عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
طغرل احراری : قصاید
شمارهٔ ۴
ساقی به فصل ربیع باده گلگون بیار!
چند تغافل کنی می گذرد نوبهار!
از چه نشینی حزین هست اجل در کمین
باب مغان باز کن وقت غنیمت شمار!
نیست تو را از قضا خط امانی به عمر
گردش گردون دون هست بسی بیمدار!
ساقی بحر سخا دور تو آمد به ما
لطف و ترحم نما با قدح میگسار!
یاسمن و نسترن رسته به صحن چمن
کرده به صحرا وطن لاله دل داغدار
باد صبا تا وزید غنچه دم از خنده زد
بلبل ازین خنده اش گریه کند زار زار!
غازه گر صبح زد شانه به زلف سمن
گیسوی سنبل به باغ گشته ازو تارتار
قمری و کبک و تذرو فاخته و عندلیب
نوحه به آئین خود کرده سر از هر کنار
دعوی گردن کشی کرد به گلزار سرو
قامت مینا برار تا شود او شرمسار!
لاله دعای قدح خواند بسی در چمن
پرده او را بدر جام جهان بین برار!
زبر عنایات حق غیث سعادت چکید
قطره ازو در صد گشت در شاهوار
شبنم اوج طرب آب زده صحن باغ
دیده نرگس شده محو ره انتظار
مغبچه باده نوش از چه نشینی خموش؟!
موسم گل در رسید وه چه خوش است سبزه زار!
دختر رز را بر ار از حرم خم به بزم
تا که به دامان عیش عقد کنیم آشکار!
گشته مهیا طرب ساقی گلگون سلب
ساز قدح لب به لب تا برد از دل غبار!
دولت دارا مگو عصر فریدون مجو
یوسف مصری مپو گشته همه خاکسار!
مجلس جمشید دان بزم سکندر بخوان!
لاله شده جام می آئینه رخسار یار!
دور مه عارضش سلسله زلف او
کرده به هم اجتماع مهر به لیل و نهار
دوره ما همچنان سلسله کاکلش
لازم بطلان مگر هیچ ندارد قرار؟!
مطرب بربط نواز بربط خود ساز ساز
ساز ز سر گیر باز نغمه برون کن ز تار!
خیز و به یاران بده باده سر جوش را
نوبت طغرل رسید درد به او در گذار!
چند تغافل کنی می گذرد نوبهار!
از چه نشینی حزین هست اجل در کمین
باب مغان باز کن وقت غنیمت شمار!
نیست تو را از قضا خط امانی به عمر
گردش گردون دون هست بسی بیمدار!
ساقی بحر سخا دور تو آمد به ما
لطف و ترحم نما با قدح میگسار!
یاسمن و نسترن رسته به صحن چمن
کرده به صحرا وطن لاله دل داغدار
باد صبا تا وزید غنچه دم از خنده زد
بلبل ازین خنده اش گریه کند زار زار!
غازه گر صبح زد شانه به زلف سمن
گیسوی سنبل به باغ گشته ازو تارتار
قمری و کبک و تذرو فاخته و عندلیب
نوحه به آئین خود کرده سر از هر کنار
دعوی گردن کشی کرد به گلزار سرو
قامت مینا برار تا شود او شرمسار!
لاله دعای قدح خواند بسی در چمن
پرده او را بدر جام جهان بین برار!
زبر عنایات حق غیث سعادت چکید
قطره ازو در صد گشت در شاهوار
شبنم اوج طرب آب زده صحن باغ
دیده نرگس شده محو ره انتظار
مغبچه باده نوش از چه نشینی خموش؟!
موسم گل در رسید وه چه خوش است سبزه زار!
دختر رز را بر ار از حرم خم به بزم
تا که به دامان عیش عقد کنیم آشکار!
گشته مهیا طرب ساقی گلگون سلب
ساز قدح لب به لب تا برد از دل غبار!
دولت دارا مگو عصر فریدون مجو
یوسف مصری مپو گشته همه خاکسار!
مجلس جمشید دان بزم سکندر بخوان!
لاله شده جام می آئینه رخسار یار!
دور مه عارضش سلسله زلف او
کرده به هم اجتماع مهر به لیل و نهار
دوره ما همچنان سلسله کاکلش
لازم بطلان مگر هیچ ندارد قرار؟!
مطرب بربط نواز بربط خود ساز ساز
ساز ز سر گیر باز نغمه برون کن ز تار!
خیز و به یاران بده باده سر جوش را
نوبت طغرل رسید درد به او در گذار!
طغرل احراری : قصاید
شمارهٔ ۵ - فراقنامه
فغان ز گردش چرخ ستمگر غدار
هزار مرحله دورم فکند از دلدار!
سپهر کجرو پر فن مرا به پیش آورد
چه حالتی که نه حد سکون نه صبر و قرار!
مرا به سر ز می وصل او غروری بود
کنون که دورم ازو جای مستی است و خمار
به بوستان لطافت نهال قامت او
به مثل طوبی و شمشاد و سرو خوشه قطار
دهن به وقت سخن بود حقه گوهر
نموده لعل وی از معجز مسیحا عار
به هر کجا که چو گل یار خیمه زن می شد
به گرد خرمن ماهش بودم چو بلبل زار
به محفلی که رخ او چراغ می افروخت
مرا نبود چو پروانه قسمتی جز نار
دریغ ازانکه مرا دولتی میسر بود
مقیم کعبه کویش بودم به دلیل و نهار
هزار ناله و افغان ز چرخ بوقلمون
که کرد عاقبت را کار من به هجر دچار!
تو ای نسیم صبا گر گذر کنی سویش
چنانکه دیدی مرا حال سر به سر پیش آر!
بگو که ای بت نامهروبان سنگین دل
ز حال عاشق دل خسته گه گهی یاد آر!
به شرع عشق نباشد روا که از عاشق
کنند ترک وفا و شوند ز او بیزار!
به سطر لوح دلش غیر ابجد عشقت
نیافتم رقمی سعی کرده ام بسیار!
زبان به وصف تو بگشاده است چون طوطی
به جز حدیث تو دیگر نمی کند تکرار
چو ماه نو به خم ابرویت سجود آرد
ز جعد سنبل تو بسته در میان زنار
نهال قامت او از غمت دو تا گشته
خزان شدست گل عمر او به فصل بهار!
گهی به کوه بلا هست همدم فرهاد
گهی ز عشق تو مجنون به کوچه و بازار
به کنج زاویه محنت و الم دیدم
که نیست غیر خیال تو دیگری غمخوار!
به انتظار قدوم تو فرش ره گشته
بران امید که مانی قدم برو یک بار!
چه می شود که به او از کرم گذر آری
تو ای نگار قمر عارض پری رخسار؟!
پس از سلام رسانیدن از من مهجور
ز روی چهره مضمون تو پرده را بردار
بگوی بار دگر این نسیم صبحگهی
که چشم او به ره انتظار توست دچار
مرا ز تار وصال تو بود پیوندی
نمودی قطع به مقراض هجر خود آن تار
چرا نمودی ازین مستمند خود را دور؟!
چرا نهادی ازین غم کشیده رو به فرار؟!
هزار حیف ازان عهد و قول تو با من
که مبتلای فراقت نمودی آخر کار!
بگفتی گل به گلستان اگر چه بسیار است
ولی کجاست که گل در چمن بود بی خار؟
اگر تو را طلب گنج و گوهر و سیم است
حصول گنج کسی را کجا شود بی مار؟!
اگر چه جمله اهل جهان به هم یارند
ندیده دیده بیننده یار بی اغیار
کشیده ام ز غمت محنت و جفا و ستم
نگشته الفت من غیر کلفت و تیمار
وگر چه شیوه عاشق ستمشکی باشد
ستم کنند به دلدادگان نه این مقدار!
نگفتی حال تو را چونست ای جفا پیشه
گذر نکردی به بالین خسته بیمار!
به روز حشر خلائق حساب پیش آرند
حساب ظلم تو پیش آرم ای جفا کردار!
فغان و ناله کنم پیش قادر بر حق
بیان جبر تو سازم به احمد مختار
دهم نشان همه آن چاک جیب مظلومی
هزار نوحه کنم نزد چهار یار کبار
تو آنچه کرده ای با من ز روی بی رحمی
به عرض آورم آن جمله هر یکی صد بار!
به قعر چاه بود هر که سال ها محبوس
و یا که همدم شیر و پلنگ در کوهسار
به نوک سوزن مژگان اگر کنی صد چاه
برهنه ز آتش سوزان کنی اگر تو گذار
هزار نزد تو زین گونه پیش اگر آید
به است جمله ز هجران فرقت دلدار!
اگر به سیر سر کوی او مقام کنم
حلاوت سیر آن کوی بهتر از گلزار!
درین دیار که این دم مسافرم بی او
ازان دیار الها به این دیار بیار!
اگر نه قوت جذب جمال او نکشد
ببسته پای مرا حلقه دو صد مسمار!
ازانکه باب وصالش مرا شده مسدود
به سوز محنت او شکر کرده ام ناچار!
قضا به روی من مستمند بست و گشاد
در حضور و حلاوت در غم و آزار!
به ذکر نام خوشش از دهن شکر ریزد
زبان به وصف کمالش چو تیغ جوهردار
وصیت من دلخسته را قبول آرید
رقم کنید به لوحم که انت عاشق زار!
کجا ز خاک مزارم دمد به جز لاله
ز بس که داغ دل من بود برون ز شمار؟!
