عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵۴
راهی که مرغ عقل به یک سال می پرد
در یک نفس جنون سبکبال می پرد
چشم گرسنه را نکند سیر جمع مال
در خرمن است ودیده غربال می پرد
حرصش فزون ز خاک شود همچو چشم دام
چشم ندیده ای که پی مال می پرد
دولت ز آستان فنا جو که این هما
از سرگذشتگان را دنبال می پرد
بگذر ز آرزو که به جایی نمی رسد
چندان که دل به شهپر آمال می پرد
زین آتشی که در جگر تشنه من است
همچو سپند عقده تبخال می پرد
در مطلب بلند به همت توان رسید
عنقا به کوه قاف به این بال می پرد
ایام عمر زود به انجام می رسد
زینسان که ماه می رود وسال می پرد
پامال کرد اگر چه مرا جلوه های او
گوشم همان به نغمه خلخال می پرد
غافل مشو ز آه ضعیفان کز این نسیم
افسر ز فرق دولت واقبال می پرد
صائب چو یاد گردش آن چشم می کنم
هوش از سرم چو مرغ سبکبال می پرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵۵
از چشم ودل کی آن گل سیراب بگذرد
خودبین کجا ز آینه وآب بگذرد
در سینه های صاف نگیرد قرار دل
زود از بساط آینه سیماب بگذرد
چون آب شور کام جهان تشنگی فزاست
سیراب تشنه ای که ازین آب بگذرد
در جوی شیر کاسه به خون جگر زند
از می کسی که شب مهتاب بگذرد
ظلم است زندگانی روشندلان چو شمع
جایی بغیر گوشه محراب بگذرد
بر قرب دل مبند که با ربط آفتاب
در کان مدار لعل به خوناب بگذرد
پیری به صد شتاب جوانی ز من گذشت
پل را ندیده ام که ز سیلاب بگذرد
گیرنده است پنجه خونهای بیگناه
چون ناوک تو از دل بیتاب بگذرد
چو موسم شباب دم صبح شیب را
صائب روا مدار که در خواب بگذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶۳
خرم کسی که قصر اقامت بنا نکرد
رفت از میان چو گل کمر خویش وا نکرد
چندان که تاختیم به دنبال عمر را
این آهوی رمیده نظر برقفا نکرد
جز من که راه عشق به تسلیم می روم
با دست بسته هیچ شناور شنا نکرد
رنگ گهر شکسته شود از بهای کم
ما را فلک عبث به دو عالم بها نکرد
موی سفید سبز شد از دست شانه را
از زلف مشکبار تو یک عقده وانکرد
با آه سرد من چه کند چرخ پرنجوم
هرگز به خرج باد زر گل وفا نکرد
تااقتدا به کارگزاران عشق کرد
در هیچ کار فکرت صائب خطا نکرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶۸
کی غم مرا ز دل می احمر برآورد
صیقل چگونه ز آینه جوهر برآورد
آن را که هست در رگ جان پیچ وتاب عشق
چون رشته عاقبت ز گهر سربرآورد
از خوی آتشین تو هرجا سمندری است
انگشت زینهار ز هر پر برآورد
ز افتادگی غبار به دل ره مده که مور
عمرش تمام گردد اگر پر برآورد
خودبین مشو کز آب روان بخش زندگی
آیینه در به روی سکندر برآورد
چون آفتاب دولت دنیای زودسیر
هر روز سر ز روزن دیگر برآورد
قانع چو کهربا به پرکاه اگر شوم
صد چشم در گرفتن آن پربرآورد
پا در رکاب برق بود فصل نوبهار
صائب ز زیر بال چرا سربرآورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷۰
تنها ز باغ خود چمن آرا ثمر خورد
آن را که باغ نیست ز صد باغ برخورد
با تشنگی بساز که باریکتر شود
هرچند رشته آب گهر بیشتر خورد
در زیر تیغ حادثه ابرو گشاده باش
کاین زخمها ز چین جبین بر سپر خورد
روشندلان ز نقش خود آزار می کشند
کز جوهر آب آینه بر یکدیگر خورد
کلفت درین بساط به قدر بصیرت است
سوزن ز خار خون جگر بیشتر خورد
