عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
شهادت بسملم از یک نگاه چشم مستستش
اجل در خاطرم نآید ز لعل می پرستستش
محیط کلفت غم را دلم زان رو شده ماهی
که تا بیرون کشد زان بحر غم آن مه به شستستش
سر تسلیم خوبان را به پای او ازان باشد
که اندر سر بود او را کلاه کج شکستستش
ازو خواهم کشاد مشکل بخت سیاه خود
که باشد بستن و بکشادن دلها به دستستش
لوای نازنینی از همه بالا زده حسنش
ازان روزی که اندر مسند خوبی نشستستش
دلم همچون سپند از آتش عشقش همی سوزد
ز خاموشی ولی یک ره ازین مجمر نجستستش
یکی سر کی بود خالی ز سودای خیال او
ز دام حلقه گیسوی او یک دل نرستستش!
نزاکت چاکر سرو قد شمشاد او گشته
پی تاراج دلها در کمر تا بهله بستستش
چمن را باغبان زینت فزود از بهر تشریفت
فدای مقدم نیک تو سازد هر چه هستستش
اگر چه صبح زد دم از دم صبح بناگوشت
سنان نیزه خورشید او را سینه خستستش
نهال باغ طبعم طغرل از خورشید بر دارد
به گلچینی درین گلشن به هر قابل ره استستش
اجل در خاطرم نآید ز لعل می پرستستش
محیط کلفت غم را دلم زان رو شده ماهی
که تا بیرون کشد زان بحر غم آن مه به شستستش
سر تسلیم خوبان را به پای او ازان باشد
که اندر سر بود او را کلاه کج شکستستش
ازو خواهم کشاد مشکل بخت سیاه خود
که باشد بستن و بکشادن دلها به دستستش
لوای نازنینی از همه بالا زده حسنش
ازان روزی که اندر مسند خوبی نشستستش
دلم همچون سپند از آتش عشقش همی سوزد
ز خاموشی ولی یک ره ازین مجمر نجستستش
یکی سر کی بود خالی ز سودای خیال او
ز دام حلقه گیسوی او یک دل نرستستش!
نزاکت چاکر سرو قد شمشاد او گشته
پی تاراج دلها در کمر تا بهله بستستش
چمن را باغبان زینت فزود از بهر تشریفت
فدای مقدم نیک تو سازد هر چه هستستش
اگر چه صبح زد دم از دم صبح بناگوشت
سنان نیزه خورشید او را سینه خستستش
نهال باغ طبعم طغرل از خورشید بر دارد
به گلچینی درین گلشن به هر قابل ره استستش
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
ز خود چندان فراموشم که نآیم هیچ در یادش
اگر چه همچو بلبل روز و شب باشم به فریادش
درین گلشن ندانم آتش شوق کی بالا شد
که قمری شد چو خاکستر به یاد سرو آزادش!
بود تعظیم یکرنگی به هم الفت پرستان را
سر مشاطه می باشد به پای نخل شمشادش
به یاد صورت چشمش شدم چون سرمه از حیرت
مگر شد موی چینی خامه انگشت بهزادش؟!
ز جوش جلوه نخل قامتش از باد می رقصد
به صحن باغ چون سروی که هر سو افکند بادش
سفید از انتظار کوهکن شد چشم نومیدی
که جوی شیر کی گردد ز شیرین کام فرهادش
نوای ناله بلبل اگر بر آسمان ساید
به گوش رنگ گل هرگز نیاید ساز فریادش
نگاه از دیدن رویت ز حیرت مشربی دارد
نگر از جوهر آئینه شد سرمشق استادش
به قلاب هوس تا چند آهوی سخن گیری؟!
غزال ما کند دام امید از چشم صیادش!
رهائی نیست از دام اجل از بس نمی باشد
شکست بیضه فولاد اندر بند آزادش
خوشا طغرل ز مضمون جناب حضرت بیدل
که الفت عالمی را داغ کرد آتش به بنیادش!
اگر چه همچو بلبل روز و شب باشم به فریادش
درین گلشن ندانم آتش شوق کی بالا شد
که قمری شد چو خاکستر به یاد سرو آزادش!
بود تعظیم یکرنگی به هم الفت پرستان را
سر مشاطه می باشد به پای نخل شمشادش
به یاد صورت چشمش شدم چون سرمه از حیرت
مگر شد موی چینی خامه انگشت بهزادش؟!
ز جوش جلوه نخل قامتش از باد می رقصد
به صحن باغ چون سروی که هر سو افکند بادش
سفید از انتظار کوهکن شد چشم نومیدی
که جوی شیر کی گردد ز شیرین کام فرهادش
نوای ناله بلبل اگر بر آسمان ساید
به گوش رنگ گل هرگز نیاید ساز فریادش
نگاه از دیدن رویت ز حیرت مشربی دارد
نگر از جوهر آئینه شد سرمشق استادش
به قلاب هوس تا چند آهوی سخن گیری؟!
غزال ما کند دام امید از چشم صیادش!
رهائی نیست از دام اجل از بس نمی باشد
شکست بیضه فولاد اندر بند آزادش
خوشا طغرل ز مضمون جناب حضرت بیدل
که الفت عالمی را داغ کرد آتش به بنیادش!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
اگر بر قاصد نظاره بخشد رخصت بارش
بساط خرمن هستی بسوزد برق دیدارش
مرا شد سایه شمشاد از بال هما بهتر
که باشد بخت من وابسته زلف نگونسارش
شب هجرش ندارد صبح از سامان استغنا
خلاصی نیست جز مردن همین باشد اگر کارش!
