عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
زآن چشم پرخمار و از آن لعل می پرست،
بی نشئه در خمارک و بی جام باده، مست
هم پای عقل و هم پر مرغ شکیب را،
با سنگ عشق و دشنه حسرت، شکست و بست
رستم، یکی کمان غمم را نمی کشد،
زآن دم که تیر عشق تو در سینه ام نشست
بهر نثار خاک قدومت، دلم دو نیم
نیمی مرا به سینه و نیمی دگر به دست
عشقت فکنده عقده دیگر به کار دل
هر عقده ای که ناخن عقل از دلم گسست
هر صید را امید رهایی بود ز بند،
صیدی که در کمند تو آمد دگر نجست
افسر، که رستگار بد از قید عمر و وزید
از دام زلف و از شکن دلبران نرست
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
تا شدم شیفته زلف تو آرامم نیست
همچو آغاز غمت شادی انجامم نیست
دلم آن گونه به دام تو هوس کرد که هیچ،
حلقه ای خوبتر از حلقه اندامم نیست
من که در آتش سودای غمت پخته شدم،
هیچ در بوسه آن لب طمع خامم نیست
هوس خلوت خاصت، به چه امید و چه حدّ
من که ره در گذر بارگه عامم نیست
به دو زلفت، که شبی روز نکردم هرگز
که نه امروز از آن زلف دوتا شامم نیست
ناله ام زار و دلم کاسه خون است، دگر
هوس مطرب و ساقی، طلب جامم نیست
تیر مژگان تو، کام دل هر ناکام است
حیف، کان تیر نصیب دل ناکامم نیست
با صبا، شرح پریشانی خود گویم از آنک،
سوی آن نافه گشا، زهره پیغامم نیست
دست توفیق چو بگرفت عنانم، افسر
تو مپندار که یکران سخن رامم نیست
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
شمشیر تو چشمه حیات است
زنجیر تو حلقه نجات است
گیسوی دراز تاب دارت
سر رشته عمر ممکنات است
هر عقده از آن سیاه ساحر
حلاّل تمام مشکلات است
ما را ز چه تلخ کام دارد،
لعل تو که معدن نبات است
صبر من و وعده تو در عشق
افسوس، که هر دو بی ثبات است
ای آن که نظر به مات نبود
جان از نظر رخ تو مات است
رخساره دلربایش افسر،
مرآت جهان نمای ذات است
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
زلف، در آتش روی تو، چو در تاب شود
دل و جانم، بدل آتش و سیماب شود
تیر مژگان تو، هر لحظه که پرتاب آید،
دل حسرت زده ماست، که بی تاب شود
هندوی خال تو، تا قتل مسلمان نکند،
فتنه ای نیست، که یک مرتبه در خواب شود
ترک چشم تو، از این گونه، اگر تیر زند،
ترسم آن سخت کمان، نایب سهراب شود
غنچه لعل تو، تا خون دل ما نخورد،
از می ناب مپندار که سیراب شود
جان آلوده کنم پاک، که شاید روزی،
به سراپرده مهر تو، شرفیاب شود
بسکه با سیب زنخدان توام، میل قوی است،
ترسم آن میوه نوآمده، کمیاب شود
وه که آخر کندم خانه طاقت ویران،
قطره های مژه مگذار، که سیلاب شود
آنقدر در غم آن دوست بگریم که ز خون،
افسرا، اشک رخم، رشک می ناب شود
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
باز باد سحری بوی خوش یار آورد
کاروان ختنی مشک به خروار آورد
آنچنان در طرب آورده هوا زاهد را
که بر پیر مغان سبحه و دستار آورد
دوش پیک سحری با سر زلفش، گل‌ها
از دل خون شده عاشق غمخوار آورد
تا بهار است به گلشن گل بی خارش باد،
آن که در انجمن ما، گل بی خار آورد
باغبانا، چو سهی قامت ما، در بستان،
هیچ دیدی که صنوبر دل و جان بار آورد؟
عارض آیینه از شرم رخت پر زنگار
تا نگویی تو که این آینه زنگار آورد
دل به چین سر زلف تو به عمدا آویخت
خویش را طعمه صفت در دهن مار آورد
از تهور دل ما در صف مژگان تو تاخت
با سپاه عجبی طاقت پیکار آورد
افسرا، طلعت یار از رخ زردت افروخت