تلخی نمی رسد به قناعت رسیدگان
در خاک مور غوطه به تنگ شکر خورد
جان تازه می شود ز لب روح پرورت
هر کس که برخورد به تواز عمربرخورد
بی لنگری مکن که سبکسر درین محیط
چون کف همیشه سیلی موج خطر خورد
هر کس که آشنا به سخن چون قلم شود
صائب همیشه زخم نمایان به سر خورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷۳
حرف درشت بردل بی کینه می خورد
گر سنگ گوهرست به آیینه می خورد
از من علاج خصمی ایام یادگیر
یک شیشه می سر شب آدینه می خورد
خاری اگر شکسته شود زیر پای من
صد ناخن پلنگم برسینه می خورد
محروم شد سکندر اگر ز آب زندگی
نام سکندر آب ز آیینه می خورد
راز تو رفته رفته ز دل می دهد فروغ
از پرتو این گهر دل گنجینه می خورد
صائب ز کهنه ونو عالم گذشته است
با یار تازه خط می دیرینه می خورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰۱
تا چهره تو از می گلرنگ آل شد
شبنم به روی گل عرق انفعال شد
در هر نظاره یک سروگردن شود بلند
هر کس که محو قامت آن نونهال شد
کوتاهی حیات ز اظهار زندگی است
زان خضر دیر ماند که پوشیده حال شد
در یک دو هفته از نظر شور ناقصان
ماه تمام پا به رکاب هلال شد
در عهد ما که نیست جواب سلام رسم
رحم است بر کسی که زاهل سؤال شد
هرگز نکرده است کسی مهر کینه را
این آب تیره در قدح من زلال شد
برخط فزود هر چه شد از حسن یار کم
ز آنسان که عمر سایه فزون از زوال شد
در آستین هر گرهی ده کرهگشاست
دست است ترجمان زبانی که لال شد
نشنید یک تن از بن دندان حدیث من
از فکر اگر چه پیکر من چون خلال شد
صائب چه طرف بندد ازان حسن بی مثال
آیینه ای که تخته مشق مثال شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰۶
پیری که بار عشق به دوش رضاکشد
در گوش چرخ حلقه ز قد دوتا کشد
تا حفظ آبروی قناعت میسرست
خاکش به سر که منت آب بقا کشد
نتوان به پای سعی دویدن ز خویش
کو دست جذبه ای که گریبان ما کشد
ایمن مشو به پاک نهادی ز جور چرخ
چون دانه پاک شد تعب آسیا کشد
گشتیم گرد عالم ودر یک گل زمین
خاری نیافتیم که دامان ما کشد
داغم که خار خار طلب آفتاب را
چندان امان نداد که خاری ز پا کشد
صائب مقام امن درین روزگار نیست
خود را مگر کسی به حریم رضا کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰۹
کلفت ز چرخ دیده بیدار می کشد
روزن ز دود بیشتر آزارمی کشد
زحمت درین بساط به قدر بصیرت است
سوزن ز پای راهروان خارمی کشد
از بس گزیده شد دلم از گفتگوی خلق
خود را به گوشه دهن مارمی کشد
بی نقش شو که آینه روی آن نگار
از طوطیان گرانی زنگارمی کشد
هموار زود می شود از نقش دلپذیر
هرسختیی که تیشه ز کهسار می کشد
خواهد چنین بلند شدن گر غبار خط
آخر میان ما وتو دیوارمی کشد
از عشق ناگزیر بود حسن بی نیاز حسن
یوسف چه نازها ز خریدار می کشد
ایمن زکجروان نتوان شد به هیچ حال
خط برزمین ز رفتن خود مار می کشد
خواری است قسمت گل بی خاربیشتر
صائب ز حسن خلق خود آزار می کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲۳
از همت بلند اثر در جهان نماند
یک سرو در سراسر این بوستان نماند
روشندلان چو برق گذشتند از جهان
خاکستری بجای ازین کاروان نماند
در بسته مانددیده یعقوب انتظار
از قاصدان مصر مروت نشان نماند
مرغان نغمه سنج جلای وطن شدند
