عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۱
ساقیا بر خاک ما چون جرعهها میریختی
گر نمیجستی جنون ما، چرا میریختی؟
ساقیا آن لطف کو، کان روز همچون آفتاب
نور رقص انگیز را بر ذرهها میریختی؟
دست بر لب مینهی، یعنی خمش من تن زدم
خود بگوید جرعهها کان بهر ما میریختی
ریختی خون جنید و گفت اخ، هل من مزید؟
بایزیدی بردمید، از هر کجا میریختی
ز اولین جرعه که بر خاک آمد، آدم روح یافت
جبرئیلی هست شد، چون بر سما میریختی
میگزیدی صادقان را، تا چو رحمت مست شد
از گزافه بر سزا و ناسزا میریختی
میبدادی جان به نان و نان تو را درخورد نی
آب سقا میخریدی بر سقا میریختی
همچو موسی کآتشی بنمودیاش، وان نور بود
در لباس آتشی نور و ضیا میریختی
روز جمعه کی بود؟ روزی که در جمع توایم
جمع کردی آخر آن را که جدا میریختی
درج بد بیگانهیی با آشنا در هر دمم
خون آن بیگانه را بر آشنا میریختی
ای دل آمد دلبری کندر ملاقات خوشش
همچو گل در برگ ریزان، از حیا میریختی
آمد آن ماهی که چون ابر گران در فرقتش
اشکها چون مشکها، بهر لقا میریختی
دلبرا دل را ببر، در آب حیوان غوطه ده
آب حیوانی کزان بر انبیا میریختی
انبیا عامی بدندی، گرنه از انعام خاص
بر مس هستی ایشان کیمیا میریختی
این دعا را با دعای ناکسان مقرون مکن
کز برای ردشان آب دعا میریختی
کوشش ما را منه پهلوی کوششهای عام
کز بقاشان میکشیدی، در فنا میریختی
گر نمیجستی جنون ما، چرا میریختی؟
ساقیا آن لطف کو، کان روز همچون آفتاب
نور رقص انگیز را بر ذرهها میریختی؟
دست بر لب مینهی، یعنی خمش من تن زدم
خود بگوید جرعهها کان بهر ما میریختی
ریختی خون جنید و گفت اخ، هل من مزید؟
بایزیدی بردمید، از هر کجا میریختی
ز اولین جرعه که بر خاک آمد، آدم روح یافت
جبرئیلی هست شد، چون بر سما میریختی
میگزیدی صادقان را، تا چو رحمت مست شد
از گزافه بر سزا و ناسزا میریختی
میبدادی جان به نان و نان تو را درخورد نی
آب سقا میخریدی بر سقا میریختی
همچو موسی کآتشی بنمودیاش، وان نور بود
در لباس آتشی نور و ضیا میریختی
روز جمعه کی بود؟ روزی که در جمع توایم
جمع کردی آخر آن را که جدا میریختی
درج بد بیگانهیی با آشنا در هر دمم
خون آن بیگانه را بر آشنا میریختی
ای دل آمد دلبری کندر ملاقات خوشش
همچو گل در برگ ریزان، از حیا میریختی
آمد آن ماهی که چون ابر گران در فرقتش
اشکها چون مشکها، بهر لقا میریختی
دلبرا دل را ببر، در آب حیوان غوطه ده
آب حیوانی کزان بر انبیا میریختی
انبیا عامی بدندی، گرنه از انعام خاص
بر مس هستی ایشان کیمیا میریختی
این دعا را با دعای ناکسان مقرون مکن
کز برای ردشان آب دعا میریختی
کوشش ما را منه پهلوی کوششهای عام
کز بقاشان میکشیدی، در فنا میریختی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۳
ای نرفته از دل من اندرآ، شاد آمدی
ای تو شمع شب فروزی، مرحبا، شاد آمدی
خانقاه روحیان را از تو حلو و حمزها
جان جان صوفیانی، الصلا، شاد آمدی
شب چو چتر و مه چو سلطان میدود در زیر چتر
وز تو تخت و تاج ما و چتر ما، شاد آمدی
بیگهان در پیش کردی روحهای پاک را
ای صحابهی عشق را چون مصطفی، شاد آمدی
ای که آن رحمت نمودی از پی چندین فراق
مینگنجم زین طرب در هیچ جا، شاد آمدی
من گمانها داشتم اندر وفای لطف تو
لیک در وهمم نیامد این وفا، شاد آمدی
پرده داری کن تو ای شب کان مه اندر خلوت است
مطربا پیوند کن تو پردهها، شاد آمدی
چون به نزد پردهدار شمس تبریزی رسی
بشنوی از شش جهت کی خوش لقا، شاد آمدی
ای تو شمع شب فروزی، مرحبا، شاد آمدی
خانقاه روحیان را از تو حلو و حمزها
جان جان صوفیانی، الصلا، شاد آمدی
شب چو چتر و مه چو سلطان میدود در زیر چتر
وز تو تخت و تاج ما و چتر ما، شاد آمدی
بیگهان در پیش کردی روحهای پاک را
ای صحابهی عشق را چون مصطفی، شاد آمدی
ای که آن رحمت نمودی از پی چندین فراق
مینگنجم زین طرب در هیچ جا، شاد آمدی
من گمانها داشتم اندر وفای لطف تو
لیک در وهمم نیامد این وفا، شاد آمدی
پرده داری کن تو ای شب کان مه اندر خلوت است
مطربا پیوند کن تو پردهها، شاد آمدی
چون به نزد پردهدار شمس تبریزی رسی
بشنوی از شش جهت کی خوش لقا، شاد آمدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۸
آه ازان رخسار برق انداز خوش عیارهیی
صاعقهست از برق او بر جان هر بیچارهیی
چون ز پیش رشتهٔ در، لعل چون آتش بتافت
موج زد دریای گوهر، از میان خارهیی
این دل صدپاره، مر دربان جان را پاره داد
چون به پیش پرده آمد، بهترک شد پارهیی
