عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
کنی تا چند آزارم که زاری های من بینی؟!
به یاری کوش چون یاران، که یاری های من بینی!
سپردم دل، چو روز اولم دیدی، سرت گردم
بیا تا روز آخر جان سپاریهای من بینی
تو کز شوخی قرارت نیست بر مرکب، تماشا کن
که چون گرد از قفایت بی قراری های من بینی!
نخستت بی وفا گفتند و نشنیدم ز کس اکنون
بیا کز طعن مردم، شرمساری های من بینی
تو شاه حسنی و، ناید پسندت بنده ای جز من
اگر از بندگان خدمتگزاری های من بینی
گزینی غیر را بر من، دریغ از روزگار خط
که ناسازی غیر و سازگاریهای من بینی!
به هر کس راز خود گفتی، سمرشد در جهان آذر
به من گر باز گویی، رازداریهای من بینی
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
پیران بی گنه را، کشتی گر از نگاهی
جرمی نداری آری، طفلی و بی گناهی
هر جا نسیمی آید، کز وی دلم گشاید
خوش دل شوم که شاید، پیکی رسد زراهی
رحمی، وگرنه ترسم از سوز دل چو شمعم
ریزد ز دیده اشکی، خیزد ز سینه آهی
ای آنکه با رقیبان، هم صحبتی دمادم
دردم بجو زمانی، حالم بپرس گاهی
جای چو من گدایی، در بزم چون تو شاهی
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
کجایی یوسف ثانی، کجایی؟!
جدا از پیر کنعانی کجایی؟!
به دست اهرمن، حیف است خاتم
تو ای دست سلیمانی کجایی؟!
سرت گردم، کنون از صحبت دوش
نداری گر پشیمانی کجایی
چو افتد فکر معموری به خاطر
همین گویم که ویرانی کجایی؟!
چو گیرد دامنم را خار امید
همین نالم که عریانی کجایی؟!
مسلمانان نمی پرسند حالم
کجایی ای مسلمانی کجایی؟!
مگو از کعبه و بت خانه آذر
که می دانم نمی دانی کجایی؟!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
دلا، پیام من و او، اگر به هم تو نگویی
بگو به جز تو که گوید؟ تو محرم من و اویی!
برو چو بوی گلت سوی گلشنی به تماشا
گلی که از چی او چشم بلبلی است نبویی
دلم که بردی و بی قدرداریش بود آن دل
که قدر دانیش آن دم، که گم کنی و بجویی
دریغ و درد، که راز نهان غیر و تو را من
ز غیر پرسم و گوید، چوپرسم از تو، نگویی!
فغان که غیر ز آذر، هوس ز عشق ندانی
نه بد ز نیک شناسی و، نه بدی ز نکویی
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
کاکل عنبرین نهان، زیر کلاه کرده ای
روز هزار کس چو من تار و سیاه کرده ای
گرد رخ ز ماه به، داده به زلف چون زره
تاب و زرشک خون گره، در دل ماه کرده ای
تا ز کنارم از جفا، رفته ای ای پسر مرا
گوش به در نشانده ای، چشم به راه کرده ای
کشتن بی گنه اگر، نیست گنه به مذهبت
در همه عمر جان من، پس چه گناه کرده ای؟!
راز دلم به دوستان، شکوه ی من به دشمنان
گفته و آه گفته ای کرده و آه کرده ای!
حیله ی دلبری است این، کآذر بی گناه را
کشته و خود به تعزیت جامه سیاه کرده ای
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
چند روزی شد، که از من بی سبب رنجیده ای
بهر قتلم، با رقیبان مصلحتها دیده ای
خجلتی داری، به سوی من نمی بینی مگر
این که با خود دشمنت فهمیده ام، فهمیده ای؟!
تا نماند از تو امیدی مرا، از غیر هم
چند روزی از برای مصلحت رنجیده ای
از محبت نیست مقصودت، فریب مردم است
اینکه احوال مرا، از دیگران پرسیده ای
غیر آذر، کز سموم دوریت در دوزخ است
هر شهیدی را که می بینیم، آمرزیده ای
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۴ - در مدح حاجی سلیمان صباحی
ای باد صبحگاه، صباحت بخیر باد؛
بخرام، کز خرام توام شادکامی است!
زین کهنه عندلیب قفس دیده بازگو
کو را ببام کعبه ی الفت حمامی است
با بلبلی که تازه پریده است ز آشیان
گلزار گشته نه قفسی و نه دامی است
نو نغمه قمری چمن جان، صباحی آنک
سرو ریاض نظمش، از انفاس نامی است
کای نازنین حمامه ی بام حرم تو را
هر کس ز جان نداشته حرمت، حرامی است
چون طوطیم، ز نطق تو، تا شهد نوشی است؛
چون بلبلم، بطبع تو تا همکلامی است؛
منحوس دانم، ار همه گفتار سعدی است؛
آشفته خوانم، ار همه نظم نظامی است!