سوای لاله و گل دیگری شود پیدا
یقین که چشم به راه وی است نرگس وار
تو ای فغان به سر کوی او رسی از من
بگوی هر چه بدیدی به او به صد زنهار!
که از غم تو چو آئینه محو حیرانیست
به حیرت است ز هجرت چو صورت دیرار!
عجب مدار گه از آتش دل خود ار
بساط خویش بسوزاند او مثال چنار!
چنان ز عشق سرگشته است پنداری
که همچو نقطه فتاده به حلقه پرگار!
سبق ز حال پریشان او برد سنبل
سیاه روز و شبش همچو نافه تاتار!
به یاد خنده لعل تو آنقدر نالد
رود ز دیده بسی اشک او قطار قطار
منم که ناله اویم به گوشت ای دلبر
رسیده ام که شوی تا ز حال او هشیار!
کنون که عرض مرا ناله و صبا با هم
رسانده اند یکایک به خاک آن دربار
محل آن که فغان باز گیرم از سر نو
بسان بلبل شوریده ناله در گلزار
ندیده در صدف در جهان کسی چون تو
بدین لطافت و خوبیت یک در شهوار!
ازان زمان که من از وصل تو شدم محروم
زند زبانه دلم ز آتش غم تو شرار
ازانکه طالع بد همره من است هر جا
همیشه حاصل اقبال من بود ادبار
مکن شکایت ازین چرخ نیلگون طغرل
که نیست غیر تظلم برین سپهر مدار!
هزار مرحله دورم فکند از دلدار!
سپهر کجرو پر فن مرا به پیش آورد
چه حالتی که نه حد سکون نه صبر و قرار!
مرا به سر ز می وصل او غروری بود
کنون که دورم ازو جای مستی است و خمار
به بوستان لطافت نهال قامت او
به مثل طوبی و شمشاد و سرو خوشه قطار
دهن به وقت سخن بود حقه گوهر
نموده لعل وی از معجز مسیحا عار
به هر کجا که چو گل یار خیمه زن می شد
به گرد خرمن ماهش بودم چو بلبل زار
به محفلی که رخ او چراغ می افروخت
مرا نبود چو پروانه قسمتی جز نار
دریغ ازانکه مرا دولتی میسر بود
مقیم کعبه کویش بودم به دلیل و نهار
هزار ناله و افغان ز چرخ بوقلمون
که کرد عاقبت را کار من به هجر دچار!
تو ای نسیم صبا گر گذر کنی سویش
چنانکه دیدی مرا حال سر به سر پیش آر!
بگو که ای بت نامهروبان سنگین دل
ز حال عاشق دل خسته گه گهی یاد آر!
به شرع عشق نباشد روا که از عاشق
کنند ترک وفا و شوند ز او بیزار!
به سطر لوح دلش غیر ابجد عشقت
نیافتم رقمی سعی کرده ام بسیار!
زبان به وصف تو بگشاده است چون طوطی
به جز حدیث تو دیگر نمی کند تکرار
چو ماه نو به خم ابرویت سجود آرد
ز جعد سنبل تو بسته در میان زنار
نهال قامت او از غمت دو تا گشته
خزان شدست گل عمر او به فصل بهار!
گهی به کوه بلا هست همدم فرهاد
گهی ز عشق تو مجنون به کوچه و بازار
به کنج زاویه محنت و الم دیدم
که نیست غیر خیال تو دیگری غمخوار!
به انتظار قدوم تو فرش ره گشته
بران امید که مانی قدم برو یک بار!
چه می شود که به او از کرم گذر آری
تو ای نگار قمر عارض پری رخسار؟!
پس از سلام رسانیدن از من مهجور
ز روی چهره مضمون تو پرده را بردار
بگوی بار دگر این نسیم صبحگهی
که چشم او به ره انتظار توست دچار
مرا ز تار وصال تو بود پیوندی
نمودی قطع به مقراض هجر خود آن تار
چرا نمودی ازین مستمند خود را دور؟!
چرا نهادی ازین غم کشیده رو به فرار؟!
هزار حیف ازان عهد و قول تو با من
که مبتلای فراقت نمودی آخر کار!
بگفتی گل به گلستان اگر چه بسیار است
ولی کجاست که گل در چمن بود بی خار؟
اگر تو را طلب گنج و گوهر و سیم است
حصول گنج کسی را کجا شود بی مار؟!
اگر چه جمله اهل جهان به هم یارند
ندیده دیده بیننده یار بی اغیار
کشیده ام ز غمت محنت و جفا و ستم
نگشته الفت من غیر کلفت و تیمار
وگر چه شیوه عاشق ستمشکی باشد
ستم کنند به دلدادگان نه این مقدار!
نگفتی حال تو را چونست ای جفا پیشه
گذر نکردی به بالین خسته بیمار!
به روز حشر خلائق حساب پیش آرند
حساب ظلم تو پیش آرم ای جفا کردار!
فغان و ناله کنم پیش قادر بر حق
بیان جبر تو سازم به احمد مختار
دهم نشان همه آن چاک جیب مظلومی
هزار نوحه کنم نزد چهار یار کبار
تو آنچه کرده ای با من ز روی بی رحمی
به عرض آورم آن جمله هر یکی صد بار!
به قعر چاه بود هر که سال ها محبوس
و یا که همدم شیر و پلنگ در کوهسار
به نوک سوزن مژگان اگر کنی صد چاه
برهنه ز آتش سوزان کنی اگر تو گذار
هزار نزد تو زین گونه پیش اگر آید
به است جمله ز هجران فرقت دلدار!
اگر به سیر سر کوی او مقام کنم
حلاوت سیر آن کوی بهتر از گلزار!
درین دیار که این دم مسافرم بی او
ازان دیار الها به این دیار بیار!
اگر نه قوت جذب جمال او نکشد
ببسته پای مرا حلقه دو صد مسمار!
ازانکه باب وصالش مرا شده مسدود
به سوز محنت او شکر کرده ام ناچار!
قضا به روی من مستمند بست و گشاد
در حضور و حلاوت در غم و آزار!
به ذکر نام خوشش از دهن شکر ریزد
زبان به وصف کمالش چو تیغ جوهردار
وصیت من دلخسته را قبول آرید
رقم کنید به لوحم که انت عاشق زار!
کجا ز خاک مزارم دمد به جز لاله
ز بس که داغ دل من بود برون ز شمار؟!
سوای لاله و گل دیگری شود پیدا
یقین که چشم به راه وی است نرگس وار
تو ای فغان به سر کوی او رسی از من
بگوی هر چه بدیدی به او به صد زنهار!
که از غم تو چو آئینه محو حیرانیست
به حیرت است ز هجرت چو صورت دیرار!
عجب مدار گه از آتش دل خود ار
بساط خویش بسوزاند او مثال چنار!
چنان ز عشق سرگشته است پنداری
که همچو نقطه فتاده به حلقه پرگار!
سبق ز حال پریشان او برد سنبل
سیاه روز و شبش همچو نافه تاتار!
به یاد خنده لعل تو آنقدر نالد
رود ز دیده بسی اشک او قطار قطار
منم که ناله اویم به گوشت ای دلبر
رسیده ام که شوی تا ز حال او هشیار!
کنون که عرض مرا ناله و صبا با هم
رسانده اند یکایک به خاک آن دربار
محل آن که فغان باز گیرم از سر نو
بسان بلبل شوریده ناله در گلزار
ندیده در صدف در جهان کسی چون تو
بدین لطافت و خوبیت یک در شهوار!
ازان زمان که من از وصل تو شدم محروم
زند زبانه دلم ز آتش غم تو شرار
ازانکه طالع بد همره من است هر جا
همیشه حاصل اقبال من بود ادبار
مکن شکایت ازین چرخ نیلگون طغرل
که نیست غیر تظلم برین سپهر مدار!
طغرل احراری : مخمسات
شمارهٔ ۱
سرنوشت جبهه می دانیم نقش پات را
قسمت تقدیر می خوانیم ما غمهات را
باعث شور قیامت قامت رعنات را
رونق بازار شکر خنده لب هات را
نائب عیسی مریم لعل روح افزات را!
قامتت را نارون سرمشق آزادی کند
ابرویت را ماه نو اقرار استادی کند
نرگست را مردمک تعلیم بیدادی کند
عشوه ات با صد فسون آهنگ صیادی کند
الغرض خالی ندیدم از هنر یک جات را!
گر خرامد سرو آزادت به گلگشت چمن
شاخ طوبی بشکند از پا دراید نارون
خون شود مشک از خطت در ناف آهوی ختن
گل درد از عارضت جیب قبا و پیرهن
آفرین ای میر خوبان حسن بی همتات را!
در بساط عارضت نرد تماشا باختم
اسپ ناکامی به راهت من ز فرزین ساختم
حلقه دام غلامی را به گوش انداختم
چون پیاده در رکاب توسنت می تاختم
از کرم یک ره نکردی شاه من رخ مات را
طغرل از رمز لبت یک نکته افشا می کنم
شورشی در عرصه تحقیق برپا می کنم
حجتی من از خط لعلت هویدا می کنم
در میان شاعران ملک دعوی می کنم
شاهدم باشی تو نبود حاجتی اثبات را!
قسمت تقدیر می خوانیم ما غمهات را
باعث شور قیامت قامت رعنات را
رونق بازار شکر خنده لب هات را
نائب عیسی مریم لعل روح افزات را!
قامتت را نارون سرمشق آزادی کند
ابرویت را ماه نو اقرار استادی کند
نرگست را مردمک تعلیم بیدادی کند
عشوه ات با صد فسون آهنگ صیادی کند
الغرض خالی ندیدم از هنر یک جات را!
