عبارات مورد جستجو در ۳۰۰ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
پیری آمد روشنی از چشم گریان رفت حیف!
اشک حسرت از قفایش تا بدامان رفت حیف!
آفتاب پیری از کهسار سختی شد بلند
شبنم باغ جوانی بود دندان، رفت حیف!
روشنی از دیده ما گردش ایام برد
گوهر بی قیمت ما از نگیندان رفت حیف!
مرغ گفتارم، ز سنگ سختی دوران پرید
عندلیب خوشنوایی از گلستان رفت حیف!
من، که صحرای جنون بر شوخی من تنگ بود
گریه ام نتواند اکنون تا بمژگان رفت حیف!
عمر در فکر سر و دستار، ضایع شد دریغ!
زندگی در فکر آب و نان بپایان رفت حیف!
دست فرصت واعظ از کهسار هستی گل نچید
زندگانی، همچو باران بهاران رفت حیف!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
بگذشت زندگی همه در انتظار مرگ
اما چه زندگی؟ که نیامد بکار مرگ!
عینک بدیده نیست مرا، نور چشم من
چشمم چهار شد بره انتظار مرگ!
بر خاست گرد پیریم از شاهراه عمر
معلوم شد که میرسد اینک سوار مرگ!
از بهر دورباش حواسم ز راه او
گردیده پیریم ز عصا چوبدار مرگ
با هر دو پا بدام فتادم، چو قد خمید
پشت دو تاست، خم کمند شکار مرگ
بردیم مرده مرده بسر بسکه زندگی
امروز نیستیم غریب دیار مرگ
زین پیش جنس مرگ چنین رایگان نبود
برداشت دوریت ز میان اعتبار مرگ
آسوده ز اضطراب معیشت نمی شود
با خویشتن کسی ندهد تا قرار مرگ
واعظ، مرا نه پشت خم از ضعف پیری است
قد کرده ام دوتا، که روم زیر بار مرگ
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۱
قامتم گردید چون قلاب، از یاد اجل
میکند صیدم باین قلاب صیاد اجل
از حواس و از قوی، دیگر بما چیزی نماند
خرمن تن رفته رفته، رفت بر باد اجل
چون گران شد گوش، واکن چشم ازین خواب گران
این گرانی، هست در گوش تو فریاد اجل
قد چو خم شد، گردن تسلیم میباید کشید
بر تو باشد قد خم، شمشیر جلاد اجل
سخت سستی گشته زور آور ز پیری، وقت شد
وارهیم از زحمت این تن، به امداد اجل
هست وقت آنکه فکر خود کنم واعظ، ولی
کرده ام خود را فراموش از غم یاد اجل
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۹
چون کند پیری ستم، یاد جوانی میکنیم
ما بعمر رفته اکنون زندگانی میکنیم
وقت رفت گشته، باید وام دلها باز داد
زین سبب با دوستان نامهربانی میکنیم
مانده ته مینایی از درد و شراب زندگی
یک دو روزی نیز با آن کامرانی میکنیم
میکند اکنون ز ما گل آرزوها رنگ رنگ
ما بهار خویشتن را در خزانی میکنیم
گشته تن خالی ز مغز و، در تلاش دولتیم
آشنایی با هما در استخوانی میکنیم
پنبه سان شاید که در گیرد دل نرمی ز ما
با دل سختی چو سنگ آتش فشانی میکنیم
بیشتر وا میکنیم از بهر این غداره جا
ما که پهلو خالی از دنیای فانی میکنیم
پهلوانی نیست واعظ کوه را برداشتن
دل چو برداریم از خود، پهلوانی میکنیم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
چنان زشتم، که ترسم چشم رحمت ننگرد سویم
مگر فردا کشد رنگ خجالت پرده بر رویم
اقامت چون توان کردن، چو آمد نوبت پیری؟
درین میدان قد خم گشته چوگانست و، من گویم!
چنان در بستر افتادگی بر خویش میبالم
که تنگی میکند بر تن، لباس نقش پهلویم
ندانستم ز حیرت یار کی برخاست از مجلس؟
تپیدن های دل هرچند زد دستی به پهلویم!
چنان افشرده ذوق بردباری پا بدل واعظ
که نتواند دگر از جای کندن حرف بدگویم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۵
ز دل رفتی مرا گرد تعلق، حبذا پیری!
صفا شد از تو در ویرانه ما، مرحبا پیری!!
عجب نبود، شود آثار پیری روشن از چشمم
که مهمانست و، دارد از شرف در دیده جا پیری
چنین کز رنج خواهشها مرا می بخشد آسایش
درین پیرانه سر ترسم جوان سازد مرا پیری!
