عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
ندیدم چون تو شوخ از سرکشی برگشتهمژگانتر
ندیدم از تو آشوب جهانی نامسلمانتر
ز بهر آنکه ریزی بر زمین خون اسیران را
شوی از چشم مست خویشتن هر روز مستانتر
خرام از قد و قد از ناز و ناز از جلوه زیباتر
نگاه از چشم و چشم از طور و طور از شیوه فتانتر
بیان کردم حدیث دوری و شرح شب هجران
پریشان کرد زلف و گفت از زلفم پریشانتر
ز بهر پیشکش جان بر کف دست آمدم سویش
چو دیدم ابروی خونریزش از شمشیر برّانتر
چو بشنید از غزل را از ره مهر و وفا سویم
تبسم کرد و گفت ای خانه از ویرانه ویرانتر
تو گر قصاب خواهی سبز بستان محبت را
بباید کرد پیدا دیدهای از ابر گریانتر
ندیدم از تو آشوب جهانی نامسلمانتر
ز بهر آنکه ریزی بر زمین خون اسیران را
شوی از چشم مست خویشتن هر روز مستانتر
خرام از قد و قد از ناز و ناز از جلوه زیباتر
نگاه از چشم و چشم از طور و طور از شیوه فتانتر
بیان کردم حدیث دوری و شرح شب هجران
پریشان کرد زلف و گفت از زلفم پریشانتر
ز بهر پیشکش جان بر کف دست آمدم سویش
چو دیدم ابروی خونریزش از شمشیر برّانتر
چو بشنید از غزل را از ره مهر و وفا سویم
تبسم کرد و گفت ای خانه از ویرانه ویرانتر
تو گر قصاب خواهی سبز بستان محبت را
بباید کرد پیدا دیدهای از ابر گریانتر
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
مهی دارم که هرگه پرده بردارد ز رخسارش
رود خورشید در زیر نقاب از شرم دیدارش
بتی غارتگر هوشی ز قد با سرو همدوشی
ز لب چون غنچه خاموشی که کس نشنیده گفتارش
فرنگی طفل بیباکی به قصد دین و ادراکی
ز زلف افکنده فتراکی که عالم شد گرفتارش
ز دل بیرحم صیادی ز درس دانش استادی
ز قامت سرو آزادی که حق باشد نگهدارش
به تیره غمزه دلدوزی به رخ شمع شبافروزی
به غبغب صبح نوروزی که گلریزان بود کارش
سراپا کافرستانی ز پا تا سر گلستانی
که گلچین هوس هرگز نچیده گل ز گلزارش
مریض عشق او را درد افزون میشود دائم
به در کی جان برد قصاب هرکس گشت بیمارش
رود خورشید در زیر نقاب از شرم دیدارش
بتی غارتگر هوشی ز قد با سرو همدوشی
ز لب چون غنچه خاموشی که کس نشنیده گفتارش
فرنگی طفل بیباکی به قصد دین و ادراکی
ز زلف افکنده فتراکی که عالم شد گرفتارش
ز دل بیرحم صیادی ز درس دانش استادی
ز قامت سرو آزادی که حق باشد نگهدارش
به تیره غمزه دلدوزی به رخ شمع شبافروزی
به غبغب صبح نوروزی که گلریزان بود کارش
سراپا کافرستانی ز پا تا سر گلستانی
که گلچین هوس هرگز نچیده گل ز گلزارش
مریض عشق او را درد افزون میشود دائم
به در کی جان برد قصاب هرکس گشت بیمارش
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
ماییم و درد و داغ دل بیقرار خویش
واماندهایم در همه کاری به کار خویش
چون نحل موم حاصل ما در خزان ماست
هرگز نچیدهایم گلی از بهار خویش
از سیلیای است کز کف ایام خوردهایم
رنگی که دادهایم به روی عذار خویش
روشن ز نور عشق همین استخوان ماست
شمعی که میبریم برای مزار خویش
خود را چو باد بر سر هر شعله میزدیم
میداشتیم گر نفسی اختیار خویش
چون دانه خُردناشده زین کهنه آسیا
بیرون نمینهیم قدم از حصار خویش
قصاب چند بیت ز ما ماند در جهان
چیزی نداشتیم جز این یادگار خویش
واماندهایم در همه کاری به کار خویش
چون نحل موم حاصل ما در خزان ماست
هرگز نچیدهایم گلی از بهار خویش
از سیلیای است کز کف ایام خوردهایم
رنگی که دادهایم به روی عذار خویش
روشن ز نور عشق همین استخوان ماست
شمعی که میبریم برای مزار خویش
خود را چو باد بر سر هر شعله میزدیم
میداشتیم گر نفسی اختیار خویش
چون دانه خُردناشده زین کهنه آسیا
بیرون نمینهیم قدم از حصار خویش
قصاب چند بیت ز ما ماند در جهان
چیزی نداشتیم جز این یادگار خویش
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
عشق آمد و مرا ز الم میکند خلاص
شوق غم توام ز ستم میکند خلاص
شور جنونت ار برسد یک جهت مرا
از ورطه وجود و عدم میکند خلاص
یاری کند اگر مژه در راه کوی دوست
ما را ز دست نقش قدم میکند خلاص
یک جلوه تو ای مه من بتپرست را
یکبارگی ز قید صنم میکند خلاص
وصلت دچار گر شود ای دلربا مرا
از جستجوی دیر و حرم میکند خلاص
ما را دل از نظاره گلهای داغ تو
از آرزوی باغ ارم میکند خلاص
قصاب اگر نقاب گشاید ز رخ نگار
دست مرا ز دامن غم میکند خلاص
شوق غم توام ز ستم میکند خلاص
شور جنونت ار برسد یک جهت مرا
از ورطه وجود و عدم میکند خلاص
یاری کند اگر مژه در راه کوی دوست
ما را ز دست نقش قدم میکند خلاص
یک جلوه تو ای مه من بتپرست را
یکبارگی ز قید صنم میکند خلاص
وصلت دچار گر شود ای دلربا مرا
از جستجوی دیر و حرم میکند خلاص
ما را دل از نظاره گلهای داغ تو
از آرزوی باغ ارم میکند خلاص
قصاب اگر نقاب گشاید ز رخ نگار
دست مرا ز دامن غم میکند خلاص
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
رویت از آیینه ای دلدار میگیرم سراغ
یار را در خانه اغیار میگیرم سراغ
خال را میجویم از دنباله ابروی دوست
نیست عیبم مهره را از مار میگیرم سراغ
شرح غم میپرسم از کاکل، ز زلف آشفتگی
شغل خویش از محرمان یار میگیرم سراغ
زخم دل را بخیه گیرا نیست تا بر خون نشست
تاری از آن موی عنبربار میگیرم سراغ
در میان عشقبازان من شدم باریکبین
بسکه از آن طره طرار می گیرم سراغ
پیش پای یار برمیخیزم از جا چون غبار
بوی دلبر زان سبک رفتار میگیرم سراغ
هم ز گل میپرسم احوال تو هم از عندلیب
کم تو را میبینم و بسیار میگیرم سراغ
در زبانم نیست حرفی غیر حرف یار من
بسکه قصاب از در و دیوار میگیرم سراغ
یار را در خانه اغیار میگیرم سراغ
خال را میجویم از دنباله ابروی دوست
نیست عیبم مهره را از مار میگیرم سراغ
شرح غم میپرسم از کاکل، ز زلف آشفتگی
شغل خویش از محرمان یار میگیرم سراغ
زخم دل را بخیه گیرا نیست تا بر خون نشست
تاری از آن موی عنبربار میگیرم سراغ
در میان عشقبازان من شدم باریکبین
بسکه از آن طره طرار می گیرم سراغ
پیش پای یار برمیخیزم از جا چون غبار
بوی دلبر زان سبک رفتار میگیرم سراغ
هم ز گل میپرسم احوال تو هم از عندلیب
کم تو را میبینم و بسیار میگیرم سراغ
در زبانم نیست حرفی غیر حرف یار من
بسکه قصاب از در و دیوار میگیرم سراغ
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
ای در نظرم نشو و نمای تو مبارک
آمد شد خاک کف پای تو مبارک
هم در دل محنتزده داغت گل دولت
هم در سر شوریده هوای تو مبارک
امروز لباست شده گلرنگ به خونم
بادا بهقد این رنگ قبای تو مبارک
خون جگرم امر نمودی پی درمان
بیمار غمت راست دوای تو مبارک
المنهلله که شده بر من دلخون
برگشتگیِ آن مژههای تو مبارک
در رشته مژگان شده یاقوت سرشگم
بر پای نگه باد حنای تو مبارک
قصاب برآور کف امید که باشد
بر درگه او دست دعای تو مبارک
آمد شد خاک کف پای تو مبارک
هم در دل محنتزده داغت گل دولت
هم در سر شوریده هوای تو مبارک
امروز لباست شده گلرنگ به خونم
بادا بهقد این رنگ قبای تو مبارک
