عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
شاها چو فلک عُلسو رای تو نداشت
پایاب ستیزه جفای تو نداشت
با پای تو گرچه شد بسی دست آویز
هم دست بداشت زانک پای تو نداشت
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
بر خوان امید فلک جامه کبود
یک گرده پر نمک چو رویت ننمود
وین قرص که در تنور گردون پخته ست
گرم است ولیکن نمکش نیست چه سود
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰
این دل که نگشت بر مرادی پیروز
با من به زبان حال گفت از سر سوز
دیدم شب غم به خواب،روز شادی
بس شب که بدین امید کردم تا روز
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۸ - سبب نظم کتاب
بقا باد این هر دو را بی شمار
بلند اختر و بختِ فرخنده بار
به نیک اختری بهره‌مند از حیات
رسیده به کام از بنین و بنات
چو کردند در عنفوان شباب
هوای سماع و نشاط شراب
به رسم جوانان نوخاسته
عزب خانه‌ی خلوت آراسته
به آب رز آلوده دامان و دست
زمن محترز بوده مخمور و مست
چو اخلاط باهم سران داشتند
به اوقات دستی در آن داشتند
چو خود بوده بودم در آن گرد و درد
به یک رو ندانستم انکار کرد
به وعظ متین و به اندرز چُست
در عیب گفتم ببندم نخست
مگر پس روِ استقامت شوند
نصیحت به گوش خرد بشنوند
گذر کرد بر خاطرم بارها
وز آن بود بر خاطرم بارها
که از بهر فرزند فرخنده فال
برون آورم تنسقی حسب حال
که دستور خوانند آن را به نام
اگر بخت دستور باشد مدام
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۱۵ - هدایت پدر
پدر رحمت الله چو آگاه شد
که دستم ز تدبیر کوتاه شد
به من گفت جان پدر هوش دار
به سمع رضا پندِ من گوش دار
جهان دیده و تجربت کرده‌ام
بسی سرد و گرم جهان خورده‌ام
جوانی و ناباکی و بی‌خودی
بود ضدّ دانایی و بخردی
ولی چون در آیند ازین پهن دشت
برین پل ضرورت بباید گذشت
بیاموزمت شرط می خوارگی
بر آن جمله خو کُن به یک بارگی
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۴۰ - خلوت آباد حکیم
مرا هر چه با خویشتن بودمی
نه در مجلس انجمن بودمی
به اوقات بودی ز ماءالعنب
دو شیشه سه من راتبِ روز و شب
درِ خلوت آباد در بستمی
به کنج خود آسوده بنشستمی
به هر موسمی خانه‌ای داشتم
حکیمانه پیمانه‌ای داشتم
به دفع ملالت به رفع حجاب
روان کردنی کاسه‌ی پر شراب
فرو دادمی کاسه سرسیاه
به میعاد عادت به رسم و به راه
درِ اشتها چون شدی باز، باز
سبک کردمی لقمه‌ای چند گاز
به هر وقت می‌بود نفسِ حقیر
ز اندک غذا ریزه‌ای ناگزیر
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۴۵ - خطاب به شاهنشاه و نصرت
الا ای جگر گوشگانِ پدر
بخوانید این پندِ من سر به سر
به گوشِ خرد راز من بشنوید
به ابیاتِ تعلیم من بگروید
هنر باید آموخت از در به در
کم از کم بود مردم بی هنر
سرایی ست بی در، سری بی کلاه
درختی ست بی بر، چهی بی میاه
ملک زادة بی هنر دون بود
وگر از نژادِ فریدون بود
که سگ را که هست از هنر دستگاه
بود بر نسیج و نسخ پادشاه
سر هر هنر چیست ای جانِ باب
نگه داشتن حدِّ خود در شراب
اگر صد هنر داری و بدخوری
دریغا که آبِ هنر می بری
درونش فرشته ست و بیرون بلیس
که علمش شریف است و نفسش خسیس
چو نفس خسیسش درآید به کار
همه علم و فضلش شود تار و مار
هنر عیب گردد شود فخر عار
اگر بدخوری می نکو پاس دار
شراب گران و تنک حوصله
رهت بر صراط است و پای آبله
