عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
ای آرزوی دیده بینا چگونه ای
وی مونس دل (من) تنها چگونه ای
از ناز و نازکی اگر اینجا نیامدی
باری یکی بگوی که آنجا چگونه ای
در است صورت تو و دریاست چشم من
ای در دور مانده ز دریا چگونه ای
دل هدیه تو کردم آنرا نخواستی
جان تحفه می فرستم این را چگونه ای
ای نور چشم مهر و گل بوستان حسن
ما بی تو درهمیم تو بی ما چگونه ای
از وصل تو که نیست دریغا در آتشم
در هجر من که هست مبادا چگونه ای
ما خود جهان گرفتیم از پیش عاشقی
در سلسله تو ای دل شیدا چگونه ای
وی مونس دل (من) تنها چگونه ای
از ناز و نازکی اگر اینجا نیامدی
باری یکی بگوی که آنجا چگونه ای
در است صورت تو و دریاست چشم من
ای در دور مانده ز دریا چگونه ای
دل هدیه تو کردم آنرا نخواستی
جان تحفه می فرستم این را چگونه ای
ای نور چشم مهر و گل بوستان حسن
ما بی تو درهمیم تو بی ما چگونه ای
از وصل تو که نیست دریغا در آتشم
در هجر من که هست مبادا چگونه ای
ما خود جهان گرفتیم از پیش عاشقی
در سلسله تو ای دل شیدا چگونه ای
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
ای مونس جان من کجائی
از دیده من چرا جدائی
چون دل دهدت که هر زمانی
صد باره به نزد من نیائی
در دل شغب و دغا چه داری
بی رحمت و بی وفا چرائی
از دور ببینمی پریشان
دندان چه زنی و لب چه خائی
خود نیک نیامدت کزین سان
آید ز تو بوی بی وفائی
این ناز و تکبر تو تا چند
بازار غم ترا روائی
دانم تو که از بزرگواری
فرزند مهین پادشائی
دولت شه تا جور که دارد
میراث ز خوی مصطفائی
از دیده من چرا جدائی
چون دل دهدت که هر زمانی
صد باره به نزد من نیائی
در دل شغب و دغا چه داری
بی رحمت و بی وفا چرائی
از دور ببینمی پریشان
دندان چه زنی و لب چه خائی
خود نیک نیامدت کزین سان
آید ز تو بوی بی وفائی
این ناز و تکبر تو تا چند
بازار غم ترا روائی
دانم تو که از بزرگواری
فرزند مهین پادشائی
دولت شه تا جور که دارد
میراث ز خوی مصطفائی
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
ما را رخ آن نگار بایستی
آن شاهد روزگار بایستی
گویند حدیث یار خود ناری
اول باید که یار بایستی
در دست و دلم ز روضه وصلش
چون گل نرسید خار بایستی
آید بر من شکار دل وقتی
بازش هوس شکار بایستی
دل بردی به عشوه بردی جان
این عشوه خوش دو بار بایستی
گویند ز عشق درد دل خیزد
این درد دلم هزار بایستی
نهمار خوش است لیک پاینده
چون دولت شهریار بایستی
آن شاهد روزگار بایستی
گویند حدیث یار خود ناری
اول باید که یار بایستی
در دست و دلم ز روضه وصلش
چون گل نرسید خار بایستی
آید بر من شکار دل وقتی
بازش هوس شکار بایستی
دل بردی به عشوه بردی جان
این عشوه خوش دو بار بایستی
گویند ز عشق درد دل خیزد
این درد دلم هزار بایستی
نهمار خوش است لیک پاینده
چون دولت شهریار بایستی
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
چو جانم گرامی همی داشتی
سرم را به گردون برافراشتی
ز روی بزرگی چه واجب کند
