عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
کس نگردد مبتلای درد وآزار فراق
کس مبادا در جهان یا رب فراق
نوح از طوفان ویعقوب از غم یوسف ندید
آنچه من می بینم اندر دهر ز آزار فراق
دیده ای آتش چوافتد در نیستان چون کند
همچنان در جسم و جانم می کند نار فراق
در علاج من طبیبا رنج بی حاصل مبر
زآنکه مرگ آید دوای درد بیمار فراق
دارم از ابروی یار خود قدی خم گشته تر
بسکه بنهاده است بر دوشم همی بار فراق
پیش از آن کز ما فراق آثار نگذارد به دهر
ازخدا خواهم به جا نگذارد آثار فراق
گفت از دوزخ بلند اقبال کم کن گفتگو
در بر هر کس که گفتم شرحی از کار فراق
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
بر سر ما آن نگار آورده کاری از فراق
کآتش دوزخ بود بی شک شراری از فراق
هوشم ازسر تابم از دل جانم ازتن رفته است
رفته در پیراهنم گوئی که ماری از فراق
اینکه می بینی قدم خم گشته چون ابروی دوست
نیست از پیری که هستم زیر باری از فراق
از برم تا رفت دلبر اشک چشمم می رود
از کنارم رودها از هر کناری از فراق
دود آهم گر ز گردون بگذرد نبودعجب
کآتشی دارم به جان و دل ز یاری از فراق
وصل وی بامی مگر شوید غبارش را زرخ
بر رخ هر دل که بیشیند غباری از فراق
جز بلند اقبال کوهست از تو بی آرام تر
همچو توای دل ندیدم بی قراری از فراق
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
فغان که دل به برم خون شد ازجفای فراق
خدا به داد دل من دهد سزای فراق
روای طبیب مده درد سر مرا وبه خویش
که غیر مرگ نباشد دگر دوای فراق
فراق را نمک ما دودیده کور کند
که تا یکی کشد از هر طرف عصای فراق
اگر فراق بمیرد ز دیده خون باریم
من از برای دل خود دل از برای فراق
بقای هیچ کسی نیست در فنای کسی
ولی بقای دل ما است در فنای فراق
نوای نی عجب امشب به گوش جانسوز است
مگر که نائی ما می زند نوای فراق
فراق یار چو آید ز پیش یار سزد
که درز اشک نمایم نثار پای فراق
قلم بسوخت چوانگشت اندر انگشتم
چوخواستم بنویسم زماجرای فراق
مدام ذکر دلش این بود بلنداقبال
که دور ساز خدایا زما قضای فراق
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
گفتم ازهجر توخونین جگرم گفت چه باک
گفتم از زلف تو آشفته ترم گفت چه باک
گفتم آن دل که ز دستم به اسیری بردی
روزگاری است کز او بی خبرم گفت چه باک
گفتمش دل زغمت خون شدو پیوسته همی
ریخت بر چهره ام از چشم ترم گفت چه باک
گفتم ای مه تو ز بس جابری ومن صابر
در برتیر ملامت سپرم گفت چه باک
گفتم از شوخ شکر لب ز فراقت به مذاق
تلخ تر گشته ز حنظل شکرم گفت چه باک
گفتم افتاده ز بیدادتو درکنج قفس
همچو آن طایر بشکسته پرم گفت چه باک
گفتمش در شب هجران تو از آتش غم
سوخت چون شمع ز پا تا به سرم گفت چه باک
گفتم از عشق تو هر چند بلند اقبالم
بی دل وخون جگر و در به درم گفت چه باک
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
دشمنی دارنددرکار آب وآتش باد وخاک
با دلم شد پس غم یار آب و آتش باد وخاک
یار ما هم شاید ار با ما دم از یاری زند
یار اگر گردند ناچار آب و آتش بادو خاک
دلبر ما را هم افتد با دل ما الفتی
الفت ار گیرند این چار آب وآتش باد وخاک
یار ما از ما بود بیزار وماازجان خود
تا زهم هستندبیزار آب وآتش باد وخاک
جز دل آزاری نبیند هیچکس کاری ز یار
