عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۸ - در ستایش امیر نظام گروسی فرماید
چو در خواب شد دیده پاسبانها
نوای درای آمد از کاروانها
به محمل گزیدند جا خوبرویان
به تن ها دمیدند گفتی روانها
سمن سینگان توأم اندر کژابه
چنان زهره و مشتری را قرانها
بتان پریچهره بر بیسراکان
چو اقمار تابنده بر آسمانها
به جمازه ها بر نشستند گردان
چو بر اخگر تافته بر دخانها
شترها روان یک ز دنبال دیگر
چو عقد لئالی که در ریسمانها
چنان رشته دوک دست عجوزان
مهار شتر در کف ساربانها
دوان تازی اسبان ز پیش قوافل
نشسته بر آن اسبها پهلوانها
نمد زین بزیر و گژین جامه در بر
فرو هشته دامان برگستوانها
گرفته رهی دور در پیش و سرخوش
رها کرده ز اسبان تازی عنانها
سواره دلیران به پیچیده سرها
پیاده یلان تنگ بسته میانها
یکی چست چون اختران بر فلکها
یکی تند چون تیرها از کمانها
زمین همچو گردون پر از ماه و اختر
در او از پی رهروان کهکشانها
بناگه یکی ز آسکون تیره ابری
برآمد چو دودی که از دیگدانها
رخ خور به میغ سیه گشت پنهان
چو در زیر پر، بیضه ماکیانها
بشورید ابر سیاه از جوانب
ببارید سیم سپید از کرانها
دمان ابر تاری چو پیلان جنگی
وزان باد صرصر چنان پیلبانها
پراکنده شد سونش سیم چندان
که گفتی گشودند درهای کانها
نسیمی که از دامن که وزیدی
بتن در همی شد چو نوک سنانها
به روی گژین جامه پهلوانان
ز سنجاب پوشیده شد طیلسانها
چو برداشتی باد دامان محمل
درخشیدی از چرخها فرقدانها
سمن سینه ترکان مشکینه مو را
ز کافور سیمینه شد ارغوانها
بتان بسد روی یاقوت لب را
ز الماس و بیجاده شد بهر مانها
ز بس بر شبه سیم سودند گفتی
چو پیران شدستند یکسر جوانها
زمین چون بحار و نجائب سفائن
علمهای گندآوران بادبانها
بتان جمله آکنده دامان به گوهر
یلان یکسره کنده دلها ز جانها
تو گفتی مگر شور محشر برآمد
که کر شد همی گوش چرخ از فغانها
ز یکسو عوای ذئآب و ثعالب
ز سوی دگر خلق را الامانها
فلک میزبان بود و مردم خورشها
دد و دام هامون همه میهمانها
جز این میهمانان ندیدم کسی را
ز دندان چکد زهر و خون از دهانها
همی ریخت مردم ز بالای زینها
چو از شاخها برگها در خزانها
قباها به تن های مردم کفنها
ولی مر، ددان را چو دستار خوانها
دریده ز دندان بو جعده دلها
خراشیده چنگال بن دایه رانها
دوان جوق گرگان ز دنبال مردم
چنان کز پی گوسپندان شبانها
ز ناف یکی سر بر آورده نشتر
ز کام یکی آخته کلبتانها
من اندر پی کاروان او فتاده
چنان حلقه ها در بن ریسمانها
همی رفت معشوق و من در پی او
چو دلدادگان از پی دلستانها
به گوشم وزان باد چون باد غرها
ز چشمم روان آب چون ناودانها
مر آن باد پا خنگ پولادسم را
کز آهن به تن باشدش استخوانها
رگ و پی بر اندامش انسان که گویی
همی رسته از خارها خیزرانها
یکی بانگ بر وی زدم تا همی شد
شناور چو مرغی که در آبدانها
بسنبید الماس با آهنین سم
چو با سوزن در زیان پرنیان ها
ببرف اندرون سینه مالان همی شد
چو در ریگها باره ترکمانها
فتادم به پیش از همه کاروانان
گشادم به تحمید ایزد زبانها
بدیدم به محمل بت نازنین را
که بد چون گل تازه در گلستانها
کنون سرو بن کرده چون بید مجنون
همش ارغوان ها شده زعفرانها
گرفتم عنان و زمام نجیبش
بر او خواندم از دوستی داستانها
زبانم غم عشق را شد مفسر
لبم قصه شوق را ترجمانها
ز بس راندم از مهر با وی سخنها
ز بس خواندم از صدق بر وی بیانها
دلش مهربان شد به من گرچه بودی
از آن سنگدلها و نامهربانها
پی آنکه ره زودتر آید به پایان
ز نرد سخن ساز شد نردبانها
مرا گفت هیچت اگر دانشستی
ندانی چرا سودها از زیانها
بدین روزگاران که بارد به گیتی
ز ابر سیه مرگها و هوانها
ز رفتن فرو مانده تازی نوندان
ز کالا نظر بسته بازارگانها
نیایند گرگان برون از منازل
نپرند مرغان بر از آشیانها
نه تنها مرا بلکه خود را بخواری
چرا کردی آواره از خانمانها
ز ایوان ره کاخ دیوان گرفتی
به بیغولها راندی از شارسانها
شدی در پی مرگها و بلاها
زدی بر دم تیغها و سنانها
مگر ز آتشستی ترا روی و پیکر
مگر ز آهنستی ترا استخوانها
مگر نقد جان زان متاع است، کو را
ز بازار بردی چنان رایگانها
بدو گفتم ای گلبن باغ شادی
که رویت بود چون گل بوستانها
