عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
گرنه در خورد یار دیرین است
تلخکامی به جان شیرین است
تا تو از چهره شرم مهر شدی
اشک ما نیز رشک پروین است
دل سرگشته ام به چنبر عشق
چون کبوتر به چنگ شاهین است
تا محرک صباست زلف ترا
کی دلی را امید تسکین است
در تو بیندکمال صنع حکیم
عارفی را که چشم حق بین است
جز تو با هیچ کس نورزم مهر
ور تو پیوسته با منت کین است
کارت از تیغ کج خود آمد راست
کی نیازت به تیر و زوبین است
سرکنم بی تو گر شبی به بهشت
خاک و خشتم فراش و بالین است
بست تا در تو جان صفایی را
نه غم دل نه ماتم دین است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
خون به رخسارم از جهان بین است
شرح حالم ببین چه رنگین است
اشکم افکنده راز خفیه به روی
چه کنم کار مدعی این است
از غمم بهره داد و این احسان
در خور صد هزار تحسین است
چه شباهت به مشکت ای گیسو
کز تو یک چین بهای صد چین است
شب هجران به تاب زلف توام
مارها در فراش و بالین است
لب و دندانت از ملاحت و طعم
نقل شور و شراب شیرین است
سرگرانی مکن به اینکه جفا
رسمی از روزگار دیرین است
با صفایی که دین و دل به تو داد
بی وفایی خلاف آیین است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
سرخوشم با لبت که نوشین است
ای دریغ از دلت که سنگین است
در میان نیست و ز بیان پیداست
این میان نیست نون تنوین است
تیغ ابروی و نافه گیسویت
دشت قبچاق و رسته ی چین است
سر زلفت به سرقت دل و دین
مو به مو مظهر شیاطین است
در شبستان گشایی ار بر و روی
چمن اندر چمن ریاحین است
راغ ها تاب سنبل و سوری
باغ ها داغ نخل و نسرین است
بنشین پیش سرو کاین رفتار
رشک آن شور چشم خودبین است
جز ز تأثیر لعل و کام تو نیست
که کلامم لطیف و شیرین است
من دیوانه چون به چنگ آرم
لعبتی را که عقل کابین است
تو صفایی کجا و دعوی عشق
پشه را کی مقام شاهین است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
روشن شب عالمی ز ماه است
و ز مهر تو روز من سیاه است
در راه تو دین و دل فکندیم
برخاک چه جای مال و جاه است
از ما همه جان و سر فشاندن
و ز جانب دوست یک نگاه است
از فتنه ی فوج غمزه دل را
در سایه ی زلف او پناه است
چون دست به فرق ما نسودی
بگذار قدم که خاک راه است
دل جویی عاشقان مسکین
در کیش شما مگر گناه است
با سرو و مه آن عذار و قد را
تشبیه کمال اشتباه است
نه مه را کس به برقبا دید
نه سروی را به سر کلاه است
از دیر سخن مران صفایی
با شیخ که ز اهل خانقاه است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
سوای دل که به ترک تو مایل افتاده است
کجا قتیل به سودای قاتل افتاده است
گواه صدق و ارادت بس است عاشق را
که پیش دیده ی معشوق بسمل افتاده است
مرا خیال تو خطی به لوح سینه نگاشت
که نقش غیر توام داغ باطل افتاده است
سحاب خشم تو بارد چنان تگرگ جفا
که کشت زار وفا هیچ حاصل افتاده است
دلا طمع ببر از نوش آن لبان خموش
که نیش غمزه ی او سهم سایل افتاده است
بگو به ناقه الاساربان که تند مرو
ترا به دوش و مرا بار بر دل افتاده است
شب افتاب نتابد فروغ طلعت دوست
به طرف بادیه گویی ز محمل افتاده است
خطر مراست که کشتی نشسته در گرداب
