عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۸۳
چون شاه دین به لشکر کین روبرو فتاد
اتمام امر را به نصیحت زبان گشاد
فرمود ای امیر معسکر چرا نکرد
فهمت تمیز تیه ظلال از ره رشاد
دیدی غرور جاه چسان بردت از نظر
آن دورها مودت و آن طورها وداد
بی طول وقت و عرض زمان خود چه شد که رفت
در حق من حسین منی ترا ز یاد
با آن گذشت چیست ترا با من این گرفت
با آن وداد چیست ترا با من این عناد
اجرای امر تا رود از جانب یزید
امضای حکم تا شود از زاده ی زیاد
ریزی به خاک خون مرا بهر ملک ری
رو رو که بهره تو دو جو گندمش مباد
پنداشتی درستی کار از شکست من
حشر تو با یزید بدین گونه اعتقاد
امر خدا به زیر پی انداختی چو خس
نهی نبی به گوش دل انگاشتی چو باد
فخرت به اعتنای یزید است و ز غرور
بر التفات ابن زیاد است اعتماد
در چنگ خوک چون تو نیابدکس ایمنی
بر پر کاه چون تو نجوید کس اعتضاد
گفتم من آنچه بایدم اظهار کرد و گفت
لیکن تو در صلاح کنی سعی یا فساد
در هر عمل که جازم آنی ز خیر و شر
از طیب و خبث عدل خدایت جزا دهاد
دادی به دست حرص و هوا هوش و رای خویش
رفتت به باد صارفه چون خاک دین و داد
هر لحظه نو به نو دل من سوختی دگر
بر خویش آتشی عجب افروختی دگر
اتمام امر را به نصیحت زبان گشاد
فرمود ای امیر معسکر چرا نکرد
فهمت تمیز تیه ظلال از ره رشاد
دیدی غرور جاه چسان بردت از نظر
آن دورها مودت و آن طورها وداد
بی طول وقت و عرض زمان خود چه شد که رفت
در حق من حسین منی ترا ز یاد
با آن گذشت چیست ترا با من این گرفت
با آن وداد چیست ترا با من این عناد
اجرای امر تا رود از جانب یزید
امضای حکم تا شود از زاده ی زیاد
ریزی به خاک خون مرا بهر ملک ری
رو رو که بهره تو دو جو گندمش مباد
پنداشتی درستی کار از شکست من
حشر تو با یزید بدین گونه اعتقاد
امر خدا به زیر پی انداختی چو خس
نهی نبی به گوش دل انگاشتی چو باد
فخرت به اعتنای یزید است و ز غرور
بر التفات ابن زیاد است اعتماد
در چنگ خوک چون تو نیابدکس ایمنی
بر پر کاه چون تو نجوید کس اعتضاد
گفتم من آنچه بایدم اظهار کرد و گفت
لیکن تو در صلاح کنی سعی یا فساد
در هر عمل که جازم آنی ز خیر و شر
از طیب و خبث عدل خدایت جزا دهاد
دادی به دست حرص و هوا هوش و رای خویش
رفتت به باد صارفه چون خاک دین و داد
هر لحظه نو به نو دل من سوختی دگر
بر خویش آتشی عجب افروختی دگر
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۹۵
آنانکه نفس خویش جری بر جفا کنند
چون صبر بر شکنجه روز جزا کنند
بهر قتال آل نبی تیغ ها به دست
با آنکه دین وی به زبان ادعا کنند
ترک تغافل اهل ستم را چو رسم نیست
کاش اندکی به حالت خویش اعتنا کنند
قومی که در عقوبتشان افتراق نیست
دارند اگر نماز به پا یا زنا کنند
برخویش گشته مانع نعمای سرمدی
منع نوا ز مالک منع و عطا کنند
نه خجلت از بتول و نه خشیت ز بوتراب
نه حرمت از رسول و نه شرم از خدا کنند
دردا که خیل فصل خداوند وصل را
در خاک و خون فکنده سر از تن جدا کنند
خون حرام وی به تهور هدر دهند
مال حلال وی به تقلب هبا کنند
پیراهنی که فاطمه اش رشته پود و تار
بر تن سگان گرگ شعارش قبا کنند
و آن کشته را به نعل ستوران خاره سای
در چشم خاک سرمه روش توتیا کنند
دارند پاس حرمت قرآن ولی چه سود
تا خود نه امتیاز خلوص از ریا کنند
ز الفاظ اگر مراد معانی است بی گزاف
معنی ندارد آنکه به لفظ اکتفا کنند
ز اهل ضلال یک سر مو کوتهی نشد
در دفع حق هر آنچه توان دست و پا کنند
واسومتا به حالت امت که در نشور
خود با چه رو به روی نبی دیده واکنند
جز نفی حق نخواسته در هر نشست و خاست
دعوی کنند باز که حق درمیان ماست
چون صبر بر شکنجه روز جزا کنند
بهر قتال آل نبی تیغ ها به دست
با آنکه دین وی به زبان ادعا کنند
ترک تغافل اهل ستم را چو رسم نیست
کاش اندکی به حالت خویش اعتنا کنند
قومی که در عقوبتشان افتراق نیست
دارند اگر نماز به پا یا زنا کنند
برخویش گشته مانع نعمای سرمدی
منع نوا ز مالک منع و عطا کنند
نه خجلت از بتول و نه خشیت ز بوتراب
نه حرمت از رسول و نه شرم از خدا کنند
دردا که خیل فصل خداوند وصل را
در خاک و خون فکنده سر از تن جدا کنند
خون حرام وی به تهور هدر دهند
مال حلال وی به تقلب هبا کنند
پیراهنی که فاطمه اش رشته پود و تار
بر تن سگان گرگ شعارش قبا کنند
و آن کشته را به نعل ستوران خاره سای
در چشم خاک سرمه روش توتیا کنند
دارند پاس حرمت قرآن ولی چه سود
تا خود نه امتیاز خلوص از ریا کنند
ز الفاظ اگر مراد معانی است بی گزاف
معنی ندارد آنکه به لفظ اکتفا کنند
ز اهل ضلال یک سر مو کوتهی نشد
در دفع حق هر آنچه توان دست و پا کنند
واسومتا به حالت امت که در نشور
خود با چه رو به روی نبی دیده واکنند
جز نفی حق نخواسته در هر نشست و خاست
دعوی کنند باز که حق درمیان ماست
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۰۷
آن ناکسان که پخته ز جان خام میکنند
پیداست ز اول آنچه سرانجام می کنند
آبش نداده تشنه لبش سر بریده باز
یا للعجب که دعوی اسلام می کنند
عار یهود و ننگ نصاراست دینشان
اسلام را به مغلطه بدنام میکنند
یک جرعه اش ز صاحب تسنیم شد دریغ
آبی که منقسم به دد و دام می کنند
بر سلب حق نباشد اگر سعیشان چرا
در بأس باطل این همه ابرام میکنند
بایستشان مکان ملکوت اینک از غرور
خود را به چهل اضل از انعام می کنند
تا پیش اهل ملعنت آیند رو سفید
روز خود از ستیزه شبه فام می کنند
واحیرتا که در ره دین لاف مهتری است
آن راکه کفر و شرک از اسلام او بری است
پیداست ز اول آنچه سرانجام می کنند
آبش نداده تشنه لبش سر بریده باز
یا للعجب که دعوی اسلام می کنند
عار یهود و ننگ نصاراست دینشان
اسلام را به مغلطه بدنام میکنند
یک جرعه اش ز صاحب تسنیم شد دریغ
آبی که منقسم به دد و دام می کنند
بر سلب حق نباشد اگر سعیشان چرا
در بأس باطل این همه ابرام میکنند
بایستشان مکان ملکوت اینک از غرور
خود را به چهل اضل از انعام می کنند
تا پیش اهل ملعنت آیند رو سفید
روز خود از ستیزه شبه فام می کنند
واحیرتا که در ره دین لاف مهتری است
آن راکه کفر و شرک از اسلام او بری است
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۱۰
گو خصم دل چرا به ستم رام می کنی
هر لحظه اش به یک ستم آرام می کنی
آخر چرا شکنجه جاوید این دو روز
از بهر جان خویش سرانجام می کنی
برگ قتال قاسم ناشاد می نهی
ساز مصاف اکبر ناکام می کنی
با مذهبی که کفر تبری کند از آن
خاکت به حلق دعوی اسلام میکنی
خون خدا به خاک خطا ریختی و باز
کورانه ازکتاب وی اعظام می کنی
روی از در صمد که محل وقوف بود
برتافتی و سجده ی اصنام می کنی
با اهل صدق گر بودت عمر سرمدی
طبعت عداوت است که مادام می کنی
روز جزا که قطع شد از هر درت امید
حشر تو با یزید و عذاب تو بایزید
هر لحظه اش به یک ستم آرام می کنی
آخر چرا شکنجه جاوید این دو روز
از بهر جان خویش سرانجام می کنی
برگ قتال قاسم ناشاد می نهی
ساز مصاف اکبر ناکام می کنی
با مذهبی که کفر تبری کند از آن
خاکت به حلق دعوی اسلام میکنی
خون خدا به خاک خطا ریختی و باز
کورانه ازکتاب وی اعظام می کنی
روی از در صمد که محل وقوف بود
برتافتی و سجده ی اصنام می کنی
با اهل صدق گر بودت عمر سرمدی
طبعت عداوت است که مادام می کنی
روز جزا که قطع شد از هر درت امید
حشر تو با یزید و عذاب تو بایزید
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۱۴
یارب چه ها گذشت بر آن شاه بی سپاه
در حرب خشمگین سپهی خصم کینه خواه
دردا که آهوی حرم از عنف گرگ چرخ
افتاد همچو یوسف و نامد برون ز چاه
هر داغدیده بیوه زنی دختری یتیم
از باژگونه کوکب و از طالع تباه
آن دشمن از کشاکش این دشمنش مفر
این رهزن از تطاول آن رهزنش پناه
جز زیر خاک گشته نه کس را مقام امن
نه جز هلاک مانده تنی را گریزگاه
رو باز و سر برهنه حریم تو زین سبب
نبود عجب ز خجلت خورشید و شرم ماه
بر روی دل سزد پر کاهی هزار کوه
آن را که کوه خواسته مغلوب پر کاه
کندش یکی ردا و یکی پیرهن درید
بردش یکی عمامه، ربودش یکی کلاه
حیرانم از تهور قومی که بی دریغ
قائم به روی خون خدا می کشند تیغ
در حرب خشمگین سپهی خصم کینه خواه
دردا که آهوی حرم از عنف گرگ چرخ
افتاد همچو یوسف و نامد برون ز چاه
هر داغدیده بیوه زنی دختری یتیم
از باژگونه کوکب و از طالع تباه
آن دشمن از کشاکش این دشمنش مفر
این رهزن از تطاول آن رهزنش پناه
جز زیر خاک گشته نه کس را مقام امن
نه جز هلاک مانده تنی را گریزگاه
رو باز و سر برهنه حریم تو زین سبب
نبود عجب ز خجلت خورشید و شرم ماه
بر روی دل سزد پر کاهی هزار کوه
آن را که کوه خواسته مغلوب پر کاه
کندش یکی ردا و یکی پیرهن درید
بردش یکی عمامه، ربودش یکی کلاه
حیرانم از تهور قومی که بی دریغ
قائم به روی خون خدا می کشند تیغ
صفایی جندقی : نوحهها
شمارهٔ ۱۵
سرها همه بر نیزه و تن ها همه بر خاک
از کین زمین آه و ز بی مهری افلاک
تا هوش همی راه سپارد سر بی تن
تا دیده همی کار کند پیکر صد چاک
تن ها همه انباشته در خاک و به خون در
سرها همه آویخته از حلقه ی فتراک
بر هرتن مجروح و دل ریش و لب خشک