ندانی که مرد آنگهی پخته گردد
که فرسوده گردد ز دور زمانها
بنشنیده باشی که رستم چگونه
پی گرگساران بپیمود خوانها
نتابید از آهنگ پیلان جنگی
نترسید از آوای شیر ژیانها
ز پولاد بودش ببر پیرهن ها
ز خورشید بودش به سر سایبانها
سرون بر کشید از سر نره دیوان
جگر بر درید از دل پهلوانها
کرا کسب دانش به تجریب باید
بدینسانش پیمود باید کرانها
به چنگال پتیاره در خون طپیدن
به از خون دل درکشیدن به خوانها
بدندان شیر اوفتادن از آن به
که ناز پزشکان بیمارسانها
چو بشنید یار این سخن گفت خامش
ازین بیش بر من مخوان چیستانها
برای من، این باد رنگین، چه بافی
که بستوهم از عشوه باد خوانها
پشیزی نخرم فسونت ور از بر
فرو خوانی انجیلها و قرانها
نه بر جان مباح است بیزاری از تن
نه بر تن گواراست بدرود جانها
سر آدمی نی درخت است کز نو
بروید پس از اره باغبانها
بمن راستی کن که نیکو شناسم
سخن راستان را ز افسانه خوانها
بگفتم بتا راستی را سرایم
حدیثی که بشنودم از باستانها
که بیدانشان چون بمانند عاجز
شتابند اندر پی کاردانها
بپویند کوران سبیل بصیران
بجویند خردان طریق کلانها
ندانی که دانش پژوهان گیتی
ز دانا بجویند هر سو نشانها
چنان مرد گم کرده راهی که جوید
نشان ره اندر پی کاروانها
من این سهمگین درها را از آن ره
ببیزم که دارم به دل آرمانها
سه سال است دور از حضور امیرم
وزان آستان بر دگر آستانها
بهار نشاطم خزان گشت ازیرا
چه در فرودینها چه در مهرگانها
مشدر شدم خانه در نرد عذرا
بدست حریف اندرم کعبتانها
قضا پیر زال است و من تار پنبه
فلک هچنان چرخه دو کدانها
روانم کنون بر درش تاستانم
از آن عنبرین خاک قوت روانها
اگر بار دیگر ببوسم سرایش
ز بختم سزد، شکرها و امتنانها
ز دلها نهم بر درش پیشکشها
ز جانها برم در برش ارمغانها
فشانم بر او جان چنان چون که دیدی
ز پروانه بر شمعها جا فشانها
ایا حضرتت مظهر مردمی ها
ایا نسبتت مفخر خاندانها
ز فضلت مهالک ریاض تنعم
ز عدلت مفازات دارالامانها
تو کیفر دهی حادثات فلکها
تو جبران کنی نائبات زمانها
بکشتم همه ملک را زیر و بالا
نمودم همه خلق را امتحانها
نجستم نظیرت بچندین ممالک
ندیدم قرینت به چندین قرانها
نه میری بود چون تو در سطح گیتی
نه ماهی دمد چون تو بر آسمانها
ندانند قدرت گر این تنگ چشمان
نگویند مدحت گر این بی زبانها
مخور غم که تو مهری و خلق، کوران
مجو کین که تو ماهی اینان کتانها
چو عدلت نهد تیرها بر کمانها
چو بأست زند تیغها بر فسانها
پلنگان بنالند در کوهساران
هژبران بمیرند در نیستانها
اگر شارسان بر نگاری نماند
به فرزانه بهرام بر شارسانها
وگر خامه ات بر ورق مشک بیزد
ببندند عنبرفروشان دکانها
جهان را به یکروز بخشی ازیرا
جهانبانت هر روز بخشد جهانها
بسائل دهی بدره ها بیسگانی
بشاعر دهی گنجها را یگانها
ببرد پرند کجت دشمنان را
ببر دیبه مرگ چون پرنیانها
تو چون آذر آبادگان کعبه کردی
به کعبه کنند آذر آبادگانها
الا تا جهان جاودان از تو خرم
بمانی همی جاودان جاودانها
همه ساقیان تو زرین کلاهان
همه منشیان تو مشکین بنانها
همه چاکران تو بوذرجمهران
همه عاملان تو نوشیرونها
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۰
ای شده در ره پی پذیره دارا
چند کند دل بدوری تو مدارا
این منم از نار فرقت تو سراپای
سوخته همچون وکیل صدر بخارا
لعل چو پیروزه کرده اشک چو مرجان
دیده عقیق یمان و رخ زر سارا
خونم در سینه شد طعام مناسب
اشکم در دیده شد شراب گوارا
بی تو نخواهد دلم جمال جمیلان
بی تو نبوسد لبم عذار عذارا
مغزم کاود سرود ترک غزلخوان
جانم کاهد جمال شوخ دل آرا
راندم از بزم خود عقیده عشرت
خواندم بر وی طلاق خلع و مبارا
مژه بخواری همی سنبد خاره
دیده بتاری همی شمارد تارا
چند بر این تن فلک پسندد خواری
مهلا مهلا نه من حدیدم و خارا
هیچکسم در تعب نسازد یاری
یارب ز این بیشتر ندارم یارا
جانم جانو سیار غم بستاند
گر ندهی دادم ای سلاله دارا
وه که مرا در حقت عقیده بود آنک
در حق عیسی شنیده ام ز نصارا
رشک برم بر مصاحبان تو چونانک
رشک ببردی هم بهاجر سارا
شاها بفراز قد و فتنه بیارام
ماها بفروز چهر و خانه بیارا
یا سوی یاران شتاب یا ز بنانت
مشکین فرما مشام باد صبا را
تو دل و جان و خرد ز صیدگه آری