اگر سعی طلب زین حلقه باشد دستبند او
نباشد مرکز تسلیم غیر از گردن یارش!
مریض انتظارش را سلامت گر هوس باشد
بود داروی درد عشق نبض چشم بیمارش!
بم و زیر محبت پرده ای دارد که می آید
نوای نغمه «عشاق » از آهنگ هر تارش
به حق عشق هر کس در محبت گر ظفر خواهد
نمی باشد به غیر از رأیت منصور بردارش
دلم از گنج رخسارش تماشا آرزو دارد
ولی می ترسم از یاد خیال زلف چون مارش
نمی بینی به جز آئینه از بام و درش دیگر
اگر حیرت هوس داری نگه کن نقش دیوارش!
بنای خانه هستی اساس نیستی دارد
همین آثار ویرانی بود از طرح معمارش
درین گلشن چه دل بندی که بیدل گفته است طغرل
بهارت بلبلی دارد که شکل لاست منقارش
بساط خرمن هستی بسوزد برق دیدارش
مرا شد سایه شمشاد از بال هما بهتر
که باشد بخت من وابسته زلف نگونسارش
شب هجرش ندارد صبح از سامان استغنا
خلاصی نیست جز مردن همین باشد اگر کارش!
اگر سعی طلب زین حلقه باشد دستبند او
نباشد مرکز تسلیم غیر از گردن یارش!
مریض انتظارش را سلامت گر هوس باشد
بود داروی درد عشق نبض چشم بیمارش!
بم و زیر محبت پرده ای دارد که می آید
نوای نغمه «عشاق » از آهنگ هر تارش
به حق عشق هر کس در محبت گر ظفر خواهد
نمی باشد به غیر از رأیت منصور بردارش
دلم از گنج رخسارش تماشا آرزو دارد
ولی می ترسم از یاد خیال زلف چون مارش
نمی بینی به جز آئینه از بام و درش دیگر
اگر حیرت هوس داری نگه کن نقش دیوارش!
بنای خانه هستی اساس نیستی دارد
همین آثار ویرانی بود از طرح معمارش
درین گلشن چه دل بندی که بیدل گفته است طغرل
بهارت بلبلی دارد که شکل لاست منقارش
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
هر کرا گر دلبرش باشد نباشد دل برش
دل برش باشد فدا آنجا که باشد دلبرش
ماه من هر سو نشیند آفتاب آنجا بود
چتر خورشید است گویا سایه بانی بر سرش
آنکه نوشد درد دودش را نمی نوشد دگر
گر بود آب زلال از جویبار کوثرش
به نگردد فال اقبال وی از برج شرف
هر که را روز ازل مخصوص باشد اخترش
خانقاه عشق را کش باشد او رشک حرم
کی خطیبی چون صراحی باشد اندر منبرش؟!
پیش ازین بی باک جانم بود تیغش را عرض
لیک می ترسم کنون خون باشد اندر جوهرش
ترسمش آزرده گردد از کمال نازکی
گر بود از برگ گل فرش قماش بسترش
از پی تحریر اوراق خم ابروی او
رشته قوس قزح را ساز تار مسترش!
گر روی چون شانه اندر جعد زلفش مو به مو
جز دل طغرل نمی یابی دگر در چنبرش!
دل برش باشد فدا آنجا که باشد دلبرش
ماه من هر سو نشیند آفتاب آنجا بود
چتر خورشید است گویا سایه بانی بر سرش
آنکه نوشد درد دودش را نمی نوشد دگر
گر بود آب زلال از جویبار کوثرش
به نگردد فال اقبال وی از برج شرف
هر که را روز ازل مخصوص باشد اخترش
خانقاه عشق را کش باشد او رشک حرم
کی خطیبی چون صراحی باشد اندر منبرش؟!
پیش ازین بی باک جانم بود تیغش را عرض
لیک می ترسم کنون خون باشد اندر جوهرش
ترسمش آزرده گردد از کمال نازکی
گر بود از برگ گل فرش قماش بسترش
از پی تحریر اوراق خم ابروی او
رشته قوس قزح را ساز تار مسترش!
گر روی چون شانه اندر جعد زلفش مو به مو
جز دل طغرل نمی یابی دگر در چنبرش!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
ندانم گرمی خونی که دارد رنگ تأثیرش
که جوهر گل کند آئینه سان از آب شمشیرش
اگر هوشم کند در ظلمت زلفش شبیخون را
عسس گر ماه باشد منع نتوان کرد شبگیرش!
کمان ابروی او هر کجا گر ناوک اندازد
رسا گردد پر مرغ محبت از پر تیرش
ازان هر دم کشد تیغ از نیام خویش بر قتلم
که نبود جوهری جز خون من دیگر به شمشیرش!