هشت منظر شد بهشت و هر یکی چون دفتری
هشت دفتر درج بین در رقعهٔ رخسارهیی
تا چه مرغ است این دلم، چون اشتران زانو زده
یا چو اشترمرغ گرد شعله،آتش خوارهیی
هم دکان شد این دلم با عشقت ای کان طرب
خوش حریفی یافت او هم در دکان، هم کارهیی
ز آفتاب عشق تو ذرات جانها شد چو ماه
وز سعادت در فلک هر ساعتی استارهیی
نقش تو نادیده و یک یک حکایت میکند
چون مسیح از نور مریم، روح در گهوارهیی
شمس تبریزی تناقض چیست در احوال دل؟
هم مقیم عشق باشد، هم ز عشق آوارهیی
صاعقهست از برق او بر جان هر بیچارهیی
چون ز پیش رشتهٔ در، لعل چون آتش بتافت
موج زد دریای گوهر، از میان خارهیی
این دل صدپاره، مر دربان جان را پاره داد
چون به پیش پرده آمد، بهترک شد پارهیی
هشت منظر شد بهشت و هر یکی چون دفتری
هشت دفتر درج بین در رقعهٔ رخسارهیی
تا چه مرغ است این دلم، چون اشتران زانو زده
یا چو اشترمرغ گرد شعله،آتش خوارهیی
هم دکان شد این دلم با عشقت ای کان طرب
خوش حریفی یافت او هم در دکان، هم کارهیی
ز آفتاب عشق تو ذرات جانها شد چو ماه
وز سعادت در فلک هر ساعتی استارهیی
نقش تو نادیده و یک یک حکایت میکند
چون مسیح از نور مریم، روح در گهوارهیی
شمس تبریزی تناقض چیست در احوال دل؟
هم مقیم عشق باشد، هم ز عشق آوارهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۸
در دو چشم من نشین، ای آن که از من من تری
تا قمر را وانمایم، کز قمر روشنتری
اندرآ در باغ، تا ناموس گلشن بشکند
زان که از صد باغ و گلشن، خوشتر و گلشنتری
تا که سرو از شرم قدت، قد خود پنهان کند
تا زبان اندرکشد سوسن، که تو سوسنتری
وقت لطف ای شمع جان مانند مومی نرم و رام
وقت ناز از آهن پولاد، تو آهنتری
چون فلک سرکش مباش، ای نازنین کز ناز او
نرم گردی چون زمین، گر از فلک توسنتری
زان برون انداخت جوشن حمزه وقت کارزار
کز هزاران حصن و جوشن، روح را جوشنتری
زان سبب هر خلوتی، سوراخ روزن را ببست
کز برای روشنی، تو خانه را روشنتری
تا قمر را وانمایم، کز قمر روشنتری
اندرآ در باغ، تا ناموس گلشن بشکند
زان که از صد باغ و گلشن، خوشتر و گلشنتری
تا که سرو از شرم قدت، قد خود پنهان کند
تا زبان اندرکشد سوسن، که تو سوسنتری
وقت لطف ای شمع جان مانند مومی نرم و رام
وقت ناز از آهن پولاد، تو آهنتری
چون فلک سرکش مباش، ای نازنین کز ناز او
نرم گردی چون زمین، گر از فلک توسنتری
زان برون انداخت جوشن حمزه وقت کارزار
کز هزاران حصن و جوشن، روح را جوشنتری
زان سبب هر خلوتی، سوراخ روزن را ببست
کز برای روشنی، تو خانه را روشنتری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۹
بیگهان شد، بهر رفتن سوی روزن ننگری
آتشی اندرزنی، از سوی مه، در مشتری
منگر آخر سوی روزن، سوی روی من نگر
تا ز روی من به روزنهای غیبی بنگری
روی زرینم به هر سو شش جهت را لعل کرد
تا ز لعل تو بیاموزید رویم زرگری
شش جهت گوسالهٔ زرین و بانگش بانگ زر
گاوکان بر بانگ زر، مستان سحر سامری
شیرگیرا گاو و گوساله به بانگ زر سپار
چون که شیر و شیرگیر جام صرف احمری
دشمن اسلام، زلف کافرت، ما را بگفت
دور شو گر مؤمنی و، پیشم آ گر کافری
گفتمش این لافها از شمس تبریزی ستت؟
گفت آری و برون آورد مهر دلبری
آتشی اندرزنی، از سوی مه، در مشتری
منگر آخر سوی روزن، سوی روی من نگر
تا ز روی من به روزنهای غیبی بنگری
روی زرینم به هر سو شش جهت را لعل کرد
تا ز لعل تو بیاموزید رویم زرگری
شش جهت گوسالهٔ زرین و بانگش بانگ زر
گاوکان بر بانگ زر، مستان سحر سامری
شیرگیرا گاو و گوساله به بانگ زر سپار
چون که شیر و شیرگیر جام صرف احمری
دشمن اسلام، زلف کافرت، ما را بگفت
دور شو گر مؤمنی و، پیشم آ گر کافری
گفتمش این لافها از شمس تبریزی ستت؟
گفت آری و برون آورد مهر دلبری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۴
چون تو آن روبند را از روی چون مه برکنی
چون قضای آسمانی، توبهها را بشکنی
منگر اندر شور و بدمستی من، ای نیک عهد
بنگر آخر در میی کندر سرم میافکنی
اول از دست فراقت عاشقان را تی کنی
وان گه اندر پوستشان تا سر همه در زر کنی
مه رخا سیمرغ جانی، منزل تو کوه قاف
از تو پرسیدن چه حاجت، کز کدامین مسکنی؟
چون کلام تو شنید از بخت نفس ناطقه
کرد صد اقرار بر خود، بهر جهل و الکنی
چون زغیر شمس تبریزی بریدی ای بدن
در حریر و در زر و در دیبه و در ادکنی
چون قضای آسمانی، توبهها را بشکنی
منگر اندر شور و بدمستی من، ای نیک عهد
بنگر آخر در میی کندر سرم میافکنی
اول از دست فراقت عاشقان را تی کنی
