عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳
نغمه آرام از من دیوانه می سازد جدا
خواب را از دیده این افسانه می سازد جدا
پرده شرم است مانع در میان ماه و دوست
شمع را فانوس از پروانه می سازد جدا
موج از دامان دریا بر ندارد دست خویش
جان عاشق را که از جانانه می سازد جدا؟
هر کجا سنگین دلی در سنگلاخ دهر هست
سنگ از بهر من دیوانه می سازد جدا
بود مسجد هر کف خاکم، ولی عشق این زمان
در بن هر موی من بتخانه می سازد جدا
بر ندارد چشم شوخ او سر از دنبال دل
طفل مشرب را که از دیوانه می سازد جدا؟
سنگ و گوهر هر دو یکسان است در میزان چرخ
آسیا کی دانه را از دانه می سازد جدا
از هواجویی رساند خانه خود را به آب
چون حباب از بحر هر کس خانه می سازد جدا
جذبه توفیق می خواهی،سبک کن خویش را
کهربا کی کاه را از دانه می سازد جدا؟
ز اختلاف جام، غافل از می وحدت شده است
آن که از هم کعبه و بتخانه می سازد جدا
می فتد در رشته جان چاک بی تابی مرا
تار زلفش را چو از هم شانه می سازد جدا
برنمی دارد به لرزیدن ز گوهر دست، آب
رعشه کی دست من از پیمانه می سازد جدا؟
زخم می باید که از هم نگسلد چون موج آب
رزق ما را تیغ، بی دردانه می سازد جدا
کی شود همخانه صائب با من صحرانشین؟
وحشیی کز سایه خود خانه می سازد جدا
خواب را از دیده این افسانه می سازد جدا
پرده شرم است مانع در میان ماه و دوست
شمع را فانوس از پروانه می سازد جدا
موج از دامان دریا بر ندارد دست خویش
جان عاشق را که از جانانه می سازد جدا؟
هر کجا سنگین دلی در سنگلاخ دهر هست
سنگ از بهر من دیوانه می سازد جدا
بود مسجد هر کف خاکم، ولی عشق این زمان
در بن هر موی من بتخانه می سازد جدا
بر ندارد چشم شوخ او سر از دنبال دل
طفل مشرب را که از دیوانه می سازد جدا؟
سنگ و گوهر هر دو یکسان است در میزان چرخ
آسیا کی دانه را از دانه می سازد جدا
از هواجویی رساند خانه خود را به آب
چون حباب از بحر هر کس خانه می سازد جدا
جذبه توفیق می خواهی،سبک کن خویش را
کهربا کی کاه را از دانه می سازد جدا؟
ز اختلاف جام، غافل از می وحدت شده است
آن که از هم کعبه و بتخانه می سازد جدا
می فتد در رشته جان چاک بی تابی مرا
تار زلفش را چو از هم شانه می سازد جدا
برنمی دارد به لرزیدن ز گوهر دست، آب
رعشه کی دست من از پیمانه می سازد جدا؟
زخم می باید که از هم نگسلد چون موج آب
رزق ما را تیغ، بی دردانه می سازد جدا
کی شود همخانه صائب با من صحرانشین؟
وحشیی کز سایه خود خانه می سازد جدا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸
گر چه باشند آن دو زلف مشکبار از هم جدا
نیستند اما به وقت گیر و دار از هم جدا
مستی و مخموری از هم گر چه دور افتاده اند
نیست در چشم تو مستی و خمار از هم جدا
لرزد از بیم جدایی استخوانم بند بند
هر کجا بینم فلک سازد دو یار از هم جدا
نشأه و می را نماید با کمال اتحاد
از نگاهی چشم شور روزگار از هم جدا
یک دل صد پاره آید عارفان را در نظر
گر چه باشد برگ برگ لاله زار از هم جدا
سر به یک جا می گذارد این دو راه مختلف
می نماید گر به صورت زلف یار از هم جدا
متحد گردند با هم، چشم چون بر هم نهند
هست اگر جان های روشن چون شرار از هم جدا
از دل روشن، علایق را شود پیوند سست
ماه می سازد کتان را پود و تار از هم جدا
چند باشیم از حجاب عشق و استغنای حسن
در ته یک پیرهن، ما و نگار از هم جدا؟
آشنایی های ظاهر، پرده بیگانگی است
آب و روغن هست در یک جویبار از هم جدا
غافلی از پشت و روی کار صائب، ور نه نیست
چون گل رعنا، خزان و نوبهار از هم جدا
نیستند اما به وقت گیر و دار از هم جدا
مستی و مخموری از هم گر چه دور افتاده اند
نیست در چشم تو مستی و خمار از هم جدا
لرزد از بیم جدایی استخوانم بند بند
هر کجا بینم فلک سازد دو یار از هم جدا
نشأه و می را نماید با کمال اتحاد
از نگاهی چشم شور روزگار از هم جدا
یک دل صد پاره آید عارفان را در نظر
گر چه باشد برگ برگ لاله زار از هم جدا
سر به یک جا می گذارد این دو راه مختلف
می نماید گر به صورت زلف یار از هم جدا
متحد گردند با هم، چشم چون بر هم نهند
هست اگر جان های روشن چون شرار از هم جدا
از دل روشن، علایق را شود پیوند سست
ماه می سازد کتان را پود و تار از هم جدا
چند باشیم از حجاب عشق و استغنای حسن
در ته یک پیرهن، ما و نگار از هم جدا؟
آشنایی های ظاهر، پرده بیگانگی است
آب و روغن هست در یک جویبار از هم جدا
غافلی از پشت و روی کار صائب، ور نه نیست
چون گل رعنا، خزان و نوبهار از هم جدا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹
می شوند از سرد مهری دوستان از هم جدا
برگها را می کند باد خزان از هم جدا
قطره شد سیلاب و واصل شد به دریای محیط
تا به کی باشید ای بی غیرتان از هم جدا
گر دو بی نسبت به هم صد سال باشند آشنا
می کند بی نسبتی در یک زمان از هم جدا
در نگیرد صحبت پیر و جوان با یکدگر
تا به هم پیوست، شد تیر و کمان از هم جدا
می پذیرد چون گلاب از کوره رنگ اتحاد
گر چه باشد برگ برگ گلستان از هم جدا