خون جگرم امر نمودی پی درمان
بیمار غمت راست دوای تو مبارک
المنهلله که شده بر من دلخون
برگشتگیِ آن مژههای تو مبارک
در رشته مژگان شده یاقوت سرشگم
بر پای نگه باد حنای تو مبارک
قصاب برآور کف امید که باشد
بر درگه او دست دعای تو مبارک
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
سوختم مهر یار را نازم
گرمی آن نگار را نازم
خار راهش ز گریهام شد سبز
فیض این نوبهار را نازم
تا قیامت کشیده وعده وصل
طاقت انتظار را نازم
بردن نرد عشق جانبازی است
دو شش این قمار را نازم
غم آفاق را به من دادند
رتبه و اعتبار را نازم
کشتیام شد ز دیده طوفانی
دیده اشکبار را نازم
کرده ما را ز خود پریشانتر
سر زلف نگار را نازم
سنگ زیرین آسیا شدهام
گردش روزگار را نازم
ز پدر دارم ارث صحرا را
خانه بیحصار را نازم
خون دل شد حواله قصاب
تا به حشر این قرار را نازم
گرمی آن نگار را نازم
خار راهش ز گریهام شد سبز
فیض این نوبهار را نازم
تا قیامت کشیده وعده وصل
طاقت انتظار را نازم
بردن نرد عشق جانبازی است
دو شش این قمار را نازم
غم آفاق را به من دادند
رتبه و اعتبار را نازم
کشتیام شد ز دیده طوفانی
دیده اشکبار را نازم
کرده ما را ز خود پریشانتر
سر زلف نگار را نازم
سنگ زیرین آسیا شدهام
گردش روزگار را نازم
ز پدر دارم ارث صحرا را
خانه بیحصار را نازم
خون دل شد حواله قصاب
تا به حشر این قرار را نازم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
من نمیگویم که منع نرگس غماز کن
بنده چشمت شوم تا میتوانی ناز کن
کار عشاق پریشانروزگار از دست رفت
چند روزی تار قانون محبت ساز کن
میتوان آیینه کردن محرم اسرار خویش
چون زبان بستهام دادی انیس راز کن
کس چو من آشفته زلف دلاویز تو نیست
گر پریشانخاطری خواهی مرا آواز کن
گلشن دلها است در پهلویت از بند قبا
یک گره بگشا و چندین غنچه را دلباز کن
سر زد از گرد عذار یار خط ای مرغ دل
طرفهدامی در چمن گسترده شد پرواز کن
ناوکش قصاب سرگرم از تن خاکی گذشت
میرسد از گرد ره تیرش به دل در باز کن
بنده چشمت شوم تا میتوانی ناز کن
کار عشاق پریشانروزگار از دست رفت
چند روزی تار قانون محبت ساز کن
میتوان آیینه کردن محرم اسرار خویش
چون زبان بستهام دادی انیس راز کن
کس چو من آشفته زلف دلاویز تو نیست
گر پریشانخاطری خواهی مرا آواز کن
گلشن دلها است در پهلویت از بند قبا
یک گره بگشا و چندین غنچه را دلباز کن
سر زد از گرد عذار یار خط ای مرغ دل
طرفهدامی در چمن گسترده شد پرواز کن
ناوکش قصاب سرگرم از تن خاکی گذشت
میرسد از گرد ره تیرش به دل در باز کن
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
بگذشت ز حد کار دل زار کجایی
مردم ز غم ای مونس غمخوار کجایی
بسیار دلم تیره شد از زنگ کدورت
روشنگر این آینه تار کجایی
بیخار، گلی در چمن دهر نچیدیم
بنمای جمال ای گل بیخار کجایی
خالی ز تو جایی نه و جویای تو بسیار
پنهان نه و پیدا نهای، ای یار کجایی
با جلوه درآ، تا شود آشوب قیامت
بنمای قد ای قامت دلدار کجایی
ای لعل لب یار بیان ساز حدیثی
گلقند دوای دل بیمار کجایی
در جلوه بود یار شب و روز و تو غافل
خوابی مگر ای دیده بیدار کجایی
ز احوال تو آگاه نهایم ای دل قصاب
آهی بکش ای مرغ گرفتار کجایی
مردم ز غم ای مونس غمخوار کجایی
بسیار دلم تیره شد از زنگ کدورت
روشنگر این آینه تار کجایی
بیخار، گلی در چمن دهر نچیدیم
بنمای جمال ای گل بیخار کجایی
خالی ز تو جایی نه و جویای تو بسیار
پنهان نه و پیدا نهای، ای یار کجایی
با جلوه درآ، تا شود آشوب قیامت
بنمای قد ای قامت دلدار کجایی
ای لعل لب یار بیان ساز حدیثی
گلقند دوای دل بیمار کجایی
در جلوه بود یار شب و روز و تو غافل
خوابی مگر ای دیده بیدار کجایی
ز احوال تو آگاه نهایم ای دل قصاب
آهی بکش ای مرغ گرفتار کجایی
قصاب کاشانی : ترکیبات
شمارهٔ ۵ - آتش طور
رخت در جانگدازی آتش طور است پنداری
زبان در وصف رویت شمع کافور است پنداری
دل از حسن تو چون آیینه پرنور است پنداری
ز جوش گریه چشمم خانه مور است پنداری
دل پرشورم از شیرینلبی دور است پنداری
اگر همصحبت چندین چمن نورسته شمشادم
و گر پهلونشین صد خیابان سرو آزادم
هر آنگاهی که آید جلوه قدّ تو در یادم
چنان برخیزد از مضراب غم از سینه فریادم
که رگ در استخوانم تار طنبور است پنداری
ز یک پیمانه می چشم مستت کرده مدهوشم
ز هجرت تا سحر میسوزم و از گریه خاموشم
ز مژگان سیاهت نیش گردد در جگر نوشم
شبی کز گلبن ناز تو خالی باشد آغوشم
به چشمم خواب مخمل نیش زنبور است پنداری
تو را ای شاه خوبان تا گزیدم چاکر عشقم
زدم تا دست بر زلفت پریشانخاطر عشقم
در این نخجیرگه با آنکه صید لاغر عشقم
سرم از سجده بت عار دارد کافر عشقم
کدوی سر به دوشم تاج فغفور است پنداری
ندارد گر چه قدری هیچ در پیشت بیان من
بیا بنشین زمانی گوش کن بر داستان من
اگر قصاب بستند اندر این عالم زبان من
صف صحرای محشر میشود پر از فغان من
نفس در سینه تنگم دم صور است پنداری
زبان در وصف رویت شمع کافور است پنداری
دل از حسن تو چون آیینه پرنور است پنداری
ز جوش گریه چشمم خانه مور است پنداری
دل پرشورم از شیرینلبی دور است پنداری
اگر همصحبت چندین چمن نورسته شمشادم
و گر پهلونشین صد خیابان سرو آزادم
هر آنگاهی که آید جلوه قدّ تو در یادم
چنان برخیزد از مضراب غم از سینه فریادم
که رگ در استخوانم تار طنبور است پنداری
ز یک پیمانه می چشم مستت کرده مدهوشم
ز هجرت تا سحر میسوزم و از گریه خاموشم
ز مژگان سیاهت نیش گردد در جگر نوشم
شبی کز گلبن ناز تو خالی باشد آغوشم
به چشمم خواب مخمل نیش زنبور است پنداری
تو را ای شاه خوبان تا گزیدم چاکر عشقم
زدم تا دست بر زلفت پریشانخاطر عشقم
در این نخجیرگه با آنکه صید لاغر عشقم
سرم از سجده بت عار دارد کافر عشقم
کدوی سر به دوشم تاج فغفور است پنداری
ندارد گر چه قدری هیچ در پیشت بیان من
بیا بنشین زمانی گوش کن بر داستان من
اگر قصاب بستند اندر این عالم زبان من
صف صحرای محشر میشود پر از فغان من
نفس در سینه تنگم دم صور است پنداری
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الشهداء علیه السلام
شمارهٔ ۱۲ - مخمس غزل شیخ سعدی در مصیبت
رفت اصغر شیرینم ز آغوشم و دامانم
برگ گل نسرینم یا شاخۀ ریحانم
آن غنچۀ خندان را من غنچه نمی خوانم
آن دوست که من دارم و آن یار که من دانم
شیرین دهنی دارد دور از لب و دندانم
کی مهر و وفا باشد این رخ بد اختر را
تا خلعت دامادی در بر کنم اکبر را
بینم بدل شادی آن طلعت دلبر را
بخت ان نکند با من کانشاخ صنوبر را
بنشینم و بنشانم گل بر سرش افشانم
ای جعد سمن سایت دام دل شیدائی
در نرگس شهلایت شور سر سودائی
بی لعل شکر خایت کو تاب و توانائی؟
ای روی دل آرایت مجموعۀ زیبائی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم
ای شمع رخت شاهد در بزم شهود من
موی تو و بوی تو مشک من و عود من
از داغ تو داد من وز سوز تو دود من
دریاب که نقشی ماند از طرح وجود من
