عبارات مورد جستجو در ۳۵۵ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۶
تا تو زیر پوست همچون گرگی ای پشمینه پوش
دوری از یوسف بکش ای خرقه پشمین ز دوش
از جوانان ما جوانمردی ز ساقی یافتیم
در صف پیران صفا از روی پیر میفروش
سر معراج محبت از دلم سر میزند
عشق میگوید بگو و عقل میگوید خموش
یا رخی چون شمع باید یا دم گرمی چو نی
تا نباشد آتشی صحبت نمی آید به جوش
هر کجا این لعبت چین در زبان آید چو شمع
دیگران چون صورت دیوار چشمانند و گوش
وه که در بزم تو از دست رقیبان دمبدم
میخورم زهری ز جام عیش و میگویند نوش
تا بکی اهلی خروشی یکنفس خاموش باش
کین دل مجروح ما را میخراشی زین خروش
دوری از یوسف بکش ای خرقه پشمین ز دوش
از جوانان ما جوانمردی ز ساقی یافتیم
در صف پیران صفا از روی پیر میفروش
سر معراج محبت از دلم سر میزند
عشق میگوید بگو و عقل میگوید خموش
یا رخی چون شمع باید یا دم گرمی چو نی
تا نباشد آتشی صحبت نمی آید به جوش
هر کجا این لعبت چین در زبان آید چو شمع
دیگران چون صورت دیوار چشمانند و گوش
وه که در بزم تو از دست رقیبان دمبدم
میخورم زهری ز جام عیش و میگویند نوش
تا بکی اهلی خروشی یکنفس خاموش باش
کین دل مجروح ما را میخراشی زین خروش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۳
چون لاله از داغ درون دارم دهان بر دود دل
مگذار کز جورت زبان بگشایم ای مقصود دل
از آه درد آلود دل تا زنده ام خالی نیم
من می نخواهم زندگی بی آه درد آلود دل
در زیر گل داغی نهد بر کشتگان عشق تو
هرجا چکد از چشم من اشک جگر آلود دل
تا من نمیرم در غمت درد دلم کی به شود
گر درد دل باشد چنین مردن بود بهبود دل
اهلی تو جرم آلوده یی رحمت مجو از آسمان
گر ابر رحمت بایدت خالی مباش از دود دل
مگذار کز جورت زبان بگشایم ای مقصود دل
از آه درد آلود دل تا زنده ام خالی نیم
من می نخواهم زندگی بی آه درد آلود دل
در زیر گل داغی نهد بر کشتگان عشق تو
هرجا چکد از چشم من اشک جگر آلود دل
تا من نمیرم در غمت درد دلم کی به شود
گر درد دل باشد چنین مردن بود بهبود دل
اهلی تو جرم آلوده یی رحمت مجو از آسمان
گر ابر رحمت بایدت خالی مباش از دود دل
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۵
ما فیض دل و فیض الهی همه داریم
جز بخت دگر هرچه تو خواهی همه داریم
در کنج دل ماست هر آن نقد که خواهی
کز مایه درویشی و شاهی همه داریم
گر لعل گهر چرخ نهد بر طبق مهر
ما بهر تو بر چهره کاهی همه داریم
عیب است ز ما دعوی خون بر تو وگرنه
زان خال و خط اسباب گواهی همه داریم
از عشق چه غم اهلی اگر نامه سیاهست
شکرست که این نامه سیاهی همه داریم
جز بخت دگر هرچه تو خواهی همه داریم
در کنج دل ماست هر آن نقد که خواهی
کز مایه درویشی و شاهی همه داریم
گر لعل گهر چرخ نهد بر طبق مهر
ما بهر تو بر چهره کاهی همه داریم
عیب است ز ما دعوی خون بر تو وگرنه
زان خال و خط اسباب گواهی همه داریم
از عشق چه غم اهلی اگر نامه سیاهست
شکرست که این نامه سیاهی همه داریم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۷
تو با فراغ خود امروز شاد و فردا هم
مرا ز مهر تو دین شد ز دست و دنیا هم
