عبارات مورد جستجو در ۳۴۵ گوهر پیدا شد:
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
نهم چون از غمت شب بر زمین ای شخ کمان پهلو
ز بیم ناوک آهم، بدزدد آسمان پهلو
تو خفته برقفا، در بستر عشرت چه غم داری
که مسکینی نهد از غم بخاک آستان پهلو؟!
ز داغ دل، زمین چون آسمانی پر ز انجم شد
شب هجر تو سودم بر زمین بس هر زمان پهلو
نبیند خنجر پهلو گذار او شکست اکنون
که بس بر خاک سودم، شد تهی از استخوان پهلو
کنم زان آستان پهلو تهی از خجلت دربان
نداد از ناله ام یک شب، ببستر پاسبان پهلو
بمهد شاخ، طفل در خواب است ازین غافل؛
که شبها میدهد بلبل، بخار آشیان پهلو
چه خواهی کرد، آذر زیر تیغت گر کشد آهی
در آن ساعت که میغلطد ازین پهلو بآن پهلو؟!
ز بیم ناوک آهم، بدزدد آسمان پهلو
تو خفته برقفا، در بستر عشرت چه غم داری
که مسکینی نهد از غم بخاک آستان پهلو؟!
ز داغ دل، زمین چون آسمانی پر ز انجم شد
شب هجر تو سودم بر زمین بس هر زمان پهلو
نبیند خنجر پهلو گذار او شکست اکنون
که بس بر خاک سودم، شد تهی از استخوان پهلو
کنم زان آستان پهلو تهی از خجلت دربان
نداد از ناله ام یک شب، ببستر پاسبان پهلو
بمهد شاخ، طفل در خواب است ازین غافل؛
که شبها میدهد بلبل، بخار آشیان پهلو
چه خواهی کرد، آذر زیر تیغت گر کشد آهی
در آن ساعت که میغلطد ازین پهلو بآن پهلو؟!
نشاط اصفهانی : غزلیات بازمانده
بار غم بر دل و دل بر سر زلفش ترسم
بار غم بر دل و دل بر سر زلفش ترسم
که گرانی کند و بگسلد این رشته زهم
ای نسیم سحر آهسته بر آن زلف گذر
که زگستاخی تو سلسله ها خورد بهم
گر توانی رخش ای شام بپوشان در زلف
ورنه با طلعت او شب نشود در عالم
باز وسواس خرد راه بدل جست ای عشق
قدمی جانب ما غمزدگان نه ز کرم
تو نشینی و نشان باز نماند زانده
تو خرامی و اثر باز نماند از غم
دست بگشای و ببین دل پی دل بر سروت
پای بگذار و ببین جان پی جان زیر قدم
تو و آن ناز که بر جور فزایی ز نیاز
من و آن عجز که بر مهر فزایم ز ستم
ای که یک لحظه غمینت نتوانم دیدن
از چه یا رب نپسندی تو مرا جز باغم
با خیال تو بهر لحظه خیالیست مرا
او همی لیس و لا گوید و من کان نعم
چه غم انگیز نشاطی تو برون روز ز بساط
تا رسد گنجی بی رنج و نشاطی بی غم
که گرانی کند و بگسلد این رشته زهم
ای نسیم سحر آهسته بر آن زلف گذر
که زگستاخی تو سلسله ها خورد بهم
گر توانی رخش ای شام بپوشان در زلف
ورنه با طلعت او شب نشود در عالم
باز وسواس خرد راه بدل جست ای عشق
قدمی جانب ما غمزدگان نه ز کرم
تو نشینی و نشان باز نماند زانده
تو خرامی و اثر باز نماند از غم
دست بگشای و ببین دل پی دل بر سروت
پای بگذار و ببین جان پی جان زیر قدم
تو و آن ناز که بر جور فزایی ز نیاز
من و آن عجز که بر مهر فزایم ز ستم
ای که یک لحظه غمینت نتوانم دیدن
از چه یا رب نپسندی تو مرا جز باغم
با خیال تو بهر لحظه خیالیست مرا
او همی لیس و لا گوید و من کان نعم
چه غم انگیز نشاطی تو برون روز ز بساط
تا رسد گنجی بی رنج و نشاطی بی غم
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۶
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۵
