عبارات مورد جستجو در ۲۱۵۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲
دل از مشاهدهٔ لالهزار نگشاید
ز دستهای حنابسته کار نگشاید
ز اختیار جهان، عقدهای است در دل من
که جز به گریهٔ بیاختیار نگشاید
خوش آن صدف که گر از تشنگی کباب شود
دهان خویش به ابر بهار نگشاید
شکایت گره دل به روزگار مبر
که هیچکس به جز از کردگار نگشاید
زمین و چرخ به غیر از غبار و دودی نیست
خوش آن که چشم به دود و غبار نگشاید
مراست از دل مغرور غنچهای، صائب
که در به روی نسیم بهار نگشاید
ز دستهای حنابسته کار نگشاید
ز اختیار جهان، عقدهای است در دل من
که جز به گریهٔ بیاختیار نگشاید
خوش آن صدف که گر از تشنگی کباب شود
دهان خویش به ابر بهار نگشاید
شکایت گره دل به روزگار مبر
که هیچکس به جز از کردگار نگشاید
زمین و چرخ به غیر از غبار و دودی نیست
خوش آن که چشم به دود و غبار نگشاید
مراست از دل مغرور غنچهای، صائب
که در به روی نسیم بهار نگشاید
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
صد گل به باد رفت و گلابی ندید کس
صد تاک خشک گشت و شرابی ندید کس
با تشنگی بساز که در ساغر سپهر
غیر از دل گداخته، آبی ندید کس
طی شد جهان و اهل دلی از جهان نخاست
دریا به ته رسید و سحابی ندید کس
این ماتم دگر، که درین دشت آتشین
دل آب گشت و چشم پر آبی ندید کس
حرفی است این که خضر به آب بقا رسید
زین چرخ دل سیه دم آبی ندید کس
از گردش فلک، شب کوتاه زندگی
زان سان به سر رسید که خوابی ندید کس
از دانش آنچه داد، کم رزق مینهد
چون آسمان، درست حسابی ندید کس
صائب به هر که مینگرم مست و بیخودست
هر چند ساقیی و شرابی ندید کس
صد تاک خشک گشت و شرابی ندید کس
با تشنگی بساز که در ساغر سپهر
غیر از دل گداخته، آبی ندید کس
طی شد جهان و اهل دلی از جهان نخاست
دریا به ته رسید و سحابی ندید کس
این ماتم دگر، که درین دشت آتشین
دل آب گشت و چشم پر آبی ندید کس
حرفی است این که خضر به آب بقا رسید
زین چرخ دل سیه دم آبی ندید کس
از گردش فلک، شب کوتاه زندگی
زان سان به سر رسید که خوابی ندید کس
از دانش آنچه داد، کم رزق مینهد
چون آسمان، درست حسابی ندید کس
صائب به هر که مینگرم مست و بیخودست
هر چند ساقیی و شرابی ندید کس
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱
پیش از خزان به خاک فشاندم بهار خویش
مردان به دیگری نگذارند کار خویش
چون شیشهٔ شکسته و تاک بریدهام
عاجز به دست گریهٔ بیاختیار خویش
از وقت تنگ، چون گل رعنا درین چمن
یک کاسه کردهایم خزان و بهار خویش
انجم به آفتاب شب تیره را رساند
دارم امیدها به دل داغدار خویش
سنگ تمام در کف اطفال هم نماند
آخر جنون ناقص ما کرد کار خویش !
دایم میانهٔ دو بلا سیر میکند
هر کس شناخته است یمین و یسار خویش
صائب چه فارغ است ز بیبرگی خزان
مرغی که در قفس گذراند بهار خویش
مردان به دیگری نگذارند کار خویش
چون شیشهٔ شکسته و تاک بریدهام
عاجز به دست گریهٔ بیاختیار خویش
از وقت تنگ، چون گل رعنا درین چمن
یک کاسه کردهایم خزان و بهار خویش
انجم به آفتاب شب تیره را رساند
دارم امیدها به دل داغدار خویش
سنگ تمام در کف اطفال هم نماند
آخر جنون ناقص ما کرد کار خویش !