صد چشمه روان بیشتر از دیده ی نمناک
در ریختن خون عزیزان همه اسراف
در بذل کمین شربت آبی همه امساک
ای وای بر آن قوم که حرمت نشناسند
از خون تن پاک تو تا خون دل تاک
در حیز امکان مگر این است اگر هست
جوری که بدو پی نبرد پایه ی ادراک
سیراب تر از باغ بهشت آل نبی بود
چاره ی لب خشک ار شدی از دیده ی نمناک
این باد مخالف ز کجا خاست که آمیخت
هفتاد چمن لاله و گل با خس و خاشاک
نگذاشت اثر اهل زنا ز آل پیمبر
چو از دولت جمشید نشان صولت ضحاک
ران بر رگ دل نشتر این داغ صفایی
وز اشک بشو نامه ی آلوده ی ناپاک
از کین زمین آه و ز بی مهری افلاک
تا هوش همی راه سپارد سر بی تن
تا دیده همی کار کند پیکر صد چاک
تن ها همه انباشته در خاک و به خون در
سرها همه آویخته از حلقه ی فتراک
بر هرتن مجروح و دل ریش و لب خشک
صد چشمه روان بیشتر از دیده ی نمناک
در ریختن خون عزیزان همه اسراف
در بذل کمین شربت آبی همه امساک
ای وای بر آن قوم که حرمت نشناسند
از خون تن پاک تو تا خون دل تاک
در حیز امکان مگر این است اگر هست
جوری که بدو پی نبرد پایه ی ادراک
سیراب تر از باغ بهشت آل نبی بود
چاره ی لب خشک ار شدی از دیده ی نمناک
این باد مخالف ز کجا خاست که آمیخت
هفتاد چمن لاله و گل با خس و خاشاک
نگذاشت اثر اهل زنا ز آل پیمبر
چو از دولت جمشید نشان صولت ضحاک
ران بر رگ دل نشتر این داغ صفایی
وز اشک بشو نامه ی آلوده ی ناپاک
صفایی جندقی : نوحهها
شمارهٔ ۳۷
توعریان خفته در خون ما مهیای گرفتاری
دریغ از درد بی درمان امان از بی مددکاری
یکی را کشوری دشمن فسوس از تاب تنهایی
تنی را لشکری قاتل فغان از فرط بی یاری
سری را یک جهان در پی، چه کردند این ستم کاران
دلی را یک نیستان نی که دید اینسان ستمکاری
سر از خاک نجف بیرون کن ای شیرخدا بنگر
که آهوی حرم شد صید این سگ های بازاری
ز ما تا بود بر جای ای پدر یک طفل بود ازکین
فلک را فکر خون ریزی زمین را قصد خونخواری
غریو شامیان یکسر نوای مکیان یکسو
به یکساعت دو محشر آشکارا گشته پنداری
چه شد حفظ خدا یارب که امروز اندرین صحرا
به جز خاک سیه یک تن نفرمودت نگهداری
ز دست بیکسان کاری نیاید کت به کار آمد
دریغم زین جراحت ها که آمد سر به سر کاری
من از فرط مصیبت پای تا سر مانده حیرانم
غریبان را درین حسرت که خواهد داد دلداری
زنان بی کس و اطفال بیدل را بگو آخر
از این غم های پی در پی که خواهد کرد غم خواری
کنم گر تازه زخم کشتگان از گریه حق دارم
ز حلق تشنه ات آموخت چشمم رسم خونباری
ندارم فرصت زاری به کام دل به بالینت
و گرنه کردمی جیحون ز خون در دامنت جاری
عدو نگذاشت ما را بر سرت فرمای معذورم
اگر کردیم کوتاهی در آیین عزاداری
شما را کشت و ما را بر به حال خویش نگذارد
کجا برگردد آری دشمن از رای دلازاری
رهی داریم در پیش از اسیری لیک دل واپس
مکن دل بد که رفتیم از سرکویت به ناچاری
تو آسودی به خاک کربلا ما روی در کوفه
ترا پایان عزت ها و ما را اول خواری
تو نعشت مانده تا مدفون من از کویت سفرکردم
ترا انجام خفتن ها مرا آغاز بیداری
یکی را داغ مهجوری به رنج بی سرانجامی
یکی را تاب رنجوری به درد بی پرستاری
یکی را دست ها بر مو ز بی شرمی نامحرم
یکی را آستین بررو، هم از خجلت هم از زاری
به جز سرهای بی پیکر ز یک تن چشم همراهی
نه غیر از نیزه دشمن ز کس امید سرداری
صفایی را همین بس در غمت کز چشم و دل دارد
بر احباب تو زاری ها ز اعدای تو بیزاری
دریغ از درد بی درمان امان از بی مددکاری
یکی را کشوری دشمن فسوس از تاب تنهایی
تنی را لشکری قاتل فغان از فرط بی یاری
سری را یک جهان در پی، چه کردند این ستم کاران
دلی را یک نیستان نی که دید اینسان ستمکاری
سر از خاک نجف بیرون کن ای شیرخدا بنگر
که آهوی حرم شد صید این سگ های بازاری
ز ما تا بود بر جای ای پدر یک طفل بود ازکین
فلک را فکر خون ریزی زمین را قصد خونخواری
غریو شامیان یکسر نوای مکیان یکسو
به یکساعت دو محشر آشکارا گشته پنداری
چه شد حفظ خدا یارب که امروز اندرین صحرا
به جز خاک سیه یک تن نفرمودت نگهداری
ز دست بیکسان کاری نیاید کت به کار آمد
دریغم زین جراحت ها که آمد سر به سر کاری
من از فرط مصیبت پای تا سر مانده حیرانم
غریبان را درین حسرت که خواهد داد دلداری
زنان بی کس و اطفال بیدل را بگو آخر
از این غم های پی در پی که خواهد کرد غم خواری
کنم گر تازه زخم کشتگان از گریه حق دارم
ز حلق تشنه ات آموخت چشمم رسم خونباری
ندارم فرصت زاری به کام دل به بالینت
و گرنه کردمی جیحون ز خون در دامنت جاری
عدو نگذاشت ما را بر سرت فرمای معذورم
اگر کردیم کوتاهی در آیین عزاداری
شما را کشت و ما را بر به حال خویش نگذارد
کجا برگردد آری دشمن از رای دلازاری
رهی داریم در پیش از اسیری لیک دل واپس
مکن دل بد که رفتیم از سرکویت به ناچاری
تو آسودی به خاک کربلا ما روی در کوفه
ترا پایان عزت ها و ما را اول خواری
تو نعشت مانده تا مدفون من از کویت سفرکردم
ترا انجام خفتن ها مرا آغاز بیداری
یکی را داغ مهجوری به رنج بی سرانجامی
یکی را تاب رنجوری به درد بی پرستاری
یکی را دست ها بر مو ز بی شرمی نامحرم
یکی را آستین بررو، هم از خجلت هم از زاری
به جز سرهای بی پیکر ز یک تن چشم همراهی
نه غیر از نیزه دشمن ز کس امید سرداری
صفایی را همین بس در غمت کز چشم و دل دارد
بر احباب تو زاری ها ز اعدای تو بیزاری
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۲۳- منت ایزد را که باز از معدهٔ این مرز و بوم
منت ایزد را که باز از معدهٔ این مرز و بوم
همچو... اخراج شد میرزا شقی مولای یزد
نایب بوبکر و عثمان غاصب حق امام
جانشین بوحنیفه مفتی و ملای یزد
خرچرانی جاکشی گندم نمائی جوفروش
بلعم مصر ریا... بر صیصای یزد
ز اهل دین بیگانه ای با زمره کفر آشنا
کاره و بی زار از او هم زشت و هم زیبای یزد
شوربختی ترش رو کز تلخ گوئی در مذاق
برده گوئی هر کرا شیرینی از حلوای یزد
کمتر از یک فسوه بود بادش از صد ضرطه بیش
رفت و پنداری ورم بیرون شد از اعضای یزد
از وجودش یزد را ...گره در معده بود
از خمیدن راست شد ز اخراج او بالای یزد
رفت و غربت بر وطن کرد اختیار اما چه سود
در سر بی مغز دارد همچنان سودای یزد
کارو بار یزد از او تا بود چندی روده بود
خود مگر رنگی پذیرد زین سپس حنای یزد
بس کش از احکام باطل سوخت حق خاص و عام
گوش کیوان کر شد از افغان و واویلای یزد
ز آنچه کرد امروز شنید و شیطنت در کار وی
خود ندانم تا چه گوید پاسخ فردای یزد
گر خود او را روز روشن تیره شب آمد ولی
صبح عید خسروی شد شام عاشورای یزد
نعره ی شوقش رسیدی بر سپهر از زنده رود
گر صفاهان بالمثل امروز بودی جای یزد
نیست یک جو حاجتی کس را بدو دیگر چه خوش
ریخت بر خاک آب او از باد استغنای یزد
... خر مردم نگر کز ریش گاوی این چنین
دیرگاهی شد تبه هم دین و هم دنیای یزد
از عروق ملک خود چون خون فاسد راندش
باشد ار عرقی ز حکمت در تن دارای یزد
پرده اش در روم وری.... عرضش پاره شد
تا نپنداری که شد تنها همین رسوای یزد
آنقدرها کاو به... بچه ها گوزیده بود
رید بر ریشش کنون هم پیر و هم برنای یزد
لایق ریشش ز فرط گنده کاری های خویش
فاش و پنهان زد به گه صد بار سر تا پای یزد
زد صفائی از پی تاریخ اخراجش رقم
تا از این گه پاک شد هم طول و هم پهنای یزد
اولا... از آن اخراج کن و آنگه بگوی
سنده آسا رفت بیرون ... از امعای یزد
۱۲۸۱ق
همچو... اخراج شد میرزا شقی مولای یزد
نایب بوبکر و عثمان غاصب حق امام
جانشین بوحنیفه مفتی و ملای یزد
خرچرانی جاکشی گندم نمائی جوفروش
بلعم مصر ریا... بر صیصای یزد
ز اهل دین بیگانه ای با زمره کفر آشنا
کاره و بی زار از او هم زشت و هم زیبای یزد
شوربختی ترش رو کز تلخ گوئی در مذاق
برده گوئی هر کرا شیرینی از حلوای یزد
کمتر از یک فسوه بود بادش از صد ضرطه بیش
رفت و پنداری ورم بیرون شد از اعضای یزد
از وجودش یزد را ...گره در معده بود
از خمیدن راست شد ز اخراج او بالای یزد
رفت و غربت بر وطن کرد اختیار اما چه سود
در سر بی مغز دارد همچنان سودای یزد
کارو بار یزد از او تا بود چندی روده بود
خود مگر رنگی پذیرد زین سپس حنای یزد
بس کش از احکام باطل سوخت حق خاص و عام
گوش کیوان کر شد از افغان و واویلای یزد
ز آنچه کرد امروز شنید و شیطنت در کار وی
خود ندانم تا چه گوید پاسخ فردای یزد
گر خود او را روز روشن تیره شب آمد ولی
صبح عید خسروی شد شام عاشورای یزد
نعره ی شوقش رسیدی بر سپهر از زنده رود
گر صفاهان بالمثل امروز بودی جای یزد
نیست یک جو حاجتی کس را بدو دیگر چه خوش
ریخت بر خاک آب او از باد استغنای یزد
... خر مردم نگر کز ریش گاوی این چنین
دیرگاهی شد تبه هم دین و هم دنیای یزد
از عروق ملک خود چون خون فاسد راندش
باشد ار عرقی ز حکمت در تن دارای یزد
پرده اش در روم وری.... عرضش پاره شد
تا نپنداری که شد تنها همین رسوای یزد
آنقدرها کاو به... بچه ها گوزیده بود
رید بر ریشش کنون هم پیر و هم برنای یزد
لایق ریشش ز فرط گنده کاری های خویش
فاش و پنهان زد به گه صد بار سر تا پای یزد
زد صفائی از پی تاریخ اخراجش رقم
تا از این گه پاک شد هم طول و هم پهنای یزد
