عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
من و از خون دل پیمانه ای چند
تو و پیمانه با بیگانه ای چند
به پیشت درد دل میگویم افسوس
که در گوشت بود افسانه ای چند
همان به کاشنا محروم ماند
که محرم شد باوبیگانه ای چند
جمال شمع نا پیدا و هر سو
از او آتش بجان پروانه ای چند
ندیدم جز غم از پیمان زاهد
من و میخانه و پیمانه ای چند
ز غوغای خردمندان به تنگم
دریغ از ناله ی مستانه ای چند
ملول از صحبت فرزانگانم
خوشا ویرانه و دیوانه ای چند
دل ما گر رود از دست غم نیست
ز ملک شاه کم ویرانه ای چند
مباد آسیب شمع انجمن را
چه باک ارجان دهد پروانه ای چند
نشاط آخر برون نه گامی از خویش
تو خود پا بست این غمخانه ای چند
تو و پیمانه با بیگانه ای چند
به پیشت درد دل میگویم افسوس
که در گوشت بود افسانه ای چند
همان به کاشنا محروم ماند
که محرم شد باوبیگانه ای چند
جمال شمع نا پیدا و هر سو
از او آتش بجان پروانه ای چند
ندیدم جز غم از پیمان زاهد
من و میخانه و پیمانه ای چند
ز غوغای خردمندان به تنگم
دریغ از ناله ی مستانه ای چند
ملول از صحبت فرزانگانم
خوشا ویرانه و دیوانه ای چند
دل ما گر رود از دست غم نیست
ز ملک شاه کم ویرانه ای چند
مباد آسیب شمع انجمن را
چه باک ارجان دهد پروانه ای چند
نشاط آخر برون نه گامی از خویش
تو خود پا بست این غمخانه ای چند
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
افکنده سبزه بر کنف بوستان بساط
رفت آنکه دوستان نشکیبند بی نشاط
ساقی بجوی ساغری از باده ی کهن
مطرب بگوی تازه ای از گفته ی نشاط
این چند روزه مهلت تن بگذرد که نیست
حز افتراق حاصل اضداد از اختلاط
آکنده ایم گوش زبانک رحیل و خوش
افکنده ایم رخت اقامت در این رباط
از معرفت چه لاف زنی ای فقیه شهر
بی شک که از محیط ندارد خبر محاط
ای منکران عشق اگر نیک بنگرید
جز وهم خویش هیچ ندارید در بساط
ایاک نستغیث و ایاک نستعین
منک الیک سرت بنا اهدانا الصراط
رفت آنکه دوستان نشکیبند بی نشاط
ساقی بجوی ساغری از باده ی کهن
مطرب بگوی تازه ای از گفته ی نشاط
این چند روزه مهلت تن بگذرد که نیست
حز افتراق حاصل اضداد از اختلاط
آکنده ایم گوش زبانک رحیل و خوش
افکنده ایم رخت اقامت در این رباط
از معرفت چه لاف زنی ای فقیه شهر
بی شک که از محیط ندارد خبر محاط
ای منکران عشق اگر نیک بنگرید
جز وهم خویش هیچ ندارید در بساط
ایاک نستغیث و ایاک نستعین
منک الیک سرت بنا اهدانا الصراط
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
روشن از طلعت خورشید شود خانه ی گل
طلعت اوست که تابد به نهانخانه ی دل
بی شک این قوم که من مینگرم بی بصرند
ورنه این روی که بیند که نگردد مایل
بتگر چین که بت از سنگ بر آرد یا سیم
کو که بیند صنم سیمتن سنگیندل
زندگی بی تو حرام است خدا را باز آی
که اگر تیغ زنی خون منت باد بحل
من اگر صحبت زاهد طلبم نیست عجب
عاقل آنست که پرهیز کند از جاهل
رنج بیهوده بری به که گزینی راحت
کار بیهوده کنی به که نشینی کاهل
هرگز از مزرع سبز فلک و چشمه ی مهر
تخم غفلت بجز اندوه نیارد حاصل
نه غم آنجا گذر آرد که بود طالب دوست
نه نشاط از در آنکس که نشیند غافل
