عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۳۴ - رحلت فاطمه زهرا (س)
روایتست که از فرقت رسول انام
به چشم فاطمه چون روز تیره شد چون شام
بدان مخدره دوران گرفت چندان تنک
که کوفت شیشه صبر و قرار وی بر سنگ
ز دردهای دل و غصههای پی در پی
ز مویه گشت چو موی و زناله همچون نی
گرفت بر دل بیطاقتش هم و غم زور
که اوفتاد ز پا و ز درد شد رنجور
ز سینه بس که برون کرد آه عالمسوز
نمود بر مرض وی فزوده روز به روز
ز فرقت پدر و سختگیری دوران
نمود از نفس دهر میل باغ جنان
نمود رو به علی کای انیس دل گیرم
ز دهر کرده الم یا علی ز جان سیرم
مرا بروی تو آخر نظاره افتاده
نفس ز تنگدلی در شماره افتاده
به خدمت تو اگر میکنی ز لطف قبول
مراست چند وصیت ایا وصی رسول
نخست آنکه اگر از بتول دلگیری
به خدمت تو زمن سر زده است تقصیری
وگر ز فاطمه داری کدورتی در دل
مرا ببخشی و سازی به وقت مرگ بحل
دوم ز بعد من ای چاره جوی احوالم
بده تسلی اطفال بیپر و بالم
به بیپناهی کلثوم من ترحم کن
به خوش زبنی با زینبم تکلم کن
جنان به دیده من میشود چو بیت حزن
اگر کسی نظر بد کند به روی حسن
مرا به سلسله ابتلا به بند کند
کسی اگر به حسینم صدا بلند کند
مرا به خاک لحد جای شد چو بعد از مرگ
مکن زیارت قبر من ای پسر عم ترک
ز بس به خلق خوشت در زمانه خودارم
گذر به تربت من کن که آرزو دارم
امیدوارم باشد مدام در گوشت
که هیچ وقت نگردد ز من فراموشت
بروی تربتم ای جان من به قربانت
مکن مضایقه گاهی ز صوت قرآنت
مرا جگر شده خون از مهاجر و انصار
جنازه من دلخسته را به شب بردار
نمود شاه ولایت به حالت محزون
به شب جنازه آن دلشکسته را مدفون
فدای آن بدنی کز جفای قوم عرب
به خاک ماریه افتاده بد سه روز و سه شب
در آن زمان که سر نعش آن شهد عناد
رسید با غل و زنجیر سید سجاد
به حال قافله سالار جمله اهل حرم
شدند همدم و هم ناله چون جرس با هم
برای باب چنان گشت عابدین بیتاب
که خلق را چو دل اهلبیت کرد کباب
به گریه جن و بشر ساختند از او یاری
ز سم اسب مخالف سرشک شد جاری
یتیم پرور شاه شهید زینب زار
نمود رو به تسلای عابد بیمار
جواب داد به زینب که ای ستمدیده
کسی ندیده چنین ظلم بلکه نشنیده
مگر حسین من این شهریار بی سر نیست
عزیز فاطمه ریحانه پیغمبر نیست
ببین برادر انصار و یاور او را
به خاک و خون بدن چاک اکبر او را
کسی به فکرکفن کردن شهیدان نیست
مگر حسین من ای عمه جان مسلمان نیست
که بر زمین بدن پاره پاره بیسر
فتاده بیکفن و غسل سبط پیغمبر
به جای دوش نبی گشت خاک بستر او
ز خون و خاککفن پوشه گشته پیکر او
کنند به پیکر بابم ز کینه عدوان
ز هر طرف بنگر اسب کوفیان جولان
مکن به دفتر خود (صامت) این قضیه رقم
فتاده لرزه به ارض و سماء و لوح و قلم
به چشم فاطمه چون روز تیره شد چون شام
بدان مخدره دوران گرفت چندان تنک
که کوفت شیشه صبر و قرار وی بر سنگ
ز دردهای دل و غصههای پی در پی
ز مویه گشت چو موی و زناله همچون نی
گرفت بر دل بیطاقتش هم و غم زور
که اوفتاد ز پا و ز درد شد رنجور
ز سینه بس که برون کرد آه عالمسوز
نمود بر مرض وی فزوده روز به روز
ز فرقت پدر و سختگیری دوران
نمود از نفس دهر میل باغ جنان
نمود رو به علی کای انیس دل گیرم
ز دهر کرده الم یا علی ز جان سیرم
مرا بروی تو آخر نظاره افتاده
نفس ز تنگدلی در شماره افتاده
به خدمت تو اگر میکنی ز لطف قبول
مراست چند وصیت ایا وصی رسول
نخست آنکه اگر از بتول دلگیری
به خدمت تو زمن سر زده است تقصیری
وگر ز فاطمه داری کدورتی در دل
مرا ببخشی و سازی به وقت مرگ بحل
دوم ز بعد من ای چاره جوی احوالم
بده تسلی اطفال بیپر و بالم
به بیپناهی کلثوم من ترحم کن
به خوش زبنی با زینبم تکلم کن
جنان به دیده من میشود چو بیت حزن
اگر کسی نظر بد کند به روی حسن
مرا به سلسله ابتلا به بند کند
کسی اگر به حسینم صدا بلند کند
مرا به خاک لحد جای شد چو بعد از مرگ
مکن زیارت قبر من ای پسر عم ترک
ز بس به خلق خوشت در زمانه خودارم
گذر به تربت من کن که آرزو دارم
امیدوارم باشد مدام در گوشت
که هیچ وقت نگردد ز من فراموشت
بروی تربتم ای جان من به قربانت
مکن مضایقه گاهی ز صوت قرآنت
مرا جگر شده خون از مهاجر و انصار
جنازه من دلخسته را به شب بردار
نمود شاه ولایت به حالت محزون
به شب جنازه آن دلشکسته را مدفون
فدای آن بدنی کز جفای قوم عرب
به خاک ماریه افتاده بد سه روز و سه شب
در آن زمان که سر نعش آن شهد عناد
رسید با غل و زنجیر سید سجاد
به حال قافله سالار جمله اهل حرم
شدند همدم و هم ناله چون جرس با هم
برای باب چنان گشت عابدین بیتاب
که خلق را چو دل اهلبیت کرد کباب
به گریه جن و بشر ساختند از او یاری
ز سم اسب مخالف سرشک شد جاری
یتیم پرور شاه شهید زینب زار
نمود رو به تسلای عابد بیمار
جواب داد به زینب که ای ستمدیده
کسی ندیده چنین ظلم بلکه نشنیده
مگر حسین من این شهریار بی سر نیست
عزیز فاطمه ریحانه پیغمبر نیست