اولا... از آن اخراج کن و آنگه بگوی
سنده آسا رفت بیرون ... از امعای یزد
۱۲۸۱ق
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۲۶- به دستور شهزاده ز امعای ملک
به دستور شهزاده ز امعای ملک
نمدمال چون سنده اخراج شد
ستم باره هیزی که صد ره فزون
به کفران و کین ننگ حجاج شد
به کیش ضلال ار همی چند سال
چو بوبکر مهدی منهاج شد
چو بینندگان را نظر گشت کور
سحاب سیه شمس وهاج شد
اباطیل شیطان بدان درج کرد
احادیث حق را اگر ماج شد
نه حجت خر ار خرقه علم دوخت
نه حاجی سگ ار پیرو حاج شد
وز این... خر مردم ریش گاو
رباینده ی رشوت و لاج شد
نگر عدل حق در مکافات وی
که چون عرض و مالش به تاراج شد
به عمری ستد رشوه اینک ورا
به کیفر گه ی دادن باج شد
سراپاش از پنبه داغ و زخم
بدن همچو دکان حلاج شد
ز شست قدر تیر تشنیع را
پس و پیش ناموسش آماج شد
به بومش چنان تاخت شاهین بیم
که سیمرغ قدرش غلیواج شد
چنان باز ادبارش بر باشه راند
که طاوس اقبالش دراج شد
حنا نوره و انگور وی غوره گشت
عسل سرکه و شکرش زاج شد
هم از سستی بختش آئینه خشت
هم از نکبتش چرم تیماج شد
چنان تیشه قهر زد ریشه اش
که در بی بری تاک او کاج شد
قدی کز مناعت چمیده چو سرو
چو پشت کژ از لطمه کجواج شد
به روباهش آن گونه زد گرگ چرخ
که شیر شکارافکنش ماج شد
چرا پود و تار شریعت به جهل
تند عنکبوت ار چه نساج شد
کجا چون براق این خر کهنه لنگ
فرس ران میدان معراج شد
سزد شیر افلاک عریان زید
چو بوزینه را جامه دیباج شد
نه توحید او بهتر از شرک بود
نه تسبیح او کمتر از خاج شد
کجا لولئین رود سیال زاد
کجا ساتکین ابر شجاع شد
نه خرمهره ای در بها گوهر است
نه هر استخوان در شرف عاج شد
کجا موش کر شیر قهار زیست
کجا بار کین بحر مواج شد
بهل کو ز سر دعوی خسروی
خروس ار چه دارنده ی تاج شد
نداننده ی بازی طاق و جفت
نماینده ی راز لیلاج شد
بدل بأس روح الله اش ثبت گشت
وگر در سجل عبده الراج شد
ازین رفع و نفع و ازین نهب و سلب
چو شب روز و روشن بر او راج شد
صفائی به تاریخ اخراج وی
رقم زد نمدمال اخراج شد
۱۲۷۴ق
نمدمال چون سنده اخراج شد
ستم باره هیزی که صد ره فزون
به کفران و کین ننگ حجاج شد
به کیش ضلال ار همی چند سال
چو بوبکر مهدی منهاج شد
چو بینندگان را نظر گشت کور
سحاب سیه شمس وهاج شد
اباطیل شیطان بدان درج کرد
احادیث حق را اگر ماج شد
نه حجت خر ار خرقه علم دوخت
نه حاجی سگ ار پیرو حاج شد
وز این... خر مردم ریش گاو
رباینده ی رشوت و لاج شد
نگر عدل حق در مکافات وی
که چون عرض و مالش به تاراج شد
به عمری ستد رشوه اینک ورا
به کیفر گه ی دادن باج شد
سراپاش از پنبه داغ و زخم
بدن همچو دکان حلاج شد
ز شست قدر تیر تشنیع را
پس و پیش ناموسش آماج شد
به بومش چنان تاخت شاهین بیم
که سیمرغ قدرش غلیواج شد
چنان باز ادبارش بر باشه راند
که طاوس اقبالش دراج شد
حنا نوره و انگور وی غوره گشت
عسل سرکه و شکرش زاج شد
هم از سستی بختش آئینه خشت
هم از نکبتش چرم تیماج شد
چنان تیشه قهر زد ریشه اش
که در بی بری تاک او کاج شد
قدی کز مناعت چمیده چو سرو
چو پشت کژ از لطمه کجواج شد
به روباهش آن گونه زد گرگ چرخ
که شیر شکارافکنش ماج شد
چرا پود و تار شریعت به جهل
تند عنکبوت ار چه نساج شد
کجا چون براق این خر کهنه لنگ
فرس ران میدان معراج شد
سزد شیر افلاک عریان زید
چو بوزینه را جامه دیباج شد
نه توحید او بهتر از شرک بود
نه تسبیح او کمتر از خاج شد
کجا لولئین رود سیال زاد
کجا ساتکین ابر شجاع شد
نه خرمهره ای در بها گوهر است
نه هر استخوان در شرف عاج شد
کجا موش کر شیر قهار زیست
کجا بار کین بحر مواج شد
بهل کو ز سر دعوی خسروی
خروس ار چه دارنده ی تاج شد
نداننده ی بازی طاق و جفت
نماینده ی راز لیلاج شد
بدل بأس روح الله اش ثبت گشت
وگر در سجل عبده الراج شد
ازین رفع و نفع و ازین نهب و سلب
چو شب روز و روشن بر او راج شد
صفائی به تاریخ اخراج وی
رقم زد نمدمال اخراج شد
۱۲۷۴ق
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۵۲- وه وه از در برید فرخ فال
وه وه از در برید فرخ فال
با خبرهای خوش رسید اینک
کآن علی جامه عمر نامه
شد ز دار العباده سوی درک
گشت خائین ولی نعمت را
سختش آخر گرفت نان و نمک
با همه شست و شق کمانی ها
از قدر بر دل آمدش ناوک...
با چنان دین که در غوایت کفر
بوده بوبکر را شریک و کمک
باد رحمت به انگریز و ارس
مرحبا بر هزاره و ازبک
دین او اجتهاد و ظن و قیاس
کیش او احتمال و شبهه و شک
همه حرفش گزاف و بوک و مگر
همه امرش خلاف و کوک و کلک
مهر و میثاق او به یک مازو
کار و کردار اوبه یک کرچک
قید اعناق عام کالانعام
آنکه نامش نهاده تحت حنک
بر سرش نی عمامه چاه بلاست
که در انباشته به خار و خسک
مرجع ناس گشته بین نسناس
خرس بنگر نشسته بر خرسک
آنکه قعر سعیر مقعد اوست
چند گاهی نشست بر توشک
سگ گرگین نگر پلنگ شکار
خرسوار مراغه بین و یدک
داده ازمسئله اصول و فروع
پاسخی کی سوای فحش و کتک
خود ز میراث هر که مرد و نماند
حق وارث زیاده از ده یک
هر که در مال غیر با او ساخت
گفت نصف لنا و نصف لک
داد حکم هزار خربزه زار
هر که بردش به رشوه یک کالک
از پی طمع یک وجب چوخا
داده بر باد بارهای برک
سوخت بهر چهار گز کرباس
ز آتش حرص او هزار فدک
دست ها از عناد او به خدای
پای ها از فساد او به فلک
ز اعتسافات این ظلوم جهول
ناله ها بر سماک شد ز سمک
کرده از دود آه اهل زمین
به تظلم سیاه روی فلک
رانده شنعت به کیش و ملت وی
دین زردشت و مذهب مزدک
کرده نفرین بر او جماد و نبات
جن و حیوان وآدمی و ملک
پخت دانی که بهر او این نان
آنکه کرد از نخست غصب فدک
زن به مزدی چو وی نخواهی یافت
ربع مسکون ببیزی ار به الک
تا در آتش سکون سمندر راست
تا شنا می کند در آب اردک
دوستانش مقیم آتش دل
چون سمندر چه پیش و چه اندک
دشمنانش ز آبرو دلشاد
اردک آسا جدا جدا هر یک
تیز اعدا به سبلت احبابش
بیش یا کم چه بزرگ تا چه کوچک
الغرض چون بشیر فرخ پی
داد این مژده گفت بشری لک
غاصب الضیعه قد فنی و ردی
ناصب الشیعه قد فنی هوی و هلک
پی تاریخ او صفائی گفت
رفت آمیرزا علی بدرک
۱۲۷۶ق
با خبرهای خوش رسید اینک
کآن علی جامه عمر نامه
شد ز دار العباده سوی درک
گشت خائین ولی نعمت را
سختش آخر گرفت نان و نمک
با همه شست و شق کمانی ها
از قدر بر دل آمدش ناوک...
با چنان دین که در غوایت کفر
بوده بوبکر را شریک و کمک
باد رحمت به انگریز و ارس
مرحبا بر هزاره و ازبک
دین او اجتهاد و ظن و قیاس
کیش او احتمال و شبهه و شک
همه حرفش گزاف و بوک و مگر
همه امرش خلاف و کوک و کلک
مهر و میثاق او به یک مازو
کار و کردار اوبه یک کرچک
قید اعناق عام کالانعام
آنکه نامش نهاده تحت حنک
بر سرش نی عمامه چاه بلاست
که در انباشته به خار و خسک
مرجع ناس گشته بین نسناس
خرس بنگر نشسته بر خرسک
آنکه قعر سعیر مقعد اوست
چند گاهی نشست بر توشک
سگ گرگین نگر پلنگ شکار
خرسوار مراغه بین و یدک
داده ازمسئله اصول و فروع
پاسخی کی سوای فحش و کتک
خود ز میراث هر که مرد و نماند
حق وارث زیاده از ده یک
هر که در مال غیر با او ساخت
گفت نصف لنا و نصف لک
داد حکم هزار خربزه زار
هر که بردش به رشوه یک کالک
از پی طمع یک وجب چوخا
داده بر باد بارهای برک
سوخت بهر چهار گز کرباس
ز آتش حرص او هزار فدک
دست ها از عناد او به خدای
پای ها از فساد او به فلک
ز اعتسافات این ظلوم جهول
ناله ها بر سماک شد ز سمک
کرده از دود آه اهل زمین
به تظلم سیاه روی فلک
رانده شنعت به کیش و ملت وی
دین زردشت و مذهب مزدک
کرده نفرین بر او جماد و نبات
جن و حیوان وآدمی و ملک
پخت دانی که بهر او این نان
آنکه کرد از نخست غصب فدک
زن به مزدی چو وی نخواهی یافت
ربع مسکون ببیزی ار به الک
تا در آتش سکون سمندر راست
تا شنا می کند در آب اردک
دوستانش مقیم آتش دل
چون سمندر چه پیش و چه اندک
دشمنانش ز آبرو دلشاد
اردک آسا جدا جدا هر یک
تیز اعدا به سبلت احبابش
بیش یا کم چه بزرگ تا چه کوچک
الغرض چون بشیر فرخ پی
داد این مژده گفت بشری لک
غاصب الضیعه قد فنی و ردی
ناصب الشیعه قد فنی هوی و هلک
پی تاریخ او صفائی گفت
رفت آمیرزا علی بدرک
۱۲۷۶ق
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۶۴- مفتی شفتی شقی شد به جهنم از جهان
مفتی شفتی شقی شد به جهنم از جهان
مرد و فزود مرگ او رونق شرع و رنگ دین
غاصب حق اولیاء رهزن منهج هدی
عار علی مرتضی، ننگ محمد امین
حجت جوق اشقیا، حاکی سمعه و ریا
قائد فرقه ی دغا، پیشرو سپاه کین
در ره اصل و فرع دین جای یقین عیان و سر
باب گشای و هم و ظن، آب فزای کفر و کین
چون به صفائی آمد این مژده ز مرز اصفهان
سال هلاک وی طلب کرد ز عقل دوربین
مصرع روز ماهه را گفت بگو بدون...
...به ...بچه ها ریش سفید ناصبین
۱۲۶۱ق
مرد و فزود مرگ او رونق شرع و رنگ دین
غاصب حق اولیاء رهزن منهج هدی
عار علی مرتضی، ننگ محمد امین
حجت جوق اشقیا، حاکی سمعه و ریا
قائد فرقه ی دغا، پیشرو سپاه کین
در ره اصل و فرع دین جای یقین عیان و سر
باب گشای و هم و ظن، آب فزای کفر و کین
چون به صفائی آمد این مژده ز مرز اصفهان
سال هلاک وی طلب کرد ز عقل دوربین
مصرع روز ماهه را گفت بگو بدون...