شاهان دراج و اسفرود و حبارا
هر سو تازی سمند آیدت از پی
دلها اندر کمند همچو اسارا
تا نبود از شماره هیچ فزون تر
سال بقایت فزون بود ز شمارا
نوشند آن باده دشمنانت که گویند
نحن سکاری و ما هم بسکاری
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - المطلع الثانی
باز بهم آن پری طره طرار زد
باد صبا در مشام نافه تاتار زد
جادوی چشمش دو صد عربده آغاز کرد
هندوی خالش هزار شعبده در کار زد
محفل آزادگان رونق بستان گرفت
مجلس میخوارگان طعنه بگلزار زد
خلق بشبهای تار زهزن یکدیگرند
طره مشکین او راه شب تار زد
ساقی خم الست آمد مخمور و مست
در صف رندان نشست ساغر سرشار زد
از در کاخ وجود مست دوید آن پری
تکیه در ایوان عقل با دل بیدار زد
بر سر بالین نفس آمد و دیدش زبون
بروی تکبیر را بر عدد چار زد
باده ناب شهود از خم وحدت کشید
ساغر خمر وجود از کف دلدار زد
سلسله عقل شد موی چو زناز او
واتش رویش شرر بر بت و زنار زد
رویش در پرده بود تا دم موسای عقل
ارنی انظر الیک از پی دیدار زد
ناگه رخ برفروخت دلق جهودان بسوخت
جلوه رخسار او شعله بر ابصار زد
دائره صنع را پای بمرکز نهاد
پای دگر بر محیط همچون پرگار زد
آیت فرماندهی بر ورق دل نگاشت
رایت شاهنشهی بر سر بازار زد
رایض فرهنگ او طبع حرون را گرفت
در پا زنجیر کرد بر سر افسار زد
گرگ قضا را ببند دندان از بن بکند
دیو هوا را فکند لطمه برخسار زد
زآینه تیغ او گیرد ز نگار مهر
بوسه بنعلین او طارم ز نگار زد
بازی خشمش ربود چرخ هوا را بعمد
سینه بناخن درید دیده بمنقار زد
تاز نشاط و طرب بهر تماشای خلق
توسن او سم بر این گنبد دوار زد
روزن گردون شکافت تامه و خورشید تافت
سر ز گریبان چرخ ثابت و سیار زد
ای که جلالت علم بر سر گردون فراشت
ای که ولایت قلم بر خط اوزار زد
آیت فضل ترا ایزد دادار خواند
رایت حمد ترا احمد مختار زد
جاذبه روح خصم صاعقه تیغ تست
زان بخط دل رقم نارو لاالعار زد
تا کرمت تاختن سوی شفاعت نمود
ناجی پای طلب سوی گنهکار زد
خشم تو ناری شگرف در دل دریا فروخت
عفو تو دریای ژرف بر کره نار زد
شاها میر نظام بنده دربار تست
گرچه سپهرش ز قدر بوسه بدربار زد
نامه امر ترا با قدم طاعتت
هم بسزاوار خواند هم بسزاوار زد
منش بمیلاد تو تهنیت آرم بشعر
گرچه نیارد برش کس دم از اشعار زد
مطلع سوم خوشست خواندن دربار میر
چند توان با خیال نقش سه و چار زد
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۴۵
ز آمدن فرودین و رفتن اسفند
دلها خرم شد و روانها خرسند
گلها افروختند آتش زردشت
مرغان آموختند ترجمه زند
ابر ببالای خاک لؤلؤ تربیخت
باد فراز زمین عبیر پراکند
سبزه تر فرش نو بخاک بگسترد
لاله همه ناف خود بنافه بیاکند
ترکی از شاهدان خطه بابل
خوبتر از لعبتان چین و سمرقند
ترکی تازی زبان ولی حبشی موی
زاده ز پشت ملوک ملت پازند
بسته بجانهای زار مهرش پیمان
جسته بدلهای خسته زلفش پیوند
غنچه سحرگاه اگر دهان بگشاید
خون جگر نوشد از لبش بشکرخند
آمد در بوستان چو سروی آزاد
شد بصف باغ همچو نخل برومند
راه دلم زد سپس برفت و برآشفت
این دل دیوانه با روان خردمند
بردم دل را بر حکیم که شاید
پندش گوید نکرد سود بر او پند
لاجرم از دل همی بکندم دل زانک
دندان چون درد کرد باید برکند
هاروت از آنگه ماند در چه بابل
تن دژم و سرنگون دو بازو در بند
نرگس جادوگری ز چاه زنخدان
هاروت آسا بچاه بابلم افکند
گریه کنم بر دلی فرو شده در چاه
باش چو یعقوب بهر گم شده فرزند
لیک بهر ورطه زان خوشم که بفرقم
سایه فکنده یکی درخت برومند
سروی کز قیروان بساحت کشمیر
سایه بگسترده پی فسان و ترفند
هر نفس از جویبار همت فضلش
شاخ بروید فزون ز هشتصد و اند
میری کاندر فنون دانش و مردی
نیستش اندر همه زمانه همانند
صارم و درعش بود ز هیبت و تدبیر
نزدم شمشیر و تیر و رخت کژ آکند
اسبش چون رخ نهد به پره دشمن
پیل دمان است چون پیاده آوند
رمحش دشمن شکارد ار همه گردون
تیغش خارا شکافد ار همه الوند
میران بسیار بوده اند از این پیش
نیز بیایند مردمان هنرمند
لیک چنو چشم روزگار نه بیند
ز آنکه چنو مام دهر نارد فرزند
خیزید ای خادمان بار و بیکبار
بر رخ این میر می بسوزید اسپند
من همگی خاک آستان ویستم
دور فتادم ز آستانش هر چند
