عبارات مورد جستجو در ۴۵۱ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
ساقی بیا که فصل بهاران غنیمت است
جامی بده که صحبت یاران غنیمت است
مستند بلبلان و گلستان شکفته است
نی یک غنیمت است، هزاران غنیمت است
ابر کرم ز وادی ما تند می رود
ای سبزه سر برآر که باران غنیمت است
افتاده ای ز گردش افلاک اگر ز خاک
برخاست همچو گرد سواران، غنیمت است
از زخم دل منال درین صیدگه سلیم
جان برده ای ز شیرشکاران، غنیمت است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
شد بهار و به بوستان عید است
لاله با گل به دید و وادید است
جام گیتی نماست ساغر گل
باغبان جانشین جمشید است
هر طرف غلتد از نسیم بهار
فصل مستی گربه ی بید است
خنده ی گل گرفت عالم را
مستی او ز جام خورشید است
آسمان به رقص آورده ست
صورت بلبل، نوای ناهید است
از گل آموخت کبک خندیدن
کار اهل جهان به تقلید است
ناشکفته گلی نماند سلیم
غنچه ی ما ز خنده نومید است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
بهار آمد و سر تا به سر جهان سبز است
ز فیض ابر، زمین تا به آسمان سبز است
ز خانه بهر چه بیرون رود، که بلبل را
ز یاد رفته چمن، بس که آشیان سبز است
غبار کو که نشیند به دامن صحرا؟
ز بس چو آب چمن، راه کاروان سبز است
برو چگونه توان طعن زردرویی زد؟
که همچو ریشه ی گل، رنگ زعفران سبز است
نه چوب تیر همین سبز شد، که پنداری
نهاده وسمه بر ابرو ز بس کمان سبز است
ز لطف جوهر آتش به حشر هندو را
هنوز چون قلم سوسن استخوان سبز است
مرا ز خرمی نوبهار رنگی نیست
چه سود دسته ی گل را که ریسمان سبز است
ز لطف ابر بهار است هرچه هست، ولی
چمن ز آبله ی دست باغبان سبز است
خنک تر است ز خس خانه آشیانه ی ما
درین چمن که به دلگرمی خزان سبز است
خزان رسید و حریفان نشسته اند به خاک
بجز شراب که جایش به بوستان سبز است
زمانه زهرفروش است ازان شکر مطلب
که زهر خورده، از ان رنگ طوطیان سبز است
به نوبهار خط سبز نازم و اثرش
که تا رسیده سخن بر سر زبان، سبز است
سلیم جام می از کف منه چو لاله که باز
شکفته شد گل و اطراف بوستان سبز است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
شد بهار و باغبان دیگر در دکان گشود
مایه ی خود گلفروش از گوشه ی دامان گشود
گل چنان آیینه ای افروخت کز شوق سخن
بیضه ی طوطی دهن چون پسته ی خندان گشود
جز به دریابار چشم من نشیمن کی کند
بال موج از هر کجا مرغابی طوفان گشود
آسمان و اخترانش بین، ولی از کار من
کافرم گر یک گره با این همه دندان گشود
حیرتم بر عشق پر نیرنگ می آید سلیم
کز کلید باغ بر رویم در زندان گشود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
نوبهار آمد که روی باغ را گلگون کند
سوز را در رقص آرد، بید را مجنون کند
کرد ظاهر غنچه ی گل را بهار از شاخسار
همچو طوطی کز قفس منقار را بیرون کند
ضعف ما از قوت عشق است، کو صاحبدلی
تا چو مو باریک گردد فکر این مضمون کند
در گلستانی که چون من بلبلی شد نغمه ساز
باغبان را زاغ اگر چشمش بود، بیرون کند
صد خیابان سرو، یک دم می شود موزون سلیم
باغبان گر می تواند مصرعی موزون کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۵
آیینه را چو نوبت دیدار می رسد
فصل بهار سبزه ی زنگار می رسد
از بس که گل به باغ ز مستی شکفته است
آواز خنده بر سر بازار می رسد
شوریده ی ترا گل آشفتگی کجا
تا سر سلامت به دستار می رسد؟
غافل مشو که سیل چو انداز فتنه کرد
آسیب او به صورت دیوار می رسد
آن بلبلم که ناله ای از دل چو برکشم
خونم چو کبک تا سر منقار می رسد
