عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
غمت بر تابه ی عشقم چنان سوخت
که زین سودا نه دل تنها که جان سوخت
جدائی در جوانی ساخت پیرم
بهارم سال ها پیش از خزان سوخت
مرا دل خواست تا سوزد به کیفر
از آن آتش که زد خود در میان سوخت
به پیری ز آن جوانم آتشی خاست
که هم پیر از شرارم هم جوان سوخت
مرا سوزاند و دودی برنیامد
کجا زین پخته تر کس را توان سوخت
کمانی راند در کف سینه ام را
که از تیر نخستینش نشان سوخت
که دامن زد بر آن دوزخ ندانم
کش از یک شعله سر تا پا جهان سوخت
شرارم نیست پیدا ورنه صدره
ز آهم هم زمین هم آسمان سوخت
حدیث عاشقی از من مپرسید
که ازتقریر یک حرفم زبان سوخت
صفائی نز شکیبائی خموشم
که زین آتش مرا بر لب فغان سوخت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
قضا چنانکه ترا طرز دلبری آموخت
مرا به راه جنون رسم خود سری آموخت
چرا ز اشک و رخم سیم و زر به دامان ریخت
اگر نه عشق مرا کیمیاگری آموخت
مرا به جای مناعت مسالمت آورد
ترا به جای عنایت ستمگری آموخت
نظام غمزه اش آن چار فوج خاصه مگر
جهان گشایی از افواج ناصری آموخت
دلم که خون جگر می خورد شگفت مدار
ز ترک مست تو قانون خون خوری آموخت
بدین کرامت و اعجاز اگر غلط نکنم
عصای موسی از آن زلف اژدری آموخت
شمیم باد صبا چون نسیم صبح بهار
ز چین طره ی او نافه گستری آموخت
نشسته هندوی خالت به چهر آتش خیز
ندانمش ز کجا کیش آذری آموخت
سبق گرفت صفایی ز انوری به غزل
به وصف حسن رخت تا سخنوری آموخت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
دلی در آتش عشقت سمندری آموخت
کز آب چشم بط آسا شناوری آموخت
ز دست تست دلی هرکجا به پای فتاد
که هر بتی ز تو آداب دلبری آموخت
به جادوی تو عیان دیده ام به رأی العین
که سامری هم از او رسم ساحری آموخت
از آن خطای تو خوانم جفای خوبان را
که خصلت تو به تکران ستمگری آموخت
مرا به سینه برانگیخت حالت سپری
به غمزه تو حکیمی که خنجری آموخت
نسیم صبح که بویی بود ز باد بهشت
ز نکهت خم زلف تو عنبری آموخت
چو چرخ داد به چشم تو علم صیادی
دل مرا به ضرورت کبوتری آموخت
گرت فتاد صفایی به خاک ره چه کند
سرش به پای تو از زلف همسری آموخت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
دل از کسی نرباید بتم به جور و جلادت
که دل خود از پی او می رود به صدق و ارادت
به زیر تیغت اگر صید عشق دستی و پایی
نزد، شگفت مدار از کمال شوق شهادت
به خون خویش حریصم به خاک پایت از آن رو
که کار کشته کوی تو ختم شد به سعادت
کسی که روی تواش قبله نیست با همه کوشش
به اعتقاد من او را درست نیست عبادت
هرآنچه رفت مرا بر سر از شکنج جدایی
اگر ملول نگردی کنم بر تو اعادت
شکیب ما و وفای تو رو نهاد نقصان
چنانچه حسن تو هردم چو عشق ماست زیادت
هزار بار مریضت وفات یافته بودی
نبودی ار ز تو یک ره در انتظار عیادت
مسلم است ز شیرینی کلام که کامم
به شهد شوق تو برداشت دایه روز ولادت
به یک صفایی تنها جفا و جور نزیبد
ترا که با همه مهر و وفاست خصلت و عادت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
خورشید تو رشک آفتاب است
خط تو سواد مشک ناب است