زعفران بین که چه سان عارض گلنار آورد
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
زنده آن را نتوان گفت که جانی دارد
ای خوش آن دل، که چو ما جان جهانی دارد
گنج ها می طلبد دوست ز ویرانه دل
به من راه نشین طرفه گمانی دارد
سود ما مردن در عشق و زبان، هستی ماست
عاشقی بین، که چه خوش سود و زیانی دارد
گر چو پروانه دل ماست، غزل خوان از چیست؟
ور بود شمع چرا سوز نهانی دارد؟
نکته ها هست بهر زمزمه در هر شاخی
نبود بلبل مست آن که فغانی دارد
رفت جانان و برفت از تن ما تاب و توان
جان ما بین که عجب تاب و توانی دارد
تلخ می گوید و شیرینیم از حد ببرد
طرفه شکر لب ما، نوش دهانی دارد
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
ای خوش آن دیده، که از اشک نگاری دارد
خوش تر آن دیده، که با روی تو کاری دارد
هر نفس می شود آشفته ز بیداد نسیم،
دل، که در چنبر زلف تو قراری دارد
روی و موی تو بود روز و شب مشتاقان
عالم عشق، عجب لیل و نهاری دارد
غالب آن است که تسخیر کند هفت اقلیم
هر غلامی که چنین شاه سواری دارد
دل اسیر است در آن زلف، نکو دارش از آنک،
هر اسیری سر و سامان و دیاری دارد
نشود تا نبری رنج فراق از پی وصل
چیدن گل، به چمن زحمت خاری دارد
با وجودت چه کنم، گر نکشم جور رقیب
نشئه باده ز پی رنج خماری دارد
من اگر عاشق روی تو شدم، خرده مگیر
شمع و پروانه و گل نیز هزاری دارد
هرکه او شاهد مستانه ما دید بگفت
افسر بی سر و پا طرفه نگاری دارد
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
از درم باز کی آن دلبر طناز آید
عمر بگذشته ندیده است کسی باز آید
باز می دوزمش از سوزن صبر و نخ تاب،
تیر مژگانت اگر پرد در راز آمد
سوخت در آتش غیرت دل خونم، که چرا،
لب جام است که با لعل تو دمساز آید
مالک حسن است که زآن مرحله در کشور عشق
ار نیاریش دو صد قافله ناز آید
دل به زلف تو بسی هست ولی سوخته نیست
این دل ماست در آن حلقه که ممتاز آید
گر تو با زمزمه بر خاک من آری گذری،
ز استخوانم به لحد همچو نی‌ آواز آید
مرغ جانم به کمان خانه ابروت نشست
نیک دارش تو، مبادا، که به پرواز آید
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
آن گروهی که ز جان و دل ما خوب‌ترند
آن گروهند که پرورده خون جگرند
شوخ چشمند و سیه طرّه و سیمین اندام
بلکه با طلعت خورشید نظیر قمرند
گرچه سنگین دل و پیمان شکن و عهد گسل
سرو رفتار و صنوبر قد و طوبی ثمرند
حور کردار و پری پیکر و شکر گفتار
حیف و صد حیف، که عاشق کش و بیدادگرند
مهوشان شه منش و با گهر و نازک طبع
عاشقان مفلس و دیوانه و بی پا و سرند
دانه هایی که من از دیده به دامان دارم
در غم سیمبران حسرت لعل و گهرند
محنت عشق و غم فرقت یاران عزیز،
همچو روز و شب ما غمزدگان در گذرند
ای خوش آنان که ز شوق قد سرو و رخ گل،
در مقامات غزل همدم مرغ سحرند
افسرا، در غم دلدار، ز ما صبر مجوی
عاشقانی که صبورند گروهی دگرند
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
وه که اگر پیام ما، صبحدمی صبا برد
جانب آشنای ما، قصه آشنا برد
خوب و خوش است و جان فزا، صبح که قاصد صبا
بر در آشنای ما، عرض سلام ما برد
روی تو نور چشم من، برد و فزود حیرتم
بدر منیر، کی طمع، بر شفق سها برد
هم تو به تیرش ار زنی، این دل خفته به خون
از تو که قاتل منی، پیش که ماجرا برد؟
خود تو بگو که همچو من، تیر به دل کشیده ای
این دل پاره پاره را، پیش که و کجا برد؟
چند ملاحتش کنی، آنکه فدایی تو شد،