بنشین سلیم بر در دیر مغان که آب
آسوده می شود چو به گلزار می رسد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۹
ای گل روی تو بهار نشاط
قامتت سرو جویبار نشاط
لب گل چاک شد ز خمیازه
بی تو دارد ز بس خمار نشاط
رفت فصل خزان و می آید
موسم عیش و روزگار نشاط
بلبلان را بود شب نوروز
زر گل، مایه ی قمار نشاط
شد بهار و چو غنچه مرغ چمن
مست خفته ست در کنار نشاط
گل شکفت و شراب ناب رسید
شد مهیا تمام کار نشاط
پاک سازد نسیم عشق، سلیم
زعفران را ز دل غبار نشاط
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۸
به دل شکست تمنای یاری چمنم
نمانده در قفس امیدواری چمنم
به گریه چند دهم آب خار و خس چون ابر
ملول گشت دل از هرزه کاری چمنم
برای سوختن من چو شعله تند مشو
اگر چه خار و خسم، یادگاری چمنم
حدیث عهد گل و دور لاله از من پرس
که همچو آب روان، پاچناری چمنم
سلیم سوی گلستان مخوان مرا دیگر
که در درون قفس من حصاری چمنم
بس که دارد شوق سروی بسته ی این گلشنم
همچو قمری طوق گردن شد زه پیراهنم
از سر راه تو ممکن نیست جنبیدن مرا
مانده زیر کوه، پنداری چو صحرا دامنم
از تب عشقت ز بس افروختم چون تار شمع
شاهراه شعله شد هر رشته ی پیراهنم
تا شنیدم در قفس از باد، پیغام بهار
همچو غنچه بال و پر گردید اجزای تنم
کار من باریک و من باریک تر از کار خود
عشق در معنی چو سوزن، من چو آب سوزنم
بی گرفتاری نشاید بود، یارب کم مباد
چون گریبان، طوق زنجیر بتان از گردنم
هرچه پیش آید کسی را، آن صلاح کار اوست
رهنما گردید در راه تجرد رهزنم
ساده لوحی بین که می خواهم به یاد آرد مرا
آنچه در خاطر نمی آید سلیم او را، منم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۰
بهار شد که رود هرکسی به راه چمن
شکوفه رفت ز خلوت به بارگاه چمن
بهار شد که ز شوخی دگر سوار شود
به اسب چوب چو اطفال، پادشاه چمن
بهار شد که ز خلوت صراحی و مینا
روند از پی طاعت به عیدگاه چمن
حریف لشکر خونریز غم نه ایم، ازان
چو خیل سبزه گریزیم در پناه چمن
ز باغ رفت و فتاد از قفای او چو قفس
هزار رخنه به دیوار از نگاه چمن
به عزم کوی بتان، احتیاج سامان نیست
شراب توشه ی این ره بود چو راه چمن
سلیم آفت غم را به دل علاجی نیست
خزان نمی گذرد از سر گناه چمن
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
نوروز شد و زد به گلستان ز فرح
طاووس بهار، چتر از قوس قزح
در بزم ز جوش گل ز بس جای نماند
استاده چو لاله بر سر پای، قدح
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴
دیگر به چمن نغمه ی مرغان سرشد
از خنده ی گل، ابر بهاری تر شد
از لاله و گلگشت چمن، همچو بهشت
عالم ز بهار، عالم دیگر شد
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۰
زان طرف کله چو کاکل آید بیرون
دود از دل شاخ سنبل آید بیرون
در هر چمنی که روی او گل باشد
از غنچه چو بیضه بلبل آید بیرون
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
شد بهار و بیخودیم از نشئهٔ جام هوا
توبهٔ ما را شکست امروز ابرام هوا
جلوهٔ آهم هوا را بسکه رنگین کرده است
صد تذرو اینجا گرفتارند در دام هوا
سینه چاک از پردهٔ عصمت دم بیرون نهد
هر که همچون صبح می گردد می آشام هوا
می دهیدم می که با صد تر زبانی گفته است
قاصد شبنم به گوش غنچه پیغام هوا
زودتر جویا به گلشن رو که علوی گفته است:‏
‏«نالهٔ بلبل به یاران بود پیغام هوا»‏
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
بی طلب آورد مستی دوش دلدار مرا
آن گل خودرو چه رنگین کرد گلزار مرا
