عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۶۱۴۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دل کجا از چنگ آن طناز می آید برون؟
                                    
کبک کی از عهده شهباز می آید برون؟
نام شاهان از اثر در دور می ماند مدام
از لب جام جم این آواز می آید برون
می شود از سرزنش سوز محبت شعله ور
شمع روشن از دهان گاز می آید برون
از حوادث هر که را سنگی به مینا می خورد
از دل خونگرم ما آواز می آید برون
از جفای چرخ کجرو می شود دل صیقلی
زنگ از آیینه در پرداز می آید برون
یار دمسازی مگر چون نی به فریادم رسد
ورنه از یک دست کی آواز می آید برون
از جفای چرخ کجرو می شود دل صیقلی
زنگ از آیینه در پرداز می آید برون
یار دمسازی مگر چون نی به فریادم رسد
ورنه از یک دست کی آواز می آید برون؟
با عصایی لشکر فرعون را موسی شکست
سحر کی از عهده اعجاز می آید برون؟
چون برون آمد به عزت یوسف از زندان تنگ؟
حرف ازان لبها به چندین ناز می آید برون
آنچنان کز برگ گل بی پرده گردد بوی گل
بیشتر از پرده پوشی راز می آید برون
بی محرک می شود صائب سخنور نکته سنج
نغمه بی مضراب اگر از ساز می آید برون
                                                                    
                            کبک کی از عهده شهباز می آید برون؟
نام شاهان از اثر در دور می ماند مدام
از لب جام جم این آواز می آید برون
می شود از سرزنش سوز محبت شعله ور
شمع روشن از دهان گاز می آید برون
از حوادث هر که را سنگی به مینا می خورد
از دل خونگرم ما آواز می آید برون
از جفای چرخ کجرو می شود دل صیقلی
زنگ از آیینه در پرداز می آید برون
یار دمسازی مگر چون نی به فریادم رسد
ورنه از یک دست کی آواز می آید برون
از جفای چرخ کجرو می شود دل صیقلی
زنگ از آیینه در پرداز می آید برون
یار دمسازی مگر چون نی به فریادم رسد
ورنه از یک دست کی آواز می آید برون؟
با عصایی لشکر فرعون را موسی شکست
سحر کی از عهده اعجاز می آید برون؟
چون برون آمد به عزت یوسف از زندان تنگ؟
حرف ازان لبها به چندین ناز می آید برون
آنچنان کز برگ گل بی پرده گردد بوی گل
بیشتر از پرده پوشی راز می آید برون
بی محرک می شود صائب سخنور نکته سنج
نغمه بی مضراب اگر از ساز می آید برون
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۶۱۵۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دیده بی نور ما را کرد بینا پیرهن
                                    
بر چراغ مرده ما شد مسیحا پیرهن
گفت پیغمبر مپوشانید تن در نوبهار
چون نسازم در بهاران رهن صهبا پیرهن؟
پرده عصمت ندارد تاب دست انداز شوق
رو به کنعان کرد از دست زلیخا پیرهن
پنبه نتواند شدن بر چهره آتش نقاب
می کند پهلو تهی از سینه ما پیرهن
برگ گل را ره به آن اندام نازک داده است
سینه ام هرگز نخواهد صاف شد با پیرهن!
مردم چشم صدف دیگر نخواهد شد سفید
گر بشوید بخت من در آب دریا پیرهن
گرنه شب بر چشم مجنون آستین مالیده است
لاله چون افکنده بر دامان صحرا پیرهن؟
داغ ناسور مرا با پنبه راحت چه کار؟
جنگ دارد دست ماتم دیدگان با پیرهن
چون گل از زور جنون مجموعه چاکی شود
گر چو آتش بر تنم باشد ز خارا پیرهن
پرده ناموس را خواهم دریدن چوب حباب
بر تنم زندان شده است از زور صهبا پیرهن
صائب آن روزی که از دل داغ پنهان شعله زد
جامه فانوس شد بر پیکر ما پیرهن
                                                                    
                            بر چراغ مرده ما شد مسیحا پیرهن
گفت پیغمبر مپوشانید تن در نوبهار
چون نسازم در بهاران رهن صهبا پیرهن؟
پرده عصمت ندارد تاب دست انداز شوق
رو به کنعان کرد از دست زلیخا پیرهن
پنبه نتواند شدن بر چهره آتش نقاب
می کند پهلو تهی از سینه ما پیرهن
برگ گل را ره به آن اندام نازک داده است
سینه ام هرگز نخواهد صاف شد با پیرهن!
مردم چشم صدف دیگر نخواهد شد سفید
گر بشوید بخت من در آب دریا پیرهن
گرنه شب بر چشم مجنون آستین مالیده است
لاله چون افکنده بر دامان صحرا پیرهن؟
داغ ناسور مرا با پنبه راحت چه کار؟
جنگ دارد دست ماتم دیدگان با پیرهن
چون گل از زور جنون مجموعه چاکی شود
گر چو آتش بر تنم باشد ز خارا پیرهن
پرده ناموس را خواهم دریدن چوب حباب
بر تنم زندان شده است از زور صهبا پیرهن
صائب آن روزی که از دل داغ پنهان شعله زد
جامه فانوس شد بر پیکر ما پیرهن
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۶۲۰۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جدا شو از دو عالم تا توانی با خدا بودن
                                    
که دارد دردسر بسیار، با خلق آشنا بودن
بکش در زندگی مردانه جام نیستی بر سر
که باشد در بلا بودن، به از بیم بلا بودن
دم تیغ قضا از چین ابرو برنمی گردد
ندارد حاصلی دلگیر از حکم قضا بودن
ثمرهای گرامی در بهشت جاودان دارد
درین بستانسرا یک چند بی برگ و نوا بودن
به سیم قلب باشد ماه کنعان را خریداری
به امید غنای جاودان چندی گدا بودن
ز طوفان حوادث لنگر تمکین مده از کف
که دریا می کند دل را به تلخی ها رضا بودن
میاور رو به مردم تا نگردانند رو از تو
که باشد بر خلایق پشت کردن مقتدا بودن
چو پل از بردباری بگذران تقصیر خلق از خود
نباید تند چون سیلاب با قد دو تا بودن
تمنا را ز دل، چون سگ ز مسجد، دور می سازی
اگر دانی چه مطلب هاست در بی مدعا بودن
سواد فقر می بخشد حیات جاودان صائب
درین ظلمت نباید غافل از آب بقا بودن
                                                                    
