عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۸ - در مدح حضرت رضا (ع) و تقاضای صله
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای منبع فتوّت و ای معدن کرم
                                    
بادا، سلام حق به جناب تو دمبدم
وز من به قدر رحمت حق هر دمی سلام
بر آستان اقدست ای قاعد امم
یا پرتوی زنور جمالت به من بتاب
یا خانه ی وجود مرا ساز منهدم
آخر مگر، نیم متمسّک به حبل تو
یا نیستم به ذیل جناب تو معتصم
آخر مگر نه قصد تو کردم ز راه دور
یا محنت سفر نکشیدم به هر قدم
عمری مگر نه صرف نمودم به عشق تو
یا جان پی نثار تو ناوردم از عدم
اینها مگر نه جمله زفیض وجود تست
اتمم علیّ نعمتک ای سابغ النّعم
گر فی المثل خزاین عالم به من دهی
باشد به نزد جود تو یک قطره یی زیم
گیرم که من نه مادح شاهم ولی چه شد
آن لطف بی عوض که بود لازم کرم
گر، پرسدم کسی که ترا داد جایزه
لا، در جواب گویمش ای شاه یا، نعم
گر، از درم برانی با حالت پریش
روبر، درِ که آورم ای قبله ی امم
گر، برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر
این مهر بر که افکنم این دل کجا برم
حاشا ز لطفت ای همه عالم ترا، غلام
کلاّ، ز جودت ای همه شاهان ترا، خدم
کز درگه امید تو امّیدوار تو
محروم و ناامید رود با هزار غم
یا زود کن عطا صله ی شعر بنده را
یا زود کش به دفتر اشعار من قلم
                                                                    
                            بادا، سلام حق به جناب تو دمبدم
وز من به قدر رحمت حق هر دمی سلام
بر آستان اقدست ای قاعد امم
یا پرتوی زنور جمالت به من بتاب
یا خانه ی وجود مرا ساز منهدم
آخر مگر، نیم متمسّک به حبل تو
یا نیستم به ذیل جناب تو معتصم
آخر مگر نه قصد تو کردم ز راه دور
یا محنت سفر نکشیدم به هر قدم
عمری مگر نه صرف نمودم به عشق تو
یا جان پی نثار تو ناوردم از عدم
اینها مگر نه جمله زفیض وجود تست
اتمم علیّ نعمتک ای سابغ النّعم
گر فی المثل خزاین عالم به من دهی
باشد به نزد جود تو یک قطره یی زیم
گیرم که من نه مادح شاهم ولی چه شد
آن لطف بی عوض که بود لازم کرم
گر، پرسدم کسی که ترا داد جایزه
لا، در جواب گویمش ای شاه یا، نعم
گر، از درم برانی با حالت پریش
روبر، درِ که آورم ای قبله ی امم
گر، برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر
این مهر بر که افکنم این دل کجا برم
حاشا ز لطفت ای همه عالم ترا، غلام
کلاّ، ز جودت ای همه شاهان ترا، خدم
کز درگه امید تو امّیدوار تو
محروم و ناامید رود با هزار غم
یا زود کن عطا صله ی شعر بنده را
یا زود کش به دفتر اشعار من قلم
                                 وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۱ - قصیده در مدح و منقبت حضرت صاحب الزمان (عج)
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نمود خور چو رُخ اندر نقاب شب پنهان
                                    
مفاد سوره ی واللّیل شد زمین و زمان
گشود گیسو بر چهره دخت شاه حبش
چو پادشاه خُتن شد به زیر خاک نهان
نمود زال فلک جامه ی سیه در بر
فشاند بالِ ملک مشکِ سوده بر کیهان
مگر تو گفتی با صد کرشمه بانوی هند
گرفته بر، زبر تختِ آبنوس مکان
دماغ دهر شد آشفته از، رگِ سودا
چو رفت از رخ ایّام زردی یَرَقان
به تیرگی همه آفاق همچو پرّ غراب
غریب نیست اگر خوانمش شب هجران
شبی بعینه چون بخت عاشقان تیره
شبی بعینه چون چشم دلبران فتّان
به روی خویش فروبسته در، در آن شب تار
زنائبات زمان و طوارق حدثان
نشسته بودم با بخت خویشتن در جنگ
خزیده بودم در کنج بی کسی نالان
به غیر فکر حبیبم نبود در خاطر
به جز خیال خلیلم نبود در دل و جان
نبود در سر من جز هوای او شوری
نکرد در دل من جز خیال او خلجان
نوشتم از پی تحبیب نسخه ی احضار
به نعل پاره و کردم در آتشش پنهان
به یادگار چون این نسخه داشتم از پیر
به کار بردم تا کار دل شود آسان
کنون بگویمت آن نسخه بود آیه ی صبر
به جای نعل دل و عشقم آتش سوزان
نرفته بود ز شب آنقدر، که جذبه ی شوق
نمود او را، بی اختیار و کرد روان
ز ره رسید و بزد، در گشودمش در و شد
ز نور کُلبه ی من رشک قلّه ی فاران
شد آفتاب جمالش به نیمه شب طالع
چنانکه در ظلمات آب چشمه ی حیوان
ز روی او همه ایوان و کاخ من روشن
ز موی او همه اسرار عشق گشت عیان
قدی به خوبی یا «بارک الله» چون طوبی
رخی به خوبی یا «لوحش الله» چون رضوان
به روشنی رُخ او بود، یک فلک خورشید
به راستی قد او یک چمن ز سرو چمان
چو سُرخ دید دو بادام من ز خون جگر
گشود لب به سخن آن نگار پسته دهان
نهان ز عشوه و پنهانی از کرشمه و ناز
پی تفقّد دل همچو غنچه شد خندان
بگفت ای ز غم هجرم اخگرت در دل
بگفتا ای ز فراق من آذرت بر جان
چگونه بود ترا دل در آتش دوری
چگونه بود ترا دل به بوته ی حرمان
بگفتمش که مرا عشق کرده خار و ذلیل
بگفت عشق چنین است و کار عشق چنان
بگفتمش همه عمرم گذشت در تب و تاب
بگفت غم مخور امشب بود شب هجران
بگفتمش که مرا جان رسیده است به لب
بگفت جان نه متاعی بود، که گویی از آن
بگفتمش بنگر بر رُخ اشک خونینم
بگفت عشق نخواهد دلیل یا برهان
غرض ز لوح دلم می سُترد زنگ فراق
به بذله گویی آن نگار چرب زبان
که ناگهان ز پس پرده فالق الاصباح
نمود پرتو انوار صبح را تابان
خروس صبح خروشید و بلبل سحری
به شاخ گُلبن صوری همی بزد دستان
سحر گرفت گریبان صبح صادق را
چو جیب عاشق صادق درید تا دامان
مرا شد از افق طبع مطلعی طالع
بسان طلعت جانان و کوکب رخشان
                                                                    
                            مفاد سوره ی واللّیل شد زمین و زمان
گشود گیسو بر چهره دخت شاه حبش
چو پادشاه خُتن شد به زیر خاک نهان
نمود زال فلک جامه ی سیه در بر
فشاند بالِ ملک مشکِ سوده بر کیهان
مگر تو گفتی با صد کرشمه بانوی هند
گرفته بر، زبر تختِ آبنوس مکان
دماغ دهر شد آشفته از، رگِ سودا
چو رفت از رخ ایّام زردی یَرَقان
به تیرگی همه آفاق همچو پرّ غراب
غریب نیست اگر خوانمش شب هجران
شبی بعینه چون بخت عاشقان تیره
شبی بعینه چون چشم دلبران فتّان
به روی خویش فروبسته در، در آن شب تار
زنائبات زمان و طوارق حدثان
نشسته بودم با بخت خویشتن در جنگ
خزیده بودم در کنج بی کسی نالان
به غیر فکر حبیبم نبود در خاطر
به جز خیال خلیلم نبود در دل و جان
نبود در سر من جز هوای او شوری
نکرد در دل من جز خیال او خلجان
نوشتم از پی تحبیب نسخه ی احضار
به نعل پاره و کردم در آتشش پنهان
به یادگار چون این نسخه داشتم از پیر
به کار بردم تا کار دل شود آسان
کنون بگویمت آن نسخه بود آیه ی صبر
به جای نعل دل و عشقم آتش سوزان
نرفته بود ز شب آنقدر، که جذبه ی شوق
نمود او را، بی اختیار و کرد روان
ز ره رسید و بزد، در گشودمش در و شد
ز نور کُلبه ی من رشک قلّه ی فاران
شد آفتاب جمالش به نیمه شب طالع
چنانکه در ظلمات آب چشمه ی حیوان
ز روی او همه ایوان و کاخ من روشن
ز موی او همه اسرار عشق گشت عیان
قدی به خوبی یا «بارک الله» چون طوبی
رخی به خوبی یا «لوحش الله» چون رضوان
به روشنی رُخ او بود، یک فلک خورشید
به راستی قد او یک چمن ز سرو چمان
چو سُرخ دید دو بادام من ز خون جگر
گشود لب به سخن آن نگار پسته دهان
نهان ز عشوه و پنهانی از کرشمه و ناز
پی تفقّد دل همچو غنچه شد خندان
بگفت ای ز غم هجرم اخگرت در دل
بگفتا ای ز فراق من آذرت بر جان
چگونه بود ترا دل در آتش دوری
چگونه بود ترا دل به بوته ی حرمان
بگفتمش که مرا عشق کرده خار و ذلیل
بگفت عشق چنین است و کار عشق چنان
بگفتمش همه عمرم گذشت در تب و تاب
بگفت غم مخور امشب بود شب هجران
بگفتمش که مرا جان رسیده است به لب
بگفت جان نه متاعی بود، که گویی از آن
بگفتمش بنگر بر رُخ اشک خونینم
بگفت عشق نخواهد دلیل یا برهان
غرض ز لوح دلم می سُترد زنگ فراق
به بذله گویی آن نگار چرب زبان
که ناگهان ز پس پرده فالق الاصباح
نمود پرتو انوار صبح را تابان
خروس صبح خروشید و بلبل سحری
به شاخ گُلبن صوری همی بزد دستان
سحر گرفت گریبان صبح صادق را
چو جیب عاشق صادق درید تا دامان
مرا شد از افق طبع مطلعی طالع
بسان طلعت جانان و کوکب رخشان
                                 وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۴ - در مدح حضرت ابوالفضل (ع)
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        امید راستی از چرخ کجمدار مدار
                                    