دل در خم زلف سرکشت راست
چون موی به عنبرین طناب است
از پرتو کوکب رخش تن
فرسوده کنان به ماهتاب است
وصل تو مرا کمال تکریم
هجران تو غایت عذاب است
صبر من اگر سبک عنان خاست
غم نیست غمت گران رکاب است
در صلح چو نیستت درنگی
برجنگ چرا چنین شتاب است
هست ارچه خلاف رسم اسلام
در کیش تو این رویه باب است
غم خواری دوستان روا نیست
دل جویی دشمنان ثواب است
این قطره ی خون که خوانیش دل
زین بیش نه لایق عتاب است
امید صفایی از خط یار
چون حسرت تشنه بر سراب است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
ترا تا ساقی مجلس رقیب است
از آن مینا مرا حسرت نصیب است
به هجران منعم از افغان مفرمای
که کمتر درد ما بیش از شکیب است
خدا را با که گویم وز که جویم
خود آن درمان دردی کز طبیب است
نگنجد در بیان احوال مشتاق
که این معنی فزون از صد کتیب است
به امید وصالت در جدایی
ز من چندین شکیبایی عجیب است
به جادوی تو مفتونم که تن ها
زنخدان تو صد بابل فریب است
ز هفت اقلیم هر هفتت ستد باج
ترا کآن زلف و مژگان توپ و تیب است
بنازم لطف لیمویت که در بوی
به از صد بوستان نارنج و سیب است
حدیث حسن خویش از من چه پرسی
که اوصاف تو بیرون از حسیب است
زگل او شکوه دارد و ز تو من شکر
تفاوت ها مرا با عندلیب است
صفایی را جفا مپسند هرچند
وفا در ملک مهرویان غریب است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
به هجرم صبح روشن شام تار است
لبم نالان و چشمم اشکبار است
مرا از شام هر شب تا سحرگاه
به یادت دیدگان اختر شمار است
چو در راه صبا زلف پریشانت
تن از تاب فراقم بی قرار است
شبان تیره ام پهلوی تب ناک
چو کانون از تف دل شعله بار است
مرا از دیده دامن غرق خوناب
مرا از سینه مسکن پر شرار است
سرشکم روی هامون گشته جاری
فغانم سوی گردون ره سپار است
رخم خجلت ده برگ خزانی
دلم شنعت زن ابر بهار است
ز مژگان ریختم بس اشک گلگون
بر و دامان و جیبم لاله زار است
از این آبم فتد کشتی در آتش
به هجرم گر ورای گریه کار است
مگو با دل صفایی راز او نیز
کجا کس محرم اسرار یار است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
مرا امروز اختر سازگار است
زمین پامرد و گردون دستیار است
سعادت همدم و دولت هم آغوش
که آن زرین میانم درکنار است
زهی یاری که کینش بی ثبات است
خهی ماهی که مهرش ا ستوار است
وفا پرور حیا خونی هوا خواه
که دلجویی و دلداریش کار است
ز مهرش پایه برتر بینم اما
ز فرط مهربانی خاکسار است
ولی با این کمال از غایت حسن
تنی نی کز کمندش رستگار است
چه دل ها کز فراقش در فغان است
چه تن ها کز برایش بی قرار است
چه لب ها کز دو لعلش پر خروش است
چه سرها کز دو چشمش پر خمار است
چه جان ها کز جمالش ناصبور است
چه رخ ها کز هوایش پر غبار است
از این جمع پریشان گرفتار
صفایی هم به جانش خواستار است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
تا فتنه ی قامت توبرخاست
شد هر طرفی قیامتی راست
زان خاست و زین نشست لابد
بنشست امان و فتنه برخاست
هر جا که تویی غریب نبود
در مرد وزن ار غریو و غوغاست
تعظیم قد ترا به ننشست
هر سرو که در چمن به پا خاست
تا حرف تو در میانه آمد