                            که دارد دردسر بسیار، با خلق آشنا بودن
بکش در زندگی مردانه جام نیستی بر سر
که باشد در بلا بودن، به از بیم بلا بودن
دم تیغ قضا از چین ابرو برنمی گردد
ندارد حاصلی دلگیر از حکم قضا بودن
ثمرهای گرامی در بهشت جاودان دارد
درین بستانسرا یک چند بی برگ و نوا بودن
به سیم قلب باشد ماه کنعان را خریداری
به امید غنای جاودان چندی گدا بودن
ز طوفان حوادث لنگر تمکین مده از کف
که دریا می کند دل را به تلخی ها رضا بودن
میاور رو به مردم تا نگردانند رو از تو
که باشد بر خلایق پشت کردن مقتدا بودن
چو پل از بردباری بگذران تقصیر خلق از خود
نباید تند چون سیلاب با قد دو تا بودن
تمنا را ز دل، چون سگ ز مسجد، دور می سازی
اگر دانی چه مطلب هاست در بی مدعا بودن
سواد فقر می بخشد حیات جاودان صائب
درین ظلمت نباید غافل از آب بقا بودن
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۶۲۲۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        سر بی مغز را از باده گلرنگ خالی کن
                                    
دل خود را مصفا از شراب لایزالی کن
چو نقش بوریا بر خاک نه پهلوی لاغر را
می ریحانی تحقیق در جام سفالی کن
چو ماه بدر عمری جلوه تن پروری کردی
به گردون ریاضت روزگاری هم هلالی کن
همیشه برق فرصت بر مراد کس نمی خندد
اگر هم گریه ای یابی دلی از گریه خالی کن
زبان بازی به شمع بی ادب بگذار در مجلس
به بزم حال چون آیی شمار نقش قالی کن
مکن تن پروری تا می توان دل را صفا دادن
چو اصحاب یمین تعمیر ایوان شمالی کن
ز نخل زندگی تا هست برگی بر قرار خود
ز آه سرد چون باد خزان بی اعتدالی کن
نداری دسترس چون بر زر و سیم جهان صائب
دل احباب را تسخیر از نیکو خصالی کن
                                                                    
                            دل خود را مصفا از شراب لایزالی کن
چو نقش بوریا بر خاک نه پهلوی لاغر را
می ریحانی تحقیق در جام سفالی کن
چو ماه بدر عمری جلوه تن پروری کردی
به گردون ریاضت روزگاری هم هلالی کن
همیشه برق فرصت بر مراد کس نمی خندد
اگر هم گریه ای یابی دلی از گریه خالی کن
زبان بازی به شمع بی ادب بگذار در مجلس
به بزم حال چون آیی شمار نقش قالی کن
مکن تن پروری تا می توان دل را صفا دادن
چو اصحاب یمین تعمیر ایوان شمالی کن
ز نخل زندگی تا هست برگی بر قرار خود
ز آه سرد چون باد خزان بی اعتدالی کن
نداری دسترس چون بر زر و سیم جهان صائب
دل احباب را تسخیر از نیکو خصالی کن
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۶۲۷۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        پرده عیب جهان است نظر پوشیدن
                                    
گل بی خار شود خار ز دامن چیدن
تا قیامت نرود لذت دیدار از دل
این گلی نیست که پژمرده شود از چیدن
هر که را جاذبه شوق کند استقبال
نیست ممکن که به دنبال تواند دیدن
برمدار از لب خود مهر خموشی ز نشاط
که دو لب تیغ دو دم می شود از خندیدن
شب عیدی است که آبستن روز سیه است
دیدنی را که به دنبال بود وادیدن
پنبه در گوش نه، آسوده شو از مکروهات
که شود خیر خبرها همه از نشنیدن
از دو سر عدل ترازوی گران تمکینی است
که نرنجاند و نرنجید ز رنجانیدن
به زبان نرم نگردد دل چون آهن بخل
نشود سد سکندر تنک از لیسیدن
چشم من تر نشد از اشک ندامت، هر چند
توتیا شد قلم پای من از لغزیدن
نکند هیچ کس از راست روی ها نقصان
راه خوابیده به منزل رسد از خوابیدن
تو ز کوته نظری طالب فریاد رسی
ورنه فریادرسی نیست به از نالیدن
چون پر کاه بود در نظر عفو سبک
گنهی را که به میزان نتوان سنجیدن
نشد از دل گرهی باز مرا همچو جرس
عمر من گر چه سر آمد همه در نالیدن
از اجل خواب گرانی که ترا در پیش است
از بصیرت نبود شب همه شب خوابیدن
خامشی مایه هستی است که غواص گهر
سالم از بحر برآید به نفس دزدیدن
گر به دیدن شوی از دست درازی قانع
می توان از گل ناچیده چه گلها چیدن
عاقبت بین ز تنعم غرضش جانکاهی است
ماه را چشم به کاهش بود از بالیدن
زیر تیغی که ز سرچشمه خضرست آبش
صائب از بی جگری هاست به جان لرزیدن
                                                                    
                            گل بی خار شود خار ز دامن چیدن
تا قیامت نرود لذت دیدار از دل
این گلی نیست که پژمرده شود از چیدن
هر که را جاذبه شوق کند استقبال
نیست ممکن که به دنبال تواند دیدن
برمدار از لب خود مهر خموشی ز نشاط
که دو لب تیغ دو دم می شود از خندیدن
شب عیدی است که آبستن روز سیه است
دیدنی را که به دنبال بود وادیدن
پنبه در گوش نه، آسوده شو از مکروهات
که شود خیر خبرها همه از نشنیدن
از دو سر عدل ترازوی گران تمکینی است
که نرنجاند و نرنجید ز رنجانیدن
به زبان نرم نگردد دل چون آهن بخل
نشود سد سکندر تنک از لیسیدن
چشم من تر نشد از اشک ندامت، هر چند
توتیا شد قلم پای من از لغزیدن
نکند هیچ کس از راست روی ها نقصان
راه خوابیده به منزل رسد از خوابیدن
تو ز کوته نظری طالب فریاد رسی
ورنه فریادرسی نیست به از نالیدن
چون پر کاه بود در نظر عفو سبک
گنهی را که به میزان نتوان سنجیدن
نشد از دل گرهی باز مرا همچو جرس
عمر من گر چه سر آمد همه در نالیدن
از اجل خواب گرانی که ترا در پیش است
از بصیرت نبود شب همه شب خوابیدن
خامشی مایه هستی است که غواص گهر
سالم از بحر برآید به نفس دزدیدن
گر به دیدن شوی از دست درازی قانع
می توان از گل ناچیده چه گلها چیدن
عاقبت بین ز تنعم غرضش جانکاهی است
ماه را چشم به کاهش بود از بالیدن
زیر تیغی که ز سرچشمه خضرست آبش
صائب از بی جگری هاست به جان لرزیدن
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۶۲۷۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نیست ممکن ز سخن سیر توان گردیدن
                                    