روان لذت برد از مصحف رویش نظر کردن
که از روح البیان روح باشد شرح و تفسیرش
نوای پرده غم بس که مضراب دگر دارد
نمی باشد به جز «عشاق » آهنگ بم و زیرش
عرق گل می کند صبح امید از شام نومیدی
بود از مهر شبنم گرمی بازار تأثیرش
به یک دم عمر از قید تعلق نیست آزادی
حباب آئینه ای دارد که باشد موج زنجیرش
به صبح انفعال از شرم جرعت دم زند عشقم
خجالت شبنمی دارد که بی مهریست تصویرش
بنای طاقتم را سوخت طغرل مصرع بیدل
که تاق عمر چون بشکست ممکن نیست تعمیرش
که جوهر گل کند آئینه سان از آب شمشیرش
اگر هوشم کند در ظلمت زلفش شبیخون را
عسس گر ماه باشد منع نتوان کرد شبگیرش!
کمان ابروی او هر کجا گر ناوک اندازد
رسا گردد پر مرغ محبت از پر تیرش
ازان هر دم کشد تیغ از نیام خویش بر قتلم
که نبود جوهری جز خون من دیگر به شمشیرش!
روان لذت برد از مصحف رویش نظر کردن
که از روح البیان روح باشد شرح و تفسیرش
نوای پرده غم بس که مضراب دگر دارد
نمی باشد به جز «عشاق » آهنگ بم و زیرش
عرق گل می کند صبح امید از شام نومیدی
بود از مهر شبنم گرمی بازار تأثیرش
به یک دم عمر از قید تعلق نیست آزادی
حباب آئینه ای دارد که باشد موج زنجیرش
به صبح انفعال از شرم جرعت دم زند عشقم
خجالت شبنمی دارد که بی مهریست تصویرش
بنای طاقتم را سوخت طغرل مصرع بیدل
که تاق عمر چون بشکست ممکن نیست تعمیرش
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
چه خاصیت بود یارب نصیب چشم زهگیرش
که در پرواز می آید دل از شوق پرتیرش؟!
خیال ابرویش کن قطعه رنگین هوس داری
که سرمشق شهادت نیست غیر از مد شمشیرش
به سودای سر بازار غم دیوانه می گردد
اگر افتد به پای عقل زلف همچو زنجیرش
ز مضمون بلندی های قدش یک قلم گویم
قلم از شاخ طوبا کن اگر خواهی تو تحریرش
چو من هر کس حدیث لعل شیرینش بیان سازد
شکر ریزد به هنگام سخن از شهد تقریرش
کمند جذبه شوقش عجب خاصیتی دارد
که باشد دانه های دام مطلب خون نخچیرش
شکست رنگ جرعت شد نصیب خامه مانی
که امکان درستی نیست اندر نقش تصویرش
چه افسون است یارب همچو مخمل نرگس او را
که می باشد به خواب ناز و بیدار است تأثیرش؟!
به شام هجر از صبح وصال او مشو غافل
که می جوشد ز پستان عمل شیراز تباشیرش
چه درد سر مرا از اعتبارات محک اکنون
عیار صافی ای دارم که حاجت نیست اکسیرش!
ز معمار قضا هرگز نبیند روی آبادی
بنای خانه هستی که ویرانست تعمیرش!
خوشا از مصرع موزون دریای سخن طغرل
عرق کرد آه من آخر ز خجلت های تأثیرش!
که در پرواز می آید دل از شوق پرتیرش؟!
خیال ابرویش کن قطعه رنگین هوس داری
که سرمشق شهادت نیست غیر از مد شمشیرش
به سودای سر بازار غم دیوانه می گردد
اگر افتد به پای عقل زلف همچو زنجیرش
ز مضمون بلندی های قدش یک قلم گویم
قلم از شاخ طوبا کن اگر خواهی تو تحریرش
چو من هر کس حدیث لعل شیرینش بیان سازد
شکر ریزد به هنگام سخن از شهد تقریرش
کمند جذبه شوقش عجب خاصیتی دارد
که باشد دانه های دام مطلب خون نخچیرش
شکست رنگ جرعت شد نصیب خامه مانی
که امکان درستی نیست اندر نقش تصویرش
چه افسون است یارب همچو مخمل نرگس او را
که می باشد به خواب ناز و بیدار است تأثیرش؟!
به شام هجر از صبح وصال او مشو غافل
که می جوشد ز پستان عمل شیراز تباشیرش
چه درد سر مرا از اعتبارات محک اکنون
عیار صافی ای دارم که حاجت نیست اکسیرش!
ز معمار قضا هرگز نبیند روی آبادی
بنای خانه هستی که ویرانست تعمیرش!
خوشا از مصرع موزون دریای سخن طغرل
عرق کرد آه من آخر ز خجلت های تأثیرش!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
هر کس که پر از باده عشق است ایاغش
جز بوی گل عیش نباشد به دماغش
چون سرو ز تشویش تعلق بود آزاد
آن را که ز خاکستر قمریست سراغش
چون لاله درین باغ به نیرنگ محبت
کردند نشان توسن عمر تو ز داغش
رفتم به تماشای بهار چمن عشق
جز سنبل آشفته دگر نیست به باغش
یک ذره گرت مهر و وفا هست توان کرد
از سایه عنقا اثر رنگ سراغش
هر کس که بود آتش سودا به سر او
روشن بود از روغن پروانه چراغش
راهیست ز تقلید که در باغ حقیقت
یاد از روش کبک دهد جلوه زاغش
سرمایه صد عیش به یک ذره نسنجد
در زاویه غم بود آن را که فراغش
ای سوخته داغ هوس بگذر ازین غم
از بس که نداری خبر لاله باغش!
طغرل به جهانی ندهم مصرع بیدل
خورشید نه جنسی است که جوئی به چراغش!
