عبارات مورد جستجو در ۳۱۴۱ گوهر پیدا شد:
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۷۲۷
ای چرخ ناملایم، با مردمان چه داری؟
دنبال کار خود باش، با این و آن چه داری؟
صرصر! تنت چو مرگ است، دمسردی ات تگرگ است
کارت به شاخ و برگ است، با آشیان چه داری؟
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۷۵۰
از بس گل ناسازی ام در جیب و دامن می کنی
زان پیشتر کآیی برم، سامان رفتن می کنی
ای بت نه ناقوس منی، بهر چه در خلوتسرا
تا می رسد دستم به تو، بنیاد شیون می کنی
از نوبهار آرزو، گلهای اشکم تازه شد
پایی بنه بردیده ام، گر سیر گلشن می کنی
ای دل نخواهی یافتن، از دختر رز بهتری
از صحبت او پا مکش، گر خواهش زن می کنی
طغرا، نفاق دوستان، هرگز نخواهد گشت کم
در پیش ایشان بی سبب، تعریف دشمن می کنی
طغرای مشهدی : قصاید و مقطعات
شمارهٔ ۲
چو پنج گنج برآرم، خدیو هفت اقلیم
ز من خزانه دارای گنجه می خواهد
شود به هند چو خراط چرخ بر سر کار
ز چوب خشک تنم، ساق منجه می خواهد
ز بهر آنکه به رویم کشد سیاهی غم
مداد ساز فلک، زور پنجه می خواهد
تن ضعیف مرا سختیان تراش سپهر
به کهزن ستم خویش، رنجه می خواهد
چه سان به تنگ نیایم ز جلدساز وجود؟
که چون کتاب، مرا در شکنجه می خواهد
طغرای مشهدی : ترکیبات
صید شکوه به بند ترجیع در آوردن- و هر غزل را دام غزال شکایت کردن
ای چرخ چه غم ز اختر تو
در گردن کهکشان سر تو
زاری نکنم اگر بمیرم
از بهر مراد بر در تو
خرد است به چشم همت من
آن کس که بود کلان تر تو
بی طالعی ام نموده چون جغد
ویرانه نشین کشور تو
برخیز ز رهگذار اشکم
تا نم نرسد به دفتر تو
یارب ز چه رو نصیب من نیست
جز خون جگر ز ساغر تو
بر آینه خیال بختم
عکسی نفتاده از زرتو
بی برگی ام انتها ندارد
در مزرع سفله پرور تو
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
تاری شدم از جفای گردون
فریاد ز رهنمای گردون
در خوردن خون من دلیر است
می ترسم از اشتهای گردون
چشم هوسم ندیده رویی
ز آیینه بی صفای گردون
انصاف نگشته گرد ذاتش
معلوم شد از ادای گردون
صد حیف که در جهان کسی نیست
کآید ز کفش سزای گردون
بدخلق شده ست زال دنیا
از صحبت کدخدای گردون
دایم ز هجوم ناله من
بسته ست ره صدای گردون
از دانه به دست من نیامد
جز گرد ز آسیای گردون
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
از گردش چرخ، بی دماغم
وز کوکب خود همیشه داغم
گردیده چو شمع بزم تصویر
بی بهره ز روشنی چراغم
گل روزن خود به گل برآرد
افتد چو گذر به کوچه باغم
چون لاله همیشه رخنه دارد
بی سنگ ز هر طرف ایاغم
بوی گل آتشین این باغ
پیچیده چو دود در دماغم
بلبل چو کند سرودخوانی
بر گوش خورد صدای زاغم
در جرگه طالبان رهم نیست
با آنکه همیشه در سراغم
از من به خزف کسی نگیرد
باشد چو به دست شبچراغم
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
نان هرکه ز چرخ دون بگیرد
از رهگذر فسون بگیرد
پر گریه مکن،که می شود زرد
بسیار کسی که خون بگیرد
کو صبر که داد بیدلان را
از چرخ سیه درون بگیرد
برهم زند آسمان به یک فن
هر پایه که ذوفنون بگیرد
از صحبت عقل می گریزم
ترسم که مرا جنون بگیرد
مطرب چو به طالعم زند چنگ
تارش همه جا زبون بگیرد
بینم چو به سوی دختر رز
کف بر رخ لاله گون بگیرد
ساقی اگرم دهد پیاله
چون نرگس خود، نگون بگیرد
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
یکچند درین سراب گشتم
لب تشنه به ذوق آب گشتم
در میکده ها چو نکهت می
بر گرد سر شراب گشتم
از تنگی بزمگاه عشرت
در جلوه گه کباب گشتم
عمری به سراغ زلف خوبان
در کوچه پیچ و تاب گشتم
یکرو کردم به آن پریرو
چون سایه ز آفتاب گشتم
جایی که نرسته گل ز خاکش
من در طلب گلاب گشتم
از بهر عمارت زرافشان
در مملکت خراب گشتم
یک عقده مشکلم نشد حل
هرچند که بر کتاب گشتم
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
امشب خم باده جوش دارد
بی زمزمه، لب خموش دارد
درسی که به طفل غنچه دادند
گفتند به گل که گوش دارد
از بهر شراب صاف کردن
آیینه نمد به دوش دارد
باید کم و بیش را نپرسد
هرکس سر می فروش دارد
نیشی که دلم ز دست او خورد
چون آب حیات، نوش دارد
زاهد مطلب به بزم مستان
بگذار که باب هوش دارد
از بیم صدای خود، موذن
انگشت به روی گوش دارد
هر زشت ترنمی بجز من
امداد ز عیب پوش داد
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
آن شوخ، انیس بوالهوس شد
خونگرمی شعله، صرف خس شد
نزدیک رسید وعده بوس
شفتالوی خام، نیمرس شد
بر من ز نسیم بخت وارون
مشت خس آشیان، قفس شد
از شور فغان، حباب اشکم
بر ناقه گریه چون جرس شد
عشق تو ز خواری ام برآورد
ناکس به محبت تو کس شد
خرم دل آنکه همچو ساغر
با شیشه باده همنفس شد
غم چون نخورم، که دختر رز
بگذاشت مرا،زن عسس شد!
آمد به کفم کدوی شهدی
آخر همه قسمت مگس شد
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
ترک نگهش مرا طلب کرد
نادیده خطا، به من غضب کرد
بیگانه بود به ساغر ما
آن باده که آشنای لب کرد
یک شبر ز قامت تو کم بود
قمری قد سرو را وجب کرد
زاهد به هدایت صراحی
برخاست سحر، نماز شب کرد
ساقی جگر کباب ما را
حسرت کش باده طرب کرد
کردم به نظاره اش دلیری
با تیغ نگه مرا ادب کرد
از دهشت خانه سوزی من
لرزید شرار و شعله تب کرد
در صبح ازل مرا غم عشق
محروم وصال او لقب کرد
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
در کوی هوس چو باد رفتم
هرجا که رهم فتاد رفتم
در بتکده هواپرستی
تا مغبچه در گشاد، رفتم
از گلشن دردپرور عشق
بویی نشنیده، شاد رفتم
اندازه نداشت راه غفلت
تاکم نبود، زیاد رفتم
جایی که کلاغ، نان نیابد
بی راحله، بهر زاد رفتم
جز بیخبری به من نیاموخت
هرچند به اوستاد رفتم
صدخانه کتاب جهل برکف
در کوچه اجتهاد رفتم
از ظلم غلط پرستی خود
بر درگه حق، به داد رفتم
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
از باغ و بهار من خزان ماند
آتشکده ای ز دودمان ماند
فهمیده نگشت مصحف گل
شور عبثی به بلبلان ماند
از یک نی تیر او تنم را
صد رنگ نوا در استخوان ماند
آخر به مراد خود رسیدم
روی سیهی به آسمان ماند
آلوده نمی رسد به پاکان
بگذشت نسیم و بوستان ماند
غفلت ز دلم ربود غم را
این شهد به کام این و آن ماند
پرواز نمود مرغ عیشم
خاشاک جفا در آشیان ماند
سرمایه عشرتم ز کف شد
در کیسه طالعم زیان ماند
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
تا یار سوی چمن نیامد
بوی از گل و نسترن نیامد
یک جا ننشست در گلستان
کز هر طرفش سمن نیامد
هرچند به غنچه گفتگو کرد
کودک ز پی سخن نیامد
بی آنکه رسد به چین زلفش
باد از طرف ختن نیامد
بر دور چراغ لاله گشتم
بویی ز گداختن نیامد
آن چاک که سینه آرزو کرد
از جامه و پیرهن نیامد
دل، مهره قلب در میان داشت
جان بر سر باختن نیامد
یاران دو هزار خصل بردند
یک خصل به دست من نیامد
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
با دل بگذار یاد او را
از غنچه جدا مساز بو را
چندان بسرا چو مرغ حقگو
کاین زمزمه خون کند گلو را
بردار ز تیغ عشق، زخمی
کآرد به فغان، لب رفورا
در فوج طرب، علم ضرور است
از دوش جدا مکن سبورا
بیش ازگل ماهتاب می خواه
از نسبت می کل کدو را
تا چشمه دو گام بیشتر نیست
زنهار مخور فریب جو را
توفیق نشد که پاک سازم
از زمزم وصل، دست و رو را
بر من ز چه رو غضب نیاید؟
آن ترک وش بهانه جو را
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
دل بی تو ز خانه می گریزد
از چنگ و چغانه می گریزد
شبهای غمت، ز دهشت خواب
گوشم ز فسانه می گریزد
زلف تو ز بیم طعن مردم
از صحبت شانه می گریزد
در بزم چو بر کنار باشی
عشرت ز میانه می گریزد
چشمت چو به قتل من کشد تیغ
طبعش ز بهانه می گریزد
افتاده شکست بر کمانم
تیرم ز نشانه می گریزد
از ترس مقام شکوه من
مطرب ز ترانه می گریزد
عمری ست که خوشه نصیبم
از نسبت دانه می گریزد
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
از حرف بجز زیان ندیدم
غیر از تپش زبان ندیدم
بویی ز دوای ضعف طالع
درطبله آسمان ندیدم
از بیم گرفت و گیر صیاد
آرام در آشیان ندیدم
یک سرو به کام دل درین باغ
از دهشت باغبان ندیدم
چون نای ز دست مطرب چرخ
جز ناله در استخوان ندیدم
بر سفره خاک، همچو ماهی
دیدم گر آب، نان ندیدم
صد ناوک آه برفلک رفت
یک زخم برین نشان ندیدم
نومید شدم ز چرخ و اختر
امداد ز این و آن ندیدم
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
صوتم ره گوش را ندانست
قانون سروش را ندانست
دوشم به سه چار خانه، دل برد
یک خانه بدوش را ندانست
با نیش چه سان بسازدم لب؟
چون معنی نوش را ندانست
مفتی به خموشی ام قسم داد
گفتار خموش را ندانست
طبعم چو خم تهی ز باده
سرمایه جوش را ندانست
دل از ته بار ناامیدی
دزدیدن دوش را ندانست
بختم پی عیبجویی خود
آیینه هوش را ندانست
کاری که ز دست من برآمد
بازار فروش را ندانست
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
فرمانده کشور زیانم
پاشیده خسارت از نشانم
طغرای مثال ناامیدی
گردیده لقب ز آسمانم
از دست کناره گردی بخت
اندوه گرفته در میانم
یک تیر به مدعای خاطر
پیوند نگشته با کمانم
افسردگی ام به لرزه افکند
با آنکه در آتش فغانم
لب تشنه به پیش چاه زمزم
بی بهره ز دلو و ریسمانم
در هر سخن از زبونی بخت
صد عقده فتاده بر زبانم
نه دین به کفم بود، نه دنیا
غارت زده دو کاروانم
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
طغرای مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
طفلم من و چرخم به جفا قوت دهد
جایم به ستم، سپهر فرتوت دهد
آن به که ز روی دوستی، مادر دهر
گهواره راحتم ز تابوت دهد
طغرای مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۱۹
هر چند ناله کردم، نشنید پیر گردون
درکار و بار کور است، بهر چه کر نباشد؟
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
باز دل بر در غم طرح محبت انداخت
بر سر شعله چو خس رخت اقامت انداخت
ای سگ دوست به جانت که چو غم جانم خورد
استخوانم را در دوزخ حسرت انداخت
ریسمان نفسم را غم ایام گسیخت
دلو عمرم به ته چاه قیامت انداخت
دل به صد حیله شد آبستن طفل طربی
دید بخت سیهم را و بساعت انداخت
گرچه زین پیش مصیبت به دل آتش می‌زد
ماتمم آتش در جان مصیبت انداخت
فطرت پست فصیحی‌ست که در روز ازل
خلعت همت بر دوش قناعت انداخت
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
کی ز ماتمخانه ما دود افغان برنخاست
کی غم از بالین ما با چشم گریان برنخاست
در زمین سیل‌خیز دیده گریان ما
کی نشست اشکی که چون برخاست طوفان برنخاست
صد نسیم آمد ز مصر و بوی پیراهن رساند
ناتوانی بین که گردی زین بیابان برنخاست
من ندانم بود چشم خون‌فشانی یا نبود
این قدر دانم که این طوفان ز دامان برنخاست
ذوق بی‌سامانیم هر چند بر بالین نشست
این سر آشفته‌بخت از خواب سامان برنخاست
یک جهان زخم از دم تیغ تو بر هر مو شکفت
از سر جان کشته تیغ تو آسان برنخاست
شکر فیض نوبهار غم فصیحی چون کنم
کز گلم یک لاله بی چاک گریبان برنخاست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
فلک خونم به تیغ آن بت بی‌باک می‌ریزد
که خون صید را در حسرت فتراک می‌ریزد
چنان از دوستی خورد آب باغ ما که گر گل را
بیازارد صبا خون از خس و خاشاک می‌ریزد
برو ای محتسب این ماجرا با ابر فیضی کن
که این آب حیات اندر گلوی تاک می‌ریزد
ز بس خاک مذلت ریخت دوران بر سر بختم
چو بر سر می‌زنم دست مصیبت خاک می‌‌ریزد
ندوزم چاک جان از رشته دل تا مپنداری
که درد عشق او چن در دل افتد چاک می ریزد
بیا سایم اگر روزی فلک از جنبش آساید
که جام عیش ما از گردش افلاک می‌ریزد
فصیحی طرفه‌تر زین صیدگه هرگز شنیدستی
که صید اندر چرا و خونش از فتراک می‌ریزد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
گرد افغانم ز دامان جرس افتاده‌ام
از حریم محمل امید پس افتاده‌ام
ناله‌ام از بس گرانبار غمم ماندم به جای
ورنه عمری شد که در راه نفس افتاده‌ام
سالها کردم به پای عقل طی راه عشق
چون نکو دیدم دو گام از خویش پس افتاده‌ام
کوشش پرواز همت بین که در اقلیم حسن
با وجود صد گلستان در قفس افتاده‌ام
شعله برگشته روزم کز دل ماتم‌کشان
بسته‌ام بار غم و د رجان خس افتاده‌ام
ناخلف فرزند غم بودم از آن یادم نکرد
ورنه می‌داندکه در دام هوس افتاده‌ام
میوه عیشم ولی از بی‌وفاییهای شاخ
بر زمین غم فصیحی نیم‌رس افتاده‌ام
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۲۹ - ماده تاریخ وفات ابراهیم
داد از این چرخ حشوپرور دون
آه ازین دهر سفله‌طبع لئیم
برکشید از نیام کین تیغی
که به تب لرزه رفت خود از بیم
هر که همچون الف قد افرازد
زندش همچو لام الف به دو نیم
گر همه همچو«حا»ست تاج حیات
پیچدش در کفن چو نقطه جیم
زین همه بدتر آن که داد به باد
گل باغ کمال ابراهیم
نکهتی درنیافته زین باغ
بار بربست و رفت همچو شمیم
ناوزیده بر آن نسیم جهان
کرد پرواز ازین چمن چو نسیم
بود شایسته حیات ابد
گشت کوتاه عمر چون تقویم
دوش رضوان چو در نسیم بهشت
غسل دادش به کوثر و تسنیم
جست تاریخ فوت او گفتم
ز جهان رفت آه ابراهیم
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۹
در جام شکایت زبانم خون ریخت
دیدم که ز طره تو تابی انگیخت
گفتم برمش زود در آتش فکنم
آگه شد و در به [در] به نام تو گریخت
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
با آن که به جانم از تو جز تب نرسد
یک روز نشاط از پی صد شب نرسد
از پاره دل خسک به راه افشانم
تا قاصد شکوه زود بر لب نرسد
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
ای چرخ بر آتشم نهی همچو سپند
کز سفله طبیعتان کنی دفع گزند
ای سفله به ما مضایفه تا کی و چند
کز تست چراغ ما به بادی خرسند
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۶۳
در روز ازل بخت زبونم دادند
این جرعه ازین جام نگونم دادند
چون تشنه به خون خویش دیدند مرا
از هر بن مو دجله خونم دادند
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۴
تا کی ز تو وعده ارمغانی گیرم
وز وعده برات دو زبانی گیرم
رفتم که برای انتظار از عقبی
سرمایه عمر جاودانی گیرم
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۹
از عهد شکستن چو هوس نشکیبی
یک دم ز شکست عهد کس نشکیبی
عهد تو دل منست گویی کز ناز
گر نشکنیش نیم نفس نشکیبی
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۸
ما شاه محنتیم و دهد عشق تاج ما
گردون ز جنس درد فرستد خراج ما
چون دم زنم ز صبح وصالت که روز حشر
بیعت گرفته است ز شبهای داج ما
ترسم که در دماغ وجود آتش افکند
ز ینسان که باز گرم جگر شد مزاج ما
گردون که صبح صحبت ما شام هجر کرد
گو روغن وجود مکن در سراج ما
اشراق ما و درد که دکان روزگار
زان نسخه مفلس است که دارد علاج ما
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
مپرس از من که خون دل شبت از دیده چون آید
چه خون دل همه شب ریشه جانم برون آید
بدوز آخر به پیکان دیده ام تا کی توان دیدن
که هر سب صد بلا زین رخنه محنت برون آید
عزیز من شکر خواب صبوحی کرده کی داند
که بر بیدار غم پاسی شب از سالی فزون آید
به سر سودای خام ای دل که باور میکند کاکنون
به دام عنکبوت بخت ما عنقا درون آید
در این شبهای بیداری چنان نازک دلم از غم
که کاهی بر دل من همچو کوه بیستون آید
بیا تا آتش اندر خرمن سحر و فسون افتد
چو چشمت بهر جانم بر سر کار فسون آید
چو باران بارد از چشم همه شب شعله آتش
در این آتش بگو تا کی زمن صبر و سکون آید
غلط کردم ره کوی تو مهمان بلا گشتم
مبادا بخت بد یارب کسی رارهنمون آید
بجای اشک چشمم ریزه الماس می بارد
که آن پیکان مباد از دیده ام روزی برون آید
مگر اشراق را در کار این سودا زبون دیدم
زبون باشد بلی کاری که از بخت زبون آید
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
هنوز از ناله‌ام بنیادِ جان نابود می‌گردد
هنوز از آه من شب‌ها جهان پُر دود می‌گردد
هنوز از بس هجوم درد و غم در سینه تنگم
همه شب تا سحر راه نفس مسدود می‌گردد
بلای عشق طرح دوستی افکند و می‌دانم
که آخر دشمن این جانِ غم‌فرسود می‌گردد
ز غمزه چند بر هستی ما ناوک زنی؟ رحمی!
که این صحرا پُر از پیکانِ زهرآلود می‌گردد
نگویم دل در این ویرانه تن دشمنی دارم
که هر روزم از آن بنیاد جان نابود می‌گردد
به دردی سر به سر کردی دو عالم شادباش ای دل
که در سودای عشق آخر زیان‌ها سود می‌گردد
ز زلف خویش زنجیری بیا بر گردن شب نِهْ
که باز امشب به رغم من فلک خوشرود می‌گردد
به طنز اشراق را گویی که خوشنودی ز ما یا نه
بلی از چون تو خونخواری کسی خشنود می‌گردد؟