عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۷ گوهر پیدا شد:
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۸۱
عشق تو شط و دل ما هست بط
نیست بط را منزلی جز روی شط
شاه خوبانی و در فرمان تو
چون قلم بنهاده خوبان سر بخط
دانه دام از برای صید دل
بس بود صیاد ما را خال و خط
عاشقان را جز حدیث عشق یار
شرح کردن در بیان باشد غلط
ساقیم مست است و پیماید بکام
میکشان را باده گلگون ز بط
در معانی نکته ها سازد بیان
کلک گوهر بار من از یک نقط
عارفی کی کرده چون نور علی
در معارف نکته سنجی زین نمط
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۸۳
این عکس ساقیست در جام ساطع
یا گشته مهری از باده طالع
تا سوزدم جان آمد بجولان
آتش عنانی چون برق لامع
زلفت که جمعی کرده پریشان
آشفتگان را گردیده جامع
جویای وصلت ترسا و صوفی
هم در کلیسا هم در صوامع
بر دیده یار گردیده ما را
از صنع پیدا اسرار صانع
بنموده در دل حل مسائل
عشقت که آمد برهان قاطع
نور علی را مرآت خود کن
تا بازیابی سر صنایع
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۹۰
هر که واقف گشت از اسرار دل
نیست در چشمش بجز انوار دل
اهل وحدت را در ادوار وجود
دل بود چون نقطه پرگار دل
در محیط جان نگردیده غریق
کی بچنگ افتد در شهوار دل
آن بت عیار بین در دیر جان
رشته زلفش شده زنار دل
چشم جان بگشا و نور لم یزل
جلوه گر بین از در و دیوار دل
بگذر از هستی خود منصور وار
رواناالحق می سرا بر دار دل
عاشقان را رونق دکان کجاست
جز متاع وصل در بازار دل
تا نتابد صیقل از نور علی
کی رود از سینه ات زنگار دل
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۹۶
مطرب گل دمید در نی دم
آشنا غوطه ور شد اندریم
ساقی عشق بهر مستان ریخت
طرح پیمانه از گل آدم
سینه ریش دردمندان را
شد نمک زار لعل او مرهم
زنده سازد لب روان بخشش
صد هزاران چو عیسی مریم
پشت پا می زنند از سر کبر
ساکنان درش بمسند جم
جز خیال رخ دل آرایش
کس نشد در حریم جان محرم
غیر نور علی که او باقیست
جاودان کس نماند در عالم
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۰۹
نور رویش چو در نظر داریم
نظر کیمیا اثر داریم
روز و شب از غبار درگاهش
کحل بینائی بصر داریم
بهر مهمانی غمش برخوان
خوش کباب دل و جگر داریم
گر نداریم سیم و زر در کف
اشگ سیمین و رنگ زر داریم
غیر دلجوئی سراپایش
کی بدل فکر پاو سر داریم
ز اشک گوهرفشان ببحرغمش
دامن و جیب پر گهر داریم
همچو نور علی ز باده عشق
هر زمان نشاه دگر داریم
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۱۴
ما مریدان سید خویشیم
پادشاهیم اگر چه درویشیم
سالکان مسالک حق را
گه بدنبال و گاه در پیشیم
سینه ریشان درد هجران را
داروی وصل و مرهم ریشیم
رسته از ریش و سرقلندروار
نه چو تو در پی سر و ریشیم
زاهد از بیش و کم چه میجوئی
مطلق از قید هر کم و بیشیم
غیر اندیشه سراپایش
هرگز از پا و سر نیندیشیم
همچو نور علی بکرسی فقر
تاجداران معدلت کیشیم
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۲۱