تا ترا از دور دیدم، رفت عقل و هوش من
می شود نزدیک منزل کاروان از هم جدا
تا چو زنبور عسل در چشم هم شیرین شوند
به که باشد خانه های دوستان از هم جدا
در خموشی حرفهای مختلف یک نقطه اند
می کند این جمع را تیغ زبان از هم جدا
پیش ارباب بصیرت گفتگوی عشق و عقل
هست چون بیداری و خواب گران از هم جدا
گر چه در صحبت قسم ها بر سر هم می خورند
خون خود را می خورند این دوستان از هم جدا
نیست ممکن آشنایان را جدا کردن ز هم
می کند بیگانگان را آسمان از هم جدا
لفظ و معنی را به تیغ از یکدگر نتوان برید
کیست صائب تا کند جانان و جان از هم جدا؟
برگها را می کند باد خزان از هم جدا
قطره شد سیلاب و واصل شد به دریای محیط
تا به کی باشید ای بی غیرتان از هم جدا
گر دو بی نسبت به هم صد سال باشند آشنا
می کند بی نسبتی در یک زمان از هم جدا
در نگیرد صحبت پیر و جوان با یکدگر
تا به هم پیوست، شد تیر و کمان از هم جدا
می پذیرد چون گلاب از کوره رنگ اتحاد
گر چه باشد برگ برگ گلستان از هم جدا
تا ترا از دور دیدم، رفت عقل و هوش من
می شود نزدیک منزل کاروان از هم جدا
تا چو زنبور عسل در چشم هم شیرین شوند
به که باشد خانه های دوستان از هم جدا
در خموشی حرفهای مختلف یک نقطه اند
می کند این جمع را تیغ زبان از هم جدا
پیش ارباب بصیرت گفتگوی عشق و عقل
هست چون بیداری و خواب گران از هم جدا
گر چه در صحبت قسم ها بر سر هم می خورند
خون خود را می خورند این دوستان از هم جدا
نیست ممکن آشنایان را جدا کردن ز هم
می کند بیگانگان را آسمان از هم جدا
لفظ و معنی را به تیغ از یکدگر نتوان برید
کیست صائب تا کند جانان و جان از هم جدا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶
غوطه در دریا دهد آتش عنانی آب را
رزق خاک مرده می سازد گرانی آب را
زنگ بندد تیغ چون بسیار ماند در نیام
مانع است از سبز گردیدن روانی آب را
سرعت سیلاب می گردد ز سنگینی زیاد
مانع از رفتن نمی گردد گرانی آب را
صاف کن دل را که بر خار و گل این بوستان
حکم جاری باشد از روشن روانی آب را
چرب نرمی پیشه ی خود کن که بر روی زمین
سبز می گردد سخن از ترزبانی آب را
از شکایت نیست گر آهی کشم در زیر تیغ
گرد می خیزد به هر جا می فشانی آب را
تیره بختی نیل چشم زخم جان روشن است
در سیاهی بیش باشد زندگانی آب را
چشم دلسوزی مدار از همرهان روز سیاه
کز سکندر خضر می نوشد نهانی آب را
خاکساران فیض بیش از آب رحمت می برند
در زمین پست باشد خوش عنانی آب را
نشأه حسن این قدر سرشار هم می بوده است؟
می شود صهبا، به لب تا می رسانی آب را
سختی ایام کرد از کاهلی جان را خلاص
سنگلاخ آورد بیرون از گرانی آب را
خامشان را می شود از غیب پیدا ترجمان
می شود ماهی زبان از بی زبانی آب را
می پرستی می رساند خانه ی تن را به آب
در عمارت ره مده تا می توانی آب را
می کند کثرت جهان در چشم روشن دل سیاه
تیره می سازد هجوم کاروانی آب را
دست نتوان شست صائب زود از روشن دلان
در گره بندد گهر از قدردانی آب را
رزق خاک مرده می سازد گرانی آب را
زنگ بندد تیغ چون بسیار ماند در نیام
مانع است از سبز گردیدن روانی آب را
سرعت سیلاب می گردد ز سنگینی زیاد
مانع از رفتن نمی گردد گرانی آب را
صاف کن دل را که بر خار و گل این بوستان
حکم جاری باشد از روشن روانی آب را
چرب نرمی پیشه ی خود کن که بر روی زمین
سبز می گردد سخن از ترزبانی آب را
از شکایت نیست گر آهی کشم در زیر تیغ
گرد می خیزد به هر جا می فشانی آب را
تیره بختی نیل چشم زخم جان روشن است
در سیاهی بیش باشد زندگانی آب را
چشم دلسوزی مدار از همرهان روز سیاه
کز سکندر خضر می نوشد نهانی آب را
خاکساران فیض بیش از آب رحمت می برند
در زمین پست باشد خوش عنانی آب را
نشأه حسن این قدر سرشار هم می بوده است؟
می شود صهبا، به لب تا می رسانی آب را
سختی ایام کرد از کاهلی جان را خلاص
سنگلاخ آورد بیرون از گرانی آب را
خامشان را می شود از غیب پیدا ترجمان
می شود ماهی زبان از بی زبانی آب را
می پرستی می رساند خانه ی تن را به آب
در عمارت ره مده تا می توانی آب را
می کند کثرت جهان در چشم روشن دل سیاه
تیره می سازد هجوم کاروانی آب را
دست نتوان شست صائب زود از روشن دلان
در گره بندد گهر از قدردانی آب را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱
یک نظر بازست نرگس چشم بیمار تو را
گل یکی از سینه چاکان است دستار تو را
می کند شبنم گرانی بر عذار نازکت
ابر می بوسد زمین از دور گلزار تو را
خشک می آید به چشمش جلوه ی آب حیات
هر که در مستی تماشا کرده رفتار تو را
سبز می گردد ز حیرت حرف در منقارشان
طوطیان آیینه گر سازند رخسار تو را
از تماشای تو خورشیدست یک چشم پر آب
چون تواند سیر دیدن دیده دیدار تو را؟
بس که می چسبد به هم کام و لب از شیرینی اش
نقل نتوان کرد گفتار شکربار تو را
تا چه در پیراهن گلهای بی خارش بود
ناز مژگان است در سر، خار دیوار تو را
ساده می سازد ز جوهر، روشنی آیینه را
نیست پروای خط شبرنگ، رخسار تو را
