عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
بدین خوبی خرد گوید که کام دل مخواه از وی
نکوروی و نکوکار و نکونام ست آه از وی
نگارم ساده و من رند رنگ آمیز رسوایم
چه نقش مدعا بندم بدین روی سیاه از وی
به موج ناله می روبم غبار از دامن زینش
کمین ها دیده ام غافل نیم در صیدگاه از وی
جنون رشک را نازم که چون قاصد روان گردد
دوم بی خویش و گیرم نامه اندر نیمه راه از وی
چه سنجم داوری با سامری سرمایه محبوبی
که باشد چون دل داور زبان دادخواه از وی
ز هم دوریم با این مایه نسبت نامرادی بین
شب تاریک از ما باشد و روی چو ماه از وی
شکستن را خدایا هم بدین اندازه قسمت کن
دلی از ما و عهد و طره و طرف کلاه از وی
بتان را جلوه نازش به وجد آرد شگرفی بین
برهمن باشد اما دیر گردد خانقاه از وی
شدم غرق شط نظاره و با غیر در تابم
که دانم می تراود دعوی ذوق نگاه از وی
نگاهش شرمگین باشد چو مژگان سرکش ست آری
فروماند سپه داری که برگردد سپاه از وی
به غالب آشتی کردیم دیگر داوری نبود
گزاف دائمی از ما شراب گاه گاه از وی
نکوروی و نکوکار و نکونام ست آه از وی
نگارم ساده و من رند رنگ آمیز رسوایم
چه نقش مدعا بندم بدین روی سیاه از وی
به موج ناله می روبم غبار از دامن زینش
کمین ها دیده ام غافل نیم در صیدگاه از وی
جنون رشک را نازم که چون قاصد روان گردد
دوم بی خویش و گیرم نامه اندر نیمه راه از وی
چه سنجم داوری با سامری سرمایه محبوبی
که باشد چون دل داور زبان دادخواه از وی
ز هم دوریم با این مایه نسبت نامرادی بین
شب تاریک از ما باشد و روی چو ماه از وی
شکستن را خدایا هم بدین اندازه قسمت کن
دلی از ما و عهد و طره و طرف کلاه از وی
بتان را جلوه نازش به وجد آرد شگرفی بین
برهمن باشد اما دیر گردد خانقاه از وی
شدم غرق شط نظاره و با غیر در تابم
که دانم می تراود دعوی ذوق نگاه از وی
نگاهش شرمگین باشد چو مژگان سرکش ست آری
فروماند سپه داری که برگردد سپاه از وی
به غالب آشتی کردیم دیگر داوری نبود
گزاف دائمی از ما شراب گاه گاه از وی
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
کافرم گر از تو باور باشدم غمخواریی
آزمند التفاتم کرده ذوق خواریی
از کنار دجله آتشخانه چندان دور نیست
کشتی ما بر شکستن زد درستان یاریی
شاد باش ای غم ز بیم مرگم ایمن ساختی
گشت صرف زندگانی، بود گر دشواریی
رشک نبود گر خدنگت جانب دشمن گرفت
در دم ساطور پنهانست زخم کاریی
برق از قهرت کباب بی محابا سوزیی
مرگ از لطفت هلاک دردمند آزاریی
با خرد گفتم چه باشد مرگ بعد از زندگی
گفت: هی خواب گرانی از پس بیداریی
ای دل از مطلب گذشتم دستگاهت را چه شد؟
شیونی، شوری، فغانی، اضطراری، زاریی
دارد انداز تسلسل در ضمیرم شوق دوست
همچو رقص ناله در کام و لب زنهاریی
دل نفس دزدید و خون گردید بخت چشم بین
کش به لعل و در توانگر کرده دزدافشاریی
زله بردار ظهوری باش غالب بحث چیست؟
در سخن درویشیی باید نه دکانداریی
آزمند التفاتم کرده ذوق خواریی
از کنار دجله آتشخانه چندان دور نیست
کشتی ما بر شکستن زد درستان یاریی
شاد باش ای غم ز بیم مرگم ایمن ساختی
گشت صرف زندگانی، بود گر دشواریی