سینه ز نیش تیر تو، جای دگر چرا برد؟
عارض و لعل و طره ات، هرسه گرفته یک وطن
این دل درد پرورم، بار جدا جدا برد
زلف تو روزگار من، کرد چو خویشتن سیه
بنگر ازآن سیاه وش، این دل ما چها برد
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
تو را با لعل خندان آفریدند
مرا با چشم گریان آفریدند
تو را آن زلف و رخ دادند و ما را،
پس آن گه، کفر و ایمان آفریدند
چنان از صنع چشمت مست گشتند،
که زلفت را پریشان آفریدند
درآن آشفته سامانی، چو زلفت،
مرا آشفته سامان آفریدند
چو جسم نازکت را نقش بستند،
ز عکس نقش او جان آفریدند
اگر حیران ابرویت نبودند،
مرا بهر چه حیران آفریدند
دلم را ترکش پیکان ستودند،
پس آن پیکان مژگان آفریدند
بدخش طلعت و لعل تو دیدند،
که لعل اندر بدخشان آفریدند
اگر دادند ما را درد، افسر
لبان یار درمان آفریدند
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
روی پاک تو، در آیینه ادراک افتاد
که ز آلودگی، آیینه ما پاک افتاد
ای کمان ابروی،‌از این عیش نگنجم در پوست
که گذر، تیر تو را، بر جگر چاک افتاد
حاصل عمر من، ار سوخته عشقت، چه عجب
آتشی بود که در خرمن خاشاک افتاد
دل سپردم به دو مار سر زلفت، روزی
تا مرا کار بدان دولت ضحّاک افتاد
راستی، سرو سهی در نظرم خار بن است
تا مرا دیده بدان قامت چالاک افتاد
دین و دل دادم و اول قدمم پیش نرفت
راه عشق است که این گونه خطرناک افتاد
می اگر لعل مروّق شد و یاقوت روان
قطره خون دل ماس که در تاک افتاد
روی دلدار، که گلزار ارم بود، افسر
همچو آتش شد و بر جان شررناک افتاد
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
نه به دستگاه شهنشهی، نه به خوبیت ضرری رسد
که ز ترک چشم ستمگرت، نگهی به خونجگری رسد
چه که هم تو زخمی و مرهمی، به وجود محتضرم همی،
چه خوش است زآمدنت دمی، خبری به محتضری رسد
صنما، مها، چه نکو بود، که محبت از دو طرف کشد
ز من آه بوالعجبی رود، ز تو پیک ناموری رسد
دل و جان و سر به طبق نهم، که نثار مقدمش آورم
ز قدوم قاصد محترم، ز تو گر به من خبری رسد
تو که شعله خوی و ستمگری، به دو رُخ، دو خرمن آذری
ز چه غم خوری، که به خرمنی، ز نگاه تو شرری رسد
بشنو ز افسر مبتلا، برسان سلام و نیاز ما
به مقیم درگهش ای صبا، گذرت اگر سحری رسد
به خدنگ غمزه‌ات ای جوان، همه جان و تن سپرم از آن
که به پیکر من خسته جان، نه به سینه دگری رسد
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
با صبا نفحه جان از بر جانان آید
هر نفس ز آمدنش در تن ما جان آید
آن که ننشست و به اکراه برفت، اینک باز،
فرش راه طلبش، دیده یاران آید
مدعی قالب بی جان شده، کان جان جهان،
سوی ما مست و غزل خوان و خرامان آید
زهره نظاره کنان است که در مجلس انس،
دف زنان، رقص کنان، یار غزل خوان آید
مگر آن روح روان رفته به بستان کامروز،
بوی جان هر نفس از جانب بستان آید
یار پیمان شکنم نیست مگر مایه عمر،
عمر باز آید اگر بر سر پیمان آید
داغ هجر تو نه داغی، که پذیرد مرهم،
درد عشق تو، نه دردی که به درمان آید
افسرا، خاطر مجموع از این حلقه مجوی،
خاصه این لحظه، که با زلف پریشان آید
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
هیچ گلستان، به روی یار نماند
صفحه مانی بدان نگار نماند
بی گل روی توام بهار خزان شد
جای خزان است اگر بهار نماند
گر ببرد باد بوی عنبر زلفت،
نافه به چین، مشک در تتار نماند
آینه رویت ار غبار پذیرد