جز بوی گل عیش نباشد به دماغش
چون سرو ز تشویش تعلق بود آزاد
آن را که ز خاکستر قمریست سراغش
چون لاله درین باغ به نیرنگ محبت
کردند نشان توسن عمر تو ز داغش
رفتم به تماشای بهار چمن عشق
جز سنبل آشفته دگر نیست به باغش
یک ذره گرت مهر و وفا هست توان کرد
از سایه عنقا اثر رنگ سراغش
هر کس که بود آتش سودا به سر او
روشن بود از روغن پروانه چراغش
راهیست ز تقلید که در باغ حقیقت
یاد از روش کبک دهد جلوه زاغش
سرمایه صد عیش به یک ذره نسنجد
در زاویه غم بود آن را که فراغش
ای سوخته داغ هوس بگذر ازین غم
از بس که نداری خبر لاله باغش!
طغرل به جهانی ندهم مصرع بیدل
خورشید نه جنسی است که جوئی به چراغش!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
بتی دارم که چتر مهر باشد زیب اورنگش
فلک بر چشم سازد سرمه خاک لعل شبرنگش
ز هجرانش به تلخی جان شیرین می کنم لیکن
چو فرهادم درین کوهسار و کی اندیشم از سنگش؟!
من از فکر میانش کی برون آیم سر موئی؟!
بدین مضمون در آغوش سخن بگرفته ام تنگش!
به گلگشت چمن هرگه نقاب از رخ براندازد
عرق بر روی گل گل می کند از شوخی رنگش
تبسم با عتاب او سلوک داوری دارد
چو برگ بید می لرزم من از این صلح و این جنگش!
فسون چشم جادویش به رنگی می برد دل را
که امکان رهائی نیست از آئین نیرنگش
به چین بهزاد جز چین جبین دیگر نمی بیند
که باشد چین زلف او گریبانگیر ارژنگش
چسان سر برکشم ز مرش که چون رنگ حنای او
عنان توسن عمرم بود امروز در چنگش!
چه خوش گفتست طغرل حضرت بحر سخن بیدل
به تاراج جنون دادم چه هستی و چه فرهنگش!
فلک بر چشم سازد سرمه خاک لعل شبرنگش
ز هجرانش به تلخی جان شیرین می کنم لیکن
چو فرهادم درین کوهسار و کی اندیشم از سنگش؟!
من از فکر میانش کی برون آیم سر موئی؟!
بدین مضمون در آغوش سخن بگرفته ام تنگش!
به گلگشت چمن هرگه نقاب از رخ براندازد
عرق بر روی گل گل می کند از شوخی رنگش
تبسم با عتاب او سلوک داوری دارد
چو برگ بید می لرزم من از این صلح و این جنگش!
فسون چشم جادویش به رنگی می برد دل را
که امکان رهائی نیست از آئین نیرنگش
به چین بهزاد جز چین جبین دیگر نمی بیند
که باشد چین زلف او گریبانگیر ارژنگش
چسان سر برکشم ز مرش که چون رنگ حنای او
عنان توسن عمرم بود امروز در چنگش!
چه خوش گفتست طغرل حضرت بحر سخن بیدل
به تاراج جنون دادم چه هستی و چه فرهنگش!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
دمد صبح امید من اگر از شام هجرانش
نگه خورشید خرمن می کند از روی تابانش
چسان آیم به عرض جوهر فرد دهان او
که حکمت ها بود پوشیده در تفریق امکانش!
اگر چه چشم من روشن شد از خاک رهش لیکن
دماغ شانه تاریک است از زلف پریشانش
خمار چشم او زاهد به خواب ناز اگر بیند
به یک نظاره می سازد گرو از نقد ایمانش
نوازش نامه های وضع جودش گر بیان سازم
عرق بر روی حاتم گل کند از شرم احسانش
اگر بر دعوی رویش گل اندر باغ برخیزد
کشد دامان زلف او به خاری از گریبانش
به راه وادی عشقش تو را از سر قدم باید
که عاشق را نباشد باک از خار مغیلانش!
برای لعل شیرین کوهکن جان می کند لیکن
نمی ارزد به پیش او به یک جو قیمت جانش!
نگردد هر کس از لاف محبت همسر مجنون
بود خاصیت دولت در انگشت سلیمانش!
خوشا از مصرع سلطان اورنگ سخن طغرل
شکست ما تماشا کن مپرس از رنگ پیمانش!
نگه خورشید خرمن می کند از روی تابانش
چسان آیم به عرض جوهر فرد دهان او
که حکمت ها بود پوشیده در تفریق امکانش!
اگر چه چشم من روشن شد از خاک رهش لیکن
دماغ شانه تاریک است از زلف پریشانش
خمار چشم او زاهد به خواب ناز اگر بیند
به یک نظاره می سازد گرو از نقد ایمانش
نوازش نامه های وضع جودش گر بیان سازم
عرق بر روی حاتم گل کند از شرم احسانش
اگر بر دعوی رویش گل اندر باغ برخیزد
کشد دامان زلف او به خاری از گریبانش
به راه وادی عشقش تو را از سر قدم باید
که عاشق را نباشد باک از خار مغیلانش!
برای لعل شیرین کوهکن جان می کند لیکن
نمی ارزد به پیش او به یک جو قیمت جانش!