دردش شمارم، از تو رسد گر صبوحیم؛
رنگین شراب صاف که در جام جامی است
اسم سخنوران، که روانشان خجسته باد؛
هر جا نویسم، اسم تو فوق الاسامی است
مرغان نغمه زن، که بنوبت ازین چمن
در بوستان جنتشان خوشخرامی است
گاه سخنوری، نی کلک تو از صریر
قانون نواز نغمه ی ایشان تمامی است
نی نی، ز معجز نفس آسمان بری است؛
کو را ز اهل معجزه، عیسی مقامی است
پوسیده استخوان حریفان رفته را
جان داد و این نشانه ی یحیی العظامی است
این خود نطاق چرخ نه، کش زیب اختر است؛
این خود چراغ روزنه، کش نام نامی است
بر گردن سپهر، ز تو طوق بندگی است؛
بر جبهه ی فلک، ز تو داغ غلامی است
گفتی: روم ز بزمت و، آیم؛ نیامدی!
وز زهر دوری تو، مرا تلخ کامی است!
در عذر خلف وعده، که عیبی است بس عظیم؛
گفتی: ز گردش فلکم دیده دامی است!
تا گشته منتظم حرکات سپهر ازو
داناست خوار دایم و نادان گرامی است!
دور فلک، که خواری اهل کمال ازوست؛
گردد گرت بکام، ز بی انتظامی است
قوس آسمان، سهام حوادث بسرفشان
این المفر، که شست زبردست رامی است
ور از نفاق اهل زمانت شکایت است
زیشان نفاق و از تو شکایت مدامی است
نبود عجب ز اهل جهان، رنج شاعران؛
کآن قوم خارجی همه،شاعر امامی است!
زان دم مزن، که قادر مختار حافظ است؛
زین غم مخور، که ایزد دادار حامی است!
خورد این قصیده دوش ز خاقانی ام بگوش
آن کش کلام، شهره بخیر الکلامی است
بحر قصیده سخت سبک، گوهرش گران!
چه گوهر و چه بحر؟ که صافی و طامی است!
گفتم که: پا بمعرکه ی پاسخش نهم،
تا در سر کمیت قلم، تیزگامی است
عقلم، عنان گرفت؛ که خاقانی امیر
در شهر نظم، شهره بکهف الانامی است!
با نظم وی، که پختگی اش ز آتش دل است؛
آیی اگر بجوش و زنی دم، ز خامی است!
بودم ولی بیاری طبعت چو پشت گرم
هان این قصیده، جرأتم از لطف سامی است!
فیضت کند درست، گر او را شکستگی است
لطفت کند تمام، گرش ناتمامی است
در مدحت تو، بی صله کوشم، نه مدح غیر؛
تحسین عارفم، به از احسان عامی است!
نامت، اگر چه شهره به نیک است هوشدار
کز نام نیک آذرت این نیکنامی است
از خود مخور فریب، که نوشی ز جام او؛
کان جام را ز خون جگر لعل فامی است
تا حرف، در فصاحت بصری و کوفی است؛
تا بحث، در صباحت مصری و شامی است؛
صبحت نه شام باد،که نامت صباحی است
عیشت مدام باد، که لطفت مدامی است!
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۹ - و له علیه الرحمه
چل سال کشیدم انتظارش
تا وعده ی وصلم از وفا داد
چل سال دگر بصبر کوشم
کآید ز وفای وعده اش یاد
حاشا که بکس وفا کند عمر
مشکل که کسی رسد بهشتاد
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۱۹ - نامه به صباحی
صبح است صبا، کوش که این نظم کنی گوش
و آنگاه زنی دامن همت بکمر بر
خود را برسانی بسر کوی صباحی
زان خاک کشی کحل بصیرت به بصر بر
او را دهی اول ز من این قطعه ی شیرین
کانباشته از وی نی کلکم بشکر بر
پس گوییش از من، که: نگویی بچه تقصیر
در کنج غمم ماندی و رفتی بسفر بر؟!
تو در سفر و، سوخته من؛ وین عجب آمد
با آنکه نبی خوانده سفر را بسقر بر
باری چو روان گشتی و، هجر تو روان کرد
خونابه ی حسرت ز دلم تا بجگر بر
نگذاشت مرا سستی پا، کآیمت از پی
ناچار زدم غوطه بدریای فکر بر
بس لولوی خوشاب که در رشته کشیدم
و آن رشته فرستادمت اینک بنظر بر
بفرست جوابم، که جوابت بفرستم
این قطعه که خواندم بحریفان دگر بر
هرگز نرسیده است بمن پاسخی از کس
پیکی است مرا گر چه بهر راهگذار بر
گویا همه ی عمر رساندند رسولان
مکتوب بکور، از من و، پیغام بکربر!