در صف عشاق جز غبار نماند
گر قمر رخ، قرین عقرب زلفت،
گردد، امانم به روزگار نماند
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
این خون عاشق است همانا به جام شد
ور نه به شرع پاک نبی، می حرام شد
گو باش دور چرخ به کام رقیب ما،
ما را که دور ساقی مجلس به کام شد
رسوای عشق را چه تفاوت نشاط و غم
گر نام خاص آمد و گر ننگ عام شد
از پختگان عشق بپرس آتش فراق
ای آن که در خیال تو سودای خام شد
ای باغبان صلای گلستان چه می زنی
این مرغ را که خانه به دیوار بام شد
یابد چگونه لذت پرواز بوستان،
مرغی که آشیانه او کنج دام شد؟
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
عاشق نتوان گفت که در بند نباشد
در بند گرفتاری، خرسند نباشد
در عشق به مایی و منی یار نگردد
در بند خودی در غم دلبند نباشد
تا چند فریبم دهی ای دوست که شکر،
شیرین بود آنجا که شکرخند نباشد
در زلف پریشان تو دل ها همه جمعند
ما راست دلی شیفته، مپسند نباشد
گفتی نکشد هیچ تنی پیکر الوند
ما را غم عشقت، کم از الوند نباشد
با آن لب شیرین دو سه دشنام بیامیز
هرچند بود تلخ، کم از قند نباشد
هرگز نبرم شکوه دلدار به اغیار
افسر، گله از یار خوشایند نباشد
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
به هر محفل که شمعی زآتش پروانه می‌سوزد
ز حسرت بس دل دیوانه و فرزانه می‌سوزد
شب هجران خیالش زد چنان بر خرمنم آتش
که برق شعله‌ام هم شمع و هم پروانه می‌سوزد
در این ویرانه آن دیوانه آتش‌نهادم من،
که هرشب از شرار ناله‌ام ویرانه می‌سوزد
چنانم از جگر آتش برون آید که بر ساغر
نهم گر لعل لب، هم باده هم پیمانه می‌سوزد
خیالت بر من دیوانه، در ویرانه برق‌آسا
شراری زد که هم ویرانه هم دیوانه می‌سوزد
شدم در بزم هر آتش‌پرست افسانه عشقت
چو خرمن پیکرم از برق آن افسانه می‌سوزد
نه من پروانه‌سان هردم زنم آتش به بال و پر
که از سودای عشقت شمع در کاشانه می‌سوزد
چنان از عشق سوزد افسرا، جانانه‌ام پیکر
که پنداری تو برق آشنا بیگانه می‌سوزد
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
زلف سیه منه که حجاب قمر شود
مپسند روزگارم از این تیره تر شود
آیینه روی من، مشو ایمن که سوی توست
آهم، که هم عنان نسیم سحر شود
غافل مشو ز آتش پنهانی دلم،
مپسند پای تا سرم از گریه تر شود
سیلی است سیل اشک که از هجر لعل یار،
هرچند خون شود جگر، این بیشتر شود
پیداست کز غم لب یاقوت فام توست
لخت دلم که رنگ به خون جگر شود
ویرانه دلم که بود جای گنج مهر،
ز این بیشتر مخواه که زیر و زبر شود
کوته نظر، نظر ز تو بر دیگری کند
حاشا که دیده جز به رخت دیده‌ور شود
ای نور دیده دیده به غیرت درآورم
گر دیده باز بر رخ یاری دگر شود
افسر حدیث عشق تو و محنت فراق
مشکل فسانه ای است مبادا سمر شود
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
عقرب سر زلفت، با قمر قرین باشد
تا قمر به عقرب هست، روز ما چنین باشد
خوشه‌های زلفینت، گرد خرمن عارض
وه به گرد این خرمن، تا که خوشه‌چین باشد
هندوی سر زلفت، با دلم مدارا کرد
مفتی ولایت دان، دزد اگر امین باشد
کفر و دین عاشق چیست، زلف و چهره دلبر
گو بیا که پیش ماست، هرچه کفر و دین باشد
نوبت مددکاری است،‌ همتی نما ای بخت
کآسمان به قصد ما، سخت در کمین باشد
با چنین قوی خصمی، پنجه کی توان انداخت
چاره چون مدارا هست، صرفه اندر این باشد
افسر، ار نیارد داد دل به دست هر شوخی
کی ز جور این و آن، خاطرش حزین باشد