عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۶۹ - حکمت ویران شدن تن به مرگ
من چو آدم بودم اول حبس کرب
پر شد اکنون نسل جانم شرق و غرب
من گدا بودم درین خانه چو چاه
شاه گشتم قصر باید بهر شاه
قصرها خود مر شهان را مأنس است
مرده را خانه و مکان گوری بس است
انبیا را تنگ آمد این جهان
چون شهان رفتند اندر لامکان
مردگان را این جهان بنمود فر
ظاهرش زفت و به معنی تنگ بر
گر نبودی تنگ این افغان ز چیست؟
چون دو تا شد هر که در وی بیش زیست؟
در زمان خواب چون آزاد شد
زان مکان بنگر که جان چون شاد شد
ظالم از ظلم طبیعت باز رست
مرد زندانی ز فکر حبس جست
این زمین و آسمان بس فراخ
سخت تنگ آمد به هنگام مناخ
جسم بند آمد فراخ وسخت تنگ
خندهٔ او گریه فخرش جمله ننگ
پر شد اکنون نسل جانم شرق و غرب
من گدا بودم درین خانه چو چاه
شاه گشتم قصر باید بهر شاه
قصرها خود مر شهان را مأنس است
مرده را خانه و مکان گوری بس است
انبیا را تنگ آمد این جهان
چون شهان رفتند اندر لامکان
مردگان را این جهان بنمود فر
ظاهرش زفت و به معنی تنگ بر
گر نبودی تنگ این افغان ز چیست؟
چون دو تا شد هر که در وی بیش زیست؟
در زمان خواب چون آزاد شد
زان مکان بنگر که جان چون شاد شد
ظالم از ظلم طبیعت باز رست
مرد زندانی ز فکر حبس جست
این زمین و آسمان بس فراخ
سخت تنگ آمد به هنگام مناخ
جسم بند آمد فراخ وسخت تنگ
خندهٔ او گریه فخرش جمله ننگ
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۷۰ - تشبیه دنیا کی بظاهر فراخست و بمعنی تنگ و تشبیه خواب کی خلاص است ازین تنگی
همچو گرمابه که تفسیده بود
تنگ آیی جانت پخسیده شود
گرچه گرمابه عریض است و طویل
زان تبش تنگ آیدت جان و کلیل
تا برون نایی بنگشاید دلت
پس چه سود آمد فراخی منزلت
یا که کفش تنگ پوشی ای غوی
در بیابان فراخی میروی
آن فراخی بیابان تنگ گشت
بر تو زندان آمد آن صحرا و دشت
هر که دید او مر تورا از دور گفت
کو در آن صحرا چو لالهی تر شکفت
او نداند که تو همچون ظالمان
از برون در گلشنی جان در فغان
خواب تو آن کفش بیرون کردن است
که زمانی جانت آزاد از تن است
اولیا را خواب ملک است ای فلان
همچو آن اصحاب کهف اندر جهان
خواب میبینند و آنجا خواب نه
در عدم در میروند و باب نه
خانهٔ تنگ و درون جان چنگ لوک
کرد ویران تا کند قصر ملوک
چنگ لوکم چون جنین اندر رحم
نهمهه گشتم شد این نقلان مهم
گر نباشد درد زه بر مادرم
من درین زندان میان آذرم
مادر طبعم ز درد مرگ خویش
میکند ره تا رهد بره ز میش
تا چرد آن بره در صحرای سبز
هین رحم بگشا که گشت این بره گبز
درد زه گر رنج آبستان بود
بر جنین اشکستن زندان بود
حامله گریان ز زه کاین المناص
وان جنین خندان که پیش آمد خلاص
هرچه زیر چرخ هستند امهات
از جماد و از بهیمه وز نبات
هر یکی از درد غیری غافلند
جز کسانی که نبیه و کاملند
آنچه کوسه داند از خانهی کسان
بلمه از خانهی خودش کی داند آن؟
آنچه صاحبدل بداند حال تو
تو ز حال خود ندانی ای عمو
تنگ آیی جانت پخسیده شود
گرچه گرمابه عریض است و طویل
زان تبش تنگ آیدت جان و کلیل
تا برون نایی بنگشاید دلت
پس چه سود آمد فراخی منزلت
یا که کفش تنگ پوشی ای غوی
در بیابان فراخی میروی
آن فراخی بیابان تنگ گشت
بر تو زندان آمد آن صحرا و دشت
هر که دید او مر تورا از دور گفت
کو در آن صحرا چو لالهی تر شکفت
او نداند که تو همچون ظالمان
از برون در گلشنی جان در فغان
خواب تو آن کفش بیرون کردن است
که زمانی جانت آزاد از تن است
اولیا را خواب ملک است ای فلان
همچو آن اصحاب کهف اندر جهان
خواب میبینند و آنجا خواب نه
در عدم در میروند و باب نه
خانهٔ تنگ و درون جان چنگ لوک
کرد ویران تا کند قصر ملوک
چنگ لوکم چون جنین اندر رحم
نهمهه گشتم شد این نقلان مهم
گر نباشد درد زه بر مادرم
من درین زندان میان آذرم
مادر طبعم ز درد مرگ خویش
میکند ره تا رهد بره ز میش
تا چرد آن بره در صحرای سبز
هین رحم بگشا که گشت این بره گبز
درد زه گر رنج آبستان بود
بر جنین اشکستن زندان بود
حامله گریان ز زه کاین المناص
وان جنین خندان که پیش آمد خلاص
هرچه زیر چرخ هستند امهات
از جماد و از بهیمه وز نبات
هر یکی از درد غیری غافلند
جز کسانی که نبیه و کاملند
آنچه کوسه داند از خانهی کسان
بلمه از خانهی خودش کی داند آن؟
آنچه صاحبدل بداند حال تو
تو ز حال خود ندانی ای عمو
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۷۱ - بیان آنک هرچه غفلت و غم و کاهلی و تاریکیست همه از تنست کی ارضی است و سفلی
غفلت از تن بود چون تن روح شد
بیند او اسرار را بی هیچ بد
چون زمین برخاست از جو فلک
نه شب و نه سایه باشد نه دلک
هر کجا سایهست و شب یا سایگه
از زمین باشد نه از افلاک و مه
دود پیوسته هم از هیزم بود
نه ز آتشهای مستنجم بود
وهم افتد در خطا و در غلط
عقل باشد در اصابتها فقط
هر گرانی و کسل خود از تن است
جان ز خفت جمله در پریدن است
روی سرخ از غلبه خونها بود
روی زرد از جنبش صفرا بود
رو سپید از قوت بلغم بود
باشد از سودا که رو ادهم بود
در حقیقت خالق آثار اوست
لیک جز علت نبیند اهل پوست
مغز کو از پوستها آواره نیست
از طبیب و علت او را چاره نیست
چون دوم بار آدمیزاده بزاد
پای خود بر فرق علتها نهاد
علت اولیٰ نباشد دین او
علت جزوی ندارد کین او
میپرد چون آفتاب اندر افق
با عروس صدق و صورت چون تتق
بلکه بیرون از افق وز چرخها
بیمکان باشد چو ارواح و نهیٰ
بل عقول ماست سایههای او
میفتد چون سایهها در پای او
مجتهد هر گه که باشد نصشناس
اندر آن صورت نیندیشد قیاس
چون نیابد نص اندر صورتی
از قیاس آنجا نماید عبرتی
بیند او اسرار را بی هیچ بد
چون زمین برخاست از جو فلک
نه شب و نه سایه باشد نه دلک
هر کجا سایهست و شب یا سایگه
از زمین باشد نه از افلاک و مه
دود پیوسته هم از هیزم بود
نه ز آتشهای مستنجم بود
وهم افتد در خطا و در غلط
عقل باشد در اصابتها فقط
هر گرانی و کسل خود از تن است
جان ز خفت جمله در پریدن است
روی سرخ از غلبه خونها بود
روی زرد از جنبش صفرا بود
رو سپید از قوت بلغم بود
باشد از سودا که رو ادهم بود
در حقیقت خالق آثار اوست
لیک جز علت نبیند اهل پوست
مغز کو از پوستها آواره نیست
از طبیب و علت او را چاره نیست
چون دوم بار آدمیزاده بزاد
پای خود بر فرق علتها نهاد
علت اولیٰ نباشد دین او
علت جزوی ندارد کین او
میپرد چون آفتاب اندر افق
با عروس صدق و صورت چون تتق
بلکه بیرون از افق وز چرخها
بیمکان باشد چو ارواح و نهیٰ
بل عقول ماست سایههای او
میفتد چون سایهها در پای او
مجتهد هر گه که باشد نصشناس
اندر آن صورت نیندیشد قیاس
چون نیابد نص اندر صورتی
از قیاس آنجا نماید عبرتی
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۷۲ - تشبیه نص با قیاس
نص وحی روح قدسی دان یقین
وان قیاس عقل جزوی تحت این
عقل از جان گشت با ادراک و فر
روح او را کی شود زیر نظر؟
لیک جان در عقل تاثیری کند
زان اثر آن عقل تدبیری کند
نوحوار ار صدقی زد در تو روح
کو یم و کشتی و کو طوفان نوح؟
عقل اثر را روح پندارد ولیک
نور خور از قرص خور دور است نیک
زان به قرصی سالکی خرسند شد
تا ز نورش سوی قرص افکند شد
زان که این نوری که اندر سافل است
نیست دایم روز و شب او آفل است
وان که اندر قرص دارد باش و جا
غرقهٔ آن نور باشد دایما
نه سحابش ره زند خود نه غروب
وا رهید او از فراق سینه کوب
اینچنین کس اصلش از افلاک بود
یا مبدل گشت گر از خاک بود
زان که خاکی را نباشد تاب آن
که زند بر وی شعاعش جاودان
گر زند بر خاک دایم تاب خور
آن چنان سوزد که ناید زو ثمر
دایم اندر آب کار ماهی است
مار را با او کجا همراهی است؟
لیک در که مارهای پر فناند
اندرین یم ماهیییها میکنند
مکرشان گر خلق را شیدا کند
هم ز دریا تاسهشان رسوا کند
وندرین یم ماهیان پر فناند
مار را از سحر ماهی میکنند
ماهیان قعر دریای جلال
بحرشان آموخته سحر حلال
پس محال از تاب ایشان حال شد
نحس آن جا رفت و نیکوفال شد
تا قیامت گر بگویم زین کلام
صد قیامت بگذرد وین ناتمام