دایم میانهٔ دو بلا سیر میکند
هر کس شناخته است یمین و یسار خویش
صائب چه فارغ است ز بیبرگی خزان
مرغی که در قفس گذراند بهار خویش
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳
سیراب در محیط شدم ز آبروی خویش
در پای خم ز دست ندادم سبوی خویش
در حفظ آبرو ز گهر باش سختتر
کاین آب رفته باز نیاید به جوی خویش
خاک مراد خلق شود آستانهاش
هر کس که بگذرد ز سر آرزوی خویش
از نوبهار عمر وفایی نیافتم
چون گل مگر گلاب کنم رنگ و بوی خویش
از مهلت زمانهٔ دون در کشاکشم
ترسم مرا سپهر برآرد به خوی خویش
صائب نشان به عالم خویشم نمیدهند
چندان که میکنم ز کسان جستجوی خویش
در پای خم ز دست ندادم سبوی خویش
در حفظ آبرو ز گهر باش سختتر
کاین آب رفته باز نیاید به جوی خویش
خاک مراد خلق شود آستانهاش
هر کس که بگذرد ز سر آرزوی خویش
از نوبهار عمر وفایی نیافتم
چون گل مگر گلاب کنم رنگ و بوی خویش
از مهلت زمانهٔ دون در کشاکشم
ترسم مرا سپهر برآرد به خوی خویش
صائب نشان به عالم خویشم نمیدهند
چندان که میکنم ز کسان جستجوی خویش
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲
از سر کوی تو گر عزم سفر میداشتم
میزدم بر بخت خود پایی که برمیداشتم
داشتم در عهد طفلی جانب دیوانگان
میزدم بر سینه هر سنگی که برمیداشتم
زندگی را بیخودی بر من گوارا کرده است
میشدم دیوانه گر از خود خبر میداشتم
دل چو خون گردید، بیحاصل بود تدبیرها
کاش پیش از خون شدن دل از تو برمیداشتم
میربودندم ز دست و دوش هم دردیکشان
چون سبو دست طلب گر زیر سر میداشتم
میفشاندم آستین بر رنگ و بوی عاریت
زین چمن گر چون خزان برگ سفر میداشتم
جیب و دامان فلک پر میشد از گفتار من
در سخن صائب همآوازی اگر میداشتم
میزدم بر بخت خود پایی که برمیداشتم
داشتم در عهد طفلی جانب دیوانگان
میزدم بر سینه هر سنگی که برمیداشتم
زندگی را بیخودی بر من گوارا کرده است
میشدم دیوانه گر از خود خبر میداشتم
دل چو خون گردید، بیحاصل بود تدبیرها
کاش پیش از خون شدن دل از تو برمیداشتم
میربودندم ز دست و دوش هم دردیکشان
چون سبو دست طلب گر زیر سر میداشتم
میفشاندم آستین بر رنگ و بوی عاریت
زین چمن گر چون خزان برگ سفر میداشتم
جیب و دامان فلک پر میشد از گفتار من
در سخن صائب همآوازی اگر میداشتم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴
ترک سر کردم، ز جیب آسمان سر بر زدم
بی گره چون رشته گشتم، غوطه در گوهر زدم
صبح محشر عاجز از ترتیب اوراق من است
بس که خود را در سراغ او به یکدیگر زدم
شد دلم از خانهٔ بی روزن گردون سیاه
همچو آه از رخنهٔ دل عاقبت بر در زدم
آن سیه رویم که صد آیینه را کردم سیاه
وز غلط بینی در آیینهٔ دیگر زدم
چون کف دریا پریشان سیر شد دستار من
بس که چون دریا، کف از شور جنون بر سر زدم
میخورم بر یکدگر از جنبش مژگان او
من که چندین بار تنها بر صف محشر زدم
هر چه میآرد رعونت، دشمن جان من است
تیغ خون آلود شد گر شاخ گل بر سر زدم
تلخی گفتار بر من زندگی را تلخ داشت
لب ز حرف تلخ شستم، غوطه در شکر زدم
این جواب آن که میگوید نظیری در غزل
تا کواکب سبحه گردانید، من ساغر زدم
بی گره چون رشته گشتم، غوطه در گوهر زدم
صبح محشر عاجز از ترتیب اوراق من است
بس که خود را در سراغ او به یکدیگر زدم
شد دلم از خانهٔ بی روزن گردون سیاه
همچو آه از رخنهٔ دل عاقبت بر در زدم
آن سیه رویم که صد آیینه را کردم سیاه
وز غلط بینی در آیینهٔ دیگر زدم
چون کف دریا پریشان سیر شد دستار من
بس که چون دریا، کف از شور جنون بر سر زدم
میخورم بر یکدگر از جنبش مژگان او
من که چندین بار تنها بر صف محشر زدم
هر چه میآرد رعونت، دشمن جان من است
تیغ خون آلود شد گر شاخ گل بر سر زدم
تلخی گفتار بر من زندگی را تلخ داشت
لب ز حرف تلخ شستم، غوطه در شکر زدم
این جواب آن که میگوید نظیری در غزل
تا کواکب سبحه گردانید، من ساغر زدم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶
مکش ز حسرت تیغ خودم که تاب ندارم
ز هیچ چشمهٔ دیگر امید آب ندارم
