عبارات مورد جستجو در ۳۵۴ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
گر کند گیتی وفایی با وفاداران خوش است
زندگانی با عزیزان عیش با یاران خوش است
محنت شب گیر با شوق حرم دشوار نیست
گر بیادت بگذرد شب های بیداران خوش است
نرگس شوخ تو مست از ناله شب گیر ماست
می فروشان را سر از غوغای می خواران خوش است
مال و عصمت را زلیخا بد درین سودا نباخت
ماه کنعان بردن از خیل خریداران خوش است
فرجه ای نگذاشت گردون تا از آن بیرون روم
پیر کودک دل چه با قید گرفتاران خوش است
ذوق مرغان می پراند مرغ نوآموز را
نو به کوی دوست رفتن با هواداران خوش است
حیرتم نیکو ز استیلای عشق آزاد ساخت
چون مرض طغیان نماید خواب بیماران خوش است
ساقی هم رنگ باید ساغر گل رنگ را
می پرستان را نظر بر لاله رخساران خوش است
غرق طوفان شد «نظیری » هر که دل بر مال بست
رخت بیرون ده که کشتی سبک باران خوش است
زندگانی با عزیزان عیش با یاران خوش است
محنت شب گیر با شوق حرم دشوار نیست
گر بیادت بگذرد شب های بیداران خوش است
نرگس شوخ تو مست از ناله شب گیر ماست
می فروشان را سر از غوغای می خواران خوش است
مال و عصمت را زلیخا بد درین سودا نباخت
ماه کنعان بردن از خیل خریداران خوش است
فرجه ای نگذاشت گردون تا از آن بیرون روم
پیر کودک دل چه با قید گرفتاران خوش است
ذوق مرغان می پراند مرغ نوآموز را
نو به کوی دوست رفتن با هواداران خوش است
حیرتم نیکو ز استیلای عشق آزاد ساخت
چون مرض طغیان نماید خواب بیماران خوش است
ساقی هم رنگ باید ساغر گل رنگ را
می پرستان را نظر بر لاله رخساران خوش است
غرق طوفان شد «نظیری » هر که دل بر مال بست
رخت بیرون ده که کشتی سبک باران خوش است
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
به امید توام خرسند ازین پس
نخواهم گشت حاجتمند ازین پس
به بهتان گناهم سوخت دشمن
به عصیانم نمی سوزند ازین پس
اگر در دل ملالی یابم از تو
نخواهم تن به ناخن کند ازین پس
دلم از خانمان برکنده عشقت
ندارم مهر بر فرزند ازین پس
به بند نیستی دیدم دهانت
به هستی نیستم دربند ازین پس
بر از آغوش شمشادت گرفتم
ز صرصر نشکنم پیوند ازین پس
کنون خوش وقت باید بود با هم
که داند زندگی تا چند ازین پس
به تعلیم خردمندان نبودم
بسم نابخردان را پند ازین پس
شکر در مصر ارزان شد «نظیری »
به کنعان می فرستم قند ازین پس
نخواهم گشت حاجتمند ازین پس
به بهتان گناهم سوخت دشمن
به عصیانم نمی سوزند ازین پس
اگر در دل ملالی یابم از تو
نخواهم تن به ناخن کند ازین پس
دلم از خانمان برکنده عشقت
ندارم مهر بر فرزند ازین پس
به بند نیستی دیدم دهانت
به هستی نیستم دربند ازین پس
بر از آغوش شمشادت گرفتم
ز صرصر نشکنم پیوند ازین پس
کنون خوش وقت باید بود با هم
که داند زندگی تا چند ازین پس
به تعلیم خردمندان نبودم
بسم نابخردان را پند ازین پس
شکر در مصر ارزان شد «نظیری »
به کنعان می فرستم قند ازین پس
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
نه گل این جا ز عشق خار فارغ