رشک نبود گر خدنگت جانب دشمن گرفت
در دم ساطور پنهانست زخم کاریی
برق از قهرت کباب بی محابا سوزیی
مرگ از لطفت هلاک دردمند آزاریی
با خرد گفتم چه باشد مرگ بعد از زندگی
گفت: هی خواب گرانی از پس بیداریی
ای دل از مطلب گذشتم دستگاهت را چه شد؟
شیونی، شوری، فغانی، اضطراری، زاریی
دارد انداز تسلسل در ضمیرم شوق دوست
همچو رقص ناله در کام و لب زنهاریی
دل نفس دزدید و خون گردید بخت چشم بین
کش به لعل و در توانگر کرده دزدافشاریی
زله بردار ظهوری باش غالب بحث چیست؟
در سخن درویشیی باید نه دکانداریی
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۸۱
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۱
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۲ - از تغزلات
عسکری شکر بود تو گو بیا می شکرم
ای نموده ترش روی ار جا بد این شوخی ترا
از که آمختی نهادن شعرهائی شوخ چم
گر برستی شاعران هرگز نبودی آشنا
کشه بربندی گرفتی در گدائی سرسری
از تبار خود که دیدی کشه ای بر بند دا
هر زمان از نفغ تو ای زاده سگ بترکم
تا شنیدم من که از من می نهی شعر و نوا
پل بکوش اندر بکفت و آبله شد کابلیج
از بسی غمها ببسته عمر گل پا را بپا
ای نموده ترش روی ار جا بد این شوخی ترا
از که آمختی نهادن شعرهائی شوخ چم
گر برستی شاعران هرگز نبودی آشنا
کشه بربندی گرفتی در گدائی سرسری
از تبار خود که دیدی کشه ای بر بند دا
هر زمان از نفغ تو ای زاده سگ بترکم
تا شنیدم من که از من می نهی شعر و نوا
پل بکوش اندر بکفت و آبله شد کابلیج
از بسی غمها ببسته عمر گل پا را بپا
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۷۱ - فقر شاعر
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۷۸
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲
مرا دردی است بی درمان که نی سر دارد و نی پا
نه عرضش طول را ماند نه طولش عرض را همتا
کسی از درد من واقف تواند شد سر مویی
که چون مویی شود در فکر درد بی سر و بی پا
دوای درد من درد است در دستی است درمانش
که هرگز دست کس نگرفته الا همچو بودردا
نه جورش ظاهر و نی لطف پیدا نه عرض ظاهر
نمی دانم چه در دل دارد این معشوق بی پروا؟
فریب جنت از تعریف زاهد کی خورد عاشق؟
که از جان کی توان بردن به هر افسون دل ما را؟
خطا ره رفتگان را نقش پا آسیب جان باشد
که رسوایی است گر گل می کند امروز ما فردا
ز بس با بی قراری کرده خو آرام جان من
خیالش هم نماند نیم ساعت خوب در دل ها
به کفر زلف او ایمان بدل کردم صفا کردم
که بوی مشک می آید سعیدا از چنین سودا
نه عرضش طول را ماند نه طولش عرض را همتا
کسی از درد من واقف تواند شد سر مویی
که چون مویی شود در فکر درد بی سر و بی پا
دوای درد من درد است در دستی است درمانش
که هرگز دست کس نگرفته الا همچو بودردا
نه جورش ظاهر و نی لطف پیدا نه عرض ظاهر
نمی دانم چه در دل دارد این معشوق بی پروا؟
فریب جنت از تعریف زاهد کی خورد عاشق؟
که از جان کی توان بردن به هر افسون دل ما را؟
خطا ره رفتگان را نقش پا آسیب جان باشد
که رسوایی است گر گل می کند امروز ما فردا
ز بس با بی قراری کرده خو آرام جان من
