عبارات مورد جستجو در ۳۷۵ گوهر پیدا شد:
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۴
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
ساقی! نسیم وقت گل آمد شتاب کن
باب الفتوح میکده را فتح باب کن
در وجه باده خرقه پشمین ما ببر
مرهون یک دو روزه می صاف ناب کن
بر دور عمر و گردش چرخ اعتماد نیست
جام و قدح چو نرگس و گل پرشراب کن
بفرست بوی خویش سحر با صبا به باغ
گل را در آتش افکن و از غیرت آب کن
بنگر به چشم مست اگرت باده پیش نیست
ارباب ذوق را همه مست و خراب کن
(آتش چه حاجت است که درنی زنی، بخوان
طومار شوق ما و جگرها کباب کن)
گر می کنی به کشتن احباب اتفاق
آغاز ناز و عشوه و جنگ و عتاب کن
ناموس شرع و غیرت و زهدم حجاب شد
برقع ز رخ برافکن و رفع حجاب کن
بگشای برقع از رخ چون آفتاب خویش
ماه دو هفته را ز حیا در نقاب کن
(با من گذار دیدن خوبان، اگر خطاست
ای پیر خانقاه! تو فکر صواب کن)
نقد حیات صرف مکن جز به وجه خوب
با خود چه می بری به قیامت؟ حساب کن
زر شد نسیمی از نظر کیمیای فضل
(قلاب دور حادثه گو انقلاب کن)
باب الفتوح میکده را فتح باب کن
در وجه باده خرقه پشمین ما ببر
مرهون یک دو روزه می صاف ناب کن
بر دور عمر و گردش چرخ اعتماد نیست
جام و قدح چو نرگس و گل پرشراب کن
بفرست بوی خویش سحر با صبا به باغ
گل را در آتش افکن و از غیرت آب کن
بنگر به چشم مست اگرت باده پیش نیست
ارباب ذوق را همه مست و خراب کن
(آتش چه حاجت است که درنی زنی، بخوان
طومار شوق ما و جگرها کباب کن)
گر می کنی به کشتن احباب اتفاق
آغاز ناز و عشوه و جنگ و عتاب کن
ناموس شرع و غیرت و زهدم حجاب شد
برقع ز رخ برافکن و رفع حجاب کن
بگشای برقع از رخ چون آفتاب خویش
ماه دو هفته را ز حیا در نقاب کن
(با من گذار دیدن خوبان، اگر خطاست
ای پیر خانقاه! تو فکر صواب کن)
نقد حیات صرف مکن جز به وجه خوب
با خود چه می بری به قیامت؟ حساب کن
زر شد نسیمی از نظر کیمیای فضل
(قلاب دور حادثه گو انقلاب کن)
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
جام شراب و ساقی زیبا و بانگ نی
یحیی العظام و هی رمیم بفضل حی
از زهد باریا چو نشد کار ما تمام
ماییم بعد از این و خرابات و جام می
مطرب بیا و نغمه مستانه ساز کن
چون کار عشق نیست بجز های و هوی و هی
خورشید عشق پرده ز رخسار برگرفت
ظل ظلیل عشق ز تشویق گشت طی
جانم فدای عشق که از نور او نماند
در چشم عاشقان بجز از دوست هیچ شی
تا شد اسیر چاه زنخدان او دلم
عار آیدش ز شاهی کاووس و جاه کی
بیزار شد ز خرقه و بگذشت ز خانقاه
جان نسیمی تا به خرابات برد پی
یحیی العظام و هی رمیم بفضل حی
از زهد باریا چو نشد کار ما تمام
ماییم بعد از این و خرابات و جام می
مطرب بیا و نغمه مستانه ساز کن
چون کار عشق نیست بجز های و هوی و هی
خورشید عشق پرده ز رخسار برگرفت
ظل ظلیل عشق ز تشویق گشت طی
جانم فدای عشق که از نور او نماند
در چشم عاشقان بجز از دوست هیچ شی
تا شد اسیر چاه زنخدان او دلم
عار آیدش ز شاهی کاووس و جاه کی
بیزار شد ز خرقه و بگذشت ز خانقاه
جان نسیمی تا به خرابات برد پی
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۲۶ - منچوری می گوید
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
وفا نگر، که وفائی ندیده از صیاد
به دام ماندم و از آشیان نکردم یاد!