بیفکندن آن را که برداشتی
چه کردم نگوئی کزینسان مرا
میان جهان خوار بگذاشتی
تو تا کردی از مهر من دل تهی
دلم را ز حسرت بینباشتی
بگفتار بد خواه بی سنگ من
ز من روی یکباره برگاشتی
نبودی به دل آگه از راز من
در و غم همه راست پنداشتی
رخم را بزر آب کردی رقم
پس آنگه چو آیینه بنگاشتی
تو تا زادی از مادر پاک تن
همه تخم آزادگی کاشتی
چرا بازگشتی ز آیین خویش
چرا بر رخم چشم نگماشتی
نخواهمت هرگز مگر نیکوئی
از آن پس که بد خواهم انگاشتی
مبیناد چشم حسن هیچ روز
که با دشمنانت بود آشتی
سرم را به گردون برافراشتی
ز روی بزرگی چه واجب کند
بیفکندن آن را که برداشتی
چه کردم نگوئی کزینسان مرا
میان جهان خوار بگذاشتی
تو تا کردی از مهر من دل تهی
دلم را ز حسرت بینباشتی
بگفتار بد خواه بی سنگ من
ز من روی یکباره برگاشتی
نبودی به دل آگه از راز من
در و غم همه راست پنداشتی
رخم را بزر آب کردی رقم
پس آنگه چو آیینه بنگاشتی
تو تا زادی از مادر پاک تن
همه تخم آزادگی کاشتی
چرا بازگشتی ز آیین خویش
چرا بر رخم چشم نگماشتی
نخواهمت هرگز مگر نیکوئی
از آن پس که بد خواهم انگاشتی
مبیناد چشم حسن هیچ روز
که با دشمنانت بود آشتی
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
رفتی و چون زلف خود در آتشم بگذاشتی
نام من بر آب چون خط بر سمن بنگاشتی
بیگناهی نانموده رخ ز ما برتافتی
بی خطائی نانهاده دل ز ما برداشتی
همچو خورشیدی که باری از در ابر و دمه
از زمینم برگرفتی در هوا بگذاشتی
در بهار حسن تو مانده تنم با جان خشک
آب ما از دیده ده چون دانه از دل کاشتی
هر کرا رنگی دهی بنمای سوی مردمی
هر کجا جنگی کنی بگذار روی آشتی
خواستی تا بر حسن هر دم کنی بی رحمتی
رحمت شاه این روا دارد چه می پنداشتی
شاه بهرام آنکه گردون گفتش ای خورشید رای
رایت همت بر اوج مشتری افراشتی
خاک بوده است آن گران سنگی که اکنون زر شده است
باد از آن کردیش پندارم که خاک انگاشتی
حاجب پاداشت را گو هیچ دل از خود مبر
جود شاهنشاه دارد طاقت پاداشتی
نام من بر آب چون خط بر سمن بنگاشتی
بیگناهی نانموده رخ ز ما برتافتی
بی خطائی نانهاده دل ز ما برداشتی
همچو خورشیدی که باری از در ابر و دمه
از زمینم برگرفتی در هوا بگذاشتی
در بهار حسن تو مانده تنم با جان خشک
آب ما از دیده ده چون دانه از دل کاشتی
هر کرا رنگی دهی بنمای سوی مردمی
هر کجا جنگی کنی بگذار روی آشتی
خواستی تا بر حسن هر دم کنی بی رحمتی
رحمت شاه این روا دارد چه می پنداشتی
شاه بهرام آنکه گردون گفتش ای خورشید رای
رایت همت بر اوج مشتری افراشتی
خاک بوده است آن گران سنگی که اکنون زر شده است
باد از آن کردیش پندارم که خاک انگاشتی
حاجب پاداشت را گو هیچ دل از خود مبر
جود شاهنشاه دارد طاقت پاداشتی
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
خورشید چنان نور ندارد که تو داری
ناهید چنان سور ندارد که تو داری
با لاله چون جام گل میگون بستان
آن نرگس مخمور ندارد که تو داری
مه گرچه دهد نور به انگور ولیکن