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۲
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۱۶
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۷۸
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۸۴
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۰۲
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۷
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
رفتی تو ز بزم و نه همین نشئه ز می رفت
تأثیر ز آواز دف و ناله نی رفت
من بیخود شوقم بره وعده چه دانم
قاصد ز سر کوی تو کی آمد و کی رفت
چون غنچه دلم وانشود بی تو گرفتم
صد فصل بهار آمد و صد موسم دی رفت
خونی تو که در بزم بدل کردیم از ناز
رفتی و ز چشمم همه چون شیشه می رفت
یار آمد و صد شکوه بدل داشتم از وی
رفتم چو کنم سر گلهای وای که وی رفت
رفت از برم آن سروسهی وز دل و جانم
صد آه ز دنبالش و صد ناله ز پی رفت
فریاد که بختش نرسانید به لیلی
مجنون اگر از بادیه صد بار بحی رفت
نالان نشوی تا ز فراقی تو چه دانی
کز درد جدائی نیستان چه به نی رفت
کردیم ز خاک در و نقش قدمت یاد
هرجا سخن از تخت جم و افسر کی رفت
مشتاق که آمد بر او شکوه کان دوش
چون گرد ره دور و دراز گله طی رفت
تأثیر ز آواز دف و ناله نی رفت
من بیخود شوقم بره وعده چه دانم
قاصد ز سر کوی تو کی آمد و کی رفت
چون غنچه دلم وانشود بی تو گرفتم
صد فصل بهار آمد و صد موسم دی رفت
خونی تو که در بزم بدل کردیم از ناز
رفتی و ز چشمم همه چون شیشه می رفت
یار آمد و صد شکوه بدل داشتم از وی
رفتم چو کنم سر گلهای وای که وی رفت
رفت از برم آن سروسهی وز دل و جانم
صد آه ز دنبالش و صد ناله ز پی رفت
فریاد که بختش نرسانید به لیلی
مجنون اگر از بادیه صد بار بحی رفت
نالان نشوی تا ز فراقی تو چه دانی
کز درد جدائی نیستان چه به نی رفت
کردیم ز خاک در و نقش قدمت یاد
هرجا سخن از تخت جم و افسر کی رفت
مشتاق که آمد بر او شکوه کان دوش
چون گرد ره دور و دراز گله طی رفت
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
از جسم بکوی یار جان رفت
مرغی ز قفس به آشیان رفت
از رفتن همرهان صد افسوس
تنها ماندیم و کاروان رفت
مرغی نگشوده پر بشاخی
صد باغ بغارت خزان رفت
صد بار بتیر حسرتم کشت
تا یار به خانه کمان رفت
تا بر سر زد گلی ز شاخی
صد خار بپای باغبان رفت
کاین مرغ اسیر در قفس ماند
چندانکه ز یادش آشیان رفت
مشتاق ز قید او نخواهد
هرگز بسراغ آشیان رفت
مرغی ز قفس به آشیان رفت
از رفتن همرهان صد افسوس
تنها ماندیم و کاروان رفت
مرغی نگشوده پر بشاخی
صد باغ بغارت خزان رفت
صد بار بتیر حسرتم کشت
تا یار به خانه کمان رفت
تا بر سر زد گلی ز شاخی
صد خار بپای باغبان رفت
کاین مرغ اسیر در قفس ماند
چندانکه ز یادش آشیان رفت
مشتاق ز قید او نخواهد
هرگز بسراغ آشیان رفت
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
باز چه شد که با من او هیچ سخن نمیکند
ور گله ازو کنم گوش بمن نمیکند
رسم قدیم باشد این هرکه گرفت یار نو
یاد دگر ز صحبت یار کهن نمیکند
بیتو ز بس فتادهام از نظر جهانیان