دست گلچین را ز حیرت پای خواب آلود ساخت
احتیاج دور باشی نیست گلزار تو را
آب می گردید در چشم ترازو گوهرش
یوسف مصری اگر می دید بازار تو را
اهل دین را می برد از راه، زلف کافرت
در بغل چون رشته گیرد سبحه زنار تو را
کردم از دین و دل و هوش و خرد قطع نظر
من همان روزی که دیدم چشم عیار تو را
مرگ نتواند عنان بی قراران را گرفت
نیست زیر خاک آسایش طلبکار تو را
قابل قسمت شمارد نقطه ی موهوم را
هر که بیند در سخن لعل گهربار تو را
گردی از دور از نمکدان قیامت دیده است
هر که صائب از تو نشنیده است گفتار تو را
گل یکی از سینه چاکان است دستار تو را
می کند شبنم گرانی بر عذار نازکت
ابر می بوسد زمین از دور گلزار تو را
خشک می آید به چشمش جلوه ی آب حیات
هر که در مستی تماشا کرده رفتار تو را
سبز می گردد ز حیرت حرف در منقارشان
طوطیان آیینه گر سازند رخسار تو را
از تماشای تو خورشیدست یک چشم پر آب
چون تواند سیر دیدن دیده دیدار تو را؟
بس که می چسبد به هم کام و لب از شیرینی اش
نقل نتوان کرد گفتار شکربار تو را
تا چه در پیراهن گلهای بی خارش بود
ناز مژگان است در سر، خار دیوار تو را
ساده می سازد ز جوهر، روشنی آیینه را
نیست پروای خط شبرنگ، رخسار تو را
دست گلچین را ز حیرت پای خواب آلود ساخت
احتیاج دور باشی نیست گلزار تو را
آب می گردید در چشم ترازو گوهرش
یوسف مصری اگر می دید بازار تو را
اهل دین را می برد از راه، زلف کافرت
در بغل چون رشته گیرد سبحه زنار تو را
کردم از دین و دل و هوش و خرد قطع نظر
من همان روزی که دیدم چشم عیار تو را
مرگ نتواند عنان بی قراران را گرفت
نیست زیر خاک آسایش طلبکار تو را
قابل قسمت شمارد نقطه ی موهوم را
هر که بیند در سخن لعل گهربار تو را
گردی از دور از نمکدان قیامت دیده است
هر که صائب از تو نشنیده است گفتار تو را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶
ره مده در خط مشکین، شانه ی شمشاد را
کس قلم داخل نمی سازد خط استاد را
سرو از فریاد قمری ترک رعنایی نکرد
نیست از حال گرفتاران خبر آزاد را
زینهار ایمن ز نیرنگ خشن پوشان مشو
کز خس و خارست منزل بیشتر صیاد را
روی سخت آسمان را امتحان در کار نیست
چند بر دندان زنی این بیضه ی فولاد را
عاشقان را شکوه ای از سختی ایام نیست
مهره موم است کوه بیستون فرهاد را
سیل را جوش بهاران می کند مطلق عنان
حسن در ایام خط افزون کند بیداد را
خنده ی بی درد سازد دردمندان را ملول
سیر گلشن می کند غمگین دل ناشاد را
در گشاد کار خود مشکل گشایان عاجزند
شانه نتواند گشودن طره ی شمشاد را
از قبول سکه گردد سیم و زر صاحب رواج
از هوا گیرد هنرور سیلی استاد را
سایلان را می کند گستاخ امید جواب
سیل در کهسار از حد می برد فریاد را
از خرابی می شود دل صاحب گنج گهر
نیست معماری به از ویرانی این بنیاد را
خاکیان صائب چه می کردند در این تنگنا؟
گر فضای دل نبودی عالم ایجاد را
کس قلم داخل نمی سازد خط استاد را
سرو از فریاد قمری ترک رعنایی نکرد
نیست از حال گرفتاران خبر آزاد را
زینهار ایمن ز نیرنگ خشن پوشان مشو
کز خس و خارست منزل بیشتر صیاد را
روی سخت آسمان را امتحان در کار نیست
چند بر دندان زنی این بیضه ی فولاد را
عاشقان را شکوه ای از سختی ایام نیست
مهره موم است کوه بیستون فرهاد را
سیل را جوش بهاران می کند مطلق عنان
حسن در ایام خط افزون کند بیداد را
خنده ی بی درد سازد دردمندان را ملول
سیر گلشن می کند غمگین دل ناشاد را
در گشاد کار خود مشکل گشایان عاجزند
شانه نتواند گشودن طره ی شمشاد را
از قبول سکه گردد سیم و زر صاحب رواج
از هوا گیرد هنرور سیلی استاد را
سایلان را می کند گستاخ امید جواب
سیل در کهسار از حد می برد فریاد را
از خرابی می شود دل صاحب گنج گهر
نیست معماری به از ویرانی این بنیاد را
خاکیان صائب چه می کردند در این تنگنا؟
گر فضای دل نبودی عالم ایجاد را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷
می گدازد خون گرمم نشتر فصاد را
می کند از آب عریان، دشنه ی فولاد را
سرو از قمری به سر صد مشت خاکستر فشاند
تا به سنبل راه دادی شانه ی شمشاد را
این گل روی عرق ناکی که من دیدم ازو
دسته ی گل می کند آیینه ی فولاد را
چرخ را آرامگاه عافیت پنداشتم
آشیان کردم تصور ،خانه ی صیاد را
گر چه بی رحم است اما بی بصیرت نیست حسن
نعل گلگون می نماید تیشه ی فرهاد را
باز صائب عندلیبان را به شور آورده ای
بر هم آوازان خود مپسند این بیداد را
می کند از آب عریان، دشنه ی فولاد را
سرو از قمری به سر صد مشت خاکستر فشاند
تا به سنبل راه دادی شانه ی شمشاد را
این گل روی عرق ناکی که من دیدم ازو
دسته ی گل می کند آیینه ی فولاد را
چرخ را آرامگاه عافیت پنداشتم
آشیان کردم تصور ،خانه ی صیاد را
گر چه بی رحم است اما بی بصیرت نیست حسن
نعل گلگون می نماید تیشه ی فرهاد را
باز صائب عندلیبان را به شور آورده ای
بر هم آوازان خود مپسند این بیداد را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴
تنگدستی راست سازد نفس کج رفتار را
