عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۳۷
کجاست آن صنم سرو قد سیم اندام
کجاست آن بت خورشید روی ماه غلام
شگرف شاهد شمشاد قد شیرین لب
همای فاخته طوق و تذرو کبک خرام
عقاب کنیه و طاووس حسن و طوطی خط
سیم اندام
شکسته قیمت شکر به لعل مرجان رنگ
ببرده رونق عنبر به خط غالیه فام
گسسته رسته پروین بدان دو رسته در
نهفته چهره چون خور به زلف همچو غمام
به ماه و سرو اگر خوانمش روا نبود
که ماه و سرو ندارند حسن آن مه تام
چو ماه بودی اگر مه در آمدی به سخن
چو سرو بودی اگر سرو برگرفتی گام
نیافت ماه سخنگوی را کسی به جهان
ندید سرو روان را کسی به هیچ ایام
فروغ عارض او از کجا و مه ز کجا
لطافت قد او خود کدام و سرو کدام
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۴۱
چند در دل آتش سود ای جانان داشتن
آتش اندر سوخته تا چند پنهان داشتن
در پی چوگان و گوی آنچنان زلف وزنخ
دل چو گوی افکندن و قامت چو چوگان داشتن
ناوک مژگان گشاید بر دل و گوید منال
ز خم ما را رسم باشد چهره خندان داشتن
عشق او آموخت آئینی عجب عشاق را
رسم خامش بودن و در سینه افغان داشتن
تیر مژگان در کمان ابروان نی قتل راست
بل برای زینت آمد تیر مژگان داشتن
نقره بر سندان بسی دارندو دل در زیر درد
طرفه آئینی ست نو در نقره سندان داشتن
هستی من نیست شد در عشق و غربت آه اگر
یار خواهد مان چنین در بند هجران داشتن
خاک گشتم زیر پایش از سرم دامن کشید
چند خواهد خون جانم در گریبان داشتن
لاف عشقش می زنم دعوی توبت چون کنم
بس شنیع آید به یکجا کفر و ایمان داشتن
برگ عیش و خلوت اندر تون و قاین ساختن
مذهب اصحاب سنت در قهستان داشتن
زهد خشک آوردنم تر دامنی باشد خصوص
توبتی کردن نه از دل عشق در جان داشتن
در حضر از بیم خصمان داشتم تن را به رنج
در سفر با ناتوانی روزه نتوان داشتن
او به برگ عیش و لهو عید مشغول و مرا
همت ره رفتن و عزم خراسان داشتن
از برای دست بوس سایه حق شمس دین
آنکه داند چرخ را در تحت فرمان داشتن
صاحب دیوان شرق و غرب کش نایب سزد
آنکه دیوان داشت در طاعت به دیوان داشتن
آن خداوندی که فرض آمد بر اهل اعتقاد
امر او را ثانی فرمان یزدان داشتن
آنکه از تاثیر پاس حشمتش باد سحر
غنچه ای در دل نمی یارد پریشان داشتن
شرم باد از روی ورای او جهان سلفه را
چشم بر خورشید و دل در بند باران داشتن
ابر گریان دژم کو تا بیاموزد مرا
در فشاندن همچو باران چهره خندان داشتن
آزسیر آمد ز خوانش آنچنان کز شرق و غرب
شرم دار قرص مه را صورت نان داشتن
ای به جائی در کمال عدل کز بس راستی ست
آسمان نادم شده ست از برج میزان داشتن
از نهیب تیغ پاست کز شکم دندان نمود
فتنه را معتاد شد دامن به دندان داشتن
عدل معمارت چو نگذارد یکی ویرانه را
هم نشاید جغد رابی خان وبی مان داشتن
تو یدبیضا نمائی لیک ننمائی به خود
از تو آید حرمت موسی عمران داشتن
بس دل آهن صفت در دست تو چون موم شد
اینت منت بس بود براهل ایمان داشتن
شرق تا غرب جهان آرد خبر سوی توباد
اینت معجز باد را مامور فرمان داشتن
در تو لافی از نبوت نی و هم باشد روا
اینقدر آزرم داوود سلیمان داشتن
با وجود لطف خاک پایت آز تشنه لب
ننگ دارد دست پیش آب حیوان داشتن
رای تست از مال خیرات فراوان توختن
هست خیر دیگران مال فراوان داشتن
دزد را لطفت نمی دارد به زندان از کرم
سیم و زر را چون روا داری به زندان داشتن
زر عزیز از بهر نفع مردم آمد ور نه زو
نفع چون یابد چه در کنج و چه در کان داشتن
با نفاذ کلک دربار تو کار دشمنت
اشک چون دردانه را در خاک غلطان داشتن
سایه بر در نفکنی وز رحمت طبعت سزد
سایه بر فرق یتیم طفل عمان داشتن
خصم را روزی دو گر دارد فلک فربه چه شد
چون شتر باشد برای روز قربان داشتن
با خلاف رای تو چون شرک در راه خدا
نیست با عفو خدا امکان غفران داشتن
منع را بردفع سائل چون نمی داری روا
بر در عالیت دربان چیست چندان داشتن
گر نبودی عزت گردنکشان از درگهت
لطف تو برداشتن آئین دربان داشتن
کامل اهل جهانی از تو آید در جهان
جن وانس اندر مقام امن واحسان داشتن
ای چو یوسف در جوانی و جمال و جاه وجود
فرض دان تیمار کار پیر کنعان داشتن
سوی خیر از قول پیغمبر رهی دارد تمام
گوش سوی قول ملهوف مسلمان داشتن
استعانت می کنم ز آنها که ایشان را به شر
حیف بر شیطان بود در سلک شیطان داشتن
داد می خواهم از آن قومی که عادت کرده اند
خون انسان خوردن آنگه نام انسان داشتن
تن به رنگ خواجگی آزاد وار آراستن
جان به ننگ بندگی سگدار و سگبان داشتن
دیو را ره دادن و در دل نشاندن وانگهی
دفع شر را در بغل تعویذ قرآن داشتن
بر خر افکندن جل اطلس ز همجنسی و باز
عیسی یکروزه را بی مهد و عریان داشتن
باشد از ساده دلی ها سنگ ناهموار را
در بهاء همسنگ ممسوخ بدخشان داشتن
زان گروهم چشم نیکی داشتن باشد چنانک
چشم مهر آل یاسین زآل مروان داشتن
ای ز ساسان و ز سامان در زمانه یادگار
از تو زیبد ملک ساسان را به سامان داشتن