خون خورم از هجر آستانش و هرگز
می نخورم جز به آستانش سوگند
فریاد ای میر درد هجران تا کی
الغوث ای خواجه سوز حرمان تا چند
از کف بی دولتان دولت ایران
چند بنوشم شرنگ و خصم خورد قند
گر نرسم بر درت زمانه غدار
پوست بخواهد ز استخوانیم برکند
بر تن رنجور من شماتت دشمن
چرخ پسندیده ای امیر تو مپسند
بر تو فراوان درود باید خواندن
اما هر چامه را نماند بساوند
تا که رسد نوبهار بعد زمستان
تا که بود فروردین مه از پی اسفند
جشن فریدون و فروردین همیون
خرم بادا به روزگار خداوند
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۲۴ - قطعه
از دو چشمم آب یکسر گشته جاری خون ز یکسو
دست و پایم بسته دین از یکطرف قانون ز یکسو
قامتم را کوژ دارد خون دل از دیده بارد
آن قد موزون ز سوئی و آن رخ گلگون ز یکسو
بسته عهد اتفاق اندر پی تاراج دلها
غمزه جانان ز سوئی گردش گردون ز یکسو
دست و پیمان داده با هم بر سر ویرانی ما
اختر کجرو ز سوئی طالع وارون ز یکسو
هر زمان نقشی عجب بر چهره ما برنگارد
دهر بازیگر ز سوئی چرخ بوقلمون ز یکسو
کارمان افتاده با بیمار مهجوری که جانش
خسته دارد تب ز سوئی تلخی معجون ز یکسو
درد او را چاره نتوان کرد با جلاب و دارو
گر ارسطو کوشد از سوئی و افلاطون ز یکسو
حاصل از رنج طبیبان نیست کو را کشته دارد
دردهای اندرون سوئی غم بیرون ز یکسو
آن مریضی را که عزرائیل فرماید عیادت
حال دیگر شد ز سوئی کار دیگرگون ز یکسو
کی تواند زیست بیماری که جانش را بکاهد
طعنه طاعن ز سوئی حمله طاعون ز یکسو
چون توان رستم ازین سیلاب بنیان کن که دایم
دیده بارد اشک سوئی دل فشاند خون ز یکسو
کشتی ما غرقه در دریا و تن محبوس هامون
باد در دریا ز سوئی سیل در هامون ز یکسو
آفتابا در مدار خویش گردش کن که ترسم
مرکزت از یکطرف ویران شود کانون ز یکسو
از پی تخریب ناموس تو ای خورشید روشن
مشتری از یک طرف طغیان کند نپتون ز یکسو
آبی ام ابر کرم افشان بر این آتش که سوزد
خیمه لیلی ز سوئی پیکر مجنون ز یکسو
ای رسول هاشمی بردار سر اسلام را بین
نالد از عیسی ز سوئی وز حواریون ز یکسو
بر هلاک شیعه آل محمد گشته جازم
لشکر لوقا ز سوئی امت شمعون ز یکسو
وز پی نسخ کتاب ما فراز آرد کتائب
سفر یوحنا ز سوئی صحف انگلیون ز یکسو
دوست از راهی بکین ما و دشمن از طریقی
پطر یکسو در کمین ما و ناپلیون ز یکسو
باد از جائی خرابم می کند باران ز جائی
کنت از سوئی کبابم می کند بارون ز یکسو
هر چه در جیب عجائز بود و در کیس ارامل
راه آهن از طریقی می برد واگون ز یکسو
سرمه یکجا برده هوشم غمزه مشاطه یکجا
غازه از یکسو فریبم می دهد صابون ز یکسو
پاسبان یکجا دل از کف داده و دربان ز جائی
خواجه سوئی مست خواب افتاده و خاتون ز یکسو
سامری گوساله را بر تخت بنشاند چو بیند
غیبت موسی ز سوئی غفلت هارون ز یکسو
وای بر داود از آن ساعت که دید از لشکر خود
باغ دین ویران ز سوئی داغ ایسالون ز یکسو
ای دریغا رفت آن قصری که بود اندر کنارش
دامن قلزم ز سوئی ساحل جیحون ز یکسو
ای دریغا رفت آن گنجی که بروی رشک بردی
دست موسی یکطرف گنجینه قارون ز یکسو
آنچه کالای شرف بد یا متاع آدمیت
چرخ دون پرور ز سوئی برد و خصم دون ز یکسو
زین تجارت آتشم در دل فروزد چونکه بینم
سود سوداگر ز سوئی حسرت مغبون ز یکسو
ای دریغا کرد غارت آنچه بود اندر عمارت
غاصب مردود یکسو صاحب ملعون ز یکسو
مغزهامان را پریشان کرده دلهامان مکدر
سبزه روشن ز سوئی شیره افیون ز یکسو
چشمها گه مست افیونند و گاهی مست باده
گوشها ز افسانه سوئی گرم و از افسون ز یکسو
گر فشانم زنده رود از دیده جا دارد که دارم
غصه اهواز از سوئی غم کارون ز یکسو
گردمان دیواری از بدبختی و غفلت کشیده
فقر بی پایان ز سوئی قرض سی ملیون ز یکسو
ترسم ای ایرانیان تورانیان را قسمت افتد
تخت کیخسرو ز سوئی تاج افریدون ز یکسو
بیستون از یکطرف نالد دل فرهاد یکجا
تخت شیرین یکطرف غلطد سم گلگون ز یکسو
نوعروس ملک را کابین کنند از بهر خصمان
اعتدالیون ز سوئی انقلابیون ز یکسو
ای امیری بر دو چیز امیدواری منحصر شد
همت ملت ز سوئی رحمت بیچون ز یکسو
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۳۰ - المطلع الثانی
ای بر کمر زنار سان زلف چلیپا ریخته