گر خرامد سرو آزادت به گلگشت چمن
شاخ طوبی بشکند از پا دراید نارون
خون شود مشک از خطت در ناف آهوی ختن
گل درد از عارضت جیب قبا و پیرهن
آفرین ای میر خوبان حسن بی همتات را!
در بساط عارضت نرد تماشا باختم
اسپ ناکامی به راهت من ز فرزین ساختم
حلقه دام غلامی را به گوش انداختم
چون پیاده در رکاب توسنت می تاختم
از کرم یک ره نکردی شاه من رخ مات را
طغرل از رمز لبت یک نکته افشا می کنم
شورشی در عرصه تحقیق برپا می کنم
حجتی من از خط لعلت هویدا می کنم
در میان شاعران ملک دعوی می کنم
شاهدم باشی تو نبود حاجتی اثبات را!
طغرل احراری : مخمسات
شمارهٔ ۲
عاقبت ابروی تو تاراج ایمان کرد و رفت
چشم مخمورت ز مستی غارت جان کرد و رفت
کعبه دل را رخت بگداخت ویران کرد و رفت
شربت لعلت خلل در شکرستان کرد و رفت
عکس رخسار تو صد آئینه حیران کرد و رفت
بس که زاهد آورد با طاق ابرویت سجود
زهره از تاب جمالت نغمه و افغان سرود
ذره ای از پرتو حسنت به یوسف رو نمود
صد زلیخا در رهش افتاد رخ در خاک سود
ورنه یوسف را فراقت محو زندان کرد و رفت
دم به دم از نکهتت باد صبا آرد به من
قامت زلف کژت بشکست بازار چمن
از خجالت سر به زیر افکند سرو یاسمن
از سواد نرگست بی پرده شد مشک ختن
تار گیسوی تو سنبل را پریشان کرد و رفت
از فراقت لعل و یاقوت و صدف دریا گرفت
بلبل از شوق گل رویت چمن مأوا گرفت
آهو از شست خدنگت دامن صحرا گرفت
هر که از میخانه چشم تو یک صهبا گرفت
همچو مجنون عمرها سر در بیابان کرد و رفت
لب به ذکر مدح تو زیبا ترنم می کند
غنچه طبعم به توصیف تو جانا بشکفد
قامتم از لاغری چو بید هر سو می خمد
اینچنین رعنا تو را کردست سلطان احد
خامه تقدیر را خط تو حیران کرد و رفت!
رحم کی دارد دو ابرویت ز قتل مردمان
خنجر مژگان تو صد رخنه زد با قلب و جان
می رباید هوشم از سر مردم چشمت چنان
می کشد زنار زلفت دین ز دستم هر زمان
کشور ملک وجودم کافرستان کرد و رفت!
چشم مخمورت ز مستی غارت جان کرد و رفت
کعبه دل را رخت بگداخت ویران کرد و رفت
شربت لعلت خلل در شکرستان کرد و رفت
عکس رخسار تو صد آئینه حیران کرد و رفت
بس که زاهد آورد با طاق ابرویت سجود
زهره از تاب جمالت نغمه و افغان سرود
ذره ای از پرتو حسنت به یوسف رو نمود
صد زلیخا در رهش افتاد رخ در خاک سود
ورنه یوسف را فراقت محو زندان کرد و رفت
دم به دم از نکهتت باد صبا آرد به من
قامت زلف کژت بشکست بازار چمن
از خجالت سر به زیر افکند سرو یاسمن
از سواد نرگست بی پرده شد مشک ختن
تار گیسوی تو سنبل را پریشان کرد و رفت
از فراقت لعل و یاقوت و صدف دریا گرفت
بلبل از شوق گل رویت چمن مأوا گرفت
آهو از شست خدنگت دامن صحرا گرفت
هر که از میخانه چشم تو یک صهبا گرفت
همچو مجنون عمرها سر در بیابان کرد و رفت
لب به ذکر مدح تو زیبا ترنم می کند
غنچه طبعم به توصیف تو جانا بشکفد
قامتم از لاغری چو بید هر سو می خمد
اینچنین رعنا تو را کردست سلطان احد
خامه تقدیر را خط تو حیران کرد و رفت!
رحم کی دارد دو ابرویت ز قتل مردمان
خنجر مژگان تو صد رخنه زد با قلب و جان
می رباید هوشم از سر مردم چشمت چنان
می کشد زنار زلفت دین ز دستم هر زمان
کشور ملک وجودم کافرستان کرد و رفت!
طغرل احراری : مخمسات
شمارهٔ ۳
تا به باغ حسن نخل قامتت شد جلوه گر
شاخ طوبی گشت از بار خجالت پر ثمر
ز آتش غم سوخت قمری را سراپا بال و پر
سرو و شمشاد و صنوبر پیش پات انداخت سر
چشم نرگس شد به سوی باده حیرت اثر
سنبل از زلف چلیپایت پریشان حال شد
سوسن از طرز ادایت محو گشت و لال شد
غنچه از خندیدن لعل لبت بی حال شد
از تکلم کردنت تنگ شکر پامال شد
در چمن ای شوخ افکندی تو آشوب دگر!
کافر آن نرگس افسونگر بیمارتم
زائر بتخانه و هم طالب زنارتم
دل مکن از من که ای بدمهر من در کارتم
کشته مژگان ناز و مردم خون خوارتم
از ره شفقت خدا را بر سر خاکم گذر!
غیر را با رغم من سرمست جامت می کنی
بر سرم هر لحظه تیغ بی نیامت می کنی
شور و غوغای قیامت از قیامت می کنی
صلصل و دراج را اکنون غلامت می کنی
بس که نبود هیچ نخلی چون قدت با زیب و فر!
لیموی صفرای من باشد ترنج غبغبت
قوت جان و قوت دل شوق یاقوت لبت
روز هجرانم سیه از دوری زلف شبت
فن ظلم آموخت استاد تو اندر مکتبت
حال بدآموز تو بادا ز حال من بتر!
گل قبای خویش را صد چاک زد از روی تو
خون شد اندر ناف آهو مشک از گیسوی تو
شعله جواله خاکستر شود از خوی تو
رشک آید باغ جنت را ز خاک کوی تو
محرم خاک درت دارد ز صد جنت گذر!
درس احیا از مسیحا لعل جان بخشت برد
پرده خورشید را انوار رخسارت درد
گر زلیخا حسن تو بیند ز یوسف بگذرد
کوهکن با یاد لعلت جان شیرین بسپرد
زانکه باشد لعل شیرین تو شیرین از شکر!
من ازان روزی که با قید جنون پا بستتم
از می جام محبت تا قیامت مستتم
همچو ماهی در محیط غم به قید شستتم
هر چه می خواهی همان کن بنده ام در دستتم
خویش را تسلیم کردم با تو از پا تا به سر!
ارغوان زار جمالت گر دمی شوخی کند
شاهد گل از خجالت جامه را بر تن درد
مردم چشمت به تیر غمزه آهو می زند
نظم طغرل بس بود با دعوی حسنت سند
بس که خوبان را همی آرد به خوبی در نظر
تا سیه شد لاله از دود چراغ غم دلش
از ستم های تو آخر شد به صحرا منزلش
کردی با تیغ جفا ای بی مروت بسملش
هر که دل را در هوایت داد این شد حاصلش
کرد از دست تو اندر گوشه عزلت مقر
شاخ طوبی گشت از بار خجالت پر ثمر
ز آتش غم سوخت قمری را سراپا بال و پر
سرو و شمشاد و صنوبر پیش پات انداخت سر
چشم نرگس شد به سوی باده حیرت اثر
سنبل از زلف چلیپایت پریشان حال شد
سوسن از طرز ادایت محو گشت و لال شد
غنچه از خندیدن لعل لبت بی حال شد
از تکلم کردنت تنگ شکر پامال شد
در چمن ای شوخ افکندی تو آشوب دگر!
کافر آن نرگس افسونگر بیمارتم
زائر بتخانه و هم طالب زنارتم
دل مکن از من که ای بدمهر من در کارتم
کشته مژگان ناز و مردم خون خوارتم
از ره شفقت خدا را بر سر خاکم گذر!
غیر را با رغم من سرمست جامت می کنی
بر سرم هر لحظه تیغ بی نیامت می کنی
شور و غوغای قیامت از قیامت می کنی
صلصل و دراج را اکنون غلامت می کنی
بس که نبود هیچ نخلی چون قدت با زیب و فر!
لیموی صفرای من باشد ترنج غبغبت
قوت جان و قوت دل شوق یاقوت لبت
روز هجرانم سیه از دوری زلف شبت
فن ظلم آموخت استاد تو اندر مکتبت
حال بدآموز تو بادا ز حال من بتر!
گل قبای خویش را صد چاک زد از روی تو
خون شد اندر ناف آهو مشک از گیسوی تو
شعله جواله خاکستر شود از خوی تو
رشک آید باغ جنت را ز خاک کوی تو
محرم خاک درت دارد ز صد جنت گذر!
درس احیا از مسیحا لعل جان بخشت برد
پرده خورشید را انوار رخسارت درد
گر زلیخا حسن تو بیند ز یوسف بگذرد
کوهکن با یاد لعلت جان شیرین بسپرد
زانکه باشد لعل شیرین تو شیرین از شکر!
من ازان روزی که با قید جنون پا بستتم
از می جام محبت تا قیامت مستتم
همچو ماهی در محیط غم به قید شستتم
هر چه می خواهی همان کن بنده ام در دستتم
خویش را تسلیم کردم با تو از پا تا به سر!