پندی است بگوش من از استاد که بادا؛
در انجمن خلد، قرارش بمقر بر
کاسرار سخن گفت به بیگانه نشاید
آگاه مکن بیخبران را بخبر بر
سلطان رسل، آنچه به جبرییل رسیدش
گوید به علی، لیک نگوید به عمر بر
دید الغرض استاد در اول گهرم پاک
پس راهبرم گشت باین گنج گهر بر
من نیز زرت تا نزدم بر محک صدق
ننمودت این راه بگنجینه ی زربر
اکنون تو هم از من شنو این پند به منت
منت بود از پند پدر را به پسر بر
زنهار، بناپاک، فن نظم میاموز
نه خامه بخامان ده و ن ه تیغ بغر بر
شاید چو شود مست ز جامیش که دادی
سویت نگرد خیره به تنگی نظر بر
شاید زند آن تیغ که از دست تو بگرفت
هم بر دل تنگ تو به اظهار هنر بر
کز خیل غزالان حرم نیز شنیدم
گاهی ز شبق شاخ زند ماده به نر بر
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۲۱ - و له قطعه عینک
صاحبا! ای ز دیدن رویت
یافته چشم اهل بینش نور
چندی از دوری تو بینایی
کم شد از چشم من، ز چشم تو دور
خواستم از تو گر یکی عینک
نه طمع بود، بود این منظور
کآییم تا همیشه پیش نظر
دور افتم گرت ز بزم حضور
کردی از عین مردمی نظری
که نخواهد شد از نظر مستور
عینکی سوی من فرستادی
عینکی صاف، صافتر ز بلور
حبذا عینکی که نورش کرد
عینک مهر و ماه را بینور
مرحبا ز آن دو چشمه ی روشن
که از او آب خورده نرگس حور
جا چو دادم بدیده اش، جوشید
چشمه ی نور ازین دو چشمه ی شور
بعد از این هر طرف نظاره کنم
یکنظر نیستی ز چشمم دور
تا بود چشم مهر و مه روشن
روز نورانی و شب دیجور
دوستت را دو چشم روشن باد
دشمنت را دو دیده بادا کور
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۲۸ - و له قطعه
دوشم که نسود دیده بر هم
از فرقت جان گزای هاتف
تا روز ستاره میشمردم
در آرزوی لقای هاتف
غافل که ز روشنی گرو برد
از روی ستاره رای هاتف
وصل هاتف، که کام جان بود؛
میخواستم از خدای هاتف
ناگاه، خروس عرش برداشت؛
این زمزمه چون ندای هاتف
کان شب خیزان، تنفس الصبح؛
آمد وقت دعای هاتف
برخاستم و، بسجده ی شکر؛
جستم ز خدا، بقای هاتف
چون سر از سجده برگرفتم
افتاد بسر هوای هاتف
در زاویه ی هوا فگندم
دو چشم بره چو های هاتف
از طرف افق دمید ناگاه
صبح از دم جان فزای هاتف
صبح شب تار من صباحی
آمد بزبان ثنای هاتف
در جی بکفش، همه لآلیش
از گوهر بحر زای هاتف
چون نافه خجسته نامه یی داشت
از خامه ی مشکسای هاتف
مضمون، همه شکوه ی صباحی
کو ناشده غمزدای هاتف
بیگانگی اش، چنانکه گویا
هرگز نشد آشنای هاتف
او نیز نوشته نامه یی نغز
در عذر خود از برای هاتف
چون بلبل بوی گل شنیده
دیدم شده هم نوای هاتف
گفتم که: نه، حق بجانب اوست؛
ای بیخبر از وفای هاتف
هاتف، چو غریب این دیار است
باید جستن رضای هاتف
این نامه که او نوشته، چون نیست
جز وصل تو مدعای هاتف
هر عذر که در جواب گفتی
بالله نبود سزای هاتف
عذری ز تو نشنود صباحی؛
هر کس باشد بجای هاتف
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۳۲ - قطعه
بر آستانه ی جانان، که روضه ی ارم است؛
اگر تو را گذری افتد ای نسیم شمال
بگو: ز کوی تو رفتم، بشوق اینکه مرا
چو دوستان قدمی چند آیی از دنبال
باین امید دگر باز آمدم سویت
که بر سر رهم آیی و پرسیم احوال
ولی ز خانه تو در رفتن و در آمدنم
برون نیامدی ای شمع حجله گاه جمال
تغافل تو همانا بمن بود مخصوص
وگرنه غیر من رانده از حریم وصال
دگر هزار کس از شهر رفت و باز آمد
که هم مشایعتش کردی و هم استقبال
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۳۶ - قطعه
دو نگاهی که کردمت همه عمر
نرود تا قیامت از یادم
نگه اولین، که دل بردی؛
نگه آخرین، که جان دادم!