آینهگر شوم کسی روی بمن نمیکند
کس نکند جز آشنا فهم زبان آشنا
از چه بمن نگاه او هیچ سخن نمیکند
در ره لشکر غمت کیستم آنکه خانهام
بسکه خراب شد در او جغد وطن نمیکند
زانچه ز محنت وطن میکشم آگه ار شود
مرغ اسیر در قفس یاد چمن نمیکند
مژده وصل او اگر در ته خاک بشنود
روز جزا کسی برون سر ز کفن نمیکند
ور گله ازو کنم گوش بمن نمیکند
رسم قدیم باشد این هرکه گرفت یار نو
یاد دگر ز صحبت یار کهن نمیکند
بیتو ز بس فتادهام از نظر جهانیان
آینهگر شوم کسی روی بمن نمیکند
کس نکند جز آشنا فهم زبان آشنا
از چه بمن نگاه او هیچ سخن نمیکند
در ره لشکر غمت کیستم آنکه خانهام
بسکه خراب شد در او جغد وطن نمیکند
زانچه ز محنت وطن میکشم آگه ار شود
مرغ اسیر در قفس یاد چمن نمیکند
مژده وصل او اگر در ته خاک بشنود
روز جزا کسی برون سر ز کفن نمیکند
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
دلت شکست دلم را دگر چه خواهد کرد
بشیشه سنگ ازین بیشتر چه خواهد کرد
در آن محیط که مرگ آب زندگی باشد
بغرقه خصمی موج خطر چه خواهد کرد
چه باکش از ستمت جان بلب رسیده هجر
جفای تیغ بشمع سحر چه خواهد کرد
درین قفس که ازو نیست ممکن آزادی
بما شکستگی بال و پرچه خواهد کرد
گرفتم اینکه کند عشق را نهان مشتاق
بخون فشانی مژگانتر چه خواهد کرد
بشیشه سنگ ازین بیشتر چه خواهد کرد
در آن محیط که مرگ آب زندگی باشد
بغرقه خصمی موج خطر چه خواهد کرد
چه باکش از ستمت جان بلب رسیده هجر
جفای تیغ بشمع سحر چه خواهد کرد
درین قفس که ازو نیست ممکن آزادی
بما شکستگی بال و پرچه خواهد کرد
گرفتم اینکه کند عشق را نهان مشتاق
بخون فشانی مژگانتر چه خواهد کرد
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۸
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۲۱ - شهادت عروس وهب در بالین شوهر نامور
شد آن پرده گی چون سوی پرده باز
زن آمد ببالین شوهر فراز
تن چاک چاکش به بر بر کشید
به زاری فغان از جگر برکشید
همی خون ز گلگون تنش برگرفت
بمالید برموی روی این شگفت
همی گفت کای مهربان شوی من
که خون تو شد غازه ی روی من
به جز من عروسی که دیده بگوی
که بر رخ نهد غازه از خون شوی
بدین غازه ی چهره روز شمار
بنازم همی پیش پروردگار
بر پاک پیغمبر (ص) راستین
فشانم به حوران خلد آستین
به مینو چنان ترکتاز آورم
بر پاک زهرا نماز آورم
بگویم که ای پاک بانوی من
به قربان پور تو شد شوی من
پس آنگه کشید آن تن چاک پیش
گرفتش چو جان اندر آغوش خویش
همی گفت سروا بهارا گلا
من و از غمت ناله چون بلبلا
پس از تو مرا زندگانی مباد
به گیتی درون کامرانی مباد
نبشی تو باشد مرا زنده گی؟
زهی سخت جانی و شرمنده گی
بدش بنده ای شوم شمر پلید
بدو نعره ای از جگر بر کشید
که رو کار این مویه گر ساز طی
فرستش به جایی که شد شوی وی
ستمگر بیامد بزد برسرش
عمودی که پیوست با شوهرش
چرا ماندی ای بیوفا آسمان
پس از مرگ چونان شهیدان ممان
ممان خرم ای گلشن پرورگار
تو ای ابر بارنده جز خون مبار
مزن نغمه مرغا تو درگلستان
میافراز سرو قد از بوستان
سبک سرشکی کز جهان کام جست
دراین خاکدان جای آرام جست