گرم نه دست وفا پای بست کرده چرا
پرم نبسته کسی و نمیشوم آزاد؟!
اسیر دامم و، خلقی ز ناله ام نالان؛
نداشت در چمننم هرگز این اثر فریاد!
اگر چه گشت خراب آشیان کاسیر شدم
ولی شد از نفس دلکشم قفس آباد!
نه گل بشاخ و، نه بلبل در آشیان افسوس
که خاد با زغن افگنده عیش را بنیاد
خوش آنکه باد صبا، آتش گل افروزد؛
که آب دیده ی من، خاک باغ داد بباد
ولی بکنج قفس مانده من، چو آید گل
نوید آمدن او بمن که خواهد داد؟!
به دام ماندم و از آشیان نکردم یاد!
گرم نه دست وفا پای بست کرده چرا
پرم نبسته کسی و نمیشوم آزاد؟!
اسیر دامم و، خلقی ز ناله ام نالان؛
نداشت در چمننم هرگز این اثر فریاد!
اگر چه گشت خراب آشیان کاسیر شدم
ولی شد از نفس دلکشم قفس آباد!
نه گل بشاخ و، نه بلبل در آشیان افسوس
که خاد با زغن افگنده عیش را بنیاد
خوش آنکه باد صبا، آتش گل افروزد؛
که آب دیده ی من، خاک باغ داد بباد
ولی بکنج قفس مانده من، چو آید گل
نوید آمدن او بمن که خواهد داد؟!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
میرمد صیاد، از نالیدن ما در قفس؛
وای بر مرغی که با ما مینهد پا در قفس
آنکه بست امشب رهم بر آستان از نغمه، کاش
باشدش بر ناله ی من، گوش فردا در قفس
جان برد از ناله ی جانسوز من مرغی بباغ
گر نبودم باز باید بود تنها در قفس
نو گرفتارم، بدلتنگی نکردم خو هنوز
آه اگر غافل فتد چشمم بصحرا در قفس
بوی گل، هرگز پر افشانم بگلزاری نکرد؛
گاهگاهی دیده ام روی گل، اما در قفس!
تا بآواز که باشد گوش صیاد آشنا؟!
بلبل اندر آشیان مینالد و، ما در قفس!
عندلیب باغ عشق آذر، بود کارش مدام
ناله یا در دام، یا در آشیان یا در قفس!
وای بر مرغی که با ما مینهد پا در قفس
آنکه بست امشب رهم بر آستان از نغمه، کاش
باشدش بر ناله ی من، گوش فردا در قفس
جان برد از ناله ی جانسوز من مرغی بباغ
گر نبودم باز باید بود تنها در قفس
نو گرفتارم، بدلتنگی نکردم خو هنوز
آه اگر غافل فتد چشمم بصحرا در قفس
بوی گل، هرگز پر افشانم بگلزاری نکرد؛
گاهگاهی دیده ام روی گل، اما در قفس!
تا بآواز که باشد گوش صیاد آشنا؟!
بلبل اندر آشیان مینالد و، ما در قفس!
عندلیب باغ عشق آذر، بود کارش مدام
ناله یا در دام، یا در آشیان یا در قفس!
