عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
دریغا کز دلازاری بری نیست
بتی کو را گریز از دلبری نیست
به داغ لاله ی چهرش نباشد
رخی کز دست غم سیسنبری نیست
به شور لعل شیرینش نیابم
لبی کز خون دل نیلوفری نیست
به چین زلف مشکینش نبینم
تنی کز تاب حسرت چنبری نیست
نتابم سر ز فرمانت که یک موی
مرا درکار مهرت خود سری نیست
بگو شمشاد کز بالا بنالد
که او را بر قدت بالاتری نیست
بدان صورت نظر بگمار و بنگر
چه معنی ها که در صورت گری نیست
چوشیخت سر چرا در پای ننهاد
فقیه شهر اگر بالا سری نیست
مرا خود بس همین ز آغاز و انجام
که کارم عشوه های منبری نیست
در انگشت سلیمانی بزن دست
که چندان فضل در انگشتری نیست
ز سر بگذار سودای بتان را
صفایی عشق کاری سرسری نیست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
بر مهر تو مه را مشتری نیست
وگر باشد کسی جز مشتری نیست
به فر چهر و فرخ فالت ای ماه
تعالی الله عروس خاوری نیست
بدین اخلاق و خوشخویی ملک نی
بدین اندام وگلرویی پری نیست
به محشر از تماشای تو فردا
چو امروزم مجال داوری نیست
بتی از حلقه ی خوبان به عشاق
بدین مهر و محبت پروری نیست
تنی جز من ترا زین جان نثاران
بدین صدق و ارادت گستری نیست
به تعظیم قدت استاده بر پای
وگرنه سرو قصدش همسری نیست
مگر یک ره به بزمت زهره ره یافت
که آهنگش به جز خنیاگری نیست
به دامت مرغ دل از هجر نالد
خروش وی ز بی بال و پری نیست
نسودی بر سرم پای از حقارت
غم از سودای بی پا و سری نیست
صفایی را چودل بردی نگهدار
مگو این از شروط دلبری نیست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
آن دل که بر او ناله ما را اثری نیست
دل نیست که سنگی است کز او سخت‌تری نیست
گر حاج بیایند به طوف حرم ما
دانند که غیر از دل سنگت حجری نیست
نالم هم از ناله ی خود نی ز دل یار
آن را چه گناه است که این را اثری نیست
در فصل بهاران به بهای می گلرنگ
افسوس که جز اشک رخم سیم و زری نیست
خوشتر بود از طرف چمن حلقه ی دامش
مرغی که به کنج قفسش بال و پری نیست
درمان دل از جادوی بیمار تو جویم
کامروز به جز چشم تو صاحب نظری نیست
فرقی فره از خاک رهش هست سری کش
با خاک سر کوی خرابات سری نیست
انگیختم از دیده چنان دجله به دامن
کز رود ارس در نظرم خشک تری نیست
از صومعه برخیز و به میخانه بکش رخت
زیرا که صفایی به از اینت سفری نیست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
ز نقص سروکش از برگ و بر کمالی نیست
که پیش نخل تواش نیز اعتدالی نیست
جبین و جبهه مه را تجملی است وجه
ولی به وجه جمیل تواش جمالی نیست
به چهرت اهل نظر مصر را کجا سنجند
که چون تواش بر و بالا و زلف و خالی نیست
من و تحمل هجران مبند حمل محال
که پیش حول من اینگونه احتمالی نیست
ز زلف خویش پریشانیم نگر به فراق
ز کس مپرس که حاجت به شرح حالی نیست
به شوق قتل خود از سیر قاتل افتادم
بلی قتیل ترا آن قدر مجالی نیست
به دست دوست ندارم غمی ز کشته شدن
خدا گواست مرا غیر از این خیالی نیست
هر آنکه خاطرش از مهر دوستی خرم
ز کاوش دو جهان دشمنش ملالی نیست
به آشیانه و باغم مخوان ز دام و قفس
چه حاصلم ز گشودن که پر و بالی نیست