پیچ و تاب از وسعت ره می فزاید مار را
یک جو از دل درد دیدن های رسمی برنداشت
پرسش ظاهر گرانتر می کند بیمار را
از سر خوان تهی سرپوش یک جانب کند
هر سبک مغزی که بر سر کج نهد دستار را
از نصیحت کج نهادان برنگردند از کجی
راست نتوان کرد چون مایل شود، دیوار را
در عذابم بس که چون آیینه از نادیدنی
آیه رحمت شمارم سبزه زنگار را
کرد یکسر را ادا در روزگار بخت ما
بود هر خواب قضایی دولت بیدار را
بوی گل در عذرخواهی از چمن بیرون دوید
باغبان گر بست بر رویم در گلزار را
کرد از داغ عزیزان سینه ات را لاله زار
دوست می داری همان این عالم غدار را
از صدف صد تشنه لب را سر به جانش می دهد
بحر اگر سیراب سازد ابر گوهربار را
آب کوثر جلوه موج سرابی بیش نیست
در بیابان قیامت تشنه دیدار را
بر قرار دل بود صائب مدار دور عیش
نیست غیر از نقطه دل مرکز این پرگار را
پیچ و تاب از وسعت ره می فزاید مار را
یک جو از دل درد دیدن های رسمی برنداشت
پرسش ظاهر گرانتر می کند بیمار را
از سر خوان تهی سرپوش یک جانب کند
هر سبک مغزی که بر سر کج نهد دستار را
از نصیحت کج نهادان برنگردند از کجی
راست نتوان کرد چون مایل شود، دیوار را
در عذابم بس که چون آیینه از نادیدنی
آیه رحمت شمارم سبزه زنگار را
کرد یکسر را ادا در روزگار بخت ما
بود هر خواب قضایی دولت بیدار را
بوی گل در عذرخواهی از چمن بیرون دوید
باغبان گر بست بر رویم در گلزار را
کرد از داغ عزیزان سینه ات را لاله زار
دوست می داری همان این عالم غدار را
از صدف صد تشنه لب را سر به جانش می دهد
بحر اگر سیراب سازد ابر گوهربار را
آب کوثر جلوه موج سرابی بیش نیست
در بیابان قیامت تشنه دیدار را
بر قرار دل بود صائب مدار دور عیش
نیست غیر از نقطه دل مرکز این پرگار را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶
آه می باشد مسلسل خاطر افگار را
در درازی نیست کوتاهی شب بیمار را
عشق می آرد دل افسرده ما را به شور
مطرب از طوفان سزد دریای لنگردار را
نیست ممکن عشق را در سینه پنهان داشتن
قرب این آیینه طوطی می کند زنگار را
سایه مژگان گرانی می کند بر چشم یار
از پرستاران بود بیماری این بیمار را
نیست ممکن فرق کردن، گر نباشد پیچ و تاب
از میان نازک او رشته زنار را
بی نیاز از می بود رخسار شرم آلود یار
نیست حاجت شبنم بیگانه این گلزار را
بوالهوس را دایم از تیغ تغافل خسته دار
برمیاور زینهار از دست گلچین خار را
از همان راهی که آمد گل مسافر می شود
باغبان بیهوده می بندد در گلزار را
در بهاران پوست بر تن پرده بیگانگی است
یا بسوزان، یا به می ده جبه و دستار را
برق را در خنده ای طی گشت طومار حیات
زندگی کوتاه باشد چون شرر اشرار را
گر چه بتوان از زبان خوش دهان خصم بست
هیچ افسون چون ندیدن نیست روی مار را
خلق در مهد زمین از خواب غفلت مانده اند
ور نه گهواره است زندان مردم بیدار را
آیه رحمت کند اهل معاصی را دلیر
شد ز خط سبز گستاخی فزون اغیار را
می زند از شرم صائب سینه را بر تیغ کوه
دید تا کبک دری آن سرو خوش رفتار را
در درازی نیست کوتاهی شب بیمار را
عشق می آرد دل افسرده ما را به شور
مطرب از طوفان سزد دریای لنگردار را
نیست ممکن عشق را در سینه پنهان داشتن
قرب این آیینه طوطی می کند زنگار را
سایه مژگان گرانی می کند بر چشم یار
از پرستاران بود بیماری این بیمار را
نیست ممکن فرق کردن، گر نباشد پیچ و تاب
از میان نازک او رشته زنار را
بی نیاز از می بود رخسار شرم آلود یار
نیست حاجت شبنم بیگانه این گلزار را
بوالهوس را دایم از تیغ تغافل خسته دار
برمیاور زینهار از دست گلچین خار را
از همان راهی که آمد گل مسافر می شود
باغبان بیهوده می بندد در گلزار را
در بهاران پوست بر تن پرده بیگانگی است
یا بسوزان، یا به می ده جبه و دستار را
برق را در خنده ای طی گشت طومار حیات
زندگی کوتاه باشد چون شرر اشرار را
گر چه بتوان از زبان خوش دهان خصم بست
هیچ افسون چون ندیدن نیست روی مار را
خلق در مهد زمین از خواب غفلت مانده اند
ور نه گهواره است زندان مردم بیدار را
آیه رحمت کند اهل معاصی را دلیر
شد ز خط سبز گستاخی فزون اغیار را
می زند از شرم صائب سینه را بر تیغ کوه
دید تا کبک دری آن سرو خوش رفتار را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳
چون ز می افروختی آن عارض پر نور را
داغ بی تابی چراغان کرد کوه طور را
از سر پر شور ما ای عقل ناقص در گذر
پاسبانی نیست حاجت خانه زنبور را
بر گل رخسار او آن خال دلکش را ببین
بر کف دست سلیمان گر ندیدی مور را
بلبل بی شرم گرم ناله بیجا گشته است
عاشق خاموش باید غنچه مستور را
ای خط بی رحم، دست از دانه خالش بدار
از نظر پنهان مکن، دلخوش کن صد مور را
پیش ازین خالش چنین بی رحم و سنگین دل نبود
خط مشکین کرد خاک آلود این زنبور را
درد را با دردمندان التفات دیگرست
با سر بندست پیوند دگر ساطور را
هر متاعی را خریداری است صائب در جهان
بهر زخم عاشقان دارد قیامت شور را
داغ بی تابی چراغان کرد کوه طور را