ارغوان زار جمالت گر دمی شوخی کند
شاهد گل از خجالت جامه را بر تن درد
مردم چشمت به تیر غمزه آهو می زند
نظم طغرل بس بود با دعوی حسنت سند
بس که خوبان را همی آرد به خوبی در نظر
تا سیه شد لاله از دود چراغ غم دلش
از ستم های تو آخر شد به صحرا منزلش
کردی با تیغ جفا ای بی مروت بسملش
هر که دل را در هوایت داد این شد حاصلش
کرد از دست تو اندر گوشه عزلت مقر
طغرل احراری : مخمسات
شمارهٔ ۴
حلقه زنار شد تا زلف عنبر سای تو
خون مردم ریخت یکسر نرگس شهلای تو
سرو و طوبی شد خجل از آن قد بالای تو
ای که یوسف را به بازار آورد سودای تو
معجز عیسی نماید لعل جان افزای تو!
بس که بودم در غمت آشفته همچون یاسمن
از فراقت شعله بر دوشم چو شمع انجمن
غنچه لعل لبت را آشنائی در سخن
نیست ای بدخو تغافل چند باشد راهزن
لطف نبود گر غضب سازی نوازش های تو!
یک سخن از لعل خاموش تو دارم آرزو
جز می وصلت مرا نبود به عالم جستجو
عکس رخسار تو در آئینه دل روبرو
همچو طوطی با رخت پیوسته دادم گفتگو
گنجسان ویرانه دل منزل و مأوای تو!
با کدامین گفتگو وصف تو را سازم بیان؟!
از زبان ذره نآید مدح خورشید جهان!
بس که ممتازی ز خوبان همچو مه از اختران
لب شکر دندان گهر گل پیرهن ابرو کمان
ملک خوبی طی نمودم نیست یک همتای تو!
جان ز تن آید برون نآید ز دل عشقت برون
تا به کی سازی جفا بر حال زارم رحم کن!
طاقت و صبر و قرارم رفته و حالم شد زبون
می سزد گیرد ز من مجنون تعلیم جنون
توتیای چشم سازم خاک کفش پای تو!
ای که در گلزار خوبی چون تو گل را کس ندید
از چمنزار جمالت غنچه ای را کس نچید
قامتت از جویبار ناز سر بالا کشید
سبزه لعل لبت تا در لب کوثر دمید
می چرد آهوی عشق من چو در صحرای تو
نال گشته این تن مهجور بی صبر و شکیب
کاش از شمع جمالت کلبه ام یابد نصیب
نخل این گلشن ثمر آورد از نامت چو سیب
کمترین از خاک بوسان سر کویت نقیب
جرعه راحت نشد در کامم از صهبای تو!
خون مردم ریخت یکسر نرگس شهلای تو
سرو و طوبی شد خجل از آن قد بالای تو
ای که یوسف را به بازار آورد سودای تو
معجز عیسی نماید لعل جان افزای تو!
بس که بودم در غمت آشفته همچون یاسمن
از فراقت شعله بر دوشم چو شمع انجمن
غنچه لعل لبت را آشنائی در سخن
نیست ای بدخو تغافل چند باشد راهزن
لطف نبود گر غضب سازی نوازش های تو!
یک سخن از لعل خاموش تو دارم آرزو
جز می وصلت مرا نبود به عالم جستجو
عکس رخسار تو در آئینه دل روبرو
همچو طوطی با رخت پیوسته دادم گفتگو
گنجسان ویرانه دل منزل و مأوای تو!
با کدامین گفتگو وصف تو را سازم بیان؟!
از زبان ذره نآید مدح خورشید جهان!
بس که ممتازی ز خوبان همچو مه از اختران
لب شکر دندان گهر گل پیرهن ابرو کمان
ملک خوبی طی نمودم نیست یک همتای تو!
جان ز تن آید برون نآید ز دل عشقت برون
تا به کی سازی جفا بر حال زارم رحم کن!
طاقت و صبر و قرارم رفته و حالم شد زبون
می سزد گیرد ز من مجنون تعلیم جنون
توتیای چشم سازم خاک کفش پای تو!
ای که در گلزار خوبی چون تو گل را کس ندید
از چمنزار جمالت غنچه ای را کس نچید
قامتت از جویبار ناز سر بالا کشید
سبزه لعل لبت تا در لب کوثر دمید
می چرد آهوی عشق من چو در صحرای تو
نال گشته این تن مهجور بی صبر و شکیب
کاش از شمع جمالت کلبه ام یابد نصیب
نخل این گلشن ثمر آورد از نامت چو سیب
کمترین از خاک بوسان سر کویت نقیب
جرعه راحت نشد در کامم از صهبای تو!
طغرل احراری : مخمسات
شمارهٔ ۵ - بر غزل کمال خجندی
چند تیغ ظلم را از کشتنم خونین کنی
دم برای قتلم آئی و دمی تمکین کنی
از چه مرغ دل به دام طره مشکین کنی
تا کی ای دلبر دلم بی موجبی غمگین کنی
گریه های تلخ من بینی و لب شیرین کنی؟!
خاک شد این قالب افسرده در راه طلب
کام جان حاصل نشد با من ز لطفت جز غضب
گاه خرسندی ز من گاهی برنجی بی سبب!
گفته ای جانت به کام دل رسانم یا به لب؟
آن نخواهی کرد دانم هرگز اما این کنی!
در حریم حرمت وصلت کسی واصل نشد
تا چو بلبل عشق او ز آه و افغان کامل نشد
عارضش چون کهربا تا با خزان شامل نشد
از گل روی توام رنگی جزین حاصل نشد
کز سرشک ارغوانی چهره ام رنگین کنی
دم به دم دیوانگی از عشقت افزاید مرا
ناخن تدبیر هرگز عقده نگشاید مرا!
خاتم دست سلیمان گر به دست آید مرا
سر به تاج سلطنت دیگر فرو نآید مرا
گر همه عمر الطفاتی با من مسکین کنی!
عاشقان را زندگی دور از تو می باشد محال
از سر کویت برون رفتن مرا نبود خیال
در جواب طغرل آمد مژده هنگام سئوال
جنت الفردوس بنمایند در خوابت کمال
گر شبی خاک در آن ماه را بالین کنی!
دم برای قتلم آئی و دمی تمکین کنی
از چه مرغ دل به دام طره مشکین کنی
تا کی ای دلبر دلم بی موجبی غمگین کنی
گریه های تلخ من بینی و لب شیرین کنی؟!
خاک شد این قالب افسرده در راه طلب
کام جان حاصل نشد با من ز لطفت جز غضب
گاه خرسندی ز من گاهی برنجی بی سبب!
گفته ای جانت به کام دل رسانم یا به لب؟
آن نخواهی کرد دانم هرگز اما این کنی!
در حریم حرمت وصلت کسی واصل نشد
تا چو بلبل عشق او ز آه و افغان کامل نشد
عارضش چون کهربا تا با خزان شامل نشد
از گل روی توام رنگی جزین حاصل نشد
کز سرشک ارغوانی چهره ام رنگین کنی
دم به دم دیوانگی از عشقت افزاید مرا
ناخن تدبیر هرگز عقده نگشاید مرا!
خاتم دست سلیمان گر به دست آید مرا
سر به تاج سلطنت دیگر فرو نآید مرا
گر همه عمر الطفاتی با من مسکین کنی!
عاشقان را زندگی دور از تو می باشد محال
از سر کویت برون رفتن مرا نبود خیال
در جواب طغرل آمد مژده هنگام سئوال
جنت الفردوس بنمایند در خوابت کمال
گر شبی خاک در آن ماه را بالین کنی!
طغرل احراری : مخمسات
شمارهٔ ۶ - بر غزل بیدل
چین ابرو خون چکاند مد احسان تو را
آب حیوان جان فشاند لعل مرجان تو را
خضر بر کوثر نشاند خط ریحان تو را
شرم حسن آئینه داند روی تابان تو را
چشم عصمت سرمه خواند گرد دامان تو را
طالب وصل تو شد درس خموشی اعتبار
در حریمت نیست ره از ناله های زار زار
دیده آئینه بر روی تو باشد انتظار
سرمه از خاک شهیدان گر نمی گیرد غبار
کیست تا فهمد زبان بی نوایان تو را؟!
کار قانون محبت آنقدر بی ساز نیست
هیچ آهنگی درین محفل به از آواز نیست
لیک غیر از خاموشی کس محرم این راز نیست
در تماشایت همین مژگان تحیرساز نیست
هر بن مو چشم قربانیست حیران تو را
طائر عشقم چو شبنم آشیان در اوج کرد
در هوای عشق تو از نیستی صد فوج کرد
چون الف نزد خیالت باخت ترک زوج کرد
می تواند دقتم فرق شکست از موج کرد
بس که نشناسم ز رنگ خویش پیمان تو را
با خیال چشم مستت هر که صهبا می زند
چون سکندر پای خود بر فرق دارا می زند
بی تو مینای طرب بر سنگ خارا می زند
نشئه عمر خضر جوش دو بالا می زند
اگر عصا گیرد بلندی های مژگان تو را!
در دبستان جنون شوق توام بودی ادیب
نبض بیمار تو را هرگز نمی داند طبیب
سرخ روئی از ازل شد چون شفق ما را نصیب
گلشن از اوراق گل عمریست پیش عندلیب
می کشاید دفتر خون شهیدان تو را!