زان خوشه انگور ندارد که تو داری
مندیش و گهر پاش ز یاقوت که دریا
آن لؤلؤ منثور ندارد که تو داری
خوش باش بدان طره و عارض که شب و روز
آن عنبر و کافور ندارد که تو داری
هر چند تو دانی زدل من که زمانه
آن بنده مأمور ندارد که تو داری
مردم ز غمت زنده کنم باز بیک بار
کان معجزه صد صور ندارد که تو داری
جان تو که از بندگی خویشتنم شاه
این گونه همی دور ندارد که تو داری
بهرام شه آن شه که فلک گوید اقبال
آن رایت منصور ندارد که تو داری
حقا که توئی سایه حق گرچه به تحقیق
مه صد یک آن نور ندارد که تو داری
ناهید چنان سور ندارد که تو داری
با لاله چون جام گل میگون بستان
آن نرگس مخمور ندارد که تو داری
مه گرچه دهد نور به انگور ولیکن
زان خوشه انگور ندارد که تو داری
مندیش و گهر پاش ز یاقوت که دریا
آن لؤلؤ منثور ندارد که تو داری
خوش باش بدان طره و عارض که شب و روز
آن عنبر و کافور ندارد که تو داری
هر چند تو دانی زدل من که زمانه
آن بنده مأمور ندارد که تو داری
مردم ز غمت زنده کنم باز بیک بار
کان معجزه صد صور ندارد که تو داری
جان تو که از بندگی خویشتنم شاه
این گونه همی دور ندارد که تو داری
بهرام شه آن شه که فلک گوید اقبال
آن رایت منصور ندارد که تو داری
حقا که توئی سایه حق گرچه به تحقیق
مه صد یک آن نور ندارد که تو داری
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
خه خه که چو بوالعجب نگاری
یارب که چه دلفریب یاری
در بزم چو کبک در خرامی
در رزم چو باز در شکاری
در میدان است گوی حسنت
وقتست که می کنی سواری
سوگند خوری که بی تو شادم
سوگند مخور که استواری
ای روی نکو بسی نمانده است
تا هر چه بتر برویم آری
در کار تو من چنین و آنگه
هر دم گوئی که در چه کاری
ای شمسه نیکوان چه گویم
تا خاطر خویش بر گماری
بر من شمر ار نباشدت رنج
تا کی دو سه بوسه شماری
نی نی غلطم مرا بحل کن
تو بوسه کم بها نداری
با صبر ضعیف و عقل سستم
هر دم گوئی بر وی خواری
ای عقل بپای تا چه مرغی
وی صبر بیار تا چه داری
گر بی خبری ز من عجب نیست
کز خوی خودت خبر نداری
یارب که چه دلفریب یاری
در بزم چو کبک در خرامی
در رزم چو باز در شکاری
در میدان است گوی حسنت
وقتست که می کنی سواری
سوگند خوری که بی تو شادم
سوگند مخور که استواری
ای روی نکو بسی نمانده است
تا هر چه بتر برویم آری
در کار تو من چنین و آنگه
هر دم گوئی که در چه کاری
ای شمسه نیکوان چه گویم
تا خاطر خویش بر گماری
بر من شمر ار نباشدت رنج
تا کی دو سه بوسه شماری
نی نی غلطم مرا بحل کن
تو بوسه کم بها نداری
با صبر ضعیف و عقل سستم
هر دم گوئی بر وی خواری
ای عقل بپای تا چه مرغی
وی صبر بیار تا چه داری
گر بی خبری ز من عجب نیست
کز خوی خودت خبر نداری
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
ای ز من آزرده یار من گناهی دارمی
یا به جز در سایه زلفت پناهی دارمی
خون دل بر جزع گریان تو دعوی کردمی
کز گذشت لعل خاموشت گواهی دارمی
نیستی رویم سیاه و چشم پر خونم سپید
گر بدین تهمت سپیدی یا سیاهی دارمی