جز بیضه شکسته درین آشیان نماند
از چشم سرمه دار دوات آب شد روان
شیرین زبانی قلم نکته دان نماند
در گلشن همیشه بهار بهشت جود
برگی ز باد دستی فصل خزان نماند
صائب زبان خامه به کام دوات کش
امروز چون سخن طلبی در میان نماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷۰
تا سالکان به آبله پایی نمی رسند
صد سال اگر روند به جایی نمی رسند
تا التجا به ناخن تدبیر می برند
این عقده ها به عقده گشایی نمی رسند
این کاهها چنین که مقید به دانه اند
هرگز به وصل کاهربایی نمی رسند
از موج اضطراب اگر پر برآورند
این آبهای مرده به جایی نمی رسند
دارند تا نظر به پروبال خویشتن
این بی سعادتان به همایی نمی رسند
تا از قبول نقش نگردند ساده دل
این آبگینه ها به جلایی نمی رسند
واقف نمی شوند که گم کرده اند راه
تا راهروان به راهنمایی نمی رسند
جمعی که چون قلم پی گفتار می روند
چون طفل نی سوار به جایی نمی رسند
چون نی به برگ وبار نیفشانده آستین
عشاق بینوا به نوایی نمی رسند
بی حاصلی نگر که از این باغ پر شجر
این کورباطنان به عصایی نمی رسند
داد زمین سوخته ماکجا دهند
این ابرها به داد گیایی نمی رسند
تا سالکان به عشق نگردند آشنا
صائب به نور عقل به جایی نمی رسند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷۳
وقت است نوبهار در عیش وا کند
باغ از شکوفه خنده دندان نما کند
جامی به گردش آر که این کهنه آسیا
وقت است استخوان مرا توتیا کنند
امروز چون حباب درین بحر آبگون
دولت در آن سرست که کسب هوا کند
گر بگذرد به غنچه پیکان نسیم صبح
بی اختیار لب به شکر خنده وا کند
خونش بود به فتوی پیر مغان حلال
در نو بهار هرکه صبوحی قضاکند
ابری که نرم کرد دل سنگ خاره را
کی توبه مرا به درستی رها کند
صائب به غیر روی عرقناک یار نیست
ابر تری که آینه دل جلا کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷۵
آنجا که شوق دست حمایت بدر کند
شبنم در آفتاب قیامت سفر کند
قارون شود ز لخت دل وپاره جگر
بر هر زمین که قافله ما گذر کند
انجام تخم سوخته پامال گشتن است
آن دانه نیست دل که سر از خاک برکند
پیچیده تر زجوهر تیغ است راه عشق
خونش به گردن است که این راه سرکند
طوطی اگر به چاشنی حرف خود رسد
گردد دهانش تلخ چو یاد شکر کند
گشتیم چون صبا به سراپای لاله زار
داغ نیافتیم که دل را خبر کند
چون عاملی که دل ز در خانه جمع کرد
حاجی ستم به خلق خدا بیشتر کند
در منزل نخست دل خویش می خورد
چون راهرو به توشه مردم سفر کند
در خلوت دل است تماشای هر دو کون
صائب چگونه سر ز گریبان بدر کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱۱
مهر لب مرا می منصور نشکند
زنجیر موج باده پر زور نشکند
از درد عشق چون دل رنجور نشکند
چون زیر کوه قاف پر مور نشکند
از کاسه سر نگون دگران فیض می برند
هرگز خمار نرگس مخمور نشکند
پا چون شراب بر سر مستان نمی نهد
در زیر پا سری که چو انگور نشکند
عاجز نواز باش که در دیده هاشکر
شیرین ازان بود که دل مور نشکند
مرهم چه می کند به دل داغدار ما
این تب ز سردمهری کافور نشکند
آتش ز چوب خشک سرافراز می شود
از دار پشت رایت منصور نشکند
بی مرکزست دایره عیش ناتمام
شان عسل حقارت زنبور نشکند
چون تر شود ز آب گره سختترشود
مهر حجاب را می پر زور نشکند
لاف بزرگی از تو پسندیده است اگر