وان گه اندر پوستشان تا سر همه در زر کنی
مه رخا سیمرغ جانی، منزل تو کوه قاف
از تو پرسیدن چه حاجت، کز کدامین مسکنی؟
چون کلام تو شنید از بخت نفس ناطقه
کرد صد اقرار بر خود، بهر جهل و الکنی
چون زغیر شمس تبریزی بریدی ای بدن
در حریر و در زر و در دیبه و در ادکنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۷
مکن ای دوست نشاید که بخوانند و نیایی
و اگر نیز بیایی، بروی زود، نپایی
هله ای دیده و نورم، گه آن شد که بشورم
پی موسی تو طورم، شدی از طور، کجایی؟
اگرم خصم بخندد، وگرم شحنه ببندد
تو اگر نیز به قاصد به غضب دست بخایی
به تو سوگند بخوردم، که ازین شیوه نگردم
بکنم شور و بگردم، به خدا و به خدایی
بکن ای دوست چراغی، که به از اختر و چرخی
بکن ای دوست طبیبی، که به هر درد دوایی
دل ویران من اندر، غلط ار جغد درآید
بزند عکس تو بر وی، کند آن جغد همایی
هله یک قوم بگریند و یکی قوم بخندند
ره عشق تو ببندند به استیزه نمایی
اگر از خشم به جنگی، وگر از خصم بلنگی
و اگر شیر و پلنگی، تو هم از حلقهٔ مایی
به بد و نیک زمانه، نجهد عشق ز خانه
نبود عشق فسانه، که سمایی ست، سمایی
چو مرا درد دوا شد، چو مرا جور وفا شد
چو مرا ارض سما شد، چه کنم طال بقایی
سحرالعین چه باشد؟ که جهان خشک نماید
بر عام و، بر عارف چو گلستان رضایی
هله این ناز رها کن، نفسی روی به ما کن
نفسی ترک دغا کن، چه بود مکر و دغایی؟
هله خاموش که تا او لب شیرین بگشاید
بکند هر دو جهان را خضر وقت سقایی
و اگر نیز بیایی، بروی زود، نپایی
هله ای دیده و نورم، گه آن شد که بشورم
پی موسی تو طورم، شدی از طور، کجایی؟
اگرم خصم بخندد، وگرم شحنه ببندد
تو اگر نیز به قاصد به غضب دست بخایی
به تو سوگند بخوردم، که ازین شیوه نگردم
بکنم شور و بگردم، به خدا و به خدایی
بکن ای دوست چراغی، که به از اختر و چرخی
بکن ای دوست طبیبی، که به هر درد دوایی
دل ویران من اندر، غلط ار جغد درآید
بزند عکس تو بر وی، کند آن جغد همایی
هله یک قوم بگریند و یکی قوم بخندند
ره عشق تو ببندند به استیزه نمایی
اگر از خشم به جنگی، وگر از خصم بلنگی
و اگر شیر و پلنگی، تو هم از حلقهٔ مایی
به بد و نیک زمانه، نجهد عشق ز خانه
نبود عشق فسانه، که سمایی ست، سمایی
چو مرا درد دوا شد، چو مرا جور وفا شد
چو مرا ارض سما شد، چه کنم طال بقایی
سحرالعین چه باشد؟ که جهان خشک نماید
بر عام و، بر عارف چو گلستان رضایی
هله این ناز رها کن، نفسی روی به ما کن
نفسی ترک دغا کن، چه بود مکر و دغایی؟
هله خاموش که تا او لب شیرین بگشاید
بکند هر دو جهان را خضر وقت سقایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۸
صنما چون که فریبی، همه عیار فریبی
صنما چون همه جانی، دل هشیار فریبی
سحری چون قمر آیی، به خرابات درآیی
بت و بتخانه بسوزی، دل و دلدار فریبی
دل آشفته نگیری، خرد خفته نگیری
تو بدان نرگس خفته، همه بیدار فریبی
ز غمت سنگ گدازد، رمه با گرگ بسازد
رمه و گرگ و شبان را تو به یک بار فریبی
چه کنم جان و بدن را؟ چه کنم قوت تن را؟
که تو جبار جهانی، همه بیمار فریبی
قمر زنگی شب را تو کنی رومی مه رو
همه کوران سیه را تو به انوار فریبی
همه را گوش بگیری، شنوایی برسانی
همه را چشم گشایی و به دیدار فریبی
تو نه آنی که فریبی ز کسی صرفه بجویی
تو همه لطف و عطایی، تو به ایثار فریبی
تو صلاح دل و دینی، تو درین لطف چنینی
که کمین خار فنا را سوی گلزار فریبی
صنما چون همه جانی، دل هشیار فریبی
سحری چون قمر آیی، به خرابات درآیی
بت و بتخانه بسوزی، دل و دلدار فریبی
دل آشفته نگیری، خرد خفته نگیری
تو بدان نرگس خفته، همه بیدار فریبی
ز غمت سنگ گدازد، رمه با گرگ بسازد
رمه و گرگ و شبان را تو به یک بار فریبی
چه کنم جان و بدن را؟ چه کنم قوت تن را؟
که تو جبار جهانی، همه بیمار فریبی
قمر زنگی شب را تو کنی رومی مه رو
همه کوران سیه را تو به انوار فریبی
همه را گوش بگیری، شنوایی برسانی
همه را چشم گشایی و به دیدار فریبی
تو نه آنی که فریبی ز کسی صرفه بجویی
تو همه لطف و عطایی، تو به ایثار فریبی
تو صلاح دل و دینی، تو درین لطف چنینی
که کمین خار فنا را سوی گلزار فریبی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۲
صنما چنان لطیفی که به جان ما درآیی
صنما به حق لطفت، که میان ما درآیی
تو جهان پاک داری، نه وطن به خاک داری
چه شود اگر زمانی به جهان ما درآیی؟
تو لطیف و بینشانی، زنهانها نهانی
بفروزد این نهانم، چو نهان ما درآیی
چو تو راست ای سلیمان، همگی زبان مرغان