گر دمی آخر ز ناله همچو بربط دل تهی
گر چو نای از دست تو یارای آهی دارمی
ریختی خون مرا هجرت چو تیغ صبحدم
گرنه از تیر سحر گاهی پناهی دارمی
آتش عشق تو بر من آب راندستی به ظلم
گرنه جز درگاه صاحب بارگاهی دارمی
یا به جز در سایه زلفت پناهی دارمی
خون دل بر جزع گریان تو دعوی کردمی
کز گذشت لعل خاموشت گواهی دارمی
نیستی رویم سیاه و چشم پر خونم سپید
گر بدین تهمت سپیدی یا سیاهی دارمی
گر دمی آخر ز ناله همچو بربط دل تهی
گر چو نای از دست تو یارای آهی دارمی
ریختی خون مرا هجرت چو تیغ صبحدم
گرنه از تیر سحر گاهی پناهی دارمی
آتش عشق تو بر من آب راندستی به ظلم
گرنه جز درگاه صاحب بارگاهی دارمی
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
جانا تو به دیگران چه مانی
کاسایش جان یک جهانی
چون یوسف توتیای چشمی
چون عیسی کیمیای جانی
تا چند بود چو گل دو روئی
چون سوسن چیست ده زبانی
در حسن چنان که آن توان گفت
شکر ایزد را که آن چنانی
خاکی شده ام چو سایه تو
در پرده نور خود نهانی
خود را همه در میان نهادم
زیرا که تو یار بی میانی
جان تو که جان من نبیند
بی روی تو روی زندگانی
اکنون که همه به یاد دادم
در عشق تو آتش جوانی
اندیشه چه سود گر تو آنرا
بو می نهاد این زمانی؟
چون غرقه شدم ز آب دیده
هر دم چه بر آتشم نشانی
آواره مکن ز خان و مانم
گر هیچ مرید خاندانی
هر شب گویم به عشوه دل را
رنجی مکش ای دل ارتوانی
یکبارگی از وصال آن بت
نومید مشو به بدگمانی
جهدی میکن چنانکه آید
باشد که نکو شود چه دانی
کاسایش جان یک جهانی
چون یوسف توتیای چشمی
چون عیسی کیمیای جانی
تا چند بود چو گل دو روئی
چون سوسن چیست ده زبانی
در حسن چنان که آن توان گفت
شکر ایزد را که آن چنانی
خاکی شده ام چو سایه تو
در پرده نور خود نهانی
خود را همه در میان نهادم
زیرا که تو یار بی میانی
جان تو که جان من نبیند
بی روی تو روی زندگانی
اکنون که همه به یاد دادم
در عشق تو آتش جوانی
اندیشه چه سود گر تو آنرا
بو می نهاد این زمانی؟
چون غرقه شدم ز آب دیده
هر دم چه بر آتشم نشانی
آواره مکن ز خان و مانم
گر هیچ مرید خاندانی
هر شب گویم به عشوه دل را
رنجی مکش ای دل ارتوانی
یکبارگی از وصال آن بت
نومید مشو به بدگمانی
جهدی میکن چنانکه آید
باشد که نکو شود چه دانی
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
ایکه دل را دل و جان را جانی
وز دل و جان چه نکوتر آنی
از تو دل در بر من عاریتی
بی تو جان در تن من زندانی
دل فدای تو که بس دلجوئی
جان نثار تو که خوش جانانی
ایکه در دل چو جهان می دانی
آه کز دیده چو جان پنهانی
عاشق زار توام می بینی
بنده خاص شهم می دانی
قصه آتش دل من چکنم
خود تو چون آب فرو می خوانی
در میان دلی و این چه عجب
وطن گنج بود ویرانی
وز دل و جان چه نکوتر آنی
از تو دل در بر من عاریتی
بی تو جان در تن من زندانی
دل فدای تو که بس دلجوئی
جان نثار تو که خوش جانانی
ایکه در دل چو جهان می دانی
آه کز دیده چو جان پنهانی
عاشق زار توام می بینی