ببین برادر انصار و یاور او را
به خاک و خون بدن چاک اکبر او را
کسی به فکرکفن کردن شهیدان نیست
مگر حسین من ای عمه جان مسلمان نیست
که بر زمین بدن پاره پاره بیسر
فتاده بیکفن و غسل سبط پیغمبر
به جای دوش نبی گشت خاک بستر او
ز خون و خاککفن پوشه گشته پیکر او
کنند به پیکر بابم ز کینه عدوان
ز هر طرف بنگر اسب کوفیان جولان
مکن به دفتر خود (صامت) این قضیه رقم
فتاده لرزه به ارض و سماء و لوح و قلم
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۱۱ - زبان حال خاتون محشر در خانه خولی
این چه شوری بود ای سر که تو بر سر داری
هر زمان از ستمی دیده ز خون تر داری
گاه در دیر نصاری و گهی خانه خولی
گاه در کنج تنور این سیر انور داری
حسرت و داغ جوان مردگی و تشنه لبی
جمله را ای سیر ببریده تو بر سر داری
جگر سوخته کی تاب صبوری دارد
گریه از حسرت دامادی اکبر داری
بسته از گریه گلویت که جوابم ندهی
یا شکایت ز جدا بودن مادر داری
مگر ای سرنبدی زینت آغوش رسول
ز چه از خاک سیه بالش و بستر داری
زین شراری که تو را هست بدل پندارم
خبر از سوز تب عابد مضطر داری
دام از چیست که مژگان تو ریزد خوناب
یاد از تیر گلوی علی اصغر داری
تا تو (صامت) شدهای نوحه سرای شه دین
جهل محض است اگر بیم ز محشر داری
هر زمان از ستمی دیده ز خون تر داری
گاه در دیر نصاری و گهی خانه خولی
گاه در کنج تنور این سیر انور داری
حسرت و داغ جوان مردگی و تشنه لبی
جمله را ای سیر ببریده تو بر سر داری
جگر سوخته کی تاب صبوری دارد
گریه از حسرت دامادی اکبر داری
بسته از گریه گلویت که جوابم ندهی
یا شکایت ز جدا بودن مادر داری
مگر ای سرنبدی زینت آغوش رسول
ز چه از خاک سیه بالش و بستر داری
زین شراری که تو را هست بدل پندارم
خبر از سوز تب عابد مضطر داری
دام از چیست که مژگان تو ریزد خوناب
یاد از تیر گلوی علی اصغر داری
تا تو (صامت) شدهای نوحه سرای شه دین
جهل محض است اگر بیم ز محشر داری
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۴۷ - و برای او همچنین
شنیدهای که حسین جا به کربلایی داشت
ندیدهای که چه رنج و چه ابتلایی داشت
شنیدهای که لبش تر نشد ز آب فرات
ندیدهای که چه آه شرر فزائی داشت
شنیدهای که گلستان دین خزان گردید
ندیدهای که چه گلهای باصفایی داشت
شنیدهای که سوی حجله رفت دامادی
ندیدهای که به کف خود چسان حنائی داشت
شنیدهای که صغیری ز تیر شد مدهوش
ندیدهای که چه افغان دلربایی داشت
شنیدهای که حسین شد قدش کمان اما
ندیدهای که چه گلبانگ و اخائی داشت
شنیدهای علی اکبرش ز زین افتاد
ندیدهای که چه گلبانگ و اخائی داشت
شنیدهای که علیاکبرش ز زین افتاد
ندیدهای که چه فریاد و ابایی داشت
شنیدهای تو که خنجر سر حسین نبرید
ندیدهای که چه فریاد وا ابایی داشت
شنیدهای تو که خنجر سر حسین نبرید
ندیدهای که چه سر از قفا جدایی داشت
شنیدهای تو که شد کوفه منزل زینب
ندیدهای که چه مخلوق بیحیایی داشت
شنیدهای که یتیمی پیاده رفت به شام
ندیدهای که سر خارها چه پایی داشت
شنیدهای تن سجاد بد ز غم پر تب
ندیدهای که سر خارها چه پایی داشت
شنیدهای که حسین شد سرش نهان به تنور
ندیدهای که به طشت طلا چه جایی داشت
شنیدهای که نبودش به دهر نوحهگری
ندیدهای که (صامت) سخنسرایی داشت
ندیدهای که چه رنج و چه ابتلایی داشت
شنیدهای که لبش تر نشد ز آب فرات
ندیدهای که چه آه شرر فزائی داشت
شنیدهای که گلستان دین خزان گردید
ندیدهای که چه گلهای باصفایی داشت
شنیدهای که سوی حجله رفت دامادی
ندیدهای که به کف خود چسان حنائی داشت
شنیدهای که صغیری ز تیر شد مدهوش
ندیدهای که چه افغان دلربایی داشت
شنیدهای که حسین شد قدش کمان اما
ندیدهای که چه گلبانگ و اخائی داشت
شنیدهای علی اکبرش ز زین افتاد
ندیدهای که چه گلبانگ و اخائی داشت
شنیدهای که علیاکبرش ز زین افتاد
ندیدهای که چه فریاد و ابایی داشت
شنیدهای تو که خنجر سر حسین نبرید
ندیدهای که چه فریاد وا ابایی داشت
شنیدهای تو که خنجر سر حسین نبرید
ندیدهای که چه سر از قفا جدایی داشت
شنیدهای تو که شد کوفه منزل زینب
ندیدهای که چه مخلوق بیحیایی داشت
شنیدهای که یتیمی پیاده رفت به شام
ندیدهای که سر خارها چه پایی داشت
شنیدهای تن سجاد بد ز غم پر تب
ندیدهای که سر خارها چه پایی داشت
شنیدهای که حسین شد سرش نهان به تنور
ندیدهای که به طشت طلا چه جایی داشت
شنیدهای که نبودش به دهر نوحهگری
ندیدهای که (صامت) سخنسرایی داشت
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۶۲ - خطاب امام(ع) باب عقاب
کجاست راکبت ای مرکب نکوسیما
علی اکبر من کرده در کجا ماوی
جوان نو خط و فرزند نو رسم چو نشد
کجا به خاک مکان کرد و غرقه در خو نشد
برون نیاوری از انتظار جان مرا
نمیدهی خبر اکبر جوان مرا
مرا چرا ز علی اکبرم جدا کردی
جوان نو سفرم را چرا نیاوردی
گمان نداشتم آنقدر بیوفا باشی
که بیسبب ز علیاکبرم جدا باشی