خیالش هم نماند نیم ساعت خوب در دل ها
به کفر زلف او ایمان بدل کردم صفا کردم
که بوی مشک می آید سعیدا از چنین سودا
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
تا شد حکیمم عشق او با درد شد الفت مرا
تا شد رفیقم درد او رفت از سرم گرد هوا
عمری است تا کار دلم خون خوردن و جان کندن است
نی در غمت حالا مرا افتاده بر سر این بلا
از بخت می خواهم مدد جذبی ز زلف یار هم
تا باز خاک راه او در دیده سازم توتیا
در کوی جانان می روی با کاروان عشق رو
تا هر قدم در گوش جان از او رسد بانگ درا
نی چون برید از برگ خود با هر لبی دمساز شد
با هر نوا شد آشنا تا شد سعیدا بینوا
تا شد رفیقم درد او رفت از سرم گرد هوا
عمری است تا کار دلم خون خوردن و جان کندن است
نی در غمت حالا مرا افتاده بر سر این بلا
از بخت می خواهم مدد جذبی ز زلف یار هم
تا باز خاک راه او در دیده سازم توتیا
در کوی جانان می روی با کاروان عشق رو
تا هر قدم در گوش جان از او رسد بانگ درا
نی چون برید از برگ خود با هر لبی دمساز شد
با هر نوا شد آشنا تا شد سعیدا بینوا
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
زمین شوره، ای جان، کی شناسد قدر باران را؟
دلی اندوهگین داند صفای چشم گریان را
نزاعی نیست با شیطان فقیری را که قلاش است
ز عیاران ره خوفی نباشد مرد عریان را
چه خرمن ها که خاکستر نشد از تابش برقی
کند یک جرعه می افشا هزاران راز پنهان را
نگردد نکته دان طفلی نباشد عیب استادش
چو بی جوهر بود تیغی چه نقصان است سوهان را
سخن از شاهد و می گو رقیبان را مگو از حق
نصیحت به ز شیرینی نباشد طفل نادان را
وفا مشاطهٔ حسن است لیکن کس نمی داند
نگه دارید ای خوبان به عاشق عهد و پیمان را
از این عالم که یک ساعت به حال خود نمی ماند
چه جمعیت به دست آید سعیدای پریشان را؟
دلی اندوهگین داند صفای چشم گریان را
نزاعی نیست با شیطان فقیری را که قلاش است
ز عیاران ره خوفی نباشد مرد عریان را
چه خرمن ها که خاکستر نشد از تابش برقی
کند یک جرعه می افشا هزاران راز پنهان را
نگردد نکته دان طفلی نباشد عیب استادش
چو بی جوهر بود تیغی چه نقصان است سوهان را
سخن از شاهد و می گو رقیبان را مگو از حق
نصیحت به ز شیرینی نباشد طفل نادان را
وفا مشاطهٔ حسن است لیکن کس نمی داند
نگه دارید ای خوبان به عاشق عهد و پیمان را
از این عالم که یک ساعت به حال خود نمی ماند
چه جمعیت به دست آید سعیدای پریشان را؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
جز لاله نیست چشم سیاهی به راه ما
غیر از دلی شکسته نباشد پناه ما
در انتظار پنبهٔ راحت سفید شد
چشم کشیده سرمهٔ داغ سیاه ما
از موج خیز جوهر شمشیر آبدار
دایم رسیده آب به حلق گیاه ما
از بهر چشم زخم حوادث به خط صنع
حرزی نوشته هاله بر اطراف ماه ما
تا شد نشان عمر در این خاک توده گم
هر دم کمان یأس کشد تیر آه ما
افتاده ام به چشم و نیفتادم از نظر
بر دیده کرد جا همه جا برگ کاه ما
بر جان و دل از آنچه تو دیروز کرده ای
گر نیست باوری تو سعیدا گواه ما
غیر از دلی شکسته نباشد پناه ما
در انتظار پنبهٔ راحت سفید شد
چشم کشیده سرمهٔ داغ سیاه ما
