عبارات مورد جستجو در ۹۸۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش چهارم
الحكایة و التمثیل
آن یکی دیوانه را از اهل راز
گشت وقت نزع جان کندن دراز
از سر بی قوتی و اضطرار
همچو ابری خون فشان بگریست زار
گفت چون جان ای خدا آوردهٔ
چون همی بردی چرا آوردهٔ
گر نبودی جان من بر سودمی
زین همه جان کندن ایمن بودمی
نه مرا از زیستن مردن بدی
نه ترا آوردن و بردن بدی
کاشکی رنج شد آمد نیستی
گر شد آمد نیستی بد نیستی
چون ترا مرگست و آتش پیش در
ظلم تا چندی کنی زین بیشتر
مرگ گوئی نیست جانت را تمام
کاتشیش از ظلم در باید مدام
عطار نیشابوری : بخش چهارم
الحكایة و التمثیل
آب بسیار آن یکی در شیر کرد
حق تعالی گاو را تقدیر کرد
چون بیامد سر بسوی آب برد
تا که دم زد گاو را سیلاب برد
هرچه او صد باره گرد آورده بود
جمله در یکبار آبش برده بود
آب چون بر شیر بیش از پیش کرد
جمع کرد و گاه را در پیش کرد
هرکه او یکدم ز مرگ اندیشه داشت
چون تواند ظلم کردن پیشه داشت
چون براندیشم ز مردن گاه گاه
عالمم بر چشم میگردد سیاه
لیک وقتی هست کز شادی مرگ
پای میکوبم ز سر سبزی چو برگ
زانکه میدانم که آخر جان پاک
باز خواهد رست از زندان خاک
عطار نیشابوری : بخش بیست و سوم
الحكایة و التمثیل
بود ملاحی معمر کار دان
زو کسی پرسید کای بسیار دان
از عجایبهای دریا بازگوی
گفتش آن ملاح کای اسرار جوی
این عجبتر دیدهام من کز بحار
در سلامت کشتی آید باکنار
کشتئی بر روی غرقابی مدام
موج میآید دمادم بر دوام
ما میان موج و غرقابی سیاه
منتظر تا باد چون آید ز راه
بر نیاید هیچ کاری از حیل
و اطلاعی نیست بر لوح ازل
پس طریق تو بفرمان رفتن است
بیخودی در وادی جان رفتن است
بنده آن بهتر که بر فرمان رود
کز خداوند آنچه خواهد آن رود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲
آنچه را از بهر من او خواست آن آید مرا
خواستش از راز پنهان ناگهان آید مرا
سعی در تحصیل دنیا و فضولش بیهده است
در ازل قدری که روزی شد همان آید مرا
سوی مشرق گر روم یا راه مغرب بسپرم
برجبینم آنچه بنوشته است آن آید مرا
بر سرم گرچه نمیدانم چه خواهد آمدن
اینقدر دانم که مردن بی امان آید مرا
هیچ تمهیدی نکردم بهر مهمان اجل
با وجود آنکه دانم ناگهان آید مرا
زندگانی شد تلف سودی نیامد زان بکف
نیست از کس شکوه ام از خود زیان آید مرا
هر که خیری میکند اضعاف آن یابد جزا
میدهم جان در رهش تا جان جان آید مرا
هر که بخشد جرمی از کس بگذرند ازجرم او
میکنم من اینچنین تا آنچنان آید مرا
هر که بر تن میفزاید نور جان کم میکند
میگذارم فیض تن تا نور جان آید مرا
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴
نگارا در غمت جانم حزین است
بهر جزو دلم در وی دفین است
ترا رحمی بباید یا مرا صبر
چه سازم چون نه آنست و نه اینست
امیر حسن را خوی آنچنانست
اسیر خلق را عشق اینچنین است
تقاضای جناب حسن آنست
تمنای خیال عشق این است
دلم تا خستهٔ ابرو کمانیست
بهر جایم بلائی در کمین است
چه سازم با دل سودا پرستی
که بهر بیغمان دایم غمین است
چه سازم با جفای بیوفائی