گر بود گل پیش بلبل باغ بشمارد قفس
بی رخ لیلی نماید گل به مجنون خار و خس
نیست جز پیچ و خم زلف تو ما را دادرس
در گرفتاری بود آسائش عشاق بس
آشیان از حلقه دام است مرغان تو را!
شهره با ظلم تو همچون عدل با نوشروان
کم نکردی ظلم را بسیار کردیم امتحان
ای خیال چشم مستت ساغر پیر و جوان
غیر جرم عشق در آزار ما آزادگان
حیله بسیار است خوی ناپشیمان تو را
بر سرم بخت سیه امروز کم از تاج نیست
آب این سرچشمه را جوش غم امواج نیست
چغد دیوار محبت همدم دراج نیست
پیکر مجنون به تشریف دگر محتاج نیست
کسوت خارا همان زیباست عریان تو را!
طغرلا فکرت کباب از ملح معنی می پزد
مستمع تا حشر از لفظ تو شکر میمزد
هر که اشعار تو دید انگشت حیرت می گزد
بیدل از رنگین خیالی های فکرت میسزد
جدول رنگ بهار اوراق دیوان تو را!
آب حیوان جان فشاند لعل مرجان تو را
خضر بر کوثر نشاند خط ریحان تو را
شرم حسن آئینه داند روی تابان تو را
چشم عصمت سرمه خواند گرد دامان تو را
طالب وصل تو شد درس خموشی اعتبار
در حریمت نیست ره از ناله های زار زار
دیده آئینه بر روی تو باشد انتظار
سرمه از خاک شهیدان گر نمی گیرد غبار
کیست تا فهمد زبان بی نوایان تو را؟!
کار قانون محبت آنقدر بی ساز نیست
هیچ آهنگی درین محفل به از آواز نیست
لیک غیر از خاموشی کس محرم این راز نیست
در تماشایت همین مژگان تحیرساز نیست
هر بن مو چشم قربانیست حیران تو را
طائر عشقم چو شبنم آشیان در اوج کرد
در هوای عشق تو از نیستی صد فوج کرد
چون الف نزد خیالت باخت ترک زوج کرد
می تواند دقتم فرق شکست از موج کرد
بس که نشناسم ز رنگ خویش پیمان تو را
با خیال چشم مستت هر که صهبا می زند
چون سکندر پای خود بر فرق دارا می زند
بی تو مینای طرب بر سنگ خارا می زند
نشئه عمر خضر جوش دو بالا می زند
اگر عصا گیرد بلندی های مژگان تو را!
در دبستان جنون شوق توام بودی ادیب
نبض بیمار تو را هرگز نمی داند طبیب
سرخ روئی از ازل شد چون شفق ما را نصیب
گلشن از اوراق گل عمریست پیش عندلیب
می کشاید دفتر خون شهیدان تو را!
گر بود گل پیش بلبل باغ بشمارد قفس
بی رخ لیلی نماید گل به مجنون خار و خس
نیست جز پیچ و خم زلف تو ما را دادرس
در گرفتاری بود آسائش عشاق بس
آشیان از حلقه دام است مرغان تو را!
شهره با ظلم تو همچون عدل با نوشروان
کم نکردی ظلم را بسیار کردیم امتحان
ای خیال چشم مستت ساغر پیر و جوان
غیر جرم عشق در آزار ما آزادگان
حیله بسیار است خوی ناپشیمان تو را
بر سرم بخت سیه امروز کم از تاج نیست
آب این سرچشمه را جوش غم امواج نیست
چغد دیوار محبت همدم دراج نیست
پیکر مجنون به تشریف دگر محتاج نیست
کسوت خارا همان زیباست عریان تو را!
طغرلا فکرت کباب از ملح معنی می پزد
مستمع تا حشر از لفظ تو شکر میمزد
هر که اشعار تو دید انگشت حیرت می گزد
بیدل از رنگین خیالی های فکرت میسزد
جدول رنگ بهار اوراق دیوان تو را!
طغرل احراری : مخمسات
شمارهٔ ۷ - بر غزل ناظم
قماش ناله را با ناقه تمکین درا کردم
فغان را سایبان محمل راه صدا کردم
به آهنگ جرس فریاد «عشاق » از نوا کردم
خموشی را زبن دادم ادب را بی ابا کردم
به جانان هر چه باداباد عرض مدعا کردم!
نه از طوف حرم گشتم به خاک کوی او واصل
نه از میخانه روشن شد جفای عشق او در دل
نه از حق ره توان بردن به سوی او نه از باطل
نه از کفر و نه از اسلام شد مقصود من حاصل
غلط کردم که دیر و کعبه را تمهید پا کردم!
ازان روزی که شبدیز سعادت زیر بارم بود
چو ابراهیم ادهم شیوه تقوا شعارم بود
همیشه سبحه صد دانه زاهد شمارم بود
کمند جذبه توفیق امشب در کنارم بود
غزاله در نظر بسیار شوخ آمد خطا کردم
گلندامی که در باغ لطافت بزم آراید
ضیای آفتاب از چاک جیب خویش بنماید
به جز من این معما را کس دیگر نبکشاید
ز انگشتم شمیم غنچه فرودس می آید
نمی دانم سحر بند از گریبان که وا کردم!
منم امروز نخلی از ریاض باغ ریاضی
اگر خشکم و گر سبزم به حکم او ستم راضی
به حال خویش خرسندم من از مستقبل و ماضی
ز ابر فیض نیسانم گل شاداب فیاضی
می ناب از قدح نوشیدم و خم را دعا کردم
دوات کلک قدرت از معاصی دوده می خواهد
اساس حشمتش کی خاطر آسوده می خواهد؟!
ز بود خویشتن بگذر که او نابوده می خواهد
محیط رحمت او دامن آلوده می خواهد
گناهی را که از دستم نمی آید قضا کردم!
به قانون محبت از ضعیفی مور گردیدم
به آئین جنون مجنون صفت با گور گردیدم
به راه عشقبازی رفتم از خود دور گردیدم
به مضراب فنا چون کاسه تنبور گردیدم
به رنگ زرد عشاقانه آهنگ صدا کردم!
دماغ غنچه کی تاب دم باد صبا دارد؟!
صدف تا نشکنی هرگز گهر بیرون نمی آرد!
تنش ترسم که تحریک نسیم صبح آزارد
لبش کز نازکی بار تبسم برنمی آرد
به خون غلطیدم امروزش به دشنام آشنا کردم!
خدنگ صید معنی را توئی همچون کمان ناظم
ریاض موشکافی را توئی سرو چمان ناظم
مخمس کرد نظمت طغرل شیرین زبان ناظم
چه راحت در جهان دیدم من بیخان و مان ناظم؟!
دم آبی اگر چون ابر خوردم گریه ها کردم!
فغان را سایبان محمل راه صدا کردم
به آهنگ جرس فریاد «عشاق » از نوا کردم
خموشی را زبن دادم ادب را بی ابا کردم
به جانان هر چه باداباد عرض مدعا کردم!
نه از طوف حرم گشتم به خاک کوی او واصل
نه از میخانه روشن شد جفای عشق او در دل
نه از حق ره توان بردن به سوی او نه از باطل
نه از کفر و نه از اسلام شد مقصود من حاصل
غلط کردم که دیر و کعبه را تمهید پا کردم!
ازان روزی که شبدیز سعادت زیر بارم بود
چو ابراهیم ادهم شیوه تقوا شعارم بود
همیشه سبحه صد دانه زاهد شمارم بود
کمند جذبه توفیق امشب در کنارم بود
غزاله در نظر بسیار شوخ آمد خطا کردم
گلندامی که در باغ لطافت بزم آراید
ضیای آفتاب از چاک جیب خویش بنماید
به جز من این معما را کس دیگر نبکشاید
ز انگشتم شمیم غنچه فرودس می آید
نمی دانم سحر بند از گریبان که وا کردم!
منم امروز نخلی از ریاض باغ ریاضی
اگر خشکم و گر سبزم به حکم او ستم راضی
به حال خویش خرسندم من از مستقبل و ماضی
ز ابر فیض نیسانم گل شاداب فیاضی
می ناب از قدح نوشیدم و خم را دعا کردم
دوات کلک قدرت از معاصی دوده می خواهد
اساس حشمتش کی خاطر آسوده می خواهد؟!
ز بود خویشتن بگذر که او نابوده می خواهد
محیط رحمت او دامن آلوده می خواهد
گناهی را که از دستم نمی آید قضا کردم!
به قانون محبت از ضعیفی مور گردیدم
به آئین جنون مجنون صفت با گور گردیدم
به راه عشقبازی رفتم از خود دور گردیدم
به مضراب فنا چون کاسه تنبور گردیدم
به رنگ زرد عشاقانه آهنگ صدا کردم!
دماغ غنچه کی تاب دم باد صبا دارد؟!
صدف تا نشکنی هرگز گهر بیرون نمی آرد!
تنش ترسم که تحریک نسیم صبح آزارد
لبش کز نازکی بار تبسم برنمی آرد
به خون غلطیدم امروزش به دشنام آشنا کردم!
خدنگ صید معنی را توئی همچون کمان ناظم
ریاض موشکافی را توئی سرو چمان ناظم
مخمس کرد نظمت طغرل شیرین زبان ناظم
چه راحت در جهان دیدم من بیخان و مان ناظم؟!
دم آبی اگر چون ابر خوردم گریه ها کردم!
