عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۴
رنگین تر از حناست بهار و خزان ما
بر دست خویش بوسه دهد باغبان ما
چون صبح در محبت خورشید صادقیم
این تب برون نمی رود از استخوان ما
دست از کمند جاذبه کوته نمی کنیم
تا شیر مست ماه نگردد کتان ما
چون بید اگر چه تیغ زبانیم سر به سر
بندی شده است بی ثمری بر زبان ما
ما خصم را به زور تواضع کنیم دوست
بیرون برد ز تیر کجی را کمان ما
ما چشم خویش حلقه هر در نمی کنیم
خاک مراد ماست همان آستان ما
الماس را به نیم نظر می کند عقیق
داغی که شد سهیل دل خونچکان ما
پرواز می کند چو خدنگ از کمان سخت
از سنگ خاره، خرده راز نهان ما
چون بوی پیرهن به نظر می خرند خلق
گردی که خیزد از طرف کاروان ما
مانده است همچو دامن قارون به زیر خاک
دامان دل ز لنگر خواب گران ما
از بال و پر غبار تمنا فشانده ایم
بر شاخ گل گران نبود آشیان ما
قانع به یک سراسر خشک است ازین جهان
چون موجه سراب دل خوش عنان ما
صائب بلند مرتبه چون آسمان شود
بر هر زمین که سایه کند باغبان ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۵
وقت است جوش باده زند لاله زارها
میگون شود ز لاله لب جویبارها
طوفان لاله از سر دیوار بگذرد
گردد نهفته در گل بی خار، خارها
زرین تر از بساط سلیمان شود زمین
ریزد ز بس شکوفه به هر سو نثارها
گردد گل پیاده ز نشو و نما سوار
وز جوش گل، پیاده نماید سوارها
از خون لاله و نفس گرم نوبهار
آید به جوش چون خم می کوهسارها
نوخط شود زمین چو بناگوش گلرخان
دست نگار بسته شود شاخسارها
چون فوج طوطیی که هوا گیرد از زمین
بالد به خود ز نشو و نما سبزه زارها
گل چیدن احتیاج نباشد که می شود
از جنبش نسیم پر از گل کنارها
هرگز گمان نبود که با این فسردگی
آرد به جوش، دیگ مرا این شرارها
خواری گل همیشه بهاری است بی زوال
عزت بود رهین خزان و بهارها
ای وای بر نظارگیان، گر درین چمن
می بود رنگ بست، گل اعتبارها
در لقمه موی را نتوان دید تیره شب
در فقر، خوشگوار بود ناگوارها
صائب قدم شمرده نهد بر بساط گل
در پای رهروی که شکسته است خارها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۶
ای روشن از فروغ تو چشم چراغ ها
پر گل ز جوش حسن تو دامان باغها
نوروز شد که جوش زند خون باغ ها
از بوی گل، پری زده گردد دماغ ها
در رهگذار باد سحرگاه، نوبهار
از خیرگی ز لاله فروزد چراغ ها
چون روی شرمگین که برآرد عرق ز خود
از خود شراب لعل برآرد ایاغ ها
در جستجوی غنچه پوشیده روی تو
چون بوی گل شدند پریشان، سراغها
در خاک و خون نشسته بوی تو نافه ها
خرمن به بادداده زلف دماغ ها
زان چاشنی که لعل تو در کار باده کرد
عمری است می مکند لب خود ایاغ ها
مردان به دیگری نگذارند کار خویش
خود داشتند ماتم خود را چراغ ها
روزی که خنده مهر نمکدان او شکست
برداشتند کاسه دریوزه، داغ ها
نوری نمانده است به چشم ستارگان
افکندنی شده است سر این چراغها
صائب ازین غزل که چراغ دل من است
افروختم به خاک فغانی چراغ ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۹
وقت است سربرآورد از خاک، لاله ها
آید ز زور باده به گردش پیاله ها
گردید تازه، داغ فرورفتگان خاک
در چشم و دل مرا ز تماشای لاله ها
دیوانگی است سلسله پای کودکان
وحشت نمی کنند ز مجنون غزاله ها
در دور عارض تو چو اشک از نظر فتاد