یا ازین زمزمه دلگیر توان گردیدن
می توان گشت به گفتار جهانگیر، ولی
نیست ممکن که دهانگیر توان گردیدن
آنچه از زخم زبان بر سر مجنون آمد
معتکف در دهن شیر توان گردیدن
هست در هر نظری حسن ترا جلوه خاص
از تماشای تو چون سیر توان گردیدن؟
در طلب باش که هر چند سر آید روزت
تازه چون صبح به شبگیر توان گردیدن
نیست جز پای خم امروز درین وحشتگاه
سرزمینی که زمین گیر توان گردیدن
بر جنون زن که غزالان همه رام تو شوند
چند دنباله نخجیر توان گردیدن؟
مشت آب و گل ما را فلک سفله نداد
آنقدر وقت که همگیر توان گردیدن
چه شوی در دل فولاد حصاری، چو ترا
جوهری هست که شمشیر توان گردیدن
گر شوی صائب از اندیشه نازک چو هلال
همچو خورشید جهانگیر توان گردیدن
                                                                    
                            یا ازین زمزمه دلگیر توان گردیدن
می توان گشت به گفتار جهانگیر، ولی
نیست ممکن که دهانگیر توان گردیدن
آنچه از زخم زبان بر سر مجنون آمد
معتکف در دهن شیر توان گردیدن
هست در هر نظری حسن ترا جلوه خاص
از تماشای تو چون سیر توان گردیدن؟
در طلب باش که هر چند سر آید روزت
تازه چون صبح به شبگیر توان گردیدن
نیست جز پای خم امروز درین وحشتگاه
سرزمینی که زمین گیر توان گردیدن
بر جنون زن که غزالان همه رام تو شوند
چند دنباله نخجیر توان گردیدن؟
مشت آب و گل ما را فلک سفله نداد
آنقدر وقت که همگیر توان گردیدن
چه شوی در دل فولاد حصاری، چو ترا
جوهری هست که شمشیر توان گردیدن
گر شوی صائب از اندیشه نازک چو هلال
همچو خورشید جهانگیر توان گردیدن
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۶۲۸۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        لب به نیسان نگشاید صدف دیده من
                                    
لنگر بحر بود گوهر سنجیده من
از پر کاه جهان همت من مستغنی است
التجا پیش خسیسان نبرد دیده من
دل آزاد من و گرد علایق، هیهات
خار خون می خورد از دامن برچیده من
برق با سوخته خرمن چه تواند کردن؟
غم عالم چه کند با دل غم دیده من؟
نسبت من به غزالان سبکسیر خطاست
نرسد سیل به گرد دل رم دیده من
مژده وقت است که چون مور برآرد پروبال
بس که از شوق تو پرواز کند دیده من
به نسیمی ز هم اوراق دلم می ریزد
به تأمل گذر از نخل خزان دیده من
بر سر حرف میارید دل تنگ مرا
مگشایید سر نامه پیچیده من
خواب سنگین من از آب گرانتر گردید
زنگ آیینه بود سبزه خوابیده من
می کند جلوه پیراهن یوسف صائب
پیش صاحب نظران دیده پوشیده من
                                                                    
                            لنگر بحر بود گوهر سنجیده من
از پر کاه جهان همت من مستغنی است
التجا پیش خسیسان نبرد دیده من
دل آزاد من و گرد علایق، هیهات
خار خون می خورد از دامن برچیده من
برق با سوخته خرمن چه تواند کردن؟
غم عالم چه کند با دل غم دیده من؟
نسبت من به غزالان سبکسیر خطاست
نرسد سیل به گرد دل رم دیده من
مژده وقت است که چون مور برآرد پروبال
بس که از شوق تو پرواز کند دیده من
به نسیمی ز هم اوراق دلم می ریزد
به تأمل گذر از نخل خزان دیده من
بر سر حرف میارید دل تنگ مرا
مگشایید سر نامه پیچیده من
خواب سنگین من از آب گرانتر گردید
زنگ آیینه بود سبزه خوابیده من
می کند جلوه پیراهن یوسف صائب
پیش صاحب نظران دیده پوشیده من
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۶۳۰۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        صدای پا نبود در خرام درویشان
                                    
زمین به خواب رود زیر گام درویشان
چو نی اگر چه بود خشک، کام درویشان
شکر به تنگ بود در کلام درویشان
چه لذت است که بادست پخت بی برگی است
نمکچش است سراسر طعام درویشان
اگر ز سنگ حوادث شود هلال هلال
صدا بلند نگردد ز جام درویشان
که می تواند وصف تمام ایشان کرد؟
به از تمام جهان، ناتمام درویشان
ز روستای طمع رخت برده اند برون
مساز روی ترش از سلام درویشان
میان مور و سلیمان تفاوتی ننهد
چو سفره باز کند فیض عام درویشان
                                                                    
                            زمین به خواب رود زیر گام درویشان
چو نی اگر چه بود خشک، کام درویشان
شکر به تنگ بود در کلام درویشان
چه لذت است که بادست پخت بی برگی است
نمکچش است سراسر طعام درویشان
اگر ز سنگ حوادث شود هلال هلال
صدا بلند نگردد ز جام درویشان
که می تواند وصف تمام ایشان کرد؟
به از تمام جهان، ناتمام درویشان
ز روستای طمع رخت برده اند برون
مساز روی ترش از سلام درویشان
میان مور و سلیمان تفاوتی ننهد
چو سفره باز کند فیض عام درویشان
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۶۳۰۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دل دو نیم بود ذوالفقار زنده دلان
                                    
که را بود جگر کارزار زنده دلان؟
چراغ روز بود، آفتاب عالمتاب
نظر به دیده شب زنده دار زنده دلان
ز سردمهری باد خزان نبازد رنگ
گل همیشه بهار عذار زنده دلان
گذشتن از دو جهان گام اولین باشد
به پای همت چابک سوار زنده دلان
نظر به نعمت الوان سیه نمی سازند
بود به خون دل خود مدار زنده دلان
ز بی نیازی همت نیاورند به چشم
اگر کنند و دعالم نثار زنده دلان
خزان مرده دلان گر بود ز بی برگی
ز برگریز بود نوبهار زنده دلان
ز بر گرفتن بارست و برفشاندن برگ
درین شکفته چمن برگ و بار زنده دلان
به بحر ناشده واصل، روان بود سیلاب
سکون مجو ز دل بی قرار زنده دلان
مبین به چشم حقارت، که سبزی فلک است
ز ریزش مژه اشکبار زنده دلان
سیاهی از دل شبهای تار می خیزد
چو صبح از نفس بی غبار زنده دلان
اگر ز سنگ بود میوه، پخته می گردد
ز گرمی نفس شعله بار زنده دلان
به جز گرفتن عبرت دگر غزالی نیست
درین قلمرو وحشت، شکار زنده دلان
برآورد ز گریبان آسمانها سر
سری که خاک شود در گذار زنده دلان
شبی که از سر غفلت به خواب صرف شود
چو خون مرده نیاید به کار زنده دلان
ز روشنی است که اهل سؤال بعد از مرگ
چراغ می طلبند از مزار زنده دلان
ز سیل حادثه صائب نمی شود هرگز
صدا بلند ز کوه وقار زنده دلان
                                                                    
