عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۴
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۵
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۹
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۴
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۶
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
خاک...
...نیست در سر من
مرا...
...یارست در برابر من
ز عشق...
... چه ضرورست ای برادر من
نهان چگونه کنم...
چون لب خشک است و دیده تر من
نثار خاک قدمهای این...
به هیچ جا نرسد تحفه محقر من
جفای چرخ و فراق ترا و جور رقیب
درین زمان چه کند این دل صنوبر من
چو غیر عشق ندارد درین جهان صوفی
اگر تو صاحب دردی ببین به دفتر من
...نیست در سر من
مرا...
...یارست در برابر من
ز عشق...
... چه ضرورست ای برادر من
نهان چگونه کنم...
چون لب خشک است و دیده تر من
نثار خاک قدمهای این...
به هیچ جا نرسد تحفه محقر من
جفای چرخ و فراق ترا و جور رقیب
درین زمان چه کند این دل صنوبر من
چو غیر عشق ندارد درین جهان صوفی
اگر تو صاحب دردی ببین به دفتر من
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۷۱
اگر به جانب غربت کشد دلم شاید
که بوی خیر از این همدمان نمی آید
در جواب او
اگر به جانب بغرا کشد دلم شاید
که بوی قلیه زاکرا و نان نمی آید
بود که کله پز از حال من شود آگاه
در آن زمان که سر دیگ خویش بگشاید
اگر چه گوشت بود در جهان نوای نعیم
جمال نان تنک سفره را بیاراید
گرسنه خلق و به سفره، طعام لاموجود
بلای جان بود ای دل خدای ننماید
در آن زمان که کند مطبخی طعام نثار
بود که صوفی مسکین به خاطرش آید
که بوی خیر از این همدمان نمی آید
در جواب او
اگر به جانب بغرا کشد دلم شاید
که بوی قلیه زاکرا و نان نمی آید
بود که کله پز از حال من شود آگاه
در آن زمان که سر دیگ خویش بگشاید
اگر چه گوشت بود در جهان نوای نعیم
جمال نان تنک سفره را بیاراید
گرسنه خلق و به سفره، طعام لاموجود
بلای جان بود ای دل خدای ننماید
در آن زمان که کند مطبخی طعام نثار
بود که صوفی مسکین به خاطرش آید
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۷۹
کتابه ای ز مسیحا بر این کهن دیرست
که نا امید نباشی که عاقبت خیرست
در جواب او
دلم که در پی بغرا همیشه در سیر است
چه پخته کار غنیمی که داعی خیرست
دل گرسنه من دوش گفت با بریان
درآ در آی که این خانه خالی از غیرست
چرا رود سوی مطبخ روان دل من گفت
به دانه های برنج او اسیر چون طیرست
روم به خدمت خباز، زان که هر روزی
به نو چو خوردن نان رسم این کهن دیرست
عجب مدار که صوفی رسد به دعوت عام
که از برای همین کار خاصه در سیرست
که نا امید نباشی که عاقبت خیرست
در جواب او
دلم که در پی بغرا همیشه در سیر است
چه پخته کار غنیمی که داعی خیرست
دل گرسنه من دوش گفت با بریان
درآ در آی که این خانه خالی از غیرست
چرا رود سوی مطبخ روان دل من گفت
به دانه های برنج او اسیر چون طیرست
روم به خدمت خباز، زان که هر روزی
به نو چو خوردن نان رسم این کهن دیرست
عجب مدار که صوفی رسد به دعوت عام
که از برای همین کار خاصه در سیرست
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۸۸
آه که بی روی دوست عمر به پایان رسید