خوشم به وعدهٔ خشکی ز شیشه خانهٔ گردون
امید گوهر سیراب ازین سراب ندارم
چرا خورم غم دنیا به این دو روزه اقامت؟
چو بازگشت به این منزل خراب ندارم
در آن جهان ندهد فقر اگر نتیجه، در اینجا
همین بس است که پروای انقلاب ندارم
مبین به موی سفیدم، که همچو صبح بهاران
درین بساط به جز پردههای خواب ندارم
ترا که هست می از ماهتاب روی مگردان
که من ز دست تهی، روی ماهتاب ندارم
ز فکر صائب من کاینات مست و خرابند
چه شد به ظاهر اگر در قدح شراب ندارم؟
ز هیچ چشمهٔ دیگر امید آب ندارم
خوشم به وعدهٔ خشکی ز شیشه خانهٔ گردون
امید گوهر سیراب ازین سراب ندارم
چرا خورم غم دنیا به این دو روزه اقامت؟
چو بازگشت به این منزل خراب ندارم
در آن جهان ندهد فقر اگر نتیجه، در اینجا
همین بس است که پروای انقلاب ندارم
مبین به موی سفیدم، که همچو صبح بهاران
درین بساط به جز پردههای خواب ندارم
ترا که هست می از ماهتاب روی مگردان
که من ز دست تهی، روی ماهتاب ندارم
ز فکر صائب من کاینات مست و خرابند
چه شد به ظاهر اگر در قدح شراب ندارم؟
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲
ما درین وحشت سرا آتش عنان افتادهایم
عکس خورشیدیم در آب روان افتادهایم
ناامید از جذبهٔ خورشید تابان نیستیم
گر چه چون پرتو به خاک از آسمان افتادهایم
رفته است از دست ما بیرون عنان اختیار
در رکاب باد چون برگ خزان افتادهایم
نه سرانجام اقامت، نه امید بازگشت
مرغ بیبال و پریم از آشیان افتادهایم
بر نمیدارد عمارت این زمین شورهزار
ما عبث در فکر تعمیر جهان افتادهایم
از کشاکش یک نفس چون موج فارغ نیستیم
گر چه در آغوش بحر بیکران افتادهایم
چهرهٔ آشفته حالان نامهٔ واکردهای است
گر چه ما در عرض مطلب بیزبان افتادهایم
کجروی در کیش ما کفرست صائب همچو تیر
از چه دایم در کشاکش چون کمان افتادهایم؟
عکس خورشیدیم در آب روان افتادهایم
ناامید از جذبهٔ خورشید تابان نیستیم
گر چه چون پرتو به خاک از آسمان افتادهایم
رفته است از دست ما بیرون عنان اختیار
در رکاب باد چون برگ خزان افتادهایم
نه سرانجام اقامت، نه امید بازگشت
مرغ بیبال و پریم از آشیان افتادهایم
بر نمیدارد عمارت این زمین شورهزار
ما عبث در فکر تعمیر جهان افتادهایم
از کشاکش یک نفس چون موج فارغ نیستیم
گر چه در آغوش بحر بیکران افتادهایم
چهرهٔ آشفته حالان نامهٔ واکردهای است
گر چه ما در عرض مطلب بیزبان افتادهایم
کجروی در کیش ما کفرست صائب همچو تیر
از چه دایم در کشاکش چون کمان افتادهایم؟
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸
ما ز غفلت رهزنان را کاروان پنداشتیم
موج ریگ خشک را آب روان پنداشتیم
شهپر پرواز ما خواهد کف افسوس شد
کز غلط بینی قفس را آشیان پنداشتیم
تا ورق برگشت، محضرها به خون ما نوشت
چون قلم آن را که با خود یکزبان پنداشتیم
بس که چون منصور بر ما زندگانی تلخ شد
دار خون آشام را دارالامان پنداشتیم
بیقراری بس که ما را گرم رفتن کرده بود
کعبهٔ مقصود را سنگ نشان پنداشتیم
نشاهٔ سودای ما از بس بلند افتاده بود
هر که سنگی زد به ما، رطل گران پنداشتیم
خون ما را ریخت گردون در لباس دوستی
از سلیمی گرگ را صائب شبان پنداشتیم
موج ریگ خشک را آب روان پنداشتیم
شهپر پرواز ما خواهد کف افسوس شد
کز غلط بینی قفس را آشیان پنداشتیم
تا ورق برگشت، محضرها به خون ما نوشت
چون قلم آن را که با خود یکزبان پنداشتیم
بس که چون منصور بر ما زندگانی تلخ شد
دار خون آشام را دارالامان پنداشتیم
بیقراری بس که ما را گرم رفتن کرده بود
کعبهٔ مقصود را سنگ نشان پنداشتیم
نشاهٔ سودای ما از بس بلند افتاده بود
هر که سنگی زد به ما، رطل گران پنداشتیم
خون ما را ریخت گردون در لباس دوستی
از سلیمی گرگ را صائب شبان پنداشتیم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰
چشم امید به مژگانتر خود داریم
روی خود تازه به آب گهر خود داریم
به گل ابر بهاران نبود دهقان را
این امیدی که به دامانتر خود داریم
چیست فردوس که در دیدهٔ ما جلوه کند؟
ما گمانها به غرور نظر خود داریم!