بر یکدگر ترا دهن گور نشکند
چرخ نشاط کاسه سایل نمی زند
تا سنگ فتنه کاسه فغفور نشکند
آزاده آن رونده که با کوههای درد
در زیر پای او کمر مور نشکند
ما می ز کاسه سر منصور خورده ایم
صائب خمار ما می انگور نشکند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱۲
از پختگی است گر نشد آواز ما بلند
کی از سپند سوخته گردد صدا بلند
از هر دوکون همت والای ما گذشت
تا گرد این خدنگ شود از کجا بلند
معراج اعتبار به قدر فتادگی است
از سایه است رتبه بال هما بلند
تختش بود چو کشتی نوح ایمن از خطر
شد پایه شهی که ز دست دعا بلند
همواره می شود به نظر باز کردنی
قصری که چون حباب شود از هوا بلند
رحمی به خاکساری ما هیچ کس نکرد
تا همچو گردباد نشد گرد ما بلند
رعناترست یک سر وگردن ز آفتاب
هر سر که شد ز سجده آن خاک پابلند
سنگین نمی شود اینهمه خواب ستمگران
می شد گر از شکستن دلها صدابلند
درویش هم شکایت از ایام می کند
از خاک نرم اگر شود آواز پابلند
امیدها به عاقبت عمر داشتم
غافل که دست حرص شود از عصا بلند
از دود شد به دیده آتش جهان سیاه
اینش سزا که کرد سر ناسزا بلند
دلهای گرم سلسله جنبان گفتگوست
بی آتش از سپند نگردد صدا بلند
از جوهری نگین به نگین دان شود سوار
از آشنا شود سخن آشنا بلند
فریاد می کند سخنان بلندما
آوازه ما اگر نشود از حیا بلند
از بس رمیده است ز همصحبتان دلم
بیرون روم ز خود چو شد آواز پابلند
احسان بی سوال زبان بند خواهش است
از دست کوته است زبان گدا بلند
بلبل به زیر بال خموشی کشید سر
صائب به گلشنی که شد آواز ما بلند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲۱
مردان به آب تیغ شهادت وضو کنند
تا بی غبار سجده بر آن خاک کو کنند
گام نخست پشت به دیوار می دهند
از کعبه خلق اگر به دل خویش رو کنند
چون شیشه عالمی همه گردن کشیده اند
تا از شراب عشق که را سرخ رو کنند
باز آید آب رفته هستی به جوی ما
روزی که خاک تربت ما را سبو کنند
تیغ زبان سلاح نظرهای بسته است
آیینه خاطران به نظر گفتگو کنند
خواهند بهر خرج غم یار نقد عمر
عشاق زندگانی اگر آرزو کنند
در دست من چو دست سبو اختیار نیست
گر آب اگر شراب مرا در گلو کنند
نامحرم است بال ملک در حریم دل
این خانه را به آه مگر رفت و رو کنند
بر زخم عندلیب نمک بیش می زنند
از گل جماعتی که قناعت به بو کنند
عالم ز خون مرده انگور شد خراب
ای وای اگر چکیده دل در سبو کنند
گر رشته های طول امل را کنند صرف
مشکل که چاک سینه ما را رفو کنند
جای درست در جگر مانمانده است
چندان که دلبران سر مژگان فرو کنند
آنها که در مقام رضا آرمیده اند
کفران نعمت است بهشت آرزو کنند
گم کرده را کنند طلب خلق واین عجب
کآنها که یافتند ترا جستجو کنند
نور گهر محیط به دریا نمی شود
چون با چراغ عقل ترا جستجو کنند
موج شراب صیقل دلهای روشن است
خورشید را با شبنم گل جستجو کنند
با خلق نرم باش که پیران دوربین
با طفل مشربان به ادب گفتگو کنند
از جام تلخ مرگ نسازند رو ترش
مردم اگر به تلخی ایام خو کنند
گیرند خون مرده دهند آب زندگی
جمعی که صرف نان گهر آبرو کنند
صائب ز سادگی است که آیینه خاطران
ما را به طوطیان طرف گفتگو کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲۵
مستان که رو در آینه جام می کنند
خونها ز غصه در دل ایام می کنند