نه مل از شورش خمار فارغ
درین مجلس طرب هر دم فزونست
نگردد ساقی از ایثار فارغ
شب آمد نوبت سودای ما شد
ز شور و فتنه شد بازار فارغ
ملک خفت و عسس طبل سوم زد
شدیم از زحمت اغیار فارغ
رقیب و پاسبان خوابید و گردید
دل پوینده از زنهار فارغ
شکر لب بوسه ها بر کام جان داد
لب جوینده از اظهار فارغ
به یکرنگی و یک تایی رسیدیم
شدیم از مصحف و زنار فارغ
از آن سودای ما آخر نگردید
که حسن او نگشت از کار فارغ
به شب از بس که گستاخم «نظیری »
نگردم روز از استغفار فارغ
نه مل از شورش خمار فارغ
درین مجلس طرب هر دم فزونست
نگردد ساقی از ایثار فارغ
شب آمد نوبت سودای ما شد
ز شور و فتنه شد بازار فارغ
ملک خفت و عسس طبل سوم زد
شدیم از زحمت اغیار فارغ
رقیب و پاسبان خوابید و گردید
دل پوینده از زنهار فارغ
شکر لب بوسه ها بر کام جان داد
لب جوینده از اظهار فارغ
به یکرنگی و یک تایی رسیدیم
شدیم از مصحف و زنار فارغ
از آن سودای ما آخر نگردید
که حسن او نگشت از کار فارغ
به شب از بس که گستاخم «نظیری »
نگردم روز از استغفار فارغ
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
خواهم که به آزادی دل نام برآرم
این طوطی شیرین سخن از دام برآرم
گر زین قفس تنگ برآیم دو سه گامی
چون کبک دری قهقهه از کام برآرم
زین گونه که ناوک فکنانم به کمین اند
صد بال و پرم کم بود ار وام برآرم
ممنونم ازین دل شکنان گر بگذارند
کز میکده حالی قدح و جام برآرم
ای بار تعلق خود ازان نخل فرو بار
کز شاخ اگر من کشمت خام برآرم
این دل که جگرگوشه شیر است به همت
بهتر که چنینش جگرآشام برآرم
دل برکنم از یار جفاپیشه «نظیری »
در شهر به بدعهدی اگر نام برآرم
این طوطی شیرین سخن از دام برآرم
گر زین قفس تنگ برآیم دو سه گامی
چون کبک دری قهقهه از کام برآرم
زین گونه که ناوک فکنانم به کمین اند
صد بال و پرم کم بود ار وام برآرم
ممنونم ازین دل شکنان گر بگذارند
کز میکده حالی قدح و جام برآرم
ای بار تعلق خود ازان نخل فرو بار
کز شاخ اگر من کشمت خام برآرم
این دل که جگرگوشه شیر است به همت
بهتر که چنینش جگرآشام برآرم
دل برکنم از یار جفاپیشه «نظیری »
در شهر به بدعهدی اگر نام برآرم
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
سراج قمری : غزلیات
شمارهٔ ۵
هین در دهید باده که آنها که آگهند
حلقه بگوش این نمط و خاک این رهند
ضدند جان و تن، قدح باده دردهید
تا یک دم از مصاحبت خویش وارهند
رنگی زرنگ باده ندیدند خوبتر
آنها که رنگ یافته ی صبغة الللهند
جز سوی جام دست درازی نمی کنند
آنها که از متاع جهان دست کوتهند
نقش جهان امر، در این جام دیده اند
خلقی که از حقایق اسرار آگهند
روشن دل اندو، پاک و پگه خیز همچو صبح
کآماده از برای شراب سحر گهند
قومی زچشمه ی قدح، آبی نمی خورند
تا لاجرم به خویش فرو رفته چون چهند
روشیر گیرشو، زشرابی چو چشم شیر
کاینها زحیله های مزور چو روبهند
جامی بخواه غیرت جام جهان نمای
زان ساقی بی که پیشش حوران کله نهند