من ز ساسان اصلم وتو فرع را سامان دهی
زیبد از تو نابسامان اهل ساسان داشتن؟
با چنین قدرت که دایم باد سخت آسان بود
با مراد دل جهانی را تن آسان داشتن
مکنت جاهت چنان آمد که سهل آید ترا
اهل شرق و غرب را از جاه مهمان داشتن
معدلت را در زمانه دایم آسان ساختن
مملکت را از عدالت ثابت ارکان داشتن
هم توانی گر بخواهی از طریق معدلت
گورخر در بحر و ماهی در بیابان داشتن
منت مالی بسی در گردنم داری ولیک
حق جاهی خواهمت در گردن جان داشتن
زین نمط دارد سنائی رحمه الله گفته
کز جزالت زیبدش فهرست دیوان داشتن
وین که من گفتم ز فرنام و یمن مدحتت
از لطافت شایدش با روح یکسان داشتن
عرض این جوهر بر طبع تنک نظمان بود
آینه زی روی زنگی در گلستان داشتن
کسب نام خوبت از اشعار ایشان خواستن
دیو باشد بهر نسل اندر شبستان داشتن
از تسلسل مقطع و مطلع ندارد مدح تو
زانکه مستغنی ست از آغاز و پایان داشتن
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۴۳
سپیده دم چو دمیدن گرفت بوی چمن
هوا ز ژاله گهر بست بر عذار سمن
بت سمن بر سیماب سینه سرو آسا
به کف چمانه درآمد چمان چمان به چمن
چکان چکان خویش از گل زناز بر قرطه
کشان کشان سر زلف دراز در دامن
نماز برد بر قامتش چو راهب سرو
سجود کرد بر عارضش سمن چو شمن
ربود خوب ز نرگس به نرگس پر خواب
شکست پشت بنفشه به زلف پرز شکن
نشست و ناله ز مرغان صبحخیز بخاست
گشاد چهره و گل پاره کرد پیراهن
رقیب را و رهی را چو حلقه بر در ماند
درآمد از در شادی و آنگهی با من
ز روی لطف بپیوست همچو می با جام
ز راه مهر بر آمیخت همچو جان با تن
مرا ز شادی آن آهوی ختن از دل
دمی به کام بر آمد چو بوی مشک ختن
هزار گوهر شهوار چشم گوهر بار
فشاند در قدم آن نگار سیم ذقن
دو بوسه داد مرا از پی سه جام شراب
یکی امید فزای و دوم خمار شکن
و گرچه داد مرا خوش بشارتی که شدم
به جان و دل رهی آن زبان وکام و دهن
بشارتی به امید و امان اهل زمان
به یمن موکب و فرقدوم صدر ز من
خجسته سایه و خورشید پایه شمس الدین
که آفتاب زمین است وسایه ذوالمن
گزیده سامان آن خواجه حمیده سیر
فریضه فرمان آن صاحب ستوده سنن
به نفس پاک ولی و به جود عام علی
به نام شهره حسین و به خلق خوب حسن
به نور رای چو افکند سایه بر ملکت
زمانه گفت زهی آفتاب سایه فکن
کفش صحایف آمال را زند ترقین
دلش وظایف ارزاق را کند روشن
ایا شبیه تو نادیده دهر صافی فهم
و یا نظیر تو نازاده چرخ صائب ظن
اگر تجللی نور دلت فتد بر طور
اساس طور شود همچو سرمه در هاون
ز نظم ملک فلک ذهنت ار براندیشد
نجوم نقش شود مجتمع چو نقش پرن
و گر ز تفرقه و رنج خاطری که مباد
نظر کنی سوی این خنگ سرکش توسن
ز بیم فکرت تو دسته گل پروین
بسان نعش ز هم بگسلد در این گلشن
چو ابر دست تو باران جود درگیرد
بسا که گرید و نالد سحاب در بهمن
خدنگ غیرت کف تو چون روان گردد
محیط ژرف شود چون قدیر در جوشن
به جرم کیوان زان نسبت است آهن را
که کرد وقف سراپای دشمنت آهن
به کلک فتوی ازان دست می برد بر جیس
که حکم سفک کند تا نماندت دشمن
به قصد خصم تو بهرام چون کمین گیرد
کجا برآرد سر بدسگالت از مکمن
اگر نه پیروی ذات تو کند خورشید
چراغ چرخ شود بی فتیله و روغن
مغنی سومین طارم ارنه بر کامت
دمی زند شود آواز مزمرش شیون
وگرنه تیر کمان قد شود به خدمت تو
قدر بدوزد کلک و کفش به تیر محن
مه ار جوی ز هوای تو کم کند در دل
قضا به آتش نکبت بسوزدش خرمن
جهان پناها آب لطافت سخنت
ز روی لوح دل من بشست گرد حزن
چو تر و تازه به پرسش درآمدی تر شد
زبان بنده به آزادی تو چون سوسن
به فرق قدر تو بر فکر من به قدر نثار
هزار در ثمین ریخت بی قبول ثمن
بدان خدای که صباغ صنعش از دل خاک
به رنگ مختلف آرد نتایج معدن
که یک لطیفه ز درج درت به لفظ قبول
مرا به آید از صد خزانه در عدن
ز بس که دیدم رنج و عنا ز جور لئام
ز بس که خوردم جام جفا ز دست فتن
سرم ملول شد از جستن دنا ودنی
دلم نفور شد از دیدن دیار و سکن
از آن ز شاهی مرغان ملول شد سیمرغ
که یافت فرق خروس لئیم با گرزن
گذاشت طوطی و طاووس و باز را و همای
ز ننگ صبحت خفاش و بوم و زاغ وزغن
هزار جوهر کان پیش نهمتم یک جو
هزار جان بر سیمرغ همتم ارزن
فرشته ئیست مرا در دماغ صائب فکر
که روح پاک همی بخشدم به جای سخن
نزول آن به دل وجان تیره ممکن نیست
چه مرد اهلی جبریل باشد اهریمن
کجا به نفس بهیمی در آید این معنی
که نفس ناطقه در شرح آن بود الکن
کجا به راستی این سخن رسد کژدان
کجا معارضی این نمط کند کودن
مسافریست لطیف و غریب گفته من
ولی به چاه عنا در چو یوسف و بیژن
سخن سخیف و رکیک آن بود که در پستی
وطن به دامن صاحب سخن کند موطن
چهار ربع زمین نظم ونثر من دارد
ز مصر تا به ختا و ز روم تابه ختن
حکیم جوهر باقی رسد معانی را
ز پارس جوهر من تحفه بر سوی مسکن
شهان سلغری از عشق طرز من در خاک
به دست واقعه بر خود همی درند کفن
بقای ذات تو جاوید باد تا باشی
هزار نسل مرا چون پدر به پاداشن