گوشهٔ دامن خالی است، که چشمش مرساد!
آنچه از توشهٔ ره بر کمر خود داریم
خشک گردید و نشد طفلی ازو شیرین کام
خجلت از نخل دل بی ثمر خود داریم
زانهمه قصر که کردیم بنا، قسمت ما
خشت خامی است که در زیر سر خود داریم
شعله از عاقبت سیر شرر بیخبرست
چه خبر ما ز دل نوسفر خود داریم
روی خود تازه به آب گهر خود داریم
به گل ابر بهاران نبود دهقان را
این امیدی که به دامانتر خود داریم
چیست فردوس که در دیدهٔ ما جلوه کند؟
ما گمانها به غرور نظر خود داریم!
گوشهٔ دامن خالی است، که چشمش مرساد!
آنچه از توشهٔ ره بر کمر خود داریم
خشک گردید و نشد طفلی ازو شیرین کام
خجلت از نخل دل بی ثمر خود داریم
زانهمه قصر که کردیم بنا، قسمت ما
خشت خامی است که در زیر سر خود داریم
شعله از عاقبت سیر شرر بیخبرست
چه خبر ما ز دل نوسفر خود داریم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷
ز بیعشقی بهار زندگی دامن کشید از من
وگرنه همچو نخل طور آتش میچکید از من
ز بیدردی دلم شد پارهای از تن، خوشا عهدی
که هر عضوی چو دل از بیقراری میتپید از من
به حرفی عقل شد بیگانه از من، عشق را نازم
که با آن بینیازی، ناز عالم میکشید از من
چرا برداشت آن ابر بهاران سایه از خاکم؟
زبان شکر جای سبزه دایم میدمید از من
نگیرم رونمای گوهر دل هر دو عالم را
به سیم قلب نتوان ماه کنعان را خرید از من
تو بودی کام دل ای نخل خوش پیوند، جانم را
نپیوندند به کام دل، ترا هر کس برید از من!
ز بس از غیرت من کشتگان را خون به جوش آمد
چراغان شد ز خون تازه، خاک هر شهید از من
ز انصاف فلک، دلسرد غواصی شدم صائب
ز بس گوهر برون آوردم و ارزان خرید از من
وگرنه همچو نخل طور آتش میچکید از من
ز بیدردی دلم شد پارهای از تن، خوشا عهدی
که هر عضوی چو دل از بیقراری میتپید از من
به حرفی عقل شد بیگانه از من، عشق را نازم
که با آن بینیازی، ناز عالم میکشید از من
چرا برداشت آن ابر بهاران سایه از خاکم؟
زبان شکر جای سبزه دایم میدمید از من
نگیرم رونمای گوهر دل هر دو عالم را
به سیم قلب نتوان ماه کنعان را خرید از من
تو بودی کام دل ای نخل خوش پیوند، جانم را
نپیوندند به کام دل، ترا هر کس برید از من!