ای دل از جان پیش جانان دم مزن
پیش جانان ای دل از جان دم مزن
زخم اگر داری دل از مرهم بشوی
درداگر داری ز درمان دم مزن
گل اگر چینی منال از زخم خار
وصل اگر جوئی ز هجران دم مزن
آن کمال ابرو گرت قربان کند
زیر تیغش باش قربان دم مزن
از سروسامان چه گوئی نزد یار
سر فدایش کن ز سامان دم مزن
دل منور ساز از نور علی
وز فروغ مهر تابان دم مزن
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۴۱
بهر آئینه چون پیدا تو باشی
ز چشم ما بخود بینا تو باشی
منم در هر صدف آن در نایاب
دو عالم قطره و دریا تو باشی
چه بودم من حجاب اندر میانه
برفتم از میان من تا تو باشی
بصورت من چه مینا و تو چون می
بمعنی هم می و مینا تو باشی
اگر چه تو نهانی از نظرها
ولی در هر نظر پیدا تو باشی
شدی چون فارغ از هر اسم و معنی
مسمای همه اسما تو باشی
عیان نور علی را گربه بینی
یقین یکتای بیهمتا تو باشی
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۱۷
مرا در خلوت دل خانه هست
درآن خانه بت جانانه هست
قدم ننهاده هیچ از خانه بیرون
وزآن شوری بهر کاشانه هست
فسونی از لبش نشنیده گوشی
وزآن بر هر لبی افسانه هست
بجان آتش نشان در هر در و بام
ز شمع عارضش پروانه هست
بهر دل در هوای گنج مهرش
چو کنج بیکسان ویرانه هست
نپندارم چو چشم فتنه جویش
بعالم نرگس مستانه هست
چو لعل روح بخش راح پیماش
نه روح و راحی و پیمانه هست
کند تا صید دل ها هر کناری
ز خطش دام و خالش دانه هست
بزنجیر سر زلفش گرفتار
چونور از هر طرف دیوانه هست
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۲۹
نمیدانم دلم را حال چونست
همیدانم که از دست تو خونست
نگارا بی گل روی تو رویم
نگارین از سرشک لاله گونست
بیغما بردی و بازم ندادی
عنان دل که از دستم برونست
برون ناید بداروی طبیبان
ز تو دردی که ما را در درونست
منم فرهاد و عشقت تیشه هر روز
توئی شیرین و صبرم بیستونست
چو مجنون در شکنج زلف لیلی
دلم پابست زنجیر جنونست
خنک جائیکه از روی تو نورش
بگلزار تجلی رهنمونست
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۴۲
نه تنها شبم تیره از موی اوست
که روزم همه روشن از روی اوست
دوعالم که نبود ز یکرشته بیش
کمین موئی از تار گیسوی اوست
قیامت که صد فتنه دارد ببر
یکی جلوه از قد دلجوی اوست
می کوثر و موج آب حیات
عیان از لب و چین ابروی اوست
چو سنبل نسیم سحر مشکبار
ازآن طره عنبرین بوی اوست
چه گویم ز نور مسلمانیش
که او کافر خال هندوی اوست
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۴۹
دل گرچه ترا بمن نباشد
جان بی تو مرا بتن نباشد
با این قد و ناز و دلفریبی
سروی چو تو در چمن نباشد
تنها نه برنگ تو گلی نیست
هر نافه که در سمن نباشد
از غنچه دهن مجو که آن را
پیش دهنت دهن نباشد
یک نافه ز موی عنبرینت
در چین چه که در ختن نباشد
هر دل که شهید غمزه تست
جز خون ببرش کفن نباشد
نور از تو چه در سخن برآید
کس را ببرش سخن نباشد
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۵۷
نخستین دم که عالم آفریدند
پی ایجاد آدم آفریدند
بود تا هیکل او را حمایل