وز غم هجران یار نعره به کیوان رسید
در جواب او
آه که از شوق نان عمر به پایان رسید
در غم هجران گذشت، ناله به کیوان رسید
دل پر و معده تهی، منتظرم روز و شب
تا که کسی گویدم دعوت سلطان رسید
جان به لب آمد مرا، در غم بغرای ترب
ناله من از عراق تا به خراسان رسید
آتش سودای گوشت هست مرا در درون
شد جگرم پخته تا دل بر بریان رسید
صحن مزعفر چو گشت در نظر ما عیان
شمع بخندید و گفت دل به بر جان رسید
بر سر آتش کباب زمزمه ای داشت خوش
گفت دل مستمند، مرغ خوش الحان رسید
بر سر خوان نعم گشت پلانی خنک
گفت یکی غم مخور صوفی حیران رسید
وز غم هجران یار نعره به کیوان رسید
در جواب او
آه که از شوق نان عمر به پایان رسید
در غم هجران گذشت، ناله به کیوان رسید
دل پر و معده تهی، منتظرم روز و شب
تا که کسی گویدم دعوت سلطان رسید
جان به لب آمد مرا، در غم بغرای ترب
ناله من از عراق تا به خراسان رسید
آتش سودای گوشت هست مرا در درون
شد جگرم پخته تا دل بر بریان رسید
صحن مزعفر چو گشت در نظر ما عیان
شمع بخندید و گفت دل به بر جان رسید
بر سر آتش کباب زمزمه ای داشت خوش
گفت دل مستمند، مرغ خوش الحان رسید
بر سر خوان نعم گشت پلانی خنک
گفت یکی غم مخور صوفی حیران رسید
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۹۷
تا بدین غایت که رفت از من نیامد هیچ کار
راستی باید، نه بازی صرف کردم روزگار
در جواب او
بهر بغرا در جهان هر کس نهد دیگی به بار
یارب این توفیق را گردان رفیق، ای کردگار
کی بود یارب که در دستم فتد بریانیی
تا من تنها بر آرم از دل و جانش دمار
تا که بریانهای فربه چون به چنگ افتد مرا
بهر کنگر ماس باشد در دل من خوار خوار
فی المثل در معده ام گر جا نماند یک نفس
همچنان با صحن بغرا دل بود امیدوار
بعد مرگم ای که خواهی داد حلوائی به کس
هم به من ده این زمان اکنون که هستم در دیار
کارم از یک کاسه بغرا نمی گردد تمام
باری از دفع ضرورت کمترینه دو تغار
چون ندارد صوفی مسکین به غیر اشتها
می گذارد این سخنها را به عالم یادگار
راستی باید، نه بازی صرف کردم روزگار
در جواب او
بهر بغرا در جهان هر کس نهد دیگی به بار
یارب این توفیق را گردان رفیق، ای کردگار
کی بود یارب که در دستم فتد بریانیی
تا من تنها بر آرم از دل و جانش دمار
تا که بریانهای فربه چون به چنگ افتد مرا
بهر کنگر ماس باشد در دل من خوار خوار
فی المثل در معده ام گر جا نماند یک نفس
همچنان با صحن بغرا دل بود امیدوار
بعد مرگم ای که خواهی داد حلوائی به کس
هم به من ده این زمان اکنون که هستم در دیار
کارم از یک کاسه بغرا نمی گردد تمام
باری از دفع ضرورت کمترینه دو تغار
چون ندارد صوفی مسکین به غیر اشتها
می گذارد این سخنها را به عالم یادگار
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۰۸
دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
در جواب او
امروز بی نوائیم ای مطبخی خدا را
بر بار نه تو اکنون این دیگ ماس وا را
رازی که هست پنهان اندر درون گیپا
دردا که از شمیمش خواهد شد آشکارا
هر کار روز میعاد آید نصیب هر کس
گویا که لوت خوردن گشته حواله ما را
در اشتیاق حلوا دیوانه گشته ام من
اکنون به دست من نه زنجیر زلبیا را
از سرنوشت کوله، دوشاب رفت در دیگ
«گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را»