که آئین شکست و عقل و دین است
همانا رأی و حکم او همانست
همانا سرنوشت من همین است
بلی دلدار با من آنچنانست
از آنحال دل فیض اینچنین است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷
خوش بود عدم هستی ما را که خبر کرد
این مایهٔ آشوب و بلا را که خبر کرد
خون شد دلم از یاد سرا پردهٔ فطرت
ز آسایش جان جور و جفا را که خبر کرد
این تن ز کجا راه بسر منزل جان برد
این زنده بلا مرده بلا را که خبر کرد
آرامگه بی‌خبری بود بهشتی
بیداری و هشیاری ما را که خبر کرد
در دایرهٔ کون بغیر از تو نگنجد
من چون بمیان آمد و ما را که خبر کرد
از کشور وحدت دو جهان چون بدر آمد
تقدیر کجا بود قضا را که خبر کرد
روزی که الست تو بیار است جهان را
هشیاری اصحاب بلا را که خبر کرد
عشق تو بهر بی‌سر و پا راه چسان یافت
معمار خرابات فنا را که خبر کرد
سودای سخن فیض چسان بر سرش افتاد
این پرده در شرم و حیا را که خبر کرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹
ای مسلمانان مرا عشق جوانی پیر کرد
پای دل را کافری در زلف خود زنجیر کرد
نی غلط، گردد جوان از عشق‌بازی اهل دل
غم که باشد تا تواند عاشقانرا پیر کرد
نی غلط هم نیست سوزد مغز را در استخوان
هم جوان هم پیر را از جان شیرین سیر کرد
از بنی‌آدم چه میخواهند این قوم پری
یا رب این بیداد خوبان را که بر ما چیر کرد
تا دچار من شده است ابرو کمانی در کمین
بهر قصد جان من مژگان خود را تیر کرد
ای عزیزان با دل من نازنینانرا چه کار
در شمار چیستم تا بایدم تسخیر کرد
نی غلط کردم که اینان نیز چون من سخره‌اند
پادشه عشق است معشوقی کجا تقصیر کرد
روز اول پای دل را فیض میبایست بست
کار چون از دست شد کی میتوان تدبیر کرد
بودنی چون بایدش بودن پشیمانی چه سود
رو نماید آخرآن کاول قضا تقدیر کرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۷
غم با دلت آشناست ای فیض
جانت هدف بلاست ای فیض
هر درد و غمی که روز و شب زاد
بر جان و دلت قضاست ای فیض
هر فتنه که از سپهر آید
اندر سر تست جایش ای فیض
خم و دردی که از حبیبت
بی مرهم و بی دواست ای فیض
چه زخم و چه درد هرچه او کرد
هم مرهم و هم شفاست ای فیض
رد تو دوا غم تو شادیست
چون روی تو با خداست ای فیض
حاشا که ز غم کنی شکایت
دانی چو غم از کجاست ای فیض
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱
باز آمد ای بخت همایون به سعادت
چون جان گرامی، به بدن، روز اعادت
از غمزه، سنان داری و در زیر لبان، قند
چون است به قصد آمده‌ای یا به عیادت؟
مهری است کهن، در دل و جان من و آن مهر
همچون مه نوروز به روزست سیادت
در قید چه داری به ستم؟ صید رها کن
او خود، به کمند تو در آید، به ارادت
گو تیر بلا بار، که من سهم ندارم
تیری که زند دوست، بود سهم سعادت
با خون جگر ساز، دلا! ز آنکه بریدند
با خون جگر، ناف تو در روز ولادت
در صومعه، عمری به امید تو نشستم
کاری نگشاد، از ورع و زهد و عبادت
من بعد برآنیم که گرد در خمار
گردیم و نگردیم، ازین مذهب و عادت
بی‌فایده سلمان چه کنی سعی و تکاپوی؟
چون بخت نباشد، ندهد سود جلادت