...به ...بچه ها ریش سفید ناصبین
۱۲۶۱ق
صفایی جندقی : دیوان اشعار
ترجیعبند
ای زدست تو شرع رفته به پا
وی طریقت ز فتنه تو به وا
تا تو رو کرده ای به ملک وجود
همه کس کرده آرزوی فنا
رخ گشودی تو تا به بزم شهود
مرد و زن را بود امید جفا
ای جمال تو جبن و جهل و جنون
وی کمال تو کبر و کین و دغا
فرق تا پا ظهور غی و غرور
پای تا سر به به روز جور و جفا
گوش تا سم همه خیانت و خوف
یال تا دم تمام خبط و خطا
آنچه را واجدی فساد و فتن
وانچه را فاقدی وفاق و وفا
در تعب از تو جنس جن و ملک
و زغضب بر تو خلق ارض و سما
در نسب کژنهاد و پوچ نمود
بدگهر بی وجود و هیچ بها
ای بری از طراز رأفت و رحم
وی جری بر خصال خبث و شقا
لعن و نفرین و شتم و شنعت و طعن
هست درباره ی تو جمله روا
ناسزاهای کل ملک سخن
باشد الحق تمام بر تو سزا
مشتری بر سیاق سختی و خشم
مفتری بر فنون رفق و رضا
مایه پرداز رسم قطع و یقین
رونق انداز راه ریب و ریا
لانه ساز اساس کذب و ستیز
خانه سوز بنای صدق و صفا
سگ سگال و درشت خوی و دنی
بد سیر دد سرشت و دیو لقا
جاودان باد رامش تو کرب
مرضت را ز پی مباد شفا
پایدت رنج ها به جان ز نعیم
زایدت دردها به تن ز دوا
هر قدر خواهی از سعایت و ظلم
کن درین مرز یومنا هذا
چون ترازوی عدل در محشر
نصب فرماید احتساب خدا
چکمه میرحاج.... مانند
.... عرضت فتد ز ...جزا
نه همین در خلا ترانه ی خلق
بلکه خوانند مرد و زن به ملا
تا حمایت یکی است با پشتی
تیز بر ریش این شش انگشتی
بر تو نقصان کمال و بخل کرم
علم نزد تو ظن ستایش ذم
آنچه آن بوش در بطون تو بیش
آنچه آن کظم در کمون تو کم
طبع میزان حب و بغض کجاست
که تو زینسان گرفته ای محکم
جهل نامد دلیل حق حاشاک
علم قائم نمی شود به قسم
علم بالقوه جهل بالفعلی است
بالله این نکته مطلبی است اهم
سر نزد از ضمی تا به زبان
در کتب رسم تا نشد ز قلم
با چنین عقل کول لایعنی
با چنین نفس مول لایعلم
کاش از قوه ناشدی بالفعل
کاش موجود نامدی ز عدم
چون تو این نکته هرکه کرد انکار
تا قیام قیامت از آدم
تا که زردی زید ضمین زریر
تا که سرخی بود قرین بقم
باد مقرون دودمان لام
باد مطرود خاندان هیم
هر که در عصر خود به ذیل ولی
دست طاعت نساخت مستحکم
همه کردار وی به یک گریز
همه اشغال وی به یک شلغم
قرن ها گر کند نماز که نیست
طاعتش را بهای نیم درم
از جوار علی هر آنکه برید
ناگزر با عمر بود همدم
درد او را کجا بود درمان
زخم او را چرا سزد مرهم
تا نگیری غذا ز خوان رسول
دست بوجهل با شدت مقسم
شاخ ز قومت است و عین حمیم
جاودان این دو مشرب و مطعم
نان از آنت برآ کنند به نای
آب از اینت فرو کنند به دم
هم از آنت کباب گردد کام
هم از اینت گداز گردد فم
شهری و روستائی از همه صنف
می سرایند این سخن با هم
تا حمایت یکی است با پشتی
تیز بر ریش این شش انگشتی
از تو سنت به تب کتاب به تاب
ز آتشت شرع و عرف هر دو کباب
خانه ی کفر و شرک و کاوش و کین
گشته آباد از تو خانه خراب
ز اشک ایتام خالی از پرهیز
جام پرکرده ای به جای شراب
جگر بیوه گان سوخته دل
به سماطت نهاده جای کباب
نیش در مال غیر برده فرو
ریش از خون خلق کرد خضاب
غیر ام کت به محض خاطر غیر
نبرم نام چه خطا چه صواب
عمه و عم و خال و خاله و جد
پسر و دخت و خواهر و زن و باب
بیش وکم مرد و زن سیاه و سفید
آشکار و نهان چه شیخ و چه شاب
همه زیبا و زشت خرد و درشت
هرکه داری قبیله یا ز اصحاب
از هزاران تنی رها نکنم
سر به سر گاو خواهم از هر باب
خاک عرضت به باد هزل دهم
تا علامت بود ز آتش و آب
نیست بیم گناه و باشد نیز
زین عمل بس مرا امید ثواب
گر دلیلت به قول خود در دین
عقل و اجماع و سنت است و کتاب
سگ بریند به عقل و اجماعت
چیست پس این اصول کفرمآب
احتمال و براته شبهه و شک
وهم و ظن و قیاس و استصحاب
محتسب نیست ورنه بردندی
بی حساب تو را به پاس حساب
گوز بر ریش ... خر قومی
که به تو پیشوا کنند خطاب
از تو بی هیچ مایه ملحد شوم
هر سؤالی که شد خطا و صواب
سال ها با وجود دعوی علم
غیر لا ادریت نبود جواب
راد و رد را چنان .... هستی
مرتفع کرده ای حیا و حجاب
کت همه مرد و زن نهان و پدید
کرده تصنیف در حضور و غیاب
تا حمایت یکی است با پشتی
تیز بر ریش این شش انگشتی
بایدم راند بند دیگر هم
تا بیانی کنم به وجه اتم
چنگ در حبل لانفصام لها
زن که جاوید وارهی ز ندم
ورنه با صدهزار صوم و صلات
که شود صادر از تو چون بلعم
غایت آنجا تو را چه خواهد خاست
جز تب و تاب و درد وداغ و الم
تیغ قهرت زنند بر خرطوم
شیخ خشمت کشند برخیشم
زیست خواهی به دوده ی مروان
ریست خواهی به تیره ی ملجم
موسی عهد خود بجوی ارنی
تو و فرعون را چه فرق ز هم
گشت خواهی ز سبطیان محروم
بود خواهی به قبطیان محرم
می نخواهد فزود جز تعذیب
حیف و افسوست اندران غم و هم
ذل و زاری لازمت هم دوش
درد و اندوه دائمت همدم
بار بر ظهر و بند بر زانو
خار در چشم و داغ بر اشکم
لاجرم هر که چون تو از حق کور
محض عادت بدون لا و نعم
که نهد روی مسکنت بر خاک
که کشد تیغ کین به صید حرم
هم شمارد خبیث را طیب
هم گذارد به گرگ نام غنم
گر بدین حالت از جهان بروی
سورسوگت بود سرورت غم
جاودانت به جای خواهد بود
کند و کوب از شکنج ضرب و شتم
دل بنازد چسان به ده دینار
آنکه ..... داد و دین به یک درهم
باطنت تا نکو نشد ظاهر
فرق زفتی نیافت کس نه درم
هر که خوبت شناخت خوب شناخت
رسم صدق از ریا و راست ز خم
خصم با خیل خلتی و وفاق
دوست با دسته ی ظلال و ظلم
این یک انگشت زایدت چه نکو
نام اندر زمانه کرده علم
تا حمایت یکی است با پشتی
تیز بر ریش است این شش انگشتی
تا نشان از کمان و نام ز کیش
تیر بادت به است و تیز به ریش
تا ز حنظل برند و حلوا نام
شکرت زهر باد و نوشت نیش
تا ترش روید از زمین ریواس
شهد را در تو باد غایت بیش
در شگفتم تو را که نیست چرا
از نبی شرم و از خدا تشویش
هرکه آمیخت خوش به جفت جناب
تا رهد باز از آن خلاب و خلیش
غرقه وش در زند بهریش تو چنگ
متشبث بود بکل حشیش
پیش وی از پس تو اضیق یافت
زانکه این اوسع است بیش از پیش
کیسه یا کاسه چون درید و شکست
نتوان وصل کردنش به سریش
کس به پیش تو سر فرو نارد
مگر آن رندکش پس آری پیش
هر که باشد تو را چه ماده چه نر
گاد خواهم یکی یکی کم و بیش
پیر و برنا چه زشت و چه زیبا
فاش و پوشیده مرد و زن پس و پیش
کسب تا سلخ و قصب خواهم کشت
گه بز و تکه، گاه بره و میش
کودن آن سان که فرق نگذاری
لغت اکل و شرب از عن و جیش
دوری از معنی حدیث و کتاب
کوری از دوری و جهالت خویش
رای و شک دین و اقتباست دأب
وهم و ظن کار و اجتهادت کیش
به خدا نادر است در اسلام
چون تو مسلم کلام کافر کیش
جرم آلوده ی فساد انداز
ظلم آموده ی ظلال اندیش
به نفاقت برون چو معنی جمع
به شقاقت درون چو لفظ پریش
از خدای غیور در دو سرای
آرزوئی جز این ندارم بیش
خود به جنات و بنگرم در نار
دارویت درد و مرهمت همه ریش
بگذری هر کجا به برزن و کوی
بشنوی از توانگر و درویش
تاحمایت یکی است با پشتی
تیز بر ریش این شش انگشتی
در شره بیش و در مروت کم
در وفا سست و درجفا محکم
گاه آتش فروزیت به فساد
داری از حلق و نای کوره و دم
پی سپار سبیل شید و شقاق
دستیار فریق بغی و ستم
به هوای نفوس کفر شعار
به رضای رئوس شرک شیم
بسته باجیت و باز بگسسته
زانکه زیبد به حق امام امم
آن حکیمی که ناطقین جهول
مانده اند از جواب وی ابکم
آنکه علم معاندیت رد و راد
نزد علمش بر ضیاست ظلم
حکمت خصم پیش حجت وی
نسبت رو به است با ضیغم
سحر و معجز کس ار شناخت شناخت
فرق شیر علم ز شیر اجم
نشود بی گمان بر اهل یقین
در خوشاب مشتبه به رحم
ذره را کی سزد خصایص خور
قطره را چون بود تراکم یم
من ندانم سخن هرای و هوای
در نبی آیتی است این محکم
جاهلی کادعای علم نمود
هست با آنکه دیگری اعلم
رفته بیرون ز راه رشد و سداد
بسته بهتان به رب لوح و قلم
صالح و طالح آشکار و نهان
کیست از وی در آن زمان اظلم
اسم شخصی نمی برم به خصوص
مقصدی گفته شد به وجه اعم
وای بر آن امام و مأمومینش
که براو عالمی بود اقدم
ناشناسان نهند بر خفاش
به غلط نام عیسی مریم
لیک شام که حق و باطل را
روز فصل و قضا خداست حکم
زود بینی که سازدش آگاه
داغ پهلوی و پشت و روی و شکم
باری این نکته را ز عالم غیب
شدم از قول هاتفی ملهم
تا حمایت یکی است با پشتی
تیز بر ریش این شش انگشتی
ای زبانت به ذکر حق ذاکر
وی ضمیرت ز نام حق نافر
لیک اهل نظر شناخته اند
معنی از لفظ و باطن از ظاهر
پیش ارباب هوش پنهان نیست
قوت از ضعف و عاجز از قادر
کفر وکینت به نیک و بد روشن
شرک و شیدت به مرد و زن باهر
رسته ی ریو و رنگ را استاد
دسته ی مکر و کید را ماهر
ریش گاوان... خر امروز
زمره ای باشدت اگر وابر
لیک فردا خودآن خسان نگرند
تو و خود را چو گوز خر واخر
دیر و زود این ریاست دو سه روز
بر توگردد سیاستی دایر
چند روزی بر این عوام الناس
به تغلب اگر شدی قاهر
یوم تبلی السرائرت به خلاف
نیست من قوه و لا ناصر
زرق و شیدی نماند در عالم
که نشد از تو روسبی صادر
نزع و نمش و نمیمه را مصداق
سلم و صدق و نصیحه را ساتر
در میان نواصب از همه باب
سنت نصب را توئی ناشر
حزب رفق و رشاد را مخذول
جوق بغی و ظلال را ناصر
یافت هرگز تو این مسلمانی
نیست مسلم اگر نشد کافر
کافری دیدت ار بدین اسلام
گشت بر کیش خویشتن شاکر