به راستان بود از کین به کجرویش مدار
به کینه بسته کمر از مجرّه تنگ همی
پی شکستن دلها جریست این جرّار
نمی توان به زمین پای را نهاد از بیم
ز بسکه شیشه ی دلها شکسته این غدّار
ز صدر زین به زمین زد، هزار رستم را
پیاده کرد زکین صد هزار، سامِ سوار
فشرد بسکه دلم را، فسرده شد که دراو
نمانده قطره ی خونی که نوشد این خونخوار
نه دست آنکه پی اش بر، ستیزه برخیزم
نه جای زیستنم در جهان نه پای فرار
ز دست ساقی دوران و گردش گردون
به ساغر است مرا خون دل به جای غفار
دگر، نه جان شکیبا مرا نه قلب صبور
نه تن که بار کشد هرچه او نماید بار
به غیر ناله نماند از وجود من اثری
که هست بی اثر، آن ناله نیز در دل یار
زیار بس گلّه دارم ولی شکایت او
به غیر او نکنم زانکه ننگ باشد و عار
کنم شکایت او هم مگر به حضرت او
که راز یار بباید نهفت از اغیار
به دوستی قسم ای دوست از تو خورسندم
به هر چه می کنی امّا مشو زمن بیزار
اگر بُرند، به شمشیر بند از بندم
به تیغم ار بنمایند تارتار، اوتار
به جان دوست که از دوست نگسلم پیوند
به زلف یار که دل بر ندارم از دلدار
ولی نه شرط محبّت بود، که بگذارند
کمینه چاکر خود را قرین عیب و عوار
که تا حسود به من نکته گیرد و گوید
چو یار تست جفاکار دل از او بردار
شود زبان حسودان دراز برمن و تو
به این روش اگر ای دوست می کنی رفتار
به دست خویش اگر بر سرم زنی خنجر
بزن ولی مگذارم به چرخ ناهنجار
که چرخ را به من از کین عداوتیست قدیم
حدیث کجروی اش بسکه کرده ام تکرار
اگر تو دوست شوی او به من نیابد دست
و گر تو یار شوی او به من ندارد کار
به تار زلف تو سوگند اگر تو یار شوی
برآورم من از این چرخ کجمدار دمار
به انتقام برآیم ز یُمن همّت دوست
به بینی اش کنم از رشته های نظم مهار
به سیرِ سرِّ ولای تو با ثبات قدم
نه از ثوابت او کمترم نه از سیّار
اگر احاطه به من دارد او تو می دانی
مرا، احاطه بر او بیش از اوست چندین بار
وجود او بود اندر وجود من مطوی
نه آشکار و نه پنهان بسان سنگ و شرار
به روی و موی تو سوگند اگر اشاره کنی
شبش به دیده کنم روز و روز چون شب تار
مرا، زعقرب کورش چه غم که می دانم
هزار منظر و افسون برای اژدر و مار
به دل ز خنجر مرّیخ او هراسم نیست
چو هست ناوک مژگان یار با من یار
ز سعد و نحس وی ام هیچ قبض و بسطی نیست
که قبض و بسط مرا، بسته شد به زلف نگار
اگر که میل کند طبعم از پی نخجیر
مرا بود حمل و جدی او کمینه شکار
همیشه باد در انکار و جهل چون بوجهل
کسی که فضل ابوالفضل را کند انکار
چنانکه بود پیمبر تویی برای حسین
نظیر جعفر طیّار و حیدر کرّار
روا بود، که به بی دستی افتخار کند
چو با تو آمده همدوش جعفر طیّار
اگر چه قابل یاری نیم ولی خواهم
به فضل خویش تفضّل کنی تو بر من زار
ببین که طبع چسان شد به مطلعی دیگر
بسان مطلع رویش مطالع الانوار
                                                                    
                            به راستان بود از کین به کجرویش مدار
به کینه بسته کمر از مجرّه تنگ همی
پی شکستن دلها جریست این جرّار
نمی توان به زمین پای را نهاد از بیم
ز بسکه شیشه ی دلها شکسته این غدّار
ز صدر زین به زمین زد، هزار رستم را
پیاده کرد زکین صد هزار، سامِ سوار
فشرد بسکه دلم را، فسرده شد که دراو
نمانده قطره ی خونی که نوشد این خونخوار
نه دست آنکه پی اش بر، ستیزه برخیزم
نه جای زیستنم در جهان نه پای فرار
ز دست ساقی دوران و گردش گردون
به ساغر است مرا خون دل به جای غفار
دگر، نه جان شکیبا مرا نه قلب صبور
نه تن که بار کشد هرچه او نماید بار
به غیر ناله نماند از وجود من اثری
که هست بی اثر، آن ناله نیز در دل یار
زیار بس گلّه دارم ولی شکایت او
به غیر او نکنم زانکه ننگ باشد و عار
کنم شکایت او هم مگر به حضرت او
که راز یار بباید نهفت از اغیار
به دوستی قسم ای دوست از تو خورسندم
به هر چه می کنی امّا مشو زمن بیزار
اگر بُرند، به شمشیر بند از بندم
به تیغم ار بنمایند تارتار، اوتار
به جان دوست که از دوست نگسلم پیوند
به زلف یار که دل بر ندارم از دلدار
ولی نه شرط محبّت بود، که بگذارند
کمینه چاکر خود را قرین عیب و عوار
که تا حسود به من نکته گیرد و گوید
چو یار تست جفاکار دل از او بردار
شود زبان حسودان دراز برمن و تو
به این روش اگر ای دوست می کنی رفتار
به دست خویش اگر بر سرم زنی خنجر
بزن ولی مگذارم به چرخ ناهنجار
که چرخ را به من از کین عداوتیست قدیم
حدیث کجروی اش بسکه کرده ام تکرار
اگر تو دوست شوی او به من نیابد دست
و گر تو یار شوی او به من ندارد کار
به تار زلف تو سوگند اگر تو یار شوی
برآورم من از این چرخ کجمدار دمار
به انتقام برآیم ز یُمن همّت دوست
به بینی اش کنم از رشته های نظم مهار
به سیرِ سرِّ ولای تو با ثبات قدم
نه از ثوابت او کمترم نه از سیّار
اگر احاطه به من دارد او تو می دانی
مرا، احاطه بر او بیش از اوست چندین بار
وجود او بود اندر وجود من مطوی
نه آشکار و نه پنهان بسان سنگ و شرار
به روی و موی تو سوگند اگر اشاره کنی
شبش به دیده کنم روز و روز چون شب تار
مرا، زعقرب کورش چه غم که می دانم
هزار منظر و افسون برای اژدر و مار
به دل ز خنجر مرّیخ او هراسم نیست
چو هست ناوک مژگان یار با من یار
ز سعد و نحس وی ام هیچ قبض و بسطی نیست
که قبض و بسط مرا، بسته شد به زلف نگار
اگر که میل کند طبعم از پی نخجیر
مرا بود حمل و جدی او کمینه شکار
همیشه باد در انکار و جهل چون بوجهل
کسی که فضل ابوالفضل را کند انکار
چنانکه بود پیمبر تویی برای حسین
نظیر جعفر طیّار و حیدر کرّار
روا بود، که به بی دستی افتخار کند
چو با تو آمده همدوش جعفر طیّار
اگر چه قابل یاری نیم ولی خواهم
به فضل خویش تفضّل کنی تو بر من زار
ببین که طبع چسان شد به مطلعی دیگر
بسان مطلع رویش مطالع الانوار
                                 وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۱ - در شهادت حضرت علی اکبر (ع)
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        باز این سرِ سودایی ام با عشق همسر آمده
                                    
