عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
چند در دل آرزو را خاک غم بر سر کنم
آتشی را تا به کی در زیر خاکستر کنم
چند بینم خواری و در سینه دزدم تیر آه
شعله را تا کی نگهبانی به بال و پر کنم
زاریم گویا اثر دارد که امشب بر درش
ناله ای ناکرده خواهد ناله دیگر کنم
تا نبینم زهر چشمش را نمی یابم حیات
گر به آب خضر کام زندگانی تر کنم
با وجود ناامیدی بسکه مشتاق توام
مدعی گر مژده وصلم دهد باور کنم
گر جز از خاک سر کوی تو خیزم روز حشر
خاک صحرای قیامت را همه بر سر کنم
عالمی امروز بر حالم «نظیری » خون گریست
وای اگر فردا چنین جا در صف محشر کنم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۲
شب در بتخانه ای را با دو چشم تر زدم
کعبه در لبیک آمد حلقه تا بر در زدم
همچو مرغ تیزپر رفتم به سوی آفتاب
آنقدر کز گرمیش آتش به بال و پر زدم
ظرف من سربسته بود و سیل بخشش تندرو
پر نشد پیمانه ام هرچند در کوثر زدم
داشتم با صاحب منزل ره گستاخیی
نکته بر واعظ گرفتم، نعره بر منبر زدم
فیض صحبت تا سحر نگسست از دنبال هم
تا کواکب سبحه گرداندند من ساغر زدم
داشتم پر زنگ از اندوه حرمان خاطری
صیقلی آیینه را در پیش روشنگر زدم
شمع محفل خفته بود و شوق صحبت رفته بود
آتش افگندم به مجلس بال بر مجمر زدم
همچو خورشید آتش دل بیشتر شد موج زن
آب هرچند از نم مژگان بر آن اخگر زدم
در ره قاتل «نظیری » را فگندم غرق خون
آتشی آوردم و در عرصه محشر زدم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
جز نسخه احوال کسان پیش ندارم
هرگز نظری بر ورق خویش ندارم
بر دام هوا و هوسم خنده زند مرگ
صد داعیه بیش و نفسی بیش ندارم
روشن شود از کاوش احباب چراغم
زخمی نزند کس که سری پیش ندارم
هر نوع که آید سخن عشق سرایم
صبر و خرد قافیه اندیش ندارم
چون خامه آشفته دماغان شدم از دست
پروای نوشتن ز دل ریش ندارم
زان نیش که دی زد به رگ دست تو فصاد
در یک بن مو نیست که صد نیش ندارم
از من سخن عشق و جنون پرس «نظیری »
دیریست دل دین و سر کیش ندارم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۷
بی روی تو پروانه ای امشب به چراغم
خود را به چنان بی خودیی سوخت که داغم
مطرب به کنایت غزلی دوش ادا کرد
کز گریه شدم مست و شد از دست ایاغم
دور از تو ز خود رفتگیی می دهدم دست
کز پیش نظر ناشده گیرند سراغم
بویی اگر از مهر و محبت نشنیدم
گل را گنهی نیست، گرفتست دماغم
ای گلبن طالع چه نهی روی به زردی
فصلی نگذشتست ز سرسبزی باغم
گو جیب گشا صبحم و پر کن ز سیاهی
شد روشنی روز رقم بر پر زاغم
مشغول به علم و ادبی باش «نظیری »
تا چند شوی شیفته لابه و لاغم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
خاک دیگر بر سر مژگان بی غم می کنم
دست دل می گیرم و دریوزه غم می کنم
در تن از آسودگی خونابه دل تیره شد
می شکافم سینه و الماس مرهم می کنم
بی غمم بی غم، ز من ای دردناکان الحذر
مهر از افلاک و تأثیر از دعا کم می کنم
در دل بی لذت من یک سر مو درد نیست
از کدورت سور را با آنکه ماتم می کنم
جز پریشانی نمی آرد دماغ از کار من
از سحر تا شب حساب زلف درهم می کنم
سنگ را در دل گره شد گریه از بیدردیم
خنده از بی غیرتی بر اهل عالم می کنم
وصل را خواهم «نظیری » طوق در گردن نهاد
دست دل در گردن شوق کسی خم می کنم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
ضبط حرفی می کنم کز وی زبان می سوزدم
شکوه ای در دل گره دارم که جان می سوزدم
پاس تن از دور می دارد شب هجر تو جان
بسکه از داغ جدایی استخوان می سوزدم
جای شیون دود آهم از دهان سر می زند
بسکه از سوز درون بر لب فغان می سوزدم
خواستم شمعی که از وی خانه ام روشن شود
وه چه دانستم که رخت و خانمان می سوزدم
مهربانان زودتر بخشید خونم را به او
بی گناهم کشته و از بیم آن می سوزدم
کرده ام در بی خودی آهی که از وی دور باد
کرد لب تب خال و از دل تا زبان می سوزدم
از که می نالد «نظیری »؟ باز مرغ دام کیست؟
عیب گویی های آن آتش بیان می سوزدم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
رخ نما تا رونما جان آوریم
عرضه کن ایمان که ایمان آوریم
پیش کفر زلف و روی بت شکن
حسن عهد و صدق پیمان آوریم
بوی درمان برده ایم از راه درد
هم ز راه درد درمان آوریم
جان جانان در میان جان بود
از دم جان بوی جانان آوریم
شاهد مضمون ما عنوان ماست
شرح احوال پریشان آوریم
قول ما آیینه اسرار ماست
حجتی بر ذوق عرفان آوریم
بلبلان هند ناخوش نغمه اند
عندلیبی از خراسان آوریم
هست نیشابور کان خوش نمک
این ملاحت زان نمکدان آوریم
یار اگر سامان کار ما کند
کار بی سامان به سامان آوریم
خاطری را کز پریشانی گریخت
از پشیمانی پشیمان آوریم
حسن بی اندازه و مقدار را
عشق بی آغاز و پایان آوریم
دفتر وحی «نظیری » در بغل
رشگ بستان و گلستان آوریم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
مبین به رد و قبولم که نیکخواه توام
اگر بد دو جهانم که در پناه توام
مپوش چشم ز حالم که از پریشانی
ز دیده تو گریزان تر از نگاه توام
به گرد کوی تو گردم نسیم درگاهم
به هیچ در ننشینم غبار راه توام
هزار زخم ستم خورده ام رسیده به تو
نمانده قوت رفتن ز صیدگاه توام
صور نگار صد افسانه پریشانم
که در سواد شب طره سیاه توام
کجاست هجر کزو انتقام خویش کشم
که در حمایت مژگان کینه خواه توام
«نظیری » از که گذشتی؟ دگر که را دیدی؟
که باز سوخته شعله های آه توام
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
ما برق جای نور به کاشانه برده ایم
آتش به پاسبانی پروانه برده ایم
بگرفته خواب دیده بخت و امید را
از بس ز وعده های تو افسانه برده ایم
با ما اگر خدای کند دشمنی بجاست
کز آشنا پناه به بیگانه برده ایم
این گوشمال در خور ما هست از فراق
نام جدایی تو دلیرانه برده ایم
مستیم، آن چنانکه به قصد هلاک خویش
خنجر به خصم و سنگ به دیوانه برده ایم
از سایه خودیم رمان ما رمیدگان
کز کنج خانه گنج به ویرانه برده ایم
حرفی بگو، بپرس، «نظیری » چه محرمی است
حسرت به آشناییی بیگانه برده ایم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۳
عشق تو شیرازه اجزای من
شوق تو فهرست سراپای من
بسمله گوشه ابروی تست
فاتحه شرح تمنای من
رابطه بند به بندم ز تست
ثبت به داغت شده اعضای من
کعبه کوی تو بود مرجعم
بر سر معراج بود پای من
مردمک چشم جهانی ز تست
روشنی دیده بینای من
از شکرستان تو اجری خورست
طوطی گویای شکرخای من
از چمن حسن تو بیرون مباد
زمزمه بلبل گویای من
این قدر ارزم که به هیچم خری
بیم زیان نیست ز سودای من
این شرفم بس که شوی مشتری
هیچ مده قیمت کالای من
پس ز رفیقان ره افتاده ام
گر نکنی رحم به من وای من
جای «نظیری » دگر اینجا کجاست؟
من شده نو آمده بر جای من
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
پیش بنشین ساغری بستان و طبع آزاد کن
وین پرستاران معنی را، به گفتی شاد کن
تخته تعلیم گردون بین و نقش در همش
خنده چون شاگرد زیرک طبع بر استاد کن
این رقم زشتست طرح تازه ای بر صفحه کش
وین بنا سستست قصر قایمی بنیاد کن
ابر ساقی از هوای سرو بر بستان گریست
عندلیبا گل گریبان می درد فریاد کن
عاقبت چون جای ما خاکست کار آب به
گل کز آتش می گدازد تکیه گو بر باد کن
در نمازم دل ز مخموری به صد جا می رود
قبله گم شد محتسب میخانه را آباد کن
چشم مستت شب به معبدها خرابی می کند
پارسایان را به می خوردن مبارکباد من
گر نویسم شکوه می ترسم که نشناسی مرا
آن که از حالش نکردی یاد هرگز، یاد کن
شکر این دولت که دوران بر مراد حسن تست
باده در جام «نظیری » تا خط بغداد کن
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۸
نوش می ریزد حدیثت در گزند خویشتن
تلخ از آن گویی که داری پاس قند خویشتن
بس پریشان ساختی زلف دراز خویش را
گردنی نگذاشتی فارغ ز بند خویشتن
هیچ کاری پیش از عشقت به کام من نبود
چون پسندیدی مرا گشتم پسند خویشتن
دولت عشق توام هرگه به خاطر بگذرد
سجده آرم پیش بخت ارجمند خویشتن
با خیالی مونسم کز فکر خود در وحشتم
از عزیزی ناورم سر درکمند خویشتن
هرگه از مجلس عبیر و دود بیرون آورند
دفع چشم بد برم دود سپند خویشتن
رام دل زلف سیه مارت نشد شرمنده ام
از فسون و دعوت ناسودمند خویشتن
صلح و جنگت بر دلم میدان طاقت تنگ ساخت
عرصه ای جو در خور سیر سمند خویشتن
عشقبازی گرچه می گویم خطاکاری بود
برنگردم زین خطاکاری به پند خویشتن
پیش گفتارت «نظیری » جان به تحسین می دهد
ناز کن بر حسن ادراک بلند خویشتن
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
دلم شد زودرنج آزار او کن
تغافل گونه ای در کار او کن
به کوشش درنمی گیرد چراغم
شررواری حرارت یار او کن
گلابی پاش بر دلق وجودم
چو گل آغشته پود و تار او کن
سخن کز پختگی رنگی ندارد
اگر معجز بود انکار او کن
کسی کز روی آگاهی زند حرف
به جان دست ار دهد ایثار او کن
نگه سرهنگ کم آزار حسن است
غضب را شحنه بازار او کن
اساس حسن داری ساده از مهر
مثال نقش بر دیوار او کن
نفس کز تفتگی تابی ندارد
گر از عیسی بود زنار او کن
«نظیری » را مسوز از داغ حرمان
ترحم بر دل افگار او کن
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
به گریه در دل تو گر اثر توان کردن
تو را ز ذوق محبت خبر توان کردن
اگر به مهر من آب و گلت سرشته شود
دل و زبان تو شیر و شکر توان کردن
قبول سلطنت هر دو کون چندان نیست
که با محبت تو سر به سر توان کردن
به پند مردم ازین راه برنمی گردم
به جستجوی تو سر در خطر توان کردن
بیان شوق به تقریر در نمی گنجد
نمی شود که سخن مختصر توان کردن
به نامه گر صفت اشتیاق بنویسم
ز کاغذ و قلمم بال و پر توان کردن
ز دیده تا به دلم رفت گریه طوفان کرد
گذر عجب گر ازین رهگذر توان کردن
علاج نیست که خصم از درون جان برخاست
ز کید دشمن بیرون حذر توان کردن
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
چه خوشست از دو یکدل سر حرف باز کردن
سخن گذشته گفتن گله را دراز کردن
گهی از نیاز پنهان نظری به مهر دیدن
گهی از عتاب ظاهر نگهی به ناز کردن
اثر عتاب بردن ز دل هم اندک اندک
به بدیهه آفریدن، به بهانه ساز کردن
تو اگر به جور سوزی ز جفاکشان نیاید
بجز از دعای جانت ز سر نیاز کردن
نه چنان گرفته ای جا به میان جان شیرین
که توان تو را و جان را ز هم امتیاز کردن
ز خمار می ندارم سر و برگ سجده بت
دل و خاطر پریشان نتوان نماز کردن
تو به خویشتن چه کردی؟ که به ما کنی «نظیری »
بخدا که واجب آمد ز تو احتراز کردن
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
ساقی صلای عام است کاری به کام گردان
دامان غم فراخ است دوری تمام گردان
ما و وفا درین شهر چون حسن تو غریبیم
او را عزیز کردی ما را غلام گردان
آزاده خاطران را فکری عنان نگیرد
گر غم گران رکابست دل تیز گام گردان
بی کیمیایی مستی تبدیل غم محالست
یا می حلال فرما یا غم حرام گردان
هرچند بی بهایم گنجشک این سرایم
قربان سر نیرزم بر گرد دام گردان
بی تو به تلخ کامی شب ها به روز بردیم
با ما به شادمانی یک روز شام گردان
حکم شراب و شاهد پنهان مکن «نظیری »
پیغام خاص خود را دستور عام گردان
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۷
مردانه قماری کن دستی به دو عالم زن
خصلی که نهی پر نه نقشی که زنی کم زن
هر دم چو فلک لعبی از پرده برون آری
این شعبده یک سو نه وین معرکه برهم زن
گر مهر نهی بر دل از شوق پیاپی نه
ور قفل زنی بر لب از رطل دمادم زن
بینایی جان خواهی شمشیر به تارک زن
آگاهی دل خواهی الماس به مرهم زن
تو بهر چه خاموشی کز هیچ نیندیشی
من پاس گهر دارم غواص نیی دم زن
ایمان ز یقین خیزد از هر چه به شک باشی
در آتش حرمان بین یا بر محکم غم زن
مؤمن نتوان گفتن عاشق که مجاهد نیست
رو بوسه چو سربازان بر طره پرچم زن
شادی و غم عاشق توام به زمین آیند
تخت از پی سور ما در حلقه ماتم زن
ما جان به هوای تو دادیم درین گلشن
بر هستی ما دامن چون باد به شبنم زن
تا عذر گنه گوید آن روی بهشتی را
خالی دگر از عصیان بر جبهه آدم زن
گر کعبه هوس دارد احرام رخت بندد
چون خال زنخدانت گو غوطه به زمزم زن
شرع آخر سنگین است پابند طبیعت را
از کعبه گل برکن در کعبه اعظم زن
جانیست «نظیری » را بیمار لب و چشمت
یا شربت نافع ده یا ضربت محکم زن
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
دلا رو زان خم ابرو بگردان
بدل کردیم قبله رو بگردان
رخ از هندوی خطش سومناتست
مسلمانی رخ از هندو بگردان
نبینم غره آن رو مبارک
عنان طره بر یک سو بگردان
بهار حسن عالم بی خزان نیست
رخ از اصلاح این جادو بگردان
به هر فصل این جهان طبعی پذیرد
تو را هم رفت فصلی خو بگردان
ز دست انداز زلف از کار رفتم
شکنجی بر خم بازو بگردان
به عشقت پارسایی پیشه کردم
به رسواییم در هر کو بگردان
زلالت تیره گشت از ناروایی
«نظیری » آب خود زین جو بگردان
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۷
به دل فگار دارم گله بی نهایت از تو
به کدام امیدواری نکنم شکایت از تو
به هزار جان سپاری ز جفا نیامدی باز
شده ناامید دیگر دل من به غایت از تو
سر و برگ من نداری به کجا روم؟ چه سازم؟
دل پر شکایت از غم لب پر حکایت از تو
تو به خنده لب بجنبان دل و جان به تو مسلم
تو به رحم آشتی کن من و این ولایت از تو
ز رقیب اگر تنزل نکنم چه چاره سازم
که اگر به خون بگردم نرسد حمایت از تو
به ازین نمی توان شد که نصیب شد ز اول
گنه و جنایت از من کرم و عنایت از تو
دم مرگ شد «نظیری » ز جفاش دل تهی کن
که به روز حشر حرفی نکند سرایت از تو
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
دوش کردیم دل و دیده به دیدار گرو
سر نهادیم به پوشیدن اسرار گرو
پاک بازانه کشیدیم سر از داو حریف
سیم و زر باخته و جبه و دستار گرو
علمی شقه عمامه از آن زلف نداشت
دلق و عمامه نهادیم به یک تار گرو
چون برآریم سر از دایره مشکینش؟
چرخ کردست درین دایره پرگار گرو
آبروی من اگر برد جمالش چه عجب
برده از نار مغان آن رخ گلنار گرو
بندم از صومعه زنار که در دیر مغان
مصحف و خرقه نگیرند به زنار گرو
مرغ محبوس گر آن سرو بهشتی بیند
به پر و بال کند چنگل و منقار گرو
گر رود سر، من ازین شورش و سودا نروم
کرده ام رخت درین گوشه بازار گرو
می شود هر نفس از عشق «نظیری » رنگی
دلق درویش که کردست به عیار گرو