میان مسجد و میخانه ام خجل مانده
ز بسکه حرمتم آنجا نماند و اینجا هم
خراب باده عشق توام که نشه ی او
هزار دل شده دیوانه کرد و دانا هم
ر بسکه آتش عشقت فرو گرفت مرا
وجود من همه او شد نهان و پیدا هم
به نیم جرعه که خوردم چو اهلی از کف دوست
ز دست رفتم و آخر فتادم از پا هم
مرا ز مهر تو دین شد ز دست و دنیا هم
میان مسجد و میخانه ام خجل مانده
ز بسکه حرمتم آنجا نماند و اینجا هم
خراب باده عشق توام که نشه ی او
هزار دل شده دیوانه کرد و دانا هم
ر بسکه آتش عشقت فرو گرفت مرا
وجود من همه او شد نهان و پیدا هم
به نیم جرعه که خوردم چو اهلی از کف دوست
ز دست رفتم و آخر فتادم از پا هم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۱
دی در رهش چو دیدم بس شرمناک گشتم
او سرخ شد ز غیرت من خود هلاک گشتم
از عشق من گر آن مه افسانه شد چو یوسف
او جامه چاک آمد من سینه چاک گشتم
پیرانه سر نکردم شرم از سفید مویی
وز بهر نوجوانی در خون و خاک گشتم
از بیم سر بکویش آسان نبود گشتن
چون ترک سر گرفتم بی ترس و باک گشتم
گر بود پیش ازینم آلیشی ز هستی
عشقم بسوخت اهلی چندانکه پاک گشتم
او سرخ شد ز غیرت من خود هلاک گشتم
از عشق من گر آن مه افسانه شد چو یوسف
او جامه چاک آمد من سینه چاک گشتم
پیرانه سر نکردم شرم از سفید مویی
وز بهر نوجوانی در خون و خاک گشتم
از بیم سر بکویش آسان نبود گشتن
چون ترک سر گرفتم بی ترس و باک گشتم
گر بود پیش ازینم آلیشی ز هستی
عشقم بسوخت اهلی چندانکه پاک گشتم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۹
عمریست کز عشق بتان این شور و مستی میکنم
پیرانه سر با کودکان صورت پرستی میکنم
جان طایر عشرست و من با دانه خالی خوشم
او سوی بالا میرود من میل پستی میکنم
همچون نسیم آسوده دل بودم بباغ نیستی
اکنون بسر اینخاک غم از دست هستی میکنم
من در پی آغوش او او خود نگنجد در جهان
اینتنگ چشمی بین که من با تنگدستی میکنم
اهلی بوصف گلرخان حسن ادب خاموشی است
من مرغ خاموشم ولی گه گاه مستی میکنم
پیرانه سر با کودکان صورت پرستی میکنم
جان طایر عشرست و من با دانه خالی خوشم
او سوی بالا میرود من میل پستی میکنم
همچون نسیم آسوده دل بودم بباغ نیستی
اکنون بسر اینخاک غم از دست هستی میکنم
من در پی آغوش او او خود نگنجد در جهان
اینتنگ چشمی بین که من با تنگدستی میکنم
اهلی بوصف گلرخان حسن ادب خاموشی است
من مرغ خاموشم ولی گه گاه مستی میکنم
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۱
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷۲
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۳۱ - آگاهی عنبر و کافور از حال شمع
چو باشد بر دلی از داغ تابی
برآید عاقبت بوی کبابی
به هر جا بگذرد آهوی مشکین
توان پی بردنش از بوی مشکین
چو شمع از حد برونشد سوز جانش
پریشان گشت حال خادمانش
زرنگ چهره و بیماری او
شدند آگه ز سوز و زاری او
چو سوز شمع بیش از پیش بودی
دمادم داغ بر داغش فزودی
ضمیرش گشت بر کافور ظاهر
به رازش برد عنبر بوی آخر
بدو گفتند کای ماه دل آرا
چراغ خانه چشم و دل ما
دلیل و رهنمای دوربینان
انیس خلوت تنها نشینان