طلعت اوست که تابد به نهانخانه ی دل
بی شک این قوم که من مینگرم بی بصرند
ورنه این روی که بیند که نگردد مایل
بتگر چین که بت از سنگ بر آرد یا سیم
کو که بیند صنم سیمتن سنگیندل
زندگی بی تو حرام است خدا را باز آی
که اگر تیغ زنی خون منت باد بحل
من اگر صحبت زاهد طلبم نیست عجب
عاقل آنست که پرهیز کند از جاهل
رنج بیهوده بری به که گزینی راحت
کار بیهوده کنی به که نشینی کاهل
هرگز از مزرع سبز فلک و چشمه ی مهر
تخم غفلت بجز اندوه نیارد حاصل
نه غم آنجا گذر آرد که بود طالب دوست
نه نشاط از در آنکس که نشیند غافل
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
ساقیا برخیز کز پیمانه ای
داد دل گیریم از فرزانه ای
سنگ طفلان تا بکی بایست خورد
آخر ای دل تابکی دیوانه ای
زحمتی دارم ز غوغای خرد
ای دریغ از ناله ی مستانه ای
شیخم از مسجد چه غم بیرون کند
هست در بیرون در میخانه ای
سر خوش آن ساقی ببیندمست را
تا بنوشد خود ز می پیمانه ای
شمع اگر ز اول بسوزد خویشتن
سوختن بیندکی از پروانه ای
نیست بزم عاقلان جای نشاط
مسکنی سازیدش از ویرانه ای
داد دل گیریم از فرزانه ای
سنگ طفلان تا بکی بایست خورد
آخر ای دل تابکی دیوانه ای
زحمتی دارم ز غوغای خرد
ای دریغ از ناله ی مستانه ای
شیخم از مسجد چه غم بیرون کند
هست در بیرون در میخانه ای
سر خوش آن ساقی ببیندمست را
تا بنوشد خود ز می پیمانه ای
شمع اگر ز اول بسوزد خویشتن
سوختن بیندکی از پروانه ای
نیست بزم عاقلان جای نشاط
مسکنی سازیدش از ویرانه ای
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
ترسم از چشم بد خلق رسد بر تو گزندی
گو بسازند نقابی و بسوزند سپندی
ما نه خود لایق تیریم و نه شایسته ی بندی
ور نه آن ابرو و آن طره کمان است و کمندی
لاف قوت مزن ای خواجه که از ما نخرد کس
جز دل خسته درین رسته و جز جان نژندی
لاف خصمی منت هست دریغا ز مصافی
تا بیازیم سنانی و بتازیم سمندی
بند بر لب نه و بگذر ز من ای یار خردمند
من که سد بند گسستم نپذیرم ز تو پندی
مصلحت حوی ز دوران نبرد کار بسامان
راحت آن یافت که اندیشه نبودش ز گزندی
هم نشاط از تو و هم غم چه غم ار شاد نباشم
بجهان خرم از آنم که چنانم تو پسندی
گو بسازند نقابی و بسوزند سپندی
ما نه خود لایق تیریم و نه شایسته ی بندی
ور نه آن ابرو و آن طره کمان است و کمندی
لاف قوت مزن ای خواجه که از ما نخرد کس
جز دل خسته درین رسته و جز جان نژندی
لاف خصمی منت هست دریغا ز مصافی
تا بیازیم سنانی و بتازیم سمندی
بند بر لب نه و بگذر ز من ای یار خردمند
من که سد بند گسستم نپذیرم ز تو پندی
مصلحت حوی ز دوران نبرد کار بسامان
راحت آن یافت که اندیشه نبودش ز گزندی
هم نشاط از تو و هم غم چه غم ار شاد نباشم
بجهان خرم از آنم که چنانم تو پسندی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
نبود عجب ار برقی در خرمن ما بینی
باشد عجب ار برگی در گلشن ما بینی
دیوانگی ما را امروز مبین، فرداست
کان سلسله ی مشکین در گردن ما بینی
جز جام سفالینم خشتی دو ببالین نیست
در کنج خرابات آی تا مخزن ما بینی
مهر فلک ار خواهی زایوان ملک جویی