میان ما ز چه پیوند دوستی نگسست
دل ترا به دل منکه اتصالی نیست
به ترک قید ملامت بدان صفایی را
که پای بست تو در بند جاه و مالی نیست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
جز کلبه ی عشاق تو بیت الحزنی نیست
وین فرق که برما گذر از پیرهنی نیست
درباره ی یوسف نکنم عیب زلیخا
پیروز جوانی که کم از پیر زنی نیست
مرد صف مژگان تو باشد مگر آن چشم
ز آنرو که ترا بهتر از این صف شکنی نیست
شدکور خرابات چنان امن که در وی
جز غمزه خون ریز بتان راهزنی نیست
گرکشته ام ازکوی تو بیرون نبردکس
دیگر به توجز کشتن خویشم سخنی نیست
شادم به شهادت که مرا بهر مباهات
از سایه ی دیوار تو بهتر کفنی نیست
شه را خبر از حال گدا نیست علی الرسم
دانم چوتویی را غم مانند منی نیست
رفتم به جوانی و هنوز از غمت افسوس
کافسانه ی ما قصه ی هر انجمنی نیست
زین دست که امروز خوری خون عزیزان
فرداست که در شهر ز عشاق تنی نیست
بستی دلما را به رخ آویز خم زلف
صیدی چو صفایی قفسش در چمنی نیست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
دور پیمانه را بقایی نیست
عهد جانانه را وفایی نیست
نزد خوبان وفای عاشق را
جاودان جز جفا جزایی نیست
شوق را پایه سخت و پنجه قوی
صبر را پای از آن به جایی نیست
وصل یا مردن است چاره ی هجر
دیگر این درد را دوایی نیست
ریز خونم که در شریعت عشق
کشته را برتو خون بهایی نیست
شکر لله که از عنایت دوست
به دو کیهانم اعتنایی نیست
از تغافل ملامتت نکنم
پادشه را غم از گدایی نیست
پیش بازار حسن زهره ما
مشتری را به کف بهایی نیست
با سهیل ستاره سوز رخش
ماه را تابش سهایی نیست
کی تواند کشید در آغوش
مهر و مه را که دست و پایی نیست
همه شهرش به جان طلبکارند
با صفایی ترا صفایی نیست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
گرم به قهر کشی با هزار طوع و اطاعت
به خاک پات که سر برندارم از ره اطاعت
به دامنت نگذارم زنند دست شهیدان
گرم خدای به محشر دهد مقام شفاعت
از این طرف همه عجز و نیاز و خشیت و خواری
وز آن طرف همه خشم و غرور و ناز و مناعت
ز دوستان وفا کیش و دشمنان جفا جو
به کار مهر تو برما ملامت است و شناعت
برای پندم از اجماع مردمان چه تفاوت
مرا همیشه پراکندگی بود ز جماعت
به ترک عشق توگفتن دل از تو باز گرفتن
کجا میسرم آید بدین شکیب و شجاعت
چرا نظیر تو استاد این نقوش نیارد
اگر نه نقش تو بست و شکست کلک صناعت
چوخال و غمزه به کنج دهان وگوشه ی چشمت
دل از فضای دو عالم به این دوکرد قناعت
توخود چه فتنه کنی گر دو روز روی نپوشی
که عقل و هوش ببردی ز شش جهت به دو ساعت
توچون به وصف در آیی که هر چه گفت صفایی
نداشت پیش کمال تو رنگ و بوی بداعت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
دامنم ز اشک دیده آب گرفت
بحر ما رونق از حباب گرفت
جز غمت کز دو چشم خونینم
سیل ها ز اشک بی حساب گرفت
از دو گلبرگ داغ دیده کجا
می توان اینقدر گلاب گرفت
قدرت عشق بین که دریاها
آب زین پاره ی سحاب گرفت
خون شد از هر خمی از او دل ما
زلفت از نافه خون ناب گرفت
طرفه آمد کمر میان ترا
طرفه بنگر که مو طناب گرفت
نه عجب گر غزال وادی عشق
