عبارات مورد جستجو در ۵۳۷ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۲
خلقی‌ست محو خود به تماشای آینه
من نیز داغم از ید بیضای آینه
بیچاره دل چه خون‌ که ز هستی نمی‌خورد
تنگ است از نفس همه‌جا، جای آینه
در عالمی‌ که حسن ز تمثال ننگ داشت
ما دل‌ گداختیم به سودای آینه
تاکی دل از فضولی حرصت الم‌ کشد
زنگار نیستی مکن ایذای آینه
آنجا که دل طربکدهٔ عرض نازهاست
خوبان چرا کنند تمنای آینه
دل در حضور صافی خود نشئهٔ رساست
حیرت بس است بادهٔ مینای آینه
آفاق شور ظاهر و مظهر گرفته است
کو حیرتی ‌که ‌گرم‌ کند جای آینه
آنجا که صیقل آینه‌دار تغافلست
پیداست تیره‌روزی اجزای آینه
عمری‌ست از امید دلی نقش بسته‌ایم
گر حسن‌ کم نگاه فتد وای آینه
الفت سراغ جلوه به جایی نمی‌رسد
حیرت دویده است به پهنای آینه
از محو جلوه طاقت رفتار برده‌اند
دستی به سر گرفته‌ کف پای آینه
بیدل شویم تا نکشد دامن هوس
خودبینیی که هست در ایمای اینه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۵
به وحشت نگاهی چه خو کرده‌ای
که خود را به پیش خود او کرده‌ای
چو صبح از نفس پر گریبان مدر
که ناموس چاک رفو کرده‌ای
یمین و یسار و پس و پیش چیست
تو یکسوبی و چارسو کرده‌ای
نه باغیست اینجا نه‌ گل نه بهار
خیالی در آیینه بو کرده‌ای
کجا نشئه‌،‌کو باده‌، ای بیخبر
چو مستان عبث های و هو کرده‌ای
عدم از تو مرهون صد قدرت است
بدی هم که کردی نکو کرده‌ای
اگر صد سحر از فلک بگذری
همان در نفس جستجو کرده‌ای
ننالیده‌ای جز به کنج دلت
اگر نیستان در گلو کرده ای
به انداز نخلت‌ کسی پی نبرد
که پر می‌زنی یا نمو کرده‌ای
ز هستی ندیدی به غیر از عدم
مگر سر به جیبت فرو کرده‌ای
نفس وار مقصود سعی تو چیست
که عمری‌ست بر دل غلو کرده‌ای
سخنهای تحقیق پر نازک است
میان گفته و فهم مو کرده‌ای
بشو دست و زین خاکدان پاک شو
تیمم بهل گر وضو کرده‌ای
جهانی نظر بر رخت دوخته‌ست
تو ای گل به سوی که رو کرده‌ای
چوبیدل چه می‌خواهی از هست ونیست
که هیچی و هیچ آرزوکرده‌ای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۰
بر اوج بی‌نیازی اگر وارسیده‌ای
تا سر به پشت پا نرسد نارسیده‌ای
ای نردبان طراز خمستان اعتبار
چون نشئه تا دماغ به صد جا رسیده‌ای
این ما و من ترانهٔ هر نارسیده نیست
حرفت ز منزلیست که گویا رسیده‌ای
کو منزل و چه جاده خیالی دگر ببند
ای میوهٔ رسیده به خود وارسیده‌ای
فهمیدنی‌ست نشو نمای تنزلت
یعنی چو موی سر به ته پا رسیده‌ای
واماندنی شد آبلهٔ پای همتت
پنداشتی به اوج ثریا رسیده‌ای
در علم مطلق این همه چون و چرا نبود
ای معنی یقین به چه انشا رسیده‌ای
داغیم ازین فسون که درین حیرت انجمن
با ما رسیده‌ای تو و تنها رسیده‌ای
خلقی به جلوهٔ تو تماشایی خود است
گویا ز سیر آینهٔ ما رسیده ای
فکر شکست توبهٔ ما نیست آنقدر
مینا تو هم ز عالم خارا رسیده‌ای
هرجا رسی همین عملت حاصلست و بس
امروز فرض کن که به فردا رسیده‌ای
ای کاروان واهمهٔ غربت و وطن