ماهی که بود مردمک چشم هاله ها
تا دل ز داغ ساده بود، فرد باطل است
بی مهر، اعتبار ندارد قباله ها
هر چند نی به ناله ز دلها گرهگشاست
از بند خود خلاص نگردد به ناله ها
بر صفحه عذار بتان، نقطه های خال
در مصحف مجید بود چون جلاله ها
صائب به چشم هر که شد از فکر خرده بین
در هیچ نقطه نیست، نباشد رساله ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۰
از دست و تیغ عشق فگارند لاله ها
در خاک و خون نشسته یارند لاله ها
در دیده بصیرت پروانه طینتان
فانوس شمع چهره یارند لاله ها
باشند همچو شعله جواله بی قرار
بر خار و خس اگر چه سوارند لاله ها
تا سر کشیده اند، به پایان رسیده اند
کم عمرتر ز شعله خارند لاله ها
یک نصف خون تازه و یک نصف مشک تر
چون نافه غزال تتارند لاله ها
در آتشند و خنده مستانه می زنند
با داغ دل، گشاده عذارند لاله ها
در شیشه حسن باده لعلی عیان شود
آیینه دار روی بهارند لاله ها
در خون دهند غوطه تمنای بوسه را
دست نگاربسته یارند لاله ها
زان هرگز از خمار نگردند زرد روی
کز خون خویش باده گسارند لاله ها
کردند خون خود به تماشاییان حلال
از سرگذشتگان بهارند لاله ها
با چهره شکفته آن آتشین عذار
دلمرده تر ز شمع مزارند لاله ها
با نور آفتاب چه باشد فروغ شمع؟
با روی یار، در چه شمارند لاله ها
صائب ز خون خود می گلرنگ می خورند
زان ایمن از گزند خمارند لاله ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۵
از بدگهری می شکند گوهر رز را
در دل چه گره هاست ز زاهد بر رز را
حاشا که گذارد کرم ساقی کوثر
در گلشن فردوس ملامتگر رز را
یک دانه انگور به زاهد مچشانید
حیف است فکندن به وبال اختر رز را
ای شیشه می چند دهن بسته نشینی؟
با جام بکن عقد روان دختر رز را
صائب اگر از نشأه می چشم دهی آب
از آب گهر سبز نمایی سر رز را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۸
بی برگی ما برگ نشاط است چمن را
شیرازه گلزار بود خار و خس ما
از خامی ما عشق به زنهار درآمد
خون شد دل باغ از ثمر دیررس ما
صائب نفس سوختگان حوصله سوزست
زندان خموشی چه کند با نفس ما؟
در غنچه دل زنگ برآرد نفس ما
رسوایی گلبانگ ندارد جرس ما
همطالع بیدیم درین باغ که باشد
سر پیش فکندن ثمر پیشرس ما
در عالم حیرانی ما جوش بهارست
در ظاهر اگر خشک نماید قفس ما
ما چشم ندوزیم به عیب از هنر خلق
هرگز ننشیند به جراحت مگس ما
چون سینه خورشید نفس پخته برآریم
چون صبح ندارد رگ خامی نفس ما
بیدار شد از ناله بلبل گل تصویر
در خواب بهارست همان، دادرس ما
از باد خزان سرد نگردد دل گرمش
هر غنچه که خندید به روی قفس ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۶
کم نیست جگرداری پیران ز جوانها
کار دم شمشیر کند پشت کمان ها
مفتاح نهانخانه اسرار، خموشی است
تا چند بگردی چو زبان گرد دهان ها؟
گویایی جانهاست به گفتار تو موقوف
واکن لب و بگشا گره از رشته جان ها
از شرم و حیا پرتو رخسار تو افزود
این آینه شد صیقلی از آینه دان ها
جز قد خدنگ تو که دلها هدف اوست
یک تیر که دیده است که آید به نشان ها؟
ابروی تو چون از نگه گرم نشد نرم؟
از آتش اگر نرم شود پشت کمان ها
تا شد عرق افشان گل رخسار تو چون ابر
کردند گهرها چو صدف باز دهانها
تا آینه روی تو شد انجمن افروز
شد آه گره در جگر لاله ستان ها