از موج خیز جوهر شمشیر آبدار
دایم رسیده آب به حلق گیاه ما
از بهر چشم زخم حوادث به خط صنع
حرزی نوشته هاله بر اطراف ماه ما
تا شد نشان عمر در این خاک توده گم
هر دم کمان یأس کشد تیر آه ما
افتاده ام به چشم و نیفتادم از نظر
بر دیده کرد جا همه جا برگ کاه ما
بر جان و دل از آنچه تو دیروز کرده ای
گر نیست باوری تو سعیدا گواه ما
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
دیوانه شدم باز جنون می کنم امشب
ای عشق مدد ساز که خون می کنم امشب
تا عشق بنا گشته جهان یاد ندارد
عیشی که به این بخت زبون می کنم امشب
غم نخل و ثمر آه و نفس سوخته آخر
خود گوی که بی روی تو چون می کنم امشب؟
سیلی که برد زنگ ز آیینهٔ عالم
از دیدهٔ خونبار برون می کنم امشب
چون شمع به خود گریهٔ جانسوز سعیدا
تا کوی فنا راهنمون می کنم امشب
ای عشق مدد ساز که خون می کنم امشب
تا عشق بنا گشته جهان یاد ندارد
عیشی که به این بخت زبون می کنم امشب
غم نخل و ثمر آه و نفس سوخته آخر
خود گوی که بی روی تو چون می کنم امشب؟
سیلی که برد زنگ ز آیینهٔ عالم
از دیدهٔ خونبار برون می کنم امشب
چون شمع به خود گریهٔ جانسوز سعیدا
تا کوی فنا راهنمون می کنم امشب
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
هر زمان بر سر پرشور هوای دگر است
هر نفس از دل غمدیده نوای دگر است
گاه پیچد به خم زلف و گهی بر کاکل
آه دلسوز مرا مد رسای دگر است
بیشه ای را که منم شیر نیستانش را
هر دم از نالهٔ من برگ و نوای دگر است
ای خوشا عالم معنی که به هر چشم زدن
بهر دل بردن ما ماه لقای دگر است
درد در سینه ام از نعمت او می بالد
سینه را ازغم او باز صفای دگر است
هر که راه عشق ره و رسم ملامت آموخت
دل به جای دگر و چشم به جای دگر است
از دعای شب و آه سحر و گریهٔ صبح
شکر لله سعیدا که صفای دگر است
هر نفس از دل غمدیده نوای دگر است
گاه پیچد به خم زلف و گهی بر کاکل
آه دلسوز مرا مد رسای دگر است
بیشه ای را که منم شیر نیستانش را
هر دم از نالهٔ من برگ و نوای دگر است
ای خوشا عالم معنی که به هر چشم زدن
بهر دل بردن ما ماه لقای دگر است
درد در سینه ام از نعمت او می بالد
سینه را ازغم او باز صفای دگر است
هر که راه عشق ره و رسم ملامت آموخت
دل به جای دگر و چشم به جای دگر است
از دعای شب و آه سحر و گریهٔ صبح
شکر لله سعیدا که صفای دگر است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
صاحب نفسی را که اثر در نفسش نیست
نخلی است که جز غم ثمری پیشرسش نیست
شوخی که طلبکار و هواخواه ندارد
نارست ولیکن مدد از خار و خسش نیست
آن که مقید به لباس است چه چیز است
مرغی است گرفتار و به ظاهر قفسش نیست
از بسکه سبک می گذرد قافلهٔ عمر
ما گوش به آواز و صدا در جرسش نیست
در خانه کسی هست مرا لیک چه سازم
دل سخت چنان است که صد حرف بسش نیست
در غمکدهٔ عشق خوشا حال سعیدا
امروز که جز درد و الم هم نفسش نیست
نخلی است که جز غم ثمری پیشرسش نیست
شوخی که طلبکار و هواخواه ندارد
نارست ولیکن مدد از خار و خسش نیست
آن که مقید به لباس است چه چیز است
مرغی است گرفتار و به ظاهر قفسش نیست
از بسکه سبک می گذرد قافلهٔ عمر