ای مطبخی بقائی در دعوتت نبینم
«نیکی به جای یاران فرصت شمار ما را»
آن دم که لوت خواران در مجمعی نشینند
باشد که یاد آرند صوفی بینوا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
در جواب او
امروز بی نوائیم ای مطبخی خدا را
بر بار نه تو اکنون این دیگ ماس وا را
رازی که هست پنهان اندر درون گیپا
دردا که از شمیمش خواهد شد آشکارا
هر کار روز میعاد آید نصیب هر کس
گویا که لوت خوردن گشته حواله ما را
در اشتیاق حلوا دیوانه گشته ام من
اکنون به دست من نه زنجیر زلبیا را
از سرنوشت کوله، دوشاب رفت در دیگ
«گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را»
ای مطبخی بقائی در دعوتت نبینم
«نیکی به جای یاران فرصت شمار ما را»
آن دم که لوت خواران در مجمعی نشینند
باشد که یاد آرند صوفی بینوا را
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۱۷ - آمدن خادمه از بر معشوق
خادمه از خدمت آن دلنواز
گشت سوی عاشق بیچاره باز
خنده زنان با دل بس شادمان
آمد و بنشست به پیش جوان
گفت بیا غم مخور ای مستمند
مرغ دلت یافت گشادی ز بند
من بکنم فکر تو، فرمود یار
صبر کن و ناله مکن زینهار
هست مرا ترس زبان رقیب
ورنه ز من یافته بودی نصیب
صوفی ازین صبر برآید مراد
کس چو تو بی صبر به عالم مباد
گشت سوی عاشق بیچاره باز
خنده زنان با دل بس شادمان
آمد و بنشست به پیش جوان
گفت بیا غم مخور ای مستمند
مرغ دلت یافت گشادی ز بند
من بکنم فکر تو، فرمود یار
صبر کن و ناله مکن زینهار
هست مرا ترس زبان رقیب
ورنه ز من یافته بودی نصیب
صوفی ازین صبر برآید مراد
کس چو تو بی صبر به عالم مباد
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۲۰ - آمدن خادمه از پیش معشوق
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۲۷ - خبر آوردن خادمه از بر معشوق
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۹۱ - کشتی امید
بیا ای ساقی شیرین شمایل!
به جامی می، غمم بزدای از دل
بده جامی از آن راح رحیقم
که از خاطر کند اندوه زایل
مرا باشد تنی لاغرتر از مو
چه سازد باغمی چون کوه بازل
ز بس بار غمم بر دل نشسته
بجنبد ناقه ام در زیر محمل
غم یارم چنان از پا فکنده است
که نتوانم برون آمد ز منزل
به صد حسرت سفر کرد از برم یار
تحمل از فراقش هست مشکل
به امیدی که آید از سفر باز
دو گوشم هست بر صوت جلاجل
دریغا کشتی امید «ترکی»
به گرداب غمش بنشست در گل
به جامی می، غمم بزدای از دل
بده جامی از آن راح رحیقم
که از خاطر کند اندوه زایل
مرا باشد تنی لاغرتر از مو
چه سازد باغمی چون کوه بازل
ز بس بار غمم بر دل نشسته
بجنبد ناقه ام در زیر محمل
غم یارم چنان از پا فکنده است
که نتوانم برون آمد ز منزل
به صد حسرت سفر کرد از برم یار
تحمل از فراقش هست مشکل
به امیدی که آید از سفر باز
دو گوشم هست بر صوت جلاجل
دریغا کشتی امید «ترکی»
به گرداب غمش بنشست در گل
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۹۹ - سوز تب عشق
ساقی بده امروز یکی جام شرابم
از جام شرابی بکن امروز خرابم
از آن می ناب که تو را هست به کوزه
من تشنهٔ یک جرعه ای از آن می نابم
از یاد نخواهد شدنم آخر پیری
آن باده که دادی تو در ایام شبابم
نازت بکشم بهر یکی جام شرابی
صد بار اگر ناز نمایی و عتابم