زان کشورت که راند که اینجا رسیده‌ای
بیدل ز پهلوی چه کمالست دعویت
مضمونکی به خاطر عنقا رسیده‌ای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۴
به ذوق عافیت ای ناله تا کی در جگر پیچی
چه باشد یک نفس خون گردی و بر چشم تر پیچی
به جیب زندگی‌تهمت شمرنقد بقا بستن
مگر درکاغذ آتش زده مشتی شرر پیچی
ندارد صرفه عرض دستگاه رنگ و بو گل را
بساطی را که بر هم چیده‌ای آن به‌ که در پیچی
خیال هرزه‌گردی اینقدر آواره‌ات دارد
به جایی می‌رسی زین ره سر مویی اگر پیچی
گریبان تأمل وسعت آبادی دگر دارد
به خود می‌پیچ اگر می‌خواهی از آفاق سرپیچی
حریف آن میان نتوان شد از باریک‌بینیها
مگر از زلف مشکین تار مویی درکمر پیچی
تغافل چند خون سازد دل حسرت نگاهان را
تبسم زیر لب چون موج تا کی در گهر پیچی
سواد مدعای ‌نسخهٔ هستی ‌شود روشن
اگر بر هم نهی چشمی و طومار نظر پیچی
اگر فقر از تو می‌نالد و گر جاه از تو می‌بالد
نه‌ای آتش چرا بیهوده بر هر خشک و تر پیچی
حجاب جوهر آزاد توست اسباب آزادی
همه پروازی اما گر بساط بال و پر پیچی
نفس در سینه تا دزدیده‌ای اندیشه می‌تازد
عنانها دارد از خود رفتنت مشکل که در پیچی
خیالات جهان آخر ز سر واکردنی دارد
ازین ساز هوس بر هر چه پیچی مختصر پیچی
جنونهای امل غیر از دماغت کیست بردارد
چو موگردد رسا ناچار می‌باید به سر پیچی
گر آزادی به لذتهای دنیا خو مکن بیدل
مبادا همچو طوطی بر پر و بالت شکر پیچی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۳
غبارم می‌کشد محمل به دوش نالهٔ دردی
که از وحشت نگیرد دامن اندیشه‌اش گردی
به توفان تماشای ‌که از خود رفته‌ام یارب‌؟
که‌گردم می‌دهد یاد از نگاه جلوه پروردی
خرد را در مقام هوش تسلیم جنون‌ کردم
به حال خوبش هم باز آمدن دارد ره مردی
تماشای سواد عافیت برده‌ست از خویشم
مگر مژگان بهم آردکسی تا من کنم‌ گردی
درین غفلت‌سرا از یاس بردم فیض آگاهی
گلاب افشاند همچون صبح بر رویم دم سردی
جرس آتش زنم دود سپندی پرفشان سازم
به دوشم تا به‌کی محمل‌کشد فریاد بیدردی
چسان با صفحهٔ افلاک سازد نقش آزادم
غبارم دامن مژگان نگیرد چون نگه فردی
شبستان جسد پاس از دل بیدار می‌خواهد
جهانی خفته‌ است اینجا و پیدا نیست شبگردی
بجستیم آخر از قید طلسم نارساییها
شکست بال قدرت‌گشت بر ما چنح ‌مردی
ز بس چون شمع بیدل با شکست ‌رنگ درجوشم
ز هر عضوم توان‌کرد انتخاب چهرهٔ زردی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۶
ز نفس اگر دو روزی به بقا رسیده باشی
چو نسیم گل هوایی به هوا رسیده باشی
ز خیال خویش بگذر چه مجاز، ‌کو حقیقت
چوگذشتی ازکدورت به صفا رسیده باشی
نفست ز آرمیدن به عدم رساند خود را
توکه می‌روی نظرکن به‌کجا رسیده باشی
چه تپیدن است ای اشک به توام نه این‌گمان بود
که زسعی آب‌ گشتن به حیا رسیده باشی
به فسون دولت خشک مفروش مغز عزت
که فسرده استخوانی به هما رسیده باشی
تو و صد دماغ مستی که یکی به فهم ناید
من و یک جبین نیازی‌ که تو وارسیده باشی