نشاط اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۳
میرزاده عشقی : مقطعات
شمارهٔ ۱۸ - لزوم انقلاب
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
نیست بیجا نالهام از تنگی جا در قفس
مرغیم کافتاده از دامان صحرا در قفس
موسم گل شد بگو صیاد آخر کی رواست
مست هر بلبل بشاخی منزل ما در قفس
تا درین بستان سرا بودم نبود آزادیم
در شکنج دام منزل داشتم یا در قفس
عندلیب ما نشد هرگز بباغی نغمهسنج
گاهگاهی نالهای میکرد اما در قفس
کیستم بیهمزبان خاموش آن مرغ اسیر
کز همآوازان خویش افتاده تنها در قفس
از گرفتاری ننالم مرغ بیبال و پرم
در حصارم از بلاافتادهام تا در قفس
گر اسیران را خوش آید گفتگویم دور نیست
همچو طوطی گشتهام مشتاق گویا در قفس
مرغیم کافتاده از دامان صحرا در قفس
موسم گل شد بگو صیاد آخر کی رواست
مست هر بلبل بشاخی منزل ما در قفس
تا درین بستان سرا بودم نبود آزادیم
در شکنج دام منزل داشتم یا در قفس
عندلیب ما نشد هرگز بباغی نغمهسنج
گاهگاهی نالهای میکرد اما در قفس
کیستم بیهمزبان خاموش آن مرغ اسیر
کز همآوازان خویش افتاده تنها در قفس
از گرفتاری ننالم مرغ بیبال و پرم
در حصارم از بلاافتادهام تا در قفس
گر اسیران را خوش آید گفتگویم دور نیست
همچو طوطی گشتهام مشتاق گویا در قفس
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
من آنصیدم که گفت آهسته چون میبست صیادش
که خون میریزمش اما نخواهم کرد آزادش
من آنصید به خون غلطیدهام کز تیر بیدادش
زد و کشت و به خاک ره فکند و رفت صیادش
نمیآرد بحکم ناز با من سر فرو ورنه
چو من مرغ گرفتاری ندارد سرو آزادش
ز دل بود آنچه دیدم شکر کز سیل غمت آخر
چنان این خانه ویران شد که نتوان کرد آبادش
ز رسم و راه یاری نگذرد بر کوهکن شیرین
فلک گاهی برغم خسرو آرد سوی فرهادش
کجا مشتاق جویای طرب گردد که خود دارد
بدرد و غم دل اندوهناک و جان ناشادش
که خون میریزمش اما نخواهم کرد آزادش
من آنصید به خون غلطیدهام کز تیر بیدادش
زد و کشت و به خاک ره فکند و رفت صیادش
نمیآرد بحکم ناز با من سر فرو ورنه
چو من مرغ گرفتاری ندارد سرو آزادش
ز دل بود آنچه دیدم شکر کز سیل غمت آخر
چنان این خانه ویران شد که نتوان کرد آبادش
ز رسم و راه یاری نگذرد بر کوهکن شیرین
فلک گاهی برغم خسرو آرد سوی فرهادش
کجا مشتاق جویای طرب گردد که خود دارد
بدرد و غم دل اندوهناک و جان ناشادش
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
دلزارم باین زاری که مینالد ز آزارش
دل خارا شود خون شنود گر ناله زارش
چه باکم از شکست بال و پر در قید صیادی
که آزادی نخواهد از قفس مرغ گرفتارش
بر آن گلبن بامید چه مرغی آشیان بندد
که خون عندلیبی میچکد از نوک هر خارش
فکنده در سواد اعظمی عشقم که از ظلمت
گریزد مهر و مه از روز تاریک و شب تارش
فغان کافکنده در دارالشفائی عشق رنجورم
که دایم در سراغ شربت مرگست بیمارش
فروغ مهر میجویم از آنمه سادهلوحی بین
که با اهل وفا هرگز نباشد جز جفاکارش
چسان خونم نریزد کز شراب ناز چشم او
سیه مستیست خنجر بر کف مژگان خونخوارش
ننالد بلبل آزرده دل چون در گلستانی
که فرق از هم ندارد در دلآزاری گل و خارش
چنان مشتاق رست از قید دین در دام کفر آخر
که نه باشد خیال سبحهاش نه فکر زنارش
دل خارا شود خون شنود گر ناله زارش