از دل شیر نر کباب گرفت
شست اوراق قیل و قال علوم
هرکه یک درس از این کتاب گرفت
بر صفایی گشوده شد در خلد
جایگه تا بدین جناب گرفت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
خجلت مشتری آن مه ره بازار گرفت
مهر و مه را به یکی جلوه خریدار گرفت
نقد کی نسیه کجا مفت نه چون گفت به چند
دل و دین همه بی درهم و دینار گرفت
بیش و کم جان به تن بنده و آزاد فزود
پیش و پس دل ز کف خفته و بیدار گرفت
هجر خون خوار تو تب بر تن بی تاب گماشت
شوق دیدار تو صبر از دل بیمار گرفت
کشدم غیرت آمیزش با اغیارت
غیر گل چون تو که الفت همه با خار گرفت
تن سرگشته ز خاک قدمت دور مباد
که دلم جای در آن زلف نگون سار گرفت
از شبی وصل تو بهبود نشد روزی ما
بیش از اینها به فراق دلم آزار گرفت
به مداوای حکیمش که کند چاره ی درد
هرکه مانند من از عشق تو تیمار گرفت
خشک و تر خامه و اوراق به هم خواهد سوخت
ز آتش طبع صفایی که در اشعار گرفت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
یار در طرف چمن پرده ز رخسارگرفت
عرق شرم ز روی گل وگلنار گرفت
گاه از نازش قد صولت شمشاد شکست
گاه ازتابش خد رونق گلزار گرفت
خواب از دیده ی دیوانه و عاقل برداشت
تاب از سینه ی آزاد و گرفتار گرفت
به قیام از همه جا شور قیامت انگیخت
به خرام از همه کس قوت رفتار گرفت
چهر و زلفش نه ز من سبحه و سجاده ربود
کز کف و کتف برهمن بت و زنار گرفت
هرکه دید آن بت لیلی شکر شهر آشوب
بی خود از خانه چو مجنون ره کهسار گرفت
چشمش ار برد به شوخی دل مردم نه عجب
عجب آن است که مست آمد وهشیار گرفت
در رهش گر سر و جان رفت میندیش دلا
می توان داد جهانی که چنین یار گرفت
شرح تیمار صفایی قلم از دوده نگاشت
باز دود دلش از خامه ی و طومار گرفت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
نقاب از تمام رخ بتی شوخ برگرفت
دل نیم سوز ما از این شعله در گرفت
بتان با کمان و تیر ز مردم ربوده دل
بت من هزار دل به لعل و گهر گرفت
گرآنان دل کسان به حنظل برند و زهر
دل از من نگار من به شهد و شکر گرفت
وفا داریم چو دید پسندید و برگزید
ز دل دادگان همه مرا در نظر گرفت
به خشک و تر از دو کون کسی سود و صرفه برد
که خاک در تو را به آب خضر گرفت
خرد خیره و خجل شد از نقص این کمال
که خاک ره ترا برابر به زر گرفت
صفایی یکی به چرخ بگو دیگر آفتاب
نتابد که شهر ما فروغ از قمر گرفت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
قیامت از چه ترا گفته اند در قد و قامت
که نیست فتنه همی در حسابگاه قیامت
صفات حور و صفای قصور باورش افتد
به خانه ی تو کند کافر ار دو روز اقامت
به ذل و مسکنت ار زندگی گذشت چه نقصان
مرا که دولت عشق است فزود عز و شهادت
به بوی حور جنان هر که بگذرد ز تو اینجا
عجب نه کارش اگر منتهی شود به ندامت
فراق با همه سختی مرا نکشت دریغا
بیا که در قدمت جان دهم به وجه غرامت
هر آن که شد به رهت کشته زنده ابدی شد
ترا برای تفاخر همین بس است کرامت
بتی که دل به نگاهش سپرد عارف و عامی
به ترک او مگشا لب که نیست جای ملامت
جدایی از رخ جانان مرا کدام صبوری
رهایی از غم هجران مرا کدام مقامت
دگر به دعوی هجران مرا چه کار صفایی