برای چیست که زین تو واژگون گشته
ز پای تا بسرت از چه غرقه خون گشته
ز شرم آب اگر اکبرم نیامده است
به برج خیمه ه انورم نیامده است
بگو سکینهام ای نوجوان ز آب گذشت
دگر ز خواهش آب از دل کباب گذشت
بیا علاج دل دردمند لیلا کن
ز گریه مادر افسرده را تسلی کن
فلک ز کشتن اکبر فزوده داغم را
نموده کور اگر آسمان چراغم را
مرا رسان ز برای خدا به بالینش
که وقت مرگ ببندم دو چشم حقبینش
بهسوی خیمه رسانم قد رسایش را
کشم ز مهر سوی قبله دست و پایش را
رسید وقت ز فاق یگانه فرزندم
به خیمه حجله شادی برای او بندم
نموده است ز خون گلو خضابش را
به حجله رفته ببوسد دو دست بابش را
ز بس که واقعه کربلا غمانگیز است
همیشه دیده (صامت) ز غصه خونریز است
علی اکبر من کرده در کجا ماوی
جوان نو خط و فرزند نو رسم چو نشد
کجا به خاک مکان کرد و غرقه در خو نشد
برون نیاوری از انتظار جان مرا
نمیدهی خبر اکبر جوان مرا
مرا چرا ز علی اکبرم جدا کردی
جوان نو سفرم را چرا نیاوردی
گمان نداشتم آنقدر بیوفا باشی
که بیسبب ز علیاکبرم جدا باشی
برای چیست که زین تو واژگون گشته
ز پای تا بسرت از چه غرقه خون گشته
ز شرم آب اگر اکبرم نیامده است
به برج خیمه ه انورم نیامده است
بگو سکینهام ای نوجوان ز آب گذشت
دگر ز خواهش آب از دل کباب گذشت
بیا علاج دل دردمند لیلا کن
ز گریه مادر افسرده را تسلی کن
فلک ز کشتن اکبر فزوده داغم را
نموده کور اگر آسمان چراغم را
مرا رسان ز برای خدا به بالینش
که وقت مرگ ببندم دو چشم حقبینش
بهسوی خیمه رسانم قد رسایش را
کشم ز مهر سوی قبله دست و پایش را
رسید وقت ز فاق یگانه فرزندم
به خیمه حجله شادی برای او بندم
نموده است ز خون گلو خضابش را
به حجله رفته ببوسد دو دست بابش را
ز بس که واقعه کربلا غمانگیز است
همیشه دیده (صامت) ز غصه خونریز است
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۶۸ - زبان حال علی مرتضی با فاطمه زهرا(ع)
ای گرامی گوهر درج عفاف
حوریان را خاک درگاهت مطاف
عصمت کبرای حی دادگر
دختر نیک اختر خیرالبشر
باز گردون حیلهای انگیخته
طرح نو بهتر جدایی ریخته
میزند دهر از عداوت دم به دم
رونق غمخانه ما را به هم
سخت در بستر نزار افتادهای
از چه روای جان ز کار افتادهای
از چه ترک آشنایی کردهای
وز علی فکر جدایی کردهای
همچو گویم از هجوم درد و آه
خواهی از هجران خود تو را همچو کاه
دیدهای اندر جدایی حاصلی
یا ز درد این عمت غافلی
بر میفکن ای به محنت یار من
پرده طاقت ز روی کار من
بس بود خاکی که ما را شد به سر
جان من نام جدایی را مبر
گر بنای صبر را دادی به آب
میکنی از گریه عالم را خراب
کار صبر و طاقتم در دست تست
رشته امید من پا بست تست
بعد پیغمبر ز اشرار عرب
هر چه دیدم ظلم و طغیان و غضب
بودم از هر ابتلا بیواهمه
شاد کام از وصل تو ای فاطمه
گر ز خون دامان دلآلوده بود
تا تو بودی خاطرم آسوده بود
چون تو بندی از جهان بار سفر
در فراقت بگذرد آبم ز سر
ای انیس غصه پنهانیام
وی دوای درد بیسامانیام
از تو خواهم عذر عمر رفته را
رنجهای سال و ماه و هفته را
تا قدم در کلبهام افراختی
با همه بیش و کم من ساختی
از غم و زحمت نیاسودی دمی
داشتی هر دم غمی و ماتمی
بردی اندر خانهام ای خون جگر
گرسنه با عور و عریانی به سر
با چه زحمتها و غمها نو به نو
اکتفا کردی به قرص نان جو
ای انیس و مونس دیرینهام
داغ خود چون مینهی بر سینهام
نزد باب ای آفتاب منجلی
در جنان منما شکایت از علی
لیک بر گو در بر ختمی مآب
شد گلوی شوهرم اندر طناب
گو برای بیعت ارباب فجور
جان مسجد کشیدندش به زور
گو نهاد ای جان به قربان سرت
پای هر بیگانه روی منبرت
گو نهادند امتت ای سرفراز
در به روی دخترت بعد از تو باز
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
حوریان را خاک درگاهت مطاف
عصمت کبرای حی دادگر
دختر نیک اختر خیرالبشر
باز گردون حیلهای انگیخته
طرح نو بهتر جدایی ریخته
میزند دهر از عداوت دم به دم
رونق غمخانه ما را به هم
سخت در بستر نزار افتادهای
از چه روای جان ز کار افتادهای
از چه ترک آشنایی کردهای
وز علی فکر جدایی کردهای
همچو گویم از هجوم درد و آه
خواهی از هجران خود تو را همچو کاه
دیدهای اندر جدایی حاصلی
یا ز درد این عمت غافلی
بر میفکن ای به محنت یار من
پرده طاقت ز روی کار من
بس بود خاکی که ما را شد به سر
جان من نام جدایی را مبر
گر بنای صبر را دادی به آب
میکنی از گریه عالم را خراب
کار صبر و طاقتم در دست تست
رشته امید من پا بست تست
بعد پیغمبر ز اشرار عرب
هر چه دیدم ظلم و طغیان و غضب
بودم از هر ابتلا بیواهمه
شاد کام از وصل تو ای فاطمه
گر ز خون دامان دلآلوده بود
تا تو بودی خاطرم آسوده بود
چون تو بندی از جهان بار سفر
در فراقت بگذرد آبم ز سر
ای انیس غصه پنهانیام
وی دوای درد بیسامانیام
از تو خواهم عذر عمر رفته را
رنجهای سال و ماه و هفته را
تا قدم در کلبهام افراختی