حالی زحور و باده نشین در بهشت نقد
زیرا که در بهشت همین وعده می دهند
حلقه بگوش این نمط و خاک این رهند
ضدند جان و تن، قدح باده دردهید
تا یک دم از مصاحبت خویش وارهند
رنگی زرنگ باده ندیدند خوبتر
آنها که رنگ یافته ی صبغة الللهند
جز سوی جام دست درازی نمی کنند
آنها که از متاع جهان دست کوتهند
نقش جهان امر، در این جام دیده اند
خلقی که از حقایق اسرار آگهند
روشن دل اندو، پاک و پگه خیز همچو صبح
کآماده از برای شراب سحر گهند
قومی زچشمه ی قدح، آبی نمی خورند
تا لاجرم به خویش فرو رفته چون چهند
روشیر گیرشو، زشرابی چو چشم شیر
کاینها زحیله های مزور چو روبهند
جامی بخواه غیرت جام جهان نمای
زان ساقی بی که پیشش حوران کله نهند
حالی زحور و باده نشین در بهشت نقد
زیرا که در بهشت همین وعده می دهند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
بحر اندیشه فرو برده به یک بار مرا
خیل انده زده ره بر دل افکار مرا
شب دوشینه باشکنجه اندیشه گذشت
نیز امروز به اندیشه بمسپار مرا
سر ز اندیشه یکی کوه گران گشته و نیز
می نهی بر سر اندیشه تو دستار مرا
تو بیا تا رود اندیشه بسیار از دل
ور تو نائی کشد اندیشه بسیار مرا
تا نهم من سرو دستار پپای خم می
بنه اندر به کف آن ساغر سرشار مرا
ببر این خرقه و دستار به خمار که سخت
کرده این خرقه و دستار گرانبار مرا
اگر این خرقه و دستار ز تو نستانند
نیز بفروش به خمار به یک بار مرا
سخت آزرده ام از گردش گردون ای ترک
نیز چون گردش گردون تو میازار مرا
خیل انده زده ره بر دل افکار مرا
شب دوشینه باشکنجه اندیشه گذشت
نیز امروز به اندیشه بمسپار مرا
سر ز اندیشه یکی کوه گران گشته و نیز
می نهی بر سر اندیشه تو دستار مرا
تو بیا تا رود اندیشه بسیار از دل
ور تو نائی کشد اندیشه بسیار مرا
تا نهم من سرو دستار پپای خم می
بنه اندر به کف آن ساغر سرشار مرا
ببر این خرقه و دستار به خمار که سخت
کرده این خرقه و دستار گرانبار مرا
اگر این خرقه و دستار ز تو نستانند
نیز بفروش به خمار به یک بار مرا
سخت آزرده ام از گردش گردون ای ترک
نیز چون گردش گردون تو میازار مرا
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
صبح است و صبوح است بیائید بیائید
وجد است و فتوح است بیائید بیائید
غرقه شدگانیم در اندیشه و اندوه
می کشتی نوح است بیائید بیائید
ز اندیشه و انده نکشد روح بجز رنج
می راحت روح است بیائید بیائید
از توبه دگر بار همه توبه نمودیم
این توبه نصوح است بیائید بیائید
از دور افق روشنی صبح نخستین
قد کاد یلوح است بیائید بیائید
از باد صبا بوی گل و نکهت سوسن
قد کاد یفوح است بیائید بیائید
وجد است و فتوح است بیائید بیائید
غرقه شدگانیم در اندیشه و اندوه
می کشتی نوح است بیائید بیائید
ز اندیشه و انده نکشد روح بجز رنج
می راحت روح است بیائید بیائید
از توبه دگر بار همه توبه نمودیم
این توبه نصوح است بیائید بیائید
از دور افق روشنی صبح نخستین
قد کاد یلوح است بیائید بیائید
از باد صبا بوی گل و نکهت سوسن
قد کاد یفوح است بیائید بیائید