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵
گفتم که خطا کردی و تدبیر نه این بود
گفتا چه توان کرد که تقدیر چنین بود
گفتم که بسی خط خطا بر تو کشیدند
گفتا همه آن بود که بر لوح جبین بود
گفتم که چرا مهر تو را ماه بگردید؟
گفتا که فلک بر من بد مهر به کین بود
گفتم که قرین بدت افکند بدین روز
گفتا که مرا بخت بد خویش قرین بود
گفتم که بسی جام تعب خوردی ازین پیش
گفتا که شفا در قدح باز پسین بود
گفتم که تو ای عمر مرا زود برفتی
گفتا که فلانی چه کنم عمر همین بود؟
گفتم که نه وقت سفرت بود چو رفتی
گفتا که مگر مصلحت وقت درین بود
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵
آن که باشد که تو را بیند و عاشق نشود؟
یا به عشق تو مجرد ز علایق نشود؟
با تو داردم زازل سابقه عشق ولی
کار بخت است و عنایت به سوابق نشود
در سرم هست که خاک کف پای تو شوم
من برینم، مگر بخت موافق نشود
شعله آتش دل، سر به فلک باز نهاد
دارم امید که دودش به تو لاحق نشود
می‌کند دست درازی سر زلفت مگذار
تا به رغم دل من با تو معانق نشود
هر که این صورت و اخلاق و معانی دارد
که تو داری، ز چه محبوب خلایق نشود؟
شب به یاد تو کنم زنده گواهم صبح است
روشن این قول به بی‌شاهد صادق نشود
با دهان و لب تو جان مرا رازی هست
همه کس واقف اسرار دقایق نشود
کار کن کار که کار تو میسر سلمان
به عبارات خوش و نکته رایق نشود
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۸۶
خدایگانا چو شد اشارتت که رهی
به ملک فارس به تحصیل وجه زر برود
گمان بنده نبود آنکه بعد چندین سال
ز درگهت به چنین کار مختصر برود
ولی به حکم قضا بر رضا چه چاره بود
چو هست حکم قضا گو بدین قدر برود
به خاک پای عزیزت که گر به آب سیاه
اشارت تو بود چون قلم به سر برود
اگرچه رفتن او هر چه دیرتر بکشید
کنون چو می‌رود آن به که زودتر برود
بساز کار من امروز زانکه می‌ترسم
که گر دو روز بمانم یکی دگر برود
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۴۴ - غزل
باغ را رنگی و بویی ز بهارست امشب
بر ورقهای چمن نقش و نگارست امشب
گلرخان چمن از دوش صبوحی زده اند
چشم نرگس ز چه در عین خمارست امشب
موی را شانه زد ان ماه مگر از سر شور
کآب پرچین و صبا غالیه بارست امشب
گرنه از حجله شب روی نماند خورشید
از چه مشاطه شب آینه دارست امشب
مگر آن ماه برین جمع گذر خواهد کرد
کز طبقهای فلک نور نئارست امشب
شکر عود و شکر با هم بپرورد
بدین ابیات دود از جم برآورد:
تو در خواب خوشی احوال بیداری، چه می دانی
تو در آسایشی تیمار بیماری چه میدانی
نداری جز دلازاری و ناز و دلبری کاری
تو غمخواری و دلجویی و دلداری چه می دانی
تو چون یک شب به سودای سر زلف پریشانش
نپیمودی، درازی شب تاری چه می دانی
برو زاهد ، چه پرهیزی ز ناز و شیوه چشمش ؟
بپرس این شیوه از مستان، تو هشیاری چه میدانی
دلا گفتم غم خود خور که کار از دست شد بیرون
ترا غم خوردنست ایدل تو غمخواری چه میدانی
شکر بگشود بر جم پرده راز
حدیث رفته با او گفت از آغاز
درید از درد و حسرت جامه در بر