در اسمااسم اعظم آفریدند
برخ گنج مسما را ز اسماء
طلسمی سخت محکم آفریدند
بحرز جان ز روی آن نگارم
عجب نقشی معظم آفریدند
ز وصل او دلم را شاد کردند
ز هجرش مسکن غم آفریدند
زند تا گودی دلها را بچوگان
برویش زلف پرخم آفریدند
لبش دیدند بر احیای اموات
مسیحا را ز مریم آفریدند
سلیمان را ز لعل آن پریروی
نگین نقش و خاتم آفریدند
لبم از تشنگی چون خشک دیدند
از آنرو دیده پرنم آفریدند
منال ای نور پیش یار زاغیار
که گل با خار توام آفریدند
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۸۹
من خونین جگر داغی که از هجران بدل دارم
ندارد مرهمی دیگر بغیر از وصل دلدارم
زگلزار سر کویش صباگر بشکند شاخی
ز شاخ حسرتش بر دل فتد هر لحظه صد خارم
چو ای صیاد سنگین دل نمودم در قفس منزل
چو مرغان دگر نبود هوای باغ و گلزارم
ز زلف بی بها موئی بصد جان گرکه بفروشد
دراین سودا من مسکین بجان و دل خریدارم
طبیبا بعد از این باشد همه سعی تو بیحاصل
که درمانی بجز دردش ندارد جان بیمارم
اناالحق هیچ ناگفته دری ز اسرار ناسفته
گناهمرا نمیپرسی کشی از قهر بردارم
بظاهر گرچه دیدارش نشد باری مرا حاصل
ولی چون نور در باطن همیشه مست دیدارم
نورعلیشاه : ترجیعات
شمارهٔ ۳
بزم ما بزم عاشقان باشد
نقل ما نقل عارفان باشد
هرنفس جان تازه از غیب
از تن عاشقان روان باشد
هرکه آمد ببزم ما بنشست
فارغ از ملک دو جهان باشد
دل چو پروانه مراد بسوخت
شمع خلوت سرای جان باشد
آفتاب جمال روزافزون
از گریبان شب عیان باشد
هرکه از خویشتن شود فانی
باقی ملک جاودان باشد
به زبان فصیح میگویم
تا مرا نطق در زبان باشد
که همه فانیند باقی یار
لیس فی الدار غیره دیار
صورت ما چو جام و معنی می
باطنا نائیست و ظاهر نی
ازوجودش وجود ما موجود
بی وجودش وجود ما لاشی
مطلب خود ز خود طلب میکن
زانکه مقصود خود خودی هی هی
در ره عاشقان خرد لنگست
کی ز عقل تو گردد این ره طی
هرکه نوشید باده عشقش
برده درآب زندگانی پی
وانکه شد کشته در ره جانان
گشته در کیش عشقبازان حی
گوش جان برگشا و شو خاموش
سرنائی عیان شنو از نی
که همه فانیند و باقی یار
لیس فی الدار غیره دیار
نور رویش بدیده پیدا کن
دیده از نور روش بینا کن
جام گیتی نما بدست آور
عکس ساقی دراو تماشا کن
از خودی بگسل و باو پیوند
رو وصال خدا تمنا کن
غیر حق گر کنی ز دل بیرون
حق بگوید که روی با ما کن
چشم جان برگشا ببین رویش
دیده بر حسن یار بینا کن
همچو قطره درآ دراین دریا
خویشتن را غریق دریا کن
گر بدیوان دل فرورفتی
این بلوح ضمیر انشا کن
که همه فانیند و باقی کن
لیس فی الدار غیره دیار
دور پرگار در میان آمد
نقطه در دایره عیان آمد
سرتوحید قطب عالم شد
مهدی آخرالزمان آمد
عکس دلدار در دلم بنمود
وین مبرا ازین و آن آمد
هرکه سرباخت اندرین دریا
سرور جمله عاشقان آمد
سر وحدت یقین ز حال نمود
کثرت زلف درکمان آمد
دل چومشغول ذکر حق گردید
این سخن حاصل زبان آمد
که همه فانیند و باقی یار
لیس فی الدار غیره دیار
نقش او در خیال می بینم
در خیال آن جمال می بینم
آب حیوان و چشمه کوثر
جرعه زان زلال می بینم