سر حبیب ترا تاج فخر بر تارک
تن عدوی ترا تیغ قهر بر گردن
سرای جاه ترا از شرف ستون سما
نهال عمر ترا از بقا غصون و غصن
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۴۵
چیست آن گوهر که می زاید ز دو دریا روان
صورت آن در ولیکن باشدش از جزع جان
همچو باران لیک او را از دو خورشید است اثر
کآن دو خورشید جهان بین را از آن باشد زیان
آسمان او دورنگ و افتابش مشک فام
و آفتابش را سهیل و زهره ریزان از دهان
همچو شمع است از صفا و شمع را زو صورتی
گاه ریزد در بدن گاهی فتد در شمعدان
باشدش روز وداع از چهره دلبر لگن
باشدش شبهای هجران دامن عاشق مکان
ترجمان راز دل باشد که دیده ست ای عجب
ترجمان بی حدیث و رازداری بی زبان
گاه لعل از رشک او در تاب در کوه بدخش
گاه در از لطف از شرمنده در بحر عمان
گرچه در ریزد بود از رشح جان بی هیچ شک
ور چو لعل آید بود از گوشه دل بی گمان
اصل او از فرع جان و دل ولیک از غمزهاش
گاه ازو در دل خروش و گاه ازو در جان فغان
گرچه از دل زاد دل را او همی دارد به رنج
ورچه از جان خاست جان را او همی دارد بجان
خویش نزدیک دل و پیوسته ریزد خون دل
ور نماید رخ به بیگانه به جان نبود امان
هست مردم زاده و از اصل پاک است ای دریغ
گر به خونریزی و غمازی نبودی داستان
طفل خرد است و دوان و گرم رو افتان به رو
وز عزیزی دل بود همراه او در هر مکان
در کنار آید چو دلبر لیک از بس نازکی
همچو دلبر می نیاید در کناری یکزمان
لعبتی عریان وگر پوشند بر وی حله ای
از لطافت باز نتوان یافتش در پرنیان
او چو زیبق می دود بر رویم و من می کنم
گاهش اندر آستین و گاه در دامن نهان
گر به خانه در بماند خانه را ویران کند
ور سوی ره سر کند باسیل گردد هم عنان
گوهرش آب و چو آتش خانه سوز و پرده در
آب را دیدی که سوزد همچو آتش خان و مان
داغ دارم بر روان زو زانکه دارد قصد سر
آب را کس دید کزوی داغ باشد برروان
آتشی کز آب زادی کی توانم کشتنش
چشمه ای کز خانه خیزد چون کنم تدبیر آن
قصه ها پردازد و مژگان نویسد قصه هاش
بررخ من هر که آن را دید گردد قصه خوان
این به بخت من درآمد نو وگرنه پیش ازین
هیچ عاشق را نبد مژگان دبیر اندر جهان
من به فرشه یکی تدبیر سازم تادگر
ناید اندر چشمم این اشک فضولی هر زمان
من مبارک نام شه را بهر دفع این بلا
بر عقیق دیده بنگارم به الماس بیان
سعد بن بوبکربن سعد اتابک زنگی آنک
آفتابی کامکار است و سپهری کامران
آن جهانبخشی که دریا زایدش از آستین
وان جوانبختی که دولت خیزدش از آستان
آن خداوندی که گردون در هوای بندگیش
بسته دارد سال و مه همچون و شاقانش میان
گر ندادی استوارم فکر کن در منطقه
ور نداری باور آنگه بنگر اندر کهکشان
با بلندی همتی چون قدر خود دارد بلند
با جوانی دولتی چون بخت خود دارد جوان
خونفشان تیغ تیزش غیرت ابربهار
در فشان دست رادش طیره باد خزان
در فضای حضرتش دنیا چو صحن کشتزار
در هوای درگهش دینار چون برگ رزان
ای گذشته در جلال و مرتبت آنجا کزو
وهم دور اندیش و عقل دوربین نارد نشان
هر کجا رمحت کمر بندد ظفر شد پیشرو
هر کجا تیغت زبان بگشاد اجل شد ترجمان
روز رزمت چون درآید جیش فتح از شش جهت
دهر بر دارد به نوعی نسختی از هفت خوان
هر که را باشد نهاده دست در دست یقین
زندگی را پای لرزان ماند در رکن گمان
اختر اندر برکشد خفتان چون دریازی حسام
مهر سر در دزدد از سهمت چو بفرازی سنان
مغز گردان گرم گردد دیده شیران پر آب
از فروغ آتشین تیر وتف تیغ یمان
جوشن از خوی زنگ گیرد در بر هر شیر دل
مغفر از تف نرم گردد بر سر هر پهلوان
می زره پوشد به حرب خصمت آب تیغ رنگ
زانکه برماهیست جوشن بر کشف بر کستوان
روز صیدت چون به آواز اندر آید طبل باز
نسر چرخ آید به پرواز از نشاط استخوان
پر فرو ریزند مرغان چون بیندازی تو تیر
سم بیندازند غرمان چون تو برداری کمان
دام و دد تازند سربازان قطار اندر قطار
وحش و طیر آیند تازان کاروان در کاروان
باد انصافت اگر بر خاک کسری بگذرد
آب گردد ز آتش خجلت تن نوشیروان
از نهیب احتساب عدل تو هر صبحدم
پرده گل را رفو گر می شود باد وزان
صیت عدلت شد چنان شایع که کبک کوهسار
می خرامد تاکند در دیده با ز آشیان
خوان جودت شد چنان نافع که آز گرسنه
زین سپس با سفره پیش آید به روی میهمان
مر ترا جمع آمده ست الحمدلله یک به یک
هر چه خوانند از هنرهای ملوک باستان
روز بازار ترا بی دولتی گر شد حسود
گو برو بالای دکان الهی نه دکان
دولت تست آسمانی گرگران آید بر او
گو زمین را نقب زن یا بر فلک نه نردبان
خسروا در وصف جودت گرچه از فکر من است
خاطری دارم که دریا را صخر کردن توان
زین نمط جوهرنیابد یعلم الله جوهری
گرچه بیزد از زمین روم تا هندوستان
لیکن از تشویر این نامهربان ایام کور
نکته در طبعم فرومانده ست کلک اندر بنان
گوهری زین بحر و کان ارزد تو این بیداد بین
کآسمان خواهد که تا خونم بریزد رایگان
می کنم فکری که از فرقم همی خیزد شرار