نگردد هر کس از لاف محبت همسر مجنون
بود خاصیت دولت در انگشت سلیمانش!
خوشا از مصرع سلطان اورنگ سخن طغرل
شکست ما تماشا کن مپرس از رنگ پیمانش!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
چه امکان است گردد از دلم بیرون تمنایش
که باشد صورتم آئینه سان محو تماشایش
برای انتظار اوست تمهید نفس هر دم
که در آغوش دل از شوق خالی می کند جایش
نگه را سرمه چشم امید حیرت خود کن
اگر داری هوس از سرمه خاک کف پایش
درستی نیست آسان از شکست مشکل زلفش
که عین عقده می باشد کشاد هر معمایش
درین عشرت سرا گر نشئه عمر ابد خواهی
تماشا کن به یاد قد او جوش دو بالایش
نمی دانم چه صیادیست در آئینه چشم او
که ممکن نیست رستن از کمند زلف گیرایش!
قماش حسن او در جلوه عرض ظهور آمد
بود شوری به بازار جهان از جوش سودایش
مرا از جام تقسیم ازل این نشئه ظاهر شد
که می باشد سر عیش ابد در پای مینایش
صفای عارضش از سبزه تر شد زمردگون
خط ریحان یاقوت است بر لعل گهرزایش
بود دشت جنون دیوانه ام از یک قدم لیکن
خیال حلقه آن زلف زنجیریست بر پایش
همین باشد اگر موج تلاطم بحر رحمت را
عرق گل می کند امروز من از شرم فردایش
به خون باید نوشتن طغرل این یک مصرع بیدل
هنوز از خاک مشتاقان حنائی می شود پایش
که باشد صورتم آئینه سان محو تماشایش
برای انتظار اوست تمهید نفس هر دم
که در آغوش دل از شوق خالی می کند جایش
نگه را سرمه چشم امید حیرت خود کن
اگر داری هوس از سرمه خاک کف پایش
درستی نیست آسان از شکست مشکل زلفش
که عین عقده می باشد کشاد هر معمایش
درین عشرت سرا گر نشئه عمر ابد خواهی
تماشا کن به یاد قد او جوش دو بالایش
نمی دانم چه صیادیست در آئینه چشم او
که ممکن نیست رستن از کمند زلف گیرایش!
قماش حسن او در جلوه عرض ظهور آمد
بود شوری به بازار جهان از جوش سودایش
مرا از جام تقسیم ازل این نشئه ظاهر شد
که می باشد سر عیش ابد در پای مینایش
صفای عارضش از سبزه تر شد زمردگون
خط ریحان یاقوت است بر لعل گهرزایش
بود دشت جنون دیوانه ام از یک قدم لیکن
خیال حلقه آن زلف زنجیریست بر پایش
همین باشد اگر موج تلاطم بحر رحمت را
عرق گل می کند امروز من از شرم فردایش
به خون باید نوشتن طغرل این یک مصرع بیدل
هنوز از خاک مشتاقان حنائی می شود پایش
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
تا شد از کتم عدم در ملک هستی بود شمع
دایه شد پروانه گویا در شب مولود شمع
بس که شب تا روز دارد گریه بر حال جهان
جز صدای اشک حسرت کی بود در رود شمع؟!
گر چه باشد جنس او را گرمی بازار شب
غیر جان کندن ازین سودا نباشد سود شمع
کردن اهل کرم اندر بلندی شد مثل
یک جهان پروانه می باشد مطیع جود شمع
باشدش از جوش سودا طالع او مشتری
رشک می آید مرا از طالع مسعود شمع
در قیام ایستاده با یک پای از شب تا سحر
کس نمی داند چه باشد عاقبت مقصود شمع؟!
در وفا سر داد هر کس زندگی از سر گرفت
این مثل روشن بود از جسم غمفرسود شمع
گر نباشد شمع کی پروانه باشد در جهان؟!
بود این پروانه ها نبود مگر از بود شمع؟!
طغرل از جوش غم سودای او معلوم شد
کش بود از روغن پروانه گویا دود شمع!
دایه شد پروانه گویا در شب مولود شمع
بس که شب تا روز دارد گریه بر حال جهان
جز صدای اشک حسرت کی بود در رود شمع؟!
گر چه باشد جنس او را گرمی بازار شب
غیر جان کندن ازین سودا نباشد سود شمع
کردن اهل کرم اندر بلندی شد مثل
یک جهان پروانه می باشد مطیع جود شمع
باشدش از جوش سودا طالع او مشتری
رشک می آید مرا از طالع مسعود شمع
در قیام ایستاده با یک پای از شب تا سحر
کس نمی داند چه باشد عاقبت مقصود شمع؟!
در وفا سر داد هر کس زندگی از سر گرفت
این مثل روشن بود از جسم غمفرسود شمع
گر نباشد شمع کی پروانه باشد در جهان؟!
بود این پروانه ها نبود مگر از بود شمع؟!
طغرل از جوش غم سودای او معلوم شد
کش بود از روغن پروانه گویا دود شمع!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
یار ما را پیرهن از برگ گل باشد لطیف
از حریر پرتو مه بر رخش دارد نظیف
غنچه اش هر دم برد از آتش یاقوت آب
کی شود لعل بدخشان با لب لعلش حریف!
این چه نیرنگ است در بازار امکان از غمش
هیچ کس خالی نباشد از وضیع و از شریف؟!