چون یاد تو می آرم خود هیچ نمی مانم
ای لعل لبت میگون وی سرو قدت موزون
عذر ای جمالت را من وامق و من مفتون
رفتی تو و جانا رفت جان از تن من بیرون
ای خوب تر از لیلی بیم است که چون مجنون
عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم
ای کشت امیدم را خود حاصل بی حاصل
سهلست گذشت از جان لیکن ز جوان مشگل
تند آمدی و رفتی ای دولت مستعجل
دستی ز غمت بر دل پائی ز پیت در گل
با این همه صبرم هست از روی تو نتوانم
زود از نظرم رفتی ای کوکب اقبالم
یکباره نگون گشتی ایرایت اجلالم
آسوده شدی از غم من نیز بدنبالم
در خفیه همی نالم وین طرفه که در عالم
عشاق نمی خسبند از نالۀ پنهانم
سوز غمت ای مهوش در سوخته می گیرد
فریاد مصیبت کش در سوخته می گیرد
خوناب مرارت چش در سوخته می گیرد
بینی که چه گرم آتش در سوخته می گیرد
تو گرم تر از آتش من سوخته تر زانم
ای دوست نمی گویم چون آگهی از حالم
از مرگ جوانانم و ز نالۀ اطفالم
گر دست جفا سازد نابودم و پا مالم
با وصل نمی پیچم وز هجر نمی نالم
حکم آن که تو فرمائی من بندۀ فرمانم
از بیش و کم دشمن هر چند که بسیارند
با کم نبود هرگز چون در ره گل خارند
با نقش وجود تو چون نقش بدیوارند
یکپشت زمین دشمن گر روی بمن آرند
از روی تو بیزارم گر روی بگردانم
زندان بلایت را صد باره چه ایوبم
من یوسف حسنت را همواره چه یعقوبم
من عاشق دیدارم من طالب مطلوبم
در دام تو محبوسم در دست تو مغلوبم
از ذوق تو مدهوشم در وصف تو حیرانم
زد مفتقر شیدا ز اول در این سودا
شد باز دلش آخر سود و بر این سودا
تا گشت سمند روار در اخگر این سودا
گویند ممکن سعدی جان در سر این سودا
گر جان برود شاید من زندۀ با جانم
برگ گل نسرینم یا شاخۀ ریحانم
آن غنچۀ خندان را من غنچه نمی خوانم
آن دوست که من دارم و آن یار که من دانم
شیرین دهنی دارد دور از لب و دندانم
کی مهر و وفا باشد این رخ بد اختر را
تا خلعت دامادی در بر کنم اکبر را
بینم بدل شادی آن طلعت دلبر را
بخت ان نکند با من کانشاخ صنوبر را
بنشینم و بنشانم گل بر سرش افشانم
ای جعد سمن سایت دام دل شیدائی
در نرگس شهلایت شور سر سودائی
بی لعل شکر خایت کو تاب و توانائی؟
ای روی دل آرایت مجموعۀ زیبائی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم
ای شمع رخت شاهد در بزم شهود من
موی تو و بوی تو مشک من و عود من
از داغ تو داد من وز سوز تو دود من
دریاب که نقشی ماند از طرح وجود من
چون یاد تو می آرم خود هیچ نمی مانم
ای لعل لبت میگون وی سرو قدت موزون
عذر ای جمالت را من وامق و من مفتون
رفتی تو و جانا رفت جان از تن من بیرون
ای خوب تر از لیلی بیم است که چون مجنون
عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم
ای کشت امیدم را خود حاصل بی حاصل
سهلست گذشت از جان لیکن ز جوان مشگل
تند آمدی و رفتی ای دولت مستعجل
دستی ز غمت بر دل پائی ز پیت در گل
با این همه صبرم هست از روی تو نتوانم
زود از نظرم رفتی ای کوکب اقبالم
یکباره نگون گشتی ایرایت اجلالم
آسوده شدی از غم من نیز بدنبالم
در خفیه همی نالم وین طرفه که در عالم
عشاق نمی خسبند از نالۀ پنهانم
سوز غمت ای مهوش در سوخته می گیرد
فریاد مصیبت کش در سوخته می گیرد
خوناب مرارت چش در سوخته می گیرد
بینی که چه گرم آتش در سوخته می گیرد
تو گرم تر از آتش من سوخته تر زانم
ای دوست نمی گویم چون آگهی از حالم
از مرگ جوانانم و ز نالۀ اطفالم
گر دست جفا سازد نابودم و پا مالم
با وصل نمی پیچم وز هجر نمی نالم
حکم آن که تو فرمائی من بندۀ فرمانم
از بیش و کم دشمن هر چند که بسیارند
با کم نبود هرگز چون در ره گل خارند
با نقش وجود تو چون نقش بدیوارند
یکپشت زمین دشمن گر روی بمن آرند
از روی تو بیزارم گر روی بگردانم
زندان بلایت را صد باره چه ایوبم
من یوسف حسنت را همواره چه یعقوبم
من عاشق دیدارم من طالب مطلوبم
در دام تو محبوسم در دست تو مغلوبم
از ذوق تو مدهوشم در وصف تو حیرانم
زد مفتقر شیدا ز اول در این سودا
شد باز دلش آخر سود و بر این سودا
تا گشت سمند روار در اخگر این سودا
گویند ممکن سعدی جان در سر این سودا
گر جان برود شاید من زندۀ با جانم
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الشهداء علیه السلام
شمارهٔ ۱۸ - فی لسان حال المظلومه زینب الکبری علیهاالسلام
ای بقربان تو خواهر تو
خواهر با جان برابر تو
کاش بودی زیر خنجر شمر
جگر من جای حنجر تو
تشنه کاما سوخت جان مرا
کام خشک و دیدۀ تر تو
خاک عالم باد بر سر من
روی خاک افتاده پیکر تو
یا بعید الدار عن وطنه
عاقبت شد خاک بستر تو
یوسف گل پیرهن نگذاشت
خصم دون یک جامه در بر تو
جوی اشک چشم من چه کند
با تن در خون شناور تو
ای شهنشاه قلمرو عشق
کو سپهسالار لشگر تو
رایت گردون هماره نگون
کو علمدار دلاور تو
نه تو تنها بسوختی که بسوخت
عالمی از داغ اکبر تو
خون روان از چشم مادر دهر
از غم بی شیر اصغر تو
نو نهال باغ من بکجاست
قاسم آنشاخ صنوبر تو
ای برادر سر بر آر و بپرس
چه شد ای غمدیده معجر تو
گردش چرخ کبود ربود
گوشوار از گوش دختر تو
رفتم از کوی تو زار و نزار
با دلی پر از غصه از بر تو
تا کند چون نی نوا دل من
چون به بینم روی نی سر تو
تا بشام و بزم عام رود
خواهر بی یار و یاور تو
تا به بیند این ستمکش زار
ناسزاها از ستمگر تو
تا که چوب خیزران چه کند
با لبان روح پرور تو
تا بنالد همچو مرغ هزار
خواهر بی بال و بی پر تو
خواهر با جان برابر تو
کاش بودی زیر خنجر شمر
جگر من جای حنجر تو
تشنه کاما سوخت جان مرا
کام خشک و دیدۀ تر تو
خاک عالم باد بر سر من
روی خاک افتاده پیکر تو
یا بعید الدار عن وطنه
عاقبت شد خاک بستر تو
یوسف گل پیرهن نگذاشت
خصم دون یک جامه در بر تو
جوی اشک چشم من چه کند
با تن در خون شناور تو
ای شهنشاه قلمرو عشق
کو سپهسالار لشگر تو
رایت گردون هماره نگون
کو علمدار دلاور تو
نه تو تنها بسوختی که بسوخت
عالمی از داغ اکبر تو
خون روان از چشم مادر دهر
از غم بی شیر اصغر تو
نو نهال باغ من بکجاست
قاسم آنشاخ صنوبر تو
ای برادر سر بر آر و بپرس
چه شد ای غمدیده معجر تو
گردش چرخ کبود ربود
گوشوار از گوش دختر تو
رفتم از کوی تو زار و نزار
با دلی پر از غصه از بر تو
تا کند چون نی نوا دل من
چون به بینم روی نی سر تو
تا بشام و بزم عام رود
خواهر بی یار و یاور تو
تا به بیند این ستمکش زار
ناسزاها از ستمگر تو
تا که چوب خیزران چه کند
با لبان روح پرور تو
تا بنالد همچو مرغ هزار
خواهر بی بال و بی پر تو
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الشهداء علیه السلام
شمارهٔ ۲۰ - لسان حال المظلومه زینب الکبری علیهاالسلام
ای یک جهان برادر وی نور هر دو دیده
چون حال زار خواهر چشم فلک ندیده
بی محمل و عماری بی آشنا و یاری
سر گرد هر دیاری خاتون داغدیده
خورشید برج عصمت شد در حجاب ظلمت
پشت سپهر حشمت از بار غم خمیده
دردانه بانوی دهر بی پرده شهرۀ شهر
دوران چه کرده از قهر با ناز پروریده!