تا کی زنی ای نکهت گل حلقه بر این در؟
در خلوت ما راه ندارند گران ها
چون آب کز استادن بسیار شود سبز
از مهلت ایام شود تیره، روان ها
تا مهر خموشی نزنی بر لب گفتار
صائب نشوی چون صدف از پاک دهان ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۷
ای خار و خس بحر ثنای تو سخن ها
گنجینه گوهر ز مدیح تو دهن ها
یک بار بر این نه چمن سبز گذشتی
سر در پی بوی تو نهادند چمن ها
ما و سر آن زلف و پریشانی غربت
گرد سر این شام بود صبح وطن ها
از نقطه توان راه به مضمون سخن برد
غول ره ما گشت درازی سخن ها
تا شبنم افتاده بر افلاک برآید
خورشید جهانتاب فروهشته رسن ها
معموره عشق است که غربت زدگانش
در آب نگیرند گل از یاد وطن ها
نقد دو جهان غنچه صفت در گره توست
تا چند بگردی چو زبان گرد دهن ها؟
هر جا که شود خامه صائب گهرافشان
تا حشر بماند چو صدف باز دهن ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۷
زهی به ساعد سیمین شکوفه ید بیضا
نظر به نور جمال تو مهر دیده حربا
به جستجوی تو چندان عنان گسسته دویدم
که گشت صفحه مسطر کشیده، دامن صحرا
مکن نصیحت اهل لباس، بخیه به لب زن
عبث گلاب میفشان به روی صورت دیبا
عذار ماه کلف دار شد ز پرتو منت
در آفتاب بسوز و مرو به سایه طوبی
بمال بر لب خونخوار حرص، خاک قناعت
وگرنه تشنگی افزاست آب شور تمنا
در آن سرست بزرگی که نیست فکر بزرگی
در آن دل است تماشا که نیست راه تماشا
دلم چو خانه زنبور گشته است ز کاوش
سرم چو کلک مصور شده است از رگ سودا
چه حاجت است به شمع و چراغ کعبه روان را؟
که همچو ریگ روان ریخته است آبله پا
در آن ریاض که باد بهار عدل بجنبد
چو گل شکفته شود هر کسی که غنچه شد اینجا
ز ترکتاز حوادث مکن ملاحظه صائب
چه کرد سیل به پیشانی گشاده صحرا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۸
ز موج خویش بود تازیانه ریگ روان را
چه حاجت است محرک، ز دست رفته عنان را؟
دلم ز بیم خزان می تپد، خوشا گل رعنا
که در بهار پس سر نمود فصل خزان را
علاج غفلت سرشار کن به اشک ندامت
که قطره ای برد از جای خویش خواب گران را
ز طعن کجروی آسوده است کشتی عزمش
چو موج هر که به دریا سپرده است عنان را
ستمگران به ریاضت نمی شوند ملایم
که دل ز چله نشینی نگشت نرم کمان را
کدام ساقی شمشاد قد به باغ درآمد؟
که طوفان فاخته آغوش گشت سرو روان را
دمید حیرت حسن تو بر زمانه فسونی
که همچو شیر و شکر کرد ماهتاب و کتان را
ز زلف او که رسیده است تا کمر ز درازی
به پیچ و تاب توان فرق کرد موی میان را
اشاره گر چه زبان است بهر بسته زبانان
نمی توان به ده انگشت کرد کار زبان را
یکی ده است هر آن نعمت بجا که تو داری
نظر به گنگ کن، از شکر حق مبند دهان را
کسی که پا به مقام رضا نهاد چو صائب
به خوشدلی گذرانید عالم گذران را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۳
ای حسن تو برق خانمانها
عشق تو دلیل آسمانها
عشق تو نگارخانه دل
سودای تو سرنوشت جانها
در وصف رخ تو بلبلان را
خون می چکد از سر زبانها
شد دسته گل ز تازه رویی
بر سرو بلندت آشیانها
از خجلت روی لاله رنگت
شبنم زده گشت بوستانها
پیچد چو زبان غنچه بر هم
پیش تو زبان خوش بیان ها
ده در عوض دری گشایند
دست است زبان بی زبان ها
زان قامت چون خدنگ پیچید
چون مار به خویشتن سنان ها