لعل لب جان پرورت خون مسیحا ریخته
من در پی نوش لبت جان و دل و دین باختم
گردون نثار غبغبت عقد ثریا ریخته
رویت ز جنت آیه ای مویت ز شب پیرایه ای
بر صبح رویت سایه ای از شام یلدا ریخته
از برگ گل سیمین برت از مشک اذفر افسرت
ایزد تعالی پیکرت از در بیضا ریخته
گرچه تنت نساج صنع از برگ نسرین بافته
گوئی دلت صناع خلق از سنگ خارا ریخته
عکس رخ یار است این یا نور رخسار است این
با جذوه نار است این در طور سینا ریخته
آن فال فیروزش نگر روی دل افروزش نگر
مژگان دلدوزش نگر خون دل ما ریخته
تا ساقی رندان شده آتش بجانها در زده
دامانش در دست آمده گیسویش در پا ریخته
ابروی آن سیمین سلب خونم بریزد بی سبب
چون ماهیار بی ادب کو خون دارا ریخته
بر چهره آن نازنین موسی است خور در آستین
بر طره آن مه جبین مشک است عمدا ریخته
در جشن شه صاحب زمان بادام و شکر هر زمان
از منطق شکرفشان و ز چشم شهلا ریخته
این مطلع آمد خوبتر از عقد مروارید تر
چون طوطی طبعم شکر از نطق گویا ریخته
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۳۵ - در تسلیت فرماید
نگار من تن سیمین خود برخت سیاه
چنان نهفته که در تیره شب چهارده ماه
سیاه پوشید آن گلعداز و روز مرا
ز سوگواری خود کرد همچو شام سیاه
برفت چشمه حیوان درون تاریکی
نهاد لاله نعمان ز مشک سوده کلاه
شخود چهره بناخن گشود خون ز دو چشم
گسست موی و پریشان نمود زلف دو تاه
همی پراکنده از هر دو جزع مروارید
همی دمید برخسار همچو آینه آه
ایا گزیده ترین دخت شهریار عجم
که شد نژاد تو از خسروان والا جاه
توئی نبیره طهماسب شاه کیوان قدر
توئی نواده خاقان و سبط نادر شاه
تو شاد داری خرم روان پاک نیا
تو زنده کردی نام پدرت طاب ثراه
نشان حشمت تو ظاهر است در آفاق
حدیث عصمت تو سایر است در افواه
سخا و جود به ابر کف تو بسته امید
کمال و فضل بخاک در تو جسته پناه
ببارگاه تو بهرام و تیر بسته میان
بخاک راه تو برجیس و مهر سوده جباه
به پیش قصر کمالت فلک نیارد پای
درون کاخ عفافت ملک نیابد راه
ز هوش و فضل و فروغ و فر و کمال تو تافت
بچرخ مشتری و تیر و مهر و زهره و ماه
بدان مثابه بلند است دامنت که مدام
ز دامن تو بود دست آسمان کوتاه
از آنکه چرخ نهم برترین مقام وی است
که چاکران تو را شد فروترین خرگاه
گر آفتاب شود فی المثل بچرخ نهم
کجا تواند کردن بسایه تو نگاه
ز تو ببالد برقع برایت و به نگین
ز تو بنازد معجر بافسر و به کلاه
بحضرت تو حدیثی فرا برم که بود
خدای عز وجل مرمرا بصدق گواه
به پیش چون تو حکیمی که راز دل داند
منافقی نکنم لا اله الا الله
بدان رسول که آمد ستوده در گیتی
بدان خدای که باشد منزه از اشباه
بدان اراده که بر سلب و نفی من قادر
بدان ضمیر که از هست و بود من آگاه
کز این مصیبت عظمی که دستبرد قضا
بدوستان تو آورده از ستم ناگاه
بسان ساغر مستان دلم پر از خون است
چو طره صنمان قامتم شدست دو تاه
چو ابر خون ز بصر باری و نمیدانی
که جان ما را در بحر قلزم است شباه
ولی چه چاره که این باده را از این ساقی
بطوع اگر نستانی دهند با اکراه
نه کس ببندد این رخنه را بدست هنر
نه کس گشاید این قلعه را بزور سپاه
نگویمت که در این غم مپوش رخت سیه
که کعبه ای تو و زیبد بکعبه رخت سیاه
خدای را مفشان خون دیده بر دامان
که دامن تو نیالوده بر بهیچ گناه
مریز اشک و مخور غم در این مصیبت سخت
مدار تاب و مکن تب در این غم جانکاه
بطوع خاطر تسلیم شو بامر قضا
ز روی صدق رضا ده بدانچه خواست اله
چو وقت در گذر آید چه یکنفس چه هزار
چو دور عمر بسر شد چه پنج و چه پنجاه
زمانه یار نگردد بزور بازوی عقل
گذشته باز نیاید بسوک و ناله و آه
تن فسرده دلخستگان نژند مکن
دل رمیده وابستگان شکسته مخواه
گر این کلام مرا گوش کردی از سر مهر
یکی حدیث دگر آرم اندرین درگاه
بهمت تو که برتر از آسمان بلند
بدامن تو که شد دست چرخ از آن کوتاه
که گر در آب کنی غرقه حاضرم بالطوع
وگر در آتش گوئی روم بلا اکراه
بخاکپای تو دارد تن فسرده نیاز
بر آستان تو دارد دل رمیده پناه
سرم بطوق تو یک گردن است و صد زنجیر
دلم بدست تو یک کشته و هزار سپاه
چو در کف تو بود کار دل تو خود دانی
باوج ماه رسان یا بیفکن اندر چاه
کنون بپای خود آمد بدامت این نخجیر