همی نالید و می زد دست بر سر
بسی کرد از جفای دیده نالش
بسی دادش به دست خویش مالش
ز غیرت غمزه ها را از پی خواب
به هم بر میزد و می بردشان آب
ز راه سرزنش سر را ادب کرد
که از بهر چه سر بالین طلب کرد
ز جور طالع وارون بر آشفت
ز دوران فلک نالید و می گفت:
سپهرم بر چه طالع زاد گویی
نصیبم خوشدلی ننهاد گویی
چو می شد تلخ بر من زندگانی
چو گل بر باد رفتم در جوانی
اگر طالع شدی دولت به زاری
مرا بودی به گیتی بختیاری
مرا روزی که مادر تنگ بر زد
چو مشکم ناف بر خون جگر زد
مرا ایزد بلا بر سرنوشت است
چه شاید کرد اینم سرنوشت است
الا، ای بخت تا کی این کسالت؟
ز خواب آخر نمی گیرد ملامت؟
مرا چون نای ننوازی به کامی
ز نی هر دم چو چنگم در مقامی
ولی این خانه را چون در گشادند
اساس کار بر طالع نهادند
اگر صد سال اشک از دیده باری
نگردد شسته نقض بخت، باری
چو بلبل شب همه شب ناله می کرد
کنار برگ گل پر ژاله می کرد
چو زد زاغ شب از طاق مقوس
گه برخاستن بال مطوس
هزاران بیضه پنداری کزین طاق
فرو افتاد و ریزان شد در آفاق
گفت آفاق را یکسر سپیده
عیان شد زرده خور در سپیده
سپیده بست از سیماب پرده
نمود از پرده خون آلوده زرده
چو صبح از حضرت خورشید شهناز
بر جم رفت تا روشن کند راز
به شب رازی که با خورشید گفتند
به روز آن راز با جمشید گفتند
حکایت یک به یک با شاه کردند
شهنشه را ز کار آگاه کردند
چو شه دانست کان معشوق طناز
شد اندر پرده شب محرم راز
زمانی از در عشرت درآمد
چو باد صبح یکدم خوش برآمد
از او مهراب بشنید این حکایت
به دل گفتا درست است این روایت
عجب کان سرو قد از جا نرفته است
چو گل خار غمش در پا نرفته است
فرو رفت از هوایت پای در گل
بدین جانب هوایش کرد مایل
بود وقتی علاج رنج دشوار
که نشناسد طبیب احوال بیمار
علاج آنگه به آسانی توان کرد
که روشن گردد او را علت درد
بت مجلس فروز از بامدادان
به ساقی گفت: جام می بگردان
بیا ساقی که طیشی دارم امروز
نشاط و تازه عیشی دارم امروز
بیاور می که این جای صبوح است
مرا میل می و رای صبوح است
برون ز اندازه می خواهیم خوردن
درون ها پر ز می خواهیم کردن
به گیتی کو خرد را بود پابند
به میدان زرش ساقی در افکند
شفق گون باده در شامی پیاله
چو شبنم در میان صبح ژاله
ز رویش عکس بر ساغر فتاده
به آب کوثر آتش در فتاده
میان آب صافی نور می دید
به روح اندر لقای حور می دید
به دریای قدح در ماه غواص
در آن دریا هزاران زهره رقاص
به هر جامی که گردانید ساقی
حریفی را بغلتانید ساقی
به یاد یار نوشین باده می خورد
نشاط و عیش دوشین تازه می کرد
ز مجلس بانگ نوشانوش برخاست
می اندر سر نشست و هوش برخاست
بهار افروز این شعر بهاری
ادا می کرد در صوت هزاری
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷
هزارت دیده می‌بینم که می‌بینند هر سویی
دریغ آید مرا باری به هر چشمی چنان رویی
چو کار افتاد با بختم نهفتی روی و موی از من
به بخت من ز مستوری فرو نگذاشتی مویی
نمی‌ارزد بدان خونم که ساعد را بیازاری
تو بنشین و اشارت کن به چشمی یا به ابرویی
من آن باشم که بر تابم عنان از دست تو حاشا!