ای لالۀ دل ما ای شمع محفل ما
بر نی مقابل ما سر بر فلک کشیده
بنگر بحال اطفال در دست خصم پامال
چون مرغ بی پر و بال کز آشیان پریده
یکدسته دلشکسته بندش بدست بسته
یک حلقه زار و خسته خارش بپا خلیده
گردون شود نگون سر دیوانه عقل رهبر
لیلی اسیر و اکبر در خاک و خون طپیده
دست سکینه بر دل پای رباب در گل
کافتاده در مقابل اصغر گلو دریده
بر بسته دست تقدیر بیمار را بزنجیر
عنقاء قاف و نخجیر هرگز کسی شنیده
آهش زند زبانه روزانه و شبانه
از ساغر زمانه زهر الم چشیده
رفتم بکام دشمن در بزم عام دشمن
داد از کلام دشمن خون از دلم چکیده
کردند مجلس آرا ناموس کبریا را
صاحبدلان خدا را دل از کفم رمیده
گر مو بمو بمویم آرام دل نجویم
از آنچه شد نگویم با آن سر بریده
زانلعل عیسوی دم حاشا اگر زنم دم
کز جان و دل دمادم ختم رسل مکیده
چون حال زار خواهر چشم فلک ندیده
بی محمل و عماری بی آشنا و یاری
سر گرد هر دیاری خاتون داغدیده
خورشید برج عصمت شد در حجاب ظلمت
پشت سپهر حشمت از بار غم خمیده
دردانه بانوی دهر بی پرده شهرۀ شهر
دوران چه کرده از قهر با ناز پروریده!
ای لالۀ دل ما ای شمع محفل ما
بر نی مقابل ما سر بر فلک کشیده
بنگر بحال اطفال در دست خصم پامال
چون مرغ بی پر و بال کز آشیان پریده
یکدسته دلشکسته بندش بدست بسته
یک حلقه زار و خسته خارش بپا خلیده
گردون شود نگون سر دیوانه عقل رهبر
لیلی اسیر و اکبر در خاک و خون طپیده
دست سکینه بر دل پای رباب در گل
کافتاده در مقابل اصغر گلو دریده
بر بسته دست تقدیر بیمار را بزنجیر
عنقاء قاف و نخجیر هرگز کسی شنیده
آهش زند زبانه روزانه و شبانه
از ساغر زمانه زهر الم چشیده
رفتم بکام دشمن در بزم عام دشمن
داد از کلام دشمن خون از دلم چکیده
کردند مجلس آرا ناموس کبریا را
صاحبدلان خدا را دل از کفم رمیده
گر مو بمو بمویم آرام دل نجویم
از آنچه شد نگویم با آن سر بریده
زانلعل عیسوی دم حاشا اگر زنم دم
کز جان و دل دمادم ختم رسل مکیده
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الشهداء علیه السلام
شمارهٔ ۲۲ - عن لسان رقیه بنت الحسین سلام الله علیها
صبا به پیر خرابات از خرابۀ شام
ببر ز کودک زار این جگرگداز پیام
که ای پدر ز من زار هیچ آگاهی
که روز من شب تار است و صبح روشن شام
به سرپرستی ما سنگ آید از چپ و راست
به دلنوازی ماها ز پیش و پس دشنام
نه روز از ستم دشمنان تنی راحت
نه شب ز داغ دلآرامها دلی آرام
به کودکان پدرکشته مادر گیتی
همی ز خون جگر میدهد شراب و طعام
چراغ مجلس ما شمع آه بیوهزنان
انیس و مونس ما نالۀ دل ایتام
فلک خراب شود کاین خرابۀ بیسقف
چه کرده با تن این کودکان گلاندام
دریغ و درد کز آغوش ناز افتادم
به روی خاک مذلت به زیر بند لئام
به پای خار مغیلان به دست بند ستم
ز فرق تا قدم از تازیانه نیلی فام
بر وی دست تو دستان خوشنوا بودم
کنون چه قمری شوریدهام میانۀ دام
به دامن تو چه طوطی شکرشکن بودم
بریخت زاغ و زغن زهر تلخم اندر کام
مرا که حال ز آغاز کودکی این است
خدای داند و بس تا چه باشدم انجام
هزار مرتبه بدتر ز شام ماتم بود
برای غمزدگان صبح عید مردم شام
به نالۀ شررانگیز بانوان حجاز
به نغمۀ دف و نی شامیان خونآشام
سر تو بر سر نی شمع و ما چه پروانه
به سوز و ساز ز ناسازگاری ایام
شدند پردگیان تو شهرۀ هر شهر
دریغ و درد ز ناموس خاص و مجلس عام
سر برهنه به پا ایستاده سرور دین
یزید و تخت زر و سفرۀ قمار و مدام
ز گفتگوی لبت بگذرم که جان به لب است
که راست تاب شنیدن که را مجال کلام؟
ببر ز کودک زار این جگرگداز پیام
که ای پدر ز من زار هیچ آگاهی
که روز من شب تار است و صبح روشن شام
به سرپرستی ما سنگ آید از چپ و راست
به دلنوازی ماها ز پیش و پس دشنام
نه روز از ستم دشمنان تنی راحت
نه شب ز داغ دلآرامها دلی آرام
به کودکان پدرکشته مادر گیتی
همی ز خون جگر میدهد شراب و طعام
چراغ مجلس ما شمع آه بیوهزنان
انیس و مونس ما نالۀ دل ایتام
فلک خراب شود کاین خرابۀ بیسقف
چه کرده با تن این کودکان گلاندام
دریغ و درد کز آغوش ناز افتادم
به روی خاک مذلت به زیر بند لئام
به پای خار مغیلان به دست بند ستم
ز فرق تا قدم از تازیانه نیلی فام
بر وی دست تو دستان خوشنوا بودم
کنون چه قمری شوریدهام میانۀ دام
به دامن تو چه طوطی شکرشکن بودم
بریخت زاغ و زغن زهر تلخم اندر کام
مرا که حال ز آغاز کودکی این است
خدای داند و بس تا چه باشدم انجام
هزار مرتبه بدتر ز شام ماتم بود
برای غمزدگان صبح عید مردم شام
به نالۀ شررانگیز بانوان حجاز
به نغمۀ دف و نی شامیان خونآشام
سر تو بر سر نی شمع و ما چه پروانه
به سوز و ساز ز ناسازگاری ایام
شدند پردگیان تو شهرۀ هر شهر
دریغ و درد ز ناموس خاص و مجلس عام
سر برهنه به پا ایستاده سرور دین
یزید و تخت زر و سفرۀ قمار و مدام
ز گفتگوی لبت بگذرم که جان به لب است
که راست تاب شنیدن که را مجال کلام؟
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الشهداء علیه السلام
شمارهٔ ۲۳ - فی الاربعین
بار غم فرود آمد در زمین ماریه باز
یا که کاوران حجاز
هرچه غصه بود آمد دلخراش و سینه گداز
در حریم محرم راز
بود شور رستاخیز یا نوای غمزدگان
حلقۀ ستم زده گان
هر دلی ز غم لبریز داد راز و نیاز
با شه غریب نواز
نو گلی چه غنچه شکفت نغمه زد چه بلبل زار
زار همچو مرغ هزار
با پدر بزاری گفت کامده بسوز و گداز
پروریدۀ تو بناز
خار پای ما بنگر خواری اسیران بین
حال دستگیران بین
چون کبوتر بی پر غرقه خون ز پنجۀ باز
نیمه جان ز رنج دراز
بانوان دل بریان در کمند اهل ستم
زیر بند اهل ستم
روی اشتر عریان نه عماری و نه جهاز