ز بس از غیرت من کشتگان را خون به جوش آمد
چراغان شد ز خون تازه، خاک هر شهید از من
ز انصاف فلک، دلسرد غواصی شدم صائب
ز بس گوهر برون آوردم و ارزان خرید از من
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸
عاشق سلسلهٔ زلف گرهگیرم من
روزگاری است که دیوانهٔ زنجیرم من
نکنم چشم به هر نقش سبکسیر سیاه
محو یک نقش چو آیینهٔ تصویرم من
مرغ بیپر به چه امید قفس را شکند؟
ورنه دلتنگ ازین عالم دلگیرم من
نشود دیدهٔ من باز چو بادام به سنگ
بس که از دیدن اوضاع جهان سیرم من
هست با مردم دیوانه سر و کار مرا
دل همان طفل مزاج است اگر پیرم من
بهر آزادی من شب همه شب مینالد
بس که از بیگنهی بار به زنجیرم من
گر چه صائب شود از من گره عالم باز
عاجز قوت سرپنجهٔ تقدیرم من
روزگاری است که دیوانهٔ زنجیرم من
نکنم چشم به هر نقش سبکسیر سیاه
محو یک نقش چو آیینهٔ تصویرم من
مرغ بیپر به چه امید قفس را شکند؟
ورنه دلتنگ ازین عالم دلگیرم من
نشود دیدهٔ من باز چو بادام به سنگ
بس که از دیدن اوضاع جهان سیرم من
هست با مردم دیوانه سر و کار مرا
دل همان طفل مزاج است اگر پیرم من
بهر آزادی من شب همه شب مینالد
بس که از بیگنهی بار به زنجیرم من
گر چه صائب شود از من گره عالم باز
عاجز قوت سرپنجهٔ تقدیرم من
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸
ناقه آن محمل نشین چون راند از منزل مرا
جان قفای ناقه رفت و دل پی محمل مرا
ز آتش رشکم کنی تا داغ، هر شب میشوی
شمع بزم غیر و میخواهی در آن محفل مرا
بعد عمری زد به من تیغی و از من درگذشت
کشت لیک از حسرت تیغ دگر قاتل مرا
بارها گفتم که پیکانش ز دل بیرون کشم
جهدها کردم ولی برنامد این از دل مرا
خط برآوردی و عاشق کشتی آخر کرد عشق
غرقه در دریا تو را آسوده در ساحل مرا
چاره جو هاتف برای مشکل عشقم ولی
مشکل از تدبیر آسان گردد این مشکل مرا
جان قفای ناقه رفت و دل پی محمل مرا
ز آتش رشکم کنی تا داغ، هر شب میشوی
شمع بزم غیر و میخواهی در آن محفل مرا
بعد عمری زد به من تیغی و از من درگذشت
کشت لیک از حسرت تیغ دگر قاتل مرا
بارها گفتم که پیکانش ز دل بیرون کشم
جهدها کردم ولی برنامد این از دل مرا
خط برآوردی و عاشق کشتی آخر کرد عشق
غرقه در دریا تو را آسوده در ساحل مرا
چاره جو هاتف برای مشکل عشقم ولی
مشکل از تدبیر آسان گردد این مشکل مرا
رشحه : رشحه
غزل - جفا و جور تو عمری بدین امید کشیدم ...
جفا و جور تو عمری بدین امید کشیدم
که بینم از تو وفایی گذشت عمر و ندیدم
سزای آن که تو را برگزیدم از همه عالم
ملامت همه عالم ببین چگونه شنیدم
اگر چه سست بود عهد نیکوان اما
به سست عهدیت ای مه ندیدم و نشنیدم
دلم شکستی و عهد تو سنگدل نشکستم
ز من بریدی و مهر از تو بیوفا نبریدم
زدی به تیغ جفایم فغان که نیست گناهی
جز این که بار جفایت به دوش خویش کشیدم
تهی نگشت ز زهر غم تو ساغر عیشم
از آن زمان که شراب محبت تو چشیدم
کنون ز ریزش ابر عطاش رشحه چه حاصل
چنین که برق غمش سوخت کشتزار امیدم
ز جام عشق چو بیخود شدم چه جای شرابم
ز مدح شاه چو سر خوش شدم چه جای نبیدم
ضیاء السلطنه خاتون روزگار که گوید
سپهر بر درش از بهر سجده باز خمیدم
که بینم از تو وفایی گذشت عمر و ندیدم
سزای آن که تو را برگزیدم از همه عالم
ملامت همه عالم ببین چگونه شنیدم
اگر چه سست بود عهد نیکوان اما
به سست عهدیت ای مه ندیدم و نشنیدم
دلم شکستی و عهد تو سنگدل نشکستم
ز من بریدی و مهر از تو بیوفا نبریدم
زدی به تیغ جفایم فغان که نیست گناهی
جز این که بار جفایت به دوش خویش کشیدم
تهی نگشت ز زهر غم تو ساغر عیشم
از آن زمان که شراب محبت تو چشیدم
کنون ز ریزش ابر عطاش رشحه چه حاصل
چنین که برق غمش سوخت کشتزار امیدم
ز جام عشق چو بیخود شدم چه جای شرابم
ز مدح شاه چو سر خوش شدم چه جای نبیدم
ضیاء السلطنه خاتون روزگار که گوید
سپهر بر درش از بهر سجده باز خمیدم
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۶
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۵
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۱
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۲۴
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۶۸