                            که را بود جگر کارزار زنده دلان؟
چراغ روز بود، آفتاب عالمتاب
نظر به دیده شب زنده دار زنده دلان
ز سردمهری باد خزان نبازد رنگ
گل همیشه بهار عذار زنده دلان
گذشتن از دو جهان گام اولین باشد
به پای همت چابک سوار زنده دلان
نظر به نعمت الوان سیه نمی سازند
بود به خون دل خود مدار زنده دلان
ز بی نیازی همت نیاورند به چشم
اگر کنند و دعالم نثار زنده دلان
خزان مرده دلان گر بود ز بی برگی
ز برگریز بود نوبهار زنده دلان
ز بر گرفتن بارست و برفشاندن برگ
درین شکفته چمن برگ و بار زنده دلان
به بحر ناشده واصل، روان بود سیلاب
سکون مجو ز دل بی قرار زنده دلان
مبین به چشم حقارت، که سبزی فلک است
ز ریزش مژه اشکبار زنده دلان
سیاهی از دل شبهای تار می خیزد
چو صبح از نفس بی غبار زنده دلان
اگر ز سنگ بود میوه، پخته می گردد
ز گرمی نفس شعله بار زنده دلان
به جز گرفتن عبرت دگر غزالی نیست
درین قلمرو وحشت، شکار زنده دلان
برآورد ز گریبان آسمانها سر
سری که خاک شود در گذار زنده دلان
شبی که از سر غفلت به خواب صرف شود
چو خون مرده نیاید به کار زنده دلان
ز روشنی است که اهل سؤال بعد از مرگ
چراغ می طلبند از مزار زنده دلان
ز سیل حادثه صائب نمی شود هرگز
صدا بلند ز کوه وقار زنده دلان
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۶۳۲۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ز نور شمع چه مقدار جا شود روشن؟
                                    
خوش آن چراغ کز او هر سرا شود روشن
به گرد دیر و حرم دل به دست می گردیم
چراغ مرده ما تا کجا شود روشن
چه غم ز تیرگی خانه صدف دارد؟
دلی که همچو گهر از صفا شود روشن
ز تندباد حوادث نمی شود خاموش
دلی که از نفس گرم ما شود روشن
چنان به سرعت ازین تیره خاکدان گذرم
که شمع کشته ام از نقش پا شود روشن
چنین که تیره شده است از غبار خاطر من
مگر به صبح قیامت هوا شود روشن
غبار حادثه از یکدگر نمی گسلد
چگونه آینه سینه ها شود روشن؟
مگر ز پرتو اقبال ذره پرور عشق
چراغ صائب بی دست و پا شود روشن
                                                                    
                            خوش آن چراغ کز او هر سرا شود روشن
به گرد دیر و حرم دل به دست می گردیم
چراغ مرده ما تا کجا شود روشن
چه غم ز تیرگی خانه صدف دارد؟
دلی که همچو گهر از صفا شود روشن
ز تندباد حوادث نمی شود خاموش
دلی که از نفس گرم ما شود روشن
چنان به سرعت ازین تیره خاکدان گذرم
که شمع کشته ام از نقش پا شود روشن
چنین که تیره شده است از غبار خاطر من
مگر به صبح قیامت هوا شود روشن
غبار حادثه از یکدگر نمی گسلد
چگونه آینه سینه ها شود روشن؟
مگر ز پرتو اقبال ذره پرور عشق
چراغ صائب بی دست و پا شود روشن
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۶۳۶۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چند ای دل غمین به مداران گریستن؟
                                    
عیب است قطره قطره ز دریا گریستن
از گریه خوشه های گهر چید دست تاک
دارد درین حدیقه ثمرها گریستن
صبح امید می دمد از دیده سفید
دارد در آستین ید بیضا گریستن
آرد نفس گسسته برون صبح وصل را
با سوز دل چو شمع به شبها گریستن
از آه حسرت است اگر هست صیقلی
آن را که دل سیاه شد از ناگریستن
کار دل شکسته پر خون من بود
چون شیشه شکسته سراپا گریستن
این آب از فشردن دل می شود روان
حاصل نمی شود به تمنا، گریستن
ریزش سفید می کند ابر سیاه را
روشن شود دل از دل شبها گریستن
بر استقامت نظر شمع شاهدست
یکسان به سور و ماتم دنیا گریستن
با اشک الفتی که بود دیده مرا
طفل یتیم را نبود با گریستن
گلگون اشک، تشنه میدان وسعت است
مجنون صفت خوش است به صحرا گریستن
بر فوت وقت هم بفشان یک دو قطره اشک
تا کی به فوت مطلب دنیا گریستن؟
بعد از هزار سعی که بی پرده شد رخش
شد دیده را حجاب تماشا گریستن
شوریده گر چنین شود اوضاع روزگار
باید به حال مردم دنیا گریستن
افسوس جان پاک بر این جسم بی ثبات
بر مرگ خر بود ز مسیحا گریستن
بختش همیشه سبز بود، هر که را بود
در آستین چو شمع مهیا گریستن
زنگ هوس ز آینه دل نمی برد
از چشم سرمه دار زلیخا گریستن
بی دخل مشکل است کرم، ورنه ابر را
سهل است با ذخیره دریا گریستن
نم در دل محیط نماند، اگر مرا
باید به قدر خنده بیجا گریستن
شد شمع را دلیل به پروانه نجات
خامش به روز بودن و شبها گریستن
از چشم زخم، گوهر خود را نهفتن است
پنهان شکفته بودن و پیدا گریستن
چون گریه است عاقبت هر شکفتگی
با خنده جمع ساز چو مینا گریستن
صد پیرهن عرق ز خجالت کنیم روز
صائب شبی که فوت شد از ما گریستن
                                                                    