با همه بیش و کم من ساختی
از غم و زحمت نیاسودی دمی
داشتی هر دم غمی و ماتمی
بردی اندر خانهام ای خون جگر
گرسنه با عور و عریانی به سر
با چه زحمتها و غمها نو به نو
اکتفا کردی به قرص نان جو
ای انیس و مونس دیرینهام
داغ خود چون مینهی بر سینهام
نزد باب ای آفتاب منجلی
در جنان منما شکایت از علی
لیک بر گو در بر ختمی مآب
شد گلوی شوهرم اندر طناب
گو برای بیعت ارباب فجور
جان مسجد کشیدندش به زور
گو نهاد ای جان به قربان سرت
پای هر بیگانه روی منبرت
گو نهادند امتت ای سرفراز
در به روی دخترت بعد از تو باز
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۷۲ - مرثیه شاه خراسان(ع)
چو شاه طوس در ملک خراسان
ز سوز زهر شد حال پریشان
داد پر اضطراب و چشم گریان
زبان حال میفرمود نالان
الهییا الهی من غریبم
به غربت بیپرستار و طبیبم
تو هستی با خبر ای حی بیچون
ز احوال من و این قلب پر خون
الهی الامان از جور مامون
دم مردن به غربت چون کنم چون
الهی یا الهی من غریبم
به غربت بیپرستار و طبیبم
دلم بهر وطن در اضطرابست
ز زهر جانگزا قلب کبابست
به بالینم اجل اندر شتابست
به غربت کوکب بختم به خوابست
الهی یا الهی من غریبم
به غربت بیپرستار و طبیبم
مرا کرد از وطن مامون خونخوار
به شهر طوس بییار و هوادار
به وقت مردن از بیداد اشرار
مرا نبود انیس و مونس ویار
الهی یا الهی من غریبم
به غربت بیپرستار و طبیبم
چه کردم من مگر غیر از هدایت
که شد زخم درونم بینهایت
ندارم چون کسی بهر حمایت
ز مامون میکنم با تو شکایت
الهی یا الهی من غریبم
به غربت بیپرستار و طبیبم
خدایا جز تو من یاری ندارم
در این کشور مددکاری ندارم
به غیر از چشم خونباری ندارم
غم بسیار و غمخواری ندارم
الهی یا الهی من غریبم
به غرب بیپرستار و طبیبم
بخشت بیکسی باشد سر من
به خاک طوس مانده پیکر من
نباشد وقت مردن بر سر من
تقی نور دو چشمان تر من
الهی یا الهی من غریبم
به غربت بیپرستار و طبیبم
ندارم قاصدی تا از خراسان
فرستم در وطن با چشم گریان
بگوید با تقی که ای مونس جان
سر قبرم بیا با آه و افغان
الهی یا الهی من غریبم
به غربت بیپرستار و طبیبم
صبا سوی مدینه رو ز یاری
به معصومه بگو با آه و زاری
که بنما در عزابم اشکباری
خبر از حالم ای خواهر نداری
الهی یا الهی من غریبم
به غربت بیپرستار و طبیبم
کسی نبود کند برپا عزابم
زند بر سینه و سر از برایم
ببندد در غریبی چشمهایم
سوی قبله کشد از مهر پایم
الهی یا الهی من غریبم
به غربت بیپرستار و طبیبم
دریغ از راه دور و عمر کوتاه
به بالینم اجل آمد به ناگاه
چو (صامت) چشم گریان با غم و آه
برای دوستانم مانده در راه
الهی یا الهی من غریبم
به غربت بیپرستار و طبیبم
ز سوز زهر شد حال پریشان
داد پر اضطراب و چشم گریان
زبان حال میفرمود نالان
الهییا الهی من غریبم
به غربت بیپرستار و طبیبم
تو هستی با خبر ای حی بیچون
ز احوال من و این قلب پر خون
الهی الامان از جور مامون
دم مردن به غربت چون کنم چون
الهی یا الهی من غریبم
به غربت بیپرستار و طبیبم
دلم بهر وطن در اضطرابست
ز زهر جانگزا قلب کبابست
به بالینم اجل اندر شتابست
به غربت کوکب بختم به خوابست
الهی یا الهی من غریبم
به غربت بیپرستار و طبیبم
مرا کرد از وطن مامون خونخوار
به شهر طوس بییار و هوادار
به وقت مردن از بیداد اشرار
مرا نبود انیس و مونس ویار
الهی یا الهی من غریبم
به غربت بیپرستار و طبیبم
چه کردم من مگر غیر از هدایت
که شد زخم درونم بینهایت
ندارم چون کسی بهر حمایت
ز مامون میکنم با تو شکایت
الهی یا الهی من غریبم
به غربت بیپرستار و طبیبم
خدایا جز تو من یاری ندارم
در این کشور مددکاری ندارم
به غیر از چشم خونباری ندارم
غم بسیار و غمخواری ندارم
الهی یا الهی من غریبم
به غرب بیپرستار و طبیبم
بخشت بیکسی باشد سر من
به خاک طوس مانده پیکر من
نباشد وقت مردن بر سر من
تقی نور دو چشمان تر من
الهی یا الهی من غریبم
به غربت بیپرستار و طبیبم
ندارم قاصدی تا از خراسان
فرستم در وطن با چشم گریان
بگوید با تقی که ای مونس جان
سر قبرم بیا با آه و افغان
الهی یا الهی من غریبم
به غربت بیپرستار و طبیبم
صبا سوی مدینه رو ز یاری
به معصومه بگو با آه و زاری
که بنما در عزابم اشکباری
خبر از حالم ای خواهر نداری
الهی یا الهی من غریبم
به غربت بیپرستار و طبیبم
کسی نبود کند برپا عزابم
زند بر سینه و سر از برایم
ببندد در غریبی چشمهایم
سوی قبله کشد از مهر پایم
الهی یا الهی من غریبم
به غربت بیپرستار و طبیبم
دریغ از راه دور و عمر کوتاه
به بالینم اجل آمد به ناگاه
چو (صامت) چشم گریان با غم و آه
برای دوستانم مانده در راه
الهی یا الهی من غریبم
به غربت بیپرستار و طبیبم
صامت بروجردی : کتاب المواد و التاریخ
شمارهٔ ۸ - ماده تاریخ
صامت بروجردی : کتاب المواد و التاریخ
شمارهٔ ۱۷ - دو بیت دیگر
صامت بروجردی : کتاب نوحههای سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۸ - و برای او همچنین