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۳۷
ایا رسیده بآن منزلت که میرسدت
بهر که هست بگویی که: نیست مانندم
خبر ز حال منت نیست، ای دریغ که چون
جدایی تو، جدا کرد بند از بندم!
به امتحان شکیب من و، عنایت تو؛
زمانه از تو جدا کرد روز کی چندم
چو دید مهر، بودژاله و، تو خورشیدی؛
چو دید صبر رود آتش و، من اسپندم
بدست عهد، کنون میکند تماشایت
بتلخ گریه، کنون میزند شکر خندم
چرا نخندد خوش خوش؟ که مهره ی امید
چنانکه بود مرادش، بششدر افگندم
دگر چه شکوه کنم از شماتت احباب
دل تو را، چو دل خود، خراب نپسندم
یکی صباحی و آن یک ولی محمد بگ
که این برادرم و، آن یکی است فرزندم
رسید و، میرسیدم هر زمان غمی زیشان؛
که گشته دل بغم روزگار خرسندم
چو دل نشسته بپهلو مرا و، دشمن جان؛
که رفته رفته ز تو بگسلند پیوندم
یکان یکان، حرکات تغافل آمیزت؛
که رفته است ز خاطر، بخاطر آرندم
نفس گسسته، ز یاد تو، آن کند منعم؛
زبان بریده بترک تو، این دهد پندم
ولی بجان حریفان مجلس تو، که نیست؛
ازین عظیم تر اکنون بیاد سوگندم
که بی تو، تشنگی لب، بلب زند قفلم؛
که بی تو، خستگی تن بپا نهد بندم
بود اگر چه محل، لاله زار نعمانم
بود اگر چه مکان چشمه سار الوندم
بگوشم از همه مرغش رسد نوای رحیل
چه شد بجنت رحل اقامت افگندم
تفاوتی نکند، تا ز حضرتت دورم؛
بچشم و کام، خس از لاله؛ حنظل ازقندم
دگر گهر نشناسم ز خاک بی تو ز بس
بفرق خاک و، بدامن گهر پراگندم
غرض شدم ز تو دور آن قدر، که میآید؛
بگوش ناله ی ضحاک از دماوندم
ار این دو روز، چو شد عمر نوح هر روزش؛
بنای عمر، ز طوفان اشک برکندم
نیامد از تو پیامی و، آمد از ایوب
فزون شکیب و، ز یعقوب بیش اروندم!
دویدم، از پی باد سحر گهی ناچار
براه پیک تو ماند دو دیده تا چندم؟!
پی نگاشتن، این نغز نامه ی شیرین؛
یکی نی از شکرستان اصفهان کندم
دوات ساختم، از چشم آهوان حرم؛
در آن ذوائب مشکین لیلی آگندم
جواب نامه، کنی گر روانه خشنودم؛
وگرنه نام تو هر جا برند، خرسندم
بسم ز کوی تو بوی تو، گو کسی نارد؛
ترنج و سیب، ز بغداد و از سمرقندم
«خدای داند و من دانم و تو هم دانی »
که تا کجا به لقای تو آرزومندم
بیا مکش ز سرم پای، تا نپیندارند
خدا نکرده که من بنده بی خداوندم
وگر بود ز سرای شکستگانت عار
سرم شکسته، بفرما بخدمت آرندم
که صبر نیست دهی وعده اول مرداد
کنی بوعده وفا منتهای اسفندم
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۴
امروز چو عارت آید از صحبت ما
وز ننگ نباشدت سر الفت ما
فردا چو نشینی به سر تربت ما
شکرانه ی آن یاد کن از حسرت ما
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۷
از تو، دل غم کشیده دارد گله ها
وین جان به لب رسیده، دارد گله ها
نی نی ز تو نور دیده، جای گله نیست؛
من از دل و، دل ز دیده دارد گله ها!
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۸
دور از تو شبی در اثر زاری ها
دیدم ز تو در خواب بسی یاری ها
زان شب دگرم خواب نه، سبحان الله
یک خواب وز پی این همه بیداری ها؟!
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۹
بگداخت تنم ز آتش تب امشب
جانم ز غمش رسیده بر لب امشب
بگذشت ز من یار، چو هر روز امروز؛
ز آن می گذرد به من، چو هر شب امشب
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
مرغ دل من، که بود دست آموزت؛
غلطید به خون، ز ناوک دلدوزت
با ما روزی گر به شب آری چه شود؟!
شکرانه ی اینکه نیست چون شب روزت
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
گر جز تو کسی دل مرا برد رواست
اما نگه تو جانب غیر خطاست
صد ناوک و یک نشانه، سهل است ؛ ولی
یک ناوک و دو نشان، نمی آید راست!