از سر پر شور ما ای عقل ناقص در گذر
پاسبانی نیست حاجت خانه زنبور را
بر گل رخسار او آن خال دلکش را ببین
بر کف دست سلیمان گر ندیدی مور را
بلبل بی شرم گرم ناله بیجا گشته است
عاشق خاموش باید غنچه مستور را
ای خط بی رحم، دست از دانه خالش بدار
از نظر پنهان مکن، دلخوش کن صد مور را
پیش ازین خالش چنین بی رحم و سنگین دل نبود
خط مشکین کرد خاک آلود این زنبور را
درد را با دردمندان التفات دیگرست
با سر بندست پیوند دگر ساطور را
هر متاعی را خریداری است صائب در جهان
بهر زخم عاشقان دارد قیامت شور را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴
از سیه بختی نگردد دیده گریان برق را
می شود ز ابر سیه آیینه رخشان برق را
پرده ناموس نتواند حجاب عشق شد
ابر چون پنهان کند در زیر دامان برق را؟
چرب نرمی می کند خصم سبکسر را دلیر
می شود سنگ فسان ابر بهاران برق را
عاشقان را کثرت اغیار سد راه نیست
جوش خار و خس نسازد تنگ میدان برق را
می تواند سوز دل را گریه هم تخفیف داد
آب بر آتش زند گر ابر و باران برق را
خار و خس را موی آتش دیده کردن سهل نیست
پیچ و خم باشد به جا در رشته جان برق را
نیست از بخت سیه دل های روشن را ملال
هست در ابر ترشرو چهره خندان برق را
می کند گل، حسن شوخ از پرده شرم و حیا
تیغ بازیهاست در ابر بهاران برق را
ای که پرسی چیست حال دل ترا در چنگ عشق
گوی مومین چون بود در پیش چوگان برق را؟
حسن را پروای عاجز نالی عشاق نیست
دل نمی سوزد به فریاد نیستان برق را
می نماید خویش را از زیر چادر حسن شوخ
ابر نتواند شدن مانع ز جولان برق را
برگرفت از لب مرا مهر خموشی راز عشق
ابر صائب چون تواند کرد پنهان برق را؟
می شود ز ابر سیه آیینه رخشان برق را
پرده ناموس نتواند حجاب عشق شد
ابر چون پنهان کند در زیر دامان برق را؟
چرب نرمی می کند خصم سبکسر را دلیر
می شود سنگ فسان ابر بهاران برق را
عاشقان را کثرت اغیار سد راه نیست
جوش خار و خس نسازد تنگ میدان برق را
می تواند سوز دل را گریه هم تخفیف داد
آب بر آتش زند گر ابر و باران برق را
خار و خس را موی آتش دیده کردن سهل نیست
پیچ و خم باشد به جا در رشته جان برق را
نیست از بخت سیه دل های روشن را ملال
هست در ابر ترشرو چهره خندان برق را
می کند گل، حسن شوخ از پرده شرم و حیا
تیغ بازیهاست در ابر بهاران برق را
ای که پرسی چیست حال دل ترا در چنگ عشق
گوی مومین چون بود در پیش چوگان برق را؟
حسن را پروای عاجز نالی عشاق نیست
دل نمی سوزد به فریاد نیستان برق را
می نماید خویش را از زیر چادر حسن شوخ
ابر نتواند شدن مانع ز جولان برق را
برگرفت از لب مرا مهر خموشی راز عشق
ابر صائب چون تواند کرد پنهان برق را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳
نیست از زخم زبان غم عاشق بی باک را
سیل می روبد ز راه خود خس و خاشاک را
پیش خورشید قیامت ابر نتواند گرفت
زلف چون پنهان کند آن روی آتشناک را؟
بخیه انجم بر دهان صبح نتوانست زد
پرده پوشی چون کنم من سینه صد چاک را؟
گر چه سروست از درختان در سرافرازی علم
دست دیگر هست در بالادویها تاک را
صحبت ناسازگاران خار پیراهن بود
می کنم از سینه بیرون این دل غمناک را
هر سری کز چار دیوار بدن دلگیر شد
روزن جنت شمارد حلقه فتراک را
گریه کردن پیش بی دردان ندارد حاصلی
چند ریزی در زمین شور تخم پاک را
تیغ را جوهر به خون خلق سازد تشنه تر
خط به رحم آرد کجا آن غمزه بی باک را
کار روغن می کند با آتش یاقوت آب
از خموشی نیست پروا شعله ادراک را
از بلندی آسمان را مانع گردش شود
گر زمین بیرون دهد آسودگان خاک را
هیزم دوزخ کند صائب کلید خلد را
هر سبک مغزی که بر سر می زند مسواک را
سیل می روبد ز راه خود خس و خاشاک را
پیش خورشید قیامت ابر نتواند گرفت
زلف چون پنهان کند آن روی آتشناک را؟
بخیه انجم بر دهان صبح نتوانست زد
پرده پوشی چون کنم من سینه صد چاک را؟
گر چه سروست از درختان در سرافرازی علم
دست دیگر هست در بالادویها تاک را
صحبت ناسازگاران خار پیراهن بود
می کنم از سینه بیرون این دل غمناک را
هر سری کز چار دیوار بدن دلگیر شد
روزن جنت شمارد حلقه فتراک را
گریه کردن پیش بی دردان ندارد حاصلی
چند ریزی در زمین شور تخم پاک را
تیغ را جوهر به خون خلق سازد تشنه تر
خط به رحم آرد کجا آن غمزه بی باک را
کار روغن می کند با آتش یاقوت آب
از خموشی نیست پروا شعله ادراک را
از بلندی آسمان را مانع گردش شود
گر زمین بیرون دهد آسودگان خاک را
هیزم دوزخ کند صائب کلید خلد را
هر سبک مغزی که بر سر می زند مسواک را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸
نعل در آتش نهد دیوانه من سنگ را
شعله جواله سازد بی فلاخن سنگ را
سخت جانانند باغ دلگشای یکدگر
می کند گلریز، روی سخت آهن سنگ را
نفس سرکش را دل روشن به اصلاح آورد
نرم از آتش می شود رگ های گردن سنگ را
سهل باشد گر ز آتشدستی فرهاد من
هر رگی گردد چو تار شمع، روشن سنگ را
خواب سنگین شد سبک از شوخی مژگان او
شهپر پرواز می گردد فلاخن سنگ را