گرش توانی در بند خویش داشت نگاه
شکار شیر کن ای جان اگر چه میدانم
که در کمند تو شیر ژیان شود روباه
الا چو گاه برآید ز ماه و ماه از سال
الا چو روز برآید ز هفته هفته ز ماه
همیشه روز و شبت خوش ببامداد و غروب
هماره سال و مهت نیک درگه و بیگاه
ادیب الممالک : قصاید عربی
ایضا این قصیده را فرستادم
ایا من جرت من حد مقوله العضب
عیون کماء الخضر عن مرسف عذب
و تلعب بالاقلام کفک و الندی
کلعب الصبافی الروض بالغصن الرطب
سقی الله ایاما مضت فی دیارکم
و طوبی لمن ناجاک فی ساحة القرب
سلام علی الرکب الذین و قوفهم
بحضرتک العلیاء فی المنزل الرحب
رمتنی ید الایام سهما مشعبا
رمیت بها فوق الجلامید فی الشعب
و قد ذبحتنی العین من صارم الهوی
کما یذبح العشاق من شفره الهدب
بنات المنایا صاد فتنی و قلقلت
بنات صدور فی فوادی و فی جنبی
صروف اللیالی طرقت بی بدائها
والفتنی الایام فی اعظم الخطب
فما فی خطوب الدهر اعظم لوحه
من الهجر و البین الممیت بلا ذنب
لا حتمل الافات الا فراقکم
فما الموت الا دون ذالحادث الصعب
متی غاب عن عینی محیاک لم ازل
تکفکف عینی الدمع کالعارض الصب
ابا جعفر ان لم تصدق مقالتی
لانکرت معنی القلب یهدی الی القلب
ففی کل داء معضل و ملمه
توکلت بالله العلی امه حسبی
ادیب الممالک : قصاید عربی
شمارهٔ ۶
لمن رسم اطلال سقتهاالسحائب
تطیب بریاها الصبا والخبائب
و تسنکستها آلارام والادم الطلی
من الجودذر النعسان و الشمس غارب
یحلورن ظبیات الفلا حول رسمها
و سافرن منهاالمعصرات الکواعب
غمازالت الامطار تقری بروضها
والازال یخضرالحمی و المسارب
دعانی الیها ساق حربسجعه
فشب ضرام القلب و الدمع ساکب
فدیباجتی روض وعینی سحابه
و قلبی صفاح و شوقی حباحب
تذکرت سلمی و الرباب و زینبا
ودارا انیخت فی فناها الرکائب
و عهدی بهاریان والورد ناضر
فجثت بها عطشان والورد ناضب
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۴
تقدیم دوست کردم تصویر خویشتن را
تا جای من ببوسد آن روی چون سمن را
ای عکس چهره من چو میرسی به کویش
در پای او افشان یکباره جان و تن را
زان طره معنبر کان ماه ار بچنبر
بستان بجای شکر بوسی از آن دهن را
گر آن پری شمایل باشد بمهر مایل
در گردنش حمایل کن دست خویشتن را
پنهان ز لعل نوشش وز چشم عیب پوشش
آهسته زیر گوشش بر گو تو این سخن را
کایم شبی بکویت گیرم کمند مویت
روشن کنم زرویت خرگاه و انجمن را
هان ای امیر بانو عشقت کشد ز هر سو
از آن کمند گیسو بر گردنم رسن را
ماهی نهاده بر سر از مشک ناب افسر
سروی نموده در بر از لاله پیرهن را
مهرت بجان سپردم در عشق پافشردم
زین عیش تازه بردم از دل غم کهن را
این راز از حبیب است وین درد باطبیب است
فریاد عندلیب است کاشفته این چمن را
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۷ - خطاب به انباز خویش خانم اقدس
در دلم جز هوای اقدس نیست
و اندران باغ جای هر خس نیست
غیر را ره در این سرا نبود
خانه از او است از دگر کس نیست
قله قاف جای سیمرغ است
آشیان کلاغ و کرکس نیست
غیر قدش که شد معدل حسن
اختری در سپهر اطلس نیست
قبلگاه دلم بجز کویش
اندرین طارم مسدس نیست
آفتابی چو عارضش تابان
اندرین گنبد مقرنس نیست
ذات او را بجان کنم تقدیس
که به گیتی چو او مقدس نیست
سرو جز چوب خشک و گل جز خار
پیش آن نونهال نورس نیست
زیور اطلس و پرند است او
زیور او پرند و اطلس نیست
گر به یک موی او مرا دو جهان
حق تعالی عطا کند بس نیست
دلم از دوریش همی نالد
که اسیری چو او بمحبس نیست
گر امیری خلاف عهد کند
بی شک از خاندان افطس نیست
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
چکیده لعل معروق به صفحه سمنت
و یا ز رشحه می سرخ گشته پیرهنت
بطرف دامنت آلوده خون مگر صنما
خدا نکرده گریبان گرفته خون منت
شنیده ام که گلستان شده است لاله ستان
ز بسکه دست قدر لاله کاشت در چمنت
عقیق سوده است از سیم ساده ریخت و یا
عصاره گل سوری چکد ز نسترنت
ز بس به برگ سمن شاخ ارغوان کاری
دلم چو بید بلرزد ز کاهش بدنت
مگر تو آهوی چینی که بوی مشک دهد
چو خون فتد به دل تنگ نافه ختنت
درون پسته پر مغز ناردان داری
که رنگ نار گرفته است ساق نارونت
ز بسکه اشک فشاندم ز دوری رخ تو
سرشک چشم منست اینکه میرود ز تنت