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
مستانه باز تا در میخانه میروم
بی پا و سر، بهمت مردانه میروم
از خانقاه زهد و ریا گشته ام ملول
ایشیخ الوداع بمیخانه میروم
آباد یا خراب، نگونسار یا بلند
من چند روز دیگر از این خانه میروم
دیوانه ام مخوان که پی جستجوی گنج
هر روز و شب بساحت ویرانه میروم
سرگشته صبح و شام بفکر دل خراب
دیوانه من که از پی دیوانه میروم
با من ز عقل و هوش سخن چند میکنی
میخورده ام خرابم و مستانه میروم
بی پا و سر، بهمت مردانه میروم
از خانقاه زهد و ریا گشته ام ملول
ایشیخ الوداع بمیخانه میروم
آباد یا خراب، نگونسار یا بلند
من چند روز دیگر از این خانه میروم
دیوانه ام مخوان که پی جستجوی گنج
هر روز و شب بساحت ویرانه میروم
سرگشته صبح و شام بفکر دل خراب
دیوانه من که از پی دیوانه میروم
با من ز عقل و هوش سخن چند میکنی
میخورده ام خرابم و مستانه میروم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
تا بکی همراهی این عقل سرگردان کنم
عقل را امشب بپای خم می قربان کنم
من که خط پادشاهی دارم از سلطان عشق
بر سر سلطان عقل و خیل او فرمان کنم
مشکل افتاده است کارم سخت از دست خرد
بشکنم دست خرد و این کار را آسان کنم
این زمین شوره را از بیخ و از بن بر کنم
بار دیگر بوستان لاله و ریحان کنم
گر بر این دشمن ظفر جستم بعون کردگار
تا ابد از عیش پاکوبان و دست افشان کنم
دست من گر بست و در زنجیر و زندانم فکند
من بدندان چاره زنجیر این زندان کنم
داده ام پیمان بدان پیمانه پیمایان که باز
عقل را گریان نمایم عشق را خندان کنم
بی سرو سامان شدم ای عشق فرصت ده مرا
فرصتی، تا من ز نو فکر سر و سامان کنم
عقل را امشب بپای خم می قربان کنم
من که خط پادشاهی دارم از سلطان عشق
بر سر سلطان عقل و خیل او فرمان کنم
مشکل افتاده است کارم سخت از دست خرد
بشکنم دست خرد و این کار را آسان کنم
این زمین شوره را از بیخ و از بن بر کنم
بار دیگر بوستان لاله و ریحان کنم
گر بر این دشمن ظفر جستم بعون کردگار
تا ابد از عیش پاکوبان و دست افشان کنم
دست من گر بست و در زنجیر و زندانم فکند
من بدندان چاره زنجیر این زندان کنم
داده ام پیمان بدان پیمانه پیمایان که باز
عقل را گریان نمایم عشق را خندان کنم
بی سرو سامان شدم ای عشق فرصت ده مرا
فرصتی، تا من ز نو فکر سر و سامان کنم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
سزد بلبل به گل گر در گلستان هم نفس باشد
چرا پس جان من در تن گرفتار قفس باشد
چومرغی کز قفس باشد هوای گلشنش بر سر
به سیر عالم علوی مرا در دل هوس باشد
ز جان منچه سزد کاین چنین شد پای بست تن
به مستی فی المثل ماند که در قیدعسس باشد
ز جسمانی علایق دمبدم کاهد همی جانم
چو حلوایی که گردش روز وشب مور ومگس باشد
دلا آسایش ار خواهی بیفکن پیرهن از تن
که بار پیرهن برتن تو را از پوست بس باشد
بلند اقبال جسمش آن چنان کاهیده شد از غم
که هر گه دلبر او را دید گوید این چه کس باشد