اگر هوشمندی ره حق بسیچ
ز تعلیم و تنبیه گردن مپیچ
توان کرد اگر در دل افتد هراس
ز بدمست و بد خفت و بد خوقیاس
ز مست امتحان کن نه از هوشیار
ز دیوانه باید گرفت اعتبار
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۸ - غم مخوری
غم مخوری که عاقبت جای تو صدر جنت است
روی دل تو تا ابد سوی رضای حضرت است
غم مخوری که مرغ جان چون زتنت همی پرد
منزل آشیان او مقعدصدق نیت است
غم مخوری که این تنت چون به لحد فرو رود
خاک تن تو تا به حشرغرقه آب رحمت است
غم مخوری که حق تو را از همه خلق برگزید
این زجمال لطف او نه زکمال خدمت است
غم مخوری که روزوشب سیصدوشصت لطف حق
در توهمی نظرکند اینهمه از محبت است
غم مخوری که هر کجا که تویی خدای توست
درطلب خدا ترا بنده بگو چه زحمت است
غم مخوری که عشق خود با گل تو به هم سرشت
عشق خدای تو به تو همدم اصل خلقت است
غم مخوری که با تو هست آن دگری به غیر تو
او نه تو هست ؛نه تو او گفتن او به رحمت است
غم مخوری که بی شراب مست وخراب گشته ای
محتسبان شهررا گو که شراب جنت است
غم مخوری که حق ترا بنده خویش خوانده است
بندگی خدا ترا؛ محیی نشان دولت است
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲ - شرح جور یار
نمی دانم که او تا کی پی آزار خواهد شد
نگوید این دلم آخر از او بیزار خواهد شد
بدین خو چندروزی گر بماند ازجفای او
تنم بیمار خواهد گشت وجان افگار خواهد شد
به خواب مرگ شد بخت من وگویند یارانم
که توفریاد وافغان کن که او بیدار خواهد شد
مکن بهر خدا عزم گلستان با چنین روئی
که دانم باغبان شرمنده از گلزار خواهد شد
مَیَفشان دست چندی ای سرو ناز من
که هوش جان زدست دست تو افگار خواهد شد
چه گویم شرح جور یار و درد خویش با مردم
که بی تسکین مرا گویند با تو یار خواهد شد
زاندوه دل چاک و جگر تا کی برد محیی
که این عشق است و اینها هر زمان بسیار خواهد شد
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷ - نومید مشو
نومید مشو بنده از رحمت ما هرگز
زیرا که به غیر از ما کس نیست تورا هرگز
خواهم که در این عالم تو پاک شوی از جرم
ورنه به تو نفرستم ، ای بنده،بلا هرگز
چون سوخته ای امروز از درد فراق ما
در سوختنت فردا ،ندهیم رضا هرگز
من با توام ای عاشق ،تو نیز به ما می باش
هرگز چو نشاید دوست ،از دوست جدا هرگز
هرچند که رو از ما برتافتی و رفتی
رو از تو نمی تابد خود رحمت ما هرگز
از درد فراق ما یک شب چو به روز آری
دیدار نپوشانم در روز لقا هرگز
گربر دل خود ما را روزی گذرانی تو
در دوزخ پر آتش ،ناریم ترا هرگز
ای بنده گناه خود تو دیدی و تو دانی
بر روت نیارم هم در روز جزا هرگز
ای جمع تهی دستان حقّا که نخواهم بست
من این درِ رحمت را بر روی شما هرگز
از بیم جدا بودن از دولت جاویدان
محیی نبود یک دم بی یاد خدا هرگز
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸ - شرح عاشقی
به غیر از سایه در کویت کسی محرم نمی یابم
کنون روزم سیه شد آنچنان کان هم نمی یابم
چو مجنون آهوی صحرا از آن رو دوست میدارم
که بوی مردمی از مردم عالم نمی یابم
برو این ماتم و شیون بر ارباب عشرت کن
که غیر از لذّت و شادی من از ماتم نمی یابم
مگرآن مایه شادی بود غمگین که بی موجب
دل شوریده خود را دگر خرّم نمی یابم
مرا حدّ شکایت نیست لیکن اینقدر گویم
که از تو حالتی می دیدم و ایندم نمی یابم