به بساط بی‌نیازی غم نارسیدنم نیست
من اگر به سر رسیدم تو به پا رسیده باشی
ثمر بهار رنگی به‌ کمال خود نظر کن
چمنی ‌گذشته باشد ز تو تا رسیده باشی
سر و کار ذره با مهر ز حساب سعی دور است
به ‌تو کی رسیم هر چند توبه ما رسیده باشی
به تأمل خیالت جگرم گداخت بیدل
که تو تا به خود رسیدن به چها رسیده باشی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۷
نبری گمان که یعنی به خدا رسیده باشی
تو ز خود نرفته بیرون به کجا رسیده باشی
سرت ار به چرخ ساید نخوری فریب عزت
که همان کف غباری به هوا رسیده باشی
به هوای خودسریها نروی ز ره‌ که چون شمع
سر ناز تا ببالد ته پارسیده باشی
زدن آینه به سنگت ز هزار صیقل اولی
که بزشتی جهانی ز جلا رسیده باشی
خم طرهٔ اجابت به عروج بی‌نیازی‌ست
تو به وهم خویش دستی به دعا رسیده باشی
همه تن شکست رنگیم مگذر ز پرسش ما
که به درد دل رسیدی چو به ما رسیده باشی
برو ای‌ سپند امشب سر و برگ ما خموشی‌ست
تو که سوختند سازت به نوا رسیده باشی
نه ترنمی نه وجدی نه تپیدنی نه جوشی
به خم سپهر تا کی می نارسیده باشی
نگه جهان نوردی قدمی ز خود برون آ
که ز خویش اگر گذشتی همه ‌جا رسیده باشی
ز شکست رنگ هستی اثر تو بیدل این بس
که به‌ گوش امتیازی چو صدا رسیده باشی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۴
چه لازم است درین عرصه عجز کیش برآیی
تعیّن است‌ کمی هم مباد بیش برآیی
ز سیر غنچه و گل زخمی هوس نتوان شد
خوش آنکه غوطه زنی در دل و ز ریش برآیی
به قد شعله ز آتش دمد کلاه شکستن
تو هم بناز به خود هر قدر به خویش برآیی
بهشت عافیتت گوشهٔ دل‌ست مبادا
چو اشک آبله‌ای بر هزار نیش برآیی
بس است جرات نظاره ننگ مشرب الفت
به‌ گرد حسن مگرد آنقدرکه ریش برآیی
سراغ امن ندارد غبار شهرت عنقا
ز خلق آنهمه واپس مرو که پیش برآیی
فریب‌کسوت وهمت ره یقین زده بیدل
ز رنگ خویش برآ تا به رنگ خویش برآیی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۵
دلت فسرد جنونی ‌کز آشیانه برآیی
چو ناله دامن صحرا به ‌کف ز خانه برآیی
به ساز عجز ز سر چنگ خلق نیست‌ گزیرت
چو مو زپرده چه لازم به ذوق شانه برآیی
گر التزام جنون نیست سعی‌ گوشهٔ فقری
مگر ز جرگهٔ یاران به این بهانه برآیی
شعار طبع رسا نیست انتظار مواعظ
ز توسنی است‌ که محتاج تازیانه برآیی
چو موج ‌گوهر اگر بگذری ز فکر تردد
برون نرفته ازین بحر برکرانه برآیی
زجا درآمدن آنگه به حرف پوچ حیاکن
نه کودکی که به صورت دهل زخانه برآیی
چو مور نقب قناعت رسان به ‌کنج غنایی
که پر بر آری و از احتیاج دانه برآیی
زگوشهٔ دل جمع آن زمان دهند سراغت
که همچو فرصت آسودن از زمانه برآیی
به خاک نیز پر افشان فتنه‌ای‌ست غبارت
بخواب آنهمه کز عالم فسانه برآیی
به خود ستایی بیهوده شرم دار ز همت
که لاف دل زنی و بیدل از میانه برآیی
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۹۹
درمانده ام به صحبت امید و بیم خویش
گه نوحه سنج خویشم و گاهی ندیم خویش