تو به لب چه شهد بخشی، چو زبان ما درآیی
به جهان ملک تویی بس، نکشد کمان تو کس
بپرم چو تیر اگر تو به کمان ما درآیی
بخرام شمس تبریز، که تو کیمیای حقی
همه مس ما شود زر، چو به کان ما درآیی
صنما به حق لطفت، که میان ما درآیی
تو جهان پاک داری، نه وطن به خاک داری
چه شود اگر زمانی به جهان ما درآیی؟
تو لطیف و بینشانی، زنهانها نهانی
بفروزد این نهانم، چو نهان ما درآیی
چو تو راست ای سلیمان، همگی زبان مرغان
تو به لب چه شهد بخشی، چو زبان ما درآیی
به جهان ملک تویی بس، نکشد کمان تو کس
بپرم چو تیر اگر تو به کمان ما درآیی
بخرام شمس تبریز، که تو کیمیای حقی
همه مس ما شود زر، چو به کان ما درآیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۹
بکشید یار گوشم که تو امشب آن مایی
صنما بلی، ولیکن، تو نشان بده کجایی؟
چو رها کنی بهانه، بدهی نشان خانه
به سر و دو دیده آیم، که تو کان کیمیایی
واگر به حیله کوشی، دغل و دغا فروشی
ز فلک ستاره دزدی، ز خرد، کله ربایی
شب من نشان مویت، سحرم نشان رویت
قمر از فلک درافتد، چو نقاب برگشایی
صنما تو همچو شیری، من اسیر تو، چو آهو
به جهان که دید صیدی که بترسد از رهایی؟
صنما هوای ما کن، طلب رضای ما کن
که زبحر و کان شنیدم، که تو معدن عطایی
همگی وبالم از تو، به خدا بنالم از تو
بنشان تکبرش را تو خدا به کبریایی
ره خواب من چو بستی، بمبند راه مستی
ز همه جدام کردی، مده از خودم جدایی
مه و مهریار ما شد، به امید تو خدا شد
که زهی امید زفتی که زند در خدایی
همه مال و دل بداده، سر کیسه برگشاده
به امید کیسهٔ تو، که خلاصهٔ وفایی
همه را دکان شکسته، ره خواب و خور ببسته
به امید آن نشسته، که ز گوشهیی درآیی
به امید کس چه باشی؟ که تویی امید عالم
تو به گوش می چه باشی؟ که تویی می عطایی
به درون توست یوسف، چه روی به مصر هرزه؟
تو درآ درون پرده، بنگر چه خوش لقایی
به درون توست مطرب، چه دهی کمر به مطرب؟
نه کم است تن ز نایی، نه کم است جان ز نایی
صنما بلی، ولیکن، تو نشان بده کجایی؟
چو رها کنی بهانه، بدهی نشان خانه
به سر و دو دیده آیم، که تو کان کیمیایی
واگر به حیله کوشی، دغل و دغا فروشی
ز فلک ستاره دزدی، ز خرد، کله ربایی
شب من نشان مویت، سحرم نشان رویت
قمر از فلک درافتد، چو نقاب برگشایی
صنما تو همچو شیری، من اسیر تو، چو آهو
به جهان که دید صیدی که بترسد از رهایی؟
صنما هوای ما کن، طلب رضای ما کن
که زبحر و کان شنیدم، که تو معدن عطایی
همگی وبالم از تو، به خدا بنالم از تو
بنشان تکبرش را تو خدا به کبریایی
ره خواب من چو بستی، بمبند راه مستی
ز همه جدام کردی، مده از خودم جدایی
مه و مهریار ما شد، به امید تو خدا شد
که زهی امید زفتی که زند در خدایی
همه مال و دل بداده، سر کیسه برگشاده
به امید کیسهٔ تو، که خلاصهٔ وفایی
همه را دکان شکسته، ره خواب و خور ببسته
به امید آن نشسته، که ز گوشهیی درآیی
به امید کس چه باشی؟ که تویی امید عالم
تو به گوش می چه باشی؟ که تویی می عطایی
به درون توست یوسف، چه روی به مصر هرزه؟
تو درآ درون پرده، بنگر چه خوش لقایی
به درون توست مطرب، چه دهی کمر به مطرب؟
نه کم است تن ز نایی، نه کم است جان ز نایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۷
چه جمال جان فزایی؟ که میان جان مایی
تو به جان چه مینمایی؟ تو چنین شکر چرایی؟
چو بدان تو راه یابی، چو هزار مه بتابی
تو چه آتش و چه آبی؟ تو چنین شکر چرایی؟
غم عشق تو پیاده، شده قلعهها گشاده
به سپاه نور ساده، تو چنین شکر چرایی؟
همه زنگ را شکسته، شده دست جمله بسته
شه چین بس خجسته، تو چنین شکر چرایی؟
تو چراغ طور سینا، تو هزار بحر و مینا
به جز از تو جان مبینا، تو چنین شکر چرایی؟
تو برسته از فزونی، زقیاسها برونی
به دو چشم مست خونی، تو چنین شکر چرایی؟
به دلم چه آذر آمد، چو خیال تو درآمد
دو جهان به هم برآمد، تو چنین شکر چرایی؟
تو دران دو رخ چه داری؟ که فکندی از عیاری
دو هزار بیقراری، تو چنین شکر چرایی؟
چو بدان لطیف خنده، همه را بکرده بنده
ز دم تو مرده زنده، تو چنین شکر چرایی؟
چو صفات حسن ایزد، عرقت به بحر ریزد
دو هزار موج خیزد، تو چنین شکر چرایی؟
چو دو زلف توست طوقم، زشراب توست شوقم
بنگر که در چه ذوقم، تو چنین شکر چرایی؟
ز گلت سمن فنا شد، همه مکر و فن فنا شد
من و صد چو من فنا شد، تو چنین شکر چرایی؟
تو به جان چه مینمایی؟ تو چنین شکر چرایی؟
چو بدان تو راه یابی، چو هزار مه بتابی
تو چه آتش و چه آبی؟ تو چنین شکر چرایی؟
غم عشق تو پیاده، شده قلعهها گشاده