صبح و شام در تک و تاز
کودکان خونین دل همچو گوی سر گشته
یا چه بخت برگشته
دشمنان سنگین دل هر یک از نشیب و فراز
همچو تیر خورده گراز
شام ماتم ما بود صبح عید مردم شام
آه از آن گروه لئام
مرکز تماشا بود بانوان میر حجاز
با نقاره و دف و ساز
از یزید و آن محفل دل لبالب خون است
دیده رود جیحون است
ما غمین و او خوشدل، او بتخت زر بفراز
ما چه سیم در دم گاز
کعبه را شکست افتاد زانچه رفت بر سر تو
زانچه دید گوهر تو
دست بت پرست افتاد قبلۀ دعا و نماز
مفتقر بسوز و ساز
یا که کاوران حجاز
هرچه غصه بود آمد دلخراش و سینه گداز
در حریم محرم راز
بود شور رستاخیز یا نوای غمزدگان
حلقۀ ستم زده گان
هر دلی ز غم لبریز داد راز و نیاز
با شه غریب نواز
نو گلی چه غنچه شکفت نغمه زد چه بلبل زار
زار همچو مرغ هزار
با پدر بزاری گفت کامده بسوز و گداز
پروریدۀ تو بناز
خار پای ما بنگر خواری اسیران بین
حال دستگیران بین
چون کبوتر بی پر غرقه خون ز پنجۀ باز
نیمه جان ز رنج دراز
بانوان دل بریان در کمند اهل ستم
زیر بند اهل ستم
روی اشتر عریان نه عماری و نه جهاز
صبح و شام در تک و تاز
کودکان خونین دل همچو گوی سر گشته
یا چه بخت برگشته
دشمنان سنگین دل هر یک از نشیب و فراز
همچو تیر خورده گراز
شام ماتم ما بود صبح عید مردم شام
آه از آن گروه لئام
مرکز تماشا بود بانوان میر حجاز
با نقاره و دف و ساز
از یزید و آن محفل دل لبالب خون است
دیده رود جیحون است
ما غمین و او خوشدل، او بتخت زر بفراز
ما چه سیم در دم گاز
کعبه را شکست افتاد زانچه رفت بر سر تو
زانچه دید گوهر تو
دست بت پرست افتاد قبلۀ دعا و نماز
مفتقر بسوز و ساز
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی ابی الفضل العباس سلام الله علیه
شمارهٔ ۲ - فی رثاء ابی الفضل العباس سلام الله علیه
برادر چه آخر ترا بر سر آمد
که سرو بلند تو از پا در آمد
چه شد نخل طوبی مثال قدت را
که یکباره بی شاخ و برگ و بر آمد
چه از تیشۀ این ستم پیشه مردم
بشاخ گل و نو نهال تر آمد
دریغا که آئینۀ حق نما را
بسی زنگ خون بر رخ انور آمد
چه خورشید خاور بخون شد شناور
مهی کز فروغ رخش خاور آمد
ندانم که ماه بنی هاشمی را
چه بر سر از این قوم بد اختر آمد
ز سیردار رحمت سری دید زحمت
که تاج سر هر بلند افسر آمد
دریغا که عنقاء قاف قدم را
خدنگ مخالف ببال و پر آمد
دو دستی جدا شد ز یکتاپرستی
که صورتگر نقش هر گوهر آمد
کفی از محیط سخاوت جدا شد
که قلزم در او از کفی کمتر آمد
دریغا که دریا دلی ز آب دریا
برون با درونی پر از اخگر آمد
عجب درّ یکدانۀ خشگ لعلی
ز دریا برون با دو چشم تر آمد
ز سوز عطش بود دریای آتش
دهانی که سرچشمۀ کوثر آمد
دریغا که آن رایت نصرت آیت
نگون سر ز بیداد یکصرصر آمد
که سرو بلند تو از پا در آمد
چه شد نخل طوبی مثال قدت را
که یکباره بی شاخ و برگ و بر آمد
چه از تیشۀ این ستم پیشه مردم
بشاخ گل و نو نهال تر آمد
دریغا که آئینۀ حق نما را
بسی زنگ خون بر رخ انور آمد
چه خورشید خاور بخون شد شناور
مهی کز فروغ رخش خاور آمد
ندانم که ماه بنی هاشمی را
چه بر سر از این قوم بد اختر آمد
ز سیردار رحمت سری دید زحمت
که تاج سر هر بلند افسر آمد
دریغا که عنقاء قاف قدم را
خدنگ مخالف ببال و پر آمد
دو دستی جدا شد ز یکتاپرستی
که صورتگر نقش هر گوهر آمد
کفی از محیط سخاوت جدا شد
که قلزم در او از کفی کمتر آمد
دریغا که دریا دلی ز آب دریا
برون با درونی پر از اخگر آمد
عجب درّ یکدانۀ خشگ لعلی
ز دریا برون با دو چشم تر آمد
ز سوز عطش بود دریای آتش
دهانی که سرچشمۀ کوثر آمد
دریغا که آن رایت نصرت آیت
نگون سر ز بیداد یکصرصر آمد
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی قاسم بن الحسن علیهماالسلام
شمارهٔ ۶ - ایضاً فی رثاء القاسم بن الحسن علیهماالسلام
ای بقربان جانفشانی تو
عزیز مادر
شام شد صبح زندگانی تو
عزیز مادر
یک چمن لاله رفت و کرد داغم
ز غصه و غم
یا گل روی ارغوانی تو
عزیز مادر
یک فلک شد ز آفتاب خاور
بخون شناور
یا رخ ماه آسمانی تو
عزیز مادر
یک جهان صورت از صحیفۀ حسن
لطیفۀ حسن
رفت با یک جهان معانی تو
عزیز مادر
یک یمن از عقیق بی صفا شد
چه کهربا شد
یا عقیق لب یمانی تو
عزیز مادر
حجله ات را بخون نگار بستم
بخون نشستم
وای از این سور و کامرانی تو
عزیز مادر
آرزوهای من برفت از دل
برفت در گل
داد از این مرگ ناگهانی تو
عزیز مادر
شاخ شمشاد من شدم زمین گیر
ز سوز غم پیر
چون بیاد آورم جوانی تو
عزیز مادر
حلقۀ سور شد محیط ماتم
فضای عالم
شد غم و غصه شادمانی تو
عزیز مادر
غنچۀ لب ز گفتگو به بستی
مرا بخستی
جان به قربان خوش زبانی تو
عزیز مادر
نخلۀ طور من ز تشنگی سوخت
مرا بیفروخت
سوز آهنگ لم ترانی تو
عزیز مادر
زیر سم سمند کین چنانی
که بی نشانی
ای دریغا ز بی نشانی تو
عزیز مادر
سایۀ سرت آرزوی من بود
سر تو بنمود
شد سر نیزه سایبانی تو
عزیز مادر
از غمت قامتم دوتا شد ای رود
کجا شد ای رود
دلنوازی و مهربانی تو
عزیز مادر
من به بند غمت چنان اسیرم
که تا بمیرم
دل نگیرم ز دلستانی تو
عزیز مادر
مو بمو تا ابد اگر بمویم
یکی نگویم
از هزاران غم نهانی تو
عزیز مادر
عزیز مادر
شام شد صبح زندگانی تو
عزیز مادر
یک چمن لاله رفت و کرد داغم
ز غصه و غم
یا گل روی ارغوانی تو
عزیز مادر
یک فلک شد ز آفتاب خاور
بخون شناور
یا رخ ماه آسمانی تو
عزیز مادر
یک جهان صورت از صحیفۀ حسن
لطیفۀ حسن
رفت با یک جهان معانی تو
عزیز مادر
یک یمن از عقیق بی صفا شد
چه کهربا شد
یا عقیق لب یمانی تو
عزیز مادر
حجله ات را بخون نگار بستم
بخون نشستم
وای از این سور و کامرانی تو
عزیز مادر