مهر ملک ار جویی از روزن ما بینی
این کشت که دیدی بود آبش همه از این ابر
شاید اگر از وی برق در خرمن ما بینی
باشد عجب ار برگی در گلشن ما بینی
دیوانگی ما را امروز مبین، فرداست
کان سلسله ی مشکین در گردن ما بینی
جز جام سفالینم خشتی دو ببالین نیست
در کنج خرابات آی تا مخزن ما بینی
مهر فلک ار خواهی زایوان ملک جویی
مهر ملک ار جویی از روزن ما بینی
این کشت که دیدی بود آبش همه از این ابر
شاید اگر از وی برق در خرمن ما بینی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
سقی من وابل لامن طلالی
بوادی الطف ار باع المعالی
خوشا و خرما روزی که بینم
مطایا ناتساق الی الرحالی
فهل لی ناقة الاغرامی
و هل لی رخله الا ابتهالی
پرستاران پی درمان دردم
سکونی لیس الا فی ارتحالی
طبیبان خسته از تدبیر رنجم
دوائی من عقام لا عضالی
قفس را رخنه ها افتاده بر تن
تو نیز ای مرغ جان بگشای بالی
خلیلی خلنی حتی اموتا
چه سود از زندگی غیر ازو بالی
حیات جاودان جوییم خوشتر
فلایبقی لک الدنیا و لالی
هوسها در سر افتادست از تن
عقود فی شکال من جبالی
دریغا عقلها مغلوب نفس است
و قد تعلو النساء علی الرجالی
خیال نیکوان باری نکوتر
چو عالم نیست یکسر جز خیالی
نشاط از طعن بی دردان میندیش
معالی العز مختلف المعالی
بوادی الطف ار باع المعالی
خوشا و خرما روزی که بینم
مطایا ناتساق الی الرحالی
فهل لی ناقة الاغرامی
و هل لی رخله الا ابتهالی
پرستاران پی درمان دردم
سکونی لیس الا فی ارتحالی
طبیبان خسته از تدبیر رنجم
دوائی من عقام لا عضالی
قفس را رخنه ها افتاده بر تن
تو نیز ای مرغ جان بگشای بالی
خلیلی خلنی حتی اموتا
چه سود از زندگی غیر ازو بالی
حیات جاودان جوییم خوشتر
فلایبقی لک الدنیا و لالی
هوسها در سر افتادست از تن
عقود فی شکال من جبالی
دریغا عقلها مغلوب نفس است
و قد تعلو النساء علی الرجالی
خیال نیکوان باری نکوتر
چو عالم نیست یکسر جز خیالی
نشاط از طعن بی دردان میندیش
معالی العز مختلف المعالی
نشاط اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲
نشاط اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۳
نشاط اصفهانی : غزلیات بازمانده
گوشه ای از بهر آسایش بجز میخانه نیست
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
نوبهار ایجادم رونق حمل دارم
همچو گلبن معنی غنچه در بغل دارم
داده تا مرا رخصت مرشد خراباتم
غیر ملت عشاق کی غم ملل دارم؟!
زلف او نمی گردد مانع جنون من
همچو شمع بزم وصل آه بی محل دارم
پایمال دونانم گر ز پستی طالع
از بلندی همت مسند زحل دارم
خوانده ام کتاب غم در سلوک مجنونی
عامل جنونم لیک وضع بی عمل دارم
تا به کی ز نادانی می بری حسد با من؟!
این همه سخندانی قسمت از ازل دارم!
فهم معنی ام دارد قدر و شکل اسطرلاب
هندسی اگر خوانم حرفی از جمل دارم
گردش فلک اکنون گر مرا دهد فرصت
نسخه ها همی سازم بیم از اجل دارم
در سخن نمی باشد دیگری نظیر من
غیر حضرت بیدل من کجا بدل دارم؟!
محو حیرتم طغرل من ز مصرع بیدل
بی تو زنده ام یعنی مرگ بی اجل دارم!
همچو گلبن معنی غنچه در بغل دارم
داده تا مرا رخصت مرشد خراباتم
غیر ملت عشاق کی غم ملل دارم؟!