به سپاه نور ساده، تو چنین شکر چرایی؟
همه زنگ را شکسته، شده دست جمله بسته
شه چین بس خجسته، تو چنین شکر چرایی؟
تو چراغ طور سینا، تو هزار بحر و مینا
به جز از تو جان مبینا، تو چنین شکر چرایی؟
تو برسته از فزونی، زقیاسها برونی
به دو چشم مست خونی، تو چنین شکر چرایی؟
به دلم چه آذر آمد، چو خیال تو درآمد
دو جهان به هم برآمد، تو چنین شکر چرایی؟
تو دران دو رخ چه داری؟ که فکندی از عیاری
دو هزار بیقراری، تو چنین شکر چرایی؟
چو بدان لطیف خنده، همه را بکرده بنده
ز دم تو مرده زنده، تو چنین شکر چرایی؟
چو صفات حسن ایزد، عرقت به بحر ریزد
دو هزار موج خیزد، تو چنین شکر چرایی؟
چو دو زلف توست طوقم، زشراب توست شوقم
بنگر که در چه ذوقم، تو چنین شکر چرایی؟
ز گلت سمن فنا شد، همه مکر و فن فنا شد
من و صد چو من فنا شد، تو چنین شکر چرایی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۸
صنما تو همچو آتش قدح مدام داری
به جواب هر سلامی که کنند، جام داری
زبرای تو اگر تن دو هزار جان سپارد
زخداش وحی آید که هنوز وام داری
چو حقت زغیرت خود، زتو نیز کرد پنهان
به درون جان چاکر، چه پدید نام داری
چو سلام تو شنیدم، زسلامتی بریدم
صنما هزار آتش تو دران سلام داری
زپی غلامی تو، چو بسوخت جان شاهان
به کدام روی گویم که چو من غلام داری؟
تو هنوز روح بودی، که تمام شد مرادت
به جز از برای فتنه، به جهان چه کام داری؟
توریز بخت یارت، به خدا که راست گویی
که میان شیرمردان، چو وییی کدام داری؟
تبریز شاد بادا، که زنور و فر آن شه
دو هزار بیش چاکر، چو یمن، چو شام داری
نظر خدای خواهم، که تو را به من رساند
به دعا چه خواهمت من؟ که همه تو رام داری
نظر حسود مسکین، طرقید از تفکر
نرسید در تو، هر چند که تو لطف عام داری
چه حسود؟ بلکه عاشق، دو هزار هر نواحی
نه خیالشان نمایی، نه به کس پیام داری
تو خدای شمس دین را به من غلام بخشی؟
چو غلامی ورا تو به شهان حرام داری
لقبت چو میبگویم، دل من همیبلرزد
تو دلا مترس، زیرا که شه کرام داری
به جواب هر سلامی که کنند، جام داری
زبرای تو اگر تن دو هزار جان سپارد
زخداش وحی آید که هنوز وام داری
چو حقت زغیرت خود، زتو نیز کرد پنهان
به درون جان چاکر، چه پدید نام داری
چو سلام تو شنیدم، زسلامتی بریدم
صنما هزار آتش تو دران سلام داری
زپی غلامی تو، چو بسوخت جان شاهان
به کدام روی گویم که چو من غلام داری؟
تو هنوز روح بودی، که تمام شد مرادت
به جز از برای فتنه، به جهان چه کام داری؟
توریز بخت یارت، به خدا که راست گویی
که میان شیرمردان، چو وییی کدام داری؟
تبریز شاد بادا، که زنور و فر آن شه
دو هزار بیش چاکر، چو یمن، چو شام داری
نظر خدای خواهم، که تو را به من رساند
به دعا چه خواهمت من؟ که همه تو رام داری
نظر حسود مسکین، طرقید از تفکر
نرسید در تو، هر چند که تو لطف عام داری
چه حسود؟ بلکه عاشق، دو هزار هر نواحی
نه خیالشان نمایی، نه به کس پیام داری
تو خدای شمس دین را به من غلام بخشی؟
چو غلامی ورا تو به شهان حرام داری
لقبت چو میبگویم، دل من همیبلرزد
تو دلا مترس، زیرا که شه کرام داری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۸
در دلت چیست عجب که چو شکر میخندی؟
دوش شب با که بدی که چو سحر میخندی؟
ای بهاری که جهان از دم تو خندان است
در سمن زار شکفتی، چو شجر میخندی
آتشی از رخ خود در بت و بتخانه زدی
وندر آتش بنشستی و چو زر میخندی
مست و خندان زخرابات خدا میآیی
بر شر و خیر جهان، همچو شرر میخندی
همچو گل ناف تو بر خنده بریدهست خدا
لیک امروز، مها نوع دگر میخندی
باغ با جمله درختان، ز خزان خشک شدند
زچه باغی تو که همچون گل تر میخندی
تو چو ماهی و عدو سوی تو گر تیر کشد
چو مه از چرخ، بر آن تیر و سپر میخندی
بوی مشکی تو که بر خنگ هوا میتازی
آفتابی تو که بر قرص قمر میخندی
تو یقینی و عیان، بر ظن و تقلید بخند
نظری جمله و بر نقل و خبر میخندی
در حضور ابدی شاهد و مشهود تویی
بر ره و ره رو و بر کوچ و سفر میخندی
از میان عدم و محو، برآوردی سر
بر سر و افسر و بر تاج و کمر میخندی
چون سگ گرسنه هر خلق دهان بگشاده ست
تویی آن شیر، که بر جوع بقر میخندی
آهوان را ز دمت خون جگر مشک شده ست
رحمت است آن که تو بر خون جگر میخندی
آهوان را به گه صید به گردون گیری
ای که بر دام و دم شعبده گر میخندی
دو سه بیتی که بماندهست بگو مستانه
ای که تو بر دل بیزیر و زبر میخندی
دوش شب با که بدی که چو سحر میخندی؟
ای بهاری که جهان از دم تو خندان است