ترا چه خطره که پشتی به ساحل افتاده است
به عقل دعوتم از عشق می کند چون شد
که پیر صومعه با علم جاهل افتاده است
سر او فکنده صفایی به پای یار و خموشم
که ره نرفته و بارم به منزل افتاده است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
انجام عمر ما را آغاز عشق بازی است
هنگام خامشی ها وقت سخن طرازی است
آیین صدر اسلام درکیش حق ضلال است
ور خود به فضل صد بار برتر ز فخر رازی است
آزاد و بنده را عشق نبود به حسن صورت
آن مایه میل محمود بر معنی ایازی است
سهل است در ره دوست گر پایمال خصمم
آن ذلتی است عزت کاسباب سرفرازی است
سلطان ما سبب چیست یا رب که گاه و بیگاه
بر قلب بندگانش آهنگ ترکتازی است
چندین جفا ندانم بر ما چرا روا داشت
نازش دگر ندانم از باب بی نیازی است
ساقی به دور ما ریخت خون جای می به جا مم
نسبت به زیر دستانش خوش طرفه دل نوازی است
عشق ترا به دل ها پیوسته این کشاکش
بر صعوه گان مسکین انداز شاهبازی است
چون شمع پیش مردم راز درون مکن فاش
دیدی که سر بریدن مزد زبان درازی است
زنهار خود میالا دامن به خون عشاق
دانی هلاک ما را هجر تو کارسازی است
گر حالت صفایی پرسی به بیت احزان
چون شمع صبحگاهان سرگرم جان گدازی است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
غم بی تو مرا ز زندگانی است
ور خود همه عین شادمانی است
دوزخ کند اشتیاق بر ما
هر چندبهشت جاودانی است
برهان ز جداییم به کشتن
وین غایت لطف و مهربانی است
چون است که باکمال اکرام
با مات هوای سر گرانی است
دل ها همه بی بهار چهرت
چون باغ ز غارت خزانی است
بخرام که بیند آنکه می گفت
شمشاد چمن بدین چمانی است
دل خون شد و ریخت همره اشک
و اینها همه عیب دیده بانی است
صد مایه زیان ز یار نادان
سودم ز خواص کاردانی است
دردا که وفای اهل دل را
از دوست به جز جفا جزا نیست
گر من نیم از سگان این کوی
پس کار من از چه پاسبانی است
ناکامی عاشقان صفایی
او را ز شروط کامرانی است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
کاهش ما هجر غم افزای تست
رامش ما وصل طرب زای تست
با همه خاصیت و اخلاق خاص
خاتم چون لعل شکر خای تست
گردن دیر و حرم از کفر و دین
در شکن زلف چلیپای تست
بر سر کوی غمت افغان ما
ناله ی ناقوس کلیسای تست
در دل ما جز تو اگر دیگری
هست، همان خطره ی سودای تست
بر دل عشاق مخور غم که نیست
راه غم آن دل که در اوجای تست
تا تو به پا خاستی از پای و سر
بر سر پا شورش و غوغای تست
خوارتر ای دل ز تو در دست عشق
صبر تنک تاب سبک پای تست
تیغ به خونریز صفایی بکش
تا نظرش گرم تماشای تست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
اگر مرا سر و جانی بود برای تو هست
هلاک به ز حیاتم اگر رضای تو هست
خدا گواست که شادم به مردن از غم عشق
توگر حضورنداری ولی خدای تو هست
مرا به عمر دراز آنچنان تعلق نیست
که باکمند دو زلف گره گشای تو هست
به دوش گردنم اندر فراقت آمده بار
ز الفتی که سرم را به خاک پای تو هست
بیا برون کنش از جوی دیده همره اشک
اگر کسی به سرای دلم سوای تو هست
اگر چه عشق به دل جای دیگری نگذاشت
ولی تو هم گهی ای غم بیا که جای تو هست
مرا کجا خبر از دل تو حال او دانی
اگر به حلقه ی گیسوی مشک سای تو هست