نقش غیری اگر خیال کنم
آن خیال محال می بینم
بزم عشقست و عاشقان سرمست
همه در وجد و حال می بینم
عیش دنیا و عشرت مردم
سربسر قیل و قال می بینم
مجلس عاشقان بوجد آمد
ذوق اهل کمال می بینم
چون بدریای دل فرو رفتم
در زبان این مقال می بینم
که همه فانیند و باقی یار
لیس فی الدار غیره دیار
دوش آن ساقی قدح در دست
از در ما درآمد و بنشست
توبه سالخورده ما را
خوش سبک جام و باده را بشکست
دیده نقش جمال او چون دید
نقش غیری دگر خیال نبست
کی کند یاد چشمه حیوان
هرکه نوشید باده آن مست
خرم آن رند مست عالم سوز
که ز بود و نبود خود وارست
هرکه با ما درآمد اندر دیر
از خودی رست و با خداپیوست
این سخن خوش بگفت مردانه
در خرابات با من سرمست
که همه فانیند و باقی یار
لیس فی الدار غیره دیار
آفتاب سپهر یزدانی
شاه مردان علی عمرانی
برهمه رهروان شد اولادش
هادی و رهنمای ربانی
شده در راه حق رضا تسلیم
کرده مسند به تخت سلطانی
مهدی آخر الزمان باشد
صاحب خاتم سلیمانی
مستی ما ز باده دگر است
تو ننوشیده چه میدانی
ما مریدان سید سرمست
هادی وقت پیر روحانی
تا به بینی عیان تو نور علی
این سخن را بذوق میدانی
که همه فانیند و باقی یار
لیس فی الدار غیره دیار
نورعلیشاه : جامع الاسرار
بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم
سپاس بیقیاس و حمد بیحد
مر آن کنز خفا را باد سرمد
که چون روز ازل زاجبت دم زد
ز خلوتخانه در بیرون قدم زد
پی اظهار حسن آئینه ها ساخت
بهر آئینه عکسی پرتو انداخت
چه حسنش کرد در آئینه خانه
شد از عکسش جهان آئینه خانه
دراین آئینه خانه جلوه گر اوست
ز حسن دلربایان عشوه گر اوست
بسر بنهاده تاج کبریائی
ببر کرده قبای دلربائی
ز خال و خط فکنده دام و دانه
که سازد صید دلها زین بهانه
بدامش از پی دانه زدن گام
بود آزادی از هر دانه و دام
تعالی الله زهی احسان و یاری
که بخشد بستگان را رستگاری
اهل معرفت گویند که حسن علت غائی ایجاد است و عشق اساس حسن را بنیاد و بر هر ذی عقلی ظاهر است که حسن غیر عشق نیست اگر چه در عبارت دو است بمعنی یکیست و آن یکی نوریست سرمدی اعنی حقیقتی است محمدی(ص) پس انبیاء گرام و اولیاء ذوی الاحترام همگی مظهر حسنند و آئینه دیدار تاج سرور برابر سرو قبای دلبری را در بر همه سزاوار خال و خط ایشان نقطه وحدت و دایره کثرت بلکه خود عین دایره اند و حسن نقطه ایست که در این دایره مخفی است پیداست که مدار هستی دایره جز باظهار وجود نقطه نیست
بگشا نظر و بنگر بر خال و خط خوبان
بین نقطه وحدت را در دایره کثرت
و همچنین این دایره نقطه دایره دیگر است که مظهریت این دایره را در خور است.
قس علی هذا علی بذالقیاس
دایره بر دایره بین بی قیاس
همچنین بین نقطه ها بی حصر و عد
گرچه ناید نقطه هرگز در عدد
لیکن وجود این نقاط و دوایر قائم بنقطه اولست و او قائم بذات و جز این هر که بداند در زمره اهل توحید احولست و بیخبر از طریق پس هر که در دایره هستی دائر گشت و آن نقطه را بحقیقت بشناخت دربارگاه وجود لوای(من عرف نفسه فقد عرف ربه) افراخت زیرا که حسن عین ذاتست و نقطه دایره صفات نظم.