ما گوش به آواز و صدا در جرسش نیست
در خانه کسی هست مرا لیک چه سازم
دل سخت چنان است که صد حرف بسش نیست
در غمکدهٔ عشق خوشا حال سعیدا
امروز که جز درد و الم هم نفسش نیست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
از ره عیش و نشاط، ای چرخ گردیدن نداشت
در زمان ما بساط خویش برچیدن نداشت
دوش بر شوخی نگاه حیرتم افتاده است
کز نزاکت جسم او را همچو جان دیدن نداشت
در چمن جز ریختن خون صراحی را به جام
دست بی زنهار او پروای گل چیدن نداشت
آفتاب از ابر گرمی بیشتر بخشد به خلق
روی خود را در نقاب زلف پیچیدن نداشت
کرده بودی در الف بی مشق بیدادی تمام
خط برآوردی و باز این مشق ورزیدن نداشت
حال ما را در ترازوی ریاضت این قدر
ای سرت گردم، بده انصاف، سنجیدن نداشت
کرده بودی خود قبول آن که من بی حاصلم
باز از بی طاقتی چون بید لرزیدن نداشت
در محیط بیخودی نارفته گامی هم ز خویش
گرد وای خویش چون گرداب، گردیدن نداشت
دیده و دانسته از حق چشم پوشیدن خطاست
آشنا را حال از بیگانه پرسیدن نداشت
روز محشر هر سر مو شاهد کردار ماست
روسیه را این قدر بر نامه پیچیدن نداشت
آسمان گو بر مراد ما سعیدا گر نگشت
از چنین بی دست و پایی جای رنجیدن نداشت
در زمان ما بساط خویش برچیدن نداشت
دوش بر شوخی نگاه حیرتم افتاده است
کز نزاکت جسم او را همچو جان دیدن نداشت
در چمن جز ریختن خون صراحی را به جام
دست بی زنهار او پروای گل چیدن نداشت
آفتاب از ابر گرمی بیشتر بخشد به خلق
روی خود را در نقاب زلف پیچیدن نداشت
کرده بودی در الف بی مشق بیدادی تمام
خط برآوردی و باز این مشق ورزیدن نداشت
حال ما را در ترازوی ریاضت این قدر
ای سرت گردم، بده انصاف، سنجیدن نداشت
کرده بودی خود قبول آن که من بی حاصلم
باز از بی طاقتی چون بید لرزیدن نداشت
در محیط بیخودی نارفته گامی هم ز خویش
گرد وای خویش چون گرداب، گردیدن نداشت
دیده و دانسته از حق چشم پوشیدن خطاست
آشنا را حال از بیگانه پرسیدن نداشت
روز محشر هر سر مو شاهد کردار ماست
روسیه را این قدر بر نامه پیچیدن نداشت
آسمان گو بر مراد ما سعیدا گر نگشت
از چنین بی دست و پایی جای رنجیدن نداشت
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
در نظربازی من یار نهان می گردد
از میان چون بروم یار عیان می گردد
نشئهٔ می به جوانان صفت پیر دهد
طرفه سری است کز این پیر جوان می گردد
پشت من از اثر فکر محبت شد خم
تیر از بار غم عشق کمان می گردد
بوسه ها داد لبش وعده و با من نرسید
چه کنم دور زمان است از آن می گردد
در بیابان طلب بسکه نظر گرم رو است
سرمه در دیدهٔ من ریگ روان می گردد
نگران چند روی از پی گردیدن دل
ز آن خبر گیر که گرد سر آن می گردد
عالم غیب سعیدا سفری آسان نیست
که در این راه نظر بار گران می گردد
از میان چون بروم یار عیان می گردد
نشئهٔ می به جوانان صفت پیر دهد
طرفه سری است کز این پیر جوان می گردد
پشت من از اثر فکر محبت شد خم
تیر از بار غم عشق کمان می گردد
بوسه ها داد لبش وعده و با من نرسید
چه کنم دور زمان است از آن می گردد
در بیابان طلب بسکه نظر گرم رو است
سرمه در دیدهٔ من ریگ روان می گردد