آشوب میان پیر و برناست
آنان که بلای عشق دیده اند
دانند که حق به جانب ماست
من خود به غم تو شادم ای دوست
دل را چکنم که ناشکیباست
هر شب که نه با توام به سر رفت
از رنگ رخم چو روز پیداست
خار است و خسک به زیر پهلو
درخوابگهم حریر و دیباست
از کوی تو کی رود اسیری
کز زلف تواش کمند برپاست
در ساغرم از خیال لعلت
خوناب جگر به جای صهباست
دندان بکن از لبش صفایی
مالک دارد نه مال یغماست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
قتل عشاق نه از عارض او بیداد است
که در آیین وفا کشتن عارض داد است
کرد صیدم به نگاهی و نیامد به سرم
ناله ی من از این ناوک از آن صیاد است
از چه روی آه مرا قوت تأثیر نبود
گرنه آهن دل او سخت تر از پولاد است
پی خون ریزی مردم نگر آن چشم و مژه
که دو صد نیش فزون درکف یک فصاد است
تیغ ابروی و سپاه مژه و چنبر زلف
وادی دل وای که یک کشته و صد جلاد است
ریخت او شیر به جوی از پی شیرین من خون
فرق ها از من دل شیفته تا فرهاد است
غمم آن است که نایی به مزارم پس مرگ
ورنه دل با تعب هجر به مردن شاد است
جاودان بسته زنجیر ندم خواهد ماند
بنده ای نه که دل از بند طلب آزاد است
حال یوسف نتوان گفت صفایی برآن
که حدیث غم یعقوب به گوشش باد است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
چه بسته ای که به بند وفا گرفتار است
چه رسته ای که گرفتار قید اغیار است
مدان دل آنکه نه از دشنه ی محبت چاک
مخوان تن آنکه نه از تاب عشق بیمار است
بها لبی که ز سر پنجه ی بتی پر خون
خوشا رخی که به خون سرشک گلنار است
چه ناظری که نه از زخمه ی نگاهی زخم
چه خاطری که نه در فکر دوست افگار است
چه دیده ای که نه از تیغ ابرویی خون ریز
چه سینه ای که نه از غمزه ی سنان زار است
چه ساقی ای که نه از جام مهربانی مست
چه ساغری که نه از صاف شوق سرشار است
چه ساجدی که به جز ابروی تواش محراب
چه سالکی که نه روی ترا طلب کار است
چه عاقلی که نه سودای عشق را مجنون
چه گردنی که به او، جز قلاده ی یار است
بیا به کشتنم آسان و سهل آن همه کار
که بی تو زیستنم صعب و صبر دشوار است
دمی که دوش صفایی به زیر بار تو نیست
به دوش کردن او سر یکی گران بار است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
نه سر ز تیغ تو تنها بریدنم هوس است
به خاک پای تو در خون طپیدنم هوس است
زدی چو یک دو سه زخمم بدار دست که باز
دوگامی از پی قاتل دویدنم هوس است
به شوق دام و قفس در بهار نیز چو دی
ز آشیانه و گلشن پریدنم هوس است
چو ریخت طایر دل بال و پر به دام فراق
به گوشه ی قفس آرمیدنم هوس است
به غفلت ار نگرم بی رخت به گل نظری
به دیده رخسار حوادث خلیدنم هوس است
اگر خدنگ تو بینم نشسته در دل غیر
ز رشک با سر مژگان کشیدنم هوس است
چودل خیال ترا تا درآورم به کنار
از آن به گوشه ی خلوت خزیدنم هوس است
اگر غم تو به بازار عشق بفروشند
به ملک ومال دو عالم خریدنم هوس است
هزار خار خسانم به دل شکسته و باز
گلی ز گلشن چهر تو چیدنم هوس است
چه زهرها که شد از حسرتم به کام و هنوز
دمی از آن لب نوشین مکیدنم هوس است
به فسق و زهد صفایی چه کار واعظ را
مرا بس این که ملامت شنیدنم هوس است