                            عیب است قطره قطره ز دریا گریستن
از گریه خوشه های گهر چید دست تاک
دارد درین حدیقه ثمرها گریستن
صبح امید می دمد از دیده سفید
دارد در آستین ید بیضا گریستن
آرد نفس گسسته برون صبح وصل را
با سوز دل چو شمع به شبها گریستن
از آه حسرت است اگر هست صیقلی
آن را که دل سیاه شد از ناگریستن
کار دل شکسته پر خون من بود
چون شیشه شکسته سراپا گریستن
این آب از فشردن دل می شود روان
حاصل نمی شود به تمنا، گریستن
ریزش سفید می کند ابر سیاه را
روشن شود دل از دل شبها گریستن
بر استقامت نظر شمع شاهدست
یکسان به سور و ماتم دنیا گریستن
با اشک الفتی که بود دیده مرا
طفل یتیم را نبود با گریستن
گلگون اشک، تشنه میدان وسعت است
مجنون صفت خوش است به صحرا گریستن
بر فوت وقت هم بفشان یک دو قطره اشک
تا کی به فوت مطلب دنیا گریستن؟
بعد از هزار سعی که بی پرده شد رخش
شد دیده را حجاب تماشا گریستن
شوریده گر چنین شود اوضاع روزگار
باید به حال مردم دنیا گریستن
افسوس جان پاک بر این جسم بی ثبات
بر مرگ خر بود ز مسیحا گریستن
بختش همیشه سبز بود، هر که را بود
در آستین چو شمع مهیا گریستن
زنگ هوس ز آینه دل نمی برد
از چشم سرمه دار زلیخا گریستن
بی دخل مشکل است کرم، ورنه ابر را
سهل است با ذخیره دریا گریستن
نم در دل محیط نماند، اگر مرا
باید به قدر خنده بیجا گریستن
شد شمع را دلیل به پروانه نجات
خامش به روز بودن و شبها گریستن
از چشم زخم، گوهر خود را نهفتن است
پنهان شکفته بودن و پیدا گریستن
چون گریه است عاقبت هر شکفتگی
با خنده جمع ساز چو مینا گریستن
صد پیرهن عرق ز خجالت کنیم روز
صائب شبی که فوت شد از ما گریستن
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۶۳۶۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بوی گل و نسیم صبا می توان شدن
                                    
گر بگذری ز خویش چها می توان شدن
شبنم به آفتاب رسید از فتادگی
بنگر که از کجا به کجا می توان شدن
از آسمان به تربیت دل گذشت آه
گر درد هست، زود رسا می توان شدن
از روی صدق اگر ره مقصود سرکنی
گام نخست، راهنما می توان شدن
چوگان مشو که از تو خورد زخم بر دلی
تا همچو گوی، بی سر و پا می توان شدن
چون نور آفتاب سبکروح اگر شوی
بی چوب منع در همه جا می توان شدن
گر هست در بساط تو مغز سعادتی
قانع به استخوان پر هما می توان شدن
در دوزخی ز خوی بد خویش، غافلی
کز خلق خوش بهشت خدا می توان شدن
زنهار تا گره نشوی بر جبین خاک
در فرصتی که عقده گشا می توان شدن
دوری ز دوستان سبکروح مشکل است
ورنه ز هر چه هست جدا می توان شدن
اوقات خود به فکر عصا پوچ می کنی
در وادیی که رو به قفا می توان شدن
صائب در بهشت گرفتم گشاده شد
از آستان عشق کجا می توان شدن؟
                                                                    
                            گر بگذری ز خویش چها می توان شدن
شبنم به آفتاب رسید از فتادگی
بنگر که از کجا به کجا می توان شدن
از آسمان به تربیت دل گذشت آه
گر درد هست، زود رسا می توان شدن
از روی صدق اگر ره مقصود سرکنی
گام نخست، راهنما می توان شدن
چوگان مشو که از تو خورد زخم بر دلی
تا همچو گوی، بی سر و پا می توان شدن
چون نور آفتاب سبکروح اگر شوی
بی چوب منع در همه جا می توان شدن
گر هست در بساط تو مغز سعادتی
قانع به استخوان پر هما می توان شدن
در دوزخی ز خوی بد خویش، غافلی
کز خلق خوش بهشت خدا می توان شدن
زنهار تا گره نشوی بر جبین خاک
در فرصتی که عقده گشا می توان شدن
دوری ز دوستان سبکروح مشکل است
ورنه ز هر چه هست جدا می توان شدن
اوقات خود به فکر عصا پوچ می کنی
در وادیی که رو به قفا می توان شدن
صائب در بهشت گرفتم گشاده شد
از آستان عشق کجا می توان شدن؟
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۶۳۸۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        غیرت کن و ز آه برافروز شمع خویش
                                    
دریوزه فروغ ز شمس و قمر مکن
خواهی که چون شکوفه ازین باغ برخوری
با خاک ره مضایقه سیم و زر مکن
پای حنا گرفته به جایی نمی رسد
از خود برون نیامده عزم سفر مکن
تا دیده ات ز نور یقین غیبت بین شود
در عیب مردم و هنر خود نظر مکن
این آن غزل که اهلی شیرین کلام گفت
می در پیاله نوبت من بیشتر مکن
در کارزار عشق حدیث جگر مکن
با تیغ آفتاب ز شبنم سپر مکن
بی بادبان سفینه به ساحل نمی رسد
زنهار ترک ناله و آه سحر مکن
جوش بهار آبله در خار بسته است
ای سست رگ، ملاحظه از نیشتر مکن
خون را نشسته است به خون هیچ ساده دل
می در پیاله من خونین جگر مکن
از ماجرای پشه و نمرود پند گیر
در هیچ دشمنی به حقارت نظر مکن
گر آه سردی از جگر اینجا کشیده ای
از آفتابروی قیامت حذر مکن
                                                                    
                            دریوزه فروغ ز شمس و قمر مکن
خواهی که چون شکوفه ازین باغ برخوری
با خاک ره مضایقه سیم و زر مکن
پای حنا گرفته به جایی نمی رسد
از خود برون نیامده عزم سفر مکن
تا دیده ات ز نور یقین غیبت بین شود
در عیب مردم و هنر خود نظر مکن
این آن غزل که اهلی شیرین کلام گفت
می در پیاله نوبت من بیشتر مکن
در کارزار عشق حدیث جگر مکن
با تیغ آفتاب ز شبنم سپر مکن
بی بادبان سفینه به ساحل نمی رسد
زنهار ترک ناله و آه سحر مکن
جوش بهار آبله در خار بسته است
ای سست رگ، ملاحظه از نیشتر مکن
خون را نشسته است به خون هیچ ساده دل
می در پیاله من خونین جگر مکن
از ماجرای پشه و نمرود پند گیر
در هیچ دشمنی به حقارت نظر مکن
گر آه سردی از جگر اینجا کشیده ای
از آفتابروی قیامت حذر مکن
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۶۳۹۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        همچشم آبله است دل اشکبار من
                                    
در پرده دل است گره نوبهار من
کشتی در آب گوهر من کار می کند
دریا ترست از گهر آبدار من
از پاک گوهری چو صدف در دل محیط
گهواره ای است بهر یتیمان کنار من
از ضعف نیست خاستنش چون خط غبار
بر صفحه دلی که نشیند غبار من
دارد نشاط روی زمین در کنار بحر
از گرد بی کسی گهر شاهوار من
چون حرف دور ازان لب میگون فتاده ام
میخانه ها کم است برای خمار من
چون گردباد، بال و پر سیر من شود
خاری که سربرآورد از رهگذار من
از سایه تخم سوخته را سبز می کند
سروی که قد کشد به لب جویبار من
در راه ابر نیست مرا چشم انتظار
چون عنبرست از نفس خود بهار من
آسوده از خرابی سیلاب فتنه ام
همواری من است چو صحرا حصار من
هر وادیی که آید ازو بوی خون، بود
از وحشت کناره طلب لاله زار من
بر صفحه زمین اثر از کوه غم نماند
تا آرمیده گشت دل بی قرار من
خورشید چون هلال شود پای در رکاب
چون پای در رکاب کند شهسوار من
دل می خورد ز قحط خریدار، عمرهاست
در سینه صدف گهر شاهوار من
صائب مرا نظر به خزان و بهار نیست
بر یک قرار جوش زند چشمه سار من
                                                                    