در سمن زار شکفتی، چو شجر میخندی
آتشی از رخ خود در بت و بتخانه زدی
وندر آتش بنشستی و چو زر میخندی
مست و خندان زخرابات خدا میآیی
بر شر و خیر جهان، همچو شرر میخندی
همچو گل ناف تو بر خنده بریدهست خدا
لیک امروز، مها نوع دگر میخندی
باغ با جمله درختان، ز خزان خشک شدند
زچه باغی تو که همچون گل تر میخندی
تو چو ماهی و عدو سوی تو گر تیر کشد
چو مه از چرخ، بر آن تیر و سپر میخندی
بوی مشکی تو که بر خنگ هوا میتازی
آفتابی تو که بر قرص قمر میخندی
تو یقینی و عیان، بر ظن و تقلید بخند
نظری جمله و بر نقل و خبر میخندی
در حضور ابدی شاهد و مشهود تویی
بر ره و ره رو و بر کوچ و سفر میخندی
از میان عدم و محو، برآوردی سر
بر سر و افسر و بر تاج و کمر میخندی
چون سگ گرسنه هر خلق دهان بگشاده ست
تویی آن شیر، که بر جوع بقر میخندی
آهوان را ز دمت خون جگر مشک شده ست
رحمت است آن که تو بر خون جگر میخندی
آهوان را به گه صید به گردون گیری
ای که بر دام و دم شعبده گر میخندی
دو سه بیتی که بماندهست بگو مستانه
ای که تو بر دل بیزیر و زبر میخندی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷۱
به دغل کی بگزیند دل یارم یاری؟
کی فریبد شه طرار مرا، طراری؟
کی میان من و آن یار بگنجد مویی؟
کی در آن گلشن و گلزار بخسپد ماری؟
عنکبوتی بتند، پردهٔ اغیار شود
همچو صدیق و محمد، من و او در غاری
گل صد برگ زرشک رخ او جامه درید
حال گل چون که چنین است، چه باشد خاری؟
هم بگویم دو سه بیتی، که ندانی سر و پاش
لیک بهر دل من، ریش بجنبان کآری
بس طبیب است که هشیار کند مجنون را
وین طبیبم نهلد در دو جهان هشیاری
آفتاب رخ او را حشم تیغ زنیم
که نخواهیم به جز دیدن او، ادراری
ما چو خورشیدپرستیم، برین بام رویم
تا نپوشد رخ خورشید زما، دیواری
کیست خورشید؟ بگو شمس حق تبریزی
که نگنجد صفتش در صحف گفتاری
کی فریبد شه طرار مرا، طراری؟
کی میان من و آن یار بگنجد مویی؟
کی در آن گلشن و گلزار بخسپد ماری؟
عنکبوتی بتند، پردهٔ اغیار شود
همچو صدیق و محمد، من و او در غاری
گل صد برگ زرشک رخ او جامه درید
حال گل چون که چنین است، چه باشد خاری؟
هم بگویم دو سه بیتی، که ندانی سر و پاش
لیک بهر دل من، ریش بجنبان کآری
بس طبیب است که هشیار کند مجنون را
وین طبیبم نهلد در دو جهان هشیاری
آفتاب رخ او را حشم تیغ زنیم
که نخواهیم به جز دیدن او، ادراری
ما چو خورشیدپرستیم، برین بام رویم
تا نپوشد رخ خورشید زما، دیواری
کیست خورشید؟ بگو شمس حق تبریزی
که نگنجد صفتش در صحف گفتاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۱
گر تو ما را به جفای صنمان ترسانی
شکم گرسنگان را، تو به نان ترسانی
وربه دشنام بتم آیی و تهدید دهی
مردگان را بنشانی و به جان ترسانی
وربه مجنون سقطی از لب لیلی آری
همچو مخمورکش از رطل گران ترسانی
من که چون دیگ پر آتش، ز تبش خشک لبم
گوش آنم کم از آن چرب زبان ترسانی
گرگ هجران پی من کرد و مرا تنگ آورد
گرگ ترسد نه من، ارتو به شبان ترسانی
بادهیی گر تو زتلخی ویام بیم دهی
سادهیی گر مگسان را تو به خوان ترسانی
پاک بازند و مقامر که درین جا جمعاند
نیست تاجر که تو او را به زیان ترسانی
چون خیالات لطیفند، نه خونند و نه گوشت
که تو تیری بزنی، یا به کمان ترسانی
شکم گرسنگان را، تو به نان ترسانی
وربه دشنام بتم آیی و تهدید دهی
مردگان را بنشانی و به جان ترسانی
وربه مجنون سقطی از لب لیلی آری
همچو مخمورکش از رطل گران ترسانی
من که چون دیگ پر آتش، ز تبش خشک لبم
گوش آنم کم از آن چرب زبان ترسانی
گرگ هجران پی من کرد و مرا تنگ آورد
گرگ ترسد نه من، ارتو به شبان ترسانی
بادهیی گر تو زتلخی ویام بیم دهی
سادهیی گر مگسان را تو به خوان ترسانی
پاک بازند و مقامر که درین جا جمعاند
نیست تاجر که تو او را به زیان ترسانی
چون خیالات لطیفند، نه خونند و نه گوشت
که تو تیری بزنی، یا به کمان ترسانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۲
تیغ را گر تو چو خورشید دمی رنده زنی
بر سر و سبلت این خنده زنان، خنده زنی
ژنده پوشیدی و جامهی ملکی برکندی
پاره پاره دل ما را تو بر آن ژنده زنی
هر که بندی ست، ازین آب و ازین گل برهد
گر تو یک بند از آن طره برین بنده زنی
ساقیا عقل کجا ماند یا شرم و ادب
زان می لعل چو بر مردم شرمنده زنی؟
ماه فربه شود آن سان که نگنجد در چرخ
گر تو تابی ز رخت بر مه تابنده زنی
ماه میگوید با زهره که گر مست شوی
زآنچه من مست شدم، ضرب پراکنده زنی
ماه تا ماهی ازین ساقی جان سرمستند