شور جوانی را نگر پیرانه بر سر آمده
شد آفتابی ناگهان تابان مرا، در کاخ جان
مهرومهی در دل مرا چون سکّه بر زر آمده
ماهی که مهر آسمان از عکس رویش زر فشان
این ذرّه را یارب چسان خود ذرّه پرور آمده
حربا و عشق آفتاب از عقل دور آمد ولی
خورشید بین کان ذرّه را از مهر رهبر آمده
گر خود ز حربا کمترم چون عاشق آن دلبرم
خورشید و حربا در برم از ذرّه کمتر آمده
حُسن جهان آرای او برتر ز وصف است و بیان
امّا به مدحش طبع من مجبول و مضطر آمده
بهر گزند از چشم بد، از چهر خوبش تا ابد
بر چهره خال گلرخان اسپند و مجمر آمده
شیرین لب و شیرین سخن از بسکه شهدش در دهن
گویی بدخشان یمن خود کان شکّر آمده
آن چشم فتّان کن نظر مژگان خونریزش نگر
کان ترک غارتگر دگر با تیر و خنجر آمده
از طالع بیدار من این طبع گوهر بار من
در وصف لعل یار من گنجی ز گوهر آمده
از وصف لعل او دمم باشد دم روح اللهی.
وز رفعت چشمش مرا گیتی مسخّر آمده
معجز ز لعلش آورم وز چشم مستش ساحرم
بنگر که سحر و معجزه با هم برابر آمده
اعجاز شعرم را ببین او را مبین سحر مُبین
من خود چو موسی خامه ام مانند اژدر آمده
از حد فزون آمد سخن از بس ستودم خویشتن
این شورش و غوغای من از عشق دلبر آمده
آن دلبر طاها حسب وان خسرو یاسین نسب
ماه عجم مهر عرب از چهر انور آمده
آن در سپهر دلبری یکتا چو مهر خاوری
از بهر تعظیمش دوتا این چرخ چنبر آمده
آن کاو حسین مفتون او لیلا به جان مجنون او
آن خود ذبیح و این خلیل آن یک چو هاجر آمده
نازم خلیل کربلا سرحلقه ی اهل ولا
کز وی خلیل آذری ایمن ز آذر آمده
لیلای دشت ماریه صد هاجر او را جاریه
کی هاجر اسماعیل او مانند اکبر آمده
بر گو تو اسمعیل را باشد ذبیح الله چنین
کش خون جسم نازنین او را شناور آمده
شبه نبیّ مصطفی شبل علی شیر خدا
از دوده ی خیرالنّسا وز نسل شبّر آمده
مشتق نمود از نام خود ایزد چو نام نامی اش
الله اکبر وصف او ز الله اکبر آمده
چون جدّ نامی نام او آمد علی از نزد حق
مانند جدّش قدر او از هر که برتر آمده
در وصف خلق و خوی او آیات قرآن سربسر
در مدح روی و موی هر چار دفتر آمده
در علم و حلم و صولت او همچون علی مرتضی
در خلق و خلق و گفتگو مانا پیمبر آمده
شد ذات پاک مصطفی چون مظهر ذات خدا
بی شبهه شبه مصطفی از هر دو مظهر آمده
یک شمّه از خلق خوشش هر هشت جنّت سربسر
یک ذرّه از مهر رُخش هر هفت اختر آمده
یک شاخه از سرو قدش طوبی و نخل زندگی
یک رشحه از لعل لبش تسنیم و کوثر آمده
آن لب که می بودی از او تسنیم و کوثر رشحه یی
در کربلا از تشنگی مانند اخگر آمده
چون دید باب خویش را آن هول و آن تشویش را
آن قوم کافر کیش را کز کینه کافر آمده
رخصت گرفت از بهر جنگ از باب خود او بی درنگ
آمد به میدان چون هژبر امّا دلاور آمده
آن پرتو نور ازل از صدر زین شد جلوه گر
گفتی تجلّی للجبل پشت تکاور آمده
پس تاخت مرکب آنچنان کز بیم لرزید آسمان
مانا که حیدر شد عیان واندشت خیبر آمده
گُردان شیر افکن همه در اضطراب و واهمه
کردند با هم همهمه کاینک غضنفر آمده
با کبریای داوری با سطوت پیغمبری
گفتی تعالی الله علی بر، قصد لشگر آمده
با صد شکوه و طنطنه بر آن سپه زد یکتنه
اسب عقابش زیر ران چون باد صرصر آمده
لاهوتیان لاحول خوان با خاک یکسان خاکیان
از برق شمشیرش عیان آشوب محشر آمده
شد بر عقابش راه تنگ از بس در آن میدان جنگ
سرهای بی تن برزمین تن های بی سرآمده
شوق پدر او را عنان برتافت از رزم خسان
سوی پدر آمد چو جان امّا مظفّر آمده
گفت ارچه این جان را، بقا می خواهم از بهر خدا
امّا زتاب تشنگی بی تاب و مضطر آمده
سنگینی آهن به تن بس صعب و سخت آید به من
وز تشنگی جان در بدن مانند آذر آمده
در بر کشید او را چو جان گوهر نهادش در دهان
شرمنده زان لعل لبان یاقوت و گوهر آمده
گفت ای گل گلزار من ای مایه ی اسرار من
سرّ شهادت مرمرا اندر تو مضمر آمده
روزی که با جانان به جان عقد شهادت بسته ام
قربانی ات ای جان جان منظور داور آمده
بود از ازل عشّاق را پیمان به جان در باختن
پیمان من در عاشقی از جان فزونتر آمده
گفت ای خلیل با وفا صد جان من بادا فدا
یک جان چه قابل مر ترا این جان محقر آمده
پس بار دیگر همچو جان از جسم بابش شد روان
در دشت کین کرّار سان باز او مکرّر آمده
امّا در این بار از وفا آمد که سازد جان فدا
از بخت خوشدل کز قضا امرِ مقدّر آمده
شور شهادت تاج او فوق سنان معراج او
از تیر پرّان رفرفش با پرّ و با فر آمده
در رزمگه از پشت زین پشتش نیامد بر زمین
تا بر سرش از دست کین آن زخم منکر آمده
گفت ای پدر «منّی السّلام» اینک رسید آبم به کام
جدّم محمّد با دو جام از حوض کوثر آمده
یک جام نوشیدم از آن سرخوش گذشتم از جهان
بهر تو ای جان جهان آن جام دیگر آمده
ز آواز او چون شد خبر آمد پدر او را بسر
تنها خدا داند مگر او را چه بر سر آمده
چون دید آن رعنا جوان افتاده اندر خاک و خون
زد صیحه کز آواز آن گوش جهان کر آمده
گفتا «علی الدّنیا عفی» ای سرو بستان وفا
اینک پدر بر سر ترا، با دیده ی تر آمده
هرچند داغم زین عزا، امّا رضا هستم رضا
کز عالم ذر این بلا منظور و منظر آمده
در راه جانان شاه دین چون داد معشوقی چنین
در بزم عشّاق از همین آن شه مُصدّر آمده
بگذر «وفایی» زین سخن از عشق خوبان دم مزن
کاین راز بس باشد نهان وین سر مستّر آمده
                                                                    