بر شکیبایی مناز ای دل که آن مژگان شوخ
خانه زنبور می سازد به سوزن سنگ را
دامن دشتی اگر می بود چون مجنون مرا
بهر طفلان جمع می کردم به دامن سنگ را
این زمان بی برگ و بارم، ور نه از جوش ثمر
منت دست نوازش بود بر من سنگ را
ما به زور می درین میخانه از خود می رویم
می شود سیلاب، گاهی پای رفتن سنگ را
گفتگو با سخت رویان زحمت خود دادن است
می کشد آزار، دست از دل فشردن سنگ را
بی بری دارد مرا از حلقه اطفال دور
ورنه گیرد از هوا دیوانه من سنگ را
می توان سنگین دلان را چین قهر از جبهه برد
نقش اگر بتوان به دست از دل ستردن سنگ را
هر که دارد عذرخواهی، بر گنه باشد دلیر
مومیایی می دهد دل در شکستن سنگ را
شد یکی صد غفلت من صائب از قد دوتا
خواب سنگین شد در آغوش فلاخن سنگ را
شعله جواله سازد بی فلاخن سنگ را
سخت جانانند باغ دلگشای یکدگر
می کند گلریز، روی سخت آهن سنگ را
نفس سرکش را دل روشن به اصلاح آورد
نرم از آتش می شود رگ های گردن سنگ را
سهل باشد گر ز آتشدستی فرهاد من
هر رگی گردد چو تار شمع، روشن سنگ را
خواب سنگین شد سبک از شوخی مژگان او
شهپر پرواز می گردد فلاخن سنگ را
بر شکیبایی مناز ای دل که آن مژگان شوخ
خانه زنبور می سازد به سوزن سنگ را
دامن دشتی اگر می بود چون مجنون مرا
بهر طفلان جمع می کردم به دامن سنگ را
این زمان بی برگ و بارم، ور نه از جوش ثمر
منت دست نوازش بود بر من سنگ را
ما به زور می درین میخانه از خود می رویم
می شود سیلاب، گاهی پای رفتن سنگ را
گفتگو با سخت رویان زحمت خود دادن است
می کشد آزار، دست از دل فشردن سنگ را
بی بری دارد مرا از حلقه اطفال دور
ورنه گیرد از هوا دیوانه من سنگ را
می توان سنگین دلان را چین قهر از جبهه برد
نقش اگر بتوان به دست از دل ستردن سنگ را
هر که دارد عذرخواهی، بر گنه باشد دلیر
مومیایی می دهد دل در شکستن سنگ را
شد یکی صد غفلت من صائب از قد دوتا
خواب سنگین شد در آغوش فلاخن سنگ را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱
دامن دریای خونخوارست بالین سیل را
در کنار بحر باشد خواب سنگین سیل را
بی قرار عشق را جز در وصال آرام نیست
می کند آمیزش دریا به تمکین سیل را
راهرو را بال پروازست سختی های دهر
کوهساران می شود سنگ فسان این سیل را
عشق می داند چه باید کرد با آسودگان
نیست حاجت در خرابی ها به تلقین سیل را
نعمت الوان نگردد سد راه زندگی
کی حنای پا شود این خاک رنگین سیل را
مشت خاکی کز عمارت تنگ گردد مشربش
جادهد بر سینه خود همچو شاهین سیل را
شوق را افسرده سازد صحبت افسردگان
می کند این خاک های مرده سنگین سیل را
عمر مستعجل ز عاجز نالی ما فارغ است
خار نتواند گرفتن دامن این سیل را
می رساند شوق در دل سالکان را باغ ها
در گریبان از کف خویش است نسرین سیل را
بردباری و تواضع عمر می سازد دراز
هر پلی دارد به یاد خویش چندین سیل را
ملک ویران مرا برگ و نوای شکرنیست
ورنه هست از هر حبابی چشم تحسین سیل را
گریه بی طاقتان آخر به جایی می رسد
می دهد صائب وصال بحر تسکین سیل را
در کنار بحر باشد خواب سنگین سیل را
بی قرار عشق را جز در وصال آرام نیست
می کند آمیزش دریا به تمکین سیل را
راهرو را بال پروازست سختی های دهر
کوهساران می شود سنگ فسان این سیل را
عشق می داند چه باید کرد با آسودگان
نیست حاجت در خرابی ها به تلقین سیل را
نعمت الوان نگردد سد راه زندگی
کی حنای پا شود این خاک رنگین سیل را
مشت خاکی کز عمارت تنگ گردد مشربش
جادهد بر سینه خود همچو شاهین سیل را
شوق را افسرده سازد صحبت افسردگان
می کند این خاک های مرده سنگین سیل را
عمر مستعجل ز عاجز نالی ما فارغ است
خار نتواند گرفتن دامن این سیل را
می رساند شوق در دل سالکان را باغ ها
در گریبان از کف خویش است نسرین سیل را
بردباری و تواضع عمر می سازد دراز
هر پلی دارد به یاد خویش چندین سیل را
ملک ویران مرا برگ و نوای شکرنیست
ورنه هست از هر حبابی چشم تحسین سیل را
گریه بی طاقتان آخر به جایی می رسد
می دهد صائب وصال بحر تسکین سیل را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴
التفات زاهدان خشک، تر سازد مرا
گرمی افسردگان افسرده تر سازد مرا
اشک نیسانم، گدایی دارم از بحر گهر
چون صدف دامان پاکی، تا گهر سازد مرا
معنی دور، از لباس لفظ می گردد جدا
مختصر کی این جهان مختصر سازد مرا
شعله بی باک را از چوبکاری باک نیست
چوب گل از بوی گل دیوانه تر سازد مرا
ناخن فولاد دارم در گشاد کارها
بوی خون صاحب جگر چون نیشتر سازد مرا
بحر را تلخی ز آفت ها دعای جوشن است
تلخرویی از حلاوت بیشتر سازد مرا
رشته عمرم به اندک فرصتی گردد گره
گر چنین بی تاب، آن موی کمر سازد مرا
جذبه دریا بود صائب دلیل سیل من
کی ره خوابیده دلگیر از سفر سازد مرا؟
گرمی افسردگان افسرده تر سازد مرا
اشک نیسانم، گدایی دارم از بحر گهر
چون صدف دامان پاکی، تا گهر سازد مرا
معنی دور، از لباس لفظ می گردد جدا
مختصر کی این جهان مختصر سازد مرا
شعله بی باک را از چوبکاری باک نیست
چوب گل از بوی گل دیوانه تر سازد مرا