ندانم عشق من گمگشته شدیا بی خودی افزون
که آن خوشبختی اوّل ز درد و غم نمی یابم
منم عاشق مرا دل ریش باید نیش نی مرهم
که ذوقی کز جراحت بینم از مرهم نمی یابم
مگردر عاشقی محیی کم از فرهاد و مجنون است
اگر زیشان نباشد بیش باری کم نمی یابم
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳ - مکن از خواب بیدارم
بخواب مرگ خواهم شد مکن ای بخت بیدارم
که من دور از درش امشب زعمر خویش بیزارم
خلافست اینکه می گویند باشد آرزو در دل
مرا در دل بود بد خوی و چندین آرزو دارم
نه آخر عاشقان باری زخوبان رحمتی بینند
توهم رحمی بکن با من که درعشقت گرفتارم
به روز وعده از هرجا که آوازی ز در آید
زشادی برجهم از جا که باز آمد ز در یارم
به یاد مجلس عیش تو برگ عشرتم این بس
که افتدلخت لختی خونِ دل از چشم خونبارم
چه حالست این که هرگه وعده وصلش رسدمحیی
هماندم مانعی پیش آید از بخت نگونسارم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۱
ای بخت اگر حامی شوی سعیی کنی در کار من
باشد که هم یاری کند روزی دلِ نایار من
از جان چه دارم یک رمق وز دل چه گویم یک نفس
آه از دلِ بی جان من وای از دلِ بی‌کارِ من
آری نزاری خوانده‌ای الصبر مفتاح‌الفرج
هم عاقبت سودی کند نالیدنِ اَسحار من
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۰
عشق با هر کس که گردد هم نشین
هم ز کفر آزاد ماند هم ز دین
کفر و دین بگذار و صورت محو کن
مردِ عاشق را نه آن باشد نه این
کی رسی بر آسمان شوق عشق
نا شده در پای سربازان زمین
از درون خانه آگه کی شود
تابرون باشی ز در چون زو فرین
تا نیابی در حریم عشق راه
کی بود علم الیقین عین الیقین
چند باشی هم چو سیم قلب خوار
چارسو در بند زر هم چون نگین
دامن از بی حاصلی درکش خوشی
پس به آزادی بر افشان آستین
ذوق درویشی نمی دانی چه سود
زهر درویشان نه خوش تر ز انگبین
زین بساط بی بقا برخیز زود
بعد از آن بر مسند باقی نشین
هر چه می خواهی برای دوست خواه
هر چه می بینی برای دوست بین
از ولایت دوستی حشمت طلب
ور تجمّل دشمنی عزلت گزین
ور قلندر شیوه ای یکسان شمر
جور و عدل و صلح و جنگ و مهر و کین
یا زن ِ زن باش رو یا مرد مرد
گه چنان تا چند باشی گه چنین
چون سخن دیوانه وارست ایمنم
از گزند نکته گیر و حرف چین
بر فلک هر لحظه تحسین می کنند
آفرین باد ای نزاری آفرین
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۴
بی‌دوست این منم که به سر می‌برم چنین
جان می‌کنم به هرزه و خون می‌خورم چنین
در تنگ‌نایِ غارتِ عشق اوفتاده‌ام
زین ورطۀ مخاطره کی بگذرم چنین
امّیدِ واثق است که از لطفِ بی‌دریغ
در دستِ غم رها نکند داورم چنین
هم لطفِ او کند مگر از روی مرحمت
دفعِ بلا که می‌گذرد بر سرم چنین
هر روز دل به واقعه‌ ای مبتلا بود
مادام تا به چشمِ خرد بنگرم چنین
دل می‌برند و هیچ غم من نمی‌خورند
افسون همی‌ کنندم و دم می‌خورم چنین
مسکین نزاری از دلِ خود رأی در بلاست
دشمن به عزِّ و ناز چه می‌پرورم چنین
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۶
من به جان آمده ام راه سویِ جانان کو
سخت است دشوار طریقی ست رهی آسان کو
کوره ی سینه پرِ آتشِ هجران دارم
درد دیرینه ی ما را دمِ آن درمان کو
وصل خود عاقبت الامر به ما بازآید
مرد برخاستن قاعده ی هجران کو
بر محبّت چه دلیلی ست فدا کردنِ جان
عید درکیشِ قدیم است ولی قربان کو