آنقدر نخل مرادم بار هجران داد بر
برگ عمرم شد خزان چون برگ گل اندر حریف
گشتم از بار تعلق سروآسا ملتوی
تا که دیدم با قدش گیسوی لبلابش لفیف
بس که کردم در غمش فریاد از شب تا سحر
پیکرم چون بال زیر بار محنت شد ضعیف!
طغرل از بس کرده ام من وصف سر تا پای او
مصرع برجسته ام با قامت او شد ردیف
از حریر پرتو مه بر رخش دارد نظیف
غنچه اش هر دم برد از آتش یاقوت آب
کی شود لعل بدخشان با لب لعلش حریف!
این چه نیرنگ است در بازار امکان از غمش
هیچ کس خالی نباشد از وضیع و از شریف؟!
آنقدر نخل مرادم بار هجران داد بر
برگ عمرم شد خزان چون برگ گل اندر حریف
گشتم از بار تعلق سروآسا ملتوی
تا که دیدم با قدش گیسوی لبلابش لفیف
بس که کردم در غمش فریاد از شب تا سحر
پیکرم چون بال زیر بار محنت شد ضعیف!
طغرل از بس کرده ام من وصف سر تا پای او
مصرع برجسته ام با قامت او شد ردیف
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
ای شوخ پریوشان آفاق
بر باده ده شکیب عشاق!
نبود به جهان کسی ز آدم
یک تن که تو را بود نه مشتاق!
بیچاره دلم که جفت غم شد
تا کرده ام ابروی خمت طاق
همدرس بودم به عشق مجنون
او رفت به دشت و من به اسواق
در گردن جان من نهادی
مانند سگان خویش اطواق
روحم به ازل میان ارواح
با عشق تو بسته بود میثاق
شیرازه نمی توان گرفتن
دیوان غم تو را ز اوراق
مشهور وفا و مهر بودی
در بین شکرلبان به اخلاق
بسیار بریدی عاشقان را
با تیغ جفا و ظلم اعناق
از آتش عشقبار طغرل
گردید قرار و صبرم احراق
بر باده ده شکیب عشاق!
نبود به جهان کسی ز آدم
یک تن که تو را بود نه مشتاق!
بیچاره دلم که جفت غم شد
تا کرده ام ابروی خمت طاق
همدرس بودم به عشق مجنون
او رفت به دشت و من به اسواق
در گردن جان من نهادی
مانند سگان خویش اطواق
روحم به ازل میان ارواح
با عشق تو بسته بود میثاق
شیرازه نمی توان گرفتن
دیوان غم تو را ز اوراق
مشهور وفا و مهر بودی
در بین شکرلبان به اخلاق
بسیار بریدی عاشقان را
با تیغ جفا و ظلم اعناق
از آتش عشقبار طغرل
گردید قرار و صبرم احراق
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
ای لعل لب تو جان عاشق
ابروی کژت کمان عاشق!
روز و شب و سال و مه نباشد
جز نام تو بر زبان عاشق!
بی خنده لعل تو نخندد
یکبار ز غم دهان عاشق
در مسلخ عشق سر بریدن
باشد مگر امتحان عاشق؟!
بی روی گل تو همچو بلبل
بر چرخ رسد فغان عاشق
هر گه به لبان لبان کشائی
خندد به لبان لبان عاشق!
تو روح روان عاشقانی!
رفتی تو رود روان عاشق!
یکبار ز راه مهربانی
بگذر طرف مکان عاشق
ای شوخ چرا خبر نداری
از طغرل ناتوان عاشق؟!
ابروی کژت کمان عاشق!
روز و شب و سال و مه نباشد
جز نام تو بر زبان عاشق!
بی خنده لعل تو نخندد
یکبار ز غم دهان عاشق
در مسلخ عشق سر بریدن
باشد مگر امتحان عاشق؟!
بی روی گل تو همچو بلبل
بر چرخ رسد فغان عاشق
هر گه به لبان لبان کشائی
خندد به لبان لبان عاشق!
تو روح روان عاشقانی!
رفتی تو رود روان عاشق!
یکبار ز راه مهربانی
بگذر طرف مکان عاشق
ای شوخ چرا خبر نداری
از طغرل ناتوان عاشق؟!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
اگر خرامی به سوی چمن بدین نیرنگ
به پیش روی تو گل می رود ز رنگ به رنگ
به صید شیردلان جهان به صیادی
غزال چشم تو هر دم کند کمین پلنگ
به یاد آن قد موزون فتاده ام از پا
نشان تیر من آمد کمان خانه چنگ
به غیر ساز فراقت که آورد دیگر
نوای نغمه عشاق را بدین آهنگ؟!
به باغ حسن ز خوبان چه سرو ممتازی
سوی تو نسبت خوبان بود تخیل بنگ
طریق مدح تو من آنقدر نمودم طی
شدم به صفحه آفاق همچو مصرع لنگ
دلت چو قطعه سنگ است که آتشین خوئی
که نیست مسکن آتش به غیر سینه سنگ
شکست رونق بازار نقش تصویرت
نگارخانه چینی و کارگاه فرنگ
به نزد محنت روز فراق یار مرا
برابر است دم اژده ها و کام نهنگ
خوشا ز مصرع دریای معرفت طغرل
حباب بست نفس بس که دید قافیه تنگ
به پیش روی تو گل می رود ز رنگ به رنگ
به صید شیردلان جهان به صیادی
غزال چشم تو هر دم کند کمین پلنگ
به یاد آن قد موزون فتاده ام از پا
نشان تیر من آمد کمان خانه چنگ
به غیر ساز فراقت که آورد دیگر
نوای نغمه عشاق را بدین آهنگ؟!