چرا پس جان من در تن گرفتار قفس باشد
چومرغی کز قفس باشد هوای گلشنش بر سر
به سیر عالم علوی مرا در دل هوس باشد
ز جان منچه سزد کاین چنین شد پای بست تن
به مستی فی المثل ماند که در قیدعسس باشد
ز جسمانی علایق دمبدم کاهد همی جانم
چو حلوایی که گردش روز وشب مور ومگس باشد
دلا آسایش ار خواهی بیفکن پیرهن از تن
که بار پیرهن برتن تو را از پوست بس باشد
بلند اقبال جسمش آن چنان کاهیده شد از غم
که هر گه دلبر او را دید گوید این چه کس باشد
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
ایدل ز قید هستی، آزاد بود باید
در فقر و تنگدستی، دلشاد بود باید
هستی گرت تمناست رو نیستی طلب کن
خواهی وصال شیرین، فرهاد بود باید
پای طلب فرو کوب تا پی بری بمقصد
هست آرزوی صیدت، صیاد بود باید
در پیش ناز جانان، باید نیاز بردن
در کار عشقبازی، استاد بود باید
هر چند زاد عاشق، خون دلست در راه
(صابر) بره تو را نیز این زاد بود باید
در فقر و تنگدستی، دلشاد بود باید
هستی گرت تمناست رو نیستی طلب کن
خواهی وصال شیرین، فرهاد بود باید
پای طلب فرو کوب تا پی بری بمقصد
هست آرزوی صیدت، صیاد بود باید
در پیش ناز جانان، باید نیاز بردن
در کار عشقبازی، استاد بود باید
هر چند زاد عاشق، خون دلست در راه
(صابر) بره تو را نیز این زاد بود باید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
عُجْب در مستی ندارد هیچ فرقی با شراب
من نمیدانم چرا بدنام شد تنها شراب!
رندی و چندین رعونت شیخی و صدگونه عیب
چون شود هشیار کس! اینجا شراب آنجا شراب
بیخودی جاوید باید، عمر دنیا کوتهست
من نمینوشم از آن در نشئة دنیا شراب
نیست در دلبستگیها نشئهای در باده هم
هست با وارستگی دنیا و مافیها شراب
چارة لغزیدن این ره عصای بیخودیست
هر کجا افتم ز دست عقل گویم: یا شراب
من نمیدانم چرا بدنام شد تنها شراب!
رندی و چندین رعونت شیخی و صدگونه عیب
چون شود هشیار کس! اینجا شراب آنجا شراب
بیخودی جاوید باید، عمر دنیا کوتهست
من نمینوشم از آن در نشئة دنیا شراب
نیست در دلبستگیها نشئهای در باده هم
هست با وارستگی دنیا و مافیها شراب
چارة لغزیدن این ره عصای بیخودیست
هر کجا افتم ز دست عقل گویم: یا شراب
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
ذوق دیدارست کامی کز جهان دل میبرد
زاهد از دنیا نمیدانم چه حاصل میبرد!
دل به دریا داده را ز آسیب طوفان باک نیست
موج آخر کشتی خود را به ساحل میبرد
ابلهان را درک ذوق عشوة دنیا کجاست
وه که این زن دل ز دست مرد عاقل میبرد!
گرچه بسیارست ره در وادی حیرت ولی
جادة گمگشتگی راهی به منزل میبرد
حسن، آب و رنگ نبود، عشق، پیچ و تاب نیست
از مجرّد هم مجرّددان اگر دل میبرد
دل ز هر شکل و شمایل گیردش فیّاضوار
هر که را دل از کف این شکل و شمایل میبرد
زاهد از دنیا نمیدانم چه حاصل میبرد!
دل به دریا داده را ز آسیب طوفان باک نیست
موج آخر کشتی خود را به ساحل میبرد
ابلهان را درک ذوق عشوة دنیا کجاست
وه که این زن دل ز دست مرد عاقل میبرد!