حسن ازل پرده زرخ باز کرد
فاش و نهان جلوه آغاز کرد
نور و ظلم شد همه ظاهر ازو
گشت عیان جمله مظاهر ازو
دایره بر دایره افلاک ساخت
مرکز هر دایره از خاک ساخت
بافت بهم سلسله جزو و کل
یافت ازآن مرتبه هر خار و گل
فاش و نهان هر چه بود در نظر
مظهر حسنند همه سربسر
حسن ازل را آئینه در جیب و صورت اعیان در غیب بود از آنجا که تقاضای حسن را تاب مستوری نیست و تمنای عشق را طاقت صبوری نه آفتاب جهان افروز حسن از مطلع کرشمه و ناز طالع گردید و برق جانسوز عشق از ملمع عجز و نیاز لامع جلوه ذرات کونیه از مکمن غیب ظاهر شد و ظهور تجلیات ذات و صفات در مظاهر بعضی را دست عشق گریبان چاک کرد و برخیرا جلوه حسن بسته فتراک
چو آن گنج خفا گر دید پیدا
همه ذرات عالم شد هویدا
یکیرا عشق زد جیب جان چاک
یکی را حسن و دل بستش به فتراک
عشق نماینده حسنست و حسن پیدا کننده عشق این آئین است و آن آئینه آئین بی آئینه نیست هر آینه
حسن چو در عشق تجلی نمود
آینه صورت و معنی نمود
عشق همه آینه سازی کند
حسن درآن جلوه طرازی کند
گر بسرت هست دلا شور حسن
دیده چرا بسته از نور حسن
عشق تو راآینه رخشان کند
حسن در آن جلوه نمایان کند
تا شهنشاه فاجبت در عرصه گاه محبت علم نیفراشت شاهد کنت کنزامخفیا دربارگاه کن فیکون قدم نگذاشت تا آتش جانسوز عشق زبانه نکشید و پروانه سان جان زلیخا در میانه نسوخت حسن دل افروز یوسفی از هر کرانه ندمید و در مصر وجود بهر انجمن شمع تجلی نیفروخت
عشق آینه جمال حسنست
وز عشق عیان کمال حسنست
از عشق نمود هستی حسن
وز عشق فزود مستی حسن
تا عشق نکرد حسن ظاهر
پیدا نشد اینهمه مظاهر
عشق است کلید هر طلسمی
بی عشق نه جان بود نه جسمی
هم مهر جهان فروز عشق است
هم ذره تیره روز عشق است
آندم که نه نقش بیش و کم بود
ذرات وجود در عدم بود
بد عشق و نبود هیچ غیری
نه کعبه در میان نه دیری
در ملکت غیب بود مستور
درخلوت کنت کنز مستور
ناگه به قضای خویش دم زد
دربار گه قدم قدم زد
افراشت لوای کبریائی
پوشید قبای خودنمائی
بگشود در خزانه غیب
آورد برون دفینه غیب
خورشید وجود گشت تابان
ذرات شهود شد شتابان
حسنش بهزار عشوه و ناز
آغاز کرشمه کرد آغاز
چون کرد بپا اساس عالم
زد خیمه جان بخاک آدم
بسپرد بخاک پس امانت
شد خاک امین با دیانت
گر قالب آدمی ز طین شد
گنجینه عشق را امین شد
الهی این ذره خاک را بار امانتی که افلاک از حمل آن ناله اشفاق بر آوردند بر پشت نهادی و دربیابانیکه هزار غول بیباک و دیو سفاک در مرغولهای نفاق اتفاق دارند روی دادی یاری کن تا چون شهاب ساطع از این میانه گذار آرم و مددکاری کن که چون نجم لامع از این ظلمت بیکرانه قدم برکنار گذارم (الهی) این مرغ حرین را در نهال امانت آشیان حاصل کردی و مار مبین نفس خیانت آئین را بعد در مقابل آن آوردی از گلزار توفیق گلی کرامت کن که درکام این مار بد انجام خار هلاکت زنم و از چنگ خیانت آن سامان ایمان بیرون افکنم.
نورعلیشاه : جامع الاسرار
بخش ۸ - حکایت در فوائد خاموشی
صاحبدلی را دیدم در محفلی نشسته و عقد صحبت با کاملی در میان بسته هر قطره از زلال گفتارش بحری پر لالی و هر ذره از پرتو رخسارش مهری لایزالی چهره جمال برنور جلال آراسته و آئینه جلال بجلوه جمال پیراسته سخنش تشنگان را چشمه حیوان و کشتگان را حیات جاودان گاه بدیده گریان گهر هجران سفتی و گاه با لب خندان خبر وصال گفتی.