                            شور جوانی را نگر پیرانه بر سر آمده
شد آفتابی ناگهان تابان مرا، در کاخ جان
مهرومهی در دل مرا چون سکّه بر زر آمده
ماهی که مهر آسمان از عکس رویش زر فشان
این ذرّه را یارب چسان خود ذرّه پرور آمده
حربا و عشق آفتاب از عقل دور آمد ولی
خورشید بین کان ذرّه را از مهر رهبر آمده
گر خود ز حربا کمترم چون عاشق آن دلبرم
خورشید و حربا در برم از ذرّه کمتر آمده
حُسن جهان آرای او برتر ز وصف است و بیان
امّا به مدحش طبع من مجبول و مضطر آمده
بهر گزند از چشم بد، از چهر خوبش تا ابد
بر چهره خال گلرخان اسپند و مجمر آمده
شیرین لب و شیرین سخن از بسکه شهدش در دهن
گویی بدخشان یمن خود کان شکّر آمده
آن چشم فتّان کن نظر مژگان خونریزش نگر
کان ترک غارتگر دگر با تیر و خنجر آمده
از طالع بیدار من این طبع گوهر بار من
در وصف لعل یار من گنجی ز گوهر آمده
از وصف لعل او دمم باشد دم روح اللهی.
وز رفعت چشمش مرا گیتی مسخّر آمده
معجز ز لعلش آورم وز چشم مستش ساحرم
بنگر که سحر و معجزه با هم برابر آمده
اعجاز شعرم را ببین او را مبین سحر مُبین
من خود چو موسی خامه ام مانند اژدر آمده
از حد فزون آمد سخن از بس ستودم خویشتن
این شورش و غوغای من از عشق دلبر آمده
آن دلبر طاها حسب وان خسرو یاسین نسب
ماه عجم مهر عرب از چهر انور آمده
آن در سپهر دلبری یکتا چو مهر خاوری
از بهر تعظیمش دوتا این چرخ چنبر آمده
آن کاو حسین مفتون او لیلا به جان مجنون او
آن خود ذبیح و این خلیل آن یک چو هاجر آمده
نازم خلیل کربلا سرحلقه ی اهل ولا
کز وی خلیل آذری ایمن ز آذر آمده
لیلای دشت ماریه صد هاجر او را جاریه
کی هاجر اسماعیل او مانند اکبر آمده
بر گو تو اسمعیل را باشد ذبیح الله چنین
کش خون جسم نازنین او را شناور آمده
شبه نبیّ مصطفی شبل علی شیر خدا
از دوده ی خیرالنّسا وز نسل شبّر آمده
مشتق نمود از نام خود ایزد چو نام نامی اش
الله اکبر وصف او ز الله اکبر آمده
چون جدّ نامی نام او آمد علی از نزد حق
مانند جدّش قدر او از هر که برتر آمده
در وصف خلق و خوی او آیات قرآن سربسر
در مدح روی و موی هر چار دفتر آمده
در علم و حلم و صولت او همچون علی مرتضی
در خلق و خلق و گفتگو مانا پیمبر آمده
شد ذات پاک مصطفی چون مظهر ذات خدا
بی شبهه شبه مصطفی از هر دو مظهر آمده
یک شمّه از خلق خوشش هر هشت جنّت سربسر
یک ذرّه از مهر رُخش هر هفت اختر آمده
یک شاخه از سرو قدش طوبی و نخل زندگی
یک رشحه از لعل لبش تسنیم و کوثر آمده
آن لب که می بودی از او تسنیم و کوثر رشحه یی
در کربلا از تشنگی مانند اخگر آمده
چون دید باب خویش را آن هول و آن تشویش را
آن قوم کافر کیش را کز کینه کافر آمده
رخصت گرفت از بهر جنگ از باب خود او بی درنگ
آمد به میدان چون هژبر امّا دلاور آمده
آن پرتو نور ازل از صدر زین شد جلوه گر
گفتی تجلّی للجبل پشت تکاور آمده
پس تاخت مرکب آنچنان کز بیم لرزید آسمان
مانا که حیدر شد عیان واندشت خیبر آمده
گُردان شیر افکن همه در اضطراب و واهمه
کردند با هم همهمه کاینک غضنفر آمده
با کبریای داوری با سطوت پیغمبری
گفتی تعالی الله علی بر، قصد لشگر آمده
با صد شکوه و طنطنه بر آن سپه زد یکتنه
اسب عقابش زیر ران چون باد صرصر آمده
لاهوتیان لاحول خوان با خاک یکسان خاکیان
از برق شمشیرش عیان آشوب محشر آمده
شد بر عقابش راه تنگ از بس در آن میدان جنگ
سرهای بی تن برزمین تن های بی سرآمده
شوق پدر او را عنان برتافت از رزم خسان
سوی پدر آمد چو جان امّا مظفّر آمده
گفت ارچه این جان را، بقا می خواهم از بهر خدا
امّا زتاب تشنگی بی تاب و مضطر آمده
سنگینی آهن به تن بس صعب و سخت آید به من
وز تشنگی جان در بدن مانند آذر آمده
در بر کشید او را چو جان گوهر نهادش در دهان
شرمنده زان لعل لبان یاقوت و گوهر آمده
گفت ای گل گلزار من ای مایه ی اسرار من
سرّ شهادت مرمرا اندر تو مضمر آمده
روزی که با جانان به جان عقد شهادت بسته ام
قربانی ات ای جان جان منظور داور آمده
بود از ازل عشّاق را پیمان به جان در باختن
پیمان من در عاشقی از جان فزونتر آمده
گفت ای خلیل با وفا صد جان من بادا فدا
یک جان چه قابل مر ترا این جان محقر آمده
پس بار دیگر همچو جان از جسم بابش شد روان
در دشت کین کرّار سان باز او مکرّر آمده
امّا در این بار از وفا آمد که سازد جان فدا
از بخت خوشدل کز قضا امرِ مقدّر آمده
شور شهادت تاج او فوق سنان معراج او
از تیر پرّان رفرفش با پرّ و با فر آمده
در رزمگه از پشت زین پشتش نیامد بر زمین
تا بر سرش از دست کین آن زخم منکر آمده
گفت ای پدر «منّی السّلام» اینک رسید آبم به کام
جدّم محمّد با دو جام از حوض کوثر آمده
یک جام نوشیدم از آن سرخوش گذشتم از جهان
بهر تو ای جان جهان آن جام دیگر آمده
ز آواز او چون شد خبر آمد پدر او را بسر
تنها خدا داند مگر او را چه بر سر آمده
چون دید آن رعنا جوان افتاده اندر خاک و خون
زد صیحه کز آواز آن گوش جهان کر آمده
گفتا «علی الدّنیا عفی» ای سرو بستان وفا
اینک پدر بر سر ترا، با دیده ی تر آمده
هرچند داغم زین عزا، امّا رضا هستم رضا
کز عالم ذر این بلا منظور و منظر آمده
در راه جانان شاه دین چون داد معشوقی چنین
در بزم عشّاق از همین آن شه مُصدّر آمده
بگذر «وفایی» زین سخن از عشق خوبان دم مزن
کاین راز بس باشد نهان وین سر مستّر آمده
                                 وفایی شوشتری : مسمطات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱ - در مدح امیر مؤمنان علی (ع)
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بریز ساقیا مرا، مدام می به ساغرا
                                    
چه می که بر زند، به جان هزار شعله آذرا
چه آذری که نار طور، از او کمینه اخگرا
بریز هان بیار، هی به بانگ چنگ و مزمرا
که هی خورم به یاد وی تو هی بده مکرّرا
الا تو نیز مطربا، بیار نای و چنگ را
بساز ساز عشق را، بسوز نام و ننگ را
به یک ترانه ام ببر، ز لوح سینه زنگ را
اگر، به جام ما زند، فلک زکینه سنگ را
بزن به جای وی ز نی هزار شعله آذرا
به جان دوست مطربا، نوای عشق ساز کن
هزار رخنه بر دلم ز نغمه ی حجاز کن
به یاد زلف آن صنم فسانه را، دراز کن
تو نیز ساقیا گره ز زلف خویش باز کن
به بانگ نی بیار، می بریز هی به ساغرا
بیار، از آن می ام که تا حجاب عشق شق کند
کتاب هستی مرا، زهم ورق ورق کند
چه می که زهد خشگم از تصوّرش عرق کند
خیال هستی ار، کنم به مستی ام نسق کند
چنانکه بی خبر کند مرا، ز شور محشرا
از آن می ام اگر دهی بده به یاد لعل وی
که شور عشق افکنم به روزگار همچو نی
تو خُم خُم و سبوسبو بیار، هان بریز هی
مگر، رهم ز هستی و کنم مقام عشق طی
که عشق هم حجاب شد میان ما و دلبرا
دلم ز شهر بند تن به چین زلف یار شد
غزالی از خطا روان به خطّه ی تتار شد
ز طالع بلند خود، به مهر پرده دار شد
ز قید و بند جان و تن برست و رستگار شد
مسیح وار، همنشین شد او به مهر انورا
هزار شکر، می کنم به طالع بلند دل
که شد دو زلف آن صنم ز چارسو کمند دل
مده ز عقل پند من که بس قویست بند دل
الا اگر تو عاقلی بده ز عشق پند دل
که دردمند عشق را، حدیث عشق خوشترا
به لب رسیده جان من در آرزوی روی او
خوشم که آرزوی من بود در آرزوی کوی او
الا، اگر می ام دهی بیاور از سبوی او
که رفته رفته بوی او کشد مرا، به سوی او
مگر، دماغ جان کنم ز بوی او معطّرا
دلم چنان اسیر شد به زلف و خطّ و خال وی
که نیست تا ابد دیگر، رهایی احتمال وی
نگردد، ار، میسّرم به عمر خود وصال وی
هزار شکر، کز ازل مثال بی مثال وی
ز کِلک دوستی بود، به لوح جان مصوّرا
اگر که ماهم افکند ز روی خود نقاب را
هزار پرده بر کشد، به چهره آفتاب را
دو چشم مست او برد، ز چشم خلق خواب را
ز جلوه یی کند عیان، به دهر انقلاب را
ز قامتش بپا شود هزار شور محشرا
به چین زلف پرشکن شکست مشک تاتری
به سحر چشم پرفتن ببست چشم سامری
به رخ بهار شوشتر، به جلوه سرو کشمری
به لب یمن به خط خُتن به چهره مهر خاوری
به هر، خمی ز زلف او هزار توده عنبرا
هلاک اگر شوم ز غم چه غم که یار من تویی
خوشا چنین غمی مرا، که غمگسار من تویی
قرار جان قرار دل قرار کار من تویی
به هر کجا گذر کنم به رهگذار من تویی
نظر به هرچه افکنم به جز تو نیست منظرا
ز جویبار عشق تو شد از ازل سرشت من
محبّت تو تا ابد شد است سرنوشت من
ز عشق کافر ار، شوم بتا تویی کنشت من
بهشت را، چه می کنم الا تویی بهشت من
که در رخ تو جنّت است و در لب تو کوثرا
ز بانگ چنگ و نای و نی غرض نه نای و نی بود
ز ساغر و ز جام می نه ساغر و نه می بود
ز زلف و خطّ و خال وی نه خطّ و خال وی بود
ز مستی و زهای و هی غرض نه های و هی بود
الا، زبان عاشقی بود زبان دیگرا
اگر که پرده افکند، زچهره یار نازنین
تجلّی ار، کند چنانکه هست آن نگار چین
جمال ایزدی کند به خلق ظاهر و مبین
گمان کنند خالقش تمامی از ره یقین
برند سجده پیش او جهانیان سراسرا
علیست آنکه مدح او همی بود شعار من
ربوده عشق او زکف عنان اختیار من
منزّه است از اینکه من بگویمش نگار من
روا، بود، که خوانمش خدا و کردگار من
نمی شدم چو غالیان اگر، زعشق کافرا
شهی که دین احمدی ز تیغ او رواج شد
به تارک محمّدی «تبارک الله» تاج شد
به راه طالبان حق وجود او سراج شد
ز احترام مولدش حرم مطاف حاج شد
به دوستیّ او قسم که حُبّ اوست مشعرا
حدوث ذات پاک او مقارن است با قِدم
مساوق است با ازل مسابق است با عدم
نظام ممکنات از او هماره هست منتظم
خدا نباشد او ولی نه این شده است متّهم
از آنکه در وجود او جلال اوست مضمرا
وجود ماسوی بود طفیلی از وجود او
به قالب است روح ما، روان ز فیض جود او
از آنکه هست بودما، همه ز هست و بود او
نمود ایزدی عیان شده است از نمود او
اگر، که نیست واجب او ز ممکن است برترا
علیست فرد بی بدل علیست مثل بی مثل
علیست مصدر دوم علیست صادر اول
علیست خالی از خلل علیست عاری از زلل
علیست شاهد ازل علیست نور لم یزل
که فرد لایزال را، وجود اوست مظهرا
زمام ملک خویش را، سپرده حق به دست او
چه انبیا چه اولیا، تمام پای بست او
یکی هماره محو او، یکی مدام مست او
به هر صفت که خوانمش بود مقام پست او
نظر به لامکان نما، ببین مقام حیدرا
نوشت کاتب ازل به ساق عرش نام وی
به قدسیان نمونه یی نمود از مقام وی
تمام «خرّسجّداً» فتاده در سلام وی
پیمبران در آرزوی جرعه یی ز جام وی
به جز ولای او نشد برایشان میسّرا
به عزم رزم اگر علی سمند کینه هی کند
عدوی او به مرگ خود فغان بسان نی کند
به خشم اگر، غزا کند فنای کُلّ شئ کند
بساط روزگار را، به یک اشاره طی کند
نه فخر اوست گویم ار، که گشت عمرو کافرا
چو این جهان فنا شود علی فناش می کند
قیامت ار، بپا شود علی بپاش می کند
که دست دست او بود، ولی خداش می کند
«وما رمیت اذ رمیت» بر تو فاش می کند
که اوست دست کردگار و اوست عین داورا
عنان اختیار من ربوده عشق او زکف
به اختیار خویشتن دواندم به هر طرف
گهی به طوس می کشد مرا و گاه در نجف
چو دست دست او بود زهی سعادت و شرف
اگرچه در وطن برد، که هست ملک شوشترا
منم که گشته نام من «وفایی» از وفای تو
منم که نیست حاصلی مرا، به جز ولای تو
هماره می نوازدم بسان نی، نوای تو
چنانکه بندبند من پُر است از صدای تو
مرا، به ذکر یا علی مگر بزاد مادرا
هماره تا، به نیکویی مسلّم است مشتری
ملقب است تا فلک به کینه و ستمگری
به کجروی است تا همی مدار چرخ چنبری
کنند تا که اختران به روزگار اختری
به کام دوستان تو همیشه باد اخترا
به کربلا نظاره کن ببین به نوبهار او
ز سبزه ی خط بتان نگر بنفشه زار او
به سروهای ابطحی بطرف جویبار او
به دوحه های احمدی چمان ز هر کنار او
چه قاسم و چه جعفر و چه اکبر و چه اصغرا
به رنگ لاله سرو اگر ندیده یی تو در چمن
ببین به سرو این چمن که هست لاله گون بدن
به جسمش ار، کفن کنی بکن زبرگ نسترن
چرا که این کفن بود، به جای کهنه پیرهن
که خواهرش نبیند این چنین برهنه پیکرا
نهال قامت بتان سروقدّ مه جبین
فکنده تیشه ی جفا، زپا بسی در این زمین
همی ز جُعد خم به خم همی زموی پُر زچین
ز زلف و خال و خط بسی به خاک او بود عجین
شکسته رونق عبیر و عود و مشک عنبرا
ندیده دیده ی جهان جوان بساط اکبری
به خلق و خو به گفتگو فزون زهر پیمبری
به جلوه همچو احمدی به حمله همچو حیدری
میان خیل روبهان کوفه چون غضنفری
ز کینه پاره پاره شد، به تیر و تیغ و خنجرا
                                                                    