بنده خاص شهم می دانی
قصه آتش دل من چکنم
خود تو چون آب فرو می خوانی
در میان دلی و این چه عجب
وطن گنج بود ویرانی
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
ای باد روح پرور زنهار اگر توانی
امشب لطافتی کن آنجا گذر که دانی
در شو چو مهربانی در تیرگی زمانی
یابی مگر نشانی زان آب زندگانی
ره ره گذر بکویش دم دم نگر برویش
خوش خوش مگر زمویش بوئی به من رسانی
او را بگوی کای مه ما را بپرس گه گه
برجانم الله الله رحمت کن ار توانی
چون نزد او رسیدی خاک درش بدیدی
آنچه از حسن شنیدی شاید که باز رانی
حقا که زرد و زارم وز خود خبر ندارم
بی تو همی گذارم عمری چنانکه دانی
لطفی بکن نگارا وزنی بنه وفا را
کاین بار باتو ما را کاری فتاد جانی
امشب لطافتی کن آنجا گذر که دانی
در شو چو مهربانی در تیرگی زمانی
یابی مگر نشانی زان آب زندگانی
ره ره گذر بکویش دم دم نگر برویش
خوش خوش مگر زمویش بوئی به من رسانی
او را بگوی کای مه ما را بپرس گه گه
برجانم الله الله رحمت کن ار توانی
چون نزد او رسیدی خاک درش بدیدی
آنچه از حسن شنیدی شاید که باز رانی
حقا که زرد و زارم وز خود خبر ندارم
بی تو همی گذارم عمری چنانکه دانی
لطفی بکن نگارا وزنی بنه وفا را
کاین بار باتو ما را کاری فتاد جانی
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
رخ بپوش از قمر چه می خواهی
لب بیار از شکر چه می خواهی
بی دهان در سخن چه می پیچی
بی میان از کمر چه می خواهی
جانم آمد بلب چه می گوئی
عمرم آمد به سر چه می خواهی
جگر و دل غم فراق تو خورد
زین دل و زین جگر چه می خواهی
از سر هجر من که نامش گم
یک نفس درگذر چه می خواهی
هر چه خواهد ز تو حسن گوئی
این ندارم دگر چه می خواهی
دل ببر جان فدای مخدوم است
به تو ندهم اگر چه می خواهی
شاه بهرامشه که گفتمش بخت
میکشم پیش هر چه می خواهی
لب بیار از شکر چه می خواهی
بی دهان در سخن چه می پیچی
بی میان از کمر چه می خواهی
جانم آمد بلب چه می گوئی
عمرم آمد به سر چه می خواهی
جگر و دل غم فراق تو خورد
زین دل و زین جگر چه می خواهی
از سر هجر من که نامش گم
یک نفس درگذر چه می خواهی
هر چه خواهد ز تو حسن گوئی
این ندارم دگر چه می خواهی
دل ببر جان فدای مخدوم است
به تو ندهم اگر چه می خواهی
شاه بهرامشه که گفتمش بخت
میکشم پیش هر چه می خواهی
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۴ - در مدح خواجه مخلص الدین از سرخس به نشابور فرستاد
دل من از فراق خواجه مخلص
خداوندا تو میدانی که خسته است
جمالش تا گل از چشمم ببر دست
هزاران خار در چشمم نشسته است
ز حسرت خواب از دیده گشادست
ز غصه آب در حلقم ببسته است
ز رحمتهاش گر یابم نصیبی
ز زحمتهای ما او نیز رسته است
ز حالم هر که پرسد زود گویم
که از پیش خران عیسی برسته است
بحمدالله که در عهدش درستست
همان دل کز فراق او شکسته است
همای ظل او گسترده بادا
که چون خورشید بر عالم خجسته است
خداوندا تو میدانی که خسته است
جمالش تا گل از چشمم ببر دست
هزاران خار در چشمم نشسته است