                            در پرده دل است گره نوبهار من
کشتی در آب گوهر من کار می کند
دریا ترست از گهر آبدار من
از پاک گوهری چو صدف در دل محیط
گهواره ای است بهر یتیمان کنار من
از ضعف نیست خاستنش چون خط غبار
بر صفحه دلی که نشیند غبار من
دارد نشاط روی زمین در کنار بحر
از گرد بی کسی گهر شاهوار من
چون حرف دور ازان لب میگون فتاده ام
میخانه ها کم است برای خمار من
چون گردباد، بال و پر سیر من شود
خاری که سربرآورد از رهگذار من
از سایه تخم سوخته را سبز می کند
سروی که قد کشد به لب جویبار من
در راه ابر نیست مرا چشم انتظار
چون عنبرست از نفس خود بهار من
آسوده از خرابی سیلاب فتنه ام
همواری من است چو صحرا حصار من
هر وادیی که آید ازو بوی خون، بود
از وحشت کناره طلب لاله زار من
بر صفحه زمین اثر از کوه غم نماند
تا آرمیده گشت دل بی قرار من
خورشید چون هلال شود پای در رکاب
چون پای در رکاب کند شهسوار من
دل می خورد ز قحط خریدار، عمرهاست
در سینه صدف گهر شاهوار من
صائب مرا نظر به خزان و بهار نیست
بر یک قرار جوش زند چشمه سار من
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۶۳۹۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دل می برد ز قند مکرر کلام من
                                    
نی می کند به ناخن شکر کلام من
در قطع ره ز جادو بود خضر بی نیاز
از راستی غنی است ز مسطر کلام من
در گفتگوی نازک من نیست کوتهی
از مد مانوی است رساتر کلام من
در یک نفس ز مصر به کنعان کند نزول
چون بوی یوسف است سبک پر کلام من
یک روز(ه) چون کبوتر بغداد می رود
از باختر به کشور خاور کلام من
از گوش پیشتر به دل مستمع رسد
از دلپذیریی که بود در کلام من
از خلق در حجاب سیاهی نهفته نیست
از آب زندگی است روانتر کلام من
صور قیامت است مرا کلک خوش صریر
دارد نمک ز شورش محشر کلام من
کاغذ حریف آتش سوزان نمی شود
دفتر کند ز بال سمندر کلام من
بر سنگ می زنند ز دلهای همچو سنگ
هر چند قیمتی است چو گوهر کلام من
از مدح و هجو و هزل و طمع شسته ام ورق
پند و نصیحت است سراسر کلام من
نسبت به فکرهای قدیدش مکن که هست
از تازگی چکیده کوثر کلام من
اندیشه اش ز ناخن یأجوج دخل نیست
باشد متین چو سد سکندر کلام من
چون مار پا به راه نهد کشته می شود
انگشت اعتراض منه بر کلام من
گردید خشک همچو صدف پوست بر تنم
تا گشت آبدار چو گوهر کلام من
یک نقطه خرده بین نتواند به سهو یافت
هر چند پیچ و تاب زند در کلام من
ای وامصیبتاه که شد خرج مردگان
چون حافظ مزار سراسر کلام من
صائب چو آفتاب ز دل تا نفس کشید
آفاق را گرفت سراسر کلام من
                                                                    
                            نی می کند به ناخن شکر کلام من
در قطع ره ز جادو بود خضر بی نیاز
از راستی غنی است ز مسطر کلام من
در گفتگوی نازک من نیست کوتهی
از مد مانوی است رساتر کلام من
در یک نفس ز مصر به کنعان کند نزول
چون بوی یوسف است سبک پر کلام من
یک روز(ه) چون کبوتر بغداد می رود
از باختر به کشور خاور کلام من
از گوش پیشتر به دل مستمع رسد
از دلپذیریی که بود در کلام من
از خلق در حجاب سیاهی نهفته نیست
از آب زندگی است روانتر کلام من
صور قیامت است مرا کلک خوش صریر
دارد نمک ز شورش محشر کلام من
کاغذ حریف آتش سوزان نمی شود
دفتر کند ز بال سمندر کلام من
بر سنگ می زنند ز دلهای همچو سنگ
هر چند قیمتی است چو گوهر کلام من
از مدح و هجو و هزل و طمع شسته ام ورق
پند و نصیحت است سراسر کلام من
نسبت به فکرهای قدیدش مکن که هست
از تازگی چکیده کوثر کلام من
اندیشه اش ز ناخن یأجوج دخل نیست
باشد متین چو سد سکندر کلام من
چون مار پا به راه نهد کشته می شود
انگشت اعتراض منه بر کلام من
گردید خشک همچو صدف پوست بر تنم
تا گشت آبدار چو گوهر کلام من
یک نقطه خرده بین نتواند به سهو یافت
هر چند پیچ و تاب زند در کلام من
ای وامصیبتاه که شد خرج مردگان
چون حافظ مزار سراسر کلام من
صائب چو آفتاب ز دل تا نفس کشید
آفاق را گرفت سراسر کلام من
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۶۴۰۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هر تیره دل کجا شنود بوی پیرهن؟
                                    
دلهای باصفا شنود بوی پیرهن
یعقوب ما ز چشم چو دستار خویشتن
بی منت صبا شنود بوی پیرهن
از فیض عام حسن بهار آن که آگه است
از سبزه و گیا شنود بوی پیرهن
چون آفتاب سر ز گریبان برآورد
هر ذره ای جدا شنود بوی پیرهن
دلداده ای که باخبر از شرم یوسف است
مشکل که از حیا شنود بوی پیرهن
هر کس که راه برد به آن معنی لطیف
از حرف آشنا شنود بوی پیرهن
روزی که بود دامن یوسف به دست من
نگذاشتم صبا شنود بوی پیرهن
زان یوسف لطیف حجاب است هر چه هست
یعقوب ما چرا شنود بوی پیرهن؟
تا دل به جاست پرده نشین است فیض حسن
چون رفت دل ز جا شنود بوی پیرهن
در دعوی محبت گل گر دوروی نیست
بلبل هم از نوا شنود بوی پیرهن
هر کس که از جهان فنا گوشه ای گرفت
از عالم بقا شنود بوی پیرهن
صائب چنین که مست شکرخواب غفلتیم
مشکل که مغز ما شنود بوی پیرهن
                                                                    