طغرل احراری : مخمسات
شمارهٔ ۸ - بر غزل شمس الدین شاهین
جعد طره اش دیدم خاطرم پریشان شد
یاد عارضش کردم کلبه ام گلستان شد
درس محنتش خواندم مشکلاتم آسان شد
محو جلوه اش گشتم تا رخش نمایان شد
رفتم آنقدر از خود کآئینه به سامان شد!
ناقه سرشک من بسته در رهش محمل
از سپهر چشمانم دم به دم شود نازل
بی ابا به پای او میفتد ازین غافل
گریه ای نمی سازد منع انبساط دل
غنچه را کجا شبنم تگمه گریبان شد؟!
بر سرم ز هجرانش شورش قیامت رفت
از هوای عشق او بی حدم ملامت رفت
حاصل امید من جمله در غرامت رفت
اندک اندک این امید در پی ندامت رفت
پشت دست ما کم کم نذر زخم دندان شد
گیرودار صد موسی از تجلی تور است
شوکت سلیمانی در ترحم مور است
صبح مطلب عاشق بعد شام دیجور است
ریشه تا دواند تاک جلوه گاه انگور است
کوششی به عرض آمد آبله نمایان شد
کشتی امیدم را ز اشک ناخدا کردم
در محیط اندوهش بی ابا رها کردم
با خیال سودایش عمر خود ادا کردم
در هوای وصل او دوش گریه ها کردم
قطره قطره اشک من دانه دانه مرجان شد
لشکر الم هایش کرده در دلم منزل
از نتیجه عشقش جز ستم نشد حاصل
مردم از غم هجرش تا شدم به او واصل
بی تردد اسباب حل نمی شود مشکل
کز کشاکش ناخن کار عقده آسان شد
بوعلی بود پیشم در سلوک مجنونی
دانشم کند اکنون از ارسطو افزونی
سینه بلیناسش طغرلم کند خونی
گشت حاصل شاهین شوکت فلاطونی
بعد ازین به ختلان هم گیرودار یونان شد!
یاد عارضش کردم کلبه ام گلستان شد
درس محنتش خواندم مشکلاتم آسان شد
محو جلوه اش گشتم تا رخش نمایان شد
رفتم آنقدر از خود کآئینه به سامان شد!
ناقه سرشک من بسته در رهش محمل
از سپهر چشمانم دم به دم شود نازل
بی ابا به پای او میفتد ازین غافل
گریه ای نمی سازد منع انبساط دل
غنچه را کجا شبنم تگمه گریبان شد؟!
بر سرم ز هجرانش شورش قیامت رفت
از هوای عشق او بی حدم ملامت رفت
حاصل امید من جمله در غرامت رفت
اندک اندک این امید در پی ندامت رفت
پشت دست ما کم کم نذر زخم دندان شد
گیرودار صد موسی از تجلی تور است
شوکت سلیمانی در ترحم مور است
صبح مطلب عاشق بعد شام دیجور است
ریشه تا دواند تاک جلوه گاه انگور است
کوششی به عرض آمد آبله نمایان شد
کشتی امیدم را ز اشک ناخدا کردم
در محیط اندوهش بی ابا رها کردم
با خیال سودایش عمر خود ادا کردم
در هوای وصل او دوش گریه ها کردم
قطره قطره اشک من دانه دانه مرجان شد
لشکر الم هایش کرده در دلم منزل
از نتیجه عشقش جز ستم نشد حاصل
مردم از غم هجرش تا شدم به او واصل
بی تردد اسباب حل نمی شود مشکل
کز کشاکش ناخن کار عقده آسان شد
بوعلی بود پیشم در سلوک مجنونی
دانشم کند اکنون از ارسطو افزونی
سینه بلیناسش طغرلم کند خونی
گشت حاصل شاهین شوکت فلاطونی
بعد ازین به ختلان هم گیرودار یونان شد!
طغرل احراری : مخمسات
شمارهٔ ۹ - بر غزل گلشنی بخارائی
به ایمان آورد کفر سر زلف تو ایمان را
تسلسل ها به دور ماه رویت اهل دوران را
به قیمت بشکند مرجان گفتار تو مرجان را
به آتش افکند لعل لبت لعل بدخشان را
قد سرو تو بنشاند ز پا سرو گلستان را
به اقلیم ملاحت تا شدی یکتا به یکتائی
ربودم گوی عشقت را من از تنها به تنهائی
بود جایم سر کویت نیم از بس که هر جائی
مرا سودای زلفین تو آخر کرد سودائی
پریشان خاطرم تا دیده ام زلف پریشان را
تنم کمتر ز خاک راه در راه تو می گردد
صبا بیجا ولی با دولت و جاه تو می گردد
ازان همراه داغم سایه همراه تو می گردد
مه افلاک هر شب از رخ ماه تو می گردد
به تب افکنده خورشید رخت خورشید تابان را
بچیند شاخ نسرین خوشه از گیسوی پرچینت
شفق بیرنگ گردد از حنای دست رنگینت
ز شیرین بگذرد فرهاد بیند لعل شیرینت
شود مشک خطا ناچیز پیش زلف مشکینت
کند خاموش شمع عارضت شمع شبستان را
بود پیش زبانت طغرل شیرین زبان الکن
شکن خوبان عالم را کلاه دلبری بشکن
به من آمد به میزان محبت از غمت با من
نه تنها گلشنی از هجرت ای گل داغ در گلشن
به رنگ لاله از عشق تو دیدم لاله رویان را!
تسلسل ها به دور ماه رویت اهل دوران را
به قیمت بشکند مرجان گفتار تو مرجان را
به آتش افکند لعل لبت لعل بدخشان را
قد سرو تو بنشاند ز پا سرو گلستان را
به اقلیم ملاحت تا شدی یکتا به یکتائی
ربودم گوی عشقت را من از تنها به تنهائی
بود جایم سر کویت نیم از بس که هر جائی
مرا سودای زلفین تو آخر کرد سودائی
پریشان خاطرم تا دیده ام زلف پریشان را
تنم کمتر ز خاک راه در راه تو می گردد
صبا بیجا ولی با دولت و جاه تو می گردد
ازان همراه داغم سایه همراه تو می گردد
مه افلاک هر شب از رخ ماه تو می گردد
به تب افکنده خورشید رخت خورشید تابان را
بچیند شاخ نسرین خوشه از گیسوی پرچینت
شفق بیرنگ گردد از حنای دست رنگینت
ز شیرین بگذرد فرهاد بیند لعل شیرینت
شود مشک خطا ناچیز پیش زلف مشکینت
کند خاموش شمع عارضت شمع شبستان را
بود پیش زبانت طغرل شیرین زبان الکن
شکن خوبان عالم را کلاه دلبری بشکن
به من آمد به میزان محبت از غمت با من
نه تنها گلشنی از هجرت ای گل داغ در گلشن
به رنگ لاله از عشق تو دیدم لاله رویان را!
طغرل احراری : مسدسات
شمارهٔ ۱
مه را چه مناسبت به رویت
گل را چه مثل به رنگ و بویت؟!
آتش نشود حریف خویت
فردوس نمونه ای ز کویت
بیند به چمن قد نکویت
صلصل برود ز باغ سویت!
یارب چه بلا تو نازنینی
مهر فلک و مه زمینی
سر تا به قدم تو انگبینی
انگشتر حسن را نگینی
آئینه فتد اگر به رویت
حیران شود از رخ نکویت!
رخسار تو طعنه کرده با گل
چاه ذقنت به چاه بابل
زلف سیهت به جعد سنبل
طرز نگهت به نشئه مل!
گل جامه درد ز شوق رویت
عنبر شکند ز قدر مویت!
زهر غم عشق تو چشیدم
راحت سر مو ز تو ندیدم
بار المت بسی کشیدم
تا آنکه به عاشقی رسیدم
ای آنکه منم در آرزویت
روزان و شبان به جستجویت!
غیر از غم تو به سر ندارم
در عشق تو زار و بی قرارم
وصف تو بود همین شعارم
در گلشن مدح تو هزارم!
هر چند نه محرمم به کویت
شادم به حدیث گفتگویت!
ای روی مه تو آفتابم
پیچ و خم زلف تو طنابم
هر قطره شبنمت گلابم
در آتش عشق تو کبابم!
فریاد ز دست خلق و خویت
یک جرعه ندیدم از سبویت
نخلیست قدت ز باغ خوبی
کش طعنه زند به سرو و طوبی
یوسف به درت به خاکروبی
جویان تو شرقی و جنوبی!
در هر چمنیست آبرویت
در هر وطنیست گفتگویت!
یکبار نپرسی حال طغرل
مهجور تو از وصال طغرل
دائم توئی در خیال طغرل
دانی تو اگر کمال طغرل
از لطف و کرم بری به سویت
همدم کنی با سگان کویت!
گل را چه مثل به رنگ و بویت؟!
آتش نشود حریف خویت
فردوس نمونه ای ز کویت
بیند به چمن قد نکویت
صلصل برود ز باغ سویت!
یارب چه بلا تو نازنینی
مهر فلک و مه زمینی
سر تا به قدم تو انگبینی
انگشتر حسن را نگینی
آئینه فتد اگر به رویت
حیران شود از رخ نکویت!
رخسار تو طعنه کرده با گل
چاه ذقنت به چاه بابل
زلف سیهت به جعد سنبل
طرز نگهت به نشئه مل!
گل جامه درد ز شوق رویت
عنبر شکند ز قدر مویت!
زهر غم عشق تو چشیدم
راحت سر مو ز تو ندیدم
بار المت بسی کشیدم
تا آنکه به عاشقی رسیدم
ای آنکه منم در آرزویت
روزان و شبان به جستجویت!