تا ز هم بینند آزار آب و آتش باد وخاک
پرورد تا همچو او شوخی وچون من عاشقی
روز وشب هستند درکار آب وآتش باد وخاک
شد بلنداقبال درگیتی خداوندسخن
بارهاکردند اقرار آب و‌آتش باد وخاک
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
زلفت شب قدر است ورخت ماه مبارک
از این شب واین ماه تعالی وتبارک
درماه مبارک شب قدراست نهان لیک
پنهان به شب قدر تو شدماه مبارک
پسته شده خندان برچشم تو زبادام
خوار آمده پیش رطب لعل تو خارک
زآن گشته ای ازموی زره پوش کز ابروی
چشم تو به روی تو کشیده است بلارک
دانی ز چه اقبال من اینگونه بلنداست
چون خاک رهت گشته مرا زینت تارک
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
ای ترک من ای آفت دین ودل وفرهنگ
برخیز وبده باده و بیشین وبزن چنگ
چون زلف پریشان توافتم زچه در تاب
چون تنگ دهان تونشینم ز چه دلتنگ
از مژه سنان داری وشمشیر ز ابرو
آرم سپر از سینه تو داری به من ار جنگ
در زلف تو چین دیدم ودارم عجب از این
چون شد که چنین چین شده با پادشه زنگ
معشوق منی از چه نشینی بر اغیار
سیمین بدنی حیف که داری دلی از سنگ
زلف تو چرا بی ادبی می کنداین سان
پیوسته همی بر سر و روی تو زندچنگ
اقبال بلند است کسی را که به عشقت
نه درپی نام است ونه پروا کند از ننگ
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
گر ببیند رخ تو را بلبل
خار گردد به پیش چشمش گل
چشم تو برده خواب از نرگس
زلف توبرده تاب از سنبل
همه گویند مه نموده خسوف
گر پریشان کنی به رخ کاکل
زلفت افتاده بر زنخدانت
همچوهاروت در چه بابل
بر سر قد تو بودخورشید
بر سر سرو اگر بود صلصل
هم ز رخ طعنه می زنی بر ماه
هم به لب نشئه می بری از مل
گر مرا کرده ای بلنداقبال
مددی کن که بگذرم از پل
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
ای نگار سیم تن ای بی وفای سنگدل
چون دهان خود مرا تا چند داری تنگدل
ای می لعل لبت زنگ دل ما را ببر
زآنکه افتاده است از هجرت مرا در زنگ دل
از نگاهی آهوی چشم تو از چنگش برد
گر ببیند شیر گردون را بود در چنگ دل
من بر آن بودم که دیگر دل به کس ندهم ولی
بردناگه از کفم آن ترک شوخ و شنگ دل
چون بلنداقبال گردد درجهان آسوده حال
هر که را آسوده گشت از فکرنام وننگ دل
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
به جمال توگشته دل مایل
صد هزار آفرین به دیده ودل
دل وجان هر دورا دهد آسان
عاشقت را است دوریت مشکل
نه به بر حاضری ونه ظاهر
نه ز ما غائبی ونه غافل
باولای توهرگنه طاعت
بی رضای توهر عمل باطل
هر چه غالی به پیش توبی قدر
هرچه عالی به نزدتو سافل
پیش عقل تو عاقلان حیران
پیش علم تو عالمان جاهل
چشم امید هر کس است به تو
گر که مجنون بود وگر عاقل
وای بر حال وزندگانی او
نشودلطفت ار به کس شامل
ای که هستی تو ساقی کوثر
کن مرا نیز مست ولایعقل
من هنوزم میان کشتی وبحر
هر کسی رفت و خفت در ساحل
در دولتسرای خاصت کو
تا در آنجا طلب کند سائل
چه شود کم زجاه و حشمت تو
به جوارت گرم دهی منزل
کن نظر بر دل بلنداقبال
تا که غمهای او شود زائل
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
شب فراق تو بیرون نمی روم زخیال
خیال روی توام کرده است همچو هلال
به وصل تو مشتاقم آن چنان ای دوست
که تشنگان وگدایان به سیم وآب زلال
مرا به عمر اگر حظ بود بود زآن خط