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
دلبرا عیدت خوش و فرخنده باد
لعلت از عیش و طرب در خنده باد
گر زند خورشید لاف همسری
با تو، از روی مهت شرمنده باد
چون حباب سرخ در جام شراب
دیده بدخواهت از جا کنده باد
جان من از چشمه لعل لبت
همچو خضر از آب حیوان زنده باد
روزگارت همچو من فرمان پذیر
آسمانت چون امیری بنده باد
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۴۳ - موشح بنام بدرالدوله سلطان بیگم
بوسه شیرین اگر زان لعلم ارزانی شود
دل رها از درد و تن دور از گرانجانی شود
روزی آید کان پری با من نشیند روبرو
از وصالش مشگلم مایل به آسانی شود
لعل شیرینش ببوسم چون شکر تا بامداد
دامنم از بوسه پر یاقوت رمانی شود
وقت صحبت آنچنان مستش کنم کاندر نشاط
لاله اش همرنگ می از راح ریحانی شود
هر کسی چیزی نثار دوست سازد لیک من
سر فشانم تا تنم بر دوست قربانی شود
لاابالی وار در کویش زنم لبیک شوق
طوف در کاهش دلم را کعبه ثانی شود
از خدا خواهم شبی آن ماه را گیرم ببر
نقد دیدارش مرا گنج سلیمانی شود
بوسه از رویش ستانم چنگ در مویش زنم
یا بمیرم تا وجودم در رهش فانی شود
گر ز هر مصرع بگیری حرف اول نام آن
ماه تابان آشکار از نور یزدانی شود
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
از خاک ری در گوش جان آواز اقدس میرسد
بانک انااللهی از آن ارض مقدس میرسد
گر چه نیارد یاد من آن لعبت آزاد من
از دوریش فریاد من بر چرخ اطلس میرسد
تا رفتم از آن گلستان کردم وداع دلستان
زخمم بدل نیشم بجان از خار و از خس میرسد
در محبس هجرش منم کز اشک تر شد دامنم
از قسمت جان و تنم زندان و محبس میرسد
پیک صبا در حضرتش بوسد زمین طاعتش
بر شاخ سرو قامتش کی دست هر کس میرسد
ایدل مشو تلخ و ترش کز زانکه بنشینی خمش
بس میوه شیرین خوش ز آن نخل نورس میرسد
مرهم ز بعد ریش شد نوش از پی هر نیش شد
چون درد و غم از پیش شد آسایش از پس میرسد
در این سپهر چنبری او زهره شد من مشتری
چون پروز من و آن پری بر آل افطس میرسد
بس کن امیری ماجرا با وی مکن چون و چرا
کالهام یزدانی ترا بر کلک اخرس میرسد
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
ازین مکتوب دانستم که دلدارم غمی دارد
چو زلف خود شبی تاریک و روز درهمی دارد
چرا نالد ز غم ماهی که بر تخت شهنشاهی
ز جم جام، از خضر لعل، از سلیمان خاتمی دارد
نفرساید ز فرعون آنکه در جیش ید بیضا
نیندیشد ز جادو آنکه اسم اعظمی دارد
اگر غم فی المثل افراسیابستی چه باک آنرا
که اندر لشکر حسن از محبت رستمی دارد
اگر دجال سرتاسر جهان را زیر حکم آرد
نترسد آنکه با خود همنفس عیسی دمی دارد
چه غم آن دلستان را از خم و پیچ جهان باشد
که اندر تار گیسو پیچ و در ابرو خمی دارد
نگوید با من آن غم چیست تا کوشم به درمانش
مرا پنداری اندر دیده چون نامحرمی دارد
نه راهم داد، در کویش نه بنشانده به پهلویش
مگر چون چشم آهویش به دل از من رمی دارد
ز بی بنیادی اوضاع گردون، غم مخور جانا
که عشق من به دیدارت اساس محکمی دارد
مگر رنج تو از درد شهیدانت فزونستی
و یا وزن تو از نه کرسی گردون کمی دارد
تو اندر کعبه دل آیت قدسی اگر خواندی
که کعبه هاجری بیت المقدس مریمی دارد
جمال روشنت با لعل میگون هست دارائی
که با آیینه اسکندری جام جمی دارد
چراغ غصه خامش کن غم گیتی فرامش کن
ز دور دهر دل خوش کن که اینهم عالمی دارد
به غیر از مرگ هر دردی که یابی باشدش درمان
بجز زخم زبان هر زخم کاری مرهمی دارد
الهی تا قیامت شاد و خرم باد دلدارم
که بر یادش دل من حال شاد و خرمی دارد
امیری را درون دل بود چون خانه ویران
که طوفان بیند از اشکی و سیل از شبنمی دارد
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
پرده یکسو شد و معشوقه پدیدار آمد
دل در ایوان نظر از پی دیدار آمد
از رخ پردگیان حرم حسن و عفاف
پرده افتاد و رخ دوست پدیدار آمد
سرو بی کفش و کله مست خرامید به باغ
گل برهنه تن و بی پرده به گلزار آمد
ای زلیخای جوان زال نوان را بنگر
به خریداری یوسف سوی بازار آمد
گوهری را که تو با مایه جان خواسته
زال مسکین به کلافیش خریدار آمد
عزت از پرده نشینی مطلب ز آنکه به دهر
هر که در پرده گرامی ز برون خوار آمد
بت دوشیزه شود پرده نشین از در شرم