از خصال خبیثه آنچه کند
خوب و بد را خطور در خاطر
نسبتش با تو نیست بی اغراق
جز نمی نزد قلزمی ذاخر
چیست طبع تو غاشمی غدار
کیست نفس تو فاسقی فاجر
شیخ و صوفی قلندر و درویش
دزد و رمال و لوطی و شاطر
هر طرف هر که بگذرد نگرد
مرد و زن را به این سخن ذاکر
تا حمایت یکی است با پشتی
تیز بر ریش این شش انگشتی
ای دغل باز غول دمدمه دم
وی حیل ساز مول هفت شکم
در دعاوی همای خوش فر و فا ل
در معانی کلاغ و شوم و دژم
همه نرمی و نقش از بیرون
وز درون زهر ناب چون ارقم
لکن آن را که هست دیده ی باز
بیندت فرق تا قدم همه سم
ظاهرت قدس و باطنت همه خبث
صورتت جمع و معنیت درهم
معتقد در جنان به خست و بخل
ملتمس با لسان به بذل و کرم
مترنم زبان به ذکر صمد
متعلق روان به مهر صنم
فاش و پوشیده روز و شب همه عمر
هیچ چشمت ندیده در عالم
خامش از ذکر منقصت یک آن
فارغ از فکر منفعت یک دم
هر کجا لقمه ای بود موهوم
بر سرش پی سپر به قوت شم
جلب یک غاز را ز غایت آز
بی تناسب چو حکم حق مبرم
کنی از اشتداد جذب جدا
آب ز آتش حرارت از شبنم
بخلت اندر عجم چنان معروف
که به اکرام در عرب حاتم
نان خود را به وقت جزع غمین
برسر خوان همگنان خرم
کاخ خود بر دلت چو حبس غریم
بزم مهمانیت چو باغ ارم
افتی آنجا به پینکی چون زال
خیزی اینجا دلیر چون رستم
صرف از این خوانت موجبات نشاط
اکل از آن نانت مورثات الم
روی این خوان فتاده در شادی
بهر آن نان نشسته در ماتم
خلط غالب به فطرتت سوداست
که به صفرا سرشته اند به هم
لیک بیرون بیت خود به نفاق
کار بند خواص بلغم و دم
فاسق و پارسا، شقی و سعید
گاه خوانند زیر و گاهی بم
تا حمایت یکی است با پشتی
تیز برریش این شش انگشتی
نیست هزل تو امر آسانی
زآنچه گفتم هزار چندانی
لعن بروی مران به قبح عمل
که تو خود اوستاد شیطانی
اخبث از نفس خبث خواندم و باز
خوب چون بنگرم بتر زانی
شرم شداد و غیرت قارون
ننگ نمرود و عار عثمانی
خفت دین و خواری اسلام
نصرب نصب و عز کفرانی
نیروی شک و بازوی شبهات
حامی شرکت و پشت بهتانی
قوت کفر و ضعف اسلامی
نقض توحید و نقص ایمانی
اصل بوبکر و نسل بخت النصر
فرع فرعون و فخر هامانی
تاب طامات و آب تزویر
زین الحاد و زیب هذیانی
در شعار شقاق پوشیده
از ثیاب وفاق عریانی
دزد و دیوث و داد سوز و دبنگ
هم دغاباز و هم دغل شانی
راح شهوات و روح غفلاتی
ریح طاغوت و روح طغیانی
هفت اقلیم قلبتانی را
جز وجود تو نیست سلطانی
به خداوند ملک امروزه
نیست در ملک چون تو کشخانی
دنی و سخت خواه و رشوت خوار
پیرو بطن و بنده ی نانی
نفی و اثبات حق و باطل را
در جهان چون تو نیست برهانی
در سبکساری و سخافت رای
افتضاح الشریعه را مانی
چند ای گوز گند را معدن
معده سان اینقدر گه انبانی
از جهالت اگر تنی سازند
تو مر آن را به منزله ی جانی
تا تو پیدا شدی شد اندر شهر
نغمه ی هر پدید و پنهانی
تا حمایت یکی است با پشتی
تیز برریش این شش انگشتی
آخر ای کور دید دنگ دژم
آخر ای دیو دأب دام شیم
دور و نزدیک آشنا و غریب
مست و مستور چه عرب چه عجم
متنفر ز تو به فرط فساد
فاش و پنهان چه ترک و چه دیلم
در نظر آید از نظر تنگیت
پای موری به عظم ملکت جم
نه طباق ار شود یکایک نان
هفت کشور اگر سراسر یم
وقت انفاق بر به اهل و عیال
بعد قرنی به اضطرار آن هم
چرخ آید به زعم تو یک قرص
سیم ناید به چشم تو یک نم
زال صد شوی از ازل گوئی
زاد با ذات ضنتت توأم
هر کجا بنگری ز دشمن و دوست
که تنی چند شسته اند به هم
باید ار داد می روی تنها
باید ار خورد می شوی منضم
نقش مقصود ذاتیت مأکول
نفس معبود وصفیت اشکم
یال تا دم عجین عجب و عتو
گوش تا سم رهین بغض و ستم
نفس تلبیس و ریو و رنگ و ریا
نسل بن جان و ننگ بن آدم
ریش گاوان ... خر غافل
از تو بس دیده اند آن چم و خم
زمره ای را اسیر برده به دام
فرقه ای را رفیق کرده به دم
طرفه اعجوبه ای که ... خران
مدحتت می کنند با همه ذم
برسر هیچ مغزت آن مندیل
کرده تزئین کالکی به کلم
از هجا دارمت امید ثواب
خواجه آسا به قتل مستعصم
عذرخواهانم از زبان دانان
گرچه اعذار را نیرزد هم
دوست گردید شاد و دشمن سوخت
زد صفائی چو این ترانه رقم
گشته ورد ضمیر و ذکر زبان
کفر و اسلام را به دیر و حرم
تا حمایت یکی است با پشتی
تیز برریش این شش انگشتی
مدبری فسق پیشه ی فاجر
ملحدی شرک شیمه ی کافر
چون تو ده تن ز صد هزار کرور
گبر و مسلم ندیده یک ناظر
آخر از کار خویش غفلت چند
چه شد اول که رفتت از خاطر
تو نبودی که از تهی دستی
عورتت را نداشتی ساتر
تا نهادی قدم به صدر قضا
مدبری چند آمدت دابر
وز در رشوت و سبوقه و سحت
سخت این شیوه را شدی ماهر
چند سالی فزون نرفته هنوز
جمع شد برتو دولتی وافر
آن زمانت خری نبود و کنون
برکمند تو بسته صد قاطر
چیست عذرت که در کتاب و حدیث
خوانده ای کل منکر خاسر
از درون دل به باطلت منصوب
وز درون پا به راه حق سایر
همه سالوس و حرص در باطن
همه پرهیز و زهد در ظاهر
به نفاقت زبان مصدق حق
جان به اثبات باطلت ناصر
باش من غیر ناظرین اماه
امر شد در کتابت از آمر
آنکه خود نفس وطیب و عصمت و طهر
و امتثال اوامرش طاهر
تو به محض شکم پرستی هات
محفلی را که آمدی حاضر
نفس مولت حریص بر مأکول
چشم شوخت به شش جهت ناظر
خواه سنی بوند یا شیعی
خواه مسلم بوند یا کافر
هرکه مانع شدت از او شاکی
هرکه معطی بدت از او شاکر
عضو زاید به خبث باطن شخص
مرد و زان راست آیتی ظاهر
اینک انگشت در کف خود توست
در خباثت علامتی باهر
اهل شهر این سخن شنیده تمام
عام از خاص و غایب از حاضر
تا حمایت یکی است با پشتی
تیز برریش این شش انگشتی
از صمد اختیار کرده صنم
بر کلیسا نهاده نام حرم
راستی را بیا و از ره ی رشد
رام شو وز رهی به طفره مرم
در کتاب این عبارتی است صریح
کش تو صدبار خوانده ای من هم
می نتابند گفتنش منسوخ
می نیارید خواندنش مبهم
هرچه باشد فتخرجوه لنا
علم پیش شما چه بیش و چه کم
نیست برهان علم فقر و غنا
که تو داری نظر به خیل و حشم
شیخ ره بر صلاح اهل زمان
زید ای فاسدالفنون فافهم
کی بود چون من و تو هیچ ندان
مظهر محدث حدوث و قدم
گه چو یوسف عزیز را مملوک
گه ملوکش به در کمینه خدم
گه جبینت کشد به لشکرگاه
از شب و روز اشهب و ادهم
گه شود برخر برهنه سوار
گه زند خود بدون نعل قدم
گه خرد تا روان کند آزاد
بندگانی به صره ها درهم
گاه بفروشد از تهی دستی
تمر بستان خود به بیع سلم
کوری چشم دشمنان را گاه
سازد از زر و سیم سنج و علم
گاه بهر تسلی اصحاب
هست با آنکه خود ولی نعم
پشم ریسد به مزد از مردم
سنگ بندد ز جوع بربشکم
گاه بافد بریحه بند غلاف
گاه باشد بریشمش پرچم
گه بپوشد برهنگان ده و بیست
گه زند رقعه قعه برروی هم
گه کند خرقه رهن صاعی جو
گه کند جامه دیبه ی معلم
کار او را به کس قیاس مکن
سری اعلام کردمت اعلم
باری این نکته ناتمام هنوز
کز نگارش شکست نوک قلم
نه همین اهل نطق کرده سرود
کاین سخن گشته ورد صامت هم
تاحمایت یکی است با پشتی
تیز برریش این شش انگشتی
ای ملبس به ثوب کذب و دغا
وی عری از شعار صدق و صفا
ناگزر هرکرا شکم معبود
نان و آبش بود رسول و خدا
پی سنجیدن شقی و سعید
کرده میزان خویش بخل و سخا
گشته ثابت به محض عادت نفس
حب و بغضش به اهل منع و عطا
هم به باطل نموده نسبت حق
هم به نفرین سروده نام دعا
ظن و تخمین و وهم و شبهه و شک
اجتهاد و قیاس و رای و هوا
این خرافات پوچ لایعنی
نسبتش برنبی کجاست روا
من نگویم امام گوید نیست
مذهب حق به اختیار شما
هست نزدیک اهل حق که یقین
نیست ناموس حق به خواهش ما
بر ستم وضع کرده آیت عدل
برظلم نصب کرده نام ضیا
گربه را کی سزاست نسبت شیر
پشه را کی رواست اسم هما
همچو مام خود تو ملحد شوم
که غضب را نهاده نام رضا
دست جور و جسارتت چندی است
همه را جیب صبر کرده قبا
زین پس البته نیست جای گله
سر کنم گر برات کلک هجا
گرچه زان امر عاجزم چونانک
عجز دارم خدای را ز ثنا
آنچه من رانم از قبایح تو
نیست جز قطره ای ز صد دریا
نیست نار حمیتت در دل
آن چنان کت به دیده آب حیا
شوره در کاسه ات به جای نمک
نوره بر لحیه ات به جای حنا
شکر یزدان که نزد خسرو ملک
ناصرالدین خدیو مهر بها
آنقدر کت لزوم داشت به فرض
ساخت رسوا قدر به امر قضا
تاکنون خلق از کبیر و صغیر
پیر و برنا تمام شاه و گدا
پیش و پس هر نماز و نافله ای
کرده اوراد خویش صبح و مسا
تا حمایت یکی است با پشتی
تیز برریش این شش انگشتی
وی طریقت ز فتنه تو به وا
تا تو رو کرده ای به ملک وجود
همه کس کرده آرزوی فنا
رخ گشودی تو تا به بزم شهود
مرد و زن را بود امید جفا
ای جمال تو جبن و جهل و جنون
وی کمال تو کبر و کین و دغا
فرق تا پا ظهور غی و غرور
پای تا سر به به روز جور و جفا
گوش تا سم همه خیانت و خوف
یال تا دم تمام خبط و خطا
آنچه را واجدی فساد و فتن
وانچه را فاقدی وفاق و وفا
در تعب از تو جنس جن و ملک
و زغضب بر تو خلق ارض و سما
در نسب کژنهاد و پوچ نمود
بدگهر بی وجود و هیچ بها
ای بری از طراز رأفت و رحم
وی جری بر خصال خبث و شقا
لعن و نفرین و شتم و شنعت و طعن
هست درباره ی تو جمله روا
ناسزاهای کل ملک سخن
باشد الحق تمام بر تو سزا
مشتری بر سیاق سختی و خشم
مفتری بر فنون رفق و رضا
مایه پرداز رسم قطع و یقین
رونق انداز راه ریب و ریا
لانه ساز اساس کذب و ستیز
خانه سوز بنای صدق و صفا
سگ سگال و درشت خوی و دنی