نهال گلشن حس و جمالی
چو سرو ناز در حد کمالی
چرا با این جمال و سر فرازی
مدام از اشک حسرت میگدازی
مگر داری ز سوز عشق تابی
که میریزد ز گلبرگت گلابی
دلت سوزد زغم کاین گریه خیزد
کسی بی سوز دل چون اشک ریزد
اگر عاشق نیی این زاریت چیست
جگر سوزی و شب بیداریت چیست
ترا گر نیست آه آتش آلود
چه خیزد از دلت جان نفس دود
خیالی میپزی با سوز و زاری
و گرنه در سر این آتش چه داری
همان بهتر که راز از ما بپوشی
بگویی حال و زین آتش نجوشی
اگر ما آگه از کار تو باشیم
طبیب جان بیمار تو باشیم
برآید عاقبت بوی کبابی
به هر جا بگذرد آهوی مشکین
توان پی بردنش از بوی مشکین
چو شمع از حد برونشد سوز جانش
پریشان گشت حال خادمانش
زرنگ چهره و بیماری او
شدند آگه ز سوز و زاری او
چو سوز شمع بیش از پیش بودی
دمادم داغ بر داغش فزودی
ضمیرش گشت بر کافور ظاهر
به رازش برد عنبر بوی آخر
بدو گفتند کای ماه دل آرا
چراغ خانه چشم و دل ما
دلیل و رهنمای دوربینان
انیس خلوت تنها نشینان
نهال گلشن حس و جمالی
چو سرو ناز در حد کمالی
چرا با این جمال و سر فرازی
مدام از اشک حسرت میگدازی
مگر داری ز سوز عشق تابی
که میریزد ز گلبرگت گلابی
دلت سوزد زغم کاین گریه خیزد
کسی بی سوز دل چون اشک ریزد
اگر عاشق نیی این زاریت چیست
جگر سوزی و شب بیداریت چیست
ترا گر نیست آه آتش آلود
چه خیزد از دلت جان نفس دود
خیالی میپزی با سوز و زاری
و گرنه در سر این آتش چه داری
همان بهتر که راز از ما بپوشی
بگویی حال و زین آتش نجوشی
اگر ما آگه از کار تو باشیم
طبیب جان بیمار تو باشیم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
آن که بی پرده به صد داغ نمایانم سوخت
دیده پوشید و گمان کرد که پنهانم سوخت
نه بدر جسته شرار و نه بجا مانده رماد
سوختم لیک ندانم به چه عنوانم سوخت
سینه از اشک جدا، دیده جدا می سوزد
این رگ ابر شرربار پریشانم سوخت
حاجت افتاد به روزم ز سیاهی به چراغ
دل به بی رونقی مهر درخشانم سوخت
سودم از ارزشم افزون بود آن خار و خسم
کز پی پشه توان در چمنستانم سوخت
کافر عشقم و دوزخ نبود در خور من
غیرت گرمی هنگامه صنعانم سوخت
پایم از گرمی رفتار نمی سوخت به راه
در قدم سوختن خار بیابانم سوخت
تا ندانی به فسون تو در آتش رفتم
خود به داغ تو دل دیر پشیمانم سوخت
کردم از سنگ جگر تا نشوم خسته عشق
هم بدان سنگ به هم خوردن پیکانم سوخت
دیگر از خاتمه کفر چه گویم غالب
من که رخشندگی جوهر ایمانم سوخت
دیده پوشید و گمان کرد که پنهانم سوخت
نه بدر جسته شرار و نه بجا مانده رماد
سوختم لیک ندانم به چه عنوانم سوخت
سینه از اشک جدا، دیده جدا می سوزد
این رگ ابر شرربار پریشانم سوخت
حاجت افتاد به روزم ز سیاهی به چراغ
دل به بی رونقی مهر درخشانم سوخت
سودم از ارزشم افزون بود آن خار و خسم
کز پی پشه توان در چمنستانم سوخت
کافر عشقم و دوزخ نبود در خور من
غیرت گرمی هنگامه صنعانم سوخت
پایم از گرمی رفتار نمی سوخت به راه
در قدم سوختن خار بیابانم سوخت
تا ندانی به فسون تو در آتش رفتم
خود به داغ تو دل دیر پشیمانم سوخت
کردم از سنگ جگر تا نشوم خسته عشق
هم بدان سنگ به هم خوردن پیکانم سوخت
دیگر از خاتمه کفر چه گویم غالب