مرا به زندگی ار حال هست از آن خال
نظر در آئینه کن تا مثال خود بینی
چنان مدان که تو را نیست درزمانه مثال
زچشم می مفروش این قدر نیی خمار
به پشت مشک مکش این همه نیی حمال
بود به چهر تو آثار جلوه مهدی
بود دو چشم تو آشوب و فتنه دجال
نه در فراق تو ماند قرار در دل من
نه باددرخم چنبر نه آب در غربال
چرا ز هجر خود این قدر می کنی خوارم
اگر زلطف مرا خوانده ای بلند اقبال
به عهدمعتمد الدوله نیست اندر فارس
به غیر زلف تو ومن کسی پریشان حال
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
قسم به موی تو یعنی به سوره واللیل
که جز تو با کس دیگر دلم ندارد میل
حکایتی است ز روی توسوره والشمس
کنایتی است زموی تو آیه واللیل
نه آگه است که من مبتلا به هجر توام
که گوید اینهمه زاهد حدیث دوزخ وویل
گهی که چشم من اندر فراق با رد اشک
عجب مدار کند شهر را اگر از جا سیل
بیا وچهره نما تا شبم شود چون روز
گره ز زلف گشا تا شود نهارم لیل
تو رابود مه وخورشید اگر جمال از نور
مرا هم اشک چوپروین شده است چشم سهیل
وفای من ز جفای تو باشد افزون تر
بنه به کفه میزان زلف و بنما کیل
منم میان همه عاشقان بلند اقبال
چنانکه درهمه دلبران توئی سرخیل
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
کشدم بی تو بر بهشت ار میل
جای بادا به دوزخم در ویل
وصف روی تو سوره والشمس
شرح موی تو آیه واللیل
راه دارد دلار به دل ز چه رو
هیچ با ما دلت نداردمیل
بسکه گریم زدوریت نه عجب
شهر ویران شود اگر از سیل
دور ازرویت ای مه بی مهر
شده چشمم زخون دل چو سهیل
آه مستان ز سینه وقت سحر
بهتر اززاهد ودعای کمیل
عاشقان را منم بلند اقبال
دلبران را اگر توئی سرخیل
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
داده شه فرمان که مستان را نمایند احترام
شد خبر گویا ز چشم مست آن ماه تمام
روز نوروز و شب یلداست چهر و زلف او
کس ندارد یاد با هم هیچ سال این صبح وشام
هر سیه بختی زندتهتمت به چرخ نیلگون
نیلگون بخت من است از آن خط فیروزه فام
ماه بودی چون رخت گر ماه را بودی دو زلف
سرو گشتی چون قدت گر سرورا بودی خرام
ماه تابان است اگر آرد رخت نایب مناب
سروبستان است اگر دارد قدت قائم مقام
از خط وخال ورخ وزلف ولب وابرو وچشم
بردی ازمن دل ندانم بردی اما باکدام
کرده ام پیدا دل گم گشته را درزلف تو
زآنکه گاهی بینمش چون دال وگاهی شکل لام
سازگار اندرمزاج ناخوش او نیست عشق
گر کسی از شوق عشق دوست باشدتلخ کام
ساقیا از باده مستم کن چوچشم مست دوست
خم خم آور می کفایت می دهد کی جام جام
زاهدان گویند می باشدحرام و می منوش
می اگر باشد به دست وی حلال است این حرام
بختم ازمویت سیه تر بود وروزم تیره تر
شد بلنداقبال نامم تا تو راگشتم غلام
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
ندیده برده دل و دین ز کف جمال توام
نموده شکل هلالی به قدخیال توام
مرا توروزوشب اندر برابر نظری
میان هجر تودرنعمت وصال توام
قسم به احمد مختار و حیدر کرار
بلال قنبر تو قنبر بلال توام
توگلستانی ومن بلبل خوش الحانت
تو آسمانی و من لایری هلال توام
اگر که آب حیاتی است از لبت سخنی است
چوخضر تشنه جامی از آن زلال توام
تو را به حسن سزد دم زنی به یکتائی
که کس نداده و ندهد نشان مثال توام
توانیم که کشی یا کنی ز بندآزاد
اسیر بسته و مرغ شکسته بال توام