وان قیاس عقل جزوی تحت این
عقل از جان گشت با ادراک و فر
روح او را کی شود زیر نظر؟
لیک جان در عقل تاثیری کند
زان اثر آن عقل تدبیری کند
نوحوار ار صدقی زد در تو روح
کو یم و کشتی و کو طوفان نوح؟
عقل اثر را روح پندارد ولیک
نور خور از قرص خور دور است نیک
زان به قرصی سالکی خرسند شد
تا ز نورش سوی قرص افکند شد
زان که این نوری که اندر سافل است
نیست دایم روز و شب او آفل است
وان که اندر قرص دارد باش و جا
غرقهٔ آن نور باشد دایما
نه سحابش ره زند خود نه غروب
وا رهید او از فراق سینه کوب
اینچنین کس اصلش از افلاک بود
یا مبدل گشت گر از خاک بود
زان که خاکی را نباشد تاب آن
که زند بر وی شعاعش جاودان
گر زند بر خاک دایم تاب خور
آن چنان سوزد که ناید زو ثمر
دایم اندر آب کار ماهی است
مار را با او کجا همراهی است؟
لیک در که مارهای پر فناند
اندرین یم ماهیییها میکنند
مکرشان گر خلق را شیدا کند
هم ز دریا تاسهشان رسوا کند
وندرین یم ماهیان پر فناند
مار را از سحر ماهی میکنند
ماهیان قعر دریای جلال
بحرشان آموخته سحر حلال
پس محال از تاب ایشان حال شد
نحس آن جا رفت و نیکوفال شد
تا قیامت گر بگویم زین کلام
صد قیامت بگذرد وین ناتمام
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۷۳ - آداب المستمعین والمریدین عند فیض الحکمة من لسان الشیخ
بر ملولان این مکرر کردن است
نزد من عمر مکرر بردن است
شمع از برق مکرر بر شود
خاک از تاب مکرر زر شود
گر هزاران طالبند و یک ملول
از رسالت باز میماند رسول
این رسولان ضمیر رازگو
مستمع خواهند اسرافیلخو
نخوتی دارند و کبری چون شهان
چاکری خواهند از اهل جهان
تا ادبهاشان به جاگه ناوری
از رسالتشان چگونه بر خوری؟
کی رسانند آن امانت را به تو
تا نباشی پیششان راکع دوتو؟
هر ادبشان کی همیآید پسند
کآمدند ایشان ز ایوان بلند؟
نه گدایانند کز هر خدمتی
از تو دارند ای مزور منتی
لیک با بیرغبتیها ای ضمیر
صدقهٔ سلطان بیفشان وا مگیر
اسب خود را ای رسول آسمان
در ملولان منگر و اندر جهان
فرخ آن ترکی که استیزه نهد
اسبش اندر خندق آتش جهد
گرم گرداند فرس را آن چنان
که کند آهنگ اوج آسمان
چشم را از غیر و غیرت دوخته
همچو آتش خشک و تر را سوخته
گر پشیمانی برو عیبی کند
آتش اول در پشیمانی زند
خود پشیمانی نروید از عدم
چون ببیند گرمی صاحبقدم
نزد من عمر مکرر بردن است
شمع از برق مکرر بر شود
خاک از تاب مکرر زر شود
گر هزاران طالبند و یک ملول
از رسالت باز میماند رسول
این رسولان ضمیر رازگو
مستمع خواهند اسرافیلخو
نخوتی دارند و کبری چون شهان
چاکری خواهند از اهل جهان
تا ادبهاشان به جاگه ناوری
از رسالتشان چگونه بر خوری؟
کی رسانند آن امانت را به تو
تا نباشی پیششان راکع دوتو؟
هر ادبشان کی همیآید پسند
کآمدند ایشان ز ایوان بلند؟
نه گدایانند کز هر خدمتی
از تو دارند ای مزور منتی
لیک با بیرغبتیها ای ضمیر
صدقهٔ سلطان بیفشان وا مگیر
اسب خود را ای رسول آسمان
در ملولان منگر و اندر جهان
فرخ آن ترکی که استیزه نهد
اسبش اندر خندق آتش جهد
گرم گرداند فرس را آن چنان
که کند آهنگ اوج آسمان
چشم را از غیر و غیرت دوخته
همچو آتش خشک و تر را سوخته
گر پشیمانی برو عیبی کند
آتش اول در پشیمانی زند
خود پشیمانی نروید از عدم
چون ببیند گرمی صاحبقدم
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۷۴ - شناختن هر حیوانی بوی عدو خود را و حذر کردن و بطالت و خسارت آنکس کی عدو کسی بود کی ازو حذر ممکن نیست و فرار ممکن نی و مقابله ممکن نی
اسب داند بانگ و بوی شیر را
گر چه حیوانست الا نادرا
بل عدو خویش را هر جانور
خود بداند از نشان و از اثر
روز خفاشک نیارد بر پرید
شب برون آمد چو دزدان و چرید
از همه محرومتر خفاش بود
که عدو آفتاب فاش بود
نه تواند در مصافش زخم خورد
نه به نفرین تاندش مهجور کرد
آفتابی که بگرداند قفاش
از برای غصه و قهر خفاش
غایت لطف و کمال او بود
گرنه خفاشش کجا مانع شود؟
دشمنی گیری به حد خویش گیر
تا بود ممکن که گردانی اسیر
قطره با قلزم چو استیزه کند
ابله است او ریش خود بر میکند
حیلت او از سبالش نگذرد
چنبرهی حجرهی قمر چون بر درد؟
با عدو آفتاب این بد عتاب
ای عدو آفتاب آفتاب
ای عدو آفتابی کز فرش
میبلرزد آفتاب و اخترش
تو عدو او نهیی خصم خودی
چه غم آتش را که تو هیزم شدی؟
ای عجب از سوزشت او کم شود
یا ز درد سوزشت پر غم شود؟
رحمتش نه رحمت آدم بود
که مزاج رحم آدم غم بود
رحمت مخلوق باشد غصهناک
رحمت حق از غم و غصهست پاک
رحمت بیچون چنین دان ای پدر
ناید اندر وهم از وی جز اثر
گر چه حیوانست الا نادرا
بل عدو خویش را هر جانور
خود بداند از نشان و از اثر
روز خفاشک نیارد بر پرید
شب برون آمد چو دزدان و چرید
از همه محرومتر خفاش بود
که عدو آفتاب فاش بود
نه تواند در مصافش زخم خورد
نه به نفرین تاندش مهجور کرد
آفتابی که بگرداند قفاش
از برای غصه و قهر خفاش
غایت لطف و کمال او بود
گرنه خفاشش کجا مانع شود؟
دشمنی گیری به حد خویش گیر
تا بود ممکن که گردانی اسیر
قطره با قلزم چو استیزه کند
ابله است او ریش خود بر میکند
حیلت او از سبالش نگذرد
چنبرهی حجرهی قمر چون بر درد؟
با عدو آفتاب این بد عتاب
ای عدو آفتاب آفتاب
ای عدو آفتابی کز فرش
میبلرزد آفتاب و اخترش
تو عدو او نهیی خصم خودی
چه غم آتش را که تو هیزم شدی؟
ای عجب از سوزشت او کم شود
یا ز درد سوزشت پر غم شود؟
رحمتش نه رحمت آدم بود
که مزاج رحم آدم غم بود
رحمت مخلوق باشد غصهناک
رحمت حق از غم و غصهست پاک
رحمت بیچون چنین دان ای پدر
ناید اندر وهم از وی جز اثر
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۷۵ - فرق میان دانستن چیزی به مثال و تقلید و میان دانستن ماهیت آن چیز
ظاهر است آثار و میوهی رحمتش
لیک کی داند جز او ماهیتش؟
هیچ ماهیات اوصاف کمال
کس نداند جز به آثار و مثال
طفل ماهیت نداند طمث را
جز که گویی هست چون حلوا تو را
کی بود ماهیت ذوق جماع
مثل ماهیات حلوا ای مطاع؟
لیک نسبت کرد از روی خوشی
با تو آن عاقل چو تو کودکوشی
تا بداند کودک آن را از مثال
گر نداند ماهیت با عین حال
پس اگر گویی بدانم دور نیست
ور ندانم گفت کذب و زور نیست
گر کسی گوید که دانی نوح را
آن رسول حق و نور روح را؟
گر بگویی چون ندانم کآن قمر
هست از خورشید و مه مشهورتر؟
کودکان خرد در کتابها
وان امامان جمله در محرابها
نام او خوانند در قرآن صریح
قصهاش گویند از ماضی فصیح
راستگو دانیش تو از روی وصف
گرچه ماهیت نشد از نوح کشف
ور بگویی من چه دانم نوح را؟
همچو اویی داند او را ای فتی
مور لنگم من چه دانم فیل را؟
پشهیی کی داند اسرافیل را؟
این سخن هم راست است از روی آن
که به ماهیت ندانیش ای فلان
عجز از ادراک ماهیت عمو
حالت عامه بود مطلق مگو
زان که ماهیات و سر سر آن
پیش چشم کاملان باشد عیان
در وجود از سر حق و ذات او
دورتر از فهم و استبصار کو؟
چون که آن مخفی نماند از محرمان
ذات و وصفی چیست کان ماند نهان؟
عقل بحثی گوید این دور است و گو
بی ز تأویلی محالی کم شنو
قطب گوید مر تو را ای سستحال
آنچه فوق حال توست آید محال
واقعاتی که کنونت بر گشود
نه که اول هم محالت مینمود؟
چون رهانیدت ز ده زندان کرم
تیه را بر خود مکن حبس ستم
لیک کی داند جز او ماهیتش؟
هیچ ماهیات اوصاف کمال
کس نداند جز به آثار و مثال
طفل ماهیت نداند طمث را
جز که گویی هست چون حلوا تو را
کی بود ماهیت ذوق جماع
مثل ماهیات حلوا ای مطاع؟
لیک نسبت کرد از روی خوشی
با تو آن عاقل چو تو کودکوشی
تا بداند کودک آن را از مثال
گر نداند ماهیت با عین حال
پس اگر گویی بدانم دور نیست
ور ندانم گفت کذب و زور نیست
گر کسی گوید که دانی نوح را
آن رسول حق و نور روح را؟
گر بگویی چون ندانم کآن قمر
هست از خورشید و مه مشهورتر؟
کودکان خرد در کتابها
وان امامان جمله در محرابها
نام او خوانند در قرآن صریح
قصهاش گویند از ماضی فصیح
راستگو دانیش تو از روی وصف
گرچه ماهیت نشد از نوح کشف
ور بگویی من چه دانم نوح را؟
همچو اویی داند او را ای فتی
مور لنگم من چه دانم فیل را؟