می زنم آهی که از طبعم همی خیزد دخان
از تو خواهم داد این نامهربان گردون که تو
هم تو عون داوری هم بر ضعیفان مهربان
دردمندان را طبیبی مستمندان را پناه
نا امیدان را امیدی زیردستان را امان
نیستم حق عالم است اندر پی جاه وقبول
گر نمی دانی تو می داند خدای غیب دان
بسکه دیدم جور ننگ ناکسان از بهر نام
بسکه بردم آب روی روح پاک از بهر نان
گرچه گیرند آستینم طفل چندی همچو اشک
جمله زیر دامنم چون فرخ زیر ماکیان
گرچه می نتوان گسستن دل ز خلقی نازنین
ورچه می نتوان بریدن دل ز قومی ناتوان
چون مرا شد عقل خیره گوتبه شواصل ونسل
چون مرا شد چشم تیره گوسیه شو خان ومان
چون به سیم و زر خطاب آمد نکردم زان کنار
چون به جان آمد حکایت چون نهم جان در میان
چون نبینم سود در مسکن من و پای و رکاب
چون نیارم بود در خانه من و دست و عنان
این بهاران بود خواهد وین زمان غم مرا
چو شکوفه برف دارد شاخه های بوستان
جای بیجاده کنون بگرفت در زیرا که هست
قطره باران فسرده بر درخت ارغوان
آب را آتش بباید تا خورد هر جانور
کزدم باد خزانی پر بلور است آبدان
مخلص من گر به حسن است وای ازین بخت نگون
وعده من گر بهار است آه ازین شخص نوان
تا گل از گل بردمد ترسم که از تصریف دهر
از گلم گل بردمد و آنگه چه سودم زین و آن
این مثل ماند بدان کآن مرد بالا شه خری
گفت تاروید گیاهی کش تو این بار گران
یا برای آنکه در گیتی به انواع هنر
چون منی راناورد گردون به صد دور و قران
یابرای آنکه رفتم بارها از بهر شاه
دردهان اژدها و دیده شیرژیان
یا به حق آنکه چندین گاه چون دریا به مدح
بهر دست زرفشانت بد زبانم درفشان
یا برای آنکه از قصد عدو دربند گیت
پای گردونسای من شد بسته بند گران
یا به حق آنکه تا آخر زمان گویند باز
کز فلان شه دام ملکه راست شد کار فلان
یا به حق آنکه دارم خسروی جمشید فر
یا برای آنکه داری بنده آصف توان
باشد آن خسرو ز شاهان تابه آدم پادشاه
باشد این بنده ز ساسان تا به کسری از کیان
سایه افکن بر من مظلوم تا چون آفتاب
صیت این معنی رود از قیروان تا قیروان
گرچه بیژن بهر کیخسرو به چاه اندر فتاد
هم به کیخسرو شداو را یار شیر سیستان
زال را گرچه پدر بنهاد بر سیمرغ کوه
هم پدر بازش فرود آورد زان کوه کلان
ورچه یوسف از قضای ایزدی خواری کشید
هم به فضل ایزد آمد او عزیز جاودان
در سفر خواهی شدن بهر صلاح عالمی
من یکی زین عالمم ای عالمی را قهرمان
چین ز روی من ببرگر عزم داری سوی چین
خان ومانم را بمان گر رای داری سوی خان
تا بود رزمت چورزم رستم و افراسیاب
تابود عزمت چو عزم رستم و مازندران
در سفر حفظ خدایت همعنان سایه صفت
گاه رجعت با ظفر گیتی ستان خورشید سان
چون بنای آبتین چتر کیان بالای سر
چو به نیزه سام یل رخش یلی در زیرران
کار ملکت آنچنان گشته به فر مقدمت
کز هوا بر خود بباید مژدها در وازه بان
بس چو آید باز جنت بهر تحسین بهشت
گوید از فضل خدا شیراز ماند در امان
زان سپس در پادشاهی عیش کن با چار یار
هر چهار از استواری پایه تخت کیان
این سخن از راستی تیر است وبروی مهر شاه
تیر و مهر این دو نشان شه بود ای شه نشان
این نه نظمی شاهوار است این کمین را تحفه ئیست
کز رهی دیدی بدیهه پیش تخت اندر عیان
این نتیجه یادگار روزگار آمد زمن
سال تا ریخش ز زی وخی و نون دارد نشان
جاه شاه آمد مدیحم را به صد دفتر امید
عمر شاده آمد ضمیرم را به صد دیوان ضمان
گو بیارد هر که خواند اینچنین ابیات را
خان های خسروانی پر ز گنج شایگان
ز آسمان آمد سخن وز فر مدح شاه بین
این سخن راکز زمین چون برده ام بر آسمان
دی مگر گفتند در حضرت که شعر من همه
وصف پستان چو نار است و لب چون ناردان
یا غزل در نعت قدی همبر شمشماد و سرو
یا سخن در وصف زلفی با نسیم مشک وپان
یا نوید وعده وصلی زیاری دل گسل
یا امید عشوه و بوسی ز ماهی دلستان
اینکه این طرز غریب آورده شد پاک و بری
از عبارتهای شیراز و عیار اصفهان
ترسم از کنجی کرانی قلتبانی گویدم
تو نه از شیرازی آخر از کجائی قلتبان
قافیه آوخ مکرر می شود ورنه به نظم
مدح شروان گردمی و طعن آذربایجان
جز خراسانی و غزنی کس نگوید شعر نغز
بد نگوید ما و را النهری واهل دامغان
من بر انگیزم معانی هین که یابد رمز این
من بپردازم سخن هان تا که داند سر آن
مرد را دانم که دارد شکل و نام خواجگی
گر بخواند راست این را پس مرا نامرد خوان
ور ترا باور نیاید از من این دعوی که رفت
از من این یک امتحان وز تو هزاران امتحان
خر به از اینها چو جوید شاه ازین مشتی عوام
سگ به از اینها چه خواهد شاه ازین خوفی عوان
من که چون جان جوهری را از کسم ناید دریغ
زین خرانم جو دریغ آید دریغا خرخران
تا بود اعدا و ملک و دادو فرمان برزمین
تا بود زلات و گنج وکام و عشرت در زمان
ملک چون اعدا بگیرو داد چون فرمان بده
گنج چو زلت ببخش و کام چون عشرت بران
تا زمین پاید به پای و تا زمان باشد بباش
تا فلک گردد بگرد و تا جهان ماند بمان
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۵۰