                            چه می که بر زند، به جان هزار شعله آذرا
چه آذری که نار طور، از او کمینه اخگرا
بریز هان بیار، هی به بانگ چنگ و مزمرا
که هی خورم به یاد وی تو هی بده مکرّرا
الا تو نیز مطربا، بیار نای و چنگ را
بساز ساز عشق را، بسوز نام و ننگ را
به یک ترانه ام ببر، ز لوح سینه زنگ را
اگر، به جام ما زند، فلک زکینه سنگ را
بزن به جای وی ز نی هزار شعله آذرا
به جان دوست مطربا، نوای عشق ساز کن
هزار رخنه بر دلم ز نغمه ی حجاز کن
به یاد زلف آن صنم فسانه را، دراز کن
تو نیز ساقیا گره ز زلف خویش باز کن
به بانگ نی بیار، می بریز هی به ساغرا
بیار، از آن می ام که تا حجاب عشق شق کند
کتاب هستی مرا، زهم ورق ورق کند
چه می که زهد خشگم از تصوّرش عرق کند
خیال هستی ار، کنم به مستی ام نسق کند
چنانکه بی خبر کند مرا، ز شور محشرا
از آن می ام اگر دهی بده به یاد لعل وی
که شور عشق افکنم به روزگار همچو نی
تو خُم خُم و سبوسبو بیار، هان بریز هی
مگر، رهم ز هستی و کنم مقام عشق طی
که عشق هم حجاب شد میان ما و دلبرا
دلم ز شهر بند تن به چین زلف یار شد
غزالی از خطا روان به خطّه ی تتار شد
ز طالع بلند خود، به مهر پرده دار شد
ز قید و بند جان و تن برست و رستگار شد
مسیح وار، همنشین شد او به مهر انورا
هزار شکر، می کنم به طالع بلند دل
که شد دو زلف آن صنم ز چارسو کمند دل
مده ز عقل پند من که بس قویست بند دل
الا اگر تو عاقلی بده ز عشق پند دل
که دردمند عشق را، حدیث عشق خوشترا
به لب رسیده جان من در آرزوی روی او
خوشم که آرزوی من بود در آرزوی کوی او
الا، اگر می ام دهی بیاور از سبوی او
که رفته رفته بوی او کشد مرا، به سوی او
مگر، دماغ جان کنم ز بوی او معطّرا
دلم چنان اسیر شد به زلف و خطّ و خال وی
که نیست تا ابد دیگر، رهایی احتمال وی
نگردد، ار، میسّرم به عمر خود وصال وی
هزار شکر، کز ازل مثال بی مثال وی
ز کِلک دوستی بود، به لوح جان مصوّرا
اگر که ماهم افکند ز روی خود نقاب را
هزار پرده بر کشد، به چهره آفتاب را
دو چشم مست او برد، ز چشم خلق خواب را
ز جلوه یی کند عیان، به دهر انقلاب را
ز قامتش بپا شود هزار شور محشرا
به چین زلف پرشکن شکست مشک تاتری
به سحر چشم پرفتن ببست چشم سامری
به رخ بهار شوشتر، به جلوه سرو کشمری
به لب یمن به خط خُتن به چهره مهر خاوری
به هر، خمی ز زلف او هزار توده عنبرا
هلاک اگر شوم ز غم چه غم که یار من تویی
خوشا چنین غمی مرا، که غمگسار من تویی
قرار جان قرار دل قرار کار من تویی
به هر کجا گذر کنم به رهگذار من تویی
نظر به هرچه افکنم به جز تو نیست منظرا
ز جویبار عشق تو شد از ازل سرشت من
محبّت تو تا ابد شد است سرنوشت من
ز عشق کافر ار، شوم بتا تویی کنشت من
بهشت را، چه می کنم الا تویی بهشت من
که در رخ تو جنّت است و در لب تو کوثرا
ز بانگ چنگ و نای و نی غرض نه نای و نی بود
ز ساغر و ز جام می نه ساغر و نه می بود
ز زلف و خطّ و خال وی نه خطّ و خال وی بود
ز مستی و زهای و هی غرض نه های و هی بود
الا، زبان عاشقی بود زبان دیگرا
اگر که پرده افکند، زچهره یار نازنین
تجلّی ار، کند چنانکه هست آن نگار چین
جمال ایزدی کند به خلق ظاهر و مبین
گمان کنند خالقش تمامی از ره یقین
برند سجده پیش او جهانیان سراسرا
علیست آنکه مدح او همی بود شعار من
ربوده عشق او زکف عنان اختیار من
منزّه است از اینکه من بگویمش نگار من
روا، بود، که خوانمش خدا و کردگار من
نمی شدم چو غالیان اگر، زعشق کافرا
شهی که دین احمدی ز تیغ او رواج شد
به تارک محمّدی «تبارک الله» تاج شد
به راه طالبان حق وجود او سراج شد
ز احترام مولدش حرم مطاف حاج شد
به دوستیّ او قسم که حُبّ اوست مشعرا
حدوث ذات پاک او مقارن است با قِدم
مساوق است با ازل مسابق است با عدم
نظام ممکنات از او هماره هست منتظم
خدا نباشد او ولی نه این شده است متّهم
از آنکه در وجود او جلال اوست مضمرا
وجود ماسوی بود طفیلی از وجود او
به قالب است روح ما، روان ز فیض جود او
از آنکه هست بودما، همه ز هست و بود او
نمود ایزدی عیان شده است از نمود او
اگر، که نیست واجب او ز ممکن است برترا
علیست فرد بی بدل علیست مثل بی مثل
علیست مصدر دوم علیست صادر اول
علیست خالی از خلل علیست عاری از زلل
علیست شاهد ازل علیست نور لم یزل
که فرد لایزال را، وجود اوست مظهرا
زمام ملک خویش را، سپرده حق به دست او
چه انبیا چه اولیا، تمام پای بست او
یکی هماره محو او، یکی مدام مست او
به هر صفت که خوانمش بود مقام پست او
نظر به لامکان نما، ببین مقام حیدرا
نوشت کاتب ازل به ساق عرش نام وی
به قدسیان نمونه یی نمود از مقام وی
تمام «خرّسجّداً» فتاده در سلام وی
پیمبران در آرزوی جرعه یی ز جام وی
به جز ولای او نشد برایشان میسّرا
به عزم رزم اگر علی سمند کینه هی کند
عدوی او به مرگ خود فغان بسان نی کند
به خشم اگر، غزا کند فنای کُلّ شئ کند
بساط روزگار را، به یک اشاره طی کند
نه فخر اوست گویم ار، که گشت عمرو کافرا
چو این جهان فنا شود علی فناش می کند
قیامت ار، بپا شود علی بپاش می کند
که دست دست او بود، ولی خداش می کند
«وما رمیت اذ رمیت» بر تو فاش می کند
که اوست دست کردگار و اوست عین داورا
عنان اختیار من ربوده عشق او زکف
به اختیار خویشتن دواندم به هر طرف
گهی به طوس می کشد مرا و گاه در نجف
چو دست دست او بود زهی سعادت و شرف
اگرچه در وطن برد، که هست ملک شوشترا
منم که گشته نام من «وفایی» از وفای تو
منم که نیست حاصلی مرا، به جز ولای تو
هماره می نوازدم بسان نی، نوای تو
چنانکه بندبند من پُر است از صدای تو
مرا، به ذکر یا علی مگر بزاد مادرا
هماره تا، به نیکویی مسلّم است مشتری
ملقب است تا فلک به کینه و ستمگری
به کجروی است تا همی مدار چرخ چنبری
کنند تا که اختران به روزگار اختری
به کام دوستان تو همیشه باد اخترا
به کربلا نظاره کن ببین به نوبهار او
ز سبزه ی خط بتان نگر بنفشه زار او
به سروهای ابطحی بطرف جویبار او
به دوحه های احمدی چمان ز هر کنار او
چه قاسم و چه جعفر و چه اکبر و چه اصغرا
به رنگ لاله سرو اگر ندیده یی تو در چمن
ببین به سرو این چمن که هست لاله گون بدن
به جسمش ار، کفن کنی بکن زبرگ نسترن
چرا که این کفن بود، به جای کهنه پیرهن
که خواهرش نبیند این چنین برهنه پیکرا
نهال قامت بتان سروقدّ مه جبین
فکنده تیشه ی جفا، زپا بسی در این زمین
همی ز جُعد خم به خم همی زموی پُر زچین
ز زلف و خال و خط بسی به خاک او بود عجین
شکسته رونق عبیر و عود و مشک عنبرا
ندیده دیده ی جهان جوان بساط اکبری
به خلق و خو به گفتگو فزون زهر پیمبری
به جلوه همچو احمدی به حمله همچو حیدری
میان خیل روبهان کوفه چون غضنفری
ز کینه پاره پاره شد، به تیر و تیغ و خنجرا
                                 وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
                            