فصاحت ار چه مسلم بود مرا به جهان
ولی به وصف توفخرم بس این که لال توام
شنیده ام که مرا خوانده ای بلند اقبال
بودبلندی اقبال از جلال توام
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
من شاهبازم کاین چنین اندر قفس افتاده ام
خود دادرس بودم کنون بی دادرس افتاده ام
پنهان نمایم تا به کی بر لب نبردم جام می
من مستم از چشمان وی چنگ عسس افتاده ام
نه چون مگس افتاده ام اندر کمندعنکبوت
ار نیک بینی چون شکر پیش مگس افتاده ام
دانی چرا خوارم چنین زار ودل افکارم چنین
چون طایر پرکنده پر اندر قفس افتاده ام
بلبل نیم زاغ توام گر زاغم از باغ توام
گر گل نیم درگلشنت چون خار وخس افتاده ام
گشتم بلند اقبال از آن کاندر میان عاشقان
درعشق روی دلبران دور از هوس افتاده ام
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
در رخ دلبر لبی شیرین چو شکر دیده ام
وندر آن شکر عجب قندی مکرر دیده ام
از شکر قند مکرر می شود پیدا بلی
هم درآن هم زقنادان کشمر دیده ام
چشم زاهد هم ز دیدن شکر لله گشته کور
گوش او رااز شنیدن نه همی کر دیده ام
دلبران زیوربه عارض می کنند از بهر حسن
من به حسن از عارض دلدار زیور دیده ام
خسرو از رخسار شیرین وامق از عذرا ندید
چشم وابروئی که من در روی دلبر دیده ام
زهره هر دم دف زنان گوید به بزم قدسیان
همچواشعار بلنداقبال کمتر دیده ام
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
از غم عشق تو رسوای جهان گردیده ام
بی دل و آشفته وآتش به جان گردیده ام
نه خبر دارم ز دین ونه به دل پروای کفر
فارغ از عشقت هم از این هم از آن گردیده ام
نه خبر دارم ز دین ونه به دل پروای کفر
فارغ از عشقت هم از این هم از آن گردیده ام
دامنم از بسکه پر اختر شده است از اشک چشم
می سزد دعوی نمایم آسمان گردیده ام
در برم دل خون نشد یکبارگی از عشق تو
ز این تکاهل از دل خود بدگمان گردیده ام
چون شود روی گلستان چون رسد فصل خزان
من هم از درد فراقت آن چنان گردیده ام
صبح کردم شام هجرت را به امید وصال
درغمت روئین تن وصاحبقران گردیده ام
چون بلند اقبال اندر نظم ونثر از عشق تو
شور شهر وفتنه آخر زمان گردیده ام
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
من اگر دور از توام پیش توام
با همه بیگانه و خویش توام
بی خبر از کفر ودینم کرده عشق
این قدر دانم که درکیش توام
پادشاهی را نیارم درنظر
فخر من این بس که درویش توام
خواهم ای ساقی ز می مستم کنی
من نه دربند کم وبیش توام
خوشتر است از نوشدارو درد تو
بهتر است از انگبین نیش توام
زهر کز دست تو از تریاق به
به زجدوار آمده بیش توام
چون بلنداقبال دل ریشم مدام
تا توگفتی مرهم ریش توام
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
فاش گویم عاشق رخسار دلبر گشته ام
هرکجا بنشسته زاهدگفتا کافر گشته ام
حاجت شمع وچراغم نیست در تاریک شب
زآنکه من همسایه با ماه منور گشته ام
مژه دلدار را گفتم که چون بخت منی
گفت آری ز آن سیه گردیده و برگشته ام
مهر عالمتاب را گفتم چوچهر دلبری
گفت چون اورخ نمود از ذره کمتر گشته ام
دلبر ما هر زمان گردد به شکلی جلوه گر
مر مرا هم بین که آندم شکل دیگر گشته ام
گر ببینی احمدش بینی که من هستم بلال
ور ببینی حیدرش بینی که قنبر گشته ام
مهدی آخر زمان گر بینی اورا بنگری
چون بلنداقبال با افلاک همسر گشته ام