کامی که از شرف محک جود حاتم است
می بایدم گرفت از بخت لئیم خویش
هوشم فدای نکهت آن گل که تا ابد
نام بهشت کرده بلند از نسیم خویش
رستم ز مدعی به قبول غلط، ولی
در تابم از شکنجهٔ طبع سلیم خویش
آن کس که بی چراغ در آید به خلوتم
بنمایمش تجلی طور از حریم خویش
شکر صفای سینه، کنون آشتی کنم
در رستخیز اگر بشناسم نعیم خویش
اکنون می مغانه به عرفی حلال شد
کز بی خودی گذاشت ره مستقیم خویش
نصرالله منشی : باب برزویه الطبیب
بخش ۴
و من بحکم این مقدمات از علم طب تبرمی نمودم و همت و نهمت بطلب دین مصروف گردانید. و الحق راه آن دراز و بی پایان یافتم، سراسر مخاوف و مضایق، آنگاه نه راه بر معین و نه سالار پیدا. و در کتب طب اشارتی هم دیده نیامد که بدان استدلالی دست دادی و یا بقوت آن از بند حیرت خلاصی ممکن گشتی. و خلاف میان اصحاب ملتها هرچه ظاهرتر؛ بعضی بطریق ارث دست در شاخی ضعیف زده و طایفه ای از جهت متابعت پادشاهان و بیم جان پای بر رکن لرزان نهاده، و جماعتی برای حطام دنیا و رفعت منزلت میان مردمان دل در پشتیوان پوده بسته و تکیه براستخوانهای پوسیده کرده؛ و اختلاف میان ایشان در معرفت خالق و ابتدای خلق و انتهای کار بی نهایت، ورای هر یک برین مقرر که من مصیبم و خصم مخطی.
و با این فکرت در بیابان تردد و حیرت یکچندی بگشتم و در فراز و نشیب آن لختی پویید. البته سوی مقصد پی بیرون نتوانستم برد، و نه بر سمت راست و راه حق دلیلی نشان یافتم. بضرورت عزیمت مصمم گشت برآنچه علمای هر صنف را ببینم و از اصول و فروع معتقد ایشان استکشافی کنم و بکشم تا بیقین صادق پای جای دل پذیر بدست آرم. این اجتهاد هم بجای آوردم و شرایط بحث اندران تقدیم نمود.
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۲۸
ز عهد مهد تا پایان پیری
ترا هر آنی ای فرزند حالیست
منت سربسته گویم تا بدانی
به‌حد خویش هر نقصی کمالیست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۵۴
از شش جهتم شکوه زند موج خموشم
در زهر زنم غوطه و سرچشمهٔ نوشم
سر تا به قدم عیبم و از دوستی خویش
عیبی نشناسم کزان پرده نپوشم
بر خلق نخواهم که زنم ناصیهٔ خویش
تا جمله بدانند که من بیهده کوشم
تزویر خرم بهر دو عالم به وکالت
هر گاه که در کوی ریا زهد فروشم
تا فتنهٔ فردای قیامت نشناسی
این مغبچه امروز ببین بر سر دوشم
از دردکشان شو که من غمزده، عرفی
تا بودم از آن جمع نه غم بود نه هوشم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۷۵
هر که را دشمن شوم بر عیب خود محرم کنم
تا ز بیم طعنه با او کینه جویی کم کنم
الوداع ای دوستان و دشمنان رفتم که باز
دشمنی با شادمانی، دوستی با غم کنم
ترک غارتگر به یک نوبت نشاید، چند گاه
تشنگی را چاره از نظارهٔ زمزم کنم
گر فلاتون را دهم الزام، نادانم، ولی
کوس دانایی زنم گر خویش را ملزم کنم
در تماشا باز مانم، گر من از اطوار خویش
هر کرا بیگانه یابم، آشنایی کم کنم
عرفی از گوش تامل پنبهٔ خست برآر