                            
                                بند هفتم
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        عشق آن بود، که از تو تویی را به در کند
                                    
ویرانه ی وجود تو زیر و زبر کند
عشق آن بود، که هرکه بدان گشت سربلند
بر نیزه سر نماید و با نیزه سر کند
عشق آن بود، که تشنه ی دیدار یار را
حنجر زآب خنجر فولاد تر کند
عاشق کسی بود، که به دوران عاشقی
بر خود حدیث عیش جهان مختصر کند
هرکس که در زمانه شود دردمند عشق
از راحت زمانه به کلّی حذر کند
در باغ جان هر آنکه نشاند نهال غم
نبود غمش که خشک شود یا ثمر کند
عاشق به جز حسین علی کیست در جهان
کز بهر دوست از همه عالم گذر کند
کو چون حسین آنکه زسودای عاشقی
نه شادمان به نفع و نه خوف از ضرر کند
کو چون حسین آنکه به میدان امتحان
جانان هر آنچه گویدش او بیشتر کند
حق خواهدش که تن به خدنگ بلا، دهد
او جان و تن به تیر بلایش سپر کند
از خود گذشته اکبر از جان عزیزتر
در راه دوست داده و ترک پسر کند
ای من غلام همّت والای آن شهی
کز ممکنات یکسره قطع نظر کند
هم خواهران و دخترکانش دهد اسیر
هم کودکان خورد نشان قدر کند
از نینوا، به کوفه و از کوفه تا به شام
رأس بریده با حرم خود سفر کند
برتر بود ز عرش علا خاک کربلا
نازم به عشق او که به خاک این اثر کند
بهتر بود ز آب بقا خاک درگهش
خضر نبی کجاست که خاکی به سر کند
گفتی که چهره سرخ «وفایی» کند ز عشق
آری کند ولیک ز خون جگر کند
                                                                    
                            ویرانه ی وجود تو زیر و زبر کند
عشق آن بود، که هرکه بدان گشت سربلند
بر نیزه سر نماید و با نیزه سر کند
عشق آن بود، که تشنه ی دیدار یار را
حنجر زآب خنجر فولاد تر کند
عاشق کسی بود، که به دوران عاشقی
بر خود حدیث عیش جهان مختصر کند
هرکس که در زمانه شود دردمند عشق
از راحت زمانه به کلّی حذر کند
در باغ جان هر آنکه نشاند نهال غم
نبود غمش که خشک شود یا ثمر کند
عاشق به جز حسین علی کیست در جهان
کز بهر دوست از همه عالم گذر کند
کو چون حسین آنکه زسودای عاشقی
نه شادمان به نفع و نه خوف از ضرر کند
کو چون حسین آنکه به میدان امتحان
جانان هر آنچه گویدش او بیشتر کند
حق خواهدش که تن به خدنگ بلا، دهد
او جان و تن به تیر بلایش سپر کند
از خود گذشته اکبر از جان عزیزتر
در راه دوست داده و ترک پسر کند
ای من غلام همّت والای آن شهی
کز ممکنات یکسره قطع نظر کند
هم خواهران و دخترکانش دهد اسیر
هم کودکان خورد نشان قدر کند
از نینوا، به کوفه و از کوفه تا به شام
رأس بریده با حرم خود سفر کند
برتر بود ز عرش علا خاک کربلا
نازم به عشق او که به خاک این اثر کند
بهتر بود ز آب بقا خاک درگهش
خضر نبی کجاست که خاکی به سر کند
گفتی که چهره سرخ «وفایی» کند ز عشق
آری کند ولیک ز خون جگر کند
                                 وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
                            
                            
                                بند هشتم
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چون شهسوار عشق به دست بلا رسید
                                    
بر، وی ز دوست تهنیت و مرحبا رسید
کرد از نشاط هروله با یک جهان صفا
از مروه ی وفا چو به کوی صفا رسید
تذکار عهد پیش و بلای الست شد
آمد بشارتش که زمان وفا رسید
چون در ازل به جان تو خریدار ما شدی
اکنون بیا که وقت ادای بها رسید
ما خود، به عهد ثابت و بر، وعده صادقیم
با جان شتاب کن که زمان لقا رسید
سبقت گرفته عشق تو چون بر، بدای ما
جان ده به کام دل که نخواهد بدا رسید
ما خود ترا فدایی و ما خود ترا، جزا
سبحان من جزا که ز وی این جزا رسید
بشکفت غنچه ی دلش از شوق همچو گل
از گلشن وفا چو به وی این ندا رسید
قربانیی نمود که حیرانش صد خلیل
چون آن خلیل کعبه ی دل در منی رسید
خون از زمین به جوش و به گردون شدی خروش
بر روی خاک تیره چو خون خدا رسید
روح روان او چو روان گشت از بدن
لال است زان زبان که بگوید کجا رسید
دلهای اهلبیت در آن سرزمین شکست
چون کشتی نجات به دریای خون نشست
                                                                    
                            بر، وی ز دوست تهنیت و مرحبا رسید
کرد از نشاط هروله با یک جهان صفا
از مروه ی وفا چو به کوی صفا رسید
تذکار عهد پیش و بلای الست شد
آمد بشارتش که زمان وفا رسید
چون در ازل به جان تو خریدار ما شدی
اکنون بیا که وقت ادای بها رسید
ما خود، به عهد ثابت و بر، وعده صادقیم
با جان شتاب کن که زمان لقا رسید
سبقت گرفته عشق تو چون بر، بدای ما
جان ده به کام دل که نخواهد بدا رسید
ما خود ترا فدایی و ما خود ترا، جزا
سبحان من جزا که ز وی این جزا رسید
بشکفت غنچه ی دلش از شوق همچو گل
از گلشن وفا چو به وی این ندا رسید
قربانیی نمود که حیرانش صد خلیل
چون آن خلیل کعبه ی دل در منی رسید
خون از زمین به جوش و به گردون شدی خروش
بر روی خاک تیره چو خون خدا رسید
روح روان او چو روان گشت از بدن
لال است زان زبان که بگوید کجا رسید
دلهای اهلبیت در آن سرزمین شکست
چون کشتی نجات به دریای خون نشست
                                 وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
                            
                            
                                بند دوازدهم
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای شهیدی که نشاید غمت ازیاد رود
                                    