آرزوهای من برفت از دل
برفت در گل
داد از این مرگ ناگهانی تو
عزیز مادر
شاخ شمشاد من شدم زمین گیر
ز سوز غم پیر
چون بیاد آورم جوانی تو
عزیز مادر
حلقۀ سور شد محیط ماتم
فضای عالم
شد غم و غصه شادمانی تو
عزیز مادر
غنچۀ لب ز گفتگو به بستی
مرا بخستی
جان به قربان خوش زبانی تو
عزیز مادر
نخلۀ طور من ز تشنگی سوخت
مرا بیفروخت
سوز آهنگ لم ترانی تو
عزیز مادر
زیر سم سمند کین چنانی
که بی نشانی
ای دریغا ز بی نشانی تو
عزیز مادر
سایۀ سرت آرزوی من بود
سر تو بنمود
شد سر نیزه سایبانی تو
عزیز مادر
از غمت قامتم دوتا شد ای رود
کجا شد ای رود
دلنوازی و مهربانی تو
عزیز مادر
من به بند غمت چنان اسیرم
که تا بمیرم
دل نگیرم ز دلستانی تو
عزیز مادر
مو بمو تا ابد اگر بمویم
یکی نگویم
از هزاران غم نهانی تو
عزیز مادر
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی عبدالله الرضیع المعروف بعلی الاصغر سلام الله علیه
شمارهٔ ۳ - فی رثاء الرضیع عن لسان امه علیهما السلام
خبر مقدم علی اصغر ز سفر می آید
لوحش الله که به همراه پدر می آید
ناز پرورد من آمد سوی گهوارۀ ناز
می سزد گر بنهم بر قدمش روی نیاز
طوطی من! سخنی، از چه زبان بسته شدی
سفری بیش نرفتی که چنین خسته شدی
ناز آغاز کن و جلوه کن از آغوشم
که من این جلوه بملک دو جهان نفروشم
ای جگر تشنه که با خون جگر آمده ای
خشک لب رفتی و با دیدۀ تر آمده ای
از چه آغشته بخونی تو به آغوش پدر
تو که رفتی به سلامت بسیر دوش پدر
آخر ای غنچۀ پژمرده که سیرابت کرد
نغمۀ تیر ترا از چه چنین خوابت کرد
از چه ای بلبل شیدا تو چنین خاموشی
یا که از سوز عطش باز مگر مدهوشی
گل من خار خدنگ که گلوی تو درید
گوش تا گوش ترا تیر جفای که درید
پنجۀ ظلم که این غنچۀ گل خارت کرد
کاین ستم بر تو و بر مادر غمخوارت کرد
چه شد ای بلبل خوشخوان ز نوا افتادی
ز آشیان رفتی و در دام بلا افتادی
چه شد ای روح روانم که ز جان سیر شدی
بهر یک قطرۀ آبی هدف تیر شدی
بودم امید که تا بال و پری باز کنی
نه که از دست من غمزده پرواز کنی
آرزو داشتم از شیر ترا باز کنم
برگ عیشی ز گل روی تو من ساز کنم
ناوک خصم ترا عاقبت از شیر گرفت
دست تقدیر ز شیرت بچه تدبیر گرفت
اگرت آب ندادند و مرا شیر نبود
نازنین حلق ترا طاقت این تیر نبود
تیر کین با تو چه ای کودک معصومم کرد
این قدر هست که از روی تو محرومم کرد
وای بر حرمله کاندیشه ز خون تو نکرد
رحم بر کودکی و سوز درون تو نکرد
ای دریغا که شدی کشتۀ بی شیری من
پس از این تا چه کند داغ تو و پیری من
وای بر خال دل مادر بیچارۀ تو
پس از این مادر و قنداقه و گهوارۀ تو
چشم از مادر غمدیده چرا پوشیدی
مگر ای شیرۀ جان شیر که را نوشیدی
یادی از مادر بی شیر و ز پستان نکنی
خنده بر روی من ای غنچۀ خندان نکنی
داد از ناوک بیداد که خاموش کرد
مادر غمزده را نیز فراموشت کرد
طاقتم طاق شد آن طاقۀ ریحانم کو
طوطی شهد دهان شکر افشانم کو
حیف و صد حیف که برگ گل نسرینم رفت
ناز پروردۀ من، اصغر شیرینم رفت
لوحش الله که به همراه پدر می آید
ناز پرورد من آمد سوی گهوارۀ ناز
می سزد گر بنهم بر قدمش روی نیاز
طوطی من! سخنی، از چه زبان بسته شدی
سفری بیش نرفتی که چنین خسته شدی
ناز آغاز کن و جلوه کن از آغوشم
که من این جلوه بملک دو جهان نفروشم
ای جگر تشنه که با خون جگر آمده ای
خشک لب رفتی و با دیدۀ تر آمده ای
از چه آغشته بخونی تو به آغوش پدر
تو که رفتی به سلامت بسیر دوش پدر
آخر ای غنچۀ پژمرده که سیرابت کرد
نغمۀ تیر ترا از چه چنین خوابت کرد
از چه ای بلبل شیدا تو چنین خاموشی
یا که از سوز عطش باز مگر مدهوشی
گل من خار خدنگ که گلوی تو درید
گوش تا گوش ترا تیر جفای که درید
پنجۀ ظلم که این غنچۀ گل خارت کرد
کاین ستم بر تو و بر مادر غمخوارت کرد
چه شد ای بلبل خوشخوان ز نوا افتادی
ز آشیان رفتی و در دام بلا افتادی
چه شد ای روح روانم که ز جان سیر شدی
بهر یک قطرۀ آبی هدف تیر شدی
بودم امید که تا بال و پری باز کنی
نه که از دست من غمزده پرواز کنی
آرزو داشتم از شیر ترا باز کنم
برگ عیشی ز گل روی تو من ساز کنم
ناوک خصم ترا عاقبت از شیر گرفت
دست تقدیر ز شیرت بچه تدبیر گرفت
اگرت آب ندادند و مرا شیر نبود
نازنین حلق ترا طاقت این تیر نبود
تیر کین با تو چه ای کودک معصومم کرد
این قدر هست که از روی تو محرومم کرد
وای بر حرمله کاندیشه ز خون تو نکرد
رحم بر کودکی و سوز درون تو نکرد
ای دریغا که شدی کشتۀ بی شیری من
پس از این تا چه کند داغ تو و پیری من
وای بر خال دل مادر بیچارۀ تو
پس از این مادر و قنداقه و گهوارۀ تو
چشم از مادر غمدیده چرا پوشیدی
مگر ای شیرۀ جان شیر که را نوشیدی
یادی از مادر بی شیر و ز پستان نکنی
خنده بر روی من ای غنچۀ خندان نکنی
داد از ناوک بیداد که خاموش کرد
مادر غمزده را نیز فراموشت کرد
طاقتم طاق شد آن طاقۀ ریحانم کو
طوطی شهد دهان شکر افشانم کو
حیف و صد حیف که برگ گل نسرینم رفت
ناز پروردۀ من، اصغر شیرینم رفت
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی الامام موسی بن جعفر الکاظم علیه السلام
شمارهٔ ۳ - فی رثاء ابی الحسن موسی سلام الله علیه
زندانیان عشق چه شب را سحر کنند
از سوز شمع و اشک روانش خبر کنند
مانند غنچه سر به گریبان در آورند
شور و نوای بلبل شوریده سر کنند
چون سر بخشت یا که به زانوی غم نهند
یکباره سر ز کنگرۀ عرش پر کنند
با آن شکسته حالی و بی بال و بی پری
تا آشیان قدس بخوبی سفر کنند
چون رهسپر شوند بسینای طور عشق
از شوق سینه را سپر هر خطر کنند
آنان کزین معامله هستند بی خبر
بر گو که تا به محبس هارون نظر کنند