ناخن فولاد دارم در گشاد کارها
بوی خون صاحب جگر چون نیشتر سازد مرا
بحر را تلخی ز آفت ها دعای جوشن است
تلخرویی از حلاوت بیشتر سازد مرا
رشته عمرم به اندک فرصتی گردد گره
گر چنین بی تاب، آن موی کمر سازد مرا
جذبه دریا بود صائب دلیل سیل من
کی ره خوابیده دلگیر از سفر سازد مرا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸
تنگ ظرفم، باده کم زور می سازد مرا
دور گردی و نگاه دور می سازد مرا
نیست از بی حاصلی نقل مکان در خاطرم
خار بی برگم، زمین شور می سازد مرا
چشم بر دریا ندارد کاسه دریوزه ام
اشک نیسان چون صدف معمور می سازد مرا
با گشاد جبهه چون آیینه نازک مشربم
از نظرها یک نفس مستور می سازد مرا
نیست در دل حسن را زنگی ز نیل چشم زخم
آب حیوانم، شب دیجور می سازد مرا
پله نزدیک، سازد دست جرأت را دراز
خار دیوارم، نگاه دور می سازد مرا
غنچه را با شاخساران است پیوند قدیم
دار عبرت چون سر منصور می سازد مرا
خاکساری پادشاه وقت خویشم کرده است
از سفالی کاسه فغفور می سازد مرا
سبزه خوابیده را بیدار سازد ناله ام
وای بر باغی که از خود دور می سازد مرا
بر دل من چون گهر گرد یتیمی بار نیست
کلفت روی زمین معمور می سازد مرا
نیست از زخم زبان پروا، ز شیرینی مرا
شهد صافم، خانه زنبور می سازد مرا
نیست صائب در بساط من به غیر از زخم و داغ
همچو مجنون وادی پرشور می سازد مرا
دور گردی و نگاه دور می سازد مرا
نیست از بی حاصلی نقل مکان در خاطرم
خار بی برگم، زمین شور می سازد مرا
چشم بر دریا ندارد کاسه دریوزه ام
اشک نیسان چون صدف معمور می سازد مرا
با گشاد جبهه چون آیینه نازک مشربم
از نظرها یک نفس مستور می سازد مرا
نیست در دل حسن را زنگی ز نیل چشم زخم
آب حیوانم، شب دیجور می سازد مرا
پله نزدیک، سازد دست جرأت را دراز
خار دیوارم، نگاه دور می سازد مرا
غنچه را با شاخساران است پیوند قدیم
دار عبرت چون سر منصور می سازد مرا
خاکساری پادشاه وقت خویشم کرده است
از سفالی کاسه فغفور می سازد مرا
سبزه خوابیده را بیدار سازد ناله ام
وای بر باغی که از خود دور می سازد مرا
بر دل من چون گهر گرد یتیمی بار نیست
کلفت روی زمین معمور می سازد مرا
نیست از زخم زبان پروا، ز شیرینی مرا
شهد صافم، خانه زنبور می سازد مرا
نیست صائب در بساط من به غیر از زخم و داغ
همچو مجنون وادی پرشور می سازد مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹
دیدن لعل لبش خاموش می سازد مرا
تنگ ظرفم، رنگ می مدهوش می سازد مرا
مهره گهواره ام اشک است چون طفل یتیم
می خورد خون دایه تا خاموش می سازد مرا
شعله های شخ از صرصر شود بی باک تر
سیلی استاد، بازیگوش می سازد مرا
پرده شرم و حجاب من ز گل نازکترست
گرمی نظاره شبنم پوش می سازد مرا
می کنم در جرعه اول سبکبارش ز غم
چون سبو هر کس که بار دوش می سازد مرا
حسن مهتابی مرا می ریزد از هم چون کتان
از بهار افزون خزان مدهوش می سازد مرا
گر چنین خواهد ز روی درد بلبل ناله کرد
همچو شاخ گل سراپا گوش می سازد مرا
همچنان بر سرو سیمین تو می لرزد دلم
گر نسیم از برگ گل آغوش می سازد مرا
گر چه می داند نماند برق پنهان در سحاب
آسمان ساده دل خس پوش می سازد مرا
صائب از گفت و شنود خلق مغزم پوچ شد
گوش سنگین و لب خاموش می سازد مرا
تنگ ظرفم، رنگ می مدهوش می سازد مرا
مهره گهواره ام اشک است چون طفل یتیم
می خورد خون دایه تا خاموش می سازد مرا
شعله های شخ از صرصر شود بی باک تر
سیلی استاد، بازیگوش می سازد مرا
پرده شرم و حجاب من ز گل نازکترست
گرمی نظاره شبنم پوش می سازد مرا
می کنم در جرعه اول سبکبارش ز غم
چون سبو هر کس که بار دوش می سازد مرا
حسن مهتابی مرا می ریزد از هم چون کتان
از بهار افزون خزان مدهوش می سازد مرا
گر چنین خواهد ز روی درد بلبل ناله کرد
همچو شاخ گل سراپا گوش می سازد مرا
همچنان بر سرو سیمین تو می لرزد دلم
گر نسیم از برگ گل آغوش می سازد مرا
گر چه می داند نماند برق پنهان در سحاب
آسمان ساده دل خس پوش می سازد مرا
صائب از گفت و شنود خلق مغزم پوچ شد
گوش سنگین و لب خاموش می سازد مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵
صبح از جان های روشن یاد می آید مرا
شام از تاریکی تن یاد می آید مرا
از دم سرد خزان برگی که می افتد به خاک
از جهان بی برگ رفتن یاد می آید مرا
می شوم چون شبنم گل آب از تردامنی
چون ازان پاکیزه دامن یاد می آید مرا
ناله خیزد چون سپند از دانه ام بی اختیار
چون ازان صحرا و خرمن یاد می آید مرا
می شود یاقوتی از خون جگر منقار من
چون ازان فیروزه گلشن یاد می آید مرا
گوهر را می دهد گرد یتیمی خاکمال
چون ازان دریای روشن یاد می آید مرا
تیغ می گردد الف بر سینه شهباز من
گاهگاهی کز نشیمن یاد می آید مرا
می شود چشمم ز حسرت چون ید بیضا سفید
چون ز طور و نخل ایمن یاد می آید مرا
طفل اشکم، نیست جز گرد یتیمی دایه ام
کی ز آغوش و ز دامن یاد می آید مرا
رشته اشکم به دامن می رسد بی اختیار
چون ز عیسی همچو سوزن یاد می آید مرا