پشهیی کی داند اسرافیل را؟
این سخن هم راست است از روی آن
که به ماهیت ندانیش ای فلان
عجز از ادراک ماهیت عمو
حالت عامه بود مطلق مگو
زان که ماهیات و سر سر آن
پیش چشم کاملان باشد عیان
در وجود از سر حق و ذات او
دورتر از فهم و استبصار کو؟
چون که آن مخفی نماند از محرمان
ذات و وصفی چیست کان ماند نهان؟
عقل بحثی گوید این دور است و گو
بی ز تأویلی محالی کم شنو
قطب گوید مر تو را ای سستحال
آنچه فوق حال توست آید محال
واقعاتی که کنونت بر گشود
نه که اول هم محالت مینمود؟
چون رهانیدت ز ده زندان کرم
تیه را بر خود مکن حبس ستم
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۷۶ - جمع و توفیق میان نفی و اثبات یک چیز از روی نسبت و اختلاف جهت
نفی آن یک چیز و اثباتش رواست
چون جهت شد مختلف نسبت دوتاست
ما رمیت اذ رمیت از نسبت است
نفی و اثبات است و هر دو مثبت است
آن تو افکندی چو بر دست تو بود
تو نه افکندی که قوت حق نمود
زور آدمزاد را حدی بود
مشت خاک اشکست لشکر کی شود؟
مشت مشت توست و افکندن ز ماست
زین دو نسبت نفی و اثباتش رواست
یعرفون الانبیا اضدادهم
مثل ما لا یشتبه اولادهم
همچو فرزندان خود دانندشان
منکران با صد دلیل و صد نشان
لیک از رشک و حسد پنهان کنند
خویشتن را بر ندانم میزنند
پس چو یعرف گفت چون جای دگر
گفت لایعرفهم غیری فذر
انهم تحت قبابی کامنون
جز که یزدانشان نداند ز آزمون
هم به نسبت گیر این مفتوح را
که بدانی و ندانی نوح را
چون جهت شد مختلف نسبت دوتاست
ما رمیت اذ رمیت از نسبت است
نفی و اثبات است و هر دو مثبت است
آن تو افکندی چو بر دست تو بود
تو نه افکندی که قوت حق نمود
زور آدمزاد را حدی بود
مشت خاک اشکست لشکر کی شود؟
مشت مشت توست و افکندن ز ماست
زین دو نسبت نفی و اثباتش رواست
یعرفون الانبیا اضدادهم
مثل ما لا یشتبه اولادهم
همچو فرزندان خود دانندشان
منکران با صد دلیل و صد نشان
لیک از رشک و حسد پنهان کنند
خویشتن را بر ندانم میزنند
پس چو یعرف گفت چون جای دگر
گفت لایعرفهم غیری فذر
انهم تحت قبابی کامنون
جز که یزدانشان نداند ز آزمون
هم به نسبت گیر این مفتوح را
که بدانی و ندانی نوح را
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۷۷ - مسلهٔ فنا و بقای درویش
گفت قایل در جهان درویش نیست
ور بود درویش آن درویش نیست
هست از روی بقای ذات او
نیست گشته وصف او در وصف هو
چون زبانهی شمع پیش آفتاب
نیست باشد هست باشد در حساب
هست باشد ذات او تا تو اگر
بر نهی پنبه بسوزد زان شرر
نیست باشد روشنی ندهد تورا
کرده باشد آفتاب او را فنا
در دو صد من شهد یک اوقیه خل
چون در افکندی و در وی گشت حل
نیست باشد طعم خل چون میچشی
هست اوقیه فزون چون برکشی
پیش شیری آهوی بیهوش شد
هستیاش در هست او روپوش شد
این قیاس ناقصان بر کار رب
جوشش عشق است نز ترک ادب
نبض عاشق بی ادب بر میجهد
خویش را در کفهٔ شه مینهد
بیادبتر نیست کس زو در جهان
با ادبتر نیست کس زو در نهان
هم به نسبت دان وفاق ای منتجب
این دو ضد با ادب با بیادب
بیادب باشد چو ظاهر بنگری
که بود دعوی عشقش همسری
چون به باطن بنگری دعوی کجاست؟
او و دعوی پیش آن سلطان فناست
مات زید زید اگر فاعل بود
لیک فاعل نیست کو عاطل بود
او ز روی لفظ نحوی فاعل است
ورنه او مفعول و موتش قاتل است
فاعل چه؟ کو چنان مقهور شد
فاعلیها جمله از وی دور شد
ور بود درویش آن درویش نیست
هست از روی بقای ذات او
نیست گشته وصف او در وصف هو
چون زبانهی شمع پیش آفتاب
نیست باشد هست باشد در حساب
هست باشد ذات او تا تو اگر
بر نهی پنبه بسوزد زان شرر
نیست باشد روشنی ندهد تورا
کرده باشد آفتاب او را فنا
در دو صد من شهد یک اوقیه خل
چون در افکندی و در وی گشت حل
نیست باشد طعم خل چون میچشی
هست اوقیه فزون چون برکشی
پیش شیری آهوی بیهوش شد
هستیاش در هست او روپوش شد
این قیاس ناقصان بر کار رب
جوشش عشق است نز ترک ادب
نبض عاشق بی ادب بر میجهد
خویش را در کفهٔ شه مینهد
بیادبتر نیست کس زو در جهان
با ادبتر نیست کس زو در نهان
هم به نسبت دان وفاق ای منتجب
این دو ضد با ادب با بیادب
بیادب باشد چو ظاهر بنگری
که بود دعوی عشقش همسری
چون به باطن بنگری دعوی کجاست؟
او و دعوی پیش آن سلطان فناست
مات زید زید اگر فاعل بود
لیک فاعل نیست کو عاطل بود
او ز روی لفظ نحوی فاعل است
ورنه او مفعول و موتش قاتل است
فاعل چه؟ کو چنان مقهور شد
فاعلیها جمله از وی دور شد
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۷۸ - قصه وکیل صدر جهان کی متهم شد و از بخارا گریخت از بیم جان باز عشقش کشید رو کشان کی کار جان سهل باشد عاشقان را
در بخارا بندهٔ صدر جهان
متهم شد گشت از صدرش نهان
مدت ده سال سرگردان بگشت
گه خراسان گه کهستان گاه دشت
از پس ده سال او از اشتیاق
گشت بیطاقت ز ایام فراق
گفت تاب فرقتم زین پس نماند
صبر کی داند خلاعت را نشاند؟
از فراق این خاکها شوره بود
آب زرد و گنده و تیره شود
باد جانافزا وخم گردد وبا
آتشی خاکستری گردد هبا
باغ چون جنت شود دار المرض
زرد و ریزان برگ او اندر حرض
عقل دراک از فراق دوستان
همچو تیرانداز اشکسته کمان
دوزخ از فرقت چنان سوزان شده است
پیر از فرقت چنان لرزان شده است
گر بگویم از فراق چون شرار
تا قیامت یک بود از صد هزار
پس ز شرح سوز او کم زن نفس
رب سلم رب سلم گوی و بس
هرچه از وی شاد گردی در جهان
از فراق او بیندیش آن زمان
زانچه گشتی شاد بس کس شاد شد
آخر از وی جست و همچون باد شد
از تو هم بجهد تو دل بر وی منه
پیش ازان کو بجهد از وی تو بجه
متهم شد گشت از صدرش نهان
مدت ده سال سرگردان بگشت
گه خراسان گه کهستان گاه دشت
از پس ده سال او از اشتیاق
گشت بیطاقت ز ایام فراق
گفت تاب فرقتم زین پس نماند
صبر کی داند خلاعت را نشاند؟
از فراق این خاکها شوره بود
آب زرد و گنده و تیره شود
باد جانافزا وخم گردد وبا
آتشی خاکستری گردد هبا
باغ چون جنت شود دار المرض
زرد و ریزان برگ او اندر حرض
عقل دراک از فراق دوستان
همچو تیرانداز اشکسته کمان
دوزخ از فرقت چنان سوزان شده است
پیر از فرقت چنان لرزان شده است
گر بگویم از فراق چون شرار
تا قیامت یک بود از صد هزار
پس ز شرح سوز او کم زن نفس
رب سلم رب سلم گوی و بس
هرچه از وی شاد گردی در جهان
از فراق او بیندیش آن زمان
زانچه گشتی شاد بس کس شاد شد
آخر از وی جست و همچون باد شد
از تو هم بجهد تو دل بر وی منه
پیش ازان کو بجهد از وی تو بجه
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۷۹ - پیدا شدن روح القدس بصورت آدمی بر مریم بوقت برهنگی و غسل کردن و پناه گرفتن بحق تعالی
همچو مریم گوی پیش از فوت ملک
نقش را کالعوذ بالرحمٰن منک
دید مریم صورتی بس جانفزا
جانفزایی دل ربایی در خلا
پیش او بر رست از روی زمین
چون مه وخورشید آن روح الامین
از زمین بر رست خوبی بینقاب
آن چنان کز شرق روید آفتاب
لرزه بر اعضای مریم اوفتاد
کو برهنه بود و ترسید از فساد
صورتی که یوسف ار دیدی عیان
دست از حیرت بریدی چون زنان
همچو گل پیشش برویید آن ز گل
چون خیالی که بر آرد سر ز دل
گشت بیخود مریم و در بیخودی
گفت بجهم در پناه ایزدی
زان که عادت کرده بود آن پاکجیب
در هزیمت رخت بردن سوی غیب
چون جهان را دید ملکی بیقرار
حازمانه ساخت زان حضرت حصار
تا به گاه مرگ حصنی باشدش
که نیابد خصم راه مقصدش
از پناه حق حصاری به ندید
یورتگه نزدیک آن دز برگزید
چون بدید آن غمزههای عقلسوز
که ازو میشد جگرها تیردوز
شاه و لشکر حلقه در گوشش شده
خسروان هوش بی هوشش شده
صد هزاران شاه مملوکش به رق
صد هزاران بدر را داده به دق
زهره نی مر زهره را تا دم زند
عقل کلش چون ببیند کم زند
من چه گویم که مرا در دوختهست
دمگهم را دمگه او سوختهست
دود آن نارم دلیلم من برو
دور ازان شه باطل ما عبروا
خود نباشد آفتابی را دلیل
جز که نور آفتاب مستطیل
سایه که بود تا دلیل او بود؟
این بسستش که ذلیل او بود
این جلالت در دلالت صادق است
جمله ادراکات پس او سابق است
جمله ادراکات بر خرهای لنگ
او سوار باد پران چون خدنگ