من که رخشندگی جوهر ایمانم سوخت
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
دل که ازمن مر ترا فرجام ننگ آرد همی
بر سر راه تو با خویشم به جنگ آرد همی
پنجه نازک ادایش را نگاری دیگر است
خون کند دل را نخست آنگه به چنگ آرد همی
بوسه گر خواهی بدین شنگی بپیچد تنگ تنگ
عذر اگر باید به مستی رنگ رنگ آرد همی
آن که جوید از تو شرم و آن که خواهد از تو مهر
تقوی از میخانه و داد از فرنگ آرد همی
بازوی تیغ آزمایی داشتی انصاف نیست
کز تو بختم مژده زخم خدنگ آرد همی
گر نه در تنگی دهان دوست چشم دشمن است
از چه رو بر کامجویان کار تنگ آرد همی؟
تا در آن گیتی شوم پیش شهیدان شرمسار
رنجد و بیهوده در قتلم درنگ آرد همی
خواهدم در بند خویش اما به فرجام بلا
حلقه دام من از کام نهنگ آرد همی
همچنان در بند سامان مرادش سنجمی
گر به جای شیشه بخت از دوست سنگ آرد همی
چشم خلقی سرمه جوی و روی غالب در میان
در رهش اندیشه با بادم به جنگ آرد همی
بر سر راه تو با خویشم به جنگ آرد همی
پنجه نازک ادایش را نگاری دیگر است
خون کند دل را نخست آنگه به چنگ آرد همی
بوسه گر خواهی بدین شنگی بپیچد تنگ تنگ
عذر اگر باید به مستی رنگ رنگ آرد همی
آن که جوید از تو شرم و آن که خواهد از تو مهر
تقوی از میخانه و داد از فرنگ آرد همی
بازوی تیغ آزمایی داشتی انصاف نیست
کز تو بختم مژده زخم خدنگ آرد همی
گر نه در تنگی دهان دوست چشم دشمن است
از چه رو بر کامجویان کار تنگ آرد همی؟
تا در آن گیتی شوم پیش شهیدان شرمسار
رنجد و بیهوده در قتلم درنگ آرد همی
خواهدم در بند خویش اما به فرجام بلا
حلقه دام من از کام نهنگ آرد همی
همچنان در بند سامان مرادش سنجمی
گر به جای شیشه بخت از دوست سنگ آرد همی
چشم خلقی سرمه جوی و روی غالب در میان
در رهش اندیشه با بادم به جنگ آرد همی
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
بدین خوبی خرد گوید که کام دل مخواه از وی
نکوروی و نکوکار و نکونام ست آه از وی
نگارم ساده و من رند رنگ آمیز رسوایم
چه نقش مدعا بندم بدین روی سیاه از وی
به موج ناله می روبم غبار از دامن زینش
کمین ها دیده ام غافل نیم در صیدگاه از وی
جنون رشک را نازم که چون قاصد روان گردد
دوم بی خویش و گیرم نامه اندر نیمه راه از وی
چه سنجم داوری با سامری سرمایه محبوبی
که باشد چون دل داور زبان دادخواه از وی
ز هم دوریم با این مایه نسبت نامرادی بین
شب تاریک از ما باشد و روی چو ماه از وی
شکستن را خدایا هم بدین اندازه قسمت کن
دلی از ما و عهد و طره و طرف کلاه از وی
بتان را جلوه نازش به وجد آرد شگرفی بین
برهمن باشد اما دیر گردد خانقاه از وی
شدم غرق شط نظاره و با غیر در تابم
که دانم می تراود دعوی ذوق نگاه از وی
نگاهش شرمگین باشد چو مژگان سرکش ست آری
فروماند سپه داری که برگردد سپاه از وی
به غالب آشتی کردیم دیگر داوری نبود
گزاف دائمی از ما شراب گاه گاه از وی
نکوروی و نکوکار و نکونام ست آه از وی
نگارم ساده و من رند رنگ آمیز رسوایم
چه نقش مدعا بندم بدین روی سیاه از وی
به موج ناله می روبم غبار از دامن زینش
کمین ها دیده ام غافل نیم در صیدگاه از وی