بد سیر دد سرشت و دیو لقا
جاودان باد رامش تو کرب
مرضت را ز پی مباد شفا
پایدت رنج ها به جان ز نعیم
زایدت دردها به تن ز دوا
هر قدر خواهی از سعایت و ظلم
کن درین مرز یومنا هذا
چون ترازوی عدل در محشر
نصب فرماید احتساب خدا
چکمه میرحاج.... مانند
.... عرضت فتد ز ...جزا
نه همین در خلا ترانه ی خلق
بلکه خوانند مرد و زن به ملا
تا حمایت یکی است با پشتی
تیز بر ریش این شش انگشتی
بر تو نقصان کمال و بخل کرم
علم نزد تو ظن ستایش ذم
آنچه آن بوش در بطون تو بیش
آنچه آن کظم در کمون تو کم
طبع میزان حب و بغض کجاست
که تو زینسان گرفته ای محکم
جهل نامد دلیل حق حاشاک
علم قائم نمی شود به قسم
علم بالقوه جهل بالفعلی است
بالله این نکته مطلبی است اهم
سر نزد از ضمی تا به زبان
در کتب رسم تا نشد ز قلم
با چنین عقل کول لایعنی
با چنین نفس مول لایعلم
کاش از قوه ناشدی بالفعل
کاش موجود نامدی ز عدم
چون تو این نکته هرکه کرد انکار
تا قیام قیامت از آدم
تا که زردی زید ضمین زریر
تا که سرخی بود قرین بقم
باد مقرون دودمان لام
باد مطرود خاندان هیم
هر که در عصر خود به ذیل ولی
دست طاعت نساخت مستحکم
همه کردار وی به یک گریز
همه اشغال وی به یک شلغم
قرن ها گر کند نماز که نیست
طاعتش را بهای نیم درم
از جوار علی هر آنکه برید
ناگزر با عمر بود همدم
درد او را کجا بود درمان
زخم او را چرا سزد مرهم
تا نگیری غذا ز خوان رسول
دست بوجهل با شدت مقسم
شاخ ز قومت است و عین حمیم
جاودان این دو مشرب و مطعم
نان از آنت برآ کنند به نای
آب از اینت فرو کنند به دم
هم از آنت کباب گردد کام
هم از اینت گداز گردد فم
شهری و روستائی از همه صنف
می سرایند این سخن با هم
تا حمایت یکی است با پشتی
تیز بر ریش این شش انگشتی
از تو سنت به تب کتاب به تاب
ز آتشت شرع و عرف هر دو کباب
خانه ی کفر و شرک و کاوش و کین
گشته آباد از تو خانه خراب
ز اشک ایتام خالی از پرهیز
جام پرکرده ای به جای شراب
جگر بیوه گان سوخته دل
به سماطت نهاده جای کباب
نیش در مال غیر برده فرو
ریش از خون خلق کرد خضاب
غیر ام کت به محض خاطر غیر
نبرم نام چه خطا چه صواب
عمه و عم و خال و خاله و جد
پسر و دخت و خواهر و زن و باب
بیش وکم مرد و زن سیاه و سفید
آشکار و نهان چه شیخ و چه شاب
همه زیبا و زشت خرد و درشت
هرکه داری قبیله یا ز اصحاب
از هزاران تنی رها نکنم
سر به سر گاو خواهم از هر باب
خاک عرضت به باد هزل دهم
تا علامت بود ز آتش و آب
نیست بیم گناه و باشد نیز
زین عمل بس مرا امید ثواب
گر دلیلت به قول خود در دین
عقل و اجماع و سنت است و کتاب
سگ بریند به عقل و اجماعت
چیست پس این اصول کفرمآب
احتمال و براته شبهه و شک
وهم و ظن و قیاس و استصحاب
محتسب نیست ورنه بردندی
بی حساب تو را به پاس حساب
گوز بر ریش ... خر قومی
که به تو پیشوا کنند خطاب
از تو بی هیچ مایه ملحد شوم
هر سؤالی که شد خطا و صواب
سال ها با وجود دعوی علم
غیر لا ادریت نبود جواب
راد و رد را چنان .... هستی
مرتفع کرده ای حیا و حجاب
کت همه مرد و زن نهان و پدید
کرده تصنیف در حضور و غیاب
تا حمایت یکی است با پشتی
تیز بر ریش این شش انگشتی
بایدم راند بند دیگر هم
تا بیانی کنم به وجه اتم
چنگ در حبل لانفصام لها
زن که جاوید وارهی ز ندم
ورنه با صدهزار صوم و صلات
که شود صادر از تو چون بلعم
غایت آنجا تو را چه خواهد خاست
جز تب و تاب و درد وداغ و الم
تیغ قهرت زنند بر خرطوم
شیخ خشمت کشند برخیشم
زیست خواهی به دوده ی مروان
ریست خواهی به تیره ی ملجم
موسی عهد خود بجوی ارنی
تو و فرعون را چه فرق ز هم
گشت خواهی ز سبطیان محروم
بود خواهی به قبطیان محرم
می نخواهد فزود جز تعذیب
حیف و افسوست اندران غم و هم
ذل و زاری لازمت هم دوش
درد و اندوه دائمت همدم
بار بر ظهر و بند بر زانو
خار در چشم و داغ بر اشکم
لاجرم هر که چون تو از حق کور
محض عادت بدون لا و نعم
که نهد روی مسکنت بر خاک
که کشد تیغ کین به صید حرم
هم شمارد خبیث را طیب
هم گذارد به گرگ نام غنم
گر بدین حالت از جهان بروی
سورسوگت بود سرورت غم
جاودانت به جای خواهد بود
کند و کوب از شکنج ضرب و شتم
دل بنازد چسان به ده دینار
آنکه ..... داد و دین به یک درهم
باطنت تا نکو نشد ظاهر
فرق زفتی نیافت کس نه درم
هر که خوبت شناخت خوب شناخت
رسم صدق از ریا و راست ز خم
خصم با خیل خلتی و وفاق
دوست با دسته ی ظلال و ظلم
این یک انگشت زایدت چه نکو
نام اندر زمانه کرده علم
تا حمایت یکی است با پشتی
تیز بر ریش است این شش انگشتی
تا نشان از کمان و نام ز کیش
تیر بادت به است و تیز به ریش
تا ز حنظل برند و حلوا نام
شکرت زهر باد و نوشت نیش
تا ترش روید از زمین ریواس
شهد را در تو باد غایت بیش
در شگفتم تو را که نیست چرا
از نبی شرم و از خدا تشویش
هرکه آمیخت خوش به جفت جناب
تا رهد باز از آن خلاب و خلیش
غرقه وش در زند بهریش تو چنگ
متشبث بود بکل حشیش
پیش وی از پس تو اضیق یافت
زانکه این اوسع است بیش از پیش
کیسه یا کاسه چون درید و شکست
نتوان وصل کردنش به سریش
کس به پیش تو سر فرو نارد
مگر آن رندکش پس آری پیش
هر که باشد تو را چه ماده چه نر
گاد خواهم یکی یکی کم و بیش
پیر و برنا چه زشت و چه زیبا
فاش و پوشیده مرد و زن پس و پیش
کسب تا سلخ و قصب خواهم کشت
گه بز و تکه، گاه بره و میش
کودن آن سان که فرق نگذاری
لغت اکل و شرب از عن و جیش
دوری از معنی حدیث و کتاب
کوری از دوری و جهالت خویش
رای و شک دین و اقتباست دأب
وهم و ظن کار و اجتهادت کیش
به خدا نادر است در اسلام
چون تو مسلم کلام کافر کیش
جرم آلوده ی فساد انداز
ظلم آموده ی ظلال اندیش
به نفاقت برون چو معنی جمع
به شقاقت درون چو لفظ پریش
از خدای غیور در دو سرای
آرزوئی جز این ندارم بیش
خود به جنات و بنگرم در نار
دارویت درد و مرهمت همه ریش
بگذری هر کجا به برزن و کوی
بشنوی از توانگر و درویش
تاحمایت یکی است با پشتی
تیز بر ریش این شش انگشتی
در شره بیش و در مروت کم
در وفا سست و درجفا محکم
گاه آتش فروزیت به فساد
داری از حلق و نای کوره و دم
پی سپار سبیل شید و شقاق
دستیار فریق بغی و ستم
به هوای نفوس کفر شعار
به رضای رئوس شرک شیم
بسته باجیت و باز بگسسته
زانکه زیبد به حق امام امم
آن حکیمی که ناطقین جهول
مانده اند از جواب وی ابکم
آنکه علم معاندیت رد و راد
نزد علمش بر ضیاست ظلم
حکمت خصم پیش حجت وی
نسبت رو به است با ضیغم
سحر و معجز کس ار شناخت شناخت
فرق شیر علم ز شیر اجم
نشود بی گمان بر اهل یقین
در خوشاب مشتبه به رحم
ذره را کی سزد خصایص خور
قطره را چون بود تراکم یم
من ندانم سخن هرای و هوای
در نبی آیتی است این محکم
جاهلی کادعای علم نمود
هست با آنکه دیگری اعلم
رفته بیرون ز راه رشد و سداد
بسته بهتان به رب لوح و قلم
صالح و طالح آشکار و نهان
کیست از وی در آن زمان اظلم
اسم شخصی نمی برم به خصوص
مقصدی گفته شد به وجه اعم
وای بر آن امام و مأمومینش
که براو عالمی بود اقدم
ناشناسان نهند بر خفاش
به غلط نام عیسی مریم
لیک شام که حق و باطل را
روز فصل و قضا خداست حکم
زود بینی که سازدش آگاه
داغ پهلوی و پشت و روی و شکم
باری این نکته را ز عالم غیب
شدم از قول هاتفی ملهم
تا حمایت یکی است با پشتی
تیز بر ریش این شش انگشتی
ای زبانت به ذکر حق ذاکر
وی ضمیرت ز نام حق نافر
لیک اهل نظر شناخته اند
معنی از لفظ و باطن از ظاهر
پیش ارباب هوش پنهان نیست
قوت از ضعف و عاجز از قادر
کفر وکینت به نیک و بد روشن
شرک و شیدت به مرد و زن باهر
رسته ی ریو و رنگ را استاد
دسته ی مکر و کید را ماهر
ریش گاوان... خر امروز
زمره ای باشدت اگر وابر
لیک فردا خودآن خسان نگرند
تو و خود را چو گوز خر واخر
دیر و زود این ریاست دو سه روز
بر توگردد سیاستی دایر
چند روزی بر این عوام الناس
به تغلب اگر شدی قاهر
یوم تبلی السرائرت به خلاف
نیست من قوه و لا ناصر
زرق و شیدی نماند در عالم
که نشد از تو روسبی صادر
نزع و نمش و نمیمه را مصداق
سلم و صدق و نصیحه را ساتر
در میان نواصب از همه باب
سنت نصب را توئی ناشر
حزب رفق و رشاد را مخذول
جوق بغی و ظلال را ناصر
یافت هرگز تو این مسلمانی
نیست مسلم اگر نشد کافر
کافری دیدت ار بدین اسلام
گشت بر کیش خویشتن شاکر
از خصال خبیثه آنچه کند
خوب و بد را خطور در خاطر
نسبتش با تو نیست بی اغراق
جز نمی نزد قلزمی ذاخر
چیست طبع تو غاشمی غدار
کیست نفس تو فاسقی فاجر
شیخ و صوفی قلندر و درویش
دزد و رمال و لوطی و شاطر
هر طرف هر که بگذرد نگرد
مرد و زن را به این سخن ذاکر
تا حمایت یکی است با پشتی
تیز بر ریش این شش انگشتی
ای دغل باز غول دمدمه دم
وی حیل ساز مول هفت شکم
در دعاوی همای خوش فر و فا ل
در معانی کلاغ و شوم و دژم
همه نرمی و نقش از بیرون
وز درون زهر ناب چون ارقم
لکن آن را که هست دیده ی باز
بیندت فرق تا قدم همه سم
ظاهرت قدس و باطنت همه خبث
صورتت جمع و معنیت درهم
معتقد در جنان به خست و بخل
ملتمس با لسان به بذل و کرم
مترنم زبان به ذکر صمد
متعلق روان به مهر صنم
فاش و پوشیده روز و شب همه عمر
هیچ چشمت ندیده در عالم
خامش از ذکر منقصت یک آن
فارغ از فکر منفعت یک دم
هر کجا لقمه ای بود موهوم
بر سرش پی سپر به قوت شم
جلب یک غاز را ز غایت آز
بی تناسب چو حکم حق مبرم
کنی از اشتداد جذب جدا