چشم تر کن به فراق من مسکین ای ماه
که جهان را ز سرشکم بلغ السیل ز ماه
به وداع من بیچاره برنجان قدمی
که فدای قدمت باد دلم بی اکراه
اگر از لطف نهی گام به کاشانه من
رسد از فخر مرا بر ز بر چرخ کلاه
برده از من غم هجران رخت صبر وقرار
زده در وادی دل لشکر عشقت خرگاه
بی خطر نیست ره عشق و نداند چکند
دل دیوانه که ره را نشناسد از چاه
ناله مهلت ندهد خود که کنم با تو حدیث
اشک نگذارد که کنم در تو نگاه
ترجمان غم هجراست مرا چهره زرد
رنگ رخسار بر اسرار دورن است گواه
دوش وقتی که سفر کرد به مغرب خورشید
چون ازین عزم سفر هستی من شد آگاه
نفسم بسته شد و خون ز دو چشمم بگشاد
سخنم واخرنا بود ونطق واشو قاه
لب گوینده چو این راز به گشم در گفت
گفتم آه این چه بلا بود که آمد ناگاه
جان ز تن سرزده می جست چو بی راهان در
دل ز بر شیفته برداشت چو بی صبران آه
دل همی گفت من و صحبت تن اینت محال
جان همی گفت من و قربت تن لا ولله
جان بکوشم که به امید تو پائی بکشد
چاره این دل مسکین چکنم واویلاه
کوه شد انده هجر تو و کاه این دل من
وای آن را که به ناچار کشد کوه به کاه
ره سراسر ز پی مهر تو زان می گریم
تا بروید ز نم دیده من مهر گیاه
آخر ای صبر کجائی تو به فریادم رس
کز پی روز چنین داشتمت چندین گاه
ای دل ای دل نه تو آنی که به شبهای وصال
بوده ای همدم آن نوش لب جعد سیاه
این زمان روز فراق است ز من روی متاب
که به بد عهدی افتد نامت در افواه
پشت من هجر چو بشکست تو عهدم مشکن
نقض عهد از همه روی عین گناهست گناه
با ملامتگر من گو به چه دل صبر کنم
با چنین کار پراکنده واین حال تباه
دل هزیمت شده جان بر سر پا استاده
یار در پرده و من پرده دران برسر راه
مکن ای دوست به فریاد دلم رس نفسی
رنجه شو از پی این واقعه الله الله
بر رخم گر زره قهر ببندی در وصل
می برم ای گل خندان به خدای تو پناه
قوت این جان به یکی بوس ببخش ای جانبخش
عذر این دل به دمی گرم بخواه ای دلخواه
ورنه من رفتم ازین راه تو دانی و خدای
شرح این حال دراز است و سخن شد کوتاه
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۵۴
کمر می بندی ای یار سپاهی
مگر کاندر بسیج برگ راهی
مرو راه جفا و دوری ارچه
به روی رفتن بود رای سپاهی
کنی دعوی که ما هم زین سفرهاست
دلیل و حجتی روشن که ماهی
رخت را گو خط آوردن چه حاجت
که هم خود حاکمی هم خود گواهی
بکاهد مه ز بس منزل بریدن
تو هر مه تا نیفزائی نکاهی
بدان تن سیم نابی با قبائی
بدان رخ آفتابی با کلاهی
نیندیشی که راهت را بگیرم
به دود ناله های صبحگاهی
وز آب دیدگان طوفان ببارم
شود رخش جهان سیرت شناهی
دلم با تست یکتا کی پسندی
که گیرد قدم از هجرت دوتاهی
ندانم تا کجا در تو رسم باز
بدین بی روزی و بی دستگاهی
مرا گوئی که گاه آزمون را
گدای مات به با پادشاهی
تو دانی کاختیار من کدام است
زمرد کی کند هرگز گیاهی
بسا شب بی رخت دیدم به دیده
رخ روز قیامت را کماهی
شبی چون زلف جانان از درازی
شبی چون روز هجران از تباهی
شبی چون جور عشقت بی کرانه
شبی چون دور حسنت بی تناهی
شبی چون هجر تو در غم فزائی
شبی چون عیش من در عمر کاهی
بدم ناسوده و آسوده دد و دام
بدم بیدار و خفته مرغ و ماهی
بدان خوی جفا جوی ستمکار
سیه کردی مرا روز از سیاهی
من از خصمان به تو در می پناهم
تودر خصمان به رغمم می پناهی
من از تو صلح جویم با گناهت
تو جوئی رنج من بر بیگناهی
به جان خواهد ترا نازک دل من
تو ای سنگیندل از جانم چه خواهی
به میزان جفا یکپاره کوهی
به معیار وفا یک پر کاهی
زهی یار سبک سنگین که چون تو
نشان ندهد کس از دانا و داهی
همی ترسم که از سهوی خطائی
که باشد آدمی خاطی و ساهی
بنالم از تو پیش تخت آن شاه
که از وی باز گیرد تخت شاهی
سپهر معدلت سعد اتابک
که شد سعد سپهر ازوی مباهی
شهی کش تیر شد ز اصحاب دیوان
شهی کش زهره شد زاهل ملاهی
به نور معرفت جفت معارف
به داد و معدلت دور از مناهی
ایا پیرایه میدان و مجلس
تو شیر رزم و شید بارگاهی
اگر تخت و کله زیب شهان است
تو زیب و زینت تخت و کلاهی
سپه باشد شهان را پشت و یاور
تو هم خود شاهی و هم خود سپاهی
بود ورد ملائک اینکه تا حشر
نگهدارش ز هر آفت الهی
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۵۵
ای چهره تو آینه صنع خدایی
جان چهره گشاید ز تو چو چهره گشایی
آئینه همه چیز نماید به جز از جان
تو هیچ به جز صورت جان می ننمایی
بر آئینه از صورت جان نقش نباشد
تو آئینه روح وش حور لقائی
تو روح مصور شده نز آتش و آبی
تو جان مجسم شده نز خاک و هوایی
چشم فلکی زانکه سراسر همه نوری
یا چشمه خضری که همه عین صفایی
دل بنده آن عارض و خط شد که مبادش
از خط چنان عارض و خط روی رهایی
بر دعوی من عارض تو شاهد عدل است
در روی تو خطت بدهد نیز گوایی
من مهر گیاورزم و از وی نبرم مهر
تا سبزه خط تو کند مهر گیایی
از تنگی چشم است که یک بوسه نبخشی
ای تنگ دهان دوست نظر تنگ چرایی
از ترک ختاتنگی چشم تو مرا کشت