گاه میرفتی بجاروب مقال
از ضمیر خستگان گرد ملال
گاه اندر جام مخموران هجر
باده پیمودی ز مینای وصال
هر دم از بحر فضیلت ریختی
گوهر دانش بدامان کمال
گفتم هر صبح و شام رفته جمال با کمالش به بینم و گل از گلشن صحبت با مسرتش بچینم چند روزی بگذشت صیت فضلش منتشر گشت و قاضی بیخبران بر کمالش فجر آتش حسد در دل قاضی شعله کشیدن گرفت و باد غرور برسر و رویش و زیدن فرمود تاوی را در محکمه قضا آورده و ایرادی گرفته مقتول نمایند از آنجا که ضمیر روشندلان آئینه مصفاست و صورت افعال نیک و بد در آن پیدا چندانکه در معرکه سئوال عقد مکالمه بستند و باب مجادله گشودندگوی معانی از چوگان بیانش جز جواب لا ادری نر بودند زبان بحکم ضرورت از گفتار بست تا ازقضیه محکمه قاضی رست.
کی خردمند نزد هر جاهل
گوید اسرار در حق و باطل
داند آنکس که باخبر باشد
که زبان پاسبان سرباشد
گر تو را هست عقلی و هوشی
بردهان بند قفل خاموشی
لب گشاید چو بیخبر به ستیز
دم مزن آتشش مگردان تیز
یا بدارالقضا بشو راضی
تا کند پوست از سرت قاضی
معلوم شد که دانائی در ندانستن بود و رهائی در زبان بستن نگر در حاجت مدعی اگر چه حجتی است باطل اظهار مدعای حق گو در دهان سمی است قاتل سخن عاقل بجاهل در نگیرد و آئینه ناقابل عکس نپذیرد.
خیز و ز گوش خرد پنبه غفلت درآر
کن ز لب کاملان در سخن گوشوار
بیخ جهالت بکن تخم تعقل بکار
تا رسدت زین چمن نخل تمنا ببار
زبان بستن بحقیقت بضرورت بحریست پر گوهر و سخن گفتن بمصلحت مهریست ذره پرور این هر دو جوهر یک کانند و گوهر یک عمان گاه آب انگیزد و گاه آتش گاه تسلی نماید و گاه مشوش.
خموشی گرچه بحری پر لآلیست
بوقت مصلحت اندر سخن کوش
سکوت و گفتن بیجا خرد را
کند تیره چراغ روشن هوش
نه دائم در سخن باش و نه صامت
گهی خاموش باش و گاه بخروش
نظر کن اقتضای وقت آنگه
هرآنچه مصلحت بینی درآن کوش
نورعلیشاه : جامع الاسرار
بخش ۱۱ - حکایت در فضیلت قناعت
وقتی در ارض اقدس مشهد مقدس در کاروانسرائی با درویش بینوائی هم حجره بودیم و همسفره روزها قرص خورشیدمان زیب خوان و شبها از خوشه پروین زبیب قوه روان پیوسته بر سفره قناعت میهمان و شخص تسلیم و رضا را میزبان چند روزی بدین منوال گذران حال بود عاقبت درویش بینوا را در بنای توانائی شکست افتاد و طاق طاقتش سست شد بنیاد آتش جوع خرمن شکیبائی راسوخت و شعله شکایت برجانش برافروخت تمنای اطعمه لذیذه از دیار صبرش اخراج کرد و با این بی خانمان آغاز لجاج گفتم ای درویش دلریش خوان قناعت نعمتی است بی محنت و تشویش مائده انزوا طعامیست بی مشقت بیش از بیش قال الله تبارک و تعالی (اتستبدلون الذی هوادنی بالذی هو خیر) چون بنی اسرائیل را از شربت نصیحت دأالجوع بهبودی حاصل نشد و مضمون (اهبطوا مصرا فان لکم ما سالتم) را مایل شد حسب التمنای آن از آن شریف مکان رحل اقامت بستیم و در قریه ای از حوالی آنجا نشستیم حضرت و اهب العطایا ضیافتخانه بهر ما ترتیب فرمود آنچه متمنای درویش بود لیکن در خلال آن حال رئیس قریه فقیر را شاهزاده خراسان که مفقود شده بود تصور