ز حسرت خواب از دیده گشادست
ز غصه آب در حلقم ببسته است
ز رحمتهاش گر یابم نصیبی
ز زحمتهای ما او نیز رسته است
ز حالم هر که پرسد زود گویم
که از پیش خران عیسی برسته است
بحمدالله که در عهدش درستست
همان دل کز فراق او شکسته است
همای ظل او گسترده بادا
که چون خورشید بر عالم خجسته است
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۱۲
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۱۷
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۴۰
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۲ - در مدح قوام الملک احمد عمر گفت به تهنیت خازنی وی
بیار باده که لبیک عشق یار زدیم
سرای پرده دل سوی آن نگار زدیم
به پادشاهی در دل چو مهر او بنشست
ز رخ بنامش زرهای کم عیار زدیم
بهار باز سر زلف او چو در سر کرد
به دیده خود را چون ابر نوبهار زدیم
شکسته شد بره دل چو دیده رفت شکار
چه روز بود که بی اسب بر شکار زدیم
اگر چه چوگان سر گشته ایم نیست عجب
از آنکه تکیه بر این گوی بی قرار زدیم
ز روزگار سخنهای پشت و روی بگوی
که پشت پای براین روی روزگار زدیم
سزد که نوبت سلطان عشق پنج کنیم
چو کوس خازنی خاص شهریار زدیم
خدای داند اگر آسمان که پر دیده است
چو احمد عمر خاص خازنی دیده است
به بوسه یار من از پسته شکر اندازد
به بذله از صدف لعل گوهر اندازد
سوی زمین چو ز مشرق فرو رود خورشید
شفق بهانه از رشک خون بر اندازد
ز مهر روی چو ماهش قیامتی آمد
که خویش را ز فلک مهر و مه در اندازد
دلم ربود و نگاهش نداشت این کشدم
که دل رباید وبا جای دیگر اندازد
رسد چو سایه سرزلف پر دلش بر پای
بر آفتاب به آن دل همی سر اندازد
زد از رخم زر و شادم که خواجه خازن
به زیر پایش باری از این زر اندازد
خدای داند اگر آسمان که پر دیده است
چو احمد عمرخاص خازنی دیده است
می از لب تو صفا یادگار می خواهد
گل از رخ تو به جان زینهار می خواهد
ز مه نیافت همانا گل پیاده مدد
کز آفتاب رخت هم سوار می خواهد
سزد که بسته دلم چون شکر در آب گداخت
که آب از آن شکر آبدار می خواهد
چو حلقه بر در از آن است در خم زلفت
که بار از آن دهن تنگ بار می خواهد
بکشت مردمک چشم جادوی تو مرا
بهانه اینکه پری خون نار می خواهد
عیار مهد مکن کم که خازن سلطان
ز نقد نقد خزانه عیار می خواهد
خدای داند اگر آسمان که پر دیده است
چو احمد عمر خاص خازنی دیده است
قوی دلی که به خلق و به خلق گل شکر است
ز خلق و خلقش چون گل شکر در آب تر است
ثبات دولت او جان صورت امل است
شعاع خنجر او نور دیده ظفر است
همای همت او ظل مردمی گسترد
که چون فریشته با صد هزار بال و پر است
بروز صخره صما بپرس تا گوید
که جان ملک و دل دولت احمد عمر است
مخوانش خازن زر و گهر که خاک درش
عزیزتر ز زر و قیمتی تر از گهر است
بدانش گوهر کز نوبت همایونش
ذخیرهای خزانه ز نوبت دگر است
ببوی کز شب مشک وز روز کافور است
ببین که از مه سیم و ز آفتاب زر است
خدای داند اگر آسمان که پر دیده است
چو احمد عمرخاص خازنی دیده است