در بهاران بسکه لبریز طراوت شد چمن
نکهت گل موج سیلاب ست دیوار مرا
گشته هر برگ گلی بر آتش دل دامنی
در بهاران رونق دیگر بود کار مرا
داد و بیداد از لبم بی خواست گر خیزد چه دور؟
ظرف، دلتنگی نماید شوق سرشار مرا
هر که جویا دورتر باشد به دل نزدیک تر
رتبهٔ یاری بود پیش من اغیار مرا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
نمی دانم چرا با من به حکم بدگمانی ها
چو بادامی همه تن پشت چشم از سرگرانی ها
به قدر طاقت عاشق بود بی رحمی خوبان
کشم شمشیر جورش را به سنگ از سخت جانی ها
بهاران را از آنرو دوست می دارم که این موسم
شباهت گونه ای دارد به ایام جوانی ها
فراگیرم هزاران نکته از طرز نگاه او
کسی چون من نمی فهمد زبان بی زبانی ها
ازو در رقص پاکوبی، ز من سر در رهش دادن
ازو افشاندن دستی و از من جانفشانی ها
چنان کز زور ضعف از چهره رنگ عاشقان خیزد
بود سوی تو پروازم به بال ناتوانی ها
هلاک آن خم ابرو که در هر جنبشی جویا
شکار خود کند دل را به زور شخ کمانی ها
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
موسم جوش گل و نسترن است
لاله تریاکی سیر چمن است
شوخ چشم است ز بس نرگس باغ
غنچه در پردهٔ صد پیرهن است
سوسن از قشقهٔ زرین در باغ
بت خنجر به کف برهمن است
غنچه سرمست می رنگ گل است
سنبل آشفتهٔ بوی سمن است
طوطی هند شکرافشانی است
بسکه جویای تو شیرین سخن است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
گلشن در این بهار نه تنها شکفته است
کهسار و شهر و بیشه و صحرا شکفته است
شکر خدا که باز ز فیض بهار دهر
از بس شکفته تا به دل ما شکفته است
با صد هن چرا نزن خنده بر چمن
دل را که غنچه های تمنا شکفته است
یک گل برای زینت این نه چمن بس است
دنیاست گلستان چو دل ما شکفته است
از خنده های خشک مجو انبساط دل
جام تهی ز باده گل ناشکفته است
عالم تمام یک دهن خنده شد چو گل
جویا ز بس سراسر دنیا شکفته است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
هر غنچه به گلشن دل مأیوس بهار است
هر برگ که بینی کف افسوس بهار است
باد سحری بسکه بر او برگ گل افشاند
هر سرو به بستان دم طاووس بهار است
بگشا رخ و بر باده مده عرض چمن را
پرده به رخت پردهٔ ناموس بهار است
رنگین شده از بسکه ز عکس گل و سوسن
هر موج هوا شهپر طاووس بهار است
هر غنچه که گل گشته سراپا لب خواهش
جویا مگر آمادهٔ پابوس بهار است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
از روی نو خط تو دل زار من شکفت
چون نشکفد که سبزه دمید و چمن شکفت
برداشت زلف را زبناگوش او نسیم
در باغ آروزی دل یاسمن شکفت
بی او دلش زغنچه پر از خون حسرت است
از خندهٔ گل ارچه چمن را دهن شکفت
فانوس سان زپهلوی یادش که در دل است
گلهای نور باطنم از پیرهن شکفت
جویا گل همیشه بهار است تا به حشر
هر دل کز آبیاری فکر سخن شکفت
جویا غنیمت است، تو هم دلشکفته باش!‏
کامد بهار و غنچه دمید و چمن شکفت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۱
فصل نوبهاران است ابر در خروش آمد
نغمه سنج شد بلبل، خون گل به جوش آمد
صبح روز باران است مفت می گساران است
باده بی محابا زن ار پرده پوش آمد
هیچکس نمی ماند بی نصیب از قسمت
صاف روزی گل شد لاله دردنوش آمد
بهر وصف رخسارش پیش حسن گفتارش
جمله تن زبان غنچه گل تمام گوش آمد
در دلش ز بس شوخی صد زبان نهان دارد
گر ز شرم در ظاهر غنچه سان خموش آمد
موسم بهاران است دور دور مستان است
محتسب غزلخوان است شیخ باده نوش آمد
نقد جان به کف جویا می روم سوی گلشن
مژده نوجوانان را باغ گل فروش آمد