گرچه بسیارست ره در وادی حیرت ولی
جادة گمگشتگی راهی به منزل میبرد
حسن، آب و رنگ نبود، عشق، پیچ و تاب نیست
از مجرّد هم مجرّددان اگر دل میبرد
دل ز هر شکل و شمایل گیردش فیّاضوار
هر که را دل از کف این شکل و شمایل میبرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
شبم در کلبة دل ماهتاب از یاد ماهی بود
تمنّای دو چشمم توتیای خاک راهی بود
نبود آن قوّتم از ناتوانیهای دل، ورنه
خرابی دو عالم از دلم در بند آهی بود
خوشا عهدی که با من هر جفا کان تندخو میکرد
جفای دیگر از بهر تلافی عذرخواهی بود
سیه بود ارچه روزم عمرها از هجر رخساری
ولی چشمم سفید از حسرت زلف سیاهی بود
خرابی یافت راهی در دلم چون ملک بیصاحب
خوشا عهدی که در ملک دلم غم پادشاهی بود
چو از بتخانه سوی کعبه برگشتم یقینم شد
که تا سر منزل جانان از اینجا نیز راهی بود
خرابم گرچه فیّاض از نگاهی کرد آن بدخو
ولی تعمیر این ویرانه هم کار نگاهی بود
تمنّای دو چشمم توتیای خاک راهی بود
نبود آن قوّتم از ناتوانیهای دل، ورنه
خرابی دو عالم از دلم در بند آهی بود
خوشا عهدی که با من هر جفا کان تندخو میکرد
جفای دیگر از بهر تلافی عذرخواهی بود
سیه بود ارچه روزم عمرها از هجر رخساری
ولی چشمم سفید از حسرت زلف سیاهی بود
خرابی یافت راهی در دلم چون ملک بیصاحب
خوشا عهدی که در ملک دلم غم پادشاهی بود
چو از بتخانه سوی کعبه برگشتم یقینم شد
که تا سر منزل جانان از اینجا نیز راهی بود
خرابم گرچه فیّاض از نگاهی کرد آن بدخو
ولی تعمیر این ویرانه هم کار نگاهی بود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۹
هر دم ز گرمخویی خود برفروزیَم
پُر گرم هم مباش که ترسم بسوزیَم
باشد دهان تنگ توام روزی از ازل
زانست کز ازل به جهان تنگ روزیم
زان شب که دل به زلف سیاه تو بند شد
روشن نمود بر همه کس تیرهروزیم
خوش آنکه این لباس عناصر بیفکنم
تا چند بر بدن ز غذا پینه دوزیم
فیّاض ما به عیش ابد دل نهادهایم
دل خوش نمیشود ز نشاط دو روزیم
پُر گرم هم مباش که ترسم بسوزیَم
باشد دهان تنگ توام روزی از ازل
زانست کز ازل به جهان تنگ روزیم
زان شب که دل به زلف سیاه تو بند شد
روشن نمود بر همه کس تیرهروزیم
خوش آنکه این لباس عناصر بیفکنم
تا چند بر بدن ز غذا پینه دوزیم
فیّاض ما به عیش ابد دل نهادهایم
دل خوش نمیشود ز نشاط دو روزیم
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - قصیده موسوم به معجزهالشوق در منقبت امام رضا(ع)
محیط عشق که ما مرکزیم و غم پرگار
درین میانه ز عالم گرفتهایم کنار
جنون عشق برآراست خوش به سامانم
کجاست عقل که گل چیند اندرین گلزار
فتاده خوش به سر هم متاع رسوایی
خرد کجاست که سودا کند درین بازار
به داغ عشق برآرای پای تا سر خویش
که زیب سکه کند نقد را تمام عیار
فریب عشوه دنیا مخور که آینه را
بهرنگ سبز کند جلوه در نظر زنگار
به زهد غره بود زاهد و نمیداند
که تار سبحه به تدریج میشود زنار
به تن لباس درم ز آرزوی عریانی
که بند پاست درین راه بر سرم دستار
چگونه راز بپوشم که همچو غنچه گل
نقاب خود به خود افتد مرا ز چهره کار
چنان حکایت من تشنه شنیدنهاست
که باز میشود از شوق خود به خود طومار
عجب ولایت امنی است ملک رسوایی
که هیچگونه کسی با کسی ندارد کار
تو حاضری و به روی تو دیده نگشایم
که بیرخ تو فراموش کردهام دیدار
دگر به منع من ای عقل دردسر کم کش
که من مجادله با خویش کردهام بسیار
کنون که ذوق جنون ریشه کرد در دل من
دگر نمیشود این نخل کنده از بن و بار
کنون که دامن من پر ز سنگ طفلانست
خرد به راهم از آیینه میکشد دیوار
کنون که کرده مجردترم ز نور نظر
فلک کشیده به گردم ز آبگینه حصار
دگر چه دفع ملامت کند نهفتن عشق
مرا کنون که برافتاده پرده از رخ کار
چه پردگی کندم تار عنکبوت آخر
خرد چه هرزه به من میتند عناکبوار
مرا کنون که نمودند راه عالم غیب
درین ستمکده دیگر نه ممکن است قرار
چهسان نگاه تواند به دیده کرد درنگ!