نقد بستان، تو چرا لاف ز آینده زنی؟
خیز، کامروز همایون و خوش و فرخندهست
خاصه که چشم بر آن چهرهٔ فرخنده زنی
سرباز از کله و، پاش ازین کنده غمیست
برهد پاش اگر تیشه برین کنده زنی
هله ای باز کله بازده و پر بگشا
وقت آن شد که بر آن دولت پاینده زنی
همچو منصور تو بر دار کن این ناطقه را
چو زنان چند برین پنبه و پاغنده زنی
بر سر و سبلت این خنده زنان، خنده زنی
ژنده پوشیدی و جامهی ملکی برکندی
پاره پاره دل ما را تو بر آن ژنده زنی
هر که بندی ست، ازین آب و ازین گل برهد
گر تو یک بند از آن طره برین بنده زنی
ساقیا عقل کجا ماند یا شرم و ادب
زان می لعل چو بر مردم شرمنده زنی؟
ماه فربه شود آن سان که نگنجد در چرخ
گر تو تابی ز رخت بر مه تابنده زنی
ماه میگوید با زهره که گر مست شوی
زآنچه من مست شدم، ضرب پراکنده زنی
ماه تا ماهی ازین ساقی جان سرمستند
نقد بستان، تو چرا لاف ز آینده زنی؟
خیز، کامروز همایون و خوش و فرخندهست
خاصه که چشم بر آن چهرهٔ فرخنده زنی
سرباز از کله و، پاش ازین کنده غمیست
برهد پاش اگر تیشه برین کنده زنی
هله ای باز کله بازده و پر بگشا
وقت آن شد که بر آن دولت پاینده زنی
همچو منصور تو بر دار کن این ناطقه را
چو زنان چند برین پنبه و پاغنده زنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۴
به شکرخنده بتا نرخ شکر میشکنی
چه زند پیش عقیق تو، عقیق یمنی؟
گل رخا سوی گلستان دو سه هفته بمرو
تا ز شرم تو نریزد، گل سرخ چمنی
گل چه باشد؟ که اگر جانب گردون نگری
سرنگون زهره و مه را ز فلک درفکنی
حق تو را از جهت فتنه و شور آوردهست
فتنه و شور و قیامت نکنی، پس چه کنی؟
روی چون آتش از آن داد که دلها سوزی
شکن زلف بدان داد که دلها شکنی
دل ما، بتکدهها، نقش تو در وی شمنی
هر بتی رو به شمن کرده که تو آن منی
برمکن تو دل خود از من، ازیرا به جفا
گر که قاف شود دل، تو ز بیخش بکنی
در تک چاه زنخدان تو نادر آبیست
که به هر چه که درافتم، بنماید رسنی
در غمت بوالحسنان مذهب و دین گم کردند
زان سبب که حسن اندر حسن اندر حسنی
زیرکان را رخ تو، مست از آن میدارد
تا درین بزم ندانند که تو در چه فنی
کافری ای دل اگر در جز او دل بندی
کافری ای تن اگر بر جز این عشق تنی
بی وی ار بر فلکی تو، به خدا در گوری
هر چه پوشی به جز از خلعت او، در کفنی
شمس تبریز که در روح وطن ساختهیی
جان جانهاست وطن، چون که تو جان را وطنی
چه زند پیش عقیق تو، عقیق یمنی؟
گل رخا سوی گلستان دو سه هفته بمرو
تا ز شرم تو نریزد، گل سرخ چمنی
گل چه باشد؟ که اگر جانب گردون نگری
سرنگون زهره و مه را ز فلک درفکنی
حق تو را از جهت فتنه و شور آوردهست
فتنه و شور و قیامت نکنی، پس چه کنی؟
روی چون آتش از آن داد که دلها سوزی
شکن زلف بدان داد که دلها شکنی
دل ما، بتکدهها، نقش تو در وی شمنی
هر بتی رو به شمن کرده که تو آن منی
برمکن تو دل خود از من، ازیرا به جفا
گر که قاف شود دل، تو ز بیخش بکنی
در تک چاه زنخدان تو نادر آبیست
که به هر چه که درافتم، بنماید رسنی
در غمت بوالحسنان مذهب و دین گم کردند
زان سبب که حسن اندر حسن اندر حسنی
زیرکان را رخ تو، مست از آن میدارد
تا درین بزم ندانند که تو در چه فنی
کافری ای دل اگر در جز او دل بندی
کافری ای تن اگر بر جز این عشق تنی
بی وی ار بر فلکی تو، به خدا در گوری
هر چه پوشی به جز از خلعت او، در کفنی
شمس تبریز که در روح وطن ساختهیی
جان جانهاست وطن، چون که تو جان را وطنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۲
ای شه جاودانی، وی مه آسمانی
چشمهٔ زندگانی، گلشن لامکانی
تا زلال تو دیدم، قصهٔ جان شنیدم
همچو جان ناپدیدم، در تک بینشانی
عاشق مشک خوش بو، میکند صید آهو
میرود مست هر سو، یا تواش میدوانی
ای شکر بندهٔ تو، زان شکرخندهٔ تو
ای جهان زنده از تو، غرقهٔ زندگانی
روز شدهای مستان، بشنوید از گلستان
میکند مرغ دستان، شیوهٔ دلستانی
شیوهٔ یاسمین کن، سر بجنبان چنین کن
خانه پرانگبین کن، چون شکر میفشانی
نرگست مست گشته، جنییی یا فرشته
با شکر درسرشته، غنچهٔ گلستانی
با چنین ساقی حق، با خودی کفر مطلق
میزند جان معلق، با می رایگانی
روز و شب ای برادر، مست و بیخویش خوشتر
مست الله اکبر، کش نبودهست ثانی
نام او جان جانها، یاد او لعل کانها
عشق او در روانها، هم امان، هم امانی
چون برم نام او را، دررسد بخت خضرا
اسم شد پس مسما، بیدوی بیتوانی
چند مستند پنهان، اندرین سبز میدان
می روم سوی ایشان، با تو گفتم، تو دانی
جان ویسند و رامین، سخت شیرین شیرین