گر گریزد کس نیابد گرد شه
ور گریزند او بگیرد پیش ره
جمله ادراکات را آرام نی
وقت میدان است وقت جام نی
آن یکی وهمی چو بازی میپرد
وان دگر چون تیر معبر میدرد
وان دگر چون کشتی با بادبان
وان دگر اندر تراجع هر زمان
چون شکاری مینمایدشان ز دور
جمله حمله میفزایند آن طیور
چون که ناپیدا شود حیران شوند
همچو جغدان سوی هر ویران شوند
منتظر چشمی به هم یک چشم باز
تا که پیدا گردد آن صید بناز
چون بماند دیر گویند از ملال
صید بود آن خود عجب یا خود خیال؟
مصلحت آن است تا یک ساعتی
قوتی گیرند و زور از راحتی
گر نبودی شب همه خلقان ز آز
خویشتن را سوختندی زاهتزاز
از هوس وز حرص سود اندوختن
هر کسی دادی بدن را سوختن
شب پدید آید چو گنج رحمتی
تا رهند ازحرص خود یک ساعتی
چون که قبضی آیدت ای راهرو
آن صلاح توست آتش دل مشو
زان که در خرجی در آن بسط و گشاد
خرج را دخلی بباید زاعتداد
گر هماره فصل تابستان بدی
سوزش خورشید در بستان زدی
منبتش را سوختی از بیخ و بن
که دگر تازه نگشتی آن کهن
گر ترشروی است آن دی مشفق است
صیف خندان است اما محرق است
چون که قبض آید تو در وی بسط بین
تازه باش و چین میفکن در جبین
کودکان خندان و دانایان ترش
غم جگر را باشد و شادی ز شش
چشم کودک همچو خر در آخر است
چشم عاقل در حساب آخر است
او در آخر چرب میبیند علف
وین ز قصاب آخرش بیند تلف
آن علف تلخ است کین قصاب داد
بهر لحم ما ترازویی نهاد
رو ز حکمت خور علف کان را خدا
بیغرض دادهست از محض عطا
فهم نان کردی نه حکمت ای رهی
زانچه حق گفتت کلوا من رزقه
رزق حق حکمت بود در مرتبت
کان گلوگیرت نباشد عاقبت
این دهان بستی دهانی باز شد
کو خورندهی لقمههای راز شد
گر ز شیر دیو تن را وابری
در فطام اوبسی نعمت خوری
ترکجوشش شرح کردم نیمخام
از حکیم غزنوی بشنو تمام
در الهینامه گوید شرح این
آن حکیم غیب و فخرالعارفین
غم خور و نان غمافزایان مخور
زان که عاقل غم خورد کودک شکر
قند شادی میوهٔ باغ غم است
این فرح زخم است وآن غم مرهم است
غم چو بینی در کنارش کش به عشق
از سر ربوه نظر کن در دمشق
عاقل از انگور می بیند همی
عاشق از معدوم شی بیند همی
جنگ میکردند حمالان پریر
تو مکش تا من کشم حملش چو شیر
زان که زان رنجش همیدیدند سود
حمل را هر یک ز دیگر میربود
مزد حق کو مزد آن بیمایه کو؟
این دهد گنجیت مزد و آن تسو
گنج زری که چو خسپی زیر ریگ
با تو باشد ان نباشد مرده ریگ
پیش پیش آن جنازهت میدود
مونس گور و غریبی میشود
بهر روز مرگ این دم مرده باش
تا شوی با عشق سرمد خواجهتاش
صبر میبیند ز پردهی اجتهاد
روی چون گلنار و زلفین مراد
غم چو آیینهست پیش مجتهد
کندرین ضد مینماید روی ضد
بعد ضد رنج آن ضد دگر
رو دهد یعنی گشاد و کر و فر
این دو وصف از پنجهٔ دستت ببین
بعد قبض مشت بسط آید یقین
پنجه را گر قبض باشد دایما
یا همه بسط او بود چون مبتلا
زین دو وصفش کار و مکسب منتظم
چون پر مرغ این دو حال او را مهم
چون که مریم مضطرب شد یک زمان
هم چنان که بر زمین آن ماهیان
نقش را کالعوذ بالرحمٰن منک
دید مریم صورتی بس جانفزا
جانفزایی دل ربایی در خلا
پیش او بر رست از روی زمین
چون مه وخورشید آن روح الامین
از زمین بر رست خوبی بینقاب
آن چنان کز شرق روید آفتاب
لرزه بر اعضای مریم اوفتاد
کو برهنه بود و ترسید از فساد
صورتی که یوسف ار دیدی عیان
دست از حیرت بریدی چون زنان
همچو گل پیشش برویید آن ز گل
چون خیالی که بر آرد سر ز دل
گشت بیخود مریم و در بیخودی
گفت بجهم در پناه ایزدی
زان که عادت کرده بود آن پاکجیب
در هزیمت رخت بردن سوی غیب
چون جهان را دید ملکی بیقرار
حازمانه ساخت زان حضرت حصار
تا به گاه مرگ حصنی باشدش
که نیابد خصم راه مقصدش
از پناه حق حصاری به ندید
یورتگه نزدیک آن دز برگزید
چون بدید آن غمزههای عقلسوز
که ازو میشد جگرها تیردوز
شاه و لشکر حلقه در گوشش شده
خسروان هوش بی هوشش شده
صد هزاران شاه مملوکش به رق
صد هزاران بدر را داده به دق
زهره نی مر زهره را تا دم زند
عقل کلش چون ببیند کم زند
من چه گویم که مرا در دوختهست
دمگهم را دمگه او سوختهست
دود آن نارم دلیلم من برو
دور ازان شه باطل ما عبروا
خود نباشد آفتابی را دلیل
جز که نور آفتاب مستطیل
سایه که بود تا دلیل او بود؟
این بسستش که ذلیل او بود
این جلالت در دلالت صادق است
جمله ادراکات پس او سابق است
جمله ادراکات بر خرهای لنگ
او سوار باد پران چون خدنگ
گر گریزد کس نیابد گرد شه
ور گریزند او بگیرد پیش ره
جمله ادراکات را آرام نی
وقت میدان است وقت جام نی
آن یکی وهمی چو بازی میپرد
وان دگر چون تیر معبر میدرد
وان دگر چون کشتی با بادبان
وان دگر اندر تراجع هر زمان
چون شکاری مینمایدشان ز دور
جمله حمله میفزایند آن طیور
چون که ناپیدا شود حیران شوند
همچو جغدان سوی هر ویران شوند
منتظر چشمی به هم یک چشم باز
تا که پیدا گردد آن صید بناز
چون بماند دیر گویند از ملال
صید بود آن خود عجب یا خود خیال؟
مصلحت آن است تا یک ساعتی
قوتی گیرند و زور از راحتی
گر نبودی شب همه خلقان ز آز
خویشتن را سوختندی زاهتزاز
از هوس وز حرص سود اندوختن
هر کسی دادی بدن را سوختن
شب پدید آید چو گنج رحمتی
تا رهند ازحرص خود یک ساعتی
چون که قبضی آیدت ای راهرو
آن صلاح توست آتش دل مشو
زان که در خرجی در آن بسط و گشاد
خرج را دخلی بباید زاعتداد
گر هماره فصل تابستان بدی
سوزش خورشید در بستان زدی
منبتش را سوختی از بیخ و بن
که دگر تازه نگشتی آن کهن
گر ترشروی است آن دی مشفق است
صیف خندان است اما محرق است
چون که قبض آید تو در وی بسط بین
تازه باش و چین میفکن در جبین
کودکان خندان و دانایان ترش
غم جگر را باشد و شادی ز شش
چشم کودک همچو خر در آخر است
چشم عاقل در حساب آخر است
او در آخر چرب میبیند علف
وین ز قصاب آخرش بیند تلف
آن علف تلخ است کین قصاب داد
بهر لحم ما ترازویی نهاد
رو ز حکمت خور علف کان را خدا
بیغرض دادهست از محض عطا
فهم نان کردی نه حکمت ای رهی
زانچه حق گفتت کلوا من رزقه
رزق حق حکمت بود در مرتبت
کان گلوگیرت نباشد عاقبت
این دهان بستی دهانی باز شد
کو خورندهی لقمههای راز شد
گر ز شیر دیو تن را وابری
در فطام اوبسی نعمت خوری
ترکجوشش شرح کردم نیمخام
از حکیم غزنوی بشنو تمام
در الهینامه گوید شرح این
آن حکیم غیب و فخرالعارفین
غم خور و نان غمافزایان مخور
زان که عاقل غم خورد کودک شکر
قند شادی میوهٔ باغ غم است
این فرح زخم است وآن غم مرهم است
غم چو بینی در کنارش کش به عشق
از سر ربوه نظر کن در دمشق
عاقل از انگور می بیند همی
عاشق از معدوم شی بیند همی
جنگ میکردند حمالان پریر
تو مکش تا من کشم حملش چو شیر
زان که زان رنجش همیدیدند سود
حمل را هر یک ز دیگر میربود
مزد حق کو مزد آن بیمایه کو؟
این دهد گنجیت مزد و آن تسو
گنج زری که چو خسپی زیر ریگ
با تو باشد ان نباشد مرده ریگ
پیش پیش آن جنازهت میدود
مونس گور و غریبی میشود
بهر روز مرگ این دم مرده باش
تا شوی با عشق سرمد خواجهتاش
صبر میبیند ز پردهی اجتهاد
روی چون گلنار و زلفین مراد
غم چو آیینهست پیش مجتهد
کندرین ضد مینماید روی ضد
بعد ضد رنج آن ضد دگر
رو دهد یعنی گشاد و کر و فر
این دو وصف از پنجهٔ دستت ببین
بعد قبض مشت بسط آید یقین
پنجه را گر قبض باشد دایما
یا همه بسط او بود چون مبتلا
زین دو وصفش کار و مکسب منتظم
چون پر مرغ این دو حال او را مهم
چون که مریم مضطرب شد یک زمان
هم چنان که بر زمین آن ماهیان
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۸۰ - گفتن روح القدس مریم راکی من رسول حقم به تو آشفته مشو و پنهان مشو از من کی فرمان اینست
بانگ بر وی زد نمودار کرم
که امین حضرتم از من مرم
از سرافرازان عزت سرمکش
از چنین خوش محرمان خود درمکش
این همی گفت و ذبالهی نور پاک
از لبش میشد پیاپی بر سماک
از وجودم میگریزی در عدم
در عدم من شاهم و صاحب علم
خود بنه و بنگاه من در نیستیست
یک سواره نقش من پیش ستیست
مریما بنگر که نقش مشکلم
هم هلالم هم خیال اندر دلم
چون خیالی در دلت آمد نشست
هر کجا که میگریزی با تو است
جز خیالی عارضی یی باطلی
کو بود چون صبح کاذب آفلی
من چو صبح صادقم از نور رب
که نگردد گرد روزم هیچ شب
هین مکن لاحول عمران زادهام
که ز لاحول این طرف افتادهام
مر مرا اصل و غذا لاحول بود
نور لاحولی که پیش از قول بود
تو همیگیری پناه ازمن به حق
من نگاریدهی پناهم در سبق
آن پناهم من که مخلصهات بوذ
تو اعوذ آری و من خود آن اعوذ
آفتی نبود بتر از ناشناخت
تو بر یار و ندانی عشق باخت
یار را اغیار پنداری همی
شادی یی را نام بنهادی غمی
این چنین نخلی که لطف یار ماست
چون که ما دزدیم نخلش دار ماست
این چنین مشکین که زلف میر ماست
چون که بیعقلیم این زنجیر ماست
این چنین لطفی چو نیلی میرود
چون که فرعونیم چون خون میشود
خون همیگوید من آبم هین مریز
یوسفم گرگ از توام ای پر ستیز
تو نمیبینی که یار بردبار
چون که با او ضد شدی گردد چو مار؟
لحم او و شحم او دیگر نشد
او چنان بد جز که از منظر نشد
که امین حضرتم از من مرم
از سرافرازان عزت سرمکش
از چنین خوش محرمان خود درمکش
این همی گفت و ذبالهی نور پاک
از لبش میشد پیاپی بر سماک
از وجودم میگریزی در عدم
در عدم من شاهم و صاحب علم
خود بنه و بنگاه من در نیستیست
یک سواره نقش من پیش ستیست
مریما بنگر که نقش مشکلم
هم هلالم هم خیال اندر دلم
چون خیالی در دلت آمد نشست
هر کجا که میگریزی با تو است
جز خیالی عارضی یی باطلی
کو بود چون صبح کاذب آفلی
من چو صبح صادقم از نور رب
که نگردد گرد روزم هیچ شب
هین مکن لاحول عمران زادهام
که ز لاحول این طرف افتادهام
مر مرا اصل و غذا لاحول بود
نور لاحولی که پیش از قول بود
تو همیگیری پناه ازمن به حق
من نگاریدهی پناهم در سبق
آن پناهم من که مخلصهات بوذ
تو اعوذ آری و من خود آن اعوذ
آفتی نبود بتر از ناشناخت
تو بر یار و ندانی عشق باخت
یار را اغیار پنداری همی
شادی یی را نام بنهادی غمی
این چنین نخلی که لطف یار ماست
چون که ما دزدیم نخلش دار ماست
این چنین مشکین که زلف میر ماست
چون که بیعقلیم این زنجیر ماست
این چنین لطفی چو نیلی میرود
چون که فرعونیم چون خون میشود
خون همیگوید من آبم هین مریز
یوسفم گرگ از توام ای پر ستیز
تو نمیبینی که یار بردبار
چون که با او ضد شدی گردد چو مار؟
لحم او و شحم او دیگر نشد
او چنان بد جز که از منظر نشد
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۸۳ - منع کردن دوستان او را از رجوع کردن به بخارا وتهدید کردن و لاابالی گفتن او
گفت او را ناصحی ای بیخبر
عاقبت اندیش اگر داری هنر
درنگر پس را به عقل و پیش را
همچو پروانه مسوزان خویش را
چون بخارا میروی؟ دیوانهیی
لایق زنجیر و زندانخانهیی
او ز تو آهن همیخاید ز خشم
او همیجوید ترا با بیست چشم
میکند او تیز از بهر تو کارد
او سگ قحط است و تو انبان آرد
چون رهیدی و خدایت راه داد
سوی زندان میروی چونت فتاد؟
بر تو گر دهگون موکل آمدی
عقل بایستی کزیشان گم زدی
چون موکل نیست بر تو هیچکس
از چه بسته گشت بر تو پیش و پس؟
عشق پنهان کرده بود او را اسیر
آن موکل را نمیدید آن نذیر
هر موکل را موکل مختفیست
ورنه او در بند سگ طبعی ز چیست؟
خشم شاه عشق بر جانش نشست
بر عوانی و سیهروییش بست
میزند او را که هین او را بزن
زان عوانان نهان افغان من
هرکه بینی در زیانی میرود
گرچه تنها با عوانی میرود
گر ازو واقف بدی افغان زدی
پیش آن سلطان سلطانان شدی
ریختی بر سر به پیش شاه خاک
تا امان دیدی ز دیو سهمناک
میر دیدی خویش را ای کم ز مور
زان ندیدی آن موکل را تو کور
غره گشتی زین دروغین پر و بال
پر و بالی کو کشد سوی وبال
پر سبک دارد ره بالا کند
چون گلآلو شد گرانیها کند
عاقبت اندیش اگر داری هنر
درنگر پس را به عقل و پیش را
همچو پروانه مسوزان خویش را
چون بخارا میروی؟ دیوانهیی
لایق زنجیر و زندانخانهیی
او ز تو آهن همیخاید ز خشم
او همیجوید ترا با بیست چشم
میکند او تیز از بهر تو کارد
او سگ قحط است و تو انبان آرد
چون رهیدی و خدایت راه داد
سوی زندان میروی چونت فتاد؟
بر تو گر دهگون موکل آمدی
عقل بایستی کزیشان گم زدی
چون موکل نیست بر تو هیچکس
از چه بسته گشت بر تو پیش و پس؟
عشق پنهان کرده بود او را اسیر
آن موکل را نمیدید آن نذیر
هر موکل را موکل مختفیست
ورنه او در بند سگ طبعی ز چیست؟
خشم شاه عشق بر جانش نشست
بر عوانی و سیهروییش بست
میزند او را که هین او را بزن
زان عوانان نهان افغان من
هرکه بینی در زیانی میرود
گرچه تنها با عوانی میرود
گر ازو واقف بدی افغان زدی
پیش آن سلطان سلطانان شدی
ریختی بر سر به پیش شاه خاک
تا امان دیدی ز دیو سهمناک
میر دیدی خویش را ای کم ز مور
زان ندیدی آن موکل را تو کور
غره گشتی زین دروغین پر و بال
پر و بالی کو کشد سوی وبال
پر سبک دارد ره بالا کند
چون گلآلو شد گرانیها کند
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۸۴ - لاابالی گفتن عاشق ناصح و عاذل را از سر عشق
گفت ای ناصح خمش کن چند چند
پند کم ده زان که بس سخت است بند
سختتر شد بند من از پند تو
عشق را نشناخت دانشمند تو
آن طرف که عشق میافزود درد
بوحنیفه و شافعی درسی نکرد
تو مکن تهدید از کشتن که من
تشنهٔ زارم به خون خویشتن
عاشقان را هر زمانی مردنیست
مردن عشاق خود یک نوع نیست
او دو صد جان دارد از جان هدی
وان دوصد را میکند هر دم فدی
هر یکی جان را ستاند ده بها
از نبی خوان عشرة امثالها
گر بریزد خون من آن دوسترو
پایکوبان جان برافشانم برو
آزمودم مرگ من در زندگیست
چون رهم زین زندگی پایندگیست
اقتلونی اقتلونی یا ثقات
ان فی قتلی حیاتا فی حیات
یا منیر الخد یا روح البقا
اجتذب روحی وجد لی باللقا
لی حبیب حبه یشوی الحشا
لو یشا یمشی علیٰ عینی مشیٰ
پارسی گو گرچه تازی خوشتر است
عشق را خود صد زبان دیگر است
بوی آن دلبر چو پران میشود
آن زبانها جمله حیران میشود
بس کنم دلبر در آمد در خطاب
گوش شو والله اعلم بالصواب
چون که عاشق توبه کرد اکنون بترس
کو چو عیاران کند بر دار درس
گرچه این عاشق بخارا میرود
نه به درس و نه به استا میرود
عاشقان را شد مدرس حسن دوست
دفتر و درس و سبقشان روی اوست
خامشند و نعرهٔ تکرارشان
میرود تا عرش و تخت یارشان
درسشان آشوب و چرخ و زلزله
نه زیادات است و باب سلسله
سلسلهی این قوم جعد مشک بار
مسئله دور است لیکن دور یار
مسئلهی کیس ار بپرسد کس تورا
گو نگنجد گنج حق در کیسهها
گر دم خلع و مبارا میرود
بد مبین ذکر بخارا میرود
ذکر هر چیزی دهد خاصیتی
زان که دارد هرصفت ماهیتی
در بخارا در هنرها بالغی
چون به خواری رو نهی زان فارغی
آن بخاری غصهٔ دانش نداشت
چشم بر خورشید بینش میگماشت
هر که درخلوت به بینش یافت راه
او ز دانشها نجوید دستگاه
با جمال جان چو شد همکاسهیی
باشدش زاخبار و دانش تاسهیی
دید بردانش بود غالب فرا
زان همی دنیا بچربد عامه را
زان که دنیا را همیبینند عین
وان جهانی را همیدانند دین
پند کم ده زان که بس سخت است بند
سختتر شد بند من از پند تو
عشق را نشناخت دانشمند تو
آن طرف که عشق میافزود درد
بوحنیفه و شافعی درسی نکرد
تو مکن تهدید از کشتن که من
تشنهٔ زارم به خون خویشتن
عاشقان را هر زمانی مردنیست
مردن عشاق خود یک نوع نیست
او دو صد جان دارد از جان هدی
وان دوصد را میکند هر دم فدی
هر یکی جان را ستاند ده بها
از نبی خوان عشرة امثالها
گر بریزد خون من آن دوسترو
پایکوبان جان برافشانم برو
آزمودم مرگ من در زندگیست
چون رهم زین زندگی پایندگیست
اقتلونی اقتلونی یا ثقات
ان فی قتلی حیاتا فی حیات
یا منیر الخد یا روح البقا
اجتذب روحی وجد لی باللقا
لی حبیب حبه یشوی الحشا
لو یشا یمشی علیٰ عینی مشیٰ
پارسی گو گرچه تازی خوشتر است
عشق را خود صد زبان دیگر است
بوی آن دلبر چو پران میشود
آن زبانها جمله حیران میشود
بس کنم دلبر در آمد در خطاب
گوش شو والله اعلم بالصواب
چون که عاشق توبه کرد اکنون بترس
کو چو عیاران کند بر دار درس
گرچه این عاشق بخارا میرود
نه به درس و نه به استا میرود
عاشقان را شد مدرس حسن دوست
دفتر و درس و سبقشان روی اوست
خامشند و نعرهٔ تکرارشان
میرود تا عرش و تخت یارشان
درسشان آشوب و چرخ و زلزله
نه زیادات است و باب سلسله
سلسلهی این قوم جعد مشک بار
مسئله دور است لیکن دور یار
مسئلهی کیس ار بپرسد کس تورا
گو نگنجد گنج حق در کیسهها
گر دم خلع و مبارا میرود
بد مبین ذکر بخارا میرود
ذکر هر چیزی دهد خاصیتی
زان که دارد هرصفت ماهیتی
در بخارا در هنرها بالغی
چون به خواری رو نهی زان فارغی
آن بخاری غصهٔ دانش نداشت
چشم بر خورشید بینش میگماشت
هر که درخلوت به بینش یافت راه
او ز دانشها نجوید دستگاه
با جمال جان چو شد همکاسهیی
باشدش زاخبار و دانش تاسهیی
دید بردانش بود غالب فرا
زان همی دنیا بچربد عامه را
زان که دنیا را همیبینند عین
وان جهانی را همیدانند دین
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۸۸ - رسیدن آن عاشق به معشوق خویش چون دست از جان خود بشست
همچو گویی سجده کن بر رو و سر
جانب آن صدر شد با چشم تر
جمله خلقان منتظر سر در هوا
کش بسوزد یا برآویزد ورا
این زمان این احمق یک لخت را
آن نماید که زمان بدبخت را
همچو پروانه شرر را نور دید
احمقانه در فتاد از جان برید
لیک شمع عشق چون آن شمع نیست
روشن اندر روشن اندر روشنیست
او به عکس شمعهای آتشیست
مینماید آتش و جمله خوشیست
جانب آن صدر شد با چشم تر
جمله خلقان منتظر سر در هوا
کش بسوزد یا برآویزد ورا
این زمان این احمق یک لخت را
آن نماید که زمان بدبخت را
همچو پروانه شرر را نور دید
احمقانه در فتاد از جان برید
لیک شمع عشق چون آن شمع نیست
روشن اندر روشن اندر روشنیست
او به عکس شمعهای آتشیست
مینماید آتش و جمله خوشیست
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۹۰ - مهمان آمدن در آن مسجد
تا یکی مهمان در آمد وقت شب
کو شنیده بود آن صیت عجب
از برای آزمون میآزمود
زان که بس مردانه و جان سیر بود
گفت کم گیرم سر و اشکمبهیی
رفته گیر از گنج جان یک حبهیی
صورت تن گو برو من کیستم
نقش کم ناید چو من باقیستم
چون نفخت بودم از لطف خدا
نفخ حق باشم ز نای تن جدا
تا نیفتد بانگ نفخش این طرف
تا رهد آن گوهر از تنگین صدف
چون تمنوا موت گفت ای صادقین
صادقم جان را برافشانم برین
کو شنیده بود آن صیت عجب
از برای آزمون میآزمود
زان که بس مردانه و جان سیر بود
گفت کم گیرم سر و اشکمبهیی
رفته گیر از گنج جان یک حبهیی
صورت تن گو برو من کیستم
نقش کم ناید چو من باقیستم
چون نفخت بودم از لطف خدا
نفخ حق باشم ز نای تن جدا
تا نیفتد بانگ نفخش این طرف
تا رهد آن گوهر از تنگین صدف
چون تمنوا موت گفت ای صادقین
صادقم جان را برافشانم برین
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۹۲ - جواب گفتن عاشق عاذلان را
گفت او ای ناصحان من بی ندم
از جهان زندگی سیر آمدم
منبلیام زخم جو و زخمخواه
عافیت کم جوی از منبل به راه
منبلی نی کو بود خود برگجو
منبلیام لاابالی مرگجو
منبلی نی کو به کف پول آورد
منبلی چستی کزین پل بگذرد
آن نه کو بر هر دکانی بر زند
بل جهد از کون و کانی بر زند
مرگ شیرین گشت و نقلم زین سرا
چون قفص هشتن پریدن مرغ را
آن قفص که هست عین باغ در
مرغ میبیند گلستان و شجر
جوق مرغان از برون گرد قفص
خوش همیخوانند ز آزادی قصص
مرغ را اندر قفص زان سبزهزار
نه خورش ماندهست و نه صبر و قرار
سر ز هر سوراخ بیرون میکند
تا بود کین بند از پا برکند
چون دل و جانش چنین بیرون بود
آن قفص را در گشایی چون بود؟
نه چنان مرغ قفص در اندهان
گرد بر گردش به حلقه گربکان
کی بود او را درین خوف و حزن
آرزوی از قفص بیرون شدن؟
او همیخواهد کزین ناخوش حصص
صد قفص باشد به گرد این قفص
از جهان زندگی سیر آمدم
منبلیام زخم جو و زخمخواه
عافیت کم جوی از منبل به راه
منبلی نی کو بود خود برگجو
منبلیام لاابالی مرگجو
منبلی نی کو به کف پول آورد
منبلی چستی کزین پل بگذرد
آن نه کو بر هر دکانی بر زند
بل جهد از کون و کانی بر زند
مرگ شیرین گشت و نقلم زین سرا
چون قفص هشتن پریدن مرغ را
آن قفص که هست عین باغ در
مرغ میبیند گلستان و شجر
جوق مرغان از برون گرد قفص
خوش همیخوانند ز آزادی قصص
مرغ را اندر قفص زان سبزهزار
نه خورش ماندهست و نه صبر و قرار
سر ز هر سوراخ بیرون میکند
تا بود کین بند از پا برکند
چون دل و جانش چنین بیرون بود
آن قفص را در گشایی چون بود؟
نه چنان مرغ قفص در اندهان
گرد بر گردش به حلقه گربکان
کی بود او را درین خوف و حزن
آرزوی از قفص بیرون شدن؟
او همیخواهد کزین ناخوش حصص
صد قفص باشد به گرد این قفص
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۹۳ - عشق جالینوس برین حیات دنیا بود کی هنر او همینجا بکار میآید هنری نورزیده است کی در آن بازار بکار آید آنجا خود را به عوام یکسان میبیند
آن چنان که گفت جالینوس راد
از هوای این جهان و از مراد
راضیام کز من بماند نیم جان
که ز کون استری بینم جهان
گربه میبیند به گرد خود قطار
مرغش آیس گشته بودهست از مطار
یا عدم دیدهست غیر این جهان
در عدم نادیده او حشری نهان
چون جنین کش میکشد بیرون کرم
میگریزد او سپس سوی شکم
لطف رویش سوی مصدر میکند
او مقر در پشت مادر میکند
که اگر بیرون فتم زین شهر و کام
ای عجب بینم بدیده این مقام
یا دری بودی در آن شهر وخم
که نظاره کردمی اندر رحم
یا چو چشمهی سوزنی راهم بدی
که ز بیرونم رحم دیده شدی
آن جنین هم غافل است از عالمی
همچو جالینوس او نامحرمی
اونداند کان رطوباتی که هست
آن مدد از عالم بیرونی است
آن چنان که چار عنصر در جهان
صد مدد آرد ز شهر لامکان
آب و دانه در قفس گر یافتهست
آن ز باغ و عرصهیی درتافتهست
جانهای انبیا بینند باغ
زین قفص در وقت نقلان و فراغ
پس ز جالینوس و عالم فارغاند
همچو ماه اندر فلکها بازغاند
ور ز جالینوس این گفت افتراست
پس جوابم بهر جالینوس نیست
این جواب آن کس آمد کین بگفت
که نبودستش دل پر نور جفت
مرغ جانش موش شد سوراخجو
چون شنید از گربکان او عرجوا
زان سبب جانش وطن دید و قرار
اندرین سوراخ دنیا موشوار
هم درین سوراخ بنایی گرفت
درخور سوراخ دانایی گرفت
پیشههایی که مر او را در مزید
کندرین سوراخ کار آید گزید
زان که دل بر کند از بیرون شدن
بسته شد راه رهیدن از بدن
عنکبوت ار طبع عنقا داشتی
از لعابی خیمه کی افراشتی؟
گربه کرده چنگ خود اندر قفص
نام چنگش درد و سرسام و مغص
گربه مرگ است و مرض چنگال او
میزند بر مرغ و پر و بال او
گوشه گوشه میجهد سوی دوا
مرگ چون قاضی است و رنجوری گوا
چون پیادهی قاضی آمد این گواه
که همیخواند تورا تا حکم گاه
مهلتی میخواهی از وی در گریز
گر پذیرد شد و گرنه گفت خیز
جستن مهلت دوا و چارهها
که زنی بر خرقهٔ تن پارهها
عاقبت آید صباحی خشموار
چند باشد مهلت آخر شرم دار
عذر خود از شه بخواه ای پرحسد
پیش ازان که آن چنان روزی رسد
وان که در ظلمت براند بارگی
برکند زان نور دل یک بارگی
میگریزد از گوا و مقصدش
کآن گوا سوی قضا میخواندش
از هوای این جهان و از مراد
راضیام کز من بماند نیم جان
که ز کون استری بینم جهان
گربه میبیند به گرد خود قطار
مرغش آیس گشته بودهست از مطار
یا عدم دیدهست غیر این جهان
در عدم نادیده او حشری نهان
چون جنین کش میکشد بیرون کرم
میگریزد او سپس سوی شکم
لطف رویش سوی مصدر میکند
او مقر در پشت مادر میکند
که اگر بیرون فتم زین شهر و کام
ای عجب بینم بدیده این مقام
یا دری بودی در آن شهر وخم
که نظاره کردمی اندر رحم
یا چو چشمهی سوزنی راهم بدی
که ز بیرونم رحم دیده شدی
آن جنین هم غافل است از عالمی
همچو جالینوس او نامحرمی
اونداند کان رطوباتی که هست
آن مدد از عالم بیرونی است
آن چنان که چار عنصر در جهان
صد مدد آرد ز شهر لامکان
آب و دانه در قفس گر یافتهست
آن ز باغ و عرصهیی درتافتهست
جانهای انبیا بینند باغ
زین قفص در وقت نقلان و فراغ
پس ز جالینوس و عالم فارغاند
همچو ماه اندر فلکها بازغاند
ور ز جالینوس این گفت افتراست
پس جوابم بهر جالینوس نیست
این جواب آن کس آمد کین بگفت
که نبودستش دل پر نور جفت
مرغ جانش موش شد سوراخجو
چون شنید از گربکان او عرجوا
زان سبب جانش وطن دید و قرار
اندرین سوراخ دنیا موشوار
هم درین سوراخ بنایی گرفت
درخور سوراخ دانایی گرفت
پیشههایی که مر او را در مزید
کندرین سوراخ کار آید گزید
زان که دل بر کند از بیرون شدن
بسته شد راه رهیدن از بدن
عنکبوت ار طبع عنقا داشتی
از لعابی خیمه کی افراشتی؟
گربه کرده چنگ خود اندر قفص
نام چنگش درد و سرسام و مغص
گربه مرگ است و مرض چنگال او
میزند بر مرغ و پر و بال او
گوشه گوشه میجهد سوی دوا
مرگ چون قاضی است و رنجوری گوا
چون پیادهی قاضی آمد این گواه
که همیخواند تورا تا حکم گاه
مهلتی میخواهی از وی در گریز
گر پذیرد شد و گرنه گفت خیز
جستن مهلت دوا و چارهها
که زنی بر خرقهٔ تن پارهها
عاقبت آید صباحی خشموار
چند باشد مهلت آخر شرم دار
عذر خود از شه بخواه ای پرحسد
پیش ازان که آن چنان روزی رسد
وان که در ظلمت براند بارگی
برکند زان نور دل یک بارگی
میگریزد از گوا و مقصدش
کآن گوا سوی قضا میخواندش
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۹۴ - دیگر باره ملامت کردن اهل مسجد مهمان را از شب خفتن در آن مسجد
قوم گفتندش مکن جلدی برو
تا نگردد جامه و جانت گرو
آن ز دور آسان نماید به نگر
که به آخر سخت باشد رهگذر
خویشتن آویخت بس مرد و سکست
وقت پیچاپیچ دستآویز جست
پیش تر از واقعه آسان بود
در دل مردم خیال نیک و بد
چون در آید اندرون کارزار
آن زمان گردد بر آن کس کارزار
چون نه شیری هین منه تو پای پیش
کآن اجل گرگ است و جان توست میش
ور ز ابدالی و میشت شیر شد
ایمن آ که مرگ تو سرزیر شد
کیست ابدال؟ آن که او مبدل شود
خمرش از تبدیل یزدان خل شود
لیک مستی شیرگیری وز گمان
شیر پنداری تو خود را هین مران
گفت حق زاهل نفاق ناسدید
بأسهم ما بینهم بأس شدید
در میان همدگر مردانهاند
در غزا چون عورتان خانهاند
گفت پیغامبر سپهدار غیوب
لا شجاعة یا فتیٰ قبل الحروب
وقت لاف غزو مستان کف کنند
وقت جوش جنگ چون کف بیفنند
وقت ذکر غزو شمشیرش دراز
وقت کر و فر تیغش چون پیاز
وقت اندیشه دل او زخمجو
پس به یک سوزن تهی شد خیک او
من عجب دارم ز جویای صفا
کو رمد در وقت صیقل از جفا
عشق چون دعوی جفا دیدن گواه
چون گواهت نیست شد دعوی تباه
چون گواهت خواهد این قاضی مرنج
بوسه ده بر مار تا یابی تو گنج
آن جفا با تو نباشد ای پسر
بلکه با وصف بدی اندر تو در
بر نمد چوبی که آن را مرد زد
بر نمد آن را نزد بر گرد زد
گر بزد مر اسب را آن کینه کش
آن نزد بر اسب زد بر سکسکش
تا ز سکسک وارهد خوشپی شود
شیره را زندان کنی تا می شود
گفت چندان آن یتیمک را زدی
چون نترسیدی ز قهر ایزدی؟
گفت او را کی زدم ای جان و دوست
من بر آن دیوی زدم کو اندروست
مادر ار گوید تورا مرگ تو باد
مرگ آن خو خواهد و مرگ فساد
آن گروهی کز ادب بگریختند
آب مردی و آب مردان ریختند
عاذلانشان از وغا واراندند
تا چنین حیز و مخنث ماندند
لاف و غرهی ژاژخا را کم شنو
با چنینها در صف هیجا مرو
زان که زادوکم خبالا گفت حق
کز رفاق سست برگردان ورق
که گر ایشان با شما هم ره شوند
غازیان بیمغز همچون که شوند
خویشتن را با شما همصف کنند
پس گریزند و دل صف بشکنند
پس سپاهی اندکی بی این نفر
به که با اهل نفاق آید حشر
هست بادام کم خوش بیخته
به ز بسیاری به تلخ آمیخته
تلخ و شیرین در ژغاژغ یک شیاند
نقص ازان افتاد که هم دل نیاند
گبر ترسان دل بود کو از گمان
میزید در شک ز حال آن جهان
میرود در ره نداند منزلی
گام ترسان مینهد اعمی دلی
چون نداند ره مسافر چون رود؟
با ترددها و دل پرخون رود
هرکه گویدهای اینسو راه نیست
او کند از بیم آن جا وقف و ایست
ور بداند ره دل با هوش او
کی رود هر های و هو در گوش او؟
پس مشو همراه این اشتردلان
زان که وقت ضیق و بیم اند آفلان
پس گریزند و تورا تنها هلند
گرچه اندر لاف سحر بابلند
تو ز رعنایان مجو هین کارزار
تو ز طاووسان مجو صید و شکار
طبع طاووس است و وسواست کند
دم زند تا از مقامت بر کند
تا نگردد جامه و جانت گرو
آن ز دور آسان نماید به نگر
که به آخر سخت باشد رهگذر
خویشتن آویخت بس مرد و سکست
وقت پیچاپیچ دستآویز جست
پیش تر از واقعه آسان بود
در دل مردم خیال نیک و بد
چون در آید اندرون کارزار
آن زمان گردد بر آن کس کارزار
چون نه شیری هین منه تو پای پیش
کآن اجل گرگ است و جان توست میش
ور ز ابدالی و میشت شیر شد
ایمن آ که مرگ تو سرزیر شد
کیست ابدال؟ آن که او مبدل شود
خمرش از تبدیل یزدان خل شود
لیک مستی شیرگیری وز گمان
شیر پنداری تو خود را هین مران
گفت حق زاهل نفاق ناسدید
بأسهم ما بینهم بأس شدید
در میان همدگر مردانهاند
در غزا چون عورتان خانهاند
گفت پیغامبر سپهدار غیوب
لا شجاعة یا فتیٰ قبل الحروب
وقت لاف غزو مستان کف کنند
وقت جوش جنگ چون کف بیفنند
وقت ذکر غزو شمشیرش دراز
وقت کر و فر تیغش چون پیاز
وقت اندیشه دل او زخمجو
پس به یک سوزن تهی شد خیک او
من عجب دارم ز جویای صفا
کو رمد در وقت صیقل از جفا
عشق چون دعوی جفا دیدن گواه
چون گواهت نیست شد دعوی تباه
چون گواهت خواهد این قاضی مرنج
بوسه ده بر مار تا یابی تو گنج
آن جفا با تو نباشد ای پسر
بلکه با وصف بدی اندر تو در
بر نمد چوبی که آن را مرد زد
بر نمد آن را نزد بر گرد زد
گر بزد مر اسب را آن کینه کش
آن نزد بر اسب زد بر سکسکش
تا ز سکسک وارهد خوشپی شود
شیره را زندان کنی تا می شود
گفت چندان آن یتیمک را زدی
چون نترسیدی ز قهر ایزدی؟
گفت او را کی زدم ای جان و دوست
من بر آن دیوی زدم کو اندروست
مادر ار گوید تورا مرگ تو باد
مرگ آن خو خواهد و مرگ فساد
آن گروهی کز ادب بگریختند
آب مردی و آب مردان ریختند
عاذلانشان از وغا واراندند
تا چنین حیز و مخنث ماندند
لاف و غرهی ژاژخا را کم شنو
با چنینها در صف هیجا مرو
زان که زادوکم خبالا گفت حق
کز رفاق سست برگردان ورق
که گر ایشان با شما هم ره شوند
غازیان بیمغز همچون که شوند
خویشتن را با شما همصف کنند
پس گریزند و دل صف بشکنند
پس سپاهی اندکی بی این نفر
به که با اهل نفاق آید حشر
هست بادام کم خوش بیخته
به ز بسیاری به تلخ آمیخته
تلخ و شیرین در ژغاژغ یک شیاند
نقص ازان افتاد که هم دل نیاند
گبر ترسان دل بود کو از گمان
میزید در شک ز حال آن جهان
میرود در ره نداند منزلی
گام ترسان مینهد اعمی دلی
چون نداند ره مسافر چون رود؟
با ترددها و دل پرخون رود
هرکه گویدهای اینسو راه نیست
او کند از بیم آن جا وقف و ایست
ور بداند ره دل با هوش او
کی رود هر های و هو در گوش او؟
پس مشو همراه این اشتردلان
زان که وقت ضیق و بیم اند آفلان
پس گریزند و تورا تنها هلند
گرچه اندر لاف سحر بابلند
تو ز رعنایان مجو هین کارزار
تو ز طاووسان مجو صید و شکار
طبع طاووس است و وسواست کند
دم زند تا از مقامت بر کند
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۹۷ - جواب گفتن مهمان ایشان را و مثل آوردن بدفع کردن حارس کشت به بانگ دف از کشت شتری را کی کوس محمودی بر پشت او زدندی
گفت ای یاران ازان دیوان نیام
که ز لا حولی ضعیف آید پیام
کودکی کو حارس کشتی بدی
طبلکی در دفع مرغان میزدی
تا رمیدی مرغ زان طبلک ز کشت
کشت از مرغان بد بیخوف گشت
چون که سلطان شاه محمود کریم
برگذر زد آن طرف خیمهی عظیم
با سپاهی همچو استارهی اثیر
انبه و پیروز و صفدر ملکگیر
اشتری بد کو بدی حمال کوس
بختییی بد پیشرو همچون خروس
بانگ کوس و طبل بر وی روز و شب
میزدی اندر رجوع و در طلب
اندر آن مزرع در آمد آن شتر
کودک آن طبلک بزد در حفظ بر
عاقلی گفتش مزن طبلک که او
پختهٔ طبل است با آنش است خو
پیش او چه بود تبوراک تو طفل
که کشد او طبل سلطان بیست کفل؟
عاشقم من کشتهٔ قربان لا
جان من نوبتگه طبل بلا
خود تبوراک است این تهدیدها
پیش آنچه دیده است این دیدهها
ای حریفان من از آنها نیستم
کز خیالاتی دراین ره بیستم
من چو اسماعیلیانم بیحذر
بل چو اسماعیل آزادم ز سر
فارغم از طمطراق و از ریا
قل تعالوا گفت جانم را بیا
گفت پیغامبر که جاد فی السلف
بالعطیه من تیقن بالخلف
هر که بیند مر عطا را صد عوض
زود دربازد عطا را زین غرض
جمله در بازار ازان گشتند بند
تا چو سود افتاد مال خود دهند
زر در انبانها نشسته منتظر
تا که سود آید به بذل آید مصر
چون ببیند کالهیی در ربح بیش
سرد گردد عشقش از کالای خویش
گرم زان ماندهست با آن کو ندید
کالههای خویش را ربح و مزید
هم چنین علم و هنرها و حرف
چون بدید افزون از آنها در شرف
تا به از جان نیست جان باشد عزیز
چون به آمد نام جان شد چیز لیز
لعبت مرده بود جان طفل را
تا نگشت او در بزرگی طفلزا
این تصور وین تخیل لعبت است
تا تو طفلی پس بدانت حاجت است
چون ز طفلی رست جان شد در وصال
فارغ از حس است و تصویر و خیال
نیست محرم تا بگویم بینفاق
تن زدم والله اعلم بالوفاق
مال و تن برفاند ریزان فنا
حق خریدارش که الله اشتریٰ
برفها زان از ثمن اولیستت
که هیی در شک یقینی نیستت
وین عجب ظن است در تو ای مهین
که نمیپرد به بستان یقین
هر گمان تشنهی یقین است ای پسر
میزند اندر تزاید بال و پر
چون رسد در علم پس پر پا شود
مر یقین را علم او بویا شود
زان که هست اندر طریق مفتتن
علم کمتر از یقین و فوق ظن
علم جویای یقین باشد بدان
وان یقین جویای دید است و عیان
اندر الهاکم بجو این را کنون
از پس کلا پس لو تعلمون
میکشد دانش به بینش ای علیم
گر یقین گشتی ببینندی جحیم
دید زاید از یقین بی امتهال
آن چنانک از ظن میزاید خیال
اندر الهاکم بیان این ببین
که شود علم الیقین عین الیقین
از گمان و از یقین بالاترم
وز ملامت بر نمیگردد سرم
چون دهانم خورد از حلوای او
چشمروشن گشتم و بینای او
پا نهم گستاخ چون خانه روم
پا نلرزانم نه کورانه روم
آنچه گل را گفت حق خندانش کرد
با دل من گفت و صد چندانش کرد
آنچه زد بر سرو و قدش راست کرد
وانچه از وی نرگس و نسرین بخورد
آنچه نی را کرد شیرین جان و دل
وانچه خاکی یافت ازو نقش چگل
آنچه ابرو را چنان طرار ساخت
چهره را گلگونه و گلنار ساخت
مر زبان را داد صد افسونگری
وان که کان را داد زر جعفری
چون در زرادخانه باز شد
غمزههای چشم تیرانداز شد
بر دلم زد تیر و سوداییم کرد
عاشق شکر و شکرخاییم کرد
عاشق آنم که هر آن آن اوست
عقل و جان جاندار یک مرجان اوست
من نلافم ور بلافم همچو آب
نیست در آتشکشیام اضطراب
چون بدزدم؟ چون حفیظ مخزن اوست
چون نباشم سخترو؟ پشت من اوست
هر که از خورشید باشد پشت گرم
سخت رو باشد نه بیم او را نه شرم
همچو روی آفتاب بیحذر
گشت رویش خصمسوز و پردهدر
هر پیمبر سخترو بد در جهان
یک سواره کوفت بر جیش شهان
رو نگردانید از ترس و غمی
یکتنه تنها بزد بر عالمی
سنگ باشد سخترو و چشمشوخ
او نترسد از جهان پر کلوخ
کآن کلوخ از خشتزن یکلخت شد
سنگ از صنع خدایی سخت شد
گوسفندان گر برونند از حساب
ز انبهیشان کی بترسد آن قصاب؟
کلکم راع نبی چون راعی است
خلق مانند رمه او ساعی است
از رمه چوپان نترسد در نبرد
لیکشان حافظ بود از گرم و سرد
گر زند بانگی ز قهر او بر رمه
دان ز مهر است آن که دارد بر همه
هر زمان گوید به گوشم بخت نو
که تو را غمگین کنم غمگین مشو
من تورا غمگین و گریان زان کنم
تا کت از چشم بدان پنهان کنم
تلخ گردانم ز غمها خوی تو
تا بگردد چشم بد از روی تو
نه تو صیادی و جویای منی
بنده و افکندهٔ رای منی؟
حیله اندیشی که در من در رسی
در فراق و جستن من بیکسی
چاره میجوید پی من درد تو
میشنودم دوش آه سرد تو
من توانم هم که بی این انتظار
ره دهم بنمایمت راه گذار
تا ازین گرداب دوران وارهی
بر سر گنج وصالم پا نهی
لیک شیرینی و لذات مقر
هست بر اندازهٔ رنج سفر
آن گه ا ز شهر و ز خویشان بر خوری
کز غریبی رنج و محنتها بری
که ز لا حولی ضعیف آید پیام
کودکی کو حارس کشتی بدی
طبلکی در دفع مرغان میزدی
تا رمیدی مرغ زان طبلک ز کشت
کشت از مرغان بد بیخوف گشت
چون که سلطان شاه محمود کریم
برگذر زد آن طرف خیمهی عظیم
با سپاهی همچو استارهی اثیر
انبه و پیروز و صفدر ملکگیر
اشتری بد کو بدی حمال کوس
بختییی بد پیشرو همچون خروس
بانگ کوس و طبل بر وی روز و شب
میزدی اندر رجوع و در طلب
اندر آن مزرع در آمد آن شتر
کودک آن طبلک بزد در حفظ بر
عاقلی گفتش مزن طبلک که او
پختهٔ طبل است با آنش است خو
پیش او چه بود تبوراک تو طفل
که کشد او طبل سلطان بیست کفل؟
عاشقم من کشتهٔ قربان لا
جان من نوبتگه طبل بلا
خود تبوراک است این تهدیدها
پیش آنچه دیده است این دیدهها
ای حریفان من از آنها نیستم
کز خیالاتی دراین ره بیستم
من چو اسماعیلیانم بیحذر
بل چو اسماعیل آزادم ز سر
فارغم از طمطراق و از ریا
قل تعالوا گفت جانم را بیا
گفت پیغامبر که جاد فی السلف
بالعطیه من تیقن بالخلف
هر که بیند مر عطا را صد عوض
زود دربازد عطا را زین غرض
جمله در بازار ازان گشتند بند
تا چو سود افتاد مال خود دهند
زر در انبانها نشسته منتظر
تا که سود آید به بذل آید مصر
چون ببیند کالهیی در ربح بیش
سرد گردد عشقش از کالای خویش
گرم زان ماندهست با آن کو ندید
کالههای خویش را ربح و مزید
هم چنین علم و هنرها و حرف
چون بدید افزون از آنها در شرف
تا به از جان نیست جان باشد عزیز
چون به آمد نام جان شد چیز لیز
لعبت مرده بود جان طفل را
تا نگشت او در بزرگی طفلزا
این تصور وین تخیل لعبت است
تا تو طفلی پس بدانت حاجت است
چون ز طفلی رست جان شد در وصال
فارغ از حس است و تصویر و خیال
نیست محرم تا بگویم بینفاق
تن زدم والله اعلم بالوفاق
مال و تن برفاند ریزان فنا
حق خریدارش که الله اشتریٰ
برفها زان از ثمن اولیستت
که هیی در شک یقینی نیستت
وین عجب ظن است در تو ای مهین
که نمیپرد به بستان یقین
هر گمان تشنهی یقین است ای پسر
میزند اندر تزاید بال و پر
چون رسد در علم پس پر پا شود
مر یقین را علم او بویا شود
زان که هست اندر طریق مفتتن
علم کمتر از یقین و فوق ظن
علم جویای یقین باشد بدان
وان یقین جویای دید است و عیان
اندر الهاکم بجو این را کنون
از پس کلا پس لو تعلمون
میکشد دانش به بینش ای علیم
گر یقین گشتی ببینندی جحیم
دید زاید از یقین بی امتهال
آن چنانک از ظن میزاید خیال
اندر الهاکم بیان این ببین
که شود علم الیقین عین الیقین
از گمان و از یقین بالاترم
وز ملامت بر نمیگردد سرم
چون دهانم خورد از حلوای او
چشمروشن گشتم و بینای او
پا نهم گستاخ چون خانه روم
پا نلرزانم نه کورانه روم
آنچه گل را گفت حق خندانش کرد
با دل من گفت و صد چندانش کرد
آنچه زد بر سرو و قدش راست کرد
وانچه از وی نرگس و نسرین بخورد
آنچه نی را کرد شیرین جان و دل
وانچه خاکی یافت ازو نقش چگل
آنچه ابرو را چنان طرار ساخت
چهره را گلگونه و گلنار ساخت
مر زبان را داد صد افسونگری
وان که کان را داد زر جعفری
چون در زرادخانه باز شد
غمزههای چشم تیرانداز شد
بر دلم زد تیر و سوداییم کرد
عاشق شکر و شکرخاییم کرد
عاشق آنم که هر آن آن اوست
عقل و جان جاندار یک مرجان اوست
من نلافم ور بلافم همچو آب
نیست در آتشکشیام اضطراب
چون بدزدم؟ چون حفیظ مخزن اوست
چون نباشم سخترو؟ پشت من اوست
هر که از خورشید باشد پشت گرم
سخت رو باشد نه بیم او را نه شرم
همچو روی آفتاب بیحذر
گشت رویش خصمسوز و پردهدر
هر پیمبر سخترو بد در جهان
یک سواره کوفت بر جیش شهان
رو نگردانید از ترس و غمی
یکتنه تنها بزد بر عالمی
سنگ باشد سخترو و چشمشوخ
او نترسد از جهان پر کلوخ
کآن کلوخ از خشتزن یکلخت شد
سنگ از صنع خدایی سخت شد
گوسفندان گر برونند از حساب
ز انبهیشان کی بترسد آن قصاب؟
کلکم راع نبی چون راعی است
خلق مانند رمه او ساعی است
از رمه چوپان نترسد در نبرد
لیکشان حافظ بود از گرم و سرد
گر زند بانگی ز قهر او بر رمه
دان ز مهر است آن که دارد بر همه
هر زمان گوید به گوشم بخت نو
که تو را غمگین کنم غمگین مشو
من تورا غمگین و گریان زان کنم
تا کت از چشم بدان پنهان کنم
تلخ گردانم ز غمها خوی تو
تا بگردد چشم بد از روی تو
نه تو صیادی و جویای منی
بنده و افکندهٔ رای منی؟
حیله اندیشی که در من در رسی
در فراق و جستن من بیکسی
چاره میجوید پی من درد تو
میشنودم دوش آه سرد تو
من توانم هم که بی این انتظار
ره دهم بنمایمت راه گذار
تا ازین گرداب دوران وارهی
بر سر گنج وصالم پا نهی
لیک شیرینی و لذات مقر
هست بر اندازهٔ رنج سفر
آن گه ا ز شهر و ز خویشان بر خوری
کز غریبی رنج و محنتها بری