از غصه شب و روز به چشمم نرود خواب
لطفی کن و جامی ده از آن داروی خوابم
گویند کسان لازم می، چنگ و رباب است
گر می، تو دهی گو نبود چنگ و ربابم
از سوز تب عشق و، ز سیلاب سرشکم
هم سوخته از آتش و، هم غرقه در آبم
تا چند عقابم کنی از جرعه ای از می
می در قدحم ریز و، مترسان ز عقابم
شک نیست که غفار ذنوب است خداوند
«ترکی» تو مترسان عبث از روز حسابم
من دانم و آن کس که مرا خلق نموده است
یا عفو کند یا که کند زجر و عذابم
از جام شرابی بکن امروز خرابم
از آن می ناب که تو را هست به کوزه
من تشنهٔ یک جرعه ای از آن می نابم
از یاد نخواهد شدنم آخر پیری
آن باده که دادی تو در ایام شبابم
نازت بکشم بهر یکی جام شرابی
صد بار اگر ناز نمایی و عتابم
از غصه شب و روز به چشمم نرود خواب
لطفی کن و جامی ده از آن داروی خوابم
گویند کسان لازم می، چنگ و رباب است
گر می، تو دهی گو نبود چنگ و ربابم
از سوز تب عشق و، ز سیلاب سرشکم
هم سوخته از آتش و، هم غرقه در آبم
تا چند عقابم کنی از جرعه ای از می
می در قدحم ریز و، مترسان ز عقابم
شک نیست که غفار ذنوب است خداوند
«ترکی» تو مترسان عبث از روز حسابم
من دانم و آن کس که مرا خلق نموده است
یا عفو کند یا که کند زجر و عذابم
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۲ - رحمت پروردگار
ساقی بیار باده که چون نیک بنگری
دنیا و هر چه هست در او اعتبار نیست
ما مست جام بادهٔ عشق و محبتیم
ما را شراب و کوثر و جنت به کار نیست
بر در گه خدای جهان آفرین کسی
چون من گناه کار، در این روزگار نیست
شادم از آن که با همه سنگینی گناه
مایوسیم ز رحمت پروردگار نیست
روز شمار، کار چو با مرتضی علی است
در دل مرا هراس ز روزشمار نیست
دنیا و هر چه هست در او اعتبار نیست
ما مست جام بادهٔ عشق و محبتیم
ما را شراب و کوثر و جنت به کار نیست
بر در گه خدای جهان آفرین کسی
چون من گناه کار، در این روزگار نیست
شادم از آن که با همه سنگینی گناه
مایوسیم ز رحمت پروردگار نیست
روز شمار، کار چو با مرتضی علی است
در دل مرا هراس ز روزشمار نیست
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۱۶ - بخت خفته
چها که می کشم از دست بخت خفتهٔ خویش
که هر چه می کنم از خواب بر نمی خیزد
به آتش افکنمش ور به آبش اندازم
ورش بباد دهم خاک بر سرم بیزد
چه طالعی ست که دیرینه دوستان مرا
به دشمنی من از هر طرف برانگیزد
به هر رفیق، که از مهر می شوم نزدیک
ز من چو آهوی صیاد دیده بگریزد
اگر میانجی روزی شوم میان دو خصم
یکی نهد دگری را و در من آویزد
اگر ز صنعت خود پیش کس کنم سخنی
ترش نشیند و با من به خشم بستیزد
کتاب شعر مرا کس به نیم جو نخرد
به جای شعر، گر از خامه ام گهر ریزد
به حیرتم از این بخت واژگون که چرا؟
مرا سرشک، به خون جگر بیآمیزد
مگر که حضرت روح القدس کند مددی
که بخت خفتهٔ ترکی ز خواب برخیزد
که هر چه می کنم از خواب بر نمی خیزد
به آتش افکنمش ور به آبش اندازم
ورش بباد دهم خاک بر سرم بیزد
چه طالعی ست که دیرینه دوستان مرا
به دشمنی من از هر طرف برانگیزد
به هر رفیق، که از مهر می شوم نزدیک
ز من چو آهوی صیاد دیده بگریزد
اگر میانجی روزی شوم میان دو خصم
یکی نهد دگری را و در من آویزد
اگر ز صنعت خود پیش کس کنم سخنی
ترش نشیند و با من به خشم بستیزد