مفخر آل یاسین، وز خدا ارمغانی
تو اگر میشتابی، سوی مرغان آبی
آب حیوان بیابی، قلزم شادمانی
چرب و شیرین بخوردی، عیش و عشرت بکردی
سوی عشق آی یک شب، هم ببین میزبانی
ما هم از بامدادان، بیخود و مست و شادان
ای شه بامرادان، مستمان میکشانی
با ظریفان و خوبان، تا به شب پای کوبان
وز می پیر رهبان، هر دمی دوستگانی
این قدح میشتابد، تا شما را بیابد
در دل و جان بتابد، از ره بیدهانی
ای که داری تو فهمی، قبض کن، قبض اعمی
غیر این نیست چیزی، تو مباش امتحانی
غیر این نیست راهی، غیر این نیست شاهی
غیر این نیست ماهی، غیر این جمله فانی
نی، خمش کن، خمش کن، رو به قاصد ترش کن
ترک اصحاب هش کن، باده خور در نهانی
چشمهٔ زندگانی، گلشن لامکانی
تا زلال تو دیدم، قصهٔ جان شنیدم
همچو جان ناپدیدم، در تک بینشانی
عاشق مشک خوش بو، میکند صید آهو
میرود مست هر سو، یا تواش میدوانی
ای شکر بندهٔ تو، زان شکرخندهٔ تو
ای جهان زنده از تو، غرقهٔ زندگانی
روز شدهای مستان، بشنوید از گلستان
میکند مرغ دستان، شیوهٔ دلستانی
شیوهٔ یاسمین کن، سر بجنبان چنین کن
خانه پرانگبین کن، چون شکر میفشانی
نرگست مست گشته، جنییی یا فرشته
با شکر درسرشته، غنچهٔ گلستانی
با چنین ساقی حق، با خودی کفر مطلق
میزند جان معلق، با می رایگانی
روز و شب ای برادر، مست و بیخویش خوشتر
مست الله اکبر، کش نبودهست ثانی
نام او جان جانها، یاد او لعل کانها
عشق او در روانها، هم امان، هم امانی
چون برم نام او را، دررسد بخت خضرا
اسم شد پس مسما، بیدوی بیتوانی
چند مستند پنهان، اندرین سبز میدان
می روم سوی ایشان، با تو گفتم، تو دانی
جان ویسند و رامین، سخت شیرین شیرین
مفخر آل یاسین، وز خدا ارمغانی
تو اگر میشتابی، سوی مرغان آبی
آب حیوان بیابی، قلزم شادمانی
چرب و شیرین بخوردی، عیش و عشرت بکردی
سوی عشق آی یک شب، هم ببین میزبانی
ما هم از بامدادان، بیخود و مست و شادان
ای شه بامرادان، مستمان میکشانی
با ظریفان و خوبان، تا به شب پای کوبان
وز می پیر رهبان، هر دمی دوستگانی
این قدح میشتابد، تا شما را بیابد
در دل و جان بتابد، از ره بیدهانی
ای که داری تو فهمی، قبض کن، قبض اعمی
غیر این نیست چیزی، تو مباش امتحانی
غیر این نیست راهی، غیر این نیست شاهی
غیر این نیست ماهی، غیر این جمله فانی
نی، خمش کن، خمش کن، رو به قاصد ترش کن
ترک اصحاب هش کن، باده خور در نهانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۳
باز چون گل سوی گلشن میروی
با توام، گر چه که بیمن میروی
صدزبان شد سوسن اندر شرح تو
گل رخا خوش سوی سوسن میروی
سوی مستان با دو لعل می فروش
از برای باده دادن میروی
شاهدان استاره وار اندر پیات
تو به کش، چون ماه روشن میروی
در که خواهی آتشی دیگر زدن؟
با دل چون سنگ و آهن میروی
آفتابا ذرهام، رقصان تو
پیش تو چون سوی روزن میروی
تا درآرد شمس تبریزی به چشم
سرمه وار ای دل به هاون میروی
با توام، گر چه که بیمن میروی
صدزبان شد سوسن اندر شرح تو
گل رخا خوش سوی سوسن میروی
سوی مستان با دو لعل می فروش
از برای باده دادن میروی
شاهدان استاره وار اندر پیات
تو به کش، چون ماه روشن میروی
در که خواهی آتشی دیگر زدن؟
با دل چون سنگ و آهن میروی
آفتابا ذرهام، رقصان تو
پیش تو چون سوی روزن میروی
تا درآرد شمس تبریزی به چشم
سرمه وار ای دل به هاون میروی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۱
ساقی این جا هست ای مولا، بلی
ره دهد ما را بر آن بالا، بلی
پیش آن لبهای آری گوی او
بنده گردد شکر و حلوا، بلی
هست چشمش قلزم مستی، نعم
هست جعدش مایهٔ سودا، بلی
این همه بگذشت،آن سرو سهی
خوش برآید همچو گل با ما، بلی
چون بخسبم زیر سایهی نخل او
من شوم شیرین تر از خرما، بلی
هم عسس، هم دزد ای جان هر شبی
سیم دزدد زان قمرسیما، بلی
چون برآید آفتاب روی او
دزد گردد عاجز و رسوا، بلی
ناشتاب آن کس که او حلوا خورد
در دماغ او کند صفرا، بلی
بس کن آن کس کو سری پنهان کند
روید از سر گلشن اخفی، بلی
ره دهد ما را بر آن بالا، بلی
پیش آن لبهای آری گوی او
بنده گردد شکر و حلوا، بلی
هست چشمش قلزم مستی، نعم
هست جعدش مایهٔ سودا، بلی
این همه بگذشت،آن سرو سهی
خوش برآید همچو گل با ما، بلی
چون بخسبم زیر سایهی نخل او
من شوم شیرین تر از خرما، بلی
هم عسس، هم دزد ای جان هر شبی
سیم دزدد زان قمرسیما، بلی
چون برآید آفتاب روی او
دزد گردد عاجز و رسوا، بلی
ناشتاب آن کس که او حلوا خورد
در دماغ او کند صفرا، بلی
بس کن آن کس کو سری پنهان کند
روید از سر گلشن اخفی، بلی