از این مخاطره گرجان برون برم به سلامت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
قیامت خوانمت بهر چه قامت
که نبود بی حسابی در قیامت
مرا هست از شکیبایی تزلزل
ترا بر بی وفایی استقامت
به دل دادن مکن کس را نکوهش
ترا باید ز دل بردن ملامت
به وصلت جان بدادم ار ندانی
به هجرانم چه حاصل زین ندامت
بود جز چهر کاه و اشک لعلی
علیل عشق را چندین ملامت
مباحت بود مالم بی تلافی
حلالت باد خونم بی غرامت
دلا تسلیم جانان زیبدت جان
چه باشد ور نه سودت زین سلامت
دلی بربود و صد جانم ببخشود
بزرگی بایدش با این کرامت
سعادت یار و یارم بازگشتی
اگر بختم گذشتی از شئامت
به پایش جان فشانم دست من نیست
نبود این سخت جانی از لئامت
صفایی نیست گر پابست جانان
چرا کرده است در کویش اقامت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
گر به خواری خون من ریزد به خاک آستانت
به که بردارم به حسرت سر ز پای پاسبانت
ور به من داری روا جوری که بر دشمن پسندی
آن قدر کآید مصور دوست دارم بیش از آنت
پایمردی گر کند لطف قدیمم روزگاران
روی مالم بآستینت فرق سایم بآستانت
با همه کین در ره ی عشق تو دادم دین و دنیا
وه چه خواهم کرد با خود ببینم مهربانت
داد ما را در غم عشقت عجب صبری سبک پا
آنکه کرد از اقتضای حسن چندین سرگرانت
گر چه دقت ها ز مو باریک تر کردیم عمری
باز دانم نکته ها سر بسته در دل از میانت
وصف ما پیش کمالت ناقص است اما چه حاصل
میهمان خود که ز آن معنی که می زیبد به شانت
پیش چشم شور بختان تا توانی رو ترش کن
کز سخن تلخی برد بیرون لب شیرین زبانت
رنج هجران را صفایی صبر ورزیدن چه جبران
چاره ی این غم ندانم جز به جانان بذل جانت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
هر که آید به سیر جولانت
نبرد ره برون ز میدانت
دل ما را به حلقه ی گیسوی
هست زندان به از گلستانت
باز از آن چهر هر نظر دارد
صد گلستان به کنج زندانت
هرکه بندد دلت به چنبر زلف
غافل است از چه زنخدانت
دل خلقی ز دست بردی و نیست
خطره ای ز احتساب سلطانت
چون ز دیوان شه نداری باک
باری اندیشه ای ز یزدانت
ساخت کار دو عالم از چپ و راست
تیغ ابروی و تیر مژگانت
رفتی ای دل به گوشه ای که مگر
مشکل عشق گردد آسانت
دیدی آخر که احتمال شکیب
با غم او نبود امکانت
چون صفایی ضرورت است به جان
احتمال جفای جانانت
جاودان جز به درد خو کردن
مکن ارمان که نیست درمانت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
سزاوارم به هجران گر به چنگ آید گریبانت
مرا بار دگر و ز کف گذارم طرف دامانت
به سر وقتم به دست دل نوازی رنجه کن پایی
که بردارد سر از بالین مگر بیمار هجرانت
سپستانم دوپستان بس تبرخونم دو لب کافی
اگر درد مرا افتاده در دل فکر درمانت
ز لعل شور و شیرینت مزاجم گشته حار اکنون
به تبریدم مداوا را بس آن لیموی و رمانت
در آغاز جوانی توبه ام دادی بحمدالله
کفایت جستم از هر مسکری با لعل خندانت
ز بار منت حلوا فروشان فارغم کردی
ز شیر و شهد مستغنی شدم با نقل دندانت
به پیرامون کردن زلفت آمد عبرتی ما را
که آخر دود دل ها سر برآورد از گریبانت
به یاد لعلت اشک دیده عمان ساخت و اینها