چشمی نبود تنگ تر از چشم ختایی
زین پس مچشان درد جدائیم که در عشق
دردی نبود صعب تر از درد جدایی
با من نشوی رام مگر گردش چرخی
بر کس نکنی رحم مگر حکم قضایی
دانم به حقیقت که همه خلق ترااند
من هیچ ندانم که تواز خلق کرایی
از من چو گسستی نه دویی ماند ونه فردی
در تو چو شدم گم نه منی ماند و نه مایی
کینی ننمایی که نه بر مهر فزایم
مهری ننمایی چو که در کینه فزایی
از نرم دلی بر سر پیوند و وفاام
وز سنگدلی بر سر آزار و جفایی
دل را و خرد را و جگر را و روان را
چه مشعله چه سوز چه آفت چه بلایی
جان را و جهان را و زمین را و زمان را
چه شعبده چه فتنه چه آتش چه عنایی
در خانه مزن رود و مدم ساز وسرودی
در راه زن آن راه که حوران سرایی
از خانه به بازار فتاده ست سرودت
هان تا پس ازین رود سرایی نسرایی
نه نام ونشان تو و نه جای تو دانم
آخر تو چه نامی چه نشانی ز کجایی
تا نام ونشان توزکس نشنوم از رشک
باطل کنم از سامعه حس شنوایی
ازنا خلفی سبغه عامی نه خطا رفت
خاص خلف صدق وزیر الوزرایی
آن گوهر دریای جلالت که جز او نیست
در واسطه نقد جهان در بهایی
همنام رسول آنکه نهاده ست بدیده ست
در ذات و نهادش صفت لطف خدایی
آن شید که تار قصب از قوت پاسش
از مه ببرد خاصیت طبع گزایی
بی واسطه منت خور صیقل رایش
از چهره دیجور کندرنگ زدایی
در خواب اگر تیغ سدایش ببیند
ایام سترون شود از حادثه زایی
بهرام چنان گشت کم آزار کزین پس
در کشور عقرب نکند خانه خدایی
یک غرفه نماید بر ایوان جلالش
گر گرد سراپرده نه چرخ بر آیی
ای برتر از آن پایه که اوصاف کمالت
نقصان برد از وصمت مخلوق ستایی
با خلق تو گر رای کند راست چو سوسن
آزاد شود پشت بنفشه ز دوتایی
یکذره اگر جلوه کند نور ضمیرت
در اوج کند مهر ز شرم تو سهایی
گر بر قمر افتد نظر از طالع سعدت
از خرمن مه زهره کند کاه ربایی
دوران بقا گر به سر آید کند آغاز
جان خضر از جرعه جام تو گدایی
بازار قضاگر شکن آرد برد از نو
نقد فلک از سکه نام تو روایی
گر جز کمر از بهر تو بندد کند از قهر
پیراهن گردون کله دار قبایی
هر کس که قبول در تو یافت نیابد
زین بی سرو پاگوی فلک بی سرو پایی
ای بس که کند روز وداع از در عالیت
پیشانی زوار ز بس شوق قفایی
گفتم که سخی خوانمت از روی تمدح
دل گفت مکن خیرگی و شیفته رایی
این مدح نخوانند بزرگان تو چنین گوی
نتوانت سخی خواند تو خود عین سخایی
گفتم که بقابادت از روی تفال
عقلم بسزا گفت چه بیهوده درایی
با همت او گوی که مدحت به بقا بخش
بادولت او گوی که تو اصل بقایی
از جاه پدر توخته ای دولت کسبی
وز خوی عم آموخته ای خلق عطایی
در کهف کرامت ز کمالات کباری
در عین عنایت ز علوم علمایی
در گرد جهان همچو سخنهای من امروز
صیت تو در ایام صبی کرد صبایی
در کسب بقای ابد ونام نکو کوش
کاین ماند و بس با تو ازین کرد و کیایی
زان آتش و آبی که کرم زاید و مردی
بادیست به کف مانده در این خاک هبایی
در ملک عجم دمدمه رستم سامی
در طی عرب طنطنه حاتم طایی
بهرام و ملکشاه نماندند و بمانده ست
اخبار نکوشان ز معزی و سنایی
در خاک اثر نیست ز هارون و ز مامون
مانده ست اثر علم بیانی وکسایی
گر مرغ خبر گوی نبودی ز چه دیدی
شاه پری و دیو رخ و حور سبایی
شری نبود عامتر از شر غریزی
خیری نبود خام تر از خیر ریایی
جودی نبود عام تر از جود طبیعی
فری نبود خاص تر از فر سمایی
آن هر دو نورزی که بدان هر دو دریغی
وین هر دو توداری وبدین هر دو سزایی
گر پیک دعا واسطه بنده حق است
تو بنده به حق واسطه پیک دعایی
در عمر پدر جاه و بقای تو چنان باد
ابقا کندش دهر چو ملک ابقایی
تو منشرح الصدر و امور تو میسر
بی عقده لسان تودراعجاز نمایی
در عهد همایون و تو موسی کف ثانی
هارون ولی و پشت تو بافر همایی
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۱
خیال روی تو یکباره برد خواب مرا
درنگ وصل تو افکند در شتاب مرا
متاب روی ز من دلبرا و زلف متاب
که تاب زلف تو در تب فکند تاب مرا
اگر بر تو دهد میوه ی بهشت چرا
چو نار دوزخ دایم دهد عذاب مرا
لب تو چشمه ی خضر است چند خواهی داد
به وعده وعده ی خوش عشوه ی سراب مرا
به روز یاد رخ تست مونس دل من
شب دراز ندیم است ماهتاب مرا
شراب آتش عشق تو می برد هوشم
خمار غمزه ی تو می کند خراب مرا
ز ضعف سایه ی من بر زمین نبیند کس
اگر برهنه بداری در آفتاب مرا
بدین صفت که منم غرق آب دیده ی خویش
نیابی ار که بجویی بسی در آب مرا
مکن که چون شوی از خواب سرکشی بیدار
به روزگار نبینی شبی به خواب مرا
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۲
گر تو پنداری که عشقم هر دم افزون نیست هست
یا دلم در دوری روی تو پر خون نیست، هست
ور تو را شبهت بود کاندر فراقت بردلم
هر شب از خیل عنا و غم شبیخون نیست، هست
ور تو صورت بسته ای کز عکس دندان و لبت
چشم من پر لعل ناب و در مکنون نیست هست
ور بری ظن کاندرین شبهای تیره بر درت
از سرشک دیدگانم خاک معجون نیست هست