بر شیر شده است چون قفس تنگ
زان خوی پلنگ، نیستان ها
چون رشته سبحه پر گره شد
زنار ز شرم این میانها
از سر نرود به مرگ سودا
از دور نیفتد آسمان ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۸
پیوسته خورد دل خون از بی غمی جان ها
از خنده سوفارست دلگیری پیکان ها
زنهار به چشم کم در سوختگان منگر
کز آبله پایان است سیراب، بیابان ها
چون سرو به آزادی هر کس که علم گردد
در فصل خزان باشد پیرایه بستان ها
پروانه بیدل را آسوده کجا ماند؟
شمعی که به گرد خود گردانده شبستان ها
سودای من از مجنون آزادتر افتاده است
دیوانه من نگذاشت طفلی به دبستان ها
زان روز که سرو او در باغ خرامان شد
خمیازه آغوش است گلشن ز خیابان ها
بی تابی دل افزود از دست نگارینش
دریا نشود ساکن از پنجه مرجان ها
در گوشه ویرانه است گنج گهری گر هست
در بی سر و سامانی است پنهان سر و سامان ها
خوش باش به بی برگی کز بهر جگر خواران
از چشم، فلک کرده است آماده نمکدان ها
چون پیرهن یوسف در بادیه پیمایی است
از شوخی بوی گل دیوار گلستان ها
این آن غزل سعدی است صائب که همی فرمود
می گویم و بعد از من گویند به دورانها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۹
باده روشن کز او شد دیده ساغر پر آب
می شود نور علی نور از فروغ ماهتاب
می برد در شستشوی دل ید بیضا به کار
جمع گردد چون فروغ ماه با نور شراب
گر چه می گویند باران نیست در ابر سفید
از طراوت می چکد از پرتو مهتاب، آب
کاروان بیخودی را نعل در آتش نهد
جلوه جام هلالی در فروغ ماهتاب
در شب مهتاب خوش باشد سفر کردن ز خویش
تن مده چون نقش دیبا در چنین وقتی به خواب
شهپر پرواز هم باشند روشن گوهران
بادبان کشتی می شد فروغ ماهتاب
از صدای آب سنگین تر شود خواب و مرا
قلقل مینای می، ریزد نمک در چشم خواب
گردن مینا رگ ابری است کز دریای فیض
می ستاند آب و می ریزد به دلهای کباب
می دهد هر موج یاد از عمر جاویدان خضر
در گره دارد دم جان بخش عیسی هر حباب
از طباشیر فروغ خویش سازد معتدل
باده ریحانی پر زور شب را ماهتاب
گر چه چشم پیر کنعانی است شب از نور ماه
صد هزاران یوسف خوش جلوه دارد در نقاب
از شب ماه انتخاب روز روشن می کنم
از بیاض ساده نتوان کرد هر چند انتخاب
چون پر پروانه سوزد پرده های خواب را
با شراب آتشین چون جمع گردد ماهتاب
گر چه چشم شور بر هم می زند هنگامه را
پرتو مهتاب شد شیرازه بزم شراب
جلوه مهتاب در بزم بهشت آیین شاه
داغ دارد جوی شیر خلد را از آب و تاب
در لباس دیده یعقوب، حسن یوسفی است
در بلورین جام صائب باده چون آفتاب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۳
صبح روشن شد، بده ساقی می چون آفتاب
تا به روی دولت بیدار برخیزم ز خواب
هر که در میخانه بردارد ز روی صدق دست
از بیاض گردن مینا شود مالک رقاب
ماهیان از بی زبانی بحر بر سر می کشند
گفتگو داروی بیهوشی است در بزم شراب
عذر بیداد رخ او را خط از عشاق خواست
راه خود را پاک سازد خون چو گردد مشک ناب
از خط شبرنگ گفتم شرم او کمتر شود
پرده دیگر ز خط افزود بر شرم و حجاب
در زمان خط، مدار چشم او بر مردمی است
گردن عامل بود باریک در پای حساب
از نگاه گرم، چون مویی که بر آتش نهند
می شود افزون میان نازکش را پیچ و تاب
فیض گردون بلنداختر بود ز اقبال عشق
تاج بخشی می کند از همت دریا حباب