رفوی خرقه تلبیسم از ریا نه رواست
کنون که جامه ی تقوی دریدنم هوس است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
در بزم عشق باده سرشک روان خوش است
جای سرود و مطرب ما را فغان خوش است
با روی زرد ناله ی دل زارتر نگو
مرغ مرا بهار نوا در خزان خوش است
از گلبن تو دیده ندوزم ز خار غیر
مشتاق باغ را ستم باغبان خوش است
دامن پر اشک چشمت و مینا ز می تهی
دور از بساط بزم تو جشنی چنان خوش است
پیداست حال کشته ات از تیغ خون چکان
او را زمان جای سپری این زبان خوش است
نشگفت اگر سرشک نگارم کند عذار
این قصه را ز خون جگر ترجمان خوش است
تیغ تو در جهان به سرم سایه کرد و نیز
از آفتاب محشرم این سایبان خوش است
بودت بهانه دادن بوسی بهای جان
ورنی هزار جان برایت رایگان خوش است
در پای دوست این سفر ای دل بریز جان
جانانه را ز دست تو این ارمغان خوش است
با تاج و تخت زر نتوان سر ز راه برد
ما را که سر به تربت این آستان خوش است
کس رو نتابد از تو ور اینت قبول نیست
قتل صفایی از جهت امتحان خوش است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
تا صید تو شد مرغ مرا بال وبال است
دانست که از دام تو پرواز محال است
نالیدم و صیاد ز باغم به قفس برد
دیگر نتوان گفت که دل بیهده نال است
در مرحله ی عشق که صد سلسله یک زلف
نشگفت اگر شیر ژیان صید غزال است
سوری ثمر سرو و سمن بار صنوبر
این گبن نو خیز ندانم چه نهال است
آراست فلک بدر و هلالی به دو هفته
کابروی و رخ ماه ترا این دو مثال است
بی جبهه ببین وجهش و بی جفت نگر طاق
شبه رخ و ابروی تو کی بدر و هلال است
یا رب چکند با غم ایام جدایی
آن را که غم از هجر تو در عین وصال است
می از کف آن شاهد خورشید شمایل
مسرای حرامم که بدین وجه حلال است
گر چشم نپوشی وکنی ترک تغافل
دانی که صفایت ز فراقت به چه حال است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
با ساقی و مطرب همه را کار به کام است
کاشانه ی ما بزم جم از دولت جام است
نقصان به غم افتاد و روان را طرب افزود
تا شاهد روز و شبم آن ماه تمام است
بدگیسوی او سور مرا، سیرت سوکی
بی طلعت او صبح مرا صورت شام است
فسق همه از رأفت او پرده ی پرهیز
ننگ همه از نعمت او شوکت نام است
بی سرمه ی خاک در او چشم خرد را
دیدار خطا، عدل جفا، نور ظلام است
در دیده ی و دل از دو جهان نام و نشان نیست
تا گوش و زبان راهی از نام توکام است
با عشق امل سوز دگر علم و عمل چیست
یا عاقبت اندیشی و تدبیر کدام است
ای مرغ دل از خال لبش خام نگردی
هشدار و بیندیش از این دانه که دام است
با سابقه ی لطف قدیمم چو صفایی
معشوق رضا، شاه گدا، خواجه غلام است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
آن باده که در ملت اسلام حرام است
از دست تو نوشم خود اگر ماه صیام است
کوته نظر ار ماه تمامت به مثل خواند
این نقص بس آنرا که نه از اهل کلام است
طوبی به قدت حیرت و حورا به رخت مات
پیش تو صنوبر که و خورشیدکدام است
بالای ترا پست بود نسبت شمشاد
با آن چم و خم حیف که قاصر ز خرام است
با قامت موزون چه کند سروکه ناچار
همواره به یک پای گرفتار قیام است
یک رشحه ز لعل تو و صد ساغر لبریز