                            دلهای باصفا شنود بوی پیرهن
یعقوب ما ز چشم چو دستار خویشتن
بی منت صبا شنود بوی پیرهن
از فیض عام حسن بهار آن که آگه است
از سبزه و گیا شنود بوی پیرهن
چون آفتاب سر ز گریبان برآورد
هر ذره ای جدا شنود بوی پیرهن
دلداده ای که باخبر از شرم یوسف است
مشکل که از حیا شنود بوی پیرهن
هر کس که راه برد به آن معنی لطیف
از حرف آشنا شنود بوی پیرهن
روزی که بود دامن یوسف به دست من
نگذاشتم صبا شنود بوی پیرهن
زان یوسف لطیف حجاب است هر چه هست
یعقوب ما چرا شنود بوی پیرهن؟
تا دل به جاست پرده نشین است فیض حسن
چون رفت دل ز جا شنود بوی پیرهن
در دعوی محبت گل گر دوروی نیست
بلبل هم از نوا شنود بوی پیرهن
هر کس که از جهان فنا گوشه ای گرفت
از عالم بقا شنود بوی پیرهن
صائب چنین که مست شکرخواب غفلتیم
مشکل که مغز ما شنود بوی پیرهن
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۶۴۱۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تا از خودی خود نبریدند عزیزان
                                    
چون نی به مقامی نرسیدند عزیزان
چون عمر سبکسیر ازین عالم پرشور
رفتند و به دنبال ندیدند عزیزان
دادند به معشوق حقیقی دل و جان را
یوسف به زر قلب خریدند عزیزان
دیدند که در روی زمین نیست پناهی
در کنج دل خویش خزیدند عزیزان
تا قطره خود گوهر شهوار نمودند
از بحر چه تلخی نکشیدند عزیزان
تا آب نمودند دل خویش چو شبنم
در چشمه خورشید رسیدند عزیزان
خارست نصیب تو ز گلزار، وگرنه
از خار چه گلها که نچیدند عزیزان
فقری که تو امروز به هیچش نستانی
با سلطنت بلخ خریدند عزیزان
در قید فرنگ آن که نیفتاده چه داند
کز جسم گرانجان چه کشیدند عزیزان
کردند به اکسیر رضا شهد مصفا
تلخی اگر از خلق شنیدند عزیزان
نظارگیان تو ز کونین بریدند
از یوسف اگر دست بریدند عزیزان
صائب نرسیدند به سر منزل مقصود
تا پای به دامن نکشیدند عزیزان
                                                                    
                            چون نی به مقامی نرسیدند عزیزان
چون عمر سبکسیر ازین عالم پرشور
رفتند و به دنبال ندیدند عزیزان
دادند به معشوق حقیقی دل و جان را
یوسف به زر قلب خریدند عزیزان
دیدند که در روی زمین نیست پناهی
در کنج دل خویش خزیدند عزیزان
تا قطره خود گوهر شهوار نمودند
از بحر چه تلخی نکشیدند عزیزان
تا آب نمودند دل خویش چو شبنم
در چشمه خورشید رسیدند عزیزان
خارست نصیب تو ز گلزار، وگرنه
از خار چه گلها که نچیدند عزیزان
فقری که تو امروز به هیچش نستانی
با سلطنت بلخ خریدند عزیزان
در قید فرنگ آن که نیفتاده چه داند
کز جسم گرانجان چه کشیدند عزیزان
کردند به اکسیر رضا شهد مصفا
تلخی اگر از خلق شنیدند عزیزان
نظارگیان تو ز کونین بریدند
از یوسف اگر دست بریدند عزیزان
صائب نرسیدند به سر منزل مقصود
تا پای به دامن نکشیدند عزیزان
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۶۴۶۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        می چکد آب حیات از سبزه زار خط تو
                                    
می شود جان تازه از سیر بهار خط تو
قطعه یاقوت افتاده است مردم را ز چشم
همچو تقویم کهن در روزگار خط تو
آنچه گرد ماه تابان می نماید هاله نیست
مه حصاری گشته از شرم غبار خط تو
چشم حسرت می شود هر حلقه زان زلف سیاه
گر به این عنوان شد دلها شکار خط تو
سنبل فردوس ریزد خار در پیراهنش
دیده هر کس که شد آیینه دار خط تو
در لباس کفر آوردن به ایمان خلق را
ختم شد بر مصحف خط غبار خط تو
خواندن فرمان شاهان را نثاری لازم است
چون نسازم خرده جان را نثار خط تو؟
عاقبت با دیده ام کار جواهر سرمه کرد
گرچه چشمم شد سفید از انتظار خط تو
یاد کن ما را به پیغامی که ده روز دگر
می شود خاک فراموشان غبار خط تو
چون خط استاد کز ماندن شود حسنش زیاد
بیش شد از کهنه گشتن اعتبار خط تو
حلقه ها در گوش خورشید درخشان می کشد
گر بلندی این چنین گیرد غبار خط تو
می کنم بر نامرادی با کمال شوق صبر
تا شود خاک مراد من غبار خط تو
قسمت آن زلف صائب با رسایی ها نشد
امتدادی را که دارد گیرودار خط تو
                                                                    
                            می شود جان تازه از سیر بهار خط تو
قطعه یاقوت افتاده است مردم را ز چشم
همچو تقویم کهن در روزگار خط تو
آنچه گرد ماه تابان می نماید هاله نیست
مه حصاری گشته از شرم غبار خط تو
چشم حسرت می شود هر حلقه زان زلف سیاه
گر به این عنوان شد دلها شکار خط تو
سنبل فردوس ریزد خار در پیراهنش
دیده هر کس که شد آیینه دار خط تو
در لباس کفر آوردن به ایمان خلق را
ختم شد بر مصحف خط غبار خط تو
خواندن فرمان شاهان را نثاری لازم است
چون نسازم خرده جان را نثار خط تو؟
عاقبت با دیده ام کار جواهر سرمه کرد
گرچه چشمم شد سفید از انتظار خط تو
یاد کن ما را به پیغامی که ده روز دگر
می شود خاک فراموشان غبار خط تو
چون خط استاد کز ماندن شود حسنش زیاد
بیش شد از کهنه گشتن اعتبار خط تو
حلقه ها در گوش خورشید درخشان می کشد
گر بلندی این چنین گیرد غبار خط تو
می کنم بر نامرادی با کمال شوق صبر
تا شود خاک مراد من غبار خط تو
قسمت آن زلف صائب با رسایی ها نشد
امتدادی را که دارد گیرودار خط تو
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۶۴۶۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای بهار آفرینش خط چون ریحان تو
                                    