گرچه این خاک وجودم همه بر باد رود
ماجرای غمت ار بگذرد اندر آفاق
تا به افلاک همی ناله و فریاد رود
محض رفتن به جنان مایه ی شادی نبود
گر کسی سوی جنان با تو رود شاد رود
زان کنم این همه فریاد گه هرگز به جهان
نشنیدم به کسی این همه بیداد رود
دل زغم سوزد و شاد است از این سوز، آری
عشقت آنجا که رود تفرقه ز اضداد رود
در بهشتم غم بی آبی ات از دل نرود
گر رود خود نه گمانم که زبنیاد رود
آب از حنجر خشک تو چه فولاد چشید
تا به حشر آب غم از چشمه ی فولاد رود
خسروا، شمّه یی از عشق تو گر گویم فاش
شور شیرین زجهان از سر فرهاد رود
نشود تسلیه ی ماتمت الا، به حضور
این غم از جلوه ی رویت مگر از یاد رود
روز آخر همه را دیده به دست تو بود
گر چه با مغفرت و با کف پرزاد رود
                                                                    
                            گرچه این خاک وجودم همه بر باد رود
ماجرای غمت ار بگذرد اندر آفاق
تا به افلاک همی ناله و فریاد رود
محض رفتن به جنان مایه ی شادی نبود
گر کسی سوی جنان با تو رود شاد رود
زان کنم این همه فریاد گه هرگز به جهان
نشنیدم به کسی این همه بیداد رود
دل زغم سوزد و شاد است از این سوز، آری
عشقت آنجا که رود تفرقه ز اضداد رود
در بهشتم غم بی آبی ات از دل نرود
گر رود خود نه گمانم که زبنیاد رود
آب از حنجر خشک تو چه فولاد چشید
تا به حشر آب غم از چشمه ی فولاد رود
خسروا، شمّه یی از عشق تو گر گویم فاش
شور شیرین زجهان از سر فرهاد رود
نشود تسلیه ی ماتمت الا، به حضور
این غم از جلوه ی رویت مگر از یاد رود
روز آخر همه را دیده به دست تو بود
گر چه با مغفرت و با کف پرزاد رود
                                 وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
                            
                            
                                تضمین غزل سعدی
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شه دین گفت به تن زخم مرا، مرهم ازوست
                                    
شکر او را که مرا عهد و وفا محکم از اوست
غمی ار، هست مرا شادم از آن کان غم ازوست
«به جهان خرم از آنم که جهان خرّم ازوست»
«عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست»
بسی از مرگ عزیزان شده کارم مشکل
دل به جز کشته شدن نیست به چیزی مایل
شور عشقی که مرا، در سر و شوقیست به دل
«نه فلک راست مسلّم نه ملک را حاصل»
«آنچه در سرّ سویدای بنی آدم ازوست»
شوق جان باختنم شاهد خوش میثاقیست
بگذرم از سرِ جان کاین روش مشتاقیست
تا مرا عشق حسین است و به تن جان باقیست
«به حلاوت بخورم زهر، که شاهد ساقیست»
«به ارادت بکشم درد، که درمان هم ازوست»
گفت اگر بر سر من تیر چو باران بارد
یا فلک داغ عزیزان به دلم بگذارد
باده از مصطبه ی عشق مرا خوش دارد
«غم و شادی بر عاشق چه تفاوت دارد»
«ساقیا باده بده شادی آن کاین غم ازوست»
تیر عدوان به کمانها همه در، زه باشد
زخم پیکان به تنم از، که واز مه باشد
نظر دوست چو بر من متوجّه باشد
«زخم خونینم اگر، به نشود، به باشد»
«خُنک آن زخم که هر لحظه مرا، مرهم ازوست»
هر که مستانه نهد پای به میخانهٔ عمر
لاجرم پُر کندش ساقی، پیمانهٔ عمر
ای «وفایی» چو بریزد، پر پروانهٔ عمر
«سعدیا چون بِکند سیل فنا خانهٔ عمر»
«دل قوی دار، که بنیاد بقا محکم ازوست»
                                                                    
                            شکر او را که مرا عهد و وفا محکم از اوست
غمی ار، هست مرا شادم از آن کان غم ازوست
«به جهان خرم از آنم که جهان خرّم ازوست»
«عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست»
بسی از مرگ عزیزان شده کارم مشکل
دل به جز کشته شدن نیست به چیزی مایل
شور عشقی که مرا، در سر و شوقیست به دل
«نه فلک راست مسلّم نه ملک را حاصل»
«آنچه در سرّ سویدای بنی آدم ازوست»
شوق جان باختنم شاهد خوش میثاقیست
بگذرم از سرِ جان کاین روش مشتاقیست
تا مرا عشق حسین است و به تن جان باقیست
«به حلاوت بخورم زهر، که شاهد ساقیست»
«به ارادت بکشم درد، که درمان هم ازوست»
گفت اگر بر سر من تیر چو باران بارد
یا فلک داغ عزیزان به دلم بگذارد
باده از مصطبه ی عشق مرا خوش دارد
«غم و شادی بر عاشق چه تفاوت دارد»
«ساقیا باده بده شادی آن کاین غم ازوست»
تیر عدوان به کمانها همه در، زه باشد
زخم پیکان به تنم از، که واز مه باشد
نظر دوست چو بر من متوجّه باشد
«زخم خونینم اگر، به نشود، به باشد»
«خُنک آن زخم که هر لحظه مرا، مرهم ازوست»
هر که مستانه نهد پای به میخانهٔ عمر
لاجرم پُر کندش ساقی، پیمانهٔ عمر
ای «وفایی» چو بریزد، پر پروانهٔ عمر
«سعدیا چون بِکند سیل فنا خانهٔ عمر»
«دل قوی دار، که بنیاد بقا محکم ازوست»
                                 وفایی شوشتری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بسته ام باز، به پیمانهٔ می پیمان را
                                    
تا ز پیمانهٔ می تازه کنم ایمان را
جز دل من که زند، یکتنه بر آن خم زلف
کس ندیدهست که گو لطمه زند چوگان را
دل ربودی ز من و جان به تو خواهم دادن
منّت از بخت کشم چون بسپارم جان را
دید تا چاه زنخدان تو را یوسف دل
برگزید از همه آفاق چه و زندان را
گر رسد دست به آن زلف درازم روزی
مو به مو شرح دهم با تو شب هجران را
دوش گفتی بطلب هر چه که خواهی از ما
از تو بهتر چه بود تا که بخواهم آن را
گر اشاره ز لبت هست که جان باید داد
پیش مرجان تو قدری نبود مر جان را
به جحیمم مبر ای دوست که از همّت عشق
رشک فردوس به یاد تو کنم نیران را
گر به جنّت بروم باز تو را می جویم
طالب دوست «وفایی» چه کند رضوان را
                                                                    
                            تا ز پیمانهٔ می تازه کنم ایمان را
جز دل من که زند، یکتنه بر آن خم زلف
کس ندیدهست که گو لطمه زند چوگان را
دل ربودی ز من و جان به تو خواهم دادن
منّت از بخت کشم چون بسپارم جان را
دید تا چاه زنخدان تو را یوسف دل
برگزید از همه آفاق چه و زندان را
گر رسد دست به آن زلف درازم روزی
مو به مو شرح دهم با تو شب هجران را
دوش گفتی بطلب هر چه که خواهی از ما
از تو بهتر چه بود تا که بخواهم آن را
گر اشاره ز لبت هست که جان باید داد
پیش مرجان تو قدری نبود مر جان را
به جحیمم مبر ای دوست که از همّت عشق
رشک فردوس به یاد تو کنم نیران را
گر به جنّت بروم باز تو را می جویم
طالب دوست «وفایی» چه کند رضوان را
                                 وفایی شوشتری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به روی خوب تو دیدیم روی خوب یزدان را
                                    
به کفر زلف تو دادیم نقد ایمان را
بطوف کعبه ی اسلام بت پرست شدیم
خبر دهید ز ما کافرو مسلمان را
به جز دلم که زند خویش را، بدان خم زلف
کسی ندیده زند گوی لطمه چوگان را
دلم به حلقه ی زلفش گزیده است مقام
بود، که جمع کند خاطر پریشان را
برای کشتنم افراخته است پیوسته
کمان ابرو و آن تیرهای مژگان را
طلوع صبح سعادت شود، دمی که صبا
زلطف باز کند چاک آن گریبان را
به جویبار دو چشمم گذر نما ای سرو
که از نظر فکنم سروهای بُستان را
به یک تبسّم شیرین ربودی از من دل
تبسّمی دگر، ای دوست تا دهم جان را
«وفایی» از گل روی تو می زند دستان
چنانکه بسته زبان هزار دستان را
                                                                    
                            به کفر زلف تو دادیم نقد ایمان را
بطوف کعبه ی اسلام بت پرست شدیم
خبر دهید ز ما کافرو مسلمان را
به جز دلم که زند خویش را، بدان خم زلف
کسی ندیده زند گوی لطمه چوگان را
دلم به حلقه ی زلفش گزیده است مقام
بود، که جمع کند خاطر پریشان را
برای کشتنم افراخته است پیوسته
کمان ابرو و آن تیرهای مژگان را
طلوع صبح سعادت شود، دمی که صبا
زلطف باز کند چاک آن گریبان را
به جویبار دو چشمم گذر نما ای سرو
که از نظر فکنم سروهای بُستان را
به یک تبسّم شیرین ربودی از من دل
تبسّمی دگر، ای دوست تا دهم جان را
«وفایی» از گل روی تو می زند دستان
چنانکه بسته زبان هزار دستان را
                                 وفایی شوشتری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ساقی ز ماه چهره بر افکن نقاب را
                                    