با نشأه وی مستی می را چه دوام است
مگشا سوی گلشن ز قفس بال و پرم را
کز باغ ارم خوشترم این گوشه ی دام است
بر صدر دل از دیر و حرم نیست مقیمی
تا خیل غمت را به صف سینه مقام است
باز از چه کشیدی خط زنگار برابرو
افزون کشی امروزکه تیغت به نیام است
خشک و ترم از آتش دل سوخت صفایی
با عشق چه جای سخن از پخته و خام است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
گرچشم تو فتنه زمان است
غم نیست رخت ره امان است
ابروت فراز چشم خون ریز
یا تیغ به دست جاودان است
نی نی غلطم نه تیغ و جادو
اکلیل به فرق فرقدان است
آن غمزه و ابروی دلاویز
یا تیر به چله کمان است
عشق تو و شعله فلک تاب
سنجیده ام آتش و دخان است
جان دادم و بوسه ای ندادی
کالای تو بیش از این گران است
خون دلم از دو گوشه ی چشم
بر صفحه ی روی ترجمان است
در نصرت دیده خامه را نیز
خوناب جگر به ناودان است
کلکم شده هم نفس که زینسان
جان سوز بیان و تر زبان است
در دست تو این قلم صفایی
به نی به ورق شکرفشان است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
آن نه ابروی و این نه مژگان است
تیر بی پر و تیغ عریان است
آن نه قامت که سرو صدر نشین
و آن نه طلعت که شمس ایوان است
آن نه ابرو بود دو قبضه پرند
وان نه مژگان دو حصه پیکان است
رخ مخوانش که خجلت خورشید
لب مرانش که شرم مرجان است
دل در آویخت خوش بدان خم زلف
و ایمن از آن چه ی زنخدان است
پیش چشم تو نرگس از تشویر
سر چو نیلوفرش به دامان است
بودنم بی تو سخت و دشوار است
مردنم با تو سهل و آسان است
خوش صفایی دو اسبه می تازی
مگرت ره به کوی جانان است
باز کش خامه را عنان نگار
صفحه نامه این نه میدان است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
مژده ای دل که روز قربان است
حکم از یار و کار با جان است
عاشقانت چو خاک خفته به راه
که ترا باز عزم جولان است
تا مگر پا نهی بر او سرها
همه با خاک راه یکسان است
والهان منتظر تماشا را
هان برون آی وقت بستان است
پی دیدار گلشنت دل را
ناله های هزار دستان است
پرده برزن ز رخ که یاران را
سر سیر گل وگلستان است
یار چندان که راند خشم و عتاب
شوق یاران هزار چندان است
سر عاشق به پای مرکب دوست
گوی گویی به دست چوگان است
با صفایی مصاف غمزه یار
رزم سرباز و جنگ افغان است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
مرا درد از شکیبایی فزون است
که دل در سینه چندین بی سکون است
ز احوالم چه پرسی کاشک خونین
گواهم بر جراحات درون است
بگوخود بی تو چون پایم که در هجر
عنان طاقت از دستم برون است
مهل بار فراقم بردل ریش
که آن غم بیش از این یک قطره خون است
مرا دور از لبت هر لحظه در جام
به جای می سرشک لاله گون است
به عین رحمتم یک ره نظر کن
که اشکم در رهت رشک عیون است
خدا را از دل خود پرس باری
که شوقم بر وصالت چند و چون است
مرا گه درد و گه درمان فرستاد
ندانستم که عشقت ذوفنون است
خوری در دوستی خونم دریغا
که چرخم خصم و بختم باژگون است
به سودایت نشاطی دارم اما
نشاطی کم به صد غم رهنمون است
ز عهد زر به مهرت بسته میثاق
نه این سودا مرا در سر کنون است
صفایی را ز رسوایی مترسان
که با عشقت خردمندی جنون است