زلف او نمی گردد مانع جنون من
همچو شمع بزم وصل آه بی محل دارم
پایمال دونانم گر ز پستی طالع
از بلندی همت مسند زحل دارم
خوانده ام کتاب غم در سلوک مجنونی
عامل جنونم لیک وضع بی عمل دارم
تا به کی ز نادانی می بری حسد با من؟!
این همه سخندانی قسمت از ازل دارم!
فهم معنی ام دارد قدر و شکل اسطرلاب
هندسی اگر خوانم حرفی از جمل دارم
گردش فلک اکنون گر مرا دهد فرصت
نسخه ها همی سازم بیم از اجل دارم
در سخن نمی باشد دیگری نظیر من
غیر حضرت بیدل من کجا بدل دارم؟!
محو حیرتم طغرل من ز مصرع بیدل
بی تو زنده ام یعنی مرگ بی اجل دارم!
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰ - تتبع خواجه حافظ
گر آن ترک خطایی نوش سازد جام صهبا را
نخست آرد سوی ما ترکتاز قتل و یغما را
رخش در نازکی بر باد داده صفحه گل را
قدش در چابکی بر خاک شانده سرو رعنا را
به منع بوس آن لب چون دوصد تیرست از مژگان
که در خاطر تو اند راه دادن این تمنا را؟
بهار عارضشرا تازه گلهای عجب بشکفت
خدا را مدعی مانع مشو یکدم تماشا را
من و کوی مغان وان مغبچه کز لعل جانپرور
به نکته کرده زین دیر کهن بیرون مسیحا را
چو در کوی خراباتش بیک ساغر نمی گیرند
برآتش افکنم به این لباس زهد و تقوا را
چه پوشانم ز مردم کآتش عشق می روشن
ز چاک سینه ظاهر کرد سر مخفی ما را
بگو کآرند جام جم ز مخزن ای شه خوبان
که بنمایم به شاهان بیوفایی های دنیا را
غزل گفتن مسلم شد به حافظ شاید ای فانی
نمایی چاشنی دریوزه زان نظم جهان آرا
نخست آرد سوی ما ترکتاز قتل و یغما را
رخش در نازکی بر باد داده صفحه گل را
قدش در چابکی بر خاک شانده سرو رعنا را
به منع بوس آن لب چون دوصد تیرست از مژگان
که در خاطر تو اند راه دادن این تمنا را؟
بهار عارضشرا تازه گلهای عجب بشکفت
خدا را مدعی مانع مشو یکدم تماشا را
من و کوی مغان وان مغبچه کز لعل جانپرور
به نکته کرده زین دیر کهن بیرون مسیحا را
چو در کوی خراباتش بیک ساغر نمی گیرند
برآتش افکنم به این لباس زهد و تقوا را
چه پوشانم ز مردم کآتش عشق می روشن
ز چاک سینه ظاهر کرد سر مخفی ما را
بگو کآرند جام جم ز مخزن ای شه خوبان
که بنمایم به شاهان بیوفایی های دنیا را
غزل گفتن مسلم شد به حافظ شاید ای فانی
نمایی چاشنی دریوزه زان نظم جهان آرا
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱ - تتبع مخدومی
هست در دیر آفتی هر دم به قصد جان مرا
زنده بردن از سر کوی مغان نتوان مرا
خانه دل بود آبادان ز تقوی وه که ساخت
عشوه های ساقی و سیل قدح ویران مرا
پرده زهدم چه سان پوشد که از آشوب می
از گریبان هر دم افتد چاک تا دامان مرا
خرقه در هجر بتی شد رهن می بنگر که زد
باده و عشق از لباس عافیت عریان مرا
گر به گرداب می افتادم مرا نبود گنه
هست این سرگشتگی از گردش دوران مرا
بحر عصیان از بلندی کرد پستم زانکه زد
بر زمین از آسمان هر موج این طوفان مرا
سازم از لوث ریا غسل طریق ای پیر دیر
چون فقیه آید درون خم کنی پنهان مرا
خواب دیدم کآب کوثر میخورم از دست حور