نمود و روز بروز در احترام میافزود هر چند سوگند یاد میکردم که من آن نیستم مفید نمی افتاد بلکه قوی میشد اساس آن بنیاآخرالامر این معنی در خراسان منتشر شد و سایر اهل قری مخبر گشته ازهر طرف ساز و برگ پیشکشی ساز کردند و انقیاد اطاعت آغاز حاکم مشهد مقدس را تزلزلی در بنای طاقت روی آورد و در این خصوص تدبیرها میکرد که فقیر را بنوعی برطرف کند و ناوک هلاکت و را هدف، درویش بینوا را لشکر جبن بمحاصره حصار دل بر آمده در صدد و دفع آن برآمد و چندانکه مجادله نمود مطلقا ندادش سود چون راه چاره مسدود دید با جزع و فزع تمام نزد فقیر دوید که کنج قناعت و جوع سلامت بهتر از خوان کرامت و بیم هلاکت و ملامتست آن گنجی است بیزوال و این رنجی لایزال شبی دست دعا بدرگاه کبریا درآورده پیدا شدن شاهزاده مفقود را از حضرت و دود مسئلت نمودیم علی الصباح خبر ورود درآن نواحی رسید و از قضیه رسته روانه مشهد مقدس گردیدیم و بکنجی غنودیم.
گرت آسودگی باید بگیتی
برو کنجی گزین در انزوا کوش
بکش دست طمع از مال دنیا
که جز نیشش نباشد هیچگه نوش
الهی ما را در کنج عزلت گوشه ده و از خوان قناعت توشه شکیبی عنایت نما که به فریب عشوه دنیا از راه رخ نتابیم و خصلتی کرامت فرما که در منزل حرص و حسد در بستر غفلت نخوابیم هم درد تو دهی هم درمان تو فرستی هم جان تو بخشی و هم جان تو ستانی گاه قدح مماتمان برلب نهی و گاه باده حیاتمان درکام چکانی گاهی بانگشتی جامه جانها چاک کنی و گاه بسوزنی چاک گریبانها بدوزی
گه فرستی درد و گه درمان دهی
گه ستانی جان و گاهی جان دهی
گه بجانها چاک ز انگشتی زنی
گه بدوزی چاک جان از سوزنی
نورعلیشاه : جامع الاسرار
بخش ۱۲ - حکایت
حکیمی با حذ اقترا شنیدم که باب طبابت گشاده بود و مریضه حامله را مداوا مینمود اتفاقاروزی با دم روح افزا از دارالشفاء درآمده بعزم زیارت اهل قبور در کوچه عبور میکرد جمعی را دید دست پریشانی در حلقه ماتم زده تابوتی بر دوش دارند و گریبان شکیبائی را دریده شاهد عزارا درآغوش پرسید اینهمه نوحه و زاری از چیست و میتی که دراین تابوتست کیست زن قابله گفت همان مریضه حامله حکیم گفت وی زنده است هنوز وقت مردن او نیست باری نبضش بمن رسانید تا بیابم مرض چیست تابوت را در گشادند و میت را درآورده پیش طبیب نهادند با حکمت انگشت حذاقترا گشوده نبضش سنجید و دیده بصارت باز کرده گونه گلگونه اش دید سوزنی در دست گرفته بر پهلوی میت فرو نمود و گریبان صد چاک مماتش برشته رفو پس رایت کرامت در عرصه لطافت افراخته و نفس عیسوی را با لب معجز بیان آشناساخته فرمود برخیز و سجده شکری بجای آور که بی هنگام جام اجل نخوردی وحسرت زندگی در دل خاک نبردی
آب حیوان ریختی در کام جان
بار دیگر زنده گشتی درجهان
نوش کردی از شراب زندگی
خویش افکندی درآب زندگی
بی سبب برجان نکردی جامه چاک
حسرتی در دل نبردی زیر خاک
ازدم عیسی وشی جان یافتی
جان فدا ناکرده جانان یافتی