ای خسرو بیسر ای باب گرامم
بردند ز کویت آخر سوی شامم
در شام غریبان دادند مقامم
تلخ است از این جور از بهر تو کامم
صیاد قضا بود عمری به کمینم
تا خود به کدامین درگاه نشینم
اکنون به ییمی افکند اسیرم
کس نیست رساند پیش تو پیامم
بردار سر خویش از بهر نظاره
دوران به سکینه بسته ره چاره
ریزد ز دو چشم اشک چو ستاره
کردند سفر را از جور حرامم
دوران ز غمت خاک آخر بسرم کرد
از سنگ عدالت بیبال و پرم کرد
در وای غربت خوش دربدرم کرد
در گوشه محنت جا داد مدامم
بستی ز چه رو چشم از دختر زارت
ایجان و تن من بادا به نثارت
کردند مرا دور از قرب جوارت
در کنج خرابه دادند مقامم
بگرفته ز بس شمر بر من ز ستم تنگ
شیون شده کارم چون مرغ شباهنگ
لرزد دل دشمن سوزد جگر سنگ
از ناله صبحم از گریه شامم
بر آه و فغانم یک تن ندهد گوش
از جور سنان دل در سینه زند جوش
سیلی زدنم شمر بنموده فراموش
کز آل رسولم وز نسل امامم
در قید یتیمی هر کس که اسیر است
اندر نظر خلق پیوسته حقیر است
با پیک اجل گو زود آی که دیر است
شد زندگی دهر ای باب حرامم
اکنون که نمودند این قوم ز کینه
راست بسر نی ای مهر مدینه
کی گوشه چشمی گاهی بسکینه
ای بدر منیرم ای ماه تمام
ای گروه یکتا ای درج کرامت
ای اختر تابان در برج امامت
ای دادرس خلق در روز قیامت
شویاور (صامت) از هول قیامم
بردند ز کویت آخر سوی شامم
در شام غریبان دادند مقامم
تلخ است از این جور از بهر تو کامم
صیاد قضا بود عمری به کمینم
تا خود به کدامین درگاه نشینم
اکنون به ییمی افکند اسیرم
کس نیست رساند پیش تو پیامم
بردار سر خویش از بهر نظاره
دوران به سکینه بسته ره چاره
ریزد ز دو چشم اشک چو ستاره
کردند سفر را از جور حرامم
دوران ز غمت خاک آخر بسرم کرد
از سنگ عدالت بیبال و پرم کرد
در وای غربت خوش دربدرم کرد
در گوشه محنت جا داد مدامم
بستی ز چه رو چشم از دختر زارت
ایجان و تن من بادا به نثارت
کردند مرا دور از قرب جوارت
در کنج خرابه دادند مقامم
بگرفته ز بس شمر بر من ز ستم تنگ
شیون شده کارم چون مرغ شباهنگ
لرزد دل دشمن سوزد جگر سنگ
از ناله صبحم از گریه شامم
بر آه و فغانم یک تن ندهد گوش
از جور سنان دل در سینه زند جوش
سیلی زدنم شمر بنموده فراموش
کز آل رسولم وز نسل امامم
در قید یتیمی هر کس که اسیر است
اندر نظر خلق پیوسته حقیر است
با پیک اجل گو زود آی که دیر است
شد زندگی دهر ای باب حرامم
اکنون که نمودند این قوم ز کینه
راست بسر نی ای مهر مدینه
کی گوشه چشمی گاهی بسکینه
ای بدر منیرم ای ماه تمام
ای گروه یکتا ای درج کرامت
ای اختر تابان در برج امامت
ای دادرس خلق در روز قیامت
شویاور (صامت) از هول قیامم
صامت بروجردی : کتاب نوحههای سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۱۲ - و برای او
مرو ای جان برادر سوی میدان ز بر من
منما تیره چو شب روز بمد نظر من
مرو ای تاج سر من سوی میدان ز بر من
شه والا گهر من
یادگار پدر و مادر و جد من محزون
مکن از رفتن خود رخت مصیبت ببر من
مرو ای تاج سر من سوی میدان ز بر من
شه والا گهر من
من بیکس چه کنم بیتو در این وادی پرغم
غیر تو دادرسی نیست مرا در همه عالم
مکن از آتش هجران جگرم خون کمرم خم
نکند در تو اثر آه دل بیاثر من
مرو ای تاج سر من سوی میدان ز بر من
شه والا گهر من
من خونین جگر آن روز دل از دست بدادم
که در این وادی پرخوف و خطر پای نهادم
بود این آرزو از دور فلک عین مرادم
که خدا خیر کند عاقبت این سفر من
مرو ای تاج سر من سوی میدان ز بر من
شه والاگهر من
چه کنم گر نکنم بیتو بلند آن و فغان را
چه زنم گر نزم شعله ز داغ تو جهان را
چه دهم گر ندهم بدرقه راه تو جان را
به کجا میروی ای مونس شام و سحر من
مرو ای تاج سر من سوی میدان ز بر من
شه والاگهر من
خبر از درد دل خواهر بیتاب نداری
داغ خود را به سر داغم از آن روی گذاری
به من از کرب و بلا فوج بلا گشته شکاری
صبر را گوی که تا آید و بیند هنر من
مرو ای تاج سر من سوی میدان ز بر من
شه والا گهر من
شوق سردادن خود بسته ز خواهر نظر ترا
به کف شمر نهی زینب خونین جگرت را
چکنی بعد خود اطفال ز غم در به در ترا
آب بگذشت برادر ز فراقت ز سر من
مرو ای تاج سر من سوی میدان ز بر من
شه والا گهر من
منما تیره چو شب روز بمد نظر من
مرو ای تاج سر من سوی میدان ز بر من
شه والا گهر من
یادگار پدر و مادر و جد من محزون
مکن از رفتن خود رخت مصیبت ببر من
مرو ای تاج سر من سوی میدان ز بر من
شه والا گهر من
من بیکس چه کنم بیتو در این وادی پرغم
غیر تو دادرسی نیست مرا در همه عالم
مکن از آتش هجران جگرم خون کمرم خم
نکند در تو اثر آه دل بیاثر من
مرو ای تاج سر من سوی میدان ز بر من
شه والا گهر من
من خونین جگر آن روز دل از دست بدادم
که در این وادی پرخوف و خطر پای نهادم
بود این آرزو از دور فلک عین مرادم
که خدا خیر کند عاقبت این سفر من