فیض می از دست ساقی ده دوصد چندان مرا
فانیا راه فنا هر چند مشکل بود شد
قطع آن ز افکندن بار خودی آسان مرا
زنده بردن از سر کوی مغان نتوان مرا
خانه دل بود آبادان ز تقوی وه که ساخت
عشوه های ساقی و سیل قدح ویران مرا
پرده زهدم چه سان پوشد که از آشوب می
از گریبان هر دم افتد چاک تا دامان مرا
خرقه در هجر بتی شد رهن می بنگر که زد
باده و عشق از لباس عافیت عریان مرا
گر به گرداب می افتادم مرا نبود گنه
هست این سرگشتگی از گردش دوران مرا
بحر عصیان از بلندی کرد پستم زانکه زد
بر زمین از آسمان هر موج این طوفان مرا
سازم از لوث ریا غسل طریق ای پیر دیر
چون فقیه آید درون خم کنی پنهان مرا
خواب دیدم کآب کوثر میخورم از دست حور
فیض می از دست ساقی ده دوصد چندان مرا
فانیا راه فنا هر چند مشکل بود شد
قطع آن ز افکندن بار خودی آسان مرا
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳ - مخترع
ز تب مباد صداعی بدان جوان یارب
که صدقه سرش این پیر ناتوان یارب
ز هجر یارب و افغانم از فلک بگذشت
توام خلاص نمایی ازین فغان یا رب
رسید یا رب من شام غم به مجمع دیر
چه باشد از تب من بشنود از آن یارب
ز دیر مغ بچه ای مست شد برون سوی شهر
ز اهل زهد به دیر امینش رسان یارب
شدن به کوی ریا شیخ را خوش است مباد
مرا به جز روش کوچه ی مغان یارب
چو سرکشی است طریق ریا سر فانی
شود به دیر فنا خاک آستان یا رب!
که صدقه سرش این پیر ناتوان یارب
ز هجر یارب و افغانم از فلک بگذشت
توام خلاص نمایی ازین فغان یا رب
رسید یا رب من شام غم به مجمع دیر
چه باشد از تب من بشنود از آن یارب
ز دیر مغ بچه ای مست شد برون سوی شهر
ز اهل زهد به دیر امینش رسان یارب
شدن به کوی ریا شیخ را خوش است مباد
مرا به جز روش کوچه ی مغان یارب
چو سرکشی است طریق ریا سر فانی
شود به دیر فنا خاک آستان یا رب!
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷ - ایضا له
از تاب می دگر به سرم شعله در گرفت
می باز سوز آتش ما را ز سر گرفت
اندر سفال میکده بود این مگر که دوش
در کنج دیر مغبچه ام جام زر گرفت
یک جام تا به حشر بسم بود طرفه بین
کز روی ناز و عربده جام دگر گرفت
هر کو چنین دو جان فنا زد ز بیخودی
نارد بروز حشر سر از خاک برگرفت
ای من غلام همت رندی که بهر می
نقد و خراج ملک جهان مختصر گرفت
ای شیخ اگر تو عیب کنی بت پرستیم
پیر مغان به مذهب کفر این هنر گرفت
ای رند جرعه نوش که میپرسی از ریا
فانی طریق زاهد و خودبین مگر گرفت!
می باز سوز آتش ما را ز سر گرفت
اندر سفال میکده بود این مگر که دوش
در کنج دیر مغبچه ام جام زر گرفت
یک جام تا به حشر بسم بود طرفه بین
کز روی ناز و عربده جام دگر گرفت
هر کو چنین دو جان فنا زد ز بیخودی
نارد بروز حشر سر از خاک برگرفت
ای من غلام همت رندی که بهر می
نقد و خراج ملک جهان مختصر گرفت
ای شیخ اگر تو عیب کنی بت پرستیم
پیر مغان به مذهب کفر این هنر گرفت
ای رند جرعه نوش که میپرسی از ریا
فانی طریق زاهد و خودبین مگر گرفت!