زن آمد ببالین شوهر فراز
تن چاک چاکش به بر بر کشید
به زاری فغان از جگر برکشید
همی خون ز گلگون تنش برگرفت
بمالید برموی روی این شگفت
همی گفت کای مهربان شوی من
که خون تو شد غازه ی روی من
به جز من عروسی که دیده بگوی
که بر رخ نهد غازه از خون شوی
بدین غازه ی چهره روز شمار
بنازم همی پیش پروردگار
بر پاک پیغمبر (ص) راستین
فشانم به حوران خلد آستین
به مینو چنان ترکتاز آورم
بر پاک زهرا نماز آورم
بگویم که ای پاک بانوی من
به قربان پور تو شد شوی من
پس آنگه کشید آن تن چاک پیش
گرفتش چو جان اندر آغوش خویش
همی گفت سروا بهارا گلا
من و از غمت ناله چون بلبلا
پس از تو مرا زندگانی مباد
به گیتی درون کامرانی مباد
نبشی تو باشد مرا زنده گی؟
زهی سخت جانی و شرمنده گی
بدش بنده ای شوم شمر پلید
بدو نعره ای از جگر بر کشید
که رو کار این مویه گر ساز طی
فرستش به جایی که شد شوی وی
ستمگر بیامد بزد برسرش
عمودی که پیوست با شوهرش
چرا ماندی ای بیوفا آسمان
پس از مرگ چونان شهیدان ممان
ممان خرم ای گلشن پرورگار
تو ای ابر بارنده جز خون مبار
مزن نغمه مرغا تو درگلستان
میافراز سرو قد از بوستان
سبک سرشکی کز جهان کام جست
دراین خاکدان جای آرام جست
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۳۷ - زبان حال امام مظلوم با خویش و مناجات با حضرت پروردگار
نهشتی نشانی ز مردانشان
که بودند هر یک به مردی، نشان
در این دشت ماندی به جا چند زن
گرفتار یک دشت شمشیر زن
دگر کودکی چند نابرده روز
روانشان ز تاب عطش پر ز سوز
دریغا که افتاد دستم زکار
سراپایم از تیغ کین شد فگار
نیارم دگر راند تیغ دو سر
پی یاری اهل بیت پدر
پس از من دریغا ندارند کس
نه یار و نه محرم نه فریادرس
دمی دیگر این بانوان کافتاب
ندیده است بر رویشان بی نقاب
همه زار گردند و اشترسوار
در این دشت با گوش بی گوشوار
کسی هست آیا در این رزمگاه
که این بیکسان را ببخشد پناه؟
مرا نیز آبی دهد پیش از آن
که از تشنه کامی شوم بی روان
کسی گوش ننهاد بر زاری اش
نکردند کم از دل آزاری اش
برآورد سر سوی بالا و گفت
که ای داور آشکار و نهفت
بلایا که می بگذرد بر سرم
چو تو خواهی از آن شکیب آورم
بجز تو ندانم به خود پادشاه
نخواهم بجز آستانت پناه
ببخشای بر حال آواره گان
که هستی تو غمخوار بیچاره گان
همی گفت و از دیده می ریخت آب
ز آسیب زخم از تنش رفته تاب
چو آنکس که از زهر دندان مار
بپیچد به خود بر کشد ناله زار
بپیچید بر خویش و بر زد خروش
سروشان به بانگش نهادند گوش
به بزمی که غم را درو نیست
زاندوه شه روح قدسی گریست
همه قدسیان مویه کردند زار
گرستند بر زاری شهریار
که بودند هر یک به مردی، نشان
در این دشت ماندی به جا چند زن
گرفتار یک دشت شمشیر زن
دگر کودکی چند نابرده روز
روانشان ز تاب عطش پر ز سوز
دریغا که افتاد دستم زکار
سراپایم از تیغ کین شد فگار
نیارم دگر راند تیغ دو سر
پی یاری اهل بیت پدر
پس از من دریغا ندارند کس
نه یار و نه محرم نه فریادرس
دمی دیگر این بانوان کافتاب
ندیده است بر رویشان بی نقاب
همه زار گردند و اشترسوار
در این دشت با گوش بی گوشوار
کسی هست آیا در این رزمگاه