به باغ حسن ز خوبان چه سرو ممتازی
سوی تو نسبت خوبان بود تخیل بنگ
طریق مدح تو من آنقدر نمودم طی
شدم به صفحه آفاق همچو مصرع لنگ
دلت چو قطعه سنگ است که آتشین خوئی
که نیست مسکن آتش به غیر سینه سنگ
شکست رونق بازار نقش تصویرت
نگارخانه چینی و کارگاه فرنگ
به نزد محنت روز فراق یار مرا
برابر است دم اژده ها و کام نهنگ
خوشا ز مصرع دریای معرفت طغرل
حباب بست نفس بس که دید قافیه تنگ
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
حافظت از چشم بد بادا خداوند تعال
باد یارب نخل قدت در محل اعتدال!
باده پیمای می میخانه شوق توام
چند پنهان می کنی رخ را ز ما بنما جمال!
یک شبی سوی من سرگشته محزون بیا
عمرها شد در فراقم من به امید وصال
با که از جبر و جفایت شمه ای سازم بیان؟!
جز دل افسرده نبود محرمی در این مقال!
چاره درد دل بیچاره ام ساز ای حبیب
مرهم از وصلت بنه دیگر مرا نبود مجال!
از چه رو زافتادگان خویش واقف نیستی
قدر ما را می ندانی طفلی ای نازک نهال!
ناله ها کردم چو نی تأثیر در گوشت نکرد
طغرل آشفته را هرگز نگفتی چیست حال!
باد یارب نخل قدت در محل اعتدال!
باده پیمای می میخانه شوق توام
چند پنهان می کنی رخ را ز ما بنما جمال!
یک شبی سوی من سرگشته محزون بیا
عمرها شد در فراقم من به امید وصال
با که از جبر و جفایت شمه ای سازم بیان؟!
جز دل افسرده نبود محرمی در این مقال!
چاره درد دل بیچاره ام ساز ای حبیب
مرهم از وصلت بنه دیگر مرا نبود مجال!
از چه رو زافتادگان خویش واقف نیستی
قدر ما را می ندانی طفلی ای نازک نهال!
ناله ها کردم چو نی تأثیر در گوشت نکرد
طغرل آشفته را هرگز نگفتی چیست حال!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
مرا شوریست بر سر از غم دل
نمی دانم کنون بیش و کم دل
ترشح می کند از دیده من
دمادم اشک خونین از یم دل
یکی امروز با ما سیر دل کن
که دارد عالمی این عالم دل!
برافشان دانه کشت مرادت
شود سرسبز و خرم از نم دل
نشین در پرده مضراب سازش
بسی دارد نوا زیر و بم دل
نمی گردد دگر صید کمانت
غزال وحشی ما از رم دل!
طواف کعبه دل کن که نوشی
ز چاه مدعایت زمزم دل
قبول کس نگردد این حکایت
اگر گوئی که باشد محرم دل
دل خود را به مهر دل قوی کن
که باشد عقد پروین شبنم دل
خرد بر چرخ میساید علم را
لوایش گر بود از پرچم دل!
درین محنت سرا امروز طغرل
نمی یابم کسی را همدم دل!
نمی دانم کنون بیش و کم دل
ترشح می کند از دیده من
دمادم اشک خونین از یم دل
یکی امروز با ما سیر دل کن
که دارد عالمی این عالم دل!
برافشان دانه کشت مرادت
شود سرسبز و خرم از نم دل
نشین در پرده مضراب سازش
بسی دارد نوا زیر و بم دل
نمی گردد دگر صید کمانت
غزال وحشی ما از رم دل!
طواف کعبه دل کن که نوشی
ز چاه مدعایت زمزم دل
قبول کس نگردد این حکایت
اگر گوئی که باشد محرم دل
دل خود را به مهر دل قوی کن
که باشد عقد پروین شبنم دل
خرد بر چرخ میساید علم را
لوایش گر بود از پرچم دل!
درین محنت سرا امروز طغرل
نمی یابم کسی را همدم دل!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
خوشا روزی که از مضمون طغرل
به عرض آید در مکنون طغرل!
سمند فکر خود را زن تو مهمیز
نماید جلوه در هامون طغرل
سخن هایی که چون سحر حلال است
مرتب گشته از افسون طغرل
پر از گوهر شود دامان فکرت
روی در قلزم مشحون طغرل
روان شد از غمش دریا ز چشمم
حذر سازید از جیحون طغرل!
عجب نبود که از راه تلطف
به دست آورد دل محزون طغرل
مکش با تیغ هجرانم که اکنون
نمی ارزد جهان در خون طغرل!
خیال قامت دلدار باشد
عصای قامت واژون طغرل!
به عرض آید در مکنون طغرل!
سمند فکر خود را زن تو مهمیز
نماید جلوه در هامون طغرل
سخن هایی که چون سحر حلال است
مرتب گشته از افسون طغرل
پر از گوهر شود دامان فکرت
روی در قلزم مشحون طغرل
روان شد از غمش دریا ز چشمم
حذر سازید از جیحون طغرل!