هر کسی را به سرِ خود سر و سامانی هست
سر و سامانِ منِ بی سرو سامان کو
من برانداختۀ عشقم و در باخته پاک
هر چه آن بودم خود هیچ نبودم آن کو
ای نزاری مکن از عالمِ تسلیم غلوّ
گر مسلّم شده ای مرتبۀ سلمان کو
در پریشانی اگر مجتمعی مردی مرد
استقامت ز کجا خاصه درین دوران کو
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۸
لبت چشمه و خضر گردش نشسته
نبات است کز طرف کوثر برسته
تعالی الله آخر که دیده ست لعلی
میانش ز دردانه ها رسته رسته
از آن رسته ها گویی افتاد در شک
از آن است عقد ثریا گسسته
در او می¬رسد آتش آه گرمم
سر زلف از تاب آن شد شکسته
زمانه از او داد من باز خواهد
هنوز از کمند حوادث نجسته
زهی بخت یاری اگر هیچ روزی
شوم از بلایی چنان باز رسته
به کارم نظر کن که هم بر امیدی
نزاری به جان دل درین کاربسته
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۶
در ده علی الصباح به دفعِ خمار باده
جانم زتشنگی به لب آمد بیار باده
بر خیز و برکش از سرِ خم روزِ عید برقع
آن بس که داد در رمضان انتظار باده
هر صبح دم ز برق اثیر قدح دمادم
در کوره ی وجودِ من افکن چو نار باده
گر برملا نمی خورمش عین مصلحت دان
ترسم که راز سینه کند آشکار باده
قلبِ تموز باده و هنگام تیر باده
وقتِ خریف باده و فصل بهار باده
خوش وقت عارفان که علی رغمِ پارسایان
بر ملکِ کاینات کنند اختیار باده
دارد به مذهبِ حکمایِ بلند همّت
برجوهر نفیس وجود افتخار باده
با دست عمرباد که بی باده بگذرانی
بر باد صبح خوش بود ازدست یار باده
با روزگار در غم و شادی موافقت کن
از کف به هیچ حال تو خالی مدار باده
خواهی نزاریا که بر از عمر خورده باشی
جز با حریف اهل مخور زینهار باده
بی همدمی بسر نشود عمر اهل دل را
با ناخوشان محال بود خوش گوار باده
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۴
مسیح اگر به نفس کرد مرده‌ای زنده
بیا که مرده به می زنده می کند بنده
غلام همّت دهقان و دست و بیل وی‌ام
که شاخِ رز بنشانده‌ست و بیخ غم کنده
مرا چه غم که ملامت کنند مدعیان
محیط کی به دهان سگان شود گنده
گذشته فایده برد از گذشته راست چنانک
رسد نصیبهٔ آینده هم به آینده
بیار تا تو چه داری به نقد و کیسهٔ نقد
به نقدِ وقت نگه‌دار زر پاینده
مشو به طاعت بی‌طوعِ خویشتن مغرور
که بر عبادتِ ما می‌کند قضا خنده
مگر عنایت حق دست گیرِ ما باشد
به یمن طالع میمون و بختِ فرخنده
برونِ زرق فروشان به ازرقِ تزویر
مزیّن است و درونشان به حشو آگنده
ز بیمِ آتشِ دوزخ ز آب بر مشکن
بهادری نکند لشکریِّ ترسنده
شراب خواره چه ماند به ظالمی که چو سیل
به یک مصادره سد خان و مان برافکنده
غنیمت است به جان جرعه‌ای و تا یابی
بخر نزاری، مشنو که نیست ارزنده
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۷
پژمردگی نبرد بهار از گیاه ما
چون لاله جزو تن شده بخت سیاه ما
روزی که نبود آینه حسن در نظر
در چشمخانه زنگ برآرد نگاه ما
ما صبح صادقیم و دم از مهر می‌زنیم
آیینه تیرگی نپذیرد ز آه ما
آن‌کس که پی به مزرع امید ما نبرد
گیرد مگر ز برق سراغ گیاه ما
آتش کشد زبانه چو شمع از زبان او
کلک فرشته گر بنویسد گناه ما
از دیده نر و دل روشن به راه عشق
افتد بر آب و آینه چون عکس راه ما
قدسی کفایت است در اثبات عاشقی
رخسار زرد و دیده گریان گواه ما
امشب سیه‌ترست ز شب‌های دیگرم
قدسی مگر شود مدد صبح آه ما