مرو ای تاج سر من سوی میدان ز بر من
شه والاگهر من
چه کنم گر نکنم بیتو بلند آن و فغان را
چه زنم گر نزم شعله ز داغ تو جهان را
چه دهم گر ندهم بدرقه راه تو جان را
به کجا میروی ای مونس شام و سحر من
مرو ای تاج سر من سوی میدان ز بر من
شه والاگهر من
خبر از درد دل خواهر بیتاب نداری
داغ خود را به سر داغم از آن روی گذاری
به من از کرب و بلا فوج بلا گشته شکاری
صبر را گوی که تا آید و بیند هنر من
مرو ای تاج سر من سوی میدان ز بر من
شه والا گهر من
شوق سردادن خود بسته ز خواهر نظر ترا
به کف شمر نهی زینب خونین جگرت را
چکنی بعد خود اطفال ز غم در به در ترا
آب بگذشت برادر ز فراقت ز سر من
مرو ای تاج سر من سوی میدان ز بر من
شه والا گهر من
صامت بروجردی : کتاب نوحههای سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۱۹ - و برای او
چون آل طاها از جور ایام
گشتند وارد در کشور شام
گفتا سکینه در محضر عام
ای خلق بیرحم ای قوم بدنام
نحن سبایا آل محمد
جدی رسول فی کل مشهد
ما عین قبله اصل نمازیم
سلطان یثرب شاه حجازیم
از حکم قرآن ما سرفرازیم
در کشور دین در ملک اسلام
نحن سبایا آل محمد
جدی رسول فی کل مشهد
ما کاندرین شهر زار و ملولیم
از محیط وحی از بیت الهام
نحن سبایا آل محمد
جدی رسول فی کل مشهد
خوش مینوازید نای و نقاره
گردیده بر ما گرم نظاره
خوش پرده شرم گردید پاره
بر آل یاسین دادید دشنام
نحن سبایا آل محمد
جدی رسول فی کل مشهد
با سینه ریش با قلب پرغم
با سر عریان با چشم پر نم
ما را نمودند سرگرد عالم
از کثرت بغض از روی ابرام
نحن سبایا آل محمد
جدی رسول فی کل مشهد
روزی که قرآن گردید نازل
بر حرمت ما میبود شامل
ما را خرابه دادید منزل
از جای حرمت از بهر اکرام
نحن سبایا آل محمد
جدی رسول فی کل مشهد
آخر غریبیم ما آل حیدر
در کشور شام ای خلق کافر
تا چند ما را ریزید بر سر
خاکستر و سنگ از پشت هر بام
نحن سبایا آل محمد
جدی رسول فی کل مشهد
در این ولایت ما میهمانیم
چون طایر دور از آشیانیم
تا کی بر افلاک شیون رسانیم
از ناله صبح از گریه شام
نحن سبایا آل محمد
جدی رسول فی کل مشهد
گر دم شب و روز در ناله چون نی
مانند (صامت) شد عمر من طی
در محنت و رنج در حزن و آلام
نحن سبایا آل محمد
جدی رسول فی کل مشهد
گشتند وارد در کشور شام
گفتا سکینه در محضر عام
ای خلق بیرحم ای قوم بدنام
نحن سبایا آل محمد
جدی رسول فی کل مشهد
ما عین قبله اصل نمازیم
سلطان یثرب شاه حجازیم
از حکم قرآن ما سرفرازیم
در کشور دین در ملک اسلام
نحن سبایا آل محمد
جدی رسول فی کل مشهد
ما کاندرین شهر زار و ملولیم
از محیط وحی از بیت الهام
نحن سبایا آل محمد
جدی رسول فی کل مشهد
خوش مینوازید نای و نقاره
گردیده بر ما گرم نظاره
خوش پرده شرم گردید پاره
بر آل یاسین دادید دشنام
نحن سبایا آل محمد
جدی رسول فی کل مشهد
با سینه ریش با قلب پرغم
با سر عریان با چشم پر نم
ما را نمودند سرگرد عالم
از کثرت بغض از روی ابرام
نحن سبایا آل محمد
جدی رسول فی کل مشهد
روزی که قرآن گردید نازل
بر حرمت ما میبود شامل
ما را خرابه دادید منزل
از جای حرمت از بهر اکرام
نحن سبایا آل محمد
جدی رسول فی کل مشهد
آخر غریبیم ما آل حیدر
در کشور شام ای خلق کافر
تا چند ما را ریزید بر سر
خاکستر و سنگ از پشت هر بام
نحن سبایا آل محمد
جدی رسول فی کل مشهد
در این ولایت ما میهمانیم
چون طایر دور از آشیانیم
تا کی بر افلاک شیون رسانیم
از ناله صبح از گریه شام
نحن سبایا آل محمد
جدی رسول فی کل مشهد
گر دم شب و روز در ناله چون نی
مانند (صامت) شد عمر من طی
در محنت و رنج در حزن و آلام
نحن سبایا آل محمد
جدی رسول فی کل مشهد
صامت بروجردی : مختصری از اشعار افصح الشعراء (میرزا حاجب بروجردی)
شمارهٔ ۴ - ورود اسرا در شام خراب
چو کرد قافله به یکسان به شام ورود
نمود صبح قیامت به چشم خلق قیام
هر آنچه بر سر آل علی گذشت ز جور
نمود تازه دگر باره عهد خود ایام
یکی به عیش که آل علی قتیل شدند
یکی بنوش که ما را زمانه گشت به کام
لباس نو همه بر تن ز اطلس دیبا
به کف خضاب چو کف الخضیب بسته تما
ز یک طرف سر بیچادر حریم رسول
ز جانبی به تماشاهم از خواص و عوام
ز قید سلسله مجروح گردن بیمار
شده ز جور رسن خسته بازوی ایتام
یکی به چوب ستم میزدی به فرق زنان
یکی ز آتش نی ریختی بهر دور بام
چسان گذشت به عابد که دید راس پدر
نشان سنگ جفا شد به شام غم انجام
نه کس که بر سر کلثوم افکند معجر
نه دادرس که به آن کودکان کند اطعام
جهان گرفت چنان تنگ بر حریم رسول
که گوئیا شده راحت بدان گروه حرام
به صدهزار تعب اهل بیت بیکس را
به وقت شام بدادند در خرابه مقام
ز بیوفایی دنیا همین بس است که رفت
به بزم کفر سر شاه کشور اسلام
نشسته بود به کرسی زر یهود و مجوس
ستاده بود بپا عابدین امام انام
چه گویم آه که کفر یزید شوم چه کرد
بچوب خیزر و لعل لب شریف امام
بس است شرح غم شام سر مکن (حاجب)