شیر مردان را از پرده بسی عار آمد
پرده را عیب نخست آنکه ز نشناختگی
دوست با دوست پس پرده به پیکار آمد
آشنایان چو پس پرده نهفتند جمال
سر بیگانه برون از پس دیوار آمد
بر رخ عیب سزد پرده و بر چهره زشت
لاجرم حق به خلایق همه ستار آمد
چند در پرده و سربسته سخن باید گفت
هله ای مستمعان نوبت گفتار آمد
چند باید بزبان مهر خموشی بنهاد
اندرین بزم که آسوده ز اغیار آمد
یار در خلوت جان با رخ روشن بنشست
دوست در خانه دل با دل بیدار آمد
مفتی مدرسه در کنج خرابات نشست
زاهد صومعه درد که خمار آمد
عقل با عشق مصاحب شد و هم پیمان گشت
حسن از عربده نادم شد و بیزار آمد
دولت اندر پی آسایش درویش افتاد
صحت اندر طلب راحت بیمار آمد
زهر فرعون هوی راز کرامات کلیم
نوشداروی روان از دهن مار آمد
معجز عیسوی و نفخه روح القدسی
باطل السحر جهودان سیه کار آمد
پرده از کار چو افتاد و پس پرده نماند
راز پنهان هله ای دوست گه کار آمد
راز بی پرده سرائید که در بزم صفا
هر که آمد بدرون محرم اسرار آمد
بشد آن روز که اندر گه مستی منصور
پرده از راز برافکند و سر دار آمد
هر چه خواهد دلت امروز ز اسرار نهان
فاش برگو که نیوشنده هشیوار آمد
تا درین پرده امیری بنواشد زاهد
خجل از خرقه و شرمنده ز دستار آمد
گفت با وی بست این رتبه که از پرتو بدر
چهره بخت تو چون ماه ده و چار آمد
بدر ما طعنه به خورشید جهانتاب زند
که رخ و دست و دلش مطلع انوار آمد
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
جواب نامه ام از نزد دوست دیر آمد
دلم ز دیری آن از حیات سیر آمد
بلی چگونه دلی از حیات گردد سیر
که زیر حلقه گیسوی او اسیر آمد
رهائی دل از آن بند زلف ممکن نیست
ز بسکه دلکش و دلجوی و دلپذیر آمد
من ابلهانه بجائی برم کمال و هنر
که در کمال و هنر فرد و بی نظیر آمد
شعار او همه فضل است و شعر من ببرش
اگه چه غیرت شعری کم از شعیر آمد
ستاره در بر نور قمر بود تاریک
سفال بر در گنج گهر حقیر آمد
چه آفتی تو که چشم سیاه و زلف کجت
بلای جان جوان بند پای پیر آمد
تو آن درخت بلندی که زهره بهر نماز
در آستان تو از آسمان بزیر آمد
ز هرچه هست به گیتی توان گزیر ولی
مرا محبت و عشق تو ناگزیر آمد
خوشا دمی که نهم دیده بر خطت بینم
ز مصر جانب بیت الحزن به شیر آمد
ز پا فتاده و از دست رفته ام نظری
که التفات تو بر خسته دستگیر آمد
مرا به شاه و وزیر احتیاج نیست از آنک
گدای کوی تو هم شاه و هم وزیر آمد
امیریا غم بدرت بکاست همچو هلال
چرا شکایتت از آفتاب و تیر آمد
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
بسفر رفت نگار من و من شیفته وار
در صف باغ شدم با دلی از غصه فکار
دیدم اندر لب جو سنبل و گل نرگس مست
گرم نظاره و صحبت شده مانند سه یار
چون مرا دیدند از دیده سرشک افشانم
بر رخ از دیده چو بر سبزه ترا بر بهار
گفت سنبل که چو شد یار تو میدار مرا
جای آن زلف کج پر شکن غالیه بار
گل سوری ز صفا گفت مرا ده بوسه
جای رخساره آن سیمتن لاله عذار
گفت نرگس که چو از دیده او دور شدی
غم چشمانش بر چشم تر من بگمار
گفتم ای سنبل زلف بت من بارد مشک
تونه مشکین بیغاره مزن دم زنهار
ای گل سوری پیش رخ او چهره بپوش
که بود گل بر رخساره او خوار چو خار
نرگسا چشم تو گیرنده و مست است ولی
نیست چون آهوی پیل افکن او شیرشکار
چون پریچهره نگارم بچمن جلوه کند
شاهدان پیش جمالش همه نقشند و نگار
چهره اش لعل بود سیم بنا گوش سپید
دیده اش مست بود ترک نگاهش بیدار
زلف تاریک و شب و روز جهان زو روشن
چشم مخمور و دل و مغز مهان زو هوشیار
دوش امیری به دلم گفت چرا در گردن
زلف لیلی وشی آویخته مجنون وار
گفت پروانه آن شمع جهان افروزم
عاشق بدرم و جوینده او در شب تار
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
زمانه کرد در این سرزمین غریبم باز
فکنده دور ز محبوب و از حبیبم باز
بجای آنکه چو طوطی شکر خورم ز لبش
قرین ناله و افغان چو عندلیبم باز
چراغ بزم وصال نگار خود بودم
که هجر سوخت بکام دل رقیبم باز
امید عافیتم نیست در خراسان چون
مریض گشته پری مهربان طبیبم باز
امیدوار چنانم ز آستانه قدس
که آستانه اقدس شود نصیبم باز
امیر یا عجب این شد که بعد چندین سال
بکوی آن صنم نازنین غریبم باز