صبح عید نیک بختان چهره خندان تو
گر چه دارد عید از قربانیان حیران بسی
می شود چون دیده قربانیان حیران تو
جای بر خوبان شده است از شوکت حسن تو تنگ
گل یکی از غنچه خسبان است در بستان تو
یوسف مصری کز او چشم جهانی روشن است
از فراموشان بود در گوشه زندان تو
پای خواب آلوده دامان صحرا می کند
آهوی رم کرده را گیرایی مژگان تو
تا قیامت پایش از شادی نیاید بر زمین
هر که سر را گوی سازد در خم چوگان تو
می دهندش روشنان آسمان در دیده جا
از زمین گردی که برمی خیزد از جولان تو
زان بود پر گل گلستانت، که از حیرت شود
دست گلچین پای خواب آلود در بستان تو
از خریداران به سیم قلب یوسف قانع است
هر کجا دکان گشاید حسن با سامان تو
از رگ گردن سر خود زود بیند برسنان
هر سبک مغزی که گردن پیچد از فرمان تو
از اطاعت بندگان را بنده پرور می کنی
می شود فرمانروا هر کس برد فرمان تو
در سر کوی تو دایم فصل گلریزان بود
بس که می ریزد دل عشاق از جولان تو
چشمه حیوان همین یک خضر را سیراب کرد
عالمی سرسبز شد از چشمه حیوان تو
بس که دامان تو رنگین شد ز خون عاشقان
خار را سرپنجه مرجان کند دامان تو
می کند چون غنچه تنگی پوست بر اندام او
هر که زانو ته کند بر سفره احسان تو
خاک از دست گهربار تو دریا گشته است
خوشه گوهر به دامن می کند دهقان تو
تیغ جان بخش تو سرو جویبار زندگی است
زنده جاوید گردد هر که شد قربان تو
گر شد از وصف تو عاجز کلک صائب دور نیست
موج را سوزد نفس در بحر بی پایان تو
                                                                    
                            صبح عید نیک بختان چهره خندان تو
گر چه دارد عید از قربانیان حیران بسی
می شود چون دیده قربانیان حیران تو
جای بر خوبان شده است از شوکت حسن تو تنگ
گل یکی از غنچه خسبان است در بستان تو
یوسف مصری کز او چشم جهانی روشن است
از فراموشان بود در گوشه زندان تو
پای خواب آلوده دامان صحرا می کند
آهوی رم کرده را گیرایی مژگان تو
تا قیامت پایش از شادی نیاید بر زمین
هر که سر را گوی سازد در خم چوگان تو
می دهندش روشنان آسمان در دیده جا
از زمین گردی که برمی خیزد از جولان تو
زان بود پر گل گلستانت، که از حیرت شود
دست گلچین پای خواب آلود در بستان تو
از خریداران به سیم قلب یوسف قانع است
هر کجا دکان گشاید حسن با سامان تو
از رگ گردن سر خود زود بیند برسنان
هر سبک مغزی که گردن پیچد از فرمان تو
از اطاعت بندگان را بنده پرور می کنی
می شود فرمانروا هر کس برد فرمان تو
در سر کوی تو دایم فصل گلریزان بود
بس که می ریزد دل عشاق از جولان تو
چشمه حیوان همین یک خضر را سیراب کرد
عالمی سرسبز شد از چشمه حیوان تو
بس که دامان تو رنگین شد ز خون عاشقان
خار را سرپنجه مرجان کند دامان تو
می کند چون غنچه تنگی پوست بر اندام او
هر که زانو ته کند بر سفره احسان تو
خاک از دست گهربار تو دریا گشته است
خوشه گوهر به دامن می کند دهقان تو
تیغ جان بخش تو سرو جویبار زندگی است
زنده جاوید گردد هر که شد قربان تو
گر شد از وصف تو عاجز کلک صائب دور نیست
موج را سوزد نفس در بحر بی پایان تو
                                 صائب تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۶۵۵۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        می کند دل را سیه چندان که خواب صبحگاه
                                    
می نماید آنقدر روشن شراب صبحگاه
نقد انجم را به یک جام صبوحی می دهد
خوب می داند فلک قدر شراب صبحگاه
چهره خورشید اگر طالع نگردد گو مگرد
لذت دیدار می بخشد نقاب صبحگاه
چهره ای می باید از خورشید تابان شسته تر
جای هر ناشسته رو نبود جناب صبحگاه
هر دمی کز روی صدق از مشرق دل سرزند
هست پیش قدردانان در حساب صبحگاه
غفلت پیران جاهل را سبب در کار نیست
فارغ است از منت افسانه خواب صبحگاه
پیش ازان کز چشم خواب آلودگان نورش رود
آب ده چشم از رخ چون آفتاب صبحگاه
از شفق تا خون نگردیده است شیر صاف او
شیر مست فیض شو از فتح باب صبحگاه
دل سیاهان می کشند از سینه صافان انفعال
چهره شب شد عرق ریز از حجاب صبحگاه
گرچه می گویند باران نیست در ابر سفید
فیض می بارد ز سیمای سحاب صبحگاه
می شود چون چهره خورشید زرین چهره اش
هر که رو از صدق مالد بر رکاب صبحگاه
می دهد یاد از سبک جولانی دوران عیش
عارفان را خنده پا در رکاب صبحگاه
تیغ سیراب تو در آغوش زخم عاشقان
هست در کام خمارآلود، آب صبحگاه
گر بیاض گردن مینای می افتد به دست
می توان شد در دل شب کامیاب صبحگاه
چشم اگر داری که چون خورشید روشندل شوی
همتی صائب طلب کن از جناب صبحگاه
                                                                    
                            می نماید آنقدر روشن شراب صبحگاه
نقد انجم را به یک جام صبوحی می دهد
خوب می داند فلک قدر شراب صبحگاه
چهره خورشید اگر طالع نگردد گو مگرد
لذت دیدار می بخشد نقاب صبحگاه
چهره ای می باید از خورشید تابان شسته تر
جای هر ناشسته رو نبود جناب صبحگاه
هر دمی کز روی صدق از مشرق دل سرزند
هست پیش قدردانان در حساب صبحگاه
غفلت پیران جاهل را سبب در کار نیست
فارغ است از منت افسانه خواب صبحگاه
پیش ازان کز چشم خواب آلودگان نورش رود
آب ده چشم از رخ چون آفتاب صبحگاه
از شفق تا خون نگردیده است شیر صاف او
شیر مست فیض شو از فتح باب صبحگاه
دل سیاهان می کشند از سینه صافان انفعال
چهره شب شد عرق ریز از حجاب صبحگاه
گرچه می گویند باران نیست در ابر سفید
فیض می بارد ز سیمای سحاب صبحگاه
می شود چون چهره خورشید زرین چهره اش
هر که رو از صدق مالد بر رکاب صبحگاه
می دهد یاد از سبک جولانی دوران عیش
عارفان را خنده پا در رکاب صبحگاه
تیغ سیراب تو در آغوش زخم عاشقان
هست در کام خمارآلود، آب صبحگاه
گر بیاض گردن مینای می افتد به دست
می توان شد در دل شب کامیاب صبحگاه
چشم اگر داری که چون خورشید روشندل شوی
همتی صائب طلب کن از جناب صبحگاه