آب ز آتش حرارت از شبنم
بخلت اندر عجم چنان معروف
که به اکرام در عرب حاتم
نان خود را به وقت جزع غمین
برسر خوان همگنان خرم
کاخ خود بر دلت چو حبس غریم
بزم مهمانیت چو باغ ارم
افتی آنجا به پینکی چون زال
خیزی اینجا دلیر چون رستم
صرف از این خوانت موجبات نشاط
اکل از آن نانت مورثات الم
روی این خوان فتاده در شادی
بهر آن نان نشسته در ماتم
خلط غالب به فطرتت سوداست
که به صفرا سرشته اند به هم
لیک بیرون بیت خود به نفاق
کار بند خواص بلغم و دم
فاسق و پارسا، شقی و سعید
گاه خوانند زیر و گاهی بم
تا حمایت یکی است با پشتی
تیز برریش این شش انگشتی
نیست هزل تو امر آسانی
زآنچه گفتم هزار چندانی
لعن بروی مران به قبح عمل
که تو خود اوستاد شیطانی
اخبث از نفس خبث خواندم و باز
خوب چون بنگرم بتر زانی
شرم شداد و غیرت قارون
ننگ نمرود و عار عثمانی
خفت دین و خواری اسلام
نصرب نصب و عز کفرانی
نیروی شک و بازوی شبهات
حامی شرکت و پشت بهتانی
قوت کفر و ضعف اسلامی
نقض توحید و نقص ایمانی
اصل بوبکر و نسل بخت النصر
فرع فرعون و فخر هامانی
تاب طامات و آب تزویر
زین الحاد و زیب هذیانی
در شعار شقاق پوشیده
از ثیاب وفاق عریانی
دزد و دیوث و داد سوز و دبنگ
هم دغاباز و هم دغل شانی
راح شهوات و روح غفلاتی
ریح طاغوت و روح طغیانی
هفت اقلیم قلبتانی را
جز وجود تو نیست سلطانی
به خداوند ملک امروزه
نیست در ملک چون تو کشخانی
دنی و سخت خواه و رشوت خوار
پیرو بطن و بنده ی نانی
نفی و اثبات حق و باطل را
در جهان چون تو نیست برهانی
در سبکساری و سخافت رای
افتضاح الشریعه را مانی
چند ای گوز گند را معدن
معده سان اینقدر گه انبانی
از جهالت اگر تنی سازند
تو مر آن را به منزله ی جانی
تا تو پیدا شدی شد اندر شهر
نغمه ی هر پدید و پنهانی
تا حمایت یکی است با پشتی
تیز برریش این شش انگشتی
آخر ای کور دید دنگ دژم
آخر ای دیو دأب دام شیم
دور و نزدیک آشنا و غریب
مست و مستور چه عرب چه عجم
متنفر ز تو به فرط فساد
فاش و پنهان چه ترک و چه دیلم
در نظر آید از نظر تنگیت
پای موری به عظم ملکت جم
نه طباق ار شود یکایک نان
هفت کشور اگر سراسر یم
وقت انفاق بر به اهل و عیال
بعد قرنی به اضطرار آن هم
چرخ آید به زعم تو یک قرص
سیم ناید به چشم تو یک نم
زال صد شوی از ازل گوئی
زاد با ذات ضنتت توأم
هر کجا بنگری ز دشمن و دوست
که تنی چند شسته اند به هم
باید ار داد می روی تنها
باید ار خورد می شوی منضم
نقش مقصود ذاتیت مأکول
نفس معبود وصفیت اشکم
یال تا دم عجین عجب و عتو
گوش تا سم رهین بغض و ستم
نفس تلبیس و ریو و رنگ و ریا
نسل بن جان و ننگ بن آدم
ریش گاوان ... خر غافل
از تو بس دیده اند آن چم و خم
زمره ای را اسیر برده به دام
فرقه ای را رفیق کرده به دم
طرفه اعجوبه ای که ... خران
مدحتت می کنند با همه ذم
برسر هیچ مغزت آن مندیل
کرده تزئین کالکی به کلم
از هجا دارمت امید ثواب
خواجه آسا به قتل مستعصم
عذرخواهانم از زبان دانان
گرچه اعذار را نیرزد هم
دوست گردید شاد و دشمن سوخت
زد صفائی چو این ترانه رقم
گشته ورد ضمیر و ذکر زبان
کفر و اسلام را به دیر و حرم
تا حمایت یکی است با پشتی
تیز برریش این شش انگشتی
مدبری فسق پیشه ی فاجر
ملحدی شرک شیمه ی کافر
چون تو ده تن ز صد هزار کرور
گبر و مسلم ندیده یک ناظر
آخر از کار خویش غفلت چند
چه شد اول که رفتت از خاطر
تو نبودی که از تهی دستی
عورتت را نداشتی ساتر
تا نهادی قدم به صدر قضا
مدبری چند آمدت دابر
وز در رشوت و سبوقه و سحت
سخت این شیوه را شدی ماهر
چند سالی فزون نرفته هنوز
جمع شد برتو دولتی وافر
آن زمانت خری نبود و کنون
برکمند تو بسته صد قاطر
چیست عذرت که در کتاب و حدیث
خوانده ای کل منکر خاسر
از درون دل به باطلت منصوب
وز درون پا به راه حق سایر
همه سالوس و حرص در باطن
همه پرهیز و زهد در ظاهر
به نفاقت زبان مصدق حق
جان به اثبات باطلت ناصر
باش من غیر ناظرین اماه
امر شد در کتابت از آمر
آنکه خود نفس وطیب و عصمت و طهر
و امتثال اوامرش طاهر
تو به محض شکم پرستی هات
محفلی را که آمدی حاضر
نفس مولت حریص بر مأکول
چشم شوخت به شش جهت ناظر
خواه سنی بوند یا شیعی
خواه مسلم بوند یا کافر
هرکه مانع شدت از او شاکی
هرکه معطی بدت از او شاکر
عضو زاید به خبث باطن شخص
مرد و زان راست آیتی ظاهر
اینک انگشت در کف خود توست
در خباثت علامتی باهر
اهل شهر این سخن شنیده تمام
عام از خاص و غایب از حاضر
تا حمایت یکی است با پشتی
تیز برریش این شش انگشتی
از صمد اختیار کرده صنم
بر کلیسا نهاده نام حرم
راستی را بیا و از ره ی رشد
رام شو وز رهی به طفره مرم
در کتاب این عبارتی است صریح
کش تو صدبار خوانده ای من هم
می نتابند گفتنش منسوخ
می نیارید خواندنش مبهم
هرچه باشد فتخرجوه لنا
علم پیش شما چه بیش و چه کم
نیست برهان علم فقر و غنا
که تو داری نظر به خیل و حشم
شیخ ره بر صلاح اهل زمان
زید ای فاسدالفنون فافهم
کی بود چون من و تو هیچ ندان
مظهر محدث حدوث و قدم
گه چو یوسف عزیز را مملوک
گه ملوکش به در کمینه خدم
گه جبینت کشد به لشکرگاه
از شب و روز اشهب و ادهم
گه شود برخر برهنه سوار
گه زند خود بدون نعل قدم
گه خرد تا روان کند آزاد
بندگانی به صره ها درهم
گاه بفروشد از تهی دستی
تمر بستان خود به بیع سلم
کوری چشم دشمنان را گاه
سازد از زر و سیم سنج و علم
گاه بهر تسلی اصحاب
هست با آنکه خود ولی نعم
پشم ریسد به مزد از مردم
سنگ بندد ز جوع بربشکم
گاه بافد بریحه بند غلاف
گاه باشد بریشمش پرچم
گه بپوشد برهنگان ده و بیست
گه زند رقعه قعه برروی هم
گه کند خرقه رهن صاعی جو
گه کند جامه دیبه ی معلم
کار او را به کس قیاس مکن
سری اعلام کردمت اعلم
باری این نکته ناتمام هنوز
کز نگارش شکست نوک قلم
نه همین اهل نطق کرده سرود
کاین سخن گشته ورد صامت هم
تاحمایت یکی است با پشتی
تیز برریش این شش انگشتی
ای ملبس به ثوب کذب و دغا
وی عری از شعار صدق و صفا
ناگزر هرکرا شکم معبود
نان و آبش بود رسول و خدا
پی سنجیدن شقی و سعید
کرده میزان خویش بخل و سخا
گشته ثابت به محض عادت نفس
حب و بغضش به اهل منع و عطا
هم به باطل نموده نسبت حق
هم به نفرین سروده نام دعا
ظن و تخمین و وهم و شبهه و شک
اجتهاد و قیاس و رای و هوا
این خرافات پوچ لایعنی
نسبتش برنبی کجاست روا
من نگویم امام گوید نیست
مذهب حق به اختیار شما
هست نزدیک اهل حق که یقین
نیست ناموس حق به خواهش ما
بر ستم وضع کرده آیت عدل
برظلم نصب کرده نام ضیا
گربه را کی سزاست نسبت شیر
پشه را کی رواست اسم هما
همچو مام خود تو ملحد شوم
که غضب را نهاده نام رضا
دست جور و جسارتت چندی است
همه را جیب صبر کرده قبا
زین پس البته نیست جای گله
سر کنم گر برات کلک هجا
گرچه زان امر عاجزم چونانک
عجز دارم خدای را ز ثنا
آنچه من رانم از قبایح تو
نیست جز قطره ای ز صد دریا
نیست نار حمیتت در دل
آن چنان کت به دیده آب حیا
شوره در کاسه ات به جای نمک
نوره بر لحیه ات به جای حنا
شکر یزدان که نزد خسرو ملک
ناصرالدین خدیو مهر بها
آنقدر کت لزوم داشت به فرض
ساخت رسوا قدر به امر قضا
تاکنون خلق از کبیر و صغیر
پیر و برنا تمام شاه و گدا
پیش و پس هر نماز و نافله ای
کرده اوراد خویش صبح و مسا
تا حمایت یکی است با پشتی
تیز برریش این شش انگشتی
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۸ - خواجه حافظ فرماید
بیا که قصرامل سخت سست بنیادست
بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
در جواب او
بنای جبه کرباس سست بنیادست
بیار صوف که بنیاد پنبه بر بادست
ز آرزو نرساند برخت دست آنکس
که قفل دکه ز صندوق سینه نگشادست
عجب مدار که والا بزیرکتان رفت
که این عجوزه عروس هزار دامادست
بصوف از چه برد رشک خاکسار مله
سمور یقه و گوی طلا خدا دادست
عمامه بایقه در قفا فتاده چه گفت
مراست طره فتاده ترا چه افتادست
ز چکمه و فرجی خرمیست قاری را
خنک تنی کدوی از همبران خودشادست
بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
در جواب او
بنای جبه کرباس سست بنیادست
بیار صوف که بنیاد پنبه بر بادست
ز آرزو نرساند برخت دست آنکس
که قفل دکه ز صندوق سینه نگشادست
عجب مدار که والا بزیرکتان رفت
که این عجوزه عروس هزار دامادست
بصوف از چه برد رشک خاکسار مله
سمور یقه و گوی طلا خدا دادست
عمامه بایقه در قفا فتاده چه گفت
مراست طره فتاده ترا چه افتادست
ز چکمه و فرجی خرمیست قاری را
خنک تنی کدوی از همبران خودشادست
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸ - امیر خسرو فرماید
یارب که آن درخت گل از گلستان کیست
وان پسته شکر شکن از نقلدان کیست
در جواب او
باز این قماشهای نفیس ازدکان کیست
وین طرفه رختهای نواز جامه دان کیست
از پوشیم بتاب و ببندم ز پیش بند
تا آن ز بقچه که و این از میان کیست
بینید شده بر سر بیدق مخنثان
هیهات دست پیچ شما بادبان کیست
منعم هنوز کهنه نشد صوفش و فقیر
ده ده قدک دریده نگه کن زیان کیست
آنجامه اتو زده و آنصوف سر بمهر
اینجا نگر که داغ که آنجا نشان کیست
آن پیش شاخ شرب چه شوخست در نظر
گویندگان درخت گل از گلستان کیست
هر کس که دید معنی قاری درین لباس
پرسید کاین متاع نفیس ازدکان کیست
وان پسته شکر شکن از نقلدان کیست
در جواب او
باز این قماشهای نفیس ازدکان کیست