تا به هیچت بی نیاز از همت حاتم کنم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶
عاشقی دریادلی از ما طلب
آن چنان گوهر در این دریا طلب
نقد گنج کنت کنزا را بجو
از همه اسما مسمی را طلب
هر که یابی دامن او را بگیر
حضرت یکتای بی همتا طلب
در وجود خویشتن سیری بکن
آنچه گم کردی همه آن جا طلب
چشم ما از نور رویش روشنست
نور او در دیدهٔ بینا طلب
هیچ شیئی بی نعمت الله هست نیست
نعمت الله در همه اشیا طلب
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۹
آینه چندان که روشن تر بود
روی خود دیدن در او خوشتر بود
دل بود آئینهٔ گیتی نما
در نظر صاحبدلی را گر بود
خوش سر داری و ما سردار آن
بر سر دار این چنین سرور بود
گفتهٔ مستانهٔ ما دیگر است
شعر یاران دیگر آن دیگر بود
مه شود روشن به نور آفتاب
نور ما از این و آن انور بود
سر به پای خم می بنهاده ایم
تاج شاهی لایق این سر بود
نعمت الله جو که همراه خوشی است
تا تو را در عاشقی رهبر بود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۱
قطره و دریا به عین ما نگر
همچو ما در بحر ما ، ذما را نگر
یک زمان با ما در این دریا در آ
آبرو می جو و در دریا نگر
خط محور از میانه طرح کن
بگذر از قوسین و ادنی را نگر
ترک سرمستی اگر خواهی بیا
لحظه ای در چشم مست ما نگر
آینه بردار و روی خود ببین
آنچه پنهان دیده ای پیدا نگر
در سرم سودای زلفت اوفتاد
حال این سودائی شیدا نگر
هیچ شی بی نعمت الله هست نیست
نعمت الله با همه اشیا نگر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۰
سالها شد که به جان طالب جانان خودم
درد دل می طلبم در پی درمان خودم
جام می بر کف و در کوی مغان می گردم
رند سرمست خود و ساقی مستان خودم
در نظر آینه می آرم و خود می نگرم
عاشق روی خود و واله و حیران خودم
مو به مو با همهٔ خلق مرا پیوند است
بستهٔ سلسلهٔ زلف پریشان خودم
نفسم آب حیاتی به جهان می بخشد
خضر وقت خودم و چشمهٔ حیوان خودم
سید و بنده و محبوب و محب خویشم
هر چه هستم دل و دلدار خود و آن خودم
نعمت اللهم و با ساقی سرمست حریف
بر سر خوان خودم دایم و مهمان خودم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۶
ما عاشق رند دلپذیریم
ما ساقی مست دلپذیریم
معشوق خودیم و عاشق خود
جز دامن عشق خود نگیریم
مستغنیم از وجود عالم
دایم باشیم ما نمیریم
زنده به حیات جاودانیم
تا ظن نبری که ناگزیریم
گر طالب حضرت خدائی
ما را بطلب که ناگزیریم
این طرفه که ما محب خویشیم
محبوب بسی جوان و پیریم
از دولت بندگی سید
بر جملهٔ عاشقان امیریم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۷
گاهی به غم و گهی به شادی
دکان خوشی درش گشادی
هر رخت که بود در خزینه
بر درگه خویشتن نهادی
از خود بخری به خود فروشی
در بیع و شری چه اوستادی
سرمایهٔ ما به باد دادی
با ما تو کجا در اوفتادی
معشوق خودی و عاشق خود
هم عشق و داد خویش دادی
فرزند تو اَند جمله عالم
اسرار تو است هر چه زادی
تو سید عالمی به تحقیق
زآنروی که پادشه نژادی