در ماهتاب سیر، بده آفتاب را
در آفتاب اگر تو ندیدی ستاره را
در روی جام باده نظر کن حباب را
مستسقی ام فزایدم از آب تشنگی
از آتش می ام بنشان التهاب را
زن آتشی به کاخ وجودم ز جام می
یکجا بسوز بام و برو سقف و باب را
با وصف چشم مست تو حاجت به باده نیست
مست و خراب کن به نظر شیخ و شاب را
هر دیده نیست قابل دیدار او مگر
آن دیده کز سراب کند فرق آب را
در آتش فراق تو چون گریه سرکنم
ز اشک بصر در آب نشانم سراب را
گر، دیدمی به خواب که می بینمت به خواب
تا حشر، می ندادمی از دست خواب را
زانرو دلم به چاه زنخدانش اوفتد
تا از کمند زلف بسازد طناب را
برحال این خراب ز یار، ار تفقّدیست
برگو کند خرابتر، او این خراب را
ساقی شراب ناب مرا، بی حساب ده
کاین بی حساب سهل کند آن حساب را
زاهد اگر سئوال نماید شراب چیست
برگو طمع مکن ز «وفایی» جواب را
ما دیده ور شدیم از آنرو که کرده ایم
کحل دو دیده خاک در بوتراب را
                                                                    
                            در ماهتاب سیر، بده آفتاب را
در آفتاب اگر تو ندیدی ستاره را
در روی جام باده نظر کن حباب را
مستسقی ام فزایدم از آب تشنگی
از آتش می ام بنشان التهاب را
زن آتشی به کاخ وجودم ز جام می
یکجا بسوز بام و برو سقف و باب را
با وصف چشم مست تو حاجت به باده نیست
مست و خراب کن به نظر شیخ و شاب را
هر دیده نیست قابل دیدار او مگر
آن دیده کز سراب کند فرق آب را
در آتش فراق تو چون گریه سرکنم
ز اشک بصر در آب نشانم سراب را
گر، دیدمی به خواب که می بینمت به خواب
تا حشر، می ندادمی از دست خواب را
زانرو دلم به چاه زنخدانش اوفتد
تا از کمند زلف بسازد طناب را
برحال این خراب ز یار، ار تفقّدیست
برگو کند خرابتر، او این خراب را
ساقی شراب ناب مرا، بی حساب ده
کاین بی حساب سهل کند آن حساب را
زاهد اگر سئوال نماید شراب چیست
برگو طمع مکن ز «وفایی» جواب را
ما دیده ور شدیم از آنرو که کرده ایم
کحل دو دیده خاک در بوتراب را
                                 وفایی شوشتری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به سر زلف تو گر جز تو مرا یاری هست
                                    
یا به جز زلف توام رشتهٔ زنّاری هست
تاجر عشقم و بارم همه کالای وفاست
نه گمانم که در این شهر خریداری هست
مشک تاتار، دودصدبار به یک جو نخرم
برکفم از شکن زلف تو تا، تاری هست
به جز آئینه ی رویت که ز خط یافت صفا
تیره هر آینه کو را خط زنگاری هست
همه دانند که من مات و گرفتار توام
خود در آئینه نظر کن گرت اِنکاری هست
شور لعل لب پرشور تو اندر دل من
آن چنانست که در سینه نمکزاری هست
نه خیال خُتنم هست و نه سودای خطا
تامرا، با سر زلف تو سروکاری هست
به سر زلف تو سوگند که گر، بی رخ تو
دو جهان را، به نظر قیمت و مقداری هست
بیوفایی به «وفایی» مکن اینسان که وفا
نه متاعیست که در هر سر بازاری هست
                                                                    
                            یا به جز زلف توام رشتهٔ زنّاری هست
تاجر عشقم و بارم همه کالای وفاست
نه گمانم که در این شهر خریداری هست
مشک تاتار، دودصدبار به یک جو نخرم
برکفم از شکن زلف تو تا، تاری هست
به جز آئینه ی رویت که ز خط یافت صفا
تیره هر آینه کو را خط زنگاری هست
همه دانند که من مات و گرفتار توام
خود در آئینه نظر کن گرت اِنکاری هست
شور لعل لب پرشور تو اندر دل من
آن چنانست که در سینه نمکزاری هست
نه خیال خُتنم هست و نه سودای خطا
تامرا، با سر زلف تو سروکاری هست
به سر زلف تو سوگند که گر، بی رخ تو
دو جهان را، به نظر قیمت و مقداری هست
بیوفایی به «وفایی» مکن اینسان که وفا
نه متاعیست که در هر سر بازاری هست
                                 وفایی شوشتری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دل زاهدان فریبد لب لعل پر فریبت
                                    
که نماند هیچ کس را، به جهان سر شکیبت
دل من بگیر و بربند، به چین زلف یارا
چه شود اگر ز غربت به وطن رسد غریبت
تو چو شمع دلفروزی همه جمع عاشقان را
به خدا که هیچ پروا، نکنم من از لهیبت
به سپهر خوبرویی چو زناز بذله گویی
تو ادیب مهروماهی که توان شدن ادیبت
بگداخت جان عشّاق زآفتاب رویت
چو یخ فسرده برجا دل بوالهوس رقیبت
ز جراحتم چه پروا، که رسد هزار مرهم
ز تفقّدات افزون ز شماره و حسیبت
تو چو آفتاب طلعت نشنیدم و ندیدم
که مباد، هرگز از مطلع دلبری مغیبت
مگر، ای نهال دلکش ز ریاض جنّتی تو
که به باغ دلبری دیده ندیده به زسیبت
مکن ای کمندِ زلفش به من اینهمه تطاول
که مراست دست کوته ز فراز و از نشیبت
ز نشاط باده مستان به نوا، و شور و دستان
بدرند پرده ی جان که نگردد او حجیبت
چه غم ار، زناز ما را تو زقُرب خود برانی
که دل نیازمندان همه جا بود قریبت
چه تفاوتی گر، از قهر ز خویشتن برانی
که یکیست نزد عشّاق عنایت و عتیبت
زفراق رویت ای گل به دلم خلیده خاری
تو مگر خبر نداری که چه شد به عندلیبت
مگر آنکه دست گیری تو ز دست رفته یی را
که مرا نمی رسد دست به دامن رکیبت
تو که هستی ای «وفایی» بطلب ز مور کمتر
نه گمان که هرگز از شهد لبش شود نصیبت
مگر آنکه در همه عمر مریض عشق باشی
نه هراسی ار که باشد تب هجر او طبیبت
                                                                    
                            که نماند هیچ کس را، به جهان سر شکیبت
دل من بگیر و بربند، به چین زلف یارا
چه شود اگر ز غربت به وطن رسد غریبت
تو چو شمع دلفروزی همه جمع عاشقان را
به خدا که هیچ پروا، نکنم من از لهیبت
به سپهر خوبرویی چو زناز بذله گویی
تو ادیب مهروماهی که توان شدن ادیبت
بگداخت جان عشّاق زآفتاب رویت
چو یخ فسرده برجا دل بوالهوس رقیبت
ز جراحتم چه پروا، که رسد هزار مرهم
ز تفقّدات افزون ز شماره و حسیبت
تو چو آفتاب طلعت نشنیدم و ندیدم
که مباد، هرگز از مطلع دلبری مغیبت
مگر، ای نهال دلکش ز ریاض جنّتی تو
که به باغ دلبری دیده ندیده به زسیبت
مکن ای کمندِ زلفش به من اینهمه تطاول
که مراست دست کوته ز فراز و از نشیبت
ز نشاط باده مستان به نوا، و شور و دستان
بدرند پرده ی جان که نگردد او حجیبت
چه غم ار، زناز ما را تو زقُرب خود برانی
که دل نیازمندان همه جا بود قریبت
چه تفاوتی گر، از قهر ز خویشتن برانی
که یکیست نزد عشّاق عنایت و عتیبت
زفراق رویت ای گل به دلم خلیده خاری
تو مگر خبر نداری که چه شد به عندلیبت
مگر آنکه دست گیری تو ز دست رفته یی را
که مرا نمی رسد دست به دامن رکیبت
تو که هستی ای «وفایی» بطلب ز مور کمتر
نه گمان که هرگز از شهد لبش شود نصیبت
مگر آنکه در همه عمر مریض عشق باشی
نه هراسی ار که باشد تب هجر او طبیبت
                                 وفایی شوشتری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ره از همه جا بسته ولی راه تو باز است
                                    
عالم همه را بردر تو روی نیاز است
دارم گله از زلف تو بسیار ولیکن
گر، بازنمایم سر این رشته درازاست
ارباب بصیرت همه دانند که محمود
کحل بصرش خاک کف پای ایاز است
هرچند نیم لایق بخشایشت امّا
چشم طمعم بر در احسان تو باز است
خود قبله و چشم سیهت قبله نما شد
وان طاق دو ابروی تو محراب نماز است
از هر دو جهان قبله ی کوی تو گزیدیم
روسوی تو داریم که بهتر زحجاز است
چشم تو به هر، بی سر و پا بر سر لطف است
جز با من دلخسته که پیوسته به ناز است
دیگر مزن آتش به دل زار «وفایی»
کز آتش رