عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۹
ویرمه، چوق رنگ گل عارض جانانمزه
گیرمه ای باده گلرنگ بیزیم قانمزه
اول نه رخ دور نه طراوت که او ننک فیضندین
گل اولور خار اگرال ووره دامانمزه
اول نه لب دور، نه دهان دور،نه حلاوت دوربو
که شکر سوزلری اودسالدی بیزوم جانمزه
نیجه کیم غنچه سیراب گولر شبنمدین
اول گولر، یوزلی گولر دیده گریانمزه
گون کبی سیره قلج دون گجه بیزدین گیجدونک
نه بیلور سنک که نه گون گیچدی یا زوق جانمزه
خار راه اولدی مسیحا کبیه بیر سوزن
ولی اگر بخیه الی یتسه گریبانمزه
سایلور دادودهش خلق جهان ایجره بوگون
ویره فتوی اگر اول خصم بیزوم قانمزه
رزقمز غصه دین از بسکه بوقازده دوگولور
نه عجب سایسلر آبمزی دانمزه
مدعی بیرله سوزم وار سخنور لوقده
قانی بیر حاکم عادل یته دیوانمزه
تا نی بیردیللی فغان عرض ایده واعظ سوزمی
بیزه ترکی دیان اول یار سخندانمزه
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۲
نگذاشت جان غم تو برای شهادتی
دارند عاشقان عوض جان، ارادتی
آنجا که آفتاب رخت پرتو افگند
با سایه همای، نباشد سعادتی
آیی مگر بتهنیت ما، و گر نه نیست
بیماری هوای غمت را عیادتی
دعوی کند چو تیغ تو با آب زندگی
دارند کشتگان غمت هم شهادتی
در بند رسم و عادت دنیا نبودن است
در شهر عشق باشد اگر رسم و عادتی
حالی ندیده ایم ز پیران این زمان
جز اینکه هستشان بجوانان ارادتی
واعظ اگر زیاده طلب باشی از جهان
شکر است شکر نعمت از حد زیادتی!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۵
با من همیشه درد تو دارد عنایتی
صد شکر کز غم تو، ندارم شکایتی
افتاده اند، از ره افتادگی بدور
یارب بخویش گمشدگان را هدایتی
از مال و جاه، هست سخن پایدار تر
از ملک جم چه مانده بغیر از حکایتی؟!
شوق جمال دوست مرا در دل حزین
چون نعمت بهشت ندارد نهایتی
ما را ز طره تو پریشانتر است حال
داریم از نگاه تو چشم رعایتی
دزدیده میتوان ز رخش دیدنی ربود
ترسم شکست رنگ نماید سعایتی
هستیم خسته، مرهم لطفی، ترحمی
گشتیم سرمه، گوشه چشم عنایتی
با خویش، ما حساب بوصل تو میکنیم
پیش تو بگذرد اگر از ما حکایتی
انجام هست شکوه ما را ز هجر تو
دارد شب فراق تو هم گر نهایتی
عمرم کجا بشکر همین میکند وفا
کز من کسی نداشته هرگز شکایتی
شد پای سوده صندل درد سر وطن
خوشتر ندیده ام ز غریبی ولایتی
هرجا که یار ماست، بود آن دیار ما
واعظ چرا کنیم ز غربت شکایتی؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۱
در دلها برویت میگشاید نرم گفتاری
کلید خانه آیینه شد صیقل ز همواری
نهادت ذوق راحت بالش نرمی بزیر سر
ازین غفلت مگر در خواب بینی روی بیداری
چو زاهد در کمند وحدت خود غنچه میگردد
برای صید دلها دانه و دامیست پنداری
دلی کز درد عشق آگاه شد، راحت چه میداند؟
نمیگنجد در یک چشم باهم، خواب و بیداری
چنان بر خویشتن واعظ بسان غنچه پیچیدم
که برگ گل تواند خانه ام را کرد دیواری
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۶
دلم از گرد کلفت، شام دیجور است پنداری!
در او یاد جمالت، آتش طور است پنداری!
نظر بر خرمن جمعیت ما همدمان دارد
جهان تنگ بر ما دیده مور است پنداری
شود پر باد چون از عجب، سوی خویشت بیند
نگاه چشم خودبین، نیش زنبور است پنداری!
خموشست و، ازو در هر رگ جانیست فریادی
زبان عاشقان مضراب طنبور است پنداری
بچشم زنده دل، مرگست واعظ خواب آسایش
به پیش عاشقان، بستر لب گور است پنداری
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۴
کیم من؟ بیدلی، بیچاره یی، از خویش دلگیری!
بآب تیغ خوبان تشنه یی، از جان خود سیری!
(ز سر تا پا گنه کارم، ندارم عذر تقصیری
ز چشم افتاده یارم، رفیقان چیست تدبیری؟)
نثار جان بدست و، دیده خواهش بره دارم
که ایمائی رسد از گوشه ابروی شمشیری
دلم میرفت و، می نالید هر عضوم ز دنبالش
بآهنگی که، نالد از پی دیوانه زنجیری
زبان خامه اش، گر بشکند در هم، عجب نبود
مصور گر کند از رنگ من پرداز تصویری!
حیات تازه یی از هر خرامش یافتم واعظ
بپای سرو بالایش نکردم مردن سیری!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۸
بهرجا میفروزی چهره،آتشخانه میسازی
بهر جانب نظر می افگنی، میخانه میسازی
نگار من برنگ شعله، خشک وتر نمیدانی
بهار من، بهر کس میرسی، دیوانه میسازی
نگه می دارد از دور، آتش حسنت اسیران را
تو ان شمعی که فانوس از پر پروانه میسازی
به بیداری هم آن، چشم سیه در خواب میباشد
مگر احوال بختم، پیش او افسانه میسازی؟!
نمی آمیزد آن زلف سیه از سرکشی باما
گرش از استخوان سینه ما شانه میسازی
ندانم آتش سوزنده یا سیل بهارانی
که هر سو میخرامی، عالمی ویرانه میسازی
تو ای گنج روان عاشقان، از بس گرانقدری
بهر ویرانه یی پا میگذاری، خانه میسازی
من از بهر تو، با ناسازی ایام میسازم
تو ای ناساز، میسازی به واعظ، یا نمیسازی؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۰
چون کند شمع رخت را انجمن پروانگی
شیشه نگذارد بساغر، خدمت پیمانگی
سازدت آزاد از بند قبا دیوانگی
از گریبان، طوق بر گردن نهد فرزانگی
بسکه جا کرده است در دل، تار تار سنبلش
میکنند امروز، دلها زلف او را شانگی
بر می گلگون کشد خمیازه چون لعل لعبت
شیشه را دل خون شود از حسرت پیمانگی
خشک میماند بجا از شورش توفان من
سیل اگر واعظ، کند با من شبی همخانگی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۳
ز بس پر گشته بزم از حیرت روی دل آرامی
نمیگردد زبانی، غیر دود آه، در کامی
بدان ماند که هر سو چشم گرداند، ترا جوید
از آن در رشکم از بزمی که دارد گردش جامی
چو چشم دام زیر خاک هم بر هم نمی آید
هر آن چشمی که حیران است بر روی دل آرامی
سر شوریده ما، با جرس باشد بیک طالع
که در بالین زانو هم، نمی بینند آرامی
فلک هر چند چشم مهر گردانید در عالم
ندید از قامتت خوشتر،نهال نازک اندامی!
عجب شوریده وضع عالم، از رخ پرده یکسو کن!
که گیرد روزگار از حیرت روی تو آرامی!!
غبار آورده چندان ز انتظارت چشم مشتاقان
که در خاک است بهر صید وصلت هر قدم دامی
مکن در محفل او واعظ از بیطاقتی منعم
نباشد ذره را در پرتو خورشید آرامی!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۴
اگر گللر غمیندینک دور چمنده بلبل افغانی
کیمونگ عشقیندینک آیا چاک دور گللر گریبانی
سننک گل تک جمالنک بیر نظر تا پرده سیز گوردی
گوزوم هر لاله سیرابه تو شدی قیندی قانی
گیچه سیلاب تک گرداغه دورماز طاش طاش اوسته
قیامت قامتی تانیلسونک بو اپریمیش جانی
اونینچون سرنگون بخت سیاهم تک مشوش دور
که اول یوزین اوزاق توشمیش سر زلف پریشانی
حسد دین چاخنشوللر بیر بیره داغده قراطاشلر
یوزین عکسی اوله گر بیر نفس آیینه مهمانی
سراسر بو نیاز و عجز دور، اول ناز و استغنا
دگر حسنونک سراپا سینه عشقونک چشم گریانی
جهانده گورمدوک واعظ بیزوم مجنون تکی عاقل
که ال دین ویرمدی بیر لحظه هرگز دشت دامانی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۷
با من نگاه او کرد، هر چند پهلوانی
آخر بخاکم افتاد، از فیض ناتوانی
از بار دوری آن مهر سپهر خوبی
چون ماه نو خمیدم، در اول جوانی
ماند قلم ز تحریر، از کثرت سیاهی
طغیان حرف نگذاشت ما را بهمزبانی
دمسردی نصیحت هرچند آورد زور
سیلاب اشک گرمم، کی افتد از روانی؟!
واعظ ز بی نشانی، ایمن ز دشمنان شد
گنج از نهفتگی نیست محتاج پاسبانی!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۸
چه دوداست آن ترا بر گرد لب از خط ریحانی
گرفتت باغ حسن آتش مگر ز آن لعل رمانی
بیاد خال او تار نگه در دیده ام گردد
بگرد مردمک دایم چو زنار سلیمانی
از آن لب گر سخن مشکل برآید، هست حق با او
که بر آتش زدن از کس نمی آید بآسانی
سبکتر گو نگاه عجز در رخسار او گردد
که آن گلشن عرق بندی شده است از چین پیشانی
چه آبادی طمع میداری از ملک دلی کآنجا
ز هر سو برنخیزد دودی از آه پشیمانی؟!
نمیگیرد بجز دست تهی دامان دولت را
بمشتاقان دنیا مال دنیا باد ارزانی
ز یمن ترک، ما را چون سلیمان تخت آسایش
روان در اوج همت شد، بباد دامن افشانی
مرا سرگشتگی، دست از گریبان بر نمیدارد
بسنگ من، فلاخن گشته زنار سلیمانی
گر اوراق حواس خویش را شیرازه میخواهی
مده واعظ ز کف هرگز سر زلف پریشانی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۹
کام حاصل ای دل از آه سحر گاهی کنی
گر تو، ای قطع نظر از خلق، همراهی کنی!
یک سراسر سیر آن زلف درازم آرزوست
ای شب وصل از تو میترسم که کوتاهی کنی!
هر چه میخواهد، بکن، تا هرچه میخواهی، کند
لیک میخواهی تو دائم، هر چه میخواهی کنی!
دانه سان سر سبز تا فردا برآری سر ز خاک
باید امروز از غم آن چهره را کاهی کنی
تا توانی بود از داد و دهش چون آفتاب
از گرفتن مه صفت تا چند جانکاهی کنی؟!
تا توان چون موج بود آزاد در بحر وجود
چند بر خود فلس چندی دام چون ماهی کنی
تا توان در دشت استغنا علم بودن چو کوه
در پس دیوار مردم تا بکی کاهی کنی؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۹
برگی از باغ تو، هر رنگ گل زیبایی
گردی از راه تو، هر سروقد رعنائی
بهر نظاره گلزار تو، هر غنچه تلی
پیش مجنون تو هر برگ گلی، صحرائی
هفت چرخست، ز گلزار تو یک غنچه تنگ
دو جهانست ز باغ تو، گل رعنائی
بر درت وسعت صحراست، رخی سوده بخاک
بتو موج سرابی است، لب گویایی
نسخه صنع ترا مد زمان یک الف است
گوی چرخ است از آن، نقطه ناپیدایی
روز، یک شعله ز عشق تو فلک را در دل
شب، زمین راست ز فکر تو بسر سودایی
تا مگر یک دو قدم همره خویشتن سازند
سر هر خار، براه تو بود در پایی
در بیابان تمنای تو چون خامه مو
هست در هر سر خاری، ز غمت سودایی
بسیه روییم از درگه خود، دور مکن
که مرا غیر درت نیست دگر مأوائی
عمرها شد که مرا جای تو در دل خالیست
با وجودی که نباشد ز تو خالی جایی
نشنود واعظ ما گر سخن خود، چه عجب؟
کز خموشان تو، هر سوی بود غوغائی!
تو مگر رحم کنی، ورنه چو واعظ نبود
عمر ضایع کن دیوانه بی پروایی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۰
بسویت جنبش هر نو نهال ایمای ابرویی
ز حرفت در چمن، هر غنچه یی چشم سخنگویی
ز یاران هیچکس پهلونشین من نشد امشب
بغیر از حرف آن بدخو، که با من داشت پهلویی
ز دردت، آنچنان بی تاب دارم همنشینان را
که در پهلوی من بر خویش پیچد هر سر مویی
از آن رو چون رگ ابر از نگاهم گریه میبارد
که دایم همچو برق ای آتشین خود، چین بر ابرویی
ز اسباب جهان واعظ ندارد خانه ام چیزی
بغیر از بستر پهلو و، جز بالین زانویی
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۲ - تجدید مطلع
ای نگاهت دیده آیینه دل را ضیا
گوشه ابروی لطفت، صیقل زنگ خطا
پیشت از خجلت بهم پیچید، زبان گفتگو
با زبان حال گویم، حال خود سر تا بپا
حالم این، کز درگه قربت بدور افتاده ام
حالم این، کز آستانت گشته ام عمری جدا
حالم این، کز نامه من میگریزد خط عفو
حالم این، کز طاعت من عار میدارد ریا
همچو برگ بید میلرزد زبان بر خویشتن
گر کند از ناتوانیهای من حرفی ادا
در کشاکشهای چرخ، از ناتوانی میگسست
گر نمیشد قامت چون رشته ام از غم دوتا
از غبار دیده خود مانده ام در زیر بار
گر شود گوشم گران، هرگز نمیخیزم ز جا
لرزشم از ناتوانیها، تواند راه برد
ریزش اشکم، ز ضعف تن تواند شد عصا
در گداز لاغری، از بسکه گردیدم سبک
درگه رفتار، نتواند خلد خارم بپا
میتوان خواند از جبین من، خط سرگشتگی
میتوان دیدن ز جسمم حال دل سر تا بپا
. . .
قامتم را کرده بار چین پیشانی دوتا
خامه ام، پیچیده طوماری است، از مضمون غم
نامه ام، افشانده دامانی، ز نقد مدعا
بهر آن از پا درافتادم، که از روی کرم
از نگاه التفاتی، بخشیم شاید عصا
پای آزادی مرا فرسود، در بند خودی
جذبه یی دارم طمع، کز من مرا سازی رها
گر مرا دست زبان عذر خواهی کوته است
دامن عفو تو اما، از کرم باشد رسا
بس کن ای واعظ، که گفتن پا زحد بیرون نهاد
پیش اهل جود، خاموشی است عرض مدعا
داری از درگاه شیر حق چو روی تازه یی
رو بسوی قبله حاجات کن روی دعا
تا بود بازوی «حیدر» خانه دین را ستون
تا بود در دست او سر رشته راه خدا
دوستانش را بود آباد، قصر زندگی
گردد از کف رشته عمری عدوی او رها
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
هر ذره زمهر تست جانی بیتاب
هر شبنمی، از یاد تو چشمی پر آب
هر برگ گلی است یک کتاب از سخنت
هر غنچه کتابخانه یی پر ز کتاب
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
ای روی تو در نمودن خود بیتاب
حسنت نکشد ز نازکی بار حجاب
در پرده، رخت ظهور دیگر دارد
بر روی تو، چون پرده چشم است نقاب
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
حسنت، روزی که دست و شمشیر افراخت
اول نگهت بطاقت دل پرداخت
برخاستنت، بخاک و خونم انداخت
تمکین خرام، بر صف هوشم تاخت
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
ز آن موی میان، فکر مرا جانکاه است
زآن زلف رسا، دست سخن کوتاه است
خوش با دل زار عاشقان پیچیده است
آن زلف مگر ز دودمان آه است؟!