پدید آمد خلاف رسم دریاها ز مرجانت
دریغ ار سدت رس بودی جهان ها جان صفایی را
که پی در پی در افکندی سری در پای دربانت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
شب وصلت نخواهم روز از آن رو زلف فتانت
مرا هر لحظه اندازد به فکر روز هجرانت
در آغوشت به یاد روز تا کردم غمین کردی
به دیدارم دو صبح صادق از چاک گریبانت
به خونریز خود از دست تو خرسندم که در محشر
به دستاویز خون خواهی زنم دستی به دامانت
به زخم دیگرش مرهم مگر سازند صیدی را
که برخاک هلاک افکند وقتی تیر مژگانت
چو رفتی از برم گفتی دهم کامت چو برگردم
نسازد طالع برگشته من گر پشیمانت
سعادت رهبری کردی و سعدم روشنی روزی
که سر بگذارمت در پای و بسپارم به ره جانت
تو ذل و ضعف و فقر و جهل و عجزم نزع میفرما
که با نقصان قابل نیز مشکل هاست آسانت
به عشقم خاطر از قید جهانی جمع شد اما
پریشانم ز سودای سر زلف پریشانت
جز این یک حاجت از جان آفرین نبود صفایی را
که بخشد هر نفس جانی به وی در خورد قربانت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
تا نگردم غبار جولانت
برنخیزم ز طرف میدانت
سر ندارم دریغ از آن خم زلف
بازم این گوش را به چوگانت
تا نبوسم کمان و شست ترا
بر نگردم ز تیر مژگانت
سخت تر از دل تو جان من است
که نمردم به درد هجرانت
تشنگان را سراغ آبی بود
که نمردند در بیابانت
مفشان از غبار من که بود
منتی بر سرم ز دامانت
نیست قید تعلقم بر پای
مگر از گیسوی پریشانت
نقشت از دیده کی رود که هنوز
هست در دل نشان پیکانت
من صفایی بدان امید که باز
نرود در هوای جانانت
دل و دینت ز کف گرفته و باز
کار دارد هنوز با جانت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
به پای بوس توام دست و دل ز کار شد آوخ
ز تن قرارم از آن زلف بی قرار شد آوخ
ندانمت چه رسد بر سرم ز فتنه ی مژگان
که چار فوج سپه با دلم و چار شد آوخ
وفا و شفقتم افزود وکاست تاب صبوری
جفا و جور چندانکه پایدار شد آوخ
به اختیار نهفتم به سینه مهرت و دیدم
سزای خویش که صبرم به اضطرار شد آوخ
کشید عشق به ملک وجود جیش غمت را
دلم مسخر سلطان نابه کار شد آوخ
کسی که ساده و نقشش به دیده فرق نکردی
اسیر پنجه ی سر پنجه ی نگار شد آوخ
ز چهر و زلف تو پیچم به خود چو مار گزیده
که باغ نسترنت خوابگاه مار شد آوخ
چه خارها که ز غیرت زند خطت به جگرها
که گلشنی چو رخت پایمال خار شد آوخ
صفوف غمزه کجا و دل ضعیف صفایی
تنی پیاده گرفتار صد سوار شد آوخ
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
با غم عشق تو مرا کار باد
و ز همه کاری دگر انکار باد
هر که ز قید دو جهان باز رست
در خم زلف تو گرفتار باد
دل که طبیبی چو تو دارد به سر
همدم آنجا دوی بیمار باد
بر فلک از فخر فرازم کله
فرقم اگر فرش ره یار باد
جان و تن ار سهل براو نشمری
کار دو کیهان به تو دشوار باد
کعبه نهد جبهه به پا گر سرم
خاک در خانهٔ خمار باد
خوار ترا هر که نخواهد عزیز
با همه عزت بر ما خوار باد
جز رخ و زلفت کنم ار آرزو
مار بود گنج و گلم خار باد
سهل شمارم که وفایت کم است
صبر من از جور تو بسیار باد
ریختی خون صفایی به خاک
از دم تیغ تو سزاوار باد