دمی که پرده برافتد ز پیش چهره یار
چو عشق جای کند در طبیعتی هرگز
به حیلهها نتوان کرد منعش از اظهار
چراغ تا که نیفروختند در فانوس
ز خلق چهره تواند نهفت در شب تار
ظهور عشق به اظهار نیست حاجتمند
که ظاهر است وجود مؤثر از آثار
به عهد عشق مجویید اثر ز هستی من
که آفتاب درآید به سایه دیوار
بهار شد چمنم از نسیم گلشن عشق
چو گل شکفتهام اکنون درین خجسته بهار
کنون که هم گل و هم بلبلم درین گلشن
کنم به وصف بهار خود این غزل تکرار
درین میانه ز عالم گرفتهایم کنار
جنون عشق برآراست خوش به سامانم
کجاست عقل که گل چیند اندرین گلزار
فتاده خوش به سر هم متاع رسوایی
خرد کجاست که سودا کند درین بازار
به داغ عشق برآرای پای تا سر خویش
که زیب سکه کند نقد را تمام عیار
فریب عشوه دنیا مخور که آینه را
بهرنگ سبز کند جلوه در نظر زنگار
به زهد غره بود زاهد و نمیداند
که تار سبحه به تدریج میشود زنار
به تن لباس درم ز آرزوی عریانی
که بند پاست درین راه بر سرم دستار
چگونه راز بپوشم که همچو غنچه گل
نقاب خود به خود افتد مرا ز چهره کار
چنان حکایت من تشنه شنیدنهاست
که باز میشود از شوق خود به خود طومار
عجب ولایت امنی است ملک رسوایی
که هیچگونه کسی با کسی ندارد کار
تو حاضری و به روی تو دیده نگشایم
که بیرخ تو فراموش کردهام دیدار
دگر به منع من ای عقل دردسر کم کش
که من مجادله با خویش کردهام بسیار
کنون که ذوق جنون ریشه کرد در دل من
دگر نمیشود این نخل کنده از بن و بار
کنون که دامن من پر ز سنگ طفلانست
خرد به راهم از آیینه میکشد دیوار
کنون که کرده مجردترم ز نور نظر
فلک کشیده به گردم ز آبگینه حصار
دگر چه دفع ملامت کند نهفتن عشق
مرا کنون که برافتاده پرده از رخ کار
چه پردگی کندم تار عنکبوت آخر
خرد چه هرزه به من میتند عناکبوار
مرا کنون که نمودند راه عالم غیب
درین ستمکده دیگر نه ممکن است قرار
چهسان نگاه تواند به دیده کرد درنگ!
دمی که پرده برافتد ز پیش چهره یار
چو عشق جای کند در طبیعتی هرگز
به حیلهها نتوان کرد منعش از اظهار
چراغ تا که نیفروختند در فانوس
ز خلق چهره تواند نهفت در شب تار
ظهور عشق به اظهار نیست حاجتمند
که ظاهر است وجود مؤثر از آثار
به عهد عشق مجویید اثر ز هستی من
که آفتاب درآید به سایه دیوار
بهار شد چمنم از نسیم گلشن عشق
چو گل شکفتهام اکنون درین خجسته بهار
کنون که هم گل و هم بلبلم درین گلشن
کنم به وصف بهار خود این غزل تکرار