تا بنگرند گنج حقیقت بکنج غم
آن لعل خشک را به دُر اشک تر کنند
بر پا کنند حلقۀ ماتم بیاد او
تا عرش و فرش را همه زیر و زبر کنند
آتش به عرصۀ ملکوت قدم زنند
ملک حدوث را ز غمش پر شرر کند
تا شد به زیر سلسله سر حلقۀ عقول
افتاد شور و غلغله در حلقۀ عقول
از گردش فلک سر و سالار سلسله
شد در کمند عشق گرفتار سلسله
آن کو مدار دائرۀ عدل و داد بود
شد در زمانه نقطۀ پرگار سلسله
نبود هزار یوسف مصری بهای او
آن یوسفی که بود خریدار سلسله
تا دست و پا و گردن او شد به زیر غل
رونق گرفت زانهمه بازار سلسله
هرگز گلی ندیده خاک آنچه را که دید
آن عنصر لطیف ز آزار سلسله
آگه ز کار سلسله جز کردگار نیست
کان نازنین چه دید ز کردار سلسله
غمخوار و یار تا نفس آخرین نداشت
نگشوده دیده جز که به دیدار سلسله
جان شد جدا و سلسله از هم جدا نشد
گوئی وفا نبود مگر کار سلسله
جان ها فدای آن تن تنها که از غمش
خون می گریست دیدۀ خونبار سلسله
دین قصه غصه ایست جهان سوز و جانگداز
کوتاه کن که سلسله دارد سر دراز
شد سرنگون چون یوسف دوران به چاه غم
از عقل پیر شد به فلک دود آه غم
زندان چنان ز غنچۀ خندان او گریست
کز گلشن زمانه درآمد گیاه غم
مجنون صفت ز غصۀ لیلی نهاد سر
پیر خرد به دشت غم از خانقاه غم
چون سر نهاد سرور دوران بروی خشت
افشاند بر سر همه خاک سیاه غم
افتاد چون بسیاط سلیمان بدست دیو
بنشست جای باغ ارم دستگاه غم
آن خضر رهنما که لبش بود جان فزا
عالم ز سوز او شده سر گرد راه غم
شاهی که بود سرور آزادگان دهر
شد در کمند غصه اسیر سپاه غم
باب الحوائج آنکه فلک در پناه اوست
عمری ز بی کسی بشد اندر پناه غم
آن خسروی که گیتی از او خرم است شد
زندان غم قلمرو و او پادشاه غم
خون می رود ز دیدۀ انجم بحال او
گر بنگرد به پیکر همچون هلال او
شمسی که از غمش دل هر لاله داغ داشت
قمری ز شور او چه نواها به باغ داشت
با آن دلی که داشت لبالب ز غم کجا
از سیل اشک و آه دمادم فراغ داشت
زندانیان غم ز غمش آگهند و بس
بی غم ز حال غمزدگان کی سراغ داشت
باور مکن که شمع دل افروز بزم غیب
جز آه سینه سوز به زندان چراغ داشت
تا آنکه جان سپرد به جز خون دل نخورد
وز دست ساقی غم و محنت ایاغ داشت
شد پیکری ضعیف که چون روح محض بود
در بند آنکه دیو قوی در دماغ داشت
طاوس باغ انس و همای فضای قدس
بنگر چه رنجها که ز زاغ و کلاغ داشت
از پستی زمانه عجب نیست کابلهی
طوطی بهشت و گوش به آواز زاغ داشت
دستان سرای سدره از این داستان غم
شور و نوا و غلغله در باغ وراغ داشت
تنها نه در بسیط زمین شور جانگزاست
کاندر محیط عرش برین حلقۀ عزاست
زهری که در دل و جگر شاه کار کرد
کار هزار مرتبه از زهر مار کرد
زهری که صبح روشن آفاق را ز غم
در روزگار، تیره تر از شام تار کرد
زهری که از رطب بدل شاه رخنه کرد
در نخل طور شعلۀ غم آشکار کرد
زهری که داد مرکز توحید را بباد
یا للعجب که نقطۀ شرک استوار کرد
زهری که چون دل و جگر و سینه را گداخت
از فرق تا قدم همه را لاله زار کرد
زهری که چون به آن دل والا گهر رسید
کوه وقار را ز الم بی قرار کرد
زهری که می شکافت دل سنگ خاره را
در حیرتم که با جگر او چه کار کرد!
زهری که چون رسید به سر چشمۀ حیات
از موج غم روانه دو صد جویبار کرد
زهری که کام دشمن دون شد از او روا
در کام دوست زهر غم ناگوار کرد
سرشار بود از غم ایام جام او
بی زهر بود تلخ تر از زهر کام او
از ساج و کاج، تخت و عماری مگر نبود
لیکن مگر ز تختۀ در بیشتر نبود
از عرش بود پایۀ قدرش بلندتر
حاجت به نردبان غم آور دگر نبود
روی فلک سیاه و ز حمّال و نعش شاه
جز چند تن سیه کس دیگر مگر نبود
نعش غریب دیده بسی چشم روزگار
بی قدر و احترام، ولی این قدر نبود
خاکم بسر که یکسره دنبال نعش او
جز گرد راه کسی رهسپر نبود
با آنکه بود شهرۀ آفاق نام او
حاجت به شهره کردن در رهگذر نبود
زینت فزای عرش اگر ماند روی جسر
جز روی آب عرش برین را مقر نبود
جز طفل اشک مادر گیتی کنار او
از خواهر و برادر و دخت و پسر نبود
جز برق از غمش نکشید آه آتشین
جز رعد در مصیبت او نوحه گر نبود
گر دجله خون شدی ز غمش همجو رود نیل
هرگز غریب نیست که موسی بود قتیل
کروبیان ز غصه گریبان زدند چاک
لاهوتیان ز سینه زدند آه سوزناک
روحانیان بماتم او جمله نوحه گر
یا مهجه الحقیقه ارواحنا فداک
معمورۀ فلک شده ویرانۀ غمش
گو آن غریب داد به مطموره جان چه باک
از دود آه و ناله بود تیره ماه و مهر
وز داغ باغ لاله سمک سوخت تا سماک
شور نشور سر زده زین خاکدان دون
چون شد روان به عالم قدس آنروان پاک
نزدیک شد که خرمن هستی رود بباد
آن دم که رفت حاصیل دوران به زیر خاک
آخر دو میوۀ دل عقل نخست سوخت
از سوز نخلۀ رطب و از نهال تاک
باب الحوائج از رطب و شاه دین رضا
ز انگور، سوختند در این تیره گون مغاک
ای کاش آنکه نخل رطب را بپرورید
و انکو نهال تاک نشاندی، شدی هلاک
از زهر غم گداخت دل و جان مفتقر
درهم شکست از الم ارکان مفتقر
از سوز شمع و اشک روانش خبر کنند
مانند غنچه سر به گریبان در آورند
شور و نوای بلبل شوریده سر کنند
چون سر بخشت یا که به زانوی غم نهند
یکباره سر ز کنگرۀ عرش پر کنند
با آن شکسته حالی و بی بال و بی پری
تا آشیان قدس بخوبی سفر کنند
چون رهسپر شوند بسینای طور عشق
از شوق سینه را سپر هر خطر کنند
آنان کزین معامله هستند بی خبر
بر گو که تا به محبس هارون نظر کنند
تا بنگرند گنج حقیقت بکنج غم
آن لعل خشک را به دُر اشک تر کنند
بر پا کنند حلقۀ ماتم بیاد او
تا عرش و فرش را همه زیر و زبر کنند
آتش به عرصۀ ملکوت قدم زنند
ملک حدوث را ز غمش پر شرر کند
تا شد به زیر سلسله سر حلقۀ عقول