چه باکم از شکست بال و پر در قید صیادی
که آزادی نخواهد از قفس مرغ گرفتارش
بر آن گلبن بامید چه مرغی آشیان بندد
که خون عندلیبی میچکد از نوک هر خارش
فکنده در سواد اعظمی عشقم که از ظلمت
گریزد مهر و مه از روز تاریک و شب تارش
فغان کافکنده در دارالشفائی عشق رنجورم
که دایم در سراغ شربت مرگست بیمارش
فروغ مهر میجویم از آنمه سادهلوحی بین
که با اهل وفا هرگز نباشد جز جفاکارش
چسان خونم نریزد کز شراب ناز چشم او
سیه مستیست خنجر بر کف مژگان خونخوارش
ننالد بلبل آزرده دل چون در گلستانی
که فرق از هم ندارد در دلآزاری گل و خارش
چنان مشتاق رست از قید دین در دام کفر آخر
که نه باشد خیال سبحهاش نه فکر زنارش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۸
ز شهر دوست می آیم پیام عشق بر لب ها
به تلقینی کنم آزاد طفلان را ز مکتب ها
بگو منصور از زندان اناالحق گو برون آید
که دین عشق ظاهر گشت و باطل ساخت مذهب ها
چو من هرکسی طبیبی دارد از زحمت چه غم دارد
که آهی گر کشم بر کوه و صحرا افکنم تب ها
سحرگه خسته و رنجور از خلوت برون آیم
چو پروانه که از صحبت برآید آخر شب ها
ز دست او جراحت های زهرآلوده بنمایم
به زخم ناصحان سوزن زنند از نیش عقرب ها
دل شب داشت دردی از کدورت های حرمانم
به سوی آسمان دیدم فرو بارید کوکب ها
به محض التفاتی زنده دارد آفرینش را
اگر نازی کند از هم فرو ریزند قالب ها
ز بیدادی که بر دل شد نکردم ضبط خود ز اول
کنون کاتش همی بارد پشیمانم ز یارب ها
«نظیری » پر گشا تا دیده دل در گشایندت
که از تنگی عالم تنگ می گردند مشرب ها
به تلقینی کنم آزاد طفلان را ز مکتب ها
بگو منصور از زندان اناالحق گو برون آید
که دین عشق ظاهر گشت و باطل ساخت مذهب ها
چو من هرکسی طبیبی دارد از زحمت چه غم دارد
که آهی گر کشم بر کوه و صحرا افکنم تب ها
سحرگه خسته و رنجور از خلوت برون آیم
چو پروانه که از صحبت برآید آخر شب ها
ز دست او جراحت های زهرآلوده بنمایم
به زخم ناصحان سوزن زنند از نیش عقرب ها
دل شب داشت دردی از کدورت های حرمانم
به سوی آسمان دیدم فرو بارید کوکب ها
به محض التفاتی زنده دارد آفرینش را
اگر نازی کند از هم فرو ریزند قالب ها
ز بیدادی که بر دل شد نکردم ضبط خود ز اول
کنون کاتش همی بارد پشیمانم ز یارب ها
«نظیری » پر گشا تا دیده دل در گشایندت
که از تنگی عالم تنگ می گردند مشرب ها
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
دلی دارم که طاقت کار او نیست
تحمل غیر عیب و عار او نیست
دلی دارم که قلزم های مواج
حریف آه آتش بار او نیست
دل سختم به راحت می ستیزد
فلک را دست بر آزار او نیست
نشاط عندلیب از بوی و رنگست
نوای ما ز موسیقار او نیست
کجا صنعان کجا بغداد مستان؟
انا الحق گو سری بر دار او نیست
کجا باشد به بند و قید دستار؟
سر مجنون، که جز سربار او نیست
مریض عشق را مردن علاجست
دوای درد در بازار او نیست
سر مرغی نپرد در کمینگاه
که آب و دانه در منقار او نیست
زبان بازی کند سوسن از آنست
که آب شرم در رخسار او نیست
به این شد کعبه از کوی تو ممتاز
که رشکی بر در و دیوار او نیست
«نظیری » این عبیر از عشق سازد
کدامین عطر کز گلزار او نیست
تحمل غیر عیب و عار او نیست
دلی دارم که قلزم های مواج
حریف آه آتش بار او نیست
دل سختم به راحت می ستیزد
فلک را دست بر آزار او نیست
نشاط عندلیب از بوی و رنگست