دامان عشق گیر که اسباب حسرت است
جز درد وداغ هر چه سرانجام می کنند
بی حاصل آن گروه که اوقات عمر را
صرف گشودن گره دام می کنند
پر سرکشی مکن که غزال رمیده را
دیوانگان به نیم نگه رام می کنند
تلخی نمی کشند گروهی که از بتان
از بوسه اختصار به پیغام می کنند
مهمان باغ کیست که گلهای شرمگین
از هم به التماس نظر وام می کنند
دارد کباب سینه سیراب خضر را
خونی که عاشقان تو در جام می کنند
از موج فیض بحر کرم را قرار نیست
اهل سؤال بیهده ابرام می کنند
جمعی که قانعند به دنیا ز آخرت
از دانه صلح با گره دام می کنند
غفلت نگر که در ره نقش سبک عنان
دلهای همچو آینه را دام می کنند
آنان که محو چاشنی وصل شکرند
برزخم سنگ صبر چو بادام می کنند
چون لاله صاف ودرد جهان را سبکروان
از پاک طینتی همه یک جام می کنند
خوش وقت آن گروه که نقد حیات خویش
نشمرده صرف راه دلارام می کنند
جمعی که می دهند به دل راه آرزو
صبح امید خود به ستم شام می کنند
صائب زمانه ای است که خاصان روزگار
در راه ورسم پیروی عام می کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳۰
آمد بهار وخلق به گلزار می روند
دیوانگان به دامن کهسار می روند
گلها که دوش رو ننمودندی از حجاب
امروز دسته دسته به بازار می روند
دریاب فیض صحبت روحانیان که زود
چون بوی گل ز کیسه گلزار می روند
از قید دود زود برون می جهد شرار
روشندلان به عالم انوار می روند
آنان که تکیه گاه خود از خار کرده اند
چون گل جبین گشاده ز گلزار می روند
آنها که می شدند به شبگیر سوی کار
پیش از سحر ز بوی گل از کار می روند
دلبستگی به تار ندارند نغمه ها
از بهر مصلحت به رگ تار می روند
بیدار مشو که راه فنا را سبکروان
شبنم صفت به دیده بیدار می روند
خامش نشین که مغز به تاراج دادگان
یکسر چو خامه بر سر گفتار می روند
آنها که دل به عقده گوهر نبسته اند
چون موج ازین محیط سبکبار می روند
آیینه خاطران گهی از بیم چشم زخم
دانسته زیر پرده زنگار می روند
از آه عندلیب محابا نمی کنند
این غنچه ها که در بغل خار می روند
چون بال شوق هست ز افتادگی چه باک
مرغان دلیر بر سر دیوار می روند
آنها که برده اند به گلزار عشق بوی
صائب ز گفتگوی تو از کار می روند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳۳
توفیق درد وداغ به هر دل نمی دهند
این فیض را به هر دل غافل نمی دهند
بلبل گلوی خویش عبث پاره می کند
این شوخ دیدگان به سخن دل نمی دهند
آزادگان تلاش شهادت نمی کنند
تا خونبهای خویش به قاتل نمی دهند
از تلخی سوال گروهی که واقفند
فرصت به لب گشودن سایل نمی دهند
دیوانگی است قفل در رزق راکلید
عاقل مشو که سنگ به عاقل نمی دهند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳۷
اشکی که گوهرش ز نژاد جگر بود
هرقطره اش ستاره صبح اثر بود
در حسرت قلمرو آرام سوختیم
چون آفتاب چند کسی دربدر بود
گوهرنمای جوهر ذاتی خویش باش
خاکش به سر که زنده به نام پدر بود
عمر دراز سرو به اقبال سر کشی است
خون گل پیاده به طفلان هدر بود
قاصد به گرد جذبه عاشق نمی رسد
بند قبای گرمروان بال و پر بود
از جوش العطش ننشیند به آب تیغ
خون کسی که تشنه لب نیشتر بود
تا چند جنس یوسفی طالع مرا
خاک غم از غبار کسادی به سر بود
صائب ز اشک هرزه درا درحساب باش
طفلی که شوخ چشم بود پرده دربود