گر تو پنداری که چون لیلی نئی از نیکویی
یا رهی در عشق تو افزون ز مجنون نیست هست
گفته بودی درپیامی فرصتم بر وصل نیست
ور تو گویی ترس بدگویانت اکنون نیست، هست
این بهانه ست ارنه شب تیره ست و خلوت بی رقیب
اینت زیبا اتفاقی فرصتت چون نیست هست
بر بهار و باع مفتونند خلقی وین زمان
گر توگویی کاین پریشان برتو مفتون نیست هست
چشم هر کس روشن است از گلستان گر ظن بری
کآب چشمم بی رخ گلگونت گلگون نیست هست
تا به کنج خاطرت افتد که در نظم غزل
لطف او چون حسن تو زاندازه بیرون نیست هست
ور تو پنداری که بر تخت سلیمان دوم
بنده از آصف به جاه وحشمت افزون نیست هست
وربگردد در دل ضحاک سیرت دشمنش
کآن شهنشاه مظفر فر فریدون نیست هست
ور کسی گوید نظیرش زیر گردون هست نیست
ور گمان آید که قدرش بر ز گردون نیست هست
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۳
تا نگویی که مرا بی تو شکیبایی هست
یا دل غم زده را طاقت تنهایی هست
نی مپندار که از دوری روی تو مرا
راحت زندگی و لذت برنایی هست
مکن اندیشه که تا دور شدی از چشمم
دیده را بی رخ زیبای تو بینایی هست
نا توانم ز غمت تا که گمانی نبری
که مرا با غم هجر تو توانایی هست
دل و آرام و صبوری و شکیبایی نیست
غم و آشفتگی و محنت و شیدایی هست
خواندیم بی دل و رسوا و نگویم که نیم
هر چه گویی ز پریشانی و رسوایی هست
اندراین واقعه بر قول تو انکاری نیست
در من از عیب و هنر هر چه تو فرمایی هست
کس نگفته ست در آفاق که در عالم عشق
مثل من عاشق شوریده سودایی هست
کس نداده ست نشان از ختن و چین و چگل
که بتی چون تو به شیرینی و زیبایی هست
نشنیدیم که در باغ جهان شمشادی
راست چون قد لطیفت به دل آرایی هست
نتوان گفت که همچون پسر همگر نیز
طوطی ای در همه عالم به شکر خایی هست
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۴
در جهان دل شده ای نیست که غمخوار تو نیست
هیچ دل نیست که او شیفته در کار تو نیست
در همه روی زمین زنده دلی نتوان یافت
که به جان مرده ی آن نرگس خونخوار تو نیست
تا به خوبی چو مه و مشتری آمد رویت
کیست آنکو به دل و روح خریدار تو نیست
تا تو بر دست گرفتی ستم و خیره کشی
هیچکس نیست که در عشق گرفتار تو نیست
به جمال تو که دیدار زمن باز مگیر
که مرا طاقت نادیدن دیدار تونیست
یک مهی دولت گل گر چه به غایت تیز است
هم بدین رونق و این تیزی بازار تو نیست
سبزه پیرامن گل گر چه لطیف است و لیک
چون خط سبز تو بر روی چو گلنار تو نیست
نرگس و لاله به هم گرچه به غایت خوبند
هم بدان خوبی چشم تو و رخسار تو نیست
خال و زلف و لب تو مرد فریبند و لیک
کس به مرد افکنی طره طرار تو نیست
گر ترا سرو نهم نام روا نبود از آنک
سرو را شیوه و شیرینی رفتار تو نیست
ماه را با رخ خوب تو برابر نکنم
زانکه مه را شکر افشانی گفتار تو نیست
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۶
جانا اگرت در دل، ز ایزد خبری مانده ست
بخشای بر این بیدل کز وی اثری مانده ست
چون بیخبران ما را مگذار دراین سختی
گر در دل سنگینت، زایزد خبری مانده ست
چون نیست امید وصل آخر نظری فرمای
کز حاصل عشق ما این یک نظری مانده ست
جان خواسته ای از من زان می نکشم پیشت
کز باقی جان در تن بس مختصری مانده ست
از جام لبت ما را بنواز به یک جرعه
کآخر ز نصیب ما در وی قدری مانده ست
تو کار مرا در عشق خواهی سرو سامانی
در دور تو خود کس را، سامان و سری مانده ست؟
گفتی که به غم خوردن الحق جگری داری
باخوی جگر خوارت ما را جگری مانده ست؟
می ناز به نظم من زیرا که همی نازد
هر جا که به عالم در، صاحب نظری مانده ست
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۷
حس جهانگیر تو مملکت جان گرفت
کفر سر زلف تو عالم ایمان گرفت
دل چو نسیم تو یافت، جامه به صدجا درید
دیده چو روی تودید ترک دل و جان گرفت
جان بشد و آستین بر من مسکین فشاند
دل شد و یکبارگی دامن جانان گرفت
جامه ی جان پاره شد، در تن من از غمت
تا غم هجرت مرا باز گریبان گرفت
درهوس عشق تو خانه برانداخت صبر
عقل ز دیوانگی راه بیابان گرفت
گر سر من شد به باد در غم تو گو برو
کز پی یک مختصر ترک تو نتوان گرفت
گشت پریشان دلم در هوس زلف تو
تا وطن خود در آن زلف پریشان گرفت
دست صبا بر رخ زلف چو چوگانت زد
گوی زنخدانت را، در خم چوگان گرفت
گر خط تو خضر نیست از چه سبب چون خضر
آبخور خویش را چشمه ی حیوان گرفت
لعل تو خود عالمی داشت به زیر نگین
باز به منشور خط ملک سلیمان گرفت
نوبت پنجم بزد حسن تو در شش جهت
هفت فلک بر درش پایه ی دربان گرفت
روی تو شد در کمال ماه شب چارده
لیک خسوف خطت در مه تابان گرفت
بر زنخ آورده ای سوز دل من وزآن
دود دل من ترا گرد زنخدان گرفت
سرو میان چمن، می کند آغاز رقص
تا قد تو شیوه ی، سرو خرامان گرفت
بوی سر زلف تو باد به گلزار برد
بلبل مست آن زمان راه گلستان گرفت
تا پسر همگر است بلبل باع سخن
از نفسش عندلیب نغمه و دستان گرفت
در صفت حسن تو طبع غزل گوی او