نوای ما ز موسیقار او نیست
کجا صنعان کجا بغداد مستان؟
انا الحق گو سری بر دار او نیست
کجا باشد به بند و قید دستار؟
سر مجنون، که جز سربار او نیست
مریض عشق را مردن علاجست
دوای درد در بازار او نیست
سر مرغی نپرد در کمینگاه
که آب و دانه در منقار او نیست
زبان بازی کند سوسن از آنست
که آب شرم در رخسار او نیست
به این شد کعبه از کوی تو ممتاز
که رشکی بر در و دیوار او نیست
«نظیری » این عبیر از عشق سازد
کدامین عطر کز گلزار او نیست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
شور چمن ز نغمه آزادی من است
روی شکفته سحر از شادی من است
میخانه ام، به بوی بهارم گشاده اند
هرجا خرابی است ز آبادی من است
بیهوشی ام به جلوه گه گلستان برد
من بلبلم که نکهت گل هادی من است
بی ذوق عشق کار به سامان نمی رسد
شاگرد عشق بودن از استادی من است
عشقم نوید زندگی جاودان دهد
آن چشمه ای که گم شده در وادی من است
گردون به عشق زایچه طالعم نوشت
نیک اختری نشانه همزادی من است
حسرت برم همیشه «نظیری » ز صیدگاه
زین رحم و خو که آفت صیادی من است
روی شکفته سحر از شادی من است
میخانه ام، به بوی بهارم گشاده اند
هرجا خرابی است ز آبادی من است
بیهوشی ام به جلوه گه گلستان برد
من بلبلم که نکهت گل هادی من است
بی ذوق عشق کار به سامان نمی رسد
شاگرد عشق بودن از استادی من است
عشقم نوید زندگی جاودان دهد
آن چشمه ای که گم شده در وادی من است
گردون به عشق زایچه طالعم نوشت
نیک اختری نشانه همزادی من است
حسرت برم همیشه «نظیری » ز صیدگاه
زین رحم و خو که آفت صیادی من است
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
خونم ار بر خاک ریزی نقض پیمان کی شود
خاکم ار زین در برون ریزی پریشان کی شود
گرمی اهل محبت از دم گرم منست
ناله ام تا نشنود بلبل غزلخوان کی شود
شوربختی را چه سازم چاره نتوان ساختن
چون نمک بر ریش آید در نمکدان کی شود
بازوی ما دلخراشان را کمندی لازم است
هرچه دست ما رسد در وی گریبان کی شود
پشت پا زن بر هوس آنگه هوای عشق کن
تا بت خو نشکند کافر، مسلمان کی شود
هیچ کس بر روی بستر کسب جمعیت نکرد
بر سر کو تا نخوابد دل به سامان کی شود
داروی غم گریه مستانه می شد پیش ازین
آن هم از کیفیت افتادست درمان کی شود
بنده نتوان کرد ما آزادگان را جز به مهر
جنس ما بسیار کم یابست ارزان کی شود
تنگدستی چون تو کی یابد «نظیری » قرب دوست
آن چنان نوباوه یی هرگز فراوان کی شود
خاکم ار زین در برون ریزی پریشان کی شود
گرمی اهل محبت از دم گرم منست
ناله ام تا نشنود بلبل غزلخوان کی شود
شوربختی را چه سازم چاره نتوان ساختن
چون نمک بر ریش آید در نمکدان کی شود
بازوی ما دلخراشان را کمندی لازم است
هرچه دست ما رسد در وی گریبان کی شود
پشت پا زن بر هوس آنگه هوای عشق کن
تا بت خو نشکند کافر، مسلمان کی شود
هیچ کس بر روی بستر کسب جمعیت نکرد
بر سر کو تا نخوابد دل به سامان کی شود
داروی غم گریه مستانه می شد پیش ازین
آن هم از کیفیت افتادست درمان کی شود
بنده نتوان کرد ما آزادگان را جز به مهر
جنس ما بسیار کم یابست ارزان کی شود
تنگدستی چون تو کی یابد «نظیری » قرب دوست
آن چنان نوباوه یی هرگز فراوان کی شود
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
به بیرحمی دلی دارد دل صیاد از آن خوشتر