از آن رو می کند خم رفته رفته قامت ما را
که میخواهد کند با خاک ما را آشنا پیری
رخ زرد مرا، از ناتوانی، در بیاض مو
نمایان کرده مانند چراغ آسیا پیری
نباشد هستی ما، سر بسر، غیر از شبانروزی
شب ما هست ایام جوانی، روز ما پیری
چه سان ماند سر برگی دگر در من؟ که هر ساعت
فشاند از نخل تن برگ حواسم با عصا پیری!
بهر سو آورم رو، میتوان چیدن گل عبرت
گلستان کرده خارستان دنیا را بما پیری
ترا رمزیست، یعنی غصه دنیا مخور دیگر
برای این ترا می افگند از اشتها پیری
ز بس افسرده از دم سردی ایام خود بودم
ندانستم جوانی بود، کز من رفت، یا پیری؟!
مرا نگذاشت هرگز با خدای خویشتن یکدم
بسی دارم شکایت از جوانیها، بیا پیری!
جهان پر بود از نادیدنی، پوشید از آن چشمم
ز روی مرحمت دارد چه منتها بما پیری
وفائی چون جوانان زمان نبود جوانی را
نگردد تا دم مردن ولی از ما جدا پیری
نسازد تا فراموش اصل خود را، نفس آتش خو
نماید خاک را هر دم بانگشت عصا پیری
به موی همچو برف ما و روی چون یخ باران
دل ما را ز دنیا سر کرد آخر، خوشا پیری!
کند بیدار تا از خواب غفلت دیده دل را
برو افشاند از دندان ریزان قطره ها پیری
ز پا منشین، بدست آور طریق بندگی واعظ
ز ضعفت بند ننهاده است تا بر دست و پا پیری
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۶
ایام عیش بگذشت، شد روزگار پیری
گرد شباب برخاست، از رهگذار پیری
غافل مشو که دارد سیلاب مرگ از پی
برف سفید مویی، بر کوهسار پیری
از ما چه طاعت آید، چون مو سفید گردید؟
این گل نمیزند سر، از شوره زار پیری!
خطی است میکشد چرخ، بر سطر هستی ما
ما را بکف عصا نیست، در روزگار پیری
در بزم زندگانی، بودیم بس مکرر
ما را زمانه پوشید ز آن پنبه دار پیری
اینک رسید راحت، از بند زندگانی
میتازد از دو مویی، ابلق سوار پیری
در زیر ننگ عصیان، کردم سفید مو را
از رنگ زردیم کرد، گل پنبه زار پیری
بر درگه بزرگان، نتوان شدن به این رو
آب عرق برو زن، از چشمه سار پیری
از بس ز بار دوری، چون ماه نو خمیدیم
باشد جوانی ما، هم در شمار پیری
نشناختیم اصلا، سود و زیان خود را
کردیم همچو طفلان، جا در کنار پیری
واعظ بدرگه حق، نتوان شدن باین رو
آب عرق بروزن از چشمه سار پیری
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۱
بر من کند از بس غم عشق تو گرانی
بیرون فتد از خاطرم اسرار نهانی
ایام چنان برده تواناییم از دست
کز ضعف فتاده است سرشکم ز روانی
چون تیر از این خانه مهیای سفر باش
آورد ز پیری چو قدت رو بکمانی
صد حیف که ما پیر جهاندیده نبودیم
روزی که رسیدیم بایام جوانی
احوال ترا دوست چو به از همه داند
واعظ تو هم احوال خود آن به که ندانی!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۲
بکام خویش، نچیدم گلی ز باغ جوانی
نکرده است مرا پیر، غیر داغ جوانی
در این دو روز ببین فکر خود، که نیست میسر
تهیه سفر مرگ بی دماغ جوانی
شراب داد چو ساقی، پیاله باز ستاند
بنوش تا ز تو نگرفته اند ایاغ جوانی
ز دیده اشک و، ز دل آه و، از دهان تو دندان
برون دوند بهر سوی، در سراغ جوانی
بگرد از پی خود، تا نظر نمانده ز کارت
که این گهر نتوان یافت بی چراغ جوانی
ببند بار کنون، چون ترا چو واعظ بی بر
شکوفه کرد ز موی سفید، باغ جوانی
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۲
افگند ز پای، ضعف پیری ما را
از دست ستد، پای جهان پیما را
می برد مرا براه، پا تا امروز
من بعد، براه می برم من پا را
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۹
پیری از عمر کرده بیزار مرا
افگنده غم زمانه از کار مرا
در خانه تن خاک نشین باشم چند؟
ای مگر بیا زخاک بردار مرا
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۲
آمد پیری و، زشت شد صورت تو
از دست تو بگرفت ترا نکبت تو
از بس بتن تو چشم چون پنبه شده است