که نی به جسم توان ماند و نه بدل آرام
نمود صبح قیامت به چشم خلق قیام
هر آنچه بر سر آل علی گذشت ز جور
نمود تازه دگر باره عهد خود ایام
یکی به عیش که آل علی قتیل شدند
یکی بنوش که ما را زمانه گشت به کام
لباس نو همه بر تن ز اطلس دیبا
به کف خضاب چو کف الخضیب بسته تما
ز یک طرف سر بیچادر حریم رسول
ز جانبی به تماشاهم از خواص و عوام
ز قید سلسله مجروح گردن بیمار
شده ز جور رسن خسته بازوی ایتام
یکی به چوب ستم میزدی به فرق زنان
یکی ز آتش نی ریختی بهر دور بام
چسان گذشت به عابد که دید راس پدر
نشان سنگ جفا شد به شام غم انجام
نه کس که بر سر کلثوم افکند معجر
نه دادرس که به آن کودکان کند اطعام
جهان گرفت چنان تنگ بر حریم رسول
که گوئیا شده راحت بدان گروه حرام
به صدهزار تعب اهل بیت بیکس را
به وقت شام بدادند در خرابه مقام
ز بیوفایی دنیا همین بس است که رفت
به بزم کفر سر شاه کشور اسلام
نشسته بود به کرسی زر یهود و مجوس
ستاده بود بپا عابدین امام انام
چه گویم آه که کفر یزید شوم چه کرد
بچوب خیزر و لعل لب شریف امام
بس است شرح غم شام سر مکن (حاجب)
که نی به جسم توان ماند و نه بدل آرام
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۷
من بر سر آن کر بچه کارم همه دانند
در سر هوس روی که دارم همه دانند
رانی چو سگم از در و گونی که بکن عقو
تا حشر من این در نگذارم همه دانند
گر آه من آن سرو نداند که بلند است
مرغان چمن ناله زارم همه دانند
گیرم که به خون زخم بپوشم ز طبیبان
از ناله دل و جان نگارم همه دانند
گیرم ز بزرگی سگ خویشم شمرد بار
من کیستم و در چه شمارم همه دانند
باران اگرت جان و سر آرند بتحقه
من نیز به باران تو بارم همه دانند
گر خلق ندانند کمال این سخن کیست
چون معنی نو در قلم آرم همه دانند
در سر هوس روی که دارم همه دانند
رانی چو سگم از در و گونی که بکن عقو
تا حشر من این در نگذارم همه دانند
گر آه من آن سرو نداند که بلند است
مرغان چمن ناله زارم همه دانند
گیرم که به خون زخم بپوشم ز طبیبان
از ناله دل و جان نگارم همه دانند
گیرم ز بزرگی سگ خویشم شمرد بار
من کیستم و در چه شمارم همه دانند
باران اگرت جان و سر آرند بتحقه
من نیز به باران تو بارم همه دانند
گر خلق ندانند کمال این سخن کیست
چون معنی نو در قلم آرم همه دانند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۶
وقتی مرید بود دل اکنون غلام شد
زلف بنی گرفت و گرفتار دام شد
صوفی ز عشق باره برندی گرفت نام
از ننگ زهد رست و بدین نیکنام شد
چشمم به آرزوی تماشای زلف تست
چون چشمه روزه دار که مشتاق شام شد
لبهای تشن پرور نو نا ز دیده رفت
آبم به حلق و خواب به مژگان حرام شد
گر غم بکند از چمن دل صنوبرش
در جان خیال قد تو قائمقام شد
مه را که کوس حسن بر افلاک میزند
تو دیر زی که نوبت او هم تمام شد
نازک سخن بوصف لب او شدی کمال
طوطی شکر شکست که شیرین کلام شد
زلف بنی گرفت و گرفتار دام شد
صوفی ز عشق باره برندی گرفت نام
از ننگ زهد رست و بدین نیکنام شد
چشمم به آرزوی تماشای زلف تست
چون چشمه روزه دار که مشتاق شام شد
لبهای تشن پرور نو نا ز دیده رفت
آبم به حلق و خواب به مژگان حرام شد
گر غم بکند از چمن دل صنوبرش
در جان خیال قد تو قائمقام شد
مه را که کوس حسن بر افلاک میزند
تو دیر زی که نوبت او هم تمام شد
نازک سخن بوصف لب او شدی کمال
طوطی شکر شکست که شیرین کلام شد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۵
چشم تو که داشت خواب بسیار
لب داشت به او شراب بسیار
آن غمزه که مست از این شراب است
از جگرم کباب بسیار
هرگز نشود دو چشم تو سیر
از ناز پر و عتاب بسیار
بی عشق قبه را چه سودست
با دانش کم کتاب بسیار
گر کشتن عاشقان ثواب است
تو بافتة ثواب بسیار
تا پای ببوسمش به رفتن
ای عمر مکن شتاب بسیار
پیش دو رخ تو سیب سیمین
شیرین شد از آفتاب بسیار
از دوری عارض و لبت رفتن
از چشم کمال آب بسیار
لب داشت به او شراب بسیار
آن غمزه که مست از این شراب است
از جگرم کباب بسیار
هرگز نشود دو چشم تو سیر
از ناز پر و عتاب بسیار
بی عشق قبه را چه سودست
با دانش کم کتاب بسیار
گر کشتن عاشقان ثواب است
تو بافتة ثواب بسیار
تا پای ببوسمش به رفتن
ای عمر مکن شتاب بسیار
پیش دو رخ تو سیب سیمین
شیرین شد از آفتاب بسیار
از دوری عارض و لبت رفتن
از چشم کمال آب بسیار
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۳
دل رفت و نماند عقل و تدبیر
دلبر به جفا نکرده تقصیر
آرید بمن نسیم آن زلف
دارید مرا نگه به زنجیر
باد است بگوش هوش مجنون
پند پدر و نصیحت پیر
تدبیر فتیل عشق تیغ است
باز آ که بدست تست تدبیر
چون عاشق خسته دل به بالات
بر نیره تو جان فشانده نخجیر
بر خوان بلای دوست ای جان
خونها خور و ذله نیز برگیر
مگذار کمال بخش دل هیچ
بر غایبه گفته اند تکبیر
دلبر به جفا نکرده تقصیر
آرید بمن نسیم آن زلف