زهی زمانه ناساز هم نکو گویت
فتاده روز و شب از دیده در تکاپویت
نگارخانه حکمت ضمیر جان بخشت
گشاد نامه حاجت ضمیر دل جویت
بهار دیده منقش ز عکس گلرنگت
هوای روح معطر ز خلق خوشبویت
ترا خبر نه و مهر تو رسته در هر دل
مگر در آب فتاده است مهر خود رویت
چنان فکندی گوی قبول در میدان
که بیش در نرسد خنگ چرخ در پویت
قیامت است ز عشاق بر درت دائم
که هست شور قیامت همیشه در کویت
شگفته دار به عدلی مرا که خوش نبود
نهال دولت تو خشک و آب در جویت
یکی شده است ترو خشک هرچه می گوید
بصد هزار زبان دولت و ثناگویت
خدای داند اگر آسمان که پر دیده است
چو احمد عمر خاص خازنی دیده است
زمانه خواست که افسانه بود می و نه ام
از این سعادت بیگانه بود می و نه ام
فدای شمع جلال ترا اگر ایام
حسد نکردی پروانه بود می و نه ام
یخ آن زمانه که در سلک کهتران دلیر
حریف ورند ندیمانه بودمی و نه ام
دهم مده که همانا که گر چنان بودی
صلات خود را پروانه بودمی و نه ام
چو نسیم برتو کاشکی قضا کردی
خدای عزوجل تا نه بودمی و نه ام
چو بار دادی خورشید وار شایستی
که ذره وار میان خانه بودمی و نه ام
وگرنه چون شبه دفع گزند نام ترا
رقیب این در یکدانه بودمی و نه ام
خدای داند اگر آسمان که پر دیده است
چو احمد عمرخاص خازنی دیده است
در این خجسته سفر بخت هم عنان تو باد
رونده خنک جهان هم به زیر ران تو باد
بهر مراد که چون آفتاب روی نهی
ز ذره گرچه فزون تر بود از آن تو باد
زبان تیغ چو در هم شود ز بیم اجل
خروش موکب حق گوی ترجمان تو باد
گل امل بدو انگشت چون چراغ افروخت
نو ای بلبل شکرش به بوستان تو باد
چو عقد گوهر سحر حلال کردم نظم
گره گشای و زبان بند چون بنان تو باد
ره دو دیده امید تنگ بسته شده است
گشاد نامه پروانگی زبان تو باد
هزار جان گرامی نخست جان حسن
اگر چه نیست گرامی فدای جان تو باد
سرای پرده دل سوی آن نگار زدیم
به پادشاهی در دل چو مهر او بنشست
ز رخ بنامش زرهای کم عیار زدیم
بهار باز سر زلف او چو در سر کرد
به دیده خود را چون ابر نوبهار زدیم
شکسته شد بره دل چو دیده رفت شکار
چه روز بود که بی اسب بر شکار زدیم
اگر چه چوگان سر گشته ایم نیست عجب
از آنکه تکیه بر این گوی بی قرار زدیم
ز روزگار سخنهای پشت و روی بگوی
که پشت پای براین روی روزگار زدیم
سزد که نوبت سلطان عشق پنج کنیم
چو کوس خازنی خاص شهریار زدیم
خدای داند اگر آسمان که پر دیده است
چو احمد عمر خاص خازنی دیده است
به بوسه یار من از پسته شکر اندازد
به بذله از صدف لعل گوهر اندازد
سوی زمین چو ز مشرق فرو رود خورشید
شفق بهانه از رشک خون بر اندازد
ز مهر روی چو ماهش قیامتی آمد
که خویش را ز فلک مهر و مه در اندازد
دلم ربود و نگاهش نداشت این کشدم
که دل رباید وبا جای دیگر اندازد
رسد چو سایه سرزلف پر دلش بر پای
بر آفتاب به آن دل همی سر اندازد
زد از رخم زر و شادم که خواجه خازن
به زیر پایش باری از این زر اندازد
خدای داند اگر آسمان که پر دیده است
چو احمد عمرخاص خازنی دیده است