هزار مرتبه پامال دست هجران شد
هنوز در سر شوریده ماجرای تو هست
به التفات تو ما خوش دلیم در همه حال
گرم وفای تو نبود چه غم، جفای تو هست
جفای یار صفایی کم از وفای تو نیست
اگر خطا نکنم بیش از این سزای تو هست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
تاب دلم ار تو را عیان نیست
سیل از مژه‌ام عبث روان نیست
هر کم دل و دیده دید بازش
بر لب سخنی ز بحر و کان نیست
در هجر روان ناتوان را
زین بیش تحمل و توان نیست
خاموشیم از سکون مپندار
ز آنست که نیروی فغان نیست
شب نیست که در فراقت ای ماه
انجم ز دو دیده ام روان نیست
بر مهر تو ترکتازی دل
ز آن بود که در کفم عنان نیست
جز سخت دلت به سینه ی نرم
خارا به حجاب پرنیان نیست
جز مهر تو کاستقامت ماست
از ماه سامت کتان نیست
افسوس که بنده ات به درگاه
در خیل سگان پاسبان نیست
بگریزم از او درو صفایی
کز هیچ طرف ره ی امان نیست
سر بر خط وی نهم علی الله
هر چند مرا مقام آن نیست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
ماهی که به رخ نگار مانی است
پیداست که جز نگار ما نیست
بر صورت عالمی قلم کش
کان ها همه عاری از معانی است
بردار ز رخ نقاب تا خلق
گویند که آفتاب ثانی است
بخرام که باغبان ببیند
تا سروکجا بدین روانی است
گفتی نکنی دل از وفایم
جانا به من این چه بدگمانی است
پابوس توام که دست ندهد
از نقص کمال ناتوانی است
قول ارنی ز هرکه سر زد
البته جواب لن ترانی است
بر خاک در تو یک اقامت
بهتر ز بهشت جاودانی است
تیغ تو مرا به فرق صد بار
خوشتر ز کلاه خسروانی است
درکار غم تو روز بردن
به از همه عمر شادمانی است
از درد توام دوا فرستاد
این خاصیت خدای خوانی است
این آخر پیریم صفایی
از عشق وی اول جوانی است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
گر نه به دل هر نگهت خنجری است
این همه پس دیده چرا خون گریست
نالشم از بس به سر آتش فشاند
بالش تن توده ی خاکستری است
خاک بلا باشد و پهلوی مرگ
در شب هجرانم اگر بستری است
زخم تو بر سینه بد از مرهمم
کآن به تماشای تو دل را دری است
دست غمت تا به تنم پا فشرد
هر بن موئیم سر نشتری است
توبه ده از توبه که امشب مرا
ساقی مجلس بت سیسنبری است
بیت من از طلعت او تبتی است
بزم من از قامت او کشمری است
حرمت می خاست به چندین وجود
خاصه چو از دست پری پیکری است
سر به قدم سود صفایی چراست
گرنه به سر با تو مر او را سری است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
هرکه یک دل به خطا درخم گیسوی تو بست
دل و جانی دگر از عهد به هرموی توبست
خط بطلان به سر قبله ی اسلام کشید
آنکه طاق کج محراب دو ابروی تو بست
در جهان فتنه ی هاروت سمر شد مگر او
صورت سحر خود از نرگس جادوی تو بست
هر سری عشق به سودای دلاشوب تو باخت
هر دلی مهر به بالای دلاجوی تو بست
هرکرا بود دلی در ره سودای تو برد
هرکرا بود سری بر سر گیسوی تو بست
غمزه و غنج و دلال آن چه در امکان ره داشت
بخت میمون تو برگردن آهوی تو بست
هرکرا کسوت غم زیب بدن سرخوش زیست
تا ز ثوب کفن احرام به مشکوی تو بست
ریختی خون دو کیهان ز سر انگشت و یکی
دست گردون نتوانست که بازوی تو بست
غمم از دست رقیب است و از او شادم باز
کو ره مدعیان را همه از کوی تو بست