طیره اعشی نمود عادت حسان گرفت
از نظر مهر تو آینه ای شد دلش
کآینه آسمان روشنی از آن گرفت
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۸
آخر شبی ز لطف سلامی به مافرست
روزی به دست باد پیامی به ما فرست
در تشنگی وصل تو جانم به لب رسید
از لعل آب دار تو جامی به ما فرست
در روزه فراق تو شد شام صبح من
از خوان وصل لقمه شامی به ما فرست
آن مرغ نادرم که غمت دانه من است
چون دانه ام نمودی دامی به ما فرست
وان هندویم که کنیت خاصم غلام تست
ای ترک شوخ نام غلامی به ما فرست
گر رد شدم ز بند غم آزاد کن مرا
ور کرده ای قبولم نامی به ما فرست
آخر توانگری ز وصال و جمال خویش
درویشم ونگه کن و وامی به ما فرست
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۹
در چنین عشق مرا برگ تن آسانی نیست
کس بدین بیکسی وبی سروسامانی نیست
تا پریشانی زلف تو بدیده ست دلم
دل مانند دل من به پریشانی نیست
تا تو در راه دلم چاه زنخدان کندی
هیچ دل نیست که در چاهی و زندانی نیست
بر ستیزد دل شوریده و دیوانه من
کار زلف تو به جز سلسله جنبانی نیست
من پشیمانم از آن کز تو شکایت کردم
خود ترا زان همه آزار پشیمانی نیست
در همه شهر حدیث من وافسانه تست
این حکایت همه دانند که پنهانی نیست
یک شب وصل تو جان ارزد ارزان مفروش
که خود این جز به من سوخته ارزانی نیست
من چرا نوبت سلطانی عشق تو زنم
چون مرا بر در تو پایه دربانی نیست
گرچه در کشور ثالث تو زبر دست مهی
مجد را زیر فلک در همه فن ثانی نیست
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
ز پیش از آنکه برتابی عنانت
دلم همراه شد با کاروانت
همی سوزد در آتش از غم آن
که باد سرد یابد گلستانت
ز بیم آنکه در ره رنج یابد
مسلسل مشک و رنگین ارغوانت
ز گرد شاهراه آید گزندت
ز تاب آفتاب آید زیانت
ز زین آزرده گردد کوه سیمت
هم از بار کمر نازک میانت
مران یکران سبک چندانکه در راه
شود یکران دوران زیر دورانت
بدارش یکزمان تا چون دل خویش
بگیرم تنگ در بر یکزمانت
بمالم چهره بر پای و رکابت
ببارم اشک بر دست و عنانت
بنالم با نوای رود سازت
بگریم بر سرود پاسبانت
نشانی راست ده زان مقصد و جای
به راه آورد و با دیر مغانت
نجیب دامغانی را چو بینی
در این دو موضع و داند زبانت
بگوی او را ز راه مهربانی
عفاالله زان دل نامهربانت
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
کسی که بر لب لعل تو کامرانی یافت
چو خضر تا به ابد عمر جاودانی یافت
هر آنکه دید رخت جان آشکارا دید
هر آنکه یافت لبت آب زندگانی یافت
هر آنکه رسته دندان چون در تو گزید
زجزع دامن پر لعل های کانی یافت
کسی که بر گل رخسار تو فکند نظر
کنار خویش پر از اشک ارغوانی یافت
دلا مگرد پی وصل ملک ناممکن
که رایگان نتوان گنج شایگانی یافت
لب از هوای لبت باد سرد و حسرت دید
دل از لقای رخت داغ لن ترانی یافت
لبش مجوی که کام سکندر است و چو زو
نیافت کام سکندر تو چون توانی یافت
به وصل خویشم برنا و چشم روشن کن
کزین توانی اقبال آسمانی یافت
به زندگانی باقی رسان مرا به شبی
کزین توانم کام از جهان فانی یافت
به بوی جامه نه پیری ضریر برنا شد
شب وصال نه زالی ز سر جوانی یافت
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
غم عشق تو یکدمم کم نیست
مونسم بی رخ تو جز غم نیست
در تو یک جو وفا نماند و هنوز
عشق تو ز آنچه بد جوی کم نیست
در جهان تا غم تو پای نهاد
یک دل شاد خوار و خرم نیست
صبر با عشق من ندارد پای
عشق با صابری مسلم نیست
با تو گویم حکایت غم تو
که مرا جز تو یار و همدم نیست
به جوانی خوش از تو خرسندم
آفرین بر تو باد کآنهم نیست
چه شوی دشمنم چو دوست نئی
زخم باری مزن چون مرهم نیست
زین پسم غم به همدمی مفرست
که مرا آرزوی همدم نیست
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
آن دل که جو جانش داشتم نیست
صبری که بر او گماشتم نیست
زلف تو ز درج سینه دل بربود
لابد چو نگه نداشتم نیست
باری دل تو نگاهدارم
کآن نقش کز او نگاشتم نیست
چون شمع به جز ز سوز هجرت
امید حیات چاشتم نیست
باران سرشک من هبا شد
کآن تخم امل که کاشتم نیست
در دامنم آن سرشک چون در
کز دیده فرو گذاشتم نیست
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
چون زلف سرفشان تو در تاب می رود
شب در پناه پرتو مهتاب می رود
چون ابروی کمانکش تو تیر می کشد
از چشم عاشقان تو خوناب می رود
بر بوی روز وصل تو و بیم هجر شب
این سوی بزم و آن سوی محراب می رود
صد جادوی فسان خوان افسانه می کنند
تا چشم نیم مست تو در خواب می رود
هر شامگاه موج ز شنگرف اشک من
بر قله های قلعه ی سیماب می رود
خاک درت دریغ چه داری ز چشم من
کاینجا به نرخ لولو خوشاب می رود
بر جان من غم تو و عمرم از غمت
چون ریگ می نشیند و چون آب می رود
در دور درد هجر تو و ذوق شعر من
کار از سماع چنگ و می ناب می رود
در گوش عدل صاحب دیوان ز نظم تو
بر لفظ مجد قصه ز هر باب می رود