می از لب تو صفا یادگار می خواهد
گل از رخ تو به جان زینهار می خواهد
ز مه نیافت همانا گل پیاده مدد
کز آفتاب رخت هم سوار می خواهد
سزد که بسته دلم چون شکر در آب گداخت
که آب از آن شکر آبدار می خواهد
چو حلقه بر در از آن است در خم زلفت
که بار از آن دهن تنگ بار می خواهد
بکشت مردمک چشم جادوی تو مرا
بهانه اینکه پری خون نار می خواهد
عیار مهد مکن کم که خازن سلطان
ز نقد نقد خزانه عیار می خواهد
خدای داند اگر آسمان که پر دیده است
چو احمد عمر خاص خازنی دیده است
قوی دلی که به خلق و به خلق گل شکر است
ز خلق و خلقش چون گل شکر در آب تر است
ثبات دولت او جان صورت امل است
شعاع خنجر او نور دیده ظفر است
همای همت او ظل مردمی گسترد
که چون فریشته با صد هزار بال و پر است
بروز صخره صما بپرس تا گوید
که جان ملک و دل دولت احمد عمر است
مخوانش خازن زر و گهر که خاک درش
عزیزتر ز زر و قیمتی تر از گهر است
بدانش گوهر کز نوبت همایونش
ذخیرهای خزانه ز نوبت دگر است
ببوی کز شب مشک وز روز کافور است
ببین که از مه سیم و ز آفتاب زر است
خدای داند اگر آسمان که پر دیده است
چو احمد عمرخاص خازنی دیده است
زهی زمانه ناساز هم نکو گویت
فتاده روز و شب از دیده در تکاپویت
نگارخانه حکمت ضمیر جان بخشت
گشاد نامه حاجت ضمیر دل جویت
بهار دیده منقش ز عکس گلرنگت
هوای روح معطر ز خلق خوشبویت
ترا خبر نه و مهر تو رسته در هر دل
مگر در آب فتاده است مهر خود رویت
چنان فکندی گوی قبول در میدان
که بیش در نرسد خنگ چرخ در پویت
قیامت است ز عشاق بر درت دائم
که هست شور قیامت همیشه در کویت
شگفته دار به عدلی مرا که خوش نبود
نهال دولت تو خشک و آب در جویت
یکی شده است ترو خشک هرچه می گوید
بصد هزار زبان دولت و ثناگویت
خدای داند اگر آسمان که پر دیده است
چو احمد عمر خاص خازنی دیده است
زمانه خواست که افسانه بود می و نه ام
از این سعادت بیگانه بود می و نه ام
فدای شمع جلال ترا اگر ایام
حسد نکردی پروانه بود می و نه ام
یخ آن زمانه که در سلک کهتران دلیر
حریف ورند ندیمانه بودمی و نه ام
دهم مده که همانا که گر چنان بودی
صلات خود را پروانه بودمی و نه ام
چو نسیم برتو کاشکی قضا کردی
خدای عزوجل تا نه بودمی و نه ام
چو بار دادی خورشید وار شایستی
که ذره وار میان خانه بودمی و نه ام
وگرنه چون شبه دفع گزند نام ترا
رقیب این در یکدانه بودمی و نه ام
خدای داند اگر آسمان که پر دیده است
چو احمد عمرخاص خازنی دیده است
در این خجسته سفر بخت هم عنان تو باد
رونده خنک جهان هم به زیر ران تو باد
بهر مراد که چون آفتاب روی نهی
ز ذره گرچه فزون تر بود از آن تو باد
زبان تیغ چو در هم شود ز بیم اجل
خروش موکب حق گوی ترجمان تو باد
گل امل بدو انگشت چون چراغ افروخت
نو ای بلبل شکرش به بوستان تو باد
چو عقد گوهر سحر حلال کردم نظم
گره گشای و زبان بند چون بنان تو باد
ره دو دیده امید تنگ بسته شده است
گشاد نامه پروانگی زبان تو باد
هزار جان گرامی نخست جان حسن
اگر چه نیست گرامی فدای جان تو باد