افتاد شور و غلغله در حلقۀ عقول
از گردش فلک سر و سالار سلسله
شد در کمند عشق گرفتار سلسله
آن کو مدار دائرۀ عدل و داد بود
شد در زمانه نقطۀ پرگار سلسله
نبود هزار یوسف مصری بهای او
آن یوسفی که بود خریدار سلسله
تا دست و پا و گردن او شد به زیر غل
رونق گرفت زانهمه بازار سلسله
هرگز گلی ندیده خاک آنچه را که دید
آن عنصر لطیف ز آزار سلسله
آگه ز کار سلسله جز کردگار نیست
کان نازنین چه دید ز کردار سلسله
غمخوار و یار تا نفس آخرین نداشت
نگشوده دیده جز که به دیدار سلسله
جان شد جدا و سلسله از هم جدا نشد
گوئی وفا نبود مگر کار سلسله
جان ها فدای آن تن تنها که از غمش
خون می گریست دیدۀ خونبار سلسله
دین قصه غصه ایست جهان سوز و جانگداز
کوتاه کن که سلسله دارد سر دراز
شد سرنگون چون یوسف دوران به چاه غم
از عقل پیر شد به فلک دود آه غم
زندان چنان ز غنچۀ خندان او گریست
کز گلشن زمانه درآمد گیاه غم
مجنون صفت ز غصۀ لیلی نهاد سر
پیر خرد به دشت غم از خانقاه غم
چون سر نهاد سرور دوران بروی خشت
افشاند بر سر همه خاک سیاه غم
افتاد چون بسیاط سلیمان بدست دیو
بنشست جای باغ ارم دستگاه غم
آن خضر رهنما که لبش بود جان فزا
عالم ز سوز او شده سر گرد راه غم
شاهی که بود سرور آزادگان دهر
شد در کمند غصه اسیر سپاه غم
باب الحوائج آنکه فلک در پناه اوست
عمری ز بی کسی بشد اندر پناه غم
آن خسروی که گیتی از او خرم است شد
زندان غم قلمرو و او پادشاه غم
خون می رود ز دیدۀ انجم بحال او
گر بنگرد به پیکر همچون هلال او
شمسی که از غمش دل هر لاله داغ داشت
قمری ز شور او چه نواها به باغ داشت
با آن دلی که داشت لبالب ز غم کجا
از سیل اشک و آه دمادم فراغ داشت
زندانیان غم ز غمش آگهند و بس
بی غم ز حال غمزدگان کی سراغ داشت
باور مکن که شمع دل افروز بزم غیب
جز آه سینه سوز به زندان چراغ داشت
تا آنکه جان سپرد به جز خون دل نخورد
وز دست ساقی غم و محنت ایاغ داشت
شد پیکری ضعیف که چون روح محض بود
در بند آنکه دیو قوی در دماغ داشت
طاوس باغ انس و همای فضای قدس
بنگر چه رنجها که ز زاغ و کلاغ داشت
از پستی زمانه عجب نیست کابلهی
طوطی بهشت و گوش به آواز زاغ داشت
دستان سرای سدره از این داستان غم
شور و نوا و غلغله در باغ وراغ داشت
تنها نه در بسیط زمین شور جانگزاست
کاندر محیط عرش برین حلقۀ عزاست
زهری که در دل و جگر شاه کار کرد
کار هزار مرتبه از زهر مار کرد
زهری که صبح روشن آفاق را ز غم
در روزگار، تیره تر از شام تار کرد
زهری که از رطب بدل شاه رخنه کرد
در نخل طور شعلۀ غم آشکار کرد
زهری که داد مرکز توحید را بباد
یا للعجب که نقطۀ شرک استوار کرد
زهری که چون دل و جگر و سینه را گداخت
از فرق تا قدم همه را لاله زار کرد
زهری که چون به آن دل والا گهر رسید
کوه وقار را ز الم بی قرار کرد
زهری که می شکافت دل سنگ خاره را
در حیرتم که با جگر او چه کار کرد!
زهری که چون رسید به سر چشمۀ حیات
از موج غم روانه دو صد جویبار کرد
زهری که کام دشمن دون شد از او روا
در کام دوست زهر غم ناگوار کرد
سرشار بود از غم ایام جام او
بی زهر بود تلخ تر از زهر کام او
از ساج و کاج، تخت و عماری مگر نبود
لیکن مگر ز تختۀ در بیشتر نبود
از عرش بود پایۀ قدرش بلندتر
حاجت به نردبان غم آور دگر نبود
روی فلک سیاه و ز حمّال و نعش شاه
جز چند تن سیه کس دیگر مگر نبود
نعش غریب دیده بسی چشم روزگار
بی قدر و احترام، ولی این قدر نبود
خاکم بسر که یکسره دنبال نعش او
جز گرد راه کسی رهسپر نبود
با آنکه بود شهرۀ آفاق نام او
حاجت به شهره کردن در رهگذر نبود
زینت فزای عرش اگر ماند روی جسر
جز روی آب عرش برین را مقر نبود
جز طفل اشک مادر گیتی کنار او
از خواهر و برادر و دخت و پسر نبود
جز برق از غمش نکشید آه آتشین
جز رعد در مصیبت او نوحه گر نبود
گر دجله خون شدی ز غمش همجو رود نیل
هرگز غریب نیست که موسی بود قتیل
کروبیان ز غصه گریبان زدند چاک
لاهوتیان ز سینه زدند آه سوزناک
روحانیان بماتم او جمله نوحه گر
یا مهجه الحقیقه ارواحنا فداک
معمورۀ فلک شده ویرانۀ غمش
گو آن غریب داد به مطموره جان چه باک
از دود آه و ناله بود تیره ماه و مهر
وز داغ باغ لاله سمک سوخت تا سماک
شور نشور سر زده زین خاکدان دون
چون شد روان به عالم قدس آنروان پاک
نزدیک شد که خرمن هستی رود بباد
آن دم که رفت حاصیل دوران به زیر خاک
آخر دو میوۀ دل عقل نخست سوخت
از سوز نخلۀ رطب و از نهال تاک
باب الحوائج از رطب و شاه دین رضا
ز انگور، سوختند در این تیره گون مغاک
ای کاش آنکه نخل رطب را بپرورید
و انکو نهال تاک نشاندی، شدی هلاک
از زهر غم گداخت دل و جان مفتقر
درهم شکست از الم ارکان مفتقر
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵
صهبای خم تو خرابم کرد
سودای غم تو کبابم کرد
زد آتش عشق چنان شرری
در من، که سرا پا آبم کرد
دریای غمت متلاطم شد
چندان که به مثل حبابم کرد
آن غمزه ز تاب و توانم برد
وان طره بپیچش و تابم کرد
وان غمزۀ مست به شیرینی
آسوده ز شور شرابم کرد
مخموری نرگس بیدارش
از نشئه ی خویش به خوابم کرد
رمزی ز اشارۀ ابرویش
عارف بخطا و صوابم کرد
من مفتقرم لیک از کرمش
گنجینۀ دُرّ خوشابم کرد
سودای غم تو کبابم کرد
زد آتش عشق چنان شرری
در من، که سرا پا آبم کرد
دریای غمت متلاطم شد
چندان که به مثل حبابم کرد
آن غمزه ز تاب و توانم برد
وان طره بپیچش و تابم کرد
وان غمزۀ مست به شیرینی
آسوده ز شور شرابم کرد
مخموری نرگس بیدارش
از نشئه ی خویش به خوابم کرد
رمزی ز اشارۀ ابرویش
عارف بخطا و صوابم کرد
من مفتقرم لیک از کرمش
گنجینۀ دُرّ خوشابم کرد