بر رخ ابواب غم از نه فلکم باز گشود
هفت کوکب که ره از شش جهتم سوی توبست
صید تازی فتدش گرگ فلک چون روباه
هر که خود را چو صفایی به سگ کوی تو بست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
با دو ابروی توام بر دل شمشیر چیست
پیش آن مژگان مرا در دیده نوک تیر چیست
من به ذوق جان سپاری و تو خون ریزیت کار
آفت تعجیل چبود علت تأخیر چیست
زلف لیلی بند برگردن گذارد عقل را
در دل مجنون من سودای این زنجیر چیست
تا ننالیدم گهی بر سر مرا می بود پای
جز تغافل سود افغان من از تأثیر چیست
دل ز ترکش مهر جو غافل ز کین غمزگان
در کفش صد قبضه خنجر فکر این نخجیر چیست
نیست عادت چون تو ای دل با گرفتاری مرا
بهر استخلاص این قیدم بگو تدبیر چیست
در غمت زین چشم و دل جز دامن تر کام خشک
سود اشک شامگاه و نالهٔ شبگیر چیست
آن دو قوت داد جان را وین درآمد قوت تن
پیش آن یاقوت و گوهر می چه باشد شیر چیست
او غیوری سخت دل من ناصبوری سست جان
با جوانی همچو او سودای چون من پیر چیست
فتنه ی جان جهانی گر نبودی از نخست
عشق ما بر یک طرف این حسن عالمگیر چیست
در هجوم غم صفایی رامش از دل رفت و گفت
این خراب‌آباد را خاصیت تعمیر چیست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
تا غایبی تو اهل صفا را حضور نیست
با صد چراغ بزم مرا بی تو نور نیست
آنکش به التفات توان کشت دم به دم
خون ریختن به تیغ تغافل ضرور نیست
شاید به قتلم از غم هجران دهی فراغ
وین لطف از مکارم خلق تو دور نیست
ماندم تطاول تو کشم ورنه در رهت
تقصیرم از ندادن جان جز قصور نیست
بر ذیل آستین تو دست وصول نه
و ز خاک آستان تو پای عبور نیست
جاوید اگر جوار توام جایگه دهند
اندیشه ی قصور و تمنای حور نیست
هرگز شراب تلخ و ترش درمذاق من
چون بوسه های لعل تو شیرین و شور نیست
برمن سزد زبان ملامت کنند باز
کم اختیار نیک و بد از باب زورنیست
با لاف دوستی به فراق تو زنده ماند
دیگر مگوی هان که صفایی صبور نیست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
سری کاینجا چو دامان در قدم نیست
بر ما یکسر مو محترم نیست
چنان پر شد فضای سینه از دوست
که دیگر در وجودم جای غم نیست
به قتلم وارهان از غم خدا را
چو درکیش توخون ریزی ستم نیست
به محرومان جفا زین بیش مپسند
دل محزون کم از صید حرم نیست
رقیب از رنج ما شاد است ورنه
مرا بر جور جانان جای غم نیست
به خیل غمزه ام دل برد و دانم
گنه زان شه که جرمی بر حشم نیست
چرا زان بهره نبود هیچ کس را
اگر چهر تو گلزار ارم نیست
به مرز دلبری سروی سرافراز
چو قد عالم آرایت علم نیست
میانت مویی افزون نیست اما
ز زلف پر خمت یک موی کم نیست
به پا بوست فرو افتاده گیسو
از آن رو همچو زلفت خم به خم نیست
جفا راندی و جز رسم وفایت
صفایی را به جان حرفی رقم نیست
مجو آزار حق جویان که زین جای
بهر سو ره سپاری راه امنیست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
در هجر توام سری به جان نیست
با وصل تویادم از جهان نیست
اشکم به جروح دل گواه است
محتاج به شرح ترجمان نیست
تادر قفس غمت فتادم
دیگر هوسم به بوستان نیست
با یاد تو ذوق گلستان نه
در دام تو شوق آشیان نیست
بر وصل چو خود فشانمت جان
حاجت به فراق جانستان نیست