کتاب شعر مرا کس به نیم جو نخرد
به جای شعر، گر از خامه ام گهر ریزد
به حیرتم از این بخت واژگون که چرا؟
مرا سرشک، به خون جگر بیآمیزد
مگر که حضرت روح القدس کند مددی
که بخت خفتهٔ ترکی ز خواب برخیزد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
امشب بخواب ناز مگر رفته این خروس؟
تا کی به درد و غم کنم امشب کنار وبوس؟
نوبت زن زمانه بخواب است یا خمار؟
یا نای برشکسته و یا بر دریده کوس؟
تا سندروس بر شبه افشاند چرخ ریخت
بیچاره اشکم از دو رخ همچو سندروس
ای صبح صادقاز افق غیب کن طلوع
تا نگذرد خدنگ تهمتن بر اشکبوس
امروز، بر، دریچه صبح است پیک صلح
در، روم و هندوچین و فرنگ و پروس و روس
صبح است صبح، ساقی شب زنده دار خیز
می ده مخواه عمر گرانمایه برفسوس
کام کسی نداد عروس جهان و ما
برداشتیم مهر بکارت از این عروس
ما ملک جم به یک تن تنها گرفته ایم
بی سعی زال و رستم و گودزر و گیو، و طوس
رو، قدر وقت دان و غنیمت شمار عمر
بگذر ز چرخ سفله و دوران چاپلوس
«حاجب » بر آن سرم که به چوگان راستی
بس گوی عاج گیرم از این چرخ آبنوس
تا کی به درد و غم کنم امشب کنار وبوس؟
نوبت زن زمانه بخواب است یا خمار؟
یا نای برشکسته و یا بر دریده کوس؟
تا سندروس بر شبه افشاند چرخ ریخت
بیچاره اشکم از دو رخ همچو سندروس
ای صبح صادقاز افق غیب کن طلوع
تا نگذرد خدنگ تهمتن بر اشکبوس
امروز، بر، دریچه صبح است پیک صلح
در، روم و هندوچین و فرنگ و پروس و روس
صبح است صبح، ساقی شب زنده دار خیز
می ده مخواه عمر گرانمایه برفسوس
کام کسی نداد عروس جهان و ما
برداشتیم مهر بکارت از این عروس
ما ملک جم به یک تن تنها گرفته ایم
بی سعی زال و رستم و گودزر و گیو، و طوس
رو، قدر وقت دان و غنیمت شمار عمر
بگذر ز چرخ سفله و دوران چاپلوس
«حاجب » بر آن سرم که به چوگان راستی
بس گوی عاج گیرم از این چرخ آبنوس
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۴۰
بسکه کرد آه وفغان در حسرت گل عندلیب
غنچه را شد چاک بر تن جامه صبر و شکیب
دل بکند از شاخ طوبی و گل جنت نخواست
یکنظر هرکو بدید آن حسن خوب دلفریب
بگسلد گر رشته عمرم سراسر چون اجل
نگسلد آن عهد و پیمانیکه بستم با حبیب
ناله کردن گرچه پیشت شیوه عشاق نیست
کی توانم کرد پنهان درد خود را از طبیب
تا شدم مهمان عشقت هست بر خوان فلک
هر شبم قرص قمر نان، خوشه پروین زبیب
ملک دل شد گر چه از غوغای خیل غم خراب
میرسد شاهی که آبادش نماید عنقریب
شادباش و غم مخور از بخت نافرمان که هست
هر نشیبی را فراز و هر فرازی را نشیب
کی بود اندیشه اش از قسمت خوان فراق
آنکه چون نور علی وصل تواش باشد نصیب
غنچه را شد چاک بر تن جامه صبر و شکیب
دل بکند از شاخ طوبی و گل جنت نخواست
یکنظر هرکو بدید آن حسن خوب دلفریب
بگسلد گر رشته عمرم سراسر چون اجل
نگسلد آن عهد و پیمانیکه بستم با حبیب
ناله کردن گرچه پیشت شیوه عشاق نیست
کی توانم کرد پنهان درد خود را از طبیب
تا شدم مهمان عشقت هست بر خوان فلک
هر شبم قرص قمر نان، خوشه پروین زبیب
ملک دل شد گر چه از غوغای خیل غم خراب
میرسد شاهی که آبادش نماید عنقریب
شادباش و غم مخور از بخت نافرمان که هست
هر نشیبی را فراز و هر فرازی را نشیب
کی بود اندیشه اش از قسمت خوان فراق
آنکه چون نور علی وصل تواش باشد نصیب