غیر از غم تو به سر ندارم
در عشق تو زار و بی قرارم
وصف تو بود همین شعارم
در گلشن مدح تو هزارم!
هر چند نه محرمم به کویت
شادم به حدیث گفتگویت!
ای روی مه تو آفتابم
پیچ و خم زلف تو طنابم
هر قطره شبنمت گلابم
در آتش عشق تو کبابم!
فریاد ز دست خلق و خویت
یک جرعه ندیدم از سبویت
نخلیست قدت ز باغ خوبی
کش طعنه زند به سرو و طوبی
یوسف به درت به خاکروبی
جویان تو شرقی و جنوبی!
در هر چمنیست آبرویت
در هر وطنیست گفتگویت!
یکبار نپرسی حال طغرل
مهجور تو از وصال طغرل
دائم توئی در خیال طغرل
دانی تو اگر کمال طغرل
از لطف و کرم بری به سویت
همدم کنی با سگان کویت!
طغرل احراری : مسدسات
شمارهٔ ۲ - مسدس ترجیع بند
از رخت آئینه تا لذت دیدار گرفت
وز نگاه دگران جانب خود عار گرفت
خاک ره از قدمت رتبه گلزار گرفت
از تو گل های چمن زینت دستار گرفت
من چه گفتم که دل نازکت آزار گرفت
خاطرت از من بیچاره به یکبار گرفت؟!
تا نشستم به رهت بهر تمنای وصال
دیده وقف تو نمودم شب و روز و مه و سال
بی جمال تو مرا زندگی دهر محال
از من دلشده یک بار نپرسیدی حال!
من چه گفتم که دل نازکت آزار گرفت
خاطرت از من بیچاره به یکبار گرفت؟!
چند نالم ز گل روی تو چون بلبل زار
همچو پروانه زنم بال و پر خویش به نار؟
برده سودای تو یکسر ز دلم صبر و قرار
رنگ رخسار مرا بین و به حالم رحم آر!
من چه گفتم که دل نازکت آزار گرفت
خاطرت از من بیچاره به یکبار گرفت؟!
کلک تقدیر که تصویر تو می کرد رقم
در ازل با خط او من به تو بودم توأم
داشتم بر سر خود عشق تو در ملک عدم
از چه بسیار به ما سازی نوازش ها کم؟!
من چه گفتم که دل نازکت آزار گرفت
خاطرت از من بیچاره به یکبار گرفت؟!
گریه ام از غم هجرت به جهان طوفان کرد
شبنم اشک از آنجا به سر مژگان کرد
جوش این سیل بلا قصر دلم ویران کرد
عاقبت داغ تو با خاک مرا یکسان کرد!
من چه گفتم که دل نازکت آزار گرفت
خاطرت از من بیچاره به یکبار گرفت؟!
جیب ناموس مرا صبح صفت چاک زدی
از نگه تیر غضب بر دل غمناک زدی
ناز گفتی به دلم خنجر بی باک زدی
بردی در اوج و میان همه بر خاک زدی!
من چه گفتم که دل نازکت آزار گرفت
خاطرت از من بیچاره به یکبار گرفت؟!
وز نگاه دگران جانب خود عار گرفت
خاک ره از قدمت رتبه گلزار گرفت
از تو گل های چمن زینت دستار گرفت
من چه گفتم که دل نازکت آزار گرفت
خاطرت از من بیچاره به یکبار گرفت؟!
تا نشستم به رهت بهر تمنای وصال
دیده وقف تو نمودم شب و روز و مه و سال
بی جمال تو مرا زندگی دهر محال
از من دلشده یک بار نپرسیدی حال!
من چه گفتم که دل نازکت آزار گرفت
خاطرت از من بیچاره به یکبار گرفت؟!
چند نالم ز گل روی تو چون بلبل زار
همچو پروانه زنم بال و پر خویش به نار؟
برده سودای تو یکسر ز دلم صبر و قرار
رنگ رخسار مرا بین و به حالم رحم آر!
من چه گفتم که دل نازکت آزار گرفت
خاطرت از من بیچاره به یکبار گرفت؟!
کلک تقدیر که تصویر تو می کرد رقم
در ازل با خط او من به تو بودم توأم
داشتم بر سر خود عشق تو در ملک عدم
از چه بسیار به ما سازی نوازش ها کم؟!
من چه گفتم که دل نازکت آزار گرفت
خاطرت از من بیچاره به یکبار گرفت؟!
گریه ام از غم هجرت به جهان طوفان کرد
شبنم اشک از آنجا به سر مژگان کرد
جوش این سیل بلا قصر دلم ویران کرد
عاقبت داغ تو با خاک مرا یکسان کرد!
من چه گفتم که دل نازکت آزار گرفت
خاطرت از من بیچاره به یکبار گرفت؟!
جیب ناموس مرا صبح صفت چاک زدی
از نگه تیر غضب بر دل غمناک زدی
ناز گفتی به دلم خنجر بی باک زدی
بردی در اوج و میان همه بر خاک زدی!
من چه گفتم که دل نازکت آزار گرفت
خاطرت از من بیچاره به یکبار گرفت؟!
طغرل احراری : اشعار دیگر
شمارهٔ ۴
طغرل احراری : مستزادها
شمارهٔ ۱
ای عکس رخ جان دهد آئینه دل را
چون معجز عیسی!
طوطی شده حیران سخن های تو جانا
با آن لب گویا!
تا با قد شمشاد گذشتی سوی گلشن
قمری به فغان شد
نرگس پی نظاره شود دیده سراپا
از بهر تماشا
از شرم جمال تو شده یوسف مصری
در زاویه چاه
سودای تو دارد به سر وامق و عذرا
تنها نه زلیخا!
پیراهن گل در چمن از شوق تو چاک است
از فرقت رویت
خون بسته دل غنچه ز لعل تو همانا
چون باده به مینا!
باد سحر از نکهت زلفت به گلستان
آورد نسیمی
سوسن به زبان طعنه زد آهوی خطا را
زان رفت به صحرا
خضر خط تو داده به ریحان ادب ناز
از قاعده بو
در کشور خوبی نبود لاله عذارا
چون تو شه والا!
تا لشکر حسن تو به تاراج ز هر سو
آورد شبیخون
چشم از پی جان بردن و رخ از پی یغما
در ملک دل ما!
طغرل به خیال سر زلف تو اسیر ا ست
رستن نتواند
زنجیر بود هر سو مو پای جنون را
زان زلف مطرا!
چون معجز عیسی!
طوطی شده حیران سخن های تو جانا
با آن لب گویا!
تا با قد شمشاد گذشتی سوی گلشن
قمری به فغان شد
نرگس پی نظاره شود دیده سراپا
از بهر تماشا
از شرم جمال تو شده یوسف مصری
در زاویه چاه
سودای تو دارد به سر وامق و عذرا
تنها نه زلیخا!
پیراهن گل در چمن از شوق تو چاک است
از فرقت رویت
خون بسته دل غنچه ز لعل تو همانا
چون باده به مینا!
باد سحر از نکهت زلفت به گلستان
آورد نسیمی
سوسن به زبان طعنه زد آهوی خطا را
زان رفت به صحرا
خضر خط تو داده به ریحان ادب ناز
از قاعده بو
در کشور خوبی نبود لاله عذارا
چون تو شه والا!
تا لشکر حسن تو به تاراج ز هر سو
آورد شبیخون
چشم از پی جان بردن و رخ از پی یغما
در ملک دل ما!
طغرل به خیال سر زلف تو اسیر ا ست
رستن نتواند
زنجیر بود هر سو مو پای جنون را
زان زلف مطرا!
طغرل احراری : مستزادها
شمارهٔ ۲
طغرل احراری : دوبیتیها
شمارهٔ ۳
طغرل احراری : دوبیتیها
شمارهٔ ۶
طغرل احراری : دیوان اشعار
مثمن
نه این سودا به سر از نشئه افیون و بنگ آمد
کجا این ناله از نی کی چنین مطرب به چنگ آمد؟!
ز هجرش بر تنم ناخون زخم عام لنگ آمد
عجب دارم که آن نازآفرین از من به ننگ آمد
مرا از فرقت جانان به جانم صد خدنگ آمد
نآمد سوی من هرگز اگر آمد به جنگ آمد
ز بهر کشتنم آن شوخ با تیر و تفنگ آمد
دل مجروح محزونم ازین سودا به تنگ آمد
جراحت ها به دل دارم من از مژگان خون خوارش
طبیبا مرهم از وصلش بنه دیگر میازارش
حیات مرده صد ساله بخشد لعل در بارش
به دردی من گرفتارم که غیر فکر دیدارش
هوای آن دو زلف عنبرین و چشم خمارش
اشارت های ابرو و نزاکت های گفتارش
تبسم های لعل می پرست و خال رخسارش
به شهر حسن هندوزاده از ملک فرنگ آمد!
دو زلفش سرنگون ماریست من بیمار گیسویش
سراسر چهره او نار و من در نار بی رویش
دهد تعلیم سحر سامری چشمان جادویش
گرفتار است مرغ دل به دام حلقه مویش
چو بلبل ناله می سازم به یاد آن گل رویش
. . .
اگر چندی نباشد بر شنا از شش جهت جویش
بحمدالله که بخت من به زلف یار رنگ آمد!
لباس عشق از آشفتگی هر کس به بر دارد
کجا با تاج و تخت و افسر دارا نظر دارد؟!