که این بیکسان را ببخشد پناه؟
مرا نیز آبی دهد پیش از آن
که از تشنه کامی شوم بی روان
کسی گوش ننهاد بر زاری اش
نکردند کم از دل آزاری اش
برآورد سر سوی بالا و گفت
که ای داور آشکار و نهفت
بلایا که می بگذرد بر سرم
چو تو خواهی از آن شکیب آورم
بجز تو ندانم به خود پادشاه
نخواهم بجز آستانت پناه
ببخشای بر حال آواره گان
که هستی تو غمخوار بیچاره گان
همی گفت و از دیده می ریخت آب
ز آسیب زخم از تنش رفته تاب
چو آنکس که از زهر دندان مار
بپیچد به خود بر کشد ناله زار
بپیچید بر خویش و بر زد خروش
سروشان به بانگش نهادند گوش
به بزمی که غم را درو نیست
زاندوه شه روح قدسی گریست
همه قدسیان مویه کردند زار
گرستند بر زاری شهریار
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
ز بس بود دل خود کام ناسپاس مرا
ز روی هم رسد اندوه بی قیاس مرا
بلا مقام مرا پیش ازین نمی دانست
غم تو کرد درین شهر رو شناس مرا
چه روز بود که تشریف عشق پوشیدم
که خوش دلی نشناسد درین لباس مرا
ز رشک دوش چنان درهمم که نتوان برد
به بزم وصل تو امشب به التماس مرا
رخی که داشت ملک میلش از توجه غیر
چنان نمود به چشمم که شد هراس مرا
از آن ز آه «نظیری » فراغتی داری
کزین فسرده دلان کرده ای قیاس مرا
ز روی هم رسد اندوه بی قیاس مرا
بلا مقام مرا پیش ازین نمی دانست
غم تو کرد درین شهر رو شناس مرا
چه روز بود که تشریف عشق پوشیدم
که خوش دلی نشناسد درین لباس مرا
ز رشک دوش چنان درهمم که نتوان برد
به بزم وصل تو امشب به التماس مرا
رخی که داشت ملک میلش از توجه غیر
چنان نمود به چشمم که شد هراس مرا
از آن ز آه «نظیری » فراغتی داری
کزین فسرده دلان کرده ای قیاس مرا
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
فتاده ام به میان غم از کران برخیز
به تیر غمزه ابروی چون کمان برخیز
زمام خاطر من بسته تصرف تست
اگر قبول نداری به امتحان برخیز
ترانه ای نسرودیم بلبلانه که زاغ
صفیر زد که چمن گشت از خزان برخیز
پیاله می دهدم دور عمر و می گوید
که پیش از آن که نگردیده یی گران برخیز
بسیم ما و تو، گو نوبهار عالم را
گل از چمن برو و مرغ از آشیان برخیز
تو آفریده ز روحی ز جنس خاک نیی
به صدر جای تو شاید از آستان برخیز
شکار سخت بیفتاد از زمین برگیر
خدنگ راست برون رفت از کمان برخیز
ز معنی سخنی صد خطا برانگیزی
نیم حریف تو برخیز و بدگمان برخیز
شب دراز «نظیری » به یاد وی بگذشت
درو ز رفته بیابی مگر نشان برخیز
به تیر غمزه ابروی چون کمان برخیز
زمام خاطر من بسته تصرف تست
اگر قبول نداری به امتحان برخیز
ترانه ای نسرودیم بلبلانه که زاغ
صفیر زد که چمن گشت از خزان برخیز
پیاله می دهدم دور عمر و می گوید
که پیش از آن که نگردیده یی گران برخیز
بسیم ما و تو، گو نوبهار عالم را
گل از چمن برو و مرغ از آشیان برخیز
تو آفریده ز روحی ز جنس خاک نیی
به صدر جای تو شاید از آستان برخیز
شکار سخت بیفتاد از زمین برگیر
خدنگ راست برون رفت از کمان برخیز
ز معنی سخنی صد خطا برانگیزی
نیم حریف تو برخیز و بدگمان برخیز
شب دراز «نظیری » به یاد وی بگذشت
درو ز رفته بیابی مگر نشان برخیز