شاخی که بریزد از بهاران
محتاج به غارت خزان نیست
پیری که نه چون تواش دلارام
چون سعد من اخترش جوان نیست
دل دادم و جان به دل ستادم
سود آور عشق را زیان نیست
در راه محبتت صفایی
در بند حیات جاودان نیست
پا بر سر جان و تن چو بنهاد
زین بیش مجال امتحان نیست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
سگی به از من سرگشته پاسبان تو نیست
ولی چه سود که رویم بر آستان تو نیست
اگر چه از سر تیر تو اوفتادم دور
ولیک همچو ندانی که دل نشان تو نیست
اگر هزار خدنگ از کفت خورم دارم
هنوزحسرت تیری که درکمان تو نیست
ز رشک غارت گلچین به هیچ دام و قفس
شکسته بال تر از مرغ آشیان تو نیست
چه گلبنی که در دی هم استی چو بهار
میان بلبل وگلچین و باغبان تو نیست
غرور و خشم و تغافل، جفا و ناز و عتاب
به ملک دلبری امروز جز به شان تو نیست
خود از قفای تو آمد هر آنکه دل به تو داد
گناه جادوی خون ریز دل ستان تو نیست
چه خوش بود که به اهل وفا جفا نکنند
ولی چه فایده کاین رسم در زمان تو نیست
خود از نخست صفایی به بی وفایی هات
چنان شناخت که حاجت به امتحان تونیست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
کدام دل که نه آسیمه سر برای تو نیست
کدام سر که نه شوریده در هوای تو نیست
اجل دوید به بالین و خوش دلم به هلاک
ولی دریغ که امشب سرم به پای تو نیست
فلک نداد امانم که کشته ی تو شوم
هزار حیف که مرگم به مدعای تو نیست
من آگهم تو ندانی که در فراق چه کرد
غمت که ساخته با ما وآشنای تونیست
قسم به جان تو ورد ضمیر و ذکر زبان
به گاه نزع روان نیز جز دعای تو نیست
ز راه دیده به آبش دهیم همره ی اشک
دلی که سوخته ی آتش ولای تو نیست
تویی مسلم دوران دلبری کامروز
به ملک حسن و صباحت کسی سوای تو نیست
چو پادشاهی جاوید در گدایی تست
گداست پادشه ملک اگر گدای تو نیست
رسید جان به لب از حسرت و هنوز مرا
امید یک نظر از چشم دل ربای تو نیست
روا مدار که مردم ستم گرت خوانند
وگرنه هیچ دلی را غم از جفای تونیست
توخود به سخت دلی خو کنی وگرنه مرا
به قدر یکسر مو چشم بر وفای تو نیست
شهید عشق چو خوانندت ای صفایی بس
که این وکمتر از این نیز خون بهای تو نیست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
گناه عاشق و معشوق را عقابی نیست
در این گناه بود پس دگر ثوابی نیست
خطا به عهد مکن بیش از این جفا با من
که روزحشرت از آن ماجرا جوابی نیست
ز دور نوش دهان تا فکنده ای دورم
به ساغرم به جز از درد غم شرابی نیست
جدا فتاده لبم تا ز لعل خون خوارت
سوای لخت جگر درکفم کبابی نیست
از آن زلال که یک دم مرا نصیب نبود
علی الدوام به جز اشک دیده آبی نیست
دلیل عشق همین بس مرا که هر شب و روز
ز ترکتاز خیال تو خورد و خوابی نیست
بنازم آن کف رنگین که روزگاری رفت
که جز به خوندل مردمش خضابی نیست
از آن دلیر شدی جور و بی حسابی را
که بی حسابی جور ترا حسابی نیست
به قتلم این همه تأخیر تا کی ای صیاد
ترا که هیچ ز خون ریزی اجتنابی نیست
به تاب آتش دوزخ مرا مترسان باز
که سخت تر ز بلای غمت عذابی نیست
به درک عقل کهن ترک عشق تو نکنم
که بی تو با همه حزمم توان و تابی نیست
صفایی این غم مکتوم را به کس مسرای
که شرح عشق جهان سوز درکتابی نیست