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲ - تتبع شیخ
ملک آفاق به جز دیر مغان این همه نیست
مایه عیش به جز رطل گران این همه نیست
واعظا این همه از باغ جنان قصه مگوی
که من و کوی کسی باغ جنان این همه نیست
دوش گفتست ز بس نعره و آشوبم باز
هست او ورنه علالای سگان این همه نیست
جاه و اقبال جهان جمله حباب است و نمود
بود این سلسله شعبده سان این همه نیست
این همه حسن و لطافت که پریزاد مراست
گر سوی جنس بشر بنگری آن این همه نیست
از زمان هر نفسم صد غم بیداد رسید
ور نه جور و ستم اهل زمان این همه نیست
خاک کویش مگر از چشم ملائک شده نقش
ورنه از چهره عشاق نشان این همه نیست
فانیا جان ده و از محنت هجران واره
حاجت ناله و آشوب و فغان این همه نیست
مایه عیش به جز رطل گران این همه نیست
واعظا این همه از باغ جنان قصه مگوی
که من و کوی کسی باغ جنان این همه نیست
دوش گفتست ز بس نعره و آشوبم باز
هست او ورنه علالای سگان این همه نیست
جاه و اقبال جهان جمله حباب است و نمود
بود این سلسله شعبده سان این همه نیست
این همه حسن و لطافت که پریزاد مراست
گر سوی جنس بشر بنگری آن این همه نیست
از زمان هر نفسم صد غم بیداد رسید
ور نه جور و ستم اهل زمان این همه نیست
خاک کویش مگر از چشم ملائک شده نقش
ورنه از چهره عشاق نشان این همه نیست
فانیا جان ده و از محنت هجران واره
حاجت ناله و آشوب و فغان این همه نیست
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸ - مخترع
سیم خوش باشد که سازی با حریف ساده خرج
لیک غیر آنچه خواهد شد به نقل و باده خرج
قلب روی اندود من خرج سگان یار شد
وه چه سازد این دم این راز دل از کف داده خرج
ما و عریانی و سر بر خاک ماندن ای حریف
بهر می چون گشت وجه خرقه و سجاده خرج
شیخ سیم وقف را با می نداد اما خرید
کفش و دستار و عصا بودست مرد لاده خرج
یک قدم نه گرچه رندان مفلسند ای مغبچه
هستشان لیکن ز نقد دین و دل آماده خرج
نقد جان شد یکدرم وابستگان سیم را
نیست یکجو گنج قارون گر کند آزاده خرج
جوهر جان خرج فانی شد چو مهمان گشت یار
آن چه دارد میکند درویش کار افتاده خرج
لیک غیر آنچه خواهد شد به نقل و باده خرج
قلب روی اندود من خرج سگان یار شد
وه چه سازد این دم این راز دل از کف داده خرج
ما و عریانی و سر بر خاک ماندن ای حریف
بهر می چون گشت وجه خرقه و سجاده خرج
شیخ سیم وقف را با می نداد اما خرید
کفش و دستار و عصا بودست مرد لاده خرج
یک قدم نه گرچه رندان مفلسند ای مغبچه
هستشان لیکن ز نقد دین و دل آماده خرج
نقد جان شد یکدرم وابستگان سیم را
نیست یکجو گنج قارون گر کند آزاده خرج
جوهر جان خرج فانی شد چو مهمان گشت یار
آن چه دارد میکند درویش کار افتاده خرج
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱ - تتبع خواجه
بیا که لشکر دی خیل سبزه غارت کرد
بسوی باده ز یخ شوشه ها اشارت کرد
ز باده جوی حرارت که رفت آن کآتش
بگرم رویی خود دعوی حرارت کرد
بریم دفتر و سجاده بهر می سوی دیر
«که سود کرد هرانکس که این تجارت کرد»
خوش آن کسیکه درین فصل توبه چون بشکست
گناه خود بشکست خودی کفارت کرد
شراب گشت به ما باعث خرابی ها
خداش خیر دهاد ار چه پر شرارت کرد
هوای میکده عشرت فزاست باده فروش
مگر بآب می این خانه را عمارت کرد
ز لوث زهد ریای معاشری شد پاک
که بهر سجده به ابریق می طهارت کرد