نگران چند روی از پی گردیدن دل
ز آن خبر گیر که گرد سر آن می گردد
عالم غیب سعیدا سفری آسان نیست
که در این راه نظر بار گران می گردد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
به هنگام دعا زاهد نظر بر آسمان دارد
امید دانهٔ گندم مگر از کهکشان دارد
چه گویم با چنان شوخی که در نظارهٔ اول
خدنگ ناز و چشم مست و تیغ بی امان دارد
به جان طور آتش از تجلای تو پیدا شد
ز دست توست هر داغی که در دل آسمان دارد
ز بیداد تو در پیش که گویم چون تو می دانی
دلم از خنجر ناز تو زخم بی نشان دارد
سعیدا هر کمالی را زوالی در کمین باشد
که هر سودی که ماه نو کند آخر زیان دارد
امید دانهٔ گندم مگر از کهکشان دارد
چه گویم با چنان شوخی که در نظارهٔ اول
خدنگ ناز و چشم مست و تیغ بی امان دارد
به جان طور آتش از تجلای تو پیدا شد
ز دست توست هر داغی که در دل آسمان دارد
ز بیداد تو در پیش که گویم چون تو می دانی
دلم از خنجر ناز تو زخم بی نشان دارد
سعیدا هر کمالی را زوالی در کمین باشد
که هر سودی که ماه نو کند آخر زیان دارد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
ذکر تو هوش [و] فکر تو از خویش می برد
بار خودی خیال تو از پیش می برد
هر خار، کان کشیده به مژگان ز پای گل
بلبل به یادگار دل ریش می برد
تنها نه فارغ از غم دنیاش می کند
غم ها ز دل برون دل درویش می برد
هر گه که دل به خنجر نازی شود دچار
خود را قفا کشیده مرا پیش می برد
اندوه کرد جمع سعیدا برای دل
دریوزه ای به خدمت درویش می برد
بار خودی خیال تو از پیش می برد
هر خار، کان کشیده به مژگان ز پای گل
بلبل به یادگار دل ریش می برد
تنها نه فارغ از غم دنیاش می کند
غم ها ز دل برون دل درویش می برد
هر گه که دل به خنجر نازی شود دچار
خود را قفا کشیده مرا پیش می برد
اندوه کرد جمع سعیدا برای دل
دریوزه ای به خدمت درویش می برد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
صدای خستگان جان و دل اندوهگین سوزد
که نی را خانهٔ خالی ز آواز حزین سوزد
چو شمعم پردهٔ فانوس پیراهن کجا گردد
که گر تصویر دست من کشی در آستین سوزد
غبار جسم سوزانم اگر بر روی بحر آید
هر آن موجی که آید از پی گردم جبین سوزد
چسان تا وادی ایمن توانم رفت با موسی
که گر بر طور مانم پای کوه آتشین سوزد
مرا چون بخت با جانان کند نزدیک می میرم
که خس را باد با آتش اگر سازد قرین سوزد
دل مشتاق تیغش بوسه ای ز آن لب نمی خواهد
که حلق تشنه را البته جوش انگبین سوزد
سعیدا زیر خاک اندیشه دارد لالهٔ داغش
مبادا سر کشد یکبارگی روی زمین سوزد
که نی را خانهٔ خالی ز آواز حزین سوزد
چو شمعم پردهٔ فانوس پیراهن کجا گردد
که گر تصویر دست من کشی در آستین سوزد
غبار جسم سوزانم اگر بر روی بحر آید
هر آن موجی که آید از پی گردم جبین سوزد
چسان تا وادی ایمن توانم رفت با موسی
که گر بر طور مانم پای کوه آتشین سوزد
مرا چون بخت با جانان کند نزدیک می میرم
که خس را باد با آتش اگر سازد قرین سوزد
دل مشتاق تیغش بوسه ای ز آن لب نمی خواهد
که حلق تشنه را البته جوش انگبین سوزد
سعیدا زیر خاک اندیشه دارد لالهٔ داغش
مبادا سر کشد یکبارگی روی زمین سوزد