کیمیای دانه احسان، زمین قابل است
گوهر شهوار گردد در صدف اشک سحاب
مردم بی برگ را اسباب عیش آماده است
بستر خار است، در هر جا که سنگین گشت خواب
ایمنی جستم ز ویرانی، ندانستم که چرخ
گنج خواهد خواست جای باج ازین ملک خراب
در بلندی ناله صائب ندارد کوتهی
کوه تمکین تو می سازد صدا را بی جواب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۳
بس که از رخسار او در پیچ و تاب است آفتاب
تشنه ابرست و جویای نقاب است آفتاب
چون چراغ روز می میرد برای خامشی
بس کز آن رخسار روشن در حجاب است آفتاب
بود اگر سر دفتر مه طلعتان زین پیشتر
در زمان حسن او کی در حساب است آفتاب
از شفق هر صبح چون رخسار می شوید به خون؟
گرنه از رخسار او داغ و کباب است آفتاب
من دهم چون دیده خود آب از نظاره اش؟
کز تماشای رخش چشم پر آب است آفتاب
برنیارد جرعه ای دریاکشان را از خمار
تشنه دیدار را موج سراب است آفتاب
از فتادن خویش را نتواند از مستی گرفت
از کدامین می چنین مست و خراب است آفتاب
چون شود از مشرق زین طالع آن رشک قمر
بیشتر از ماه نو پا در رکاب است آفتاب
دور باشی نیست حاجت، روی آتشناک را
بی نیاز از ابر و فارغ از نقاب است آفتاب
تا تو از خلوت صبوحی کرده بیرون آمدی
چون چراغ صبحدم در اضطراب است آفتاب
مه ز نور عاریت، گه لاغر و گه فربه است
ایمن از تشویش و فارغ ز انقلاب است آفتاب
روی گرم از دیده شبنم نمی دارد دریغ
گر چه از گردنکشی گردون جناب است آفتاب
نعل ماه نو در آتش ز اشتیاق روی کیست؟
در تمنای که سر گرم شتاب است آفتاب
ریزش اهل کرم در پرده صائب خوشترست
بیشتر فصل بهاران در سحاب است آفتاب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۶
از شفق هر چند شوید چهره در خون آفتاب
زردرویی می کشد زان روی گلگون آفتاب
پیش آن رخسار آتشناک اندازد سپر
گر چه می ساید سر از نخوت به گردون آفتاب
تا به روی آتشین یار کردم نسبتش
از زمین تا آسمان گردید ممنون آفتاب!
می دهد رنگی و رنگی می ستاند هر زمان
بس که باشد منفعل زان روی گلگون آفتاب
با تو چون گردد برابر چون ندارد در بساط
چشم مست و خال مشکین، لعل میگون آفتاب
خط طراوت زان گل رخسار نتوانست برد
شسته رو آید ز زیر ابر بیرون آفتاب
چون ز مشرق با دو صد شمشیر می آید برون؟
نیست از سنگین دلی گر تشنه خون آفتاب
حسن عالمگیر، عالم را کند همرنگ خود
جلوه لیلی کند در چشم مجنون آفتاب
هر که از روشندلان گردد درین عبرت سرا
قرص خود تر سازد از خون شفق چون آفتاب
معنی رنگین به آسانی نمی آید به دست
در تلاش مطلعی زد غوطه در خون آفتاب
ساده لوحان را نصیب افزون بود از نور فیض
بیش می تابد ز شهر و کو، به هامون آفتاب
صیقلی از نور حکمت گشت لوح سینه اش
تا ز گردون خم نشین شد چون فلاطون آفتاب
جان روشن را نمی سازد غبارآلود، جسم
آید از زیر زمین بی رنگ بیرون آفتاب
در عوض چون ماه نو قرص تمامش می دهم
هر که می بخشد لب نانی به من چون آفتاب
هر که صائب با سرافرازی تواضع پیشه ساخت
آورد زیر نگین آفاق را چون آفتاب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۷
اوست روشندل که با چندین زبان چون آفتاب
باشدش مهر خموشی بر دهان چون آفتاب
می تواند شهپر توفیق شد ذرات را
هر که گردد در طلب آتش عنان چون آفتاب
خوبی پا در رکاب مه ندارد اعتبار
ای خوش آن حسنی که باشد جاودان چون آفتاب