وین طرفه رختهای نواز جامه دان کیست
از پوشیم بتاب و ببندم ز پیش بند
تا آن ز بقچه که و این از میان کیست
بینید شده بر سر بیدق مخنثان
هیهات دست پیچ شما بادبان کیست
منعم هنوز کهنه نشد صوفش و فقیر
ده ده قدک دریده نگه کن زیان کیست
آنجامه اتو زده و آنصوف سر بمهر
اینجا نگر که داغ که آنجا نشان کیست
آن پیش شاخ شرب چه شوخست در نظر
گویندگان درخت گل از گلستان کیست
هر کس که دید معنی قاری درین لباس
پرسید کاین متاع نفیس ازدکان کیست
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲ - خواجه سعدالدین نصیر فرماید
شاه حسنی از تو یابد زیب و زینت تخت و تاج
میفرستند از بهشت عدن حورانت خراج
در جواب او
شاه کمخا از سجیف و یقه دارد تخت و تاج
از برای دکمه اش دریا فرستد در خراج
محترم کرباس زردک بهر روی صوف شد
ورنه در بازار رخت او را کجا بودی رواج
پوستین قاقمی کش مه از قندس بود
صندلی آبنوس از بهر او بگزین نه عاج
بر بساط فرش غیر از یک نهالی خسب نیست
گو ببالا افکنی در شب ندارد احتیاج
ترکها باید که تا یابد اصولی طاقیه
ورنه بتوان آستینی از نمد بر ساخت تاج
از مفاصل جامه راکوئی که علت رو نمود
زانکه میآید بدرزی از اتو داغش علاج
(قاری) این والای لیموئی بغایت روبرست
من ندانم از چه شد اینگونه نارنجی مزاج
میفرستند از بهشت عدن حورانت خراج
در جواب او
شاه کمخا از سجیف و یقه دارد تخت و تاج
از برای دکمه اش دریا فرستد در خراج
محترم کرباس زردک بهر روی صوف شد
ورنه در بازار رخت او را کجا بودی رواج
پوستین قاقمی کش مه از قندس بود
صندلی آبنوس از بهر او بگزین نه عاج
بر بساط فرش غیر از یک نهالی خسب نیست
گو ببالا افکنی در شب ندارد احتیاج
ترکها باید که تا یابد اصولی طاقیه
ورنه بتوان آستینی از نمد بر ساخت تاج
از مفاصل جامه راکوئی که علت رو نمود
زانکه میآید بدرزی از اتو داغش علاج
(قاری) این والای لیموئی بغایت روبرست
من ندانم از چه شد اینگونه نارنجی مزاج
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹ - خواجه حافظ فرماید
واعظان کین جلوه بر محراب و منبر میکنند
چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند
در تتبع او
نازکان کین موزهٔ برجسته بر پا میکنند
چکمه را بهر تنعم زیر و بالا میکنند
یارب این نوخلعتان با میلک و میخک رسان
کین تکبر از قبای صوف و دیبا میکنند
مشکلی دارم بپرس از جامهپوشان زمان
نیم گز این یقهها را از چه بهنا میکنند
از دوال احتساب شرب گویی غافلند
کین همه قلب و دغل در لای کمخا میکنند
هست باریکی و نرمی موجب مدح قماش
تا جرانش وصف پهنا و درازا میکنند
آن کله با کوی صوف موج زن در اتصال
حلقه گویی به گوش موج دریا میکنند
این همه بر جامه والا غداد مشک و زر
شاهدان خوش از برای عرض کالا میکنند
زیر هر تویی ز کمسان باف تویی دیگر است
زآن که تعلیم خیال آن ز والا میکنند
خازنان خلد قاری در معانی این دُرَر
بهر جیب حلهها گویی مهیا میکنند
چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند
در تتبع او
نازکان کین موزهٔ برجسته بر پا میکنند
چکمه را بهر تنعم زیر و بالا میکنند
یارب این نوخلعتان با میلک و میخک رسان
کین تکبر از قبای صوف و دیبا میکنند
مشکلی دارم بپرس از جامهپوشان زمان
نیم گز این یقهها را از چه بهنا میکنند
از دوال احتساب شرب گویی غافلند
کین همه قلب و دغل در لای کمخا میکنند
هست باریکی و نرمی موجب مدح قماش
تا جرانش وصف پهنا و درازا میکنند
آن کله با کوی صوف موج زن در اتصال
حلقه گویی به گوش موج دریا میکنند
این همه بر جامه والا غداد مشک و زر
شاهدان خوش از برای عرض کالا میکنند
زیر هر تویی ز کمسان باف تویی دیگر است
زآن که تعلیم خیال آن ز والا میکنند
خازنان خلد قاری در معانی این دُرَر
بهر جیب حلهها گویی مهیا میکنند
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹ - خواجه حافظ فرماید
صوفی نهاد دام و سرحقه باز کرد
بنیاد مگر با فلک حقه باز کرد
در جواب او
خرم تنی که گوی شب از جامه باز کرد
پارا بنرمدست نهالی دراز کرد
با انکه یکدرم نتوان بست اندرو
دستار کهنه بین که مرا سرفراز کرد
منت پذیر کرد ززیلو که با نمد
از بوریاو پوستکت بی نیاز کرد
حقا که از حقیقت مسواک غافلست
حمل عمامه انکه بروی مجاز کرد
دامن فشاند بر قدک آندم تنم که دست
بر آستین صوف مربع دراز کرد
گر کسنه قیام بطاعت توان نمود
بیش و پس برهنه نشاید نماز کرد
قاری بکرد بالشک نازروی کت
آنکو نداد تکیه چه عشرت چه ناز کرد
بنیاد مگر با فلک حقه باز کرد
در جواب او
خرم تنی که گوی شب از جامه باز کرد
پارا بنرمدست نهالی دراز کرد
با انکه یکدرم نتوان بست اندرو
دستار کهنه بین که مرا سرفراز کرد
منت پذیر کرد ززیلو که با نمد
از بوریاو پوستکت بی نیاز کرد
حقا که از حقیقت مسواک غافلست
حمل عمامه انکه بروی مجاز کرد
دامن فشاند بر قدک آندم تنم که دست
بر آستین صوف مربع دراز کرد
گر کسنه قیام بطاعت توان نمود
بیش و پس برهنه نشاید نماز کرد
قاری بکرد بالشک نازروی کت
آنکو نداد تکیه چه عشرت چه ناز کرد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰ - امیر حسن دهلوی فرماید
فلک با کس دل یکتا ندارد
ز صد دیده یکی بینا ندارد
در جواب او
گلستان رونق کمخا ندارد
چمن آرایش دیبا ندارد
تنم تا یافت در بر صوف طاقین
سر حبر و دل خارا ندارد
ترحم کن بر آنکس ای ملبس
که او شلوار خود در پا ندارد
ببر آنرا که دستی رخت نو نیست
دل عیش و سر صحرا ندارد
ازین نه تو نپوشم پک دو توئی
فلک با کس دل یکتا ندارد
برقد شمط این اطلس چرخ
گرش پهنا بود بالاندارد
به وصف جامهها قاری چو پرداخت
درین طرز سخن همتا ندارد
ز صد دیده یکی بینا ندارد
در جواب او
گلستان رونق کمخا ندارد
چمن آرایش دیبا ندارد
تنم تا یافت در بر صوف طاقین
سر حبر و دل خارا ندارد
ترحم کن بر آنکس ای ملبس
که او شلوار خود در پا ندارد
ببر آنرا که دستی رخت نو نیست
دل عیش و سر صحرا ندارد
ازین نه تو نپوشم پک دو توئی
فلک با کس دل یکتا ندارد
برقد شمط این اطلس چرخ
گرش پهنا بود بالاندارد
به وصف جامهها قاری چو پرداخت
درین طرز سخن همتا ندارد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴ - شیخ سعدی فرماید
بسیار سالها بسر خاک ما رود
کاین آب چشمه آید و باد صبا رود
در جواب او
بسیار صوف و چتر بتشریفها رود
کین پنبه آید وبکلاه و قبا رود
اینست حال جامه که دیدی بکازری
تا دگمها از آنکه برآید کجا رود
درکیسهای جیب عروسان رود عبیر
مانند سرمه دان که در و توتیارود
ای رخت نو بکهنه پوسیده چون رسی
شادی مکن که بر تو همین ماجرا رود
برجامه کتان بهاری چه اعتماد
میلک مکر ببقچه خاص شما رود
در حیرتم ازانکه ندارد لباس خویش
در رخت عاریت بتکبر چرا رود
سوزن بکارد زعجب تیز میرود
ناگاه هم سرش بسر بخیها رود
قاری لت کتان که کنون میکنی نکه
روزی چو لته لت زده در زیر پا رود
کاین آب چشمه آید و باد صبا رود
در جواب او
بسیار صوف و چتر بتشریفها رود
کین پنبه آید وبکلاه و قبا رود
اینست حال جامه که دیدی بکازری
تا دگمها از آنکه برآید کجا رود
درکیسهای جیب عروسان رود عبیر
مانند سرمه دان که در و توتیارود
ای رخت نو بکهنه پوسیده چون رسی
شادی مکن که بر تو همین ماجرا رود
برجامه کتان بهاری چه اعتماد
میلک مکر ببقچه خاص شما رود
در حیرتم ازانکه ندارد لباس خویش
در رخت عاریت بتکبر چرا رود
سوزن بکارد زعجب تیز میرود
ناگاه هم سرش بسر بخیها رود
قاری لت کتان که کنون میکنی نکه
روزی چو لته لت زده در زیر پا رود
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۷ - شیخ سعدی فرماید
دنیی آن قدر ندارد که براو رشک برند
یا وجود و عدمش را غم بیهوده خورند
در جواب او
نیست تشریف لباسی که برو رشک برند
یاقد ناقص او را غم بیهوده خورند
نظر آنانکه نکردند بپشمین شلوار
الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند
زنده آنست که کردست کفن میت را
مرده آنست که رختی بعزایش ندرند
نرمه را که تو دیدی زعزیزی دستار
عاقبت گیوه شد و خلق برو میگذرند
رخت میت چو ببردند چه فکر آنانرا
که بیایند و قسم بر سر سی پاره خورند
من هنرهای در دگمه بگویم دخت
تا چو در جیب بیابند غنیمت شمرند
آنکسانی که میان بند و عقود دستار
نیک بندند بدانید که صاحب هنرند
نیست دایم جهه دوش تو سنجاب و سمور
دیگران درشکم مادر و پشت پدرند
قاری امروز گراینسانست برهنه فردا
صوف ودستار مگر بر سر قبرش بدرند
یا وجود و عدمش را غم بیهوده خورند
در جواب او
نیست تشریف لباسی که برو رشک برند
یاقد ناقص او را غم بیهوده خورند
نظر آنانکه نکردند بپشمین شلوار
الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند
زنده آنست که کردست کفن میت را
مرده آنست که رختی بعزایش ندرند
نرمه را که تو دیدی زعزیزی دستار
عاقبت گیوه شد و خلق برو میگذرند
رخت میت چو ببردند چه فکر آنانرا
که بیایند و قسم بر سر سی پاره خورند
من هنرهای در دگمه بگویم دخت
تا چو در جیب بیابند غنیمت شمرند
آنکسانی که میان بند و عقود دستار
نیک بندند بدانید که صاحب هنرند
نیست دایم جهه دوش تو سنجاب و سمور
دیگران درشکم مادر و پشت پدرند
قاری امروز گراینسانست برهنه فردا
صوف ودستار مگر بر سر قبرش بدرند