عجب نبود که از راه تلطف
به دست آورد دل محزون طغرل
مکش با تیغ هجرانم که اکنون
نمی ارزد جهان در خون طغرل!
خیال قامت دلدار باشد
عصای قامت واژون طغرل!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
عالمی از روی او دارد گلستان در بغل
بر رخش نظاره را باشد چراغان در بغل
از سواد جعد زلفش هر زمان بر لوح دل
نسخه آشفته ای دارم پریشان در بغل
توشه لخت جگر کافی بود عشاق را
می روم در راه عشقش بی لب نان در بغل
کوهکنوش کوه دل کن لفظ شیرین بایدت
شاهد معنی نآید با تو آسان در بغل!
اعتبارات جهان از جوش تمکین دل است
موج گوهر را بود دائم گریبان در بغل
صاف طبعان محو اظهارند در عرض ادب
جوهر از آئینه دارد چشم حیران در بغل
آنقدر دوش از غمش از دیده باریدم گهر
طفل اشکم می رود امروز طوفان در بغل
همچو بلبل روز و شب با ناله دارم الفتی
کز فراق او مرا باشد نیستان در بغل
پهلوی عشاق باشد گرم در بازار غم
زاهد از افسردگی دارد زمستان در بغل
هر زمان طغرل کنون ز ندیشه حاصل کرده ام
از خیال باد زلفش صد شبستان در بغل
بر رخش نظاره را باشد چراغان در بغل
از سواد جعد زلفش هر زمان بر لوح دل
نسخه آشفته ای دارم پریشان در بغل
توشه لخت جگر کافی بود عشاق را
می روم در راه عشقش بی لب نان در بغل
کوهکنوش کوه دل کن لفظ شیرین بایدت
شاهد معنی نآید با تو آسان در بغل!
اعتبارات جهان از جوش تمکین دل است
موج گوهر را بود دائم گریبان در بغل
صاف طبعان محو اظهارند در عرض ادب
جوهر از آئینه دارد چشم حیران در بغل
آنقدر دوش از غمش از دیده باریدم گهر
طفل اشکم می رود امروز طوفان در بغل
همچو بلبل روز و شب با ناله دارم الفتی
کز فراق او مرا باشد نیستان در بغل
پهلوی عشاق باشد گرم در بازار غم
زاهد از افسردگی دارد زمستان در بغل
هر زمان طغرل کنون ز ندیشه حاصل کرده ام
از خیال باد زلفش صد شبستان در بغل
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
ای از بهار عارضت نظاره را جان در بغل
آئینه دارد از رخت جوش چراغان در بغل!
فریاد عاشق کی کند در گوش معشوقش اثر؟!
بلبل ندارد در چمن جز آه و افغان در بغل!
ای دیده در بزم ادب مغرور آسائش مشو
یک صبح وصلش را بود صد شام هجران در بغل
از یاد تیره غمزه اش ایمن نباشد سینه ام
چشم خدنگ انداز او خوابیده پیکان در بغل
در چارسوی عشق او واکرده دکان جنون
از بهر تعلیقم جنون در پای مردان در بغل
خواندیم دوش اندر چمن از دفتر اوراق گل
مشکل که آید دلبرت امروز آسان در بغل
از بهر تعلیق جنون در پای مردم میفتد
طفل سرشکم گوئیا دارد دبستان در بغل!
چین جبین منعمان کی منع عبرانش کند
چشم گدا بیند اگر دست کریمان در بغل؟!
داروی دیگر کی بود اندر مریض عشق او؟!
بیمار چشمش را بود پیوسته درمان در بغل!
شمع از گداز عارضت در گریه از شب تا سحر
چیدست دامن تا کمر گویا گریبان در بغل
دوش این غزل در گوش من می گفت دهقان سخن
نظمی که سعدی گفته است دارد «گلستان » در بغل!
طغرل هزاران آفرین بر مصرع بحر سخن
ای از خرامت نقش پا خورشید تابان در بغل!
آئینه دارد از رخت جوش چراغان در بغل!
فریاد عاشق کی کند در گوش معشوقش اثر؟!
بلبل ندارد در چمن جز آه و افغان در بغل!
ای دیده در بزم ادب مغرور آسائش مشو
یک صبح وصلش را بود صد شام هجران در بغل
از یاد تیره غمزه اش ایمن نباشد سینه ام
چشم خدنگ انداز او خوابیده پیکان در بغل
در چارسوی عشق او واکرده دکان جنون
از بهر تعلیقم جنون در پای مردان در بغل
خواندیم دوش اندر چمن از دفتر اوراق گل
مشکل که آید دلبرت امروز آسان در بغل
از بهر تعلیق جنون در پای مردم میفتد
طفل سرشکم گوئیا دارد دبستان در بغل!
چین جبین منعمان کی منع عبرانش کند
چشم گدا بیند اگر دست کریمان در بغل؟!
داروی دیگر کی بود اندر مریض عشق او؟!
بیمار چشمش را بود پیوسته درمان در بغل!
شمع از گداز عارضت در گریه از شب تا سحر
چیدست دامن تا کمر گویا گریبان در بغل
دوش این غزل در گوش من می گفت دهقان سخن
نظمی که سعدی گفته است دارد «گلستان » در بغل!
طغرل هزاران آفرین بر مصرع بحر سخن
ای از خرامت نقش پا خورشید تابان در بغل!