عاقبت میت را جان رفته بتن بازگشت و باعمر گرانمایه دمساز از گلخن ممات درآمده در گلشن حیات خرامیده و از فراش مرض برخاسته در بستر صحت آرمید معلوم شد که طفل از دست رحم دست دراز کرده راه نفس را حائل شده بود و شاید اجل معلقی را مقابل سوزن جور بانگشت وی رسیده متألم شده دست جانب خود کشید سد از میانه برداشته شد و راه نفس باز رشته اجل کوتاه گشت و سلسله عمر دراز
یافته بس مرده جان از نفس کاملان
از نفس کاملان یافته بس مرده جان
مرده دلی تا بکی خیز و بجو کاملی
کامل صاحب نفس مالک ملک روان
کیست زن حامله طالب دنیای دون
نفس دنی همچو طفل در رحم او نهان
در طمع آورده دست راه نفس کرده تنگ
سوزن حکمت کجاست تا بکند دفع آن
ای بطمع گشته مع دست بکش از طمع
تا نزنی بی سبب دست بدامان جان
الهی نفس اماره را که دشمن خونخواره است در بطن ما جا دادی و انگشت طمع را که نتیجه حرص و حسد است بعقد نفس گشادی حکم محکم رای عقل را بفرست تا از سوزن حکمت نشتری بسازد و سده گلوگیر حرص را که غده دل مردگی و افسردگیست از سینه براندازد تا از پله افراط و تفریط برخاسته شاهنگ میزان عدالت بگیریم و از غرقاب هلاکت و ضلالت به سفینه نجات درآمده بجهالت نمیریم ملکا پادشاها از خزانه معرفتمان انعامی ده و از ترانه عدالت پیغامی تا از استماع آن مدهوش شویم و از هرزه درائی خاموش شیشه شک و گمان را شکسته باده ایقان بپوشیم و سیاهی نامه اعمال را شسته جامه رو سفیدی بنور افعال بپوشیم
نورعلیشاه : جامع الاسرار
بخش ۱۳ - حکایت در نواسنجی عدالت
روزی به قبرستانی درگذر بودم و در بحر آفرینش غوطه ور مشعل زرین مهر از سقف سیمین سپهر فروزان بود و صحن زمین از تابش آن سوزان شراره هوا درسر شعله ور شد و پشت پا از عرق جبین تر آفتاب جهانسوز قیامت از مشرق فکرت در فضای خیال تابان گشت و شاهین میزان عدالت در عرصه جلال و جمال بصید طایران اعمال نمایان قوه واهمه دست تصرف در دامن تخیل زده به حفظ تصورات درک معانی میکرد و از قضایای دارالقضای ربانی کشف رازهای نهانی لیکن از تصور این قضیه تحملی داشت و از تصدیق این رویه تاملی ناگاه کودکی با صورت حزین از گوشه قامت نو افراخته لب معجز بیان بترنم باز کرد و بخواندن کلام مبین آغاز که فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره و من یعمل مثقال ذره شرا یره دل از استماع آن سراپا گوش شد و از نشانه صهبای حقیقت مدهوش ظلمت شک بنور یقین زائل شد و حجت منکران دین مبین باطل.
شکر کز اعجاز کلام مبین
تافت بدل پرتو نور یقین
وسوسه شک بیقین دور شد
سینه از آن آئینه پر نورشد
نور یقین تافت در اقصای دل
گشت بجان مذهب حق را سجل
پس هرکرا از ترانه عدالت نغمه بگوش آمد و از خمخانه حقیقت جرعه نوش کرد از دارالوسوسه شک بمصطبه یقین درآمد و خیالات باطل را همه از دل فراموش کرد آنگه در مزرعه روزگار جز تخم محبت نپاشد و دل صاحبدلان را به تیشه عدالت نخراشد زیرا که آنچه بکارد همان بردارد و بد نکنند هر که خیر دارد
آنکه خبر دارد از عدالت سلطان
تخم بکارد نکو بمزرع اعمال
زانکه هرآن چیز حاصلش شود از زرع
هست نتیجه ز تخم در همه احوال
تخم بدی هرکه گشت بار بدی دید
وانک نکو کشت تخم گشت نکو حال