دارید مرا نگه به زنجیر
باد است بگوش هوش مجنون
پند پدر و نصیحت پیر
تدبیر فتیل عشق تیغ است
باز آ که بدست تست تدبیر
چون عاشق خسته دل به بالات
بر نیره تو جان فشانده نخجیر
بر خوان بلای دوست ای جان
خونها خور و ذله نیز برگیر
مگذار کمال بخش دل هیچ
بر غایبه گفته اند تکبیر
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۷
کسی که دل طرف زلف یار میکشدش
اگر فکند در آن حلقه دست می رسدش
رخ تو سوخت به خط جان و دودها برخاست
دگر ز خال معنبر چه داغ مینهدش
کمند موی تو افتاده در قفا چه نکوست
چو نیک بود کسی در قفا نگفت بدش
تو صیدگبر و رها کن به دیگری که کشد
که زنده تر شود ار می کشی به دست خودش
دهان تنگ شکرخند او چنان کردند
پر از شکر که ز لب ها نبات می دمش
به پای سر عاشق آنچنان که فتاد
ز پا چگونه نیفتد که بخت زد لگدش
دل کمال بنازو کرشمه بستد و گفت
که باز با تو دهم لیک دل نمی دهش
اگر فکند در آن حلقه دست می رسدش
رخ تو سوخت به خط جان و دودها برخاست
دگر ز خال معنبر چه داغ مینهدش
کمند موی تو افتاده در قفا چه نکوست
چو نیک بود کسی در قفا نگفت بدش
تو صیدگبر و رها کن به دیگری که کشد
که زنده تر شود ار می کشی به دست خودش
دهان تنگ شکرخند او چنان کردند
پر از شکر که ز لب ها نبات می دمش
به پای سر عاشق آنچنان که فتاد
ز پا چگونه نیفتد که بخت زد لگدش
دل کمال بنازو کرشمه بستد و گفت
که باز با تو دهم لیک دل نمی دهش
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۸
گر زلف دراز فکنی از طرف بناگوش
بسیار سر افتد به قدم های تو از دوش
هر گاه که به وصغ دو رخ خوب تو افتم
دارم چو سر زلف تو از هر طرفی گوش
نتوان با زبان با تو غمی گفت چو خامه
از دست تو بر خویش همی پیچم و خاموش
چندانکه بگویی نروم از سر کویش
گر زانکه روم از سخن او روم از هوش
ای عاشق خام از لب او نوش نه از جام
باری ز منی نوش که باشد همگی نوش
چون فاتحه بر خوان وصال آن لب شیرین
هرگز چو نمی خواند مرا کرد فراموش
می نوش کمال این می و می پوش ز زاهد
بر رغم مخالف به خوشی می خور و می نوش
بسیار سر افتد به قدم های تو از دوش
هر گاه که به وصغ دو رخ خوب تو افتم
دارم چو سر زلف تو از هر طرفی گوش
نتوان با زبان با تو غمی گفت چو خامه
از دست تو بر خویش همی پیچم و خاموش
چندانکه بگویی نروم از سر کویش
گر زانکه روم از سخن او روم از هوش
ای عاشق خام از لب او نوش نه از جام
باری ز منی نوش که باشد همگی نوش
چون فاتحه بر خوان وصال آن لب شیرین
هرگز چو نمی خواند مرا کرد فراموش
می نوش کمال این می و می پوش ز زاهد
بر رغم مخالف به خوشی می خور و می نوش
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۶
می میرسد از باغ به خدمت برسیدش
پوشیده بخلونگه عشرت بکشیدش
نا ریخته در کام صراحی ز لب خم
با باد لب بار نخستین بچشیدش
از باده لب جام لب آب حیاتست
در ظلمت غمها چو سکندر طلبیدش
آن جوهر رازی که زمی مجلسیان راست
گر شمع برآرد به زبان سر ببریدش
مطرب مگذارید که فارغ بنشیند
پشمینه فروشید و بریشم بخریدش
ای محتسب این فتنه همه در سر چنگست
فرمای که نیکوتر ازین هم بزنیدش
با بت شکنان گوی کمال از سره اخلاص
کاین توبه بت راه من آمد شکنیدش
پوشیده بخلونگه عشرت بکشیدش
نا ریخته در کام صراحی ز لب خم
با باد لب بار نخستین بچشیدش
از باده لب جام لب آب حیاتست
در ظلمت غمها چو سکندر طلبیدش
آن جوهر رازی که زمی مجلسیان راست
گر شمع برآرد به زبان سر ببریدش
مطرب مگذارید که فارغ بنشیند
پشمینه فروشید و بریشم بخریدش
ای محتسب این فتنه همه در سر چنگست
فرمای که نیکوتر ازین هم بزنیدش
با بت شکنان گوی کمال از سره اخلاص
کاین توبه بت راه من آمد شکنیدش
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۹
ای ورق گل بهشت از رخ نازکت خجل
لعل لب تو غنچه را کرده به خنده منفعل
تا نگرفت از رخت نسخة مصور صبا
صورت گل به هو ورق بر نکشه از آب و گل
من به هوای قامتت عمر دراز یافتم
زانکه همیشه کرده ام کسب هوای معتدل
بر درت آتش دلم رفت و بر گرفت دان
گر نرود به گرد آن آب دو دیده متصل
چشم تو چون کشد مرا نو به حلى طلب کنی
گر نکشد دوبارهام نیست به دوستی به حل
چون نرسیده رشته عمر به دور وصل تو
منت او چه میکشم گو اجلش ز هم گسل
دی به کمال گفته دل بر ما بیار و جان
سوی خودم نما رمی تا بروم به جان و دل
لعل لب تو غنچه را کرده به خنده منفعل
تا نگرفت از رخت نسخة مصور صبا
صورت گل به هو ورق بر نکشه از آب و گل
من به هوای قامتت عمر دراز یافتم
زانکه همیشه کرده ام کسب هوای معتدل
بر درت آتش دلم رفت و بر گرفت دان
گر نرود به گرد آن آب دو دیده متصل
چشم تو چون کشد مرا نو به حلى طلب کنی
گر نکشد دوبارهام نیست به دوستی به حل
چون نرسیده رشته عمر به دور وصل تو
منت او چه میکشم گو اجلش ز هم گسل
دی به کمال گفته دل بر ما بیار و جان
سوی خودم نما رمی تا بروم به جان و دل