خاک را زر، سنگ را یاقوت رخشان می کند
هر که قانع شد به یک قرص از جهان چون آفتاب
گنج های بیکران غیب در فرمان اوست
هر که را دادند دست زرفشان چون آفتاب
تا دل گرم که گردد مشرق اقبال او
نور داغ عشق نبود رایگان چون آفتاب
از فروغ خود خجل چون شمع در مهتاب باش
گر به نور خود کنی روشن جهان چون آفتاب
هر که را صائب دل گرمی کرامت کرده اند
بر همه ذرات باشد مهربان چون آفتاب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۸
از شفق هر صبح سازد چهره خونین آفتاب
تا مگر آید به چشم خلق رنگین آفتاب
از بهشت روشنایی روزنی واکرده است
در دل هر ذره از مژگان زرین آفتاب
تا مگر روی ترا ز آیینه بیند پیشتر
می جهد هر صبحدم از خواب شیرین آفتاب
دامن فکر بلند آسان نمی آید به دست
زرد شد تا مطلعی را کرد رنگین آفتاب
ترک خواب صبح کن صائب که در خون شفق
روی می شوید به خون از خواب شیرین آفتاب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۹
چون چراغ روز، با آن روشنایی آفتاب
هست با رویش خجل از خودنمایی آفتاب
از خجالت مشرق پروین شود رخساره اش
چهره گر با او شود از بی حیایی آفتاب
آب را مانع ز گردیدن شود در دیده ها
داغ روی اوست در حیرت فزایی آفتاب
چون زر قلب، از رواج حسن روز افزون او
زردرویی می کشد از ناروایی آفتاب
کیست با او چهره گردد از نکورویان، که هست
پیش حسن شهری او، روستایی آفتاب
چهره پوشیده رویان را فروغ دیگرست
برنمی آید به خوبان سرایی آفتاب
کیست از زلف رسای او کند گردنکشی؟
کز کمند او نمی یابد رهایی آفتاب
گرمی هنگامه حسن از هواداران بود
چون کند از ذره قطع آشنایی آفتاب؟
کاسه دریوزه چون از ماه نو سامان دهد؟
گر ندارد نور ازان عارض گدایی آفتاب
می کند دلجویی ذرات، از کوچکدلی
در جهان خاک با سر در هوایی آفتاب
ناقصان را صحبت کامل عیاران کیمیاست
خاک را زر سازد از رنگ طلایی آفتاب
حسن را با خاکساران التفات دیگرست
می کند در چشم روزن توتیایی آفتاب
روزن خاکی نهادان تنگ چشم افتاده است
ورنه در احسان ندارد نارسایی آفتاب
تا به آن دست نگارین نسبتی پیدا کند
پنجه از خون شفق سازد حنایی آفتاب
گر چه در روشنگری دارد ید بیضا ز صبح
برنمی آید به شبهای جدایی آفتاب
آتشی افکند عشقت در دل خوبان که شد
کاسه دریوزه شبنم گدایی آفتاب
نیست گر دیوانه آن لیلی عالم، چرا
از رگ ابرست در زنجیرخایی آفتاب
در تلاش شهرت از نقصان بود جرم هلال
از تمامی فارغ است از خودنمایی آفتاب
نور ازان می بارد از رویش که پیش خاک راه
می کند با سربلندی، جبهه سایی آفتاب
با توانگر، وامخواه خوش ادا باشد شریک
نور می بخشد به ماه از خوش ادایی آفتاب
قسمت روشندلان از خوان گردون حسرت است
می خورد خون شفق از بینوایی آفتاب
در سراغ کعبه مقصد، بساط خاک را
طی کند هر روز با بی دست و پایی آفتاب
شبنم افتاده را در دیده خود جا دهد
در سبکروحی ندارد نارسایی آفتاب
ترک دعوی کن که با چندین زبان آتشین
مهر دارد بر دهان خودستایی آفتاب
دست کوته دار از خوان سپهر دون که هست
کاسه دریوزه شبنم گدایی آفتاب
چشم آب رو مدار از چرخ زنگاری که هست
کاسه دریوزه شبنم گدایی آفتاب
پایه عزت، بلندی گیرد از افتادگی
سرور آفاق شد از جبهه سایی آفتاب
می رباید دیده ها را حسن عالمسوز او
می کند صائب اگر شبنم ربایی آفتاب