به مجنون همدم و از عاقل و دانا حذر دارد
رفیق من بود هر کس که این سودا به سر دارد
غلام خوب رویان گشته از عالم گذر دارد
دوام الوقت تقوای جمالش در نظر دارد
سواد ظلمت شامم دم فیض سحر دارد
اگر دامان وصل آن مه تابان به چنگ آمد!
دل من سر به سر در آتش عشقش کباب او
ز مستی قصد خونم داشت چشم نیم خواب او
منم چون میخ خیمه بسته بر گردن طناب او
سیه چشمی که می گردم من مجنون خراب او
به خود پیوسته می پیچم چو زلف تاب تاب او
غضبناک است با من آنقدر ناز و عتاب او
نمی گردد نصیب ما سیه بختان شراب او
ندانم قسمت روز ازل با من چه رنگ آمد؟!
عتاب آلوده مست باده با رخساره گلگون
به سر وقت حیاتم آمد آن با قامت موزون
غضبناکانه گفتا هرزه گردی چیست چون گردون؟!
وفا کم کم جفا بسیار در حق من مجنون
ترحم کن تکلم بیش بیش از هر عدد افزون
ورا بودی چنین حالت مرا باشد ازین مضمون
قد نون و دل داغ و رخ زرد و سرشک خون
به میدان ستمگاری عجائب شوخ شنگ آمد!
دهان غنچه اش با صد زبان اما خموشیده
ز پستان عنایت در طفولیت ندوشیده
صفی آسا هزار عاشق به یک گندم فروشیده
لب لعلش ز جام دلنوازی می ننوشیده
به تحصیل علوم آشنائی او نکوشیده
لباس مهر و شفقت را به عمر خود نپوشیده
شراب مرحمت در ظرف جسم او نجوشیده
به قد همچو سروش این قبای ناز تنگ آمد!
به گلشن منفعل شد طوبی ازان قد بالایش
دریده پیرهن گل ها همه از روی زیبایش
ز خوبان جهان هرگز نباشد هیچ همتایش
جگر خون گشته آهو از نگاه چشم شهلایش
سیه شد مشک چین از نکهت زلف سمن سایش
خجل گردید قند از لذت لعل شکرخایش
اگر دورم ز وصل او ولیکن در تماشایش
صدای عارضش در سینه ام چون نقش سنگ آمد
چو ماهی در محیط عشق آن دلبر شنا کردم
طریق عشقبازی را به عالم من بنا کردم
سراپا عمر خود در جستجوی او ادا کردم
ابا ناکرده دل را با محبت آشنا کردم
غم سنگین دلی را در درون سینه جا کردم
غلط کردم ندانستم عجب کار خطا کردم
به دریای وصالش کشتی دل را رها کردم
غضب باد مخالف گشت در کام نهنگ آمد!
صبا آورد تا از نکهت زلفش پیام او
نچیده دانه خالش شدم در قید دام او
مثمن کرد طغرل این مخمس را به نام او
نصیب من نشد یک ذره ای از لطف عام او
به روی من نمی تابد دمی ماه تمام او
به جای باده زهر هجر می نوشم ز جام او
سر هر سطر حرف دال آوردم به نام او
مکرم اسم جانان بین که با این آب و رنگ آمد!
کجا این ناله از نی کی چنین مطرب به چنگ آمد؟!
ز هجرش بر تنم ناخون زخم عام لنگ آمد
عجب دارم که آن نازآفرین از من به ننگ آمد
مرا از فرقت جانان به جانم صد خدنگ آمد
نآمد سوی من هرگز اگر آمد به جنگ آمد
ز بهر کشتنم آن شوخ با تیر و تفنگ آمد
دل مجروح محزونم ازین سودا به تنگ آمد
جراحت ها به دل دارم من از مژگان خون خوارش
طبیبا مرهم از وصلش بنه دیگر میازارش
حیات مرده صد ساله بخشد لعل در بارش
به دردی من گرفتارم که غیر فکر دیدارش
هوای آن دو زلف عنبرین و چشم خمارش
اشارت های ابرو و نزاکت های گفتارش
تبسم های لعل می پرست و خال رخسارش
به شهر حسن هندوزاده از ملک فرنگ آمد!
دو زلفش سرنگون ماریست من بیمار گیسویش
سراسر چهره او نار و من در نار بی رویش
دهد تعلیم سحر سامری چشمان جادویش
گرفتار است مرغ دل به دام حلقه مویش
چو بلبل ناله می سازم به یاد آن گل رویش
. . .
اگر چندی نباشد بر شنا از شش جهت جویش
بحمدالله که بخت من به زلف یار رنگ آمد!
لباس عشق از آشفتگی هر کس به بر دارد
کجا با تاج و تخت و افسر دارا نظر دارد؟!
به مجنون همدم و از عاقل و دانا حذر دارد
رفیق من بود هر کس که این سودا به سر دارد
غلام خوب رویان گشته از عالم گذر دارد
دوام الوقت تقوای جمالش در نظر دارد
سواد ظلمت شامم دم فیض سحر دارد
اگر دامان وصل آن مه تابان به چنگ آمد!
دل من سر به سر در آتش عشقش کباب او
ز مستی قصد خونم داشت چشم نیم خواب او
منم چون میخ خیمه بسته بر گردن طناب او
سیه چشمی که می گردم من مجنون خراب او
به خود پیوسته می پیچم چو زلف تاب تاب او
غضبناک است با من آنقدر ناز و عتاب او
نمی گردد نصیب ما سیه بختان شراب او
ندانم قسمت روز ازل با من چه رنگ آمد؟!
عتاب آلوده مست باده با رخساره گلگون
به سر وقت حیاتم آمد آن با قامت موزون
غضبناکانه گفتا هرزه گردی چیست چون گردون؟!
وفا کم کم جفا بسیار در حق من مجنون
ترحم کن تکلم بیش بیش از هر عدد افزون
ورا بودی چنین حالت مرا باشد ازین مضمون
قد نون و دل داغ و رخ زرد و سرشک خون
به میدان ستمگاری عجائب شوخ شنگ آمد!
دهان غنچه اش با صد زبان اما خموشیده
ز پستان عنایت در طفولیت ندوشیده
صفی آسا هزار عاشق به یک گندم فروشیده
لب لعلش ز جام دلنوازی می ننوشیده
به تحصیل علوم آشنائی او نکوشیده
لباس مهر و شفقت را به عمر خود نپوشیده
شراب مرحمت در ظرف جسم او نجوشیده
به قد همچو سروش این قبای ناز تنگ آمد!
به گلشن منفعل شد طوبی ازان قد بالایش
دریده پیرهن گل ها همه از روی زیبایش
ز خوبان جهان هرگز نباشد هیچ همتایش
جگر خون گشته آهو از نگاه چشم شهلایش
سیه شد مشک چین از نکهت زلف سمن سایش
خجل گردید قند از لذت لعل شکرخایش
اگر دورم ز وصل او ولیکن در تماشایش
صدای عارضش در سینه ام چون نقش سنگ آمد
چو ماهی در محیط عشق آن دلبر شنا کردم
طریق عشقبازی را به عالم من بنا کردم
سراپا عمر خود در جستجوی او ادا کردم
ابا ناکرده دل را با محبت آشنا کردم
غم سنگین دلی را در درون سینه جا کردم
غلط کردم ندانستم عجب کار خطا کردم
به دریای وصالش کشتی دل را رها کردم
غضب باد مخالف گشت در کام نهنگ آمد!
صبا آورد تا از نکهت زلفش پیام او
نچیده دانه خالش شدم در قید دام او
مثمن کرد طغرل این مخمس را به نام او
نصیب من نشد یک ذره ای از لطف عام او
به روی من نمی تابد دمی ماه تمام او
به جای باده زهر هجر می نوشم ز جام او
سر هر سطر حرف دال آوردم به نام او
مکرم اسم جانان بین که با این آب و رنگ آمد!
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲
ای به گلستان هزار نرگس شهلا
در گل گلزار عارضت به تماشا
لاله و گل از تجلی تو به خوبی
قمری و بلبل ز شوق تو به علالا
در رخ روز از رخ تو بارقه ی مهر
در دل شب از غم تو مایه ی سودا
عاشق بیدل ز شوق روی تو مجنون
کرده بهانه ولی محبت لیلا
عارض یوسف نموده لمعه ی رویت
زو شده مشعوف و زار عشق زلیخا
گاه در آیین عاشقی شده ظاهر
هم شده بر حسن خویش واله و شیدا
گاه به معشوق شیوگیست تسحب
هم به خود از ناز کرده غارت و یغما
عاشق و معشوق و عشق جمله خودی پس
هر نفس از یک لباس گشته هویدا
در دو جهان عاشق تو گشت چو فانی
ساز فنا هم به عشق خویشتن او را
در گل گلزار عارضت به تماشا
لاله و گل از تجلی تو به خوبی
قمری و بلبل ز شوق تو به علالا
در رخ روز از رخ تو بارقه ی مهر
در دل شب از غم تو مایه ی سودا
عاشق بیدل ز شوق روی تو مجنون
کرده بهانه ولی محبت لیلا
عارض یوسف نموده لمعه ی رویت
زو شده مشعوف و زار عشق زلیخا
گاه در آیین عاشقی شده ظاهر
هم شده بر حسن خویش واله و شیدا
گاه به معشوق شیوگیست تسحب
هم به خود از ناز کرده غارت و یغما
عاشق و معشوق و عشق جمله خودی پس
هر نفس از یک لباس گشته هویدا
در دو جهان عاشق تو گشت چو فانی
ساز فنا هم به عشق خویشتن او را