چو سر بکوه و بیابان نهی دلی دریاب
که یافت حج قبول آنکه این زیارت کرد
ز لفظ بگذر و معنی طلب کن ای فانی
که اهل معنی ابا ز آفت عبارت کرد
بسوی باده ز یخ شوشه ها اشارت کرد
ز باده جوی حرارت که رفت آن کآتش
بگرم رویی خود دعوی حرارت کرد
بریم دفتر و سجاده بهر می سوی دیر
«که سود کرد هرانکس که این تجارت کرد»
خوش آن کسیکه درین فصل توبه چون بشکست
گناه خود بشکست خودی کفارت کرد
شراب گشت به ما باعث خرابی ها
خداش خیر دهاد ار چه پر شرارت کرد
هوای میکده عشرت فزاست باده فروش
مگر بآب می این خانه را عمارت کرد
ز لوث زهد ریای معاشری شد پاک
که بهر سجده به ابریق می طهارت کرد
چو سر بکوه و بیابان نهی دلی دریاب
که یافت حج قبول آنکه این زیارت کرد
ز لفظ بگذر و معنی طلب کن ای فانی
که اهل معنی ابا ز آفت عبارت کرد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸ - تتبع بعضی عزیزان
در میخانه کزو عقل پریشان آمد
حلقه اش حلقه جمعیت رندان آمد
نخرامد سوی باغ نظرم سرو قدش
که گلش خون دل و خار ز مژگان آمد
بنده پیر مغانم که گدایان درش
هر یک از وسعت دل قیصر و خاقان آمد
از می دور مناز وز خمارش مخروش
کار دوران چو بهر لحظه دگر سان آمد
باز در شهر چه غوغاست همانا که دگر
مست آن کافر بی باک به میدان آمد
رند و رسوا شو و آنگه سوی رندان بخرام
که به تقوی طرف میکده نتوان آمد
جانب اهل ریا صومعه را طوف مکن
زانکه هر کس که شد آنسوی پشیمان آمد
بدرای از خود و احرام حرم بند از آنک
نتوان جانب این بادیه آسان آمد
فانیا دیر فنا جای عجب دان که درو
کافر عشق شد آنکس که مسلمان آمد
حلقه اش حلقه جمعیت رندان آمد
نخرامد سوی باغ نظرم سرو قدش
که گلش خون دل و خار ز مژگان آمد
بنده پیر مغانم که گدایان درش
هر یک از وسعت دل قیصر و خاقان آمد
از می دور مناز وز خمارش مخروش
کار دوران چو بهر لحظه دگر سان آمد
باز در شهر چه غوغاست همانا که دگر
مست آن کافر بی باک به میدان آمد
رند و رسوا شو و آنگه سوی رندان بخرام
که به تقوی طرف میکده نتوان آمد
جانب اهل ریا صومعه را طوف مکن
زانکه هر کس که شد آنسوی پشیمان آمد
بدرای از خود و احرام حرم بند از آنک
نتوان جانب این بادیه آسان آمد
فانیا دیر فنا جای عجب دان که درو
کافر عشق شد آنکس که مسلمان آمد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵ - تتبع خواجه
رندان که میل باده به دیر فنا کنند
آیا بود که جام اشارت بما کنند
رنجم خمار گر چه بود مهلک ای حکیم
باید که هم به جام شرابش دوا کنند
ماییم و خاک دیر حجابش کنند رفع
آنانکه چشم روشن ازین توتیا کنند
ندهند نیمه جان مرا می به میکده
چون قطره اش به جان گرامی بها کنند
از کلک صنع زانچه رقم شد صواب دان
فکر خطا بود که خیال خطا کنند
رندان که تیره اند ز بد مستیم به دیر
یک شیشه می برم برشان تا صفا کنند
زهاد اگر کشاد ندیدند در ورع
فانی صفت عزیمت دیر فنا کنند
آیا بود که جام اشارت بما کنند
رنجم خمار گر چه بود مهلک ای حکیم
باید که هم به جام شرابش دوا کنند
ماییم و خاک دیر حجابش کنند رفع
آنانکه چشم روشن ازین توتیا کنند
ندهند نیمه جان مرا می به میکده
چون قطره اش به جان گرامی بها کنند
از کلک صنع زانچه رقم شد صواب دان
فکر خطا بود که خیال خطا کنند
رندان که تیره اند ز بد مستیم به دیر
یک شیشه می برم برشان تا صفا کنند
زهاد اگر کشاد ندیدند در ورع
فانی صفت عزیمت دیر فنا کنند