زبانی در کنایت سیلی استاد از آن خوشتر
به خود قیدی نداری با وجود حسن و زیبایی
ز هر خوبی که داری خاطر آزاد از آن خوشتر
فریب خنده می خواند عتاب غمزه می راند
ز خوبان خوش بود مهر و وفا بیداد از آن خوشتر
چو دریا می کشم دم در خود و در جوش می آیم
که خاموشی خوشش می آید و فریاد از آن خوشتر
ز بیدادش نمی نالم گرم زیر و زبر سازد
بنایی کو کند ویران نهد بنیاد از آن خوشتر
نثاری بر رخ او صد عوض در زیر لب دارد
برو جانی گر افشاندیم صد جان داد از آن خوشتر
«نظیری » جذبه یی باعث نصیحت می کند خاصت
اگر فضلی نداری عشق مادرزاد از آن خوشتر
زبانی در کنایت سیلی استاد از آن خوشتر
به خود قیدی نداری با وجود حسن و زیبایی
ز هر خوبی که داری خاطر آزاد از آن خوشتر
فریب خنده می خواند عتاب غمزه می راند
ز خوبان خوش بود مهر و وفا بیداد از آن خوشتر
چو دریا می کشم دم در خود و در جوش می آیم
که خاموشی خوشش می آید و فریاد از آن خوشتر
ز بیدادش نمی نالم گرم زیر و زبر سازد
بنایی کو کند ویران نهد بنیاد از آن خوشتر
نثاری بر رخ او صد عوض در زیر لب دارد
برو جانی گر افشاندیم صد جان داد از آن خوشتر
«نظیری » جذبه یی باعث نصیحت می کند خاصت
اگر فضلی نداری عشق مادرزاد از آن خوشتر
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
خواهم که به آزادی دل نام برآرم
این طوطی شیرین سخن از دام برآرم
گر زین قفس تنگ برآیم دو سه گامی
چون کبک دری قهقهه از کام برآرم
زین گونه که ناوک فکنانم به کمین اند
صد بال و پرم کم بود ار وام برآرم
ممنونم ازین دل شکنان گر بگذارند
کز میکده حالی قدح و جام برآرم
ای بار تعلق خود ازان نخل فرو بار
کز شاخ اگر من کشمت خام برآرم
این دل که جگرگوشه شیر است به همت
بهتر که چنینش جگرآشام برآرم
دل برکنم از یار جفاپیشه «نظیری »
در شهر به بدعهدی اگر نام برآرم
این طوطی شیرین سخن از دام برآرم
گر زین قفس تنگ برآیم دو سه گامی
چون کبک دری قهقهه از کام برآرم
زین گونه که ناوک فکنانم به کمین اند
صد بال و پرم کم بود ار وام برآرم
ممنونم ازین دل شکنان گر بگذارند
کز میکده حالی قدح و جام برآرم
ای بار تعلق خود ازان نخل فرو بار
کز شاخ اگر من کشمت خام برآرم
این دل که جگرگوشه شیر است به همت
بهتر که چنینش جگرآشام برآرم
دل برکنم از یار جفاپیشه «نظیری »
در شهر به بدعهدی اگر نام برآرم
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۱
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
ز یاران رنجش هم، مانع دیدار میگردد
غبار خاطر، آخر درمیان دیوار میگردد
خراش افتاده بر هم انچنان در دل چو سوهانم
که دشمن بر دل من گر خورد، هموار میگردد
بسودائی مده هر لحظه دل، گر عافیت خواهی
که کس زود از هوای مختلف بیمار میگردد
بآزادی گرفتار است هرکس را که می بینم
بزیر آسمان آسودگی بیکار می گردد
بجا هرگز نمی ماند متاع دلبری واعظ
اگر یوسف بصحرا میرود بازار می گردد
غبار خاطر، آخر درمیان دیوار میگردد
خراش افتاده بر هم انچنان در دل چو سوهانم
که دشمن بر دل من گر خورد، هموار میگردد
بسودائی مده هر لحظه دل، گر عافیت خواهی
که کس زود از هوای مختلف بیمار میگردد
بآزادی گرفتار است هرکس را که می بینم
بزیر آسمان آسودگی بیکار می گردد
بجا هرگز نمی ماند متاع دلبری واعظ
اگر یوسف بصحرا میرود بازار می گردد