ماند به کمان پنبه زن قامت تو
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۳
عینک چشم دلست آیینه، پیران را بکف
از بیاض موی، بر خوان سرنوشت خویش را
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۵
ز شرم باختن عمر، قد دوتاست مرا
بیاد قد جوانی، بکف عصاست مرا
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۹۱
کهن پیر گردون به موی سفید
دگر شانه از پنجه خور کشید
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
نبستم از چمن طرفی به کام دل پریدن‌ها
خوشا در حلقه دامی به ناکامی تپیدن‌ها
رفوی خرقه ناموس عقلم ساخت دیوانه
دریغ ایام شیدایی و پیراهن دریدن‌ها
نخواهم غیر خار از تربتم روید پس از مردن
چو بینم بر زمین از نازش آن دامن کشیدن‌ها
ندانم قصه دل چیست اما اینقدر دانم
که هر جا لب گشودم گوش بستن از شنیدن‌ها
به قدرت تا کجا شد نسبتش کامروز در گلشن
نیاید بر زمین پای صنوبر از چمیدن‌ها
توان دانست باز از دیده بازم پس از کشتن
که دارم حسرتی در دل به غیر از سر بریدن‌ها
به عذری تا به پایش سر توانم سود پیرم کرد
در آغاز جوانی یاد ایام خمیدن‌ها
جوانی زد ره و شادم که این موی سفید آخر
به پیری شد کلاف رسته یوسف خریدن‌ها
ندانم کیست یغما در بیابان جنون روزی
ز ره وامانده‌ای دیدم در آغاز دویدن‌ها
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۳۸ - فی التنبیه
به پیری مجوچون جوانی نشاط
شب آمد دکان بند وبرچین بساط
هوی وهوس را کن از سر به در
دیگر نامی از عیش وعشرت مبر
برون کن ز دل هر چه هست آرزو
دگر آب رفته نیاید بهجو
به باغ وگلستان تو را راه نیست
رفیقی تو راجز غم وآه نیست
به کنجی نشین و غم از کرده خور
که پیمانه عمر گردیده پر
به جز شمع همدم نداری به شب
بتی ناید اندر برت غیر تب
مرو در پی دولت و مال خود
بپرداز یکدم به احوال خود
تو را دیگر از زندگی بهره نیست
دگر جد وجهد تو از بهر چیست
بهناچار باید روی در سفر
به همراه خودتوشه ای هم ببر
رهی پرخطر هست ومنزل دراز
نیامد کس از این سفر هیچ باز
خوشا آنکه اندر جوانی بمرد
غم وحسرت از زندگانی نخورد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
لب گرم شکوه بود که گردید دیده‌تر
شد ناشنیده شکوة ما ناشنیده‌تر
گفتیم چشم او به فسون رام ما شود
این آهوی رمیده دگر شد رمیده‌تر
واماندگان ناله ز دنبال می‌رسند
ای آه، گرم کرده عنان را کشیده‌تر
در تنگنای هستی خود ما خزیده‌ایم
گر ممکن است خواهم ازین هم خزیده‌تر
تا کی مکیدن جگر خویش، بعد ازین
خواهم لب تو از جگر خود مکیده‌تر
پر شورش است عرصه همانا که بوده است
زین پیش بزم هستی ازین آرمیده‌تر
فیّاض ضعف پیری و بار گران عشق
پشتِ خمیده پشتِ کمانی خمیده‌تر
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۵
گر چه پیرم هست در دل ذوق تأثیرم هنوز
چون کمانم پشت و، من با شوخی تیرم هنوز
با وجود آنکه چندین چشمه خونم در گلوست
همچو طفل غنچه شبنم می‌دهد شیرم هنوز
یک چمن گل ریخت هر شاخ تمنّا بر زمین
من درین گلشن چرا چون غنچه دلگیرم هنوز!
صفحة صحرا ز حرف نقش پای من پُرست
گر چه در مشق جنون چون سطر زنجیرم هنوز
عمر بگذشت و هوای زلف جانان در سرم
روز آخر گشت و من در فکر شبگیرم هنوز
گرچه جانداروی صحبت‌ها دم گرم من است
بر در و دیوار حسرت نقش تصویرم هنوز
گر چه مویی گشتم اما موی زلف دلبرم
پای تا سر پیچ و تابِ میل تسخیرم هنوز
گرچه چون خواب پریشان سر به سر آشفته‌ام
می‌توان کردن به زلف یار تعبیرم هنوز
عمر شد فیّاض و از بیداد او لب بسته‌ام
می‌چکد چون شیشة می خون ز تقریرم هنوز
لبیبی : قطعات و قصاید به جا مانده
شمارهٔ ۳ - دو بیت منقول در ترجمان البلاغه
گر فرخی بمرد چرا عنصری نمرد
پیری بماند دیر و جوانی برفت زود
فرزانه‌ای برفت وز رفتنش هر زیان
دیوانه‌ای بماند وز ماندنش هیچ سود