نیست تا گل در نظر صائب چو بلبل خامشم
در حضور گل ز شیون یاد می آید مرا
شام از تاریکی تن یاد می آید مرا
از دم سرد خزان برگی که می افتد به خاک
از جهان بی برگ رفتن یاد می آید مرا
می شوم چون شبنم گل آب از تردامنی
چون ازان پاکیزه دامن یاد می آید مرا
ناله خیزد چون سپند از دانه ام بی اختیار
چون ازان صحرا و خرمن یاد می آید مرا
می شود یاقوتی از خون جگر منقار من
چون ازان فیروزه گلشن یاد می آید مرا
گوهر را می دهد گرد یتیمی خاکمال
چون ازان دریای روشن یاد می آید مرا
تیغ می گردد الف بر سینه شهباز من
گاهگاهی کز نشیمن یاد می آید مرا
می شود چشمم ز حسرت چون ید بیضا سفید
چون ز طور و نخل ایمن یاد می آید مرا
طفل اشکم، نیست جز گرد یتیمی دایه ام
کی ز آغوش و ز دامن یاد می آید مرا
رشته اشکم به دامن می رسد بی اختیار
چون ز عیسی همچو سوزن یاد می آید مرا
نیست تا گل در نظر صائب چو بلبل خامشم
در حضور گل ز شیون یاد می آید مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶
سرنمی پیچم به سنگ بیستون از کار عشق
جان شیرین بهر جوی شیر می باید مرا
از نوازش بیشتر می بالم از ریزش به خود
جنبش گهواره بیش از شیر می باید مرا
نیست میدان دل پر وحشت من شهر را
وادیی هموار چون نخجیر می باید مرا
پای دیوار مرا هر برگ کاهی تیشه ای است
خضر تردستی پی تعمیر می باید مرا
روی تلخ دایه نتواند مرا خاموش کرد
طفل بدخویم، شکر در شیر می باید مرا
چون هدف گردنکشی از خاکساری کرده ام
سینه ای آماده صد تیر می باید مرا
نیست بی جا از شفق صائب اگر خون می خورم
در نفس چون صبحدم تأثیر می باید مرا
شد مسلسل بوی گل، زنجیر می باید مرا
بند لنگرداری از تدبیر می باید مرا
از نسیم گل پریشان گردد اوراق حواس
خلوتی چون غنچه تصویر می باید مرا
می کشد مجنون من ز آمد شد مردم ملال
پاسبان ها از پلنگ و شیر می باید مرا
سر به صحرا داده چشم سیاه لیلیم
چشم آهو حلقه زنجیر می باید مرا
هیچ کاری بی کمان نگشاید از تیر خدنگ
با جوانی، همتی از پیر می باید مرا
هست از جوهر فزون صد حلقه پیچ و تاب من
بستر و بالین ازان شمشیر می باید مرا
نیست از غفلت اگر معماری دل می کنم
گوشه ای زین عالم دلگیر می باید مرا
بی غبار خط مرا تسخیر کردن مشکل است
بی قرارم، خاک دامنگیر می باید مرا
جان شیرین بهر جوی شیر می باید مرا
از نوازش بیشتر می بالم از ریزش به خود
جنبش گهواره بیش از شیر می باید مرا
نیست میدان دل پر وحشت من شهر را
وادیی هموار چون نخجیر می باید مرا
پای دیوار مرا هر برگ کاهی تیشه ای است
خضر تردستی پی تعمیر می باید مرا
روی تلخ دایه نتواند مرا خاموش کرد
طفل بدخویم، شکر در شیر می باید مرا
چون هدف گردنکشی از خاکساری کرده ام
سینه ای آماده صد تیر می باید مرا
نیست بی جا از شفق صائب اگر خون می خورم
در نفس چون صبحدم تأثیر می باید مرا
شد مسلسل بوی گل، زنجیر می باید مرا
بند لنگرداری از تدبیر می باید مرا
از نسیم گل پریشان گردد اوراق حواس
خلوتی چون غنچه تصویر می باید مرا
می کشد مجنون من ز آمد شد مردم ملال
پاسبان ها از پلنگ و شیر می باید مرا
سر به صحرا داده چشم سیاه لیلیم
چشم آهو حلقه زنجیر می باید مرا
هیچ کاری بی کمان نگشاید از تیر خدنگ
با جوانی، همتی از پیر می باید مرا
هست از جوهر فزون صد حلقه پیچ و تاب من
بستر و بالین ازان شمشیر می باید مرا
نیست از غفلت اگر معماری دل می کنم
گوشه ای زین عالم دلگیر می باید مرا
بی غبار خط مرا تسخیر کردن مشکل است
بی قرارم، خاک دامنگیر می باید مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸
نیست تاب درد غربت جان افگار مرا
با قفس آزاد کن مرغ گرفتار مرا
دارد از تار نفس زنار، نفس کافرم
تا دم آخر گسستن نیست زنار مرا
دست می شوید ز کار گل به آب زندگی
چون خضر هر کس کند تعمیر دیوار مرا
درد را بیچارگی بر من گوارا کرده بود
شربت عیسی به جان آورد بیمار مرا
فارغ از سیر گلستانم که فکر دوربین
می کند در زیر بال آماده گلزار مرا
از سر و سامان من بگذر که جوش مغز ساخت
چون کف دریا پریشانگرد دستار مرا
گریه بیرون برد از دستم عنان اختیار
سر به صحرا داد جوش لاله کهسار مرا
جز ملامت از جنون دیوانه ام طرفی نبست
سنگ طفلان بود حاصل نخل پربار مرا
عالمی می آمد از گفتار من صائب به راه
بهره از کردار اگر می بود گفتار مرا
با قفس آزاد کن مرغ گرفتار مرا
دارد از تار نفس زنار، نفس کافرم
تا دم آخر گسستن نیست زنار مرا
دست می شوید ز کار گل به آب زندگی
چون خضر هر کس کند تعمیر دیوار مرا
درد را بیچارگی بر من گوارا کرده بود
شربت عیسی به جان آورد بیمار مرا
فارغ از سیر گلستانم که فکر دوربین
می کند در زیر بال آماده گلزار مرا
از سر و سامان من بگذر که جوش مغز ساخت
چون کف دریا پریشانگرد دستار مرا
گریه بیرون برد از دستم عنان اختیار
سر به صحرا داد جوش لاله کهسار مرا
جز ملامت از جنون دیوانه ام طرفی نبست
سنگ طفلان بود حاصل نخل پربار مرا
عالمی می آمد از گفتار من صائب به راه
بهره از کردار اگر می بود گفتار مرا