همه خلق جهان سویی اگر باشند و من سویی
خطا می‌دانم و آهو به آهو نسبت چشمت
که چشم شیر گیر تو ندارد هیچ آهویی
سگان کوی تو دایم به جستجوی خون من
همی پویند و می‌بویند خاک هر سر کویی
ازان می در قدح خندد که می را هست از ورنگی
ازان گل بی‌وفا باشد که در گل هست ازو بویی
ز سر می‌خواهم از بهر تو گویی بر تراشیدن
ولی چوگان تو سر در نمی‌آرد به هر گویی
دعا گوی تو بسیارند و سلمان از همه کمتر
ولی چون این دعا گویت بود کمتر دعاگویی
رهی معیری : غزلها - جلد دوم
سایه آرمیده
لاله ی داغ دیده را مانم
کشت آفت رسیده را مانم
دست تقدیر از تو دورم کرد
گل از شاخ چیده را مانم
نتوان بر گرفتنم از خاک
اشک از رخ چکیده را مانم
پیش خوبانم اعتباری نیست
جنس ارزان خریده را مانم
برق آفت در انتظار من است
سبزه ی نو دمیده را مانم
تو غزال رمیده را مانی
من کمان خمیده را مانم
به من افتادگی صفا بخشید
سایه ی آرمیده را مانم
در نهادم سیاه کاری نیست
پرتو افشان سپیده را مانم
گفتمش ای پری که رامانی؟
گفت : بخت رمیده را مانم
دلم از داغ او گداخت رهی
لاله ی داغ دیده را مانم
رهی معیری : غزلها - جلد سوم
اندوه دوشین
دوش چون نیلوفر از غم پیچ و تابی داشتم
هر نفس چون شمع لرزان اضطرابی داشتم
اشک سیمینم به دامن بود بی سیمین تنی
چشم بی خوابی ز چشم نیم خوابی داشتم
سایهٔ اندوه بر جانم فرو افتاده بود
خاطری همرنگ شب بی آفتابی داشتم
خانه از سیلاب اشکم همچو دریا بود و من
خوابگه از موج دریا چون حبابی داشتم
محفلم چون مرغ شب از ناله دل گرم بود
چون شفق از گریه خونین شرابی داشتم
شکوه تنها از شب دوشین ندارم کز نخست
بخت ناساز و دل ناکامیابی داشتم
نیست ما را پای رفتن از گرانجانی چو کوه
کاش کز فیض اجل عمر شهابی داشتم
شادی از ماتمسرای خاک میجستم رهی
انتظار چشمه نوش از سرابی داشتم
رهی معیری : چند قطعه
سرنوشت
اعرابئی به دجله کنار از قضای چرخ
روزی به نیستانی شد ره سپر همی
ناگه ز کینه توزی گردون گرگ خوی
شیری گرسنه گشت بدو حمله ور همی
مسکین ز هول شیر هراسان و بیمناک
شد بر قراز نخلی آسیمه سر همی
چون بر فراز نخل کهن بنگریست مرد
ماری غنوده دید در آن برگ و بر همی
گیتی سیاه گشت به چشمش که شیر سرخ
بودش به زیر و مار سیه بر زبر همی
نه پای آنکه آید ز آن جایگه فرود
نه جای آن که ماند بر شاخ تر همی
خود را درون دجله فکند از فراز نخل
کز مار گرزه وارهد و شیر نر همی
بر شط فرو نیامده آمد به سوی او
بگشاده کام جانوری جان شکر همی
بیچاره مرد ز آن دو بلا گرچه برد جان
درماند عاقبت به بلای دگر همی
از چنگ شیر رست و ز چنگ قضا نرست
القصه گشت طعمه آن جانور همی
جادوی چرخ چون کند آهنگ جان تو
زاید بلا و حادثه از بحر و بر همی
کام اجل فراخ و تو نخجیر پای بند
دام قضا وسیع و تو بی بال و پر همی
ور ز آنکه بر شوی به فلک همچو آفتاب
صیدت کند کمند قضا و قدر همی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خطاب به مصطفی کمال پاشا ایده الله
جولائی
امئی بود که ما از اثر حکمت او
واقف از سر نهانخانه تقدیر شدیم
اصل ما یک شرر باخته رنگی بود است
نظری کرد که خورشید جهانگیر شدیم
نکتهٔ عشق فرو شست ز دل پیر حرم
در جهان خوار به اندازهٔ تقصیر شدیم
باد صحراست که با فطرت ما در سازد
از نفسهای صبا غنچهٔ دلگیر شدیم
آه آن غلغله کز گنبد افلاک گذشت
ناله گردید چو پابند بم و زیر شدیم
ای بسا صید که بی دام به فتراک زدیم
در بغل تیر و کمان کشتهٔ نخچیر شدیم
«هر کجا راه دهد اسپ، بران تاز که ما
بارها مات درین عرصه بتدبیر شدیم»
نظیری
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
به روما گفت با من راهب پیر
به روما گفت با من راهب پیر
که دارم نکته ئی از من فراگیر
کند هر قوم پیدا مرگ خود را
ترا تقدیر و ما را کشت تدبیر
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
درین گلشن ندارم ب و جاهی
درین گلشن ندارمب و جاهی
نصیبم نی قبائی نی کلاهی
مرا گلچین بدموز چمن خواند
که دادم چشم نرگس را نگاهی