جنون رشک را نازم که چون قاصد روان گردد
دوم بی خویش و گیرم نامه اندر نیمه راه از وی
چه سنجم داوری با سامری سرمایه محبوبی
که باشد چون دل داور زبان دادخواه از وی
ز هم دوریم با این مایه نسبت نامرادی بین
شب تاریک از ما باشد و روی چو ماه از وی
شکستن را خدایا هم بدین اندازه قسمت کن
دلی از ما و عهد و طره و طرف کلاه از وی
بتان را جلوه نازش به وجد آرد شگرفی بین
برهمن باشد اما دیر گردد خانقاه از وی
شدم غرق شط نظاره و با غیر در تابم
که دانم می تراود دعوی ذوق نگاه از وی
نگاهش شرمگین باشد چو مژگان سرکش ست آری
فروماند سپه داری که برگردد سپاه از وی
به غالب آشتی کردیم دیگر داوری نبود
گزاف دائمی از ما شراب گاه گاه از وی
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۲۰ - وله
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
هر زمان بر سر پرشور هوای دگر است
هر نفس از دل غمدیده نوای دگر است
گاه پیچد به خم زلف و گهی بر کاکل
آه دلسوز مرا مد رسای دگر است
بیشه ای را که منم شیر نیستانش را
هر دم از نالهٔ من برگ و نوای دگر است
ای خوشا عالم معنی که به هر چشم زدن
بهر دل بردن ما ماه لقای دگر است
درد در سینه ام از نعمت او می بالد
سینه را ازغم او باز صفای دگر است
هر که راه عشق ره و رسم ملامت آموخت
دل به جای دگر و چشم به جای دگر است
از دعای شب و آه سحر و گریهٔ صبح
شکر لله سعیدا که صفای دگر است
هر نفس از دل غمدیده نوای دگر است
گاه پیچد به خم زلف و گهی بر کاکل
آه دلسوز مرا مد رسای دگر است
بیشه ای را که منم شیر نیستانش را
هر دم از نالهٔ من برگ و نوای دگر است
ای خوشا عالم معنی که به هر چشم زدن
بهر دل بردن ما ماه لقای دگر است
درد در سینه ام از نعمت او می بالد
سینه را ازغم او باز صفای دگر است
هر که راه عشق ره و رسم ملامت آموخت
دل به جای دگر و چشم به جای دگر است
از دعای شب و آه سحر و گریهٔ صبح
شکر لله سعیدا که صفای دگر است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
رفتم حباب وار ز خود در هوای موج
افتاده ام چو آب روان در قفای موج
در دجله... موج آب اوفتادگان
دارند زیر پهلوی خود بوریای موج
آب روان به یاد خرام تو هر زمان
صد چاک می زند به بر خود قبای موج
ز ابروی ناز ماهوشی یاد می دهد
هر لحظه این کمانکشی دلگشای موج
دیگر چه غم ز شورش و آشوب این محیط
گردیده است کشتی ما آشنای موج
آمد نسیم [زلفت و خوابم] ز سر گرفت
افتاده است بر سر [من هم] هوای موج
چشمم به بحر قطره زدن یاد می دهد
اشکم ناوفتاده عبث پیشوای موج
تا گردد از ملامت تردامنی خلاص
افکنده است بحر به گردن ردای موج
از اصل غیر فرع نشانی پدید نیست
ز این بحر کس ندیده سعیدا سوای موج
افتاده ام چو آب روان در قفای موج
در دجله... موج آب اوفتادگان
دارند زیر پهلوی خود بوریای موج
آب روان به یاد خرام تو هر زمان
صد چاک می زند به بر خود قبای موج
ز ابروی ناز ماهوشی یاد می دهد
هر لحظه این کمانکشی دلگشای موج
دیگر چه غم ز شورش و آشوب این محیط
گردیده است کشتی ما آشنای موج
آمد نسیم [زلفت و خوابم] ز سر گرفت
افتاده است بر سر [من هم] هوای موج
چشمم به بحر قطره زدن یاد می دهد
اشکم ناوفتاده عبث پیشوای موج
تا گردد از ملامت تردامنی خلاص
افکنده است بحر به گردن ردای موج
از اصل غیر فرع نشانی پدید نیست
ز این بحر کس ندیده سعیدا سوای موج
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
[دیدم تو را و رفتم] یک باره از بر خویش
در انتظار خویشم عمری است بر در خویش
گاهی به هم برآییم از مسجد و خرابات
ما و شراب و زاهد تسبیح و دفتر خویش
ناخورده باده مست است نادیده بت پرست است
یارب چه چاره سازم با نفس کافر خویش
سلطان و سیر گلشن با ساغر شرابش
ماییم کنج گلخن با دود و اخگر خویش
بگشای چشم و بنگر ای شیخ شهر تا کی
این زهد خشک پیچی در دامن تر خویش؟
در انتظار خویشم عمری است بر در خویش
گاهی به هم برآییم از مسجد و خرابات
ما و شراب و زاهد تسبیح و دفتر خویش
ناخورده باده مست است نادیده بت پرست است
یارب چه چاره سازم با نفس کافر خویش
سلطان و سیر گلشن با ساغر شرابش
ماییم کنج گلخن با دود و اخگر خویش
بگشای چشم و بنگر ای شیخ شهر تا کی
این زهد خشک پیچی در دامن تر خویش؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۵
نی همین از خودنمایی پا و سر پیچیده ام
خویش را در جیب صد عیب و هنر پیچیده ام
هر چه با گردون دون دادم همانم باز داد
چون صدا این کوه را من بر کمر پیچیده ام
باطن خود را به ظاهر نیک گردانیده ام
این بدان ماند که عیبی در هنر پیچیده ام
فکر زلفش تا نبیند همچو مشک افسردگی
چون ضیا در پرده های چشم تر پیچیده ام
او منزه بوده است از نقد و جنس و خیر و شر
من عبث بر تار و پود خیر و شر پیچیده ام
قطرهٔ خونی به بیداری برآید مشکل است
ز این رگ خوابی که من بر نیشتر پیچیده ام
خویش را در جیب صد عیب و هنر پیچیده ام
هر چه با گردون دون دادم همانم باز داد
چون صدا این کوه را من بر کمر پیچیده ام
باطن خود را به ظاهر نیک گردانیده ام
این بدان ماند که عیبی در هنر پیچیده ام
فکر زلفش تا نبیند همچو مشک افسردگی
چون ضیا در پرده های چشم تر پیچیده ام
او منزه بوده است از نقد و جنس و خیر و شر
من عبث بر تار و پود خیر و شر پیچیده ام
قطرهٔ خونی به بیداری برآید مشکل است
ز این رگ خوابی که من بر نیشتر پیچیده ام
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
از پریشانی نه سرگردان چو کاکل می شوم
غنچه ام هر گه پریشان می شوم گل می شوم
نیست در بی رحمیش حرفی، همین در کشتنم
او تحمل می کند من بی تحمل می شوم
خار خشکم باغبانا آتشی بر من بزن
باد اگر دامن زند ز اهل تجمل می شوم
گر نمایم [خار] در چشم عزیزان دور نیست
من که آخر خود چراغ صبحم و گل می شوم
آه در دل، خاک بر سر، رو به صحرا می کنم
خوش بسامان می روم یار توکل می شوم
از پریشانی سعیدا نیستم غمگین که من
غنچه ام هر گه پریشان می شوم گل می شوم
غنچه ام هر گه پریشان می شوم گل می شوم
نیست در بی رحمیش حرفی، همین در کشتنم
او تحمل می کند من بی تحمل می شوم
خار خشکم باغبانا آتشی بر من بزن
باد اگر دامن زند ز اهل تجمل می شوم
گر نمایم [خار] در چشم عزیزان دور نیست
من که آخر خود چراغ صبحم و گل می شوم
آه در دل، خاک بر سر، رو به صحرا می کنم
خوش بسامان می روم یار توکل می شوم
از پریشانی سعیدا نیستم غمگین که من
غنچه ام هر گه پریشان می شوم گل می شوم
سعیدا : غزلیات خاص
شمارهٔ ۱ - از کرده پشیمانم ناکرده هراسانم
از خویش گریزانم راهیم به خود بنما
سرگشته و حیرانم چون باد پریشانم
ای سرو خرامانم راهیم به خود بنما
در کعبه ثناخوانم در صومعه رهبانم
در مدرسه مولانا در میکده دربانم
فرعونم و هامانم گه حیه و ثعبانم
گه موسی و عمرانم راهیم به خود بنما
گه دیدهٔ گریانم پوشیده و عریانم
چون زلف سیه بختم گه موی پریشانم
گه نادر دورانم گه خار مغیلانم
گاهی گل و ریحانم راهیم به خود بنما
گه لعل بدخشانم گه سنگ درخشانم
گه کوهکنم گویند گه خسرو [و] خاقانم
گه شیخم و رهبانم گه صاحب عرفانم
دانم که نمی دانم راهیم به خود بنما
گه بندهٔ سبحانم گه نوکر سلطانم
گه فقر فقیرانم گه عاشق خوبانم
گه صاحب ایمانم گه تابع شیطانم
گه عارف یزدانم راهیم به خود بنما
گه رند غزلخوانم گه دیو گه انسانم
موسای کلیم الله یا آذر و رهبانم
من هیچ نمی دانم ای اصل تن و جانم
یا اینم و یا آنم راهیم به خود بنما
گه در بر جانانم گه منتظر آنم
گاهی هدف تیری گه در خم چوگانم
چون بید به ایمانم از خوف تو لرزانم
من بندهٔ فرمانم راهیم به خود بنما
مشکل شده آسانم هر شی شده برهانم
موسی شده هامانم جهل آمده عرفانم
گه عاشق جانانم گاهی ز رقیبانم
نی رنجم و رنجانم راهیم به خود بنما
از دشنهٔ خوبانم صد زخم نمایانم
هر لحظه به دل آید من روی نگردانم
من بی سر و سامانم از خانه خرابانم
می دانی و می دانم راهیم به خود بنما
تن گفت سرابانم جان گفت که مهمانم
خود گوی به جانانم ناسوخته بریانم
دل گفت سعیدا را ای عارف حق دانم
سرگشته و حیرانم چون باد پریشانم
ای سرو خرامانم راهیم به خود بنما
در کعبه ثناخوانم در صومعه رهبانم
در مدرسه مولانا در میکده دربانم
فرعونم و هامانم گه حیه و ثعبانم
گه موسی و عمرانم راهیم به خود بنما
گه دیدهٔ گریانم پوشیده و عریانم
چون زلف سیه بختم گه موی پریشانم
گه نادر دورانم گه خار مغیلانم
گاهی گل و ریحانم راهیم به خود بنما
گه لعل بدخشانم گه سنگ درخشانم
گه کوهکنم گویند گه خسرو [و] خاقانم
گه شیخم و رهبانم گه صاحب عرفانم
دانم که نمی دانم راهیم به خود بنما
گه بندهٔ سبحانم گه نوکر سلطانم
گه فقر فقیرانم گه عاشق خوبانم
گه صاحب ایمانم گه تابع شیطانم
گه عارف یزدانم راهیم به خود بنما
گه رند غزلخوانم گه دیو گه انسانم
موسای کلیم الله یا آذر و رهبانم
من هیچ نمی دانم ای اصل تن و جانم
یا اینم و یا آنم راهیم به خود بنما
گه در بر جانانم گه منتظر آنم
گاهی هدف تیری گه در خم چوگانم
چون بید به ایمانم از خوف تو لرزانم
من بندهٔ فرمانم راهیم به خود بنما
مشکل شده آسانم هر شی شده برهانم
موسی شده هامانم جهل آمده عرفانم
گه عاشق جانانم گاهی ز رقیبانم
نی رنجم و رنجانم راهیم به خود بنما
از دشنهٔ خوبانم صد زخم نمایانم
هر لحظه به دل آید من روی نگردانم
من بی سر و سامانم از خانه خرابانم
می دانی و می دانم راهیم به خود بنما
تن گفت سرابانم جان گفت که مهمانم
خود گوی به جانانم ناسوخته بریانم
دل گفت سعیدا را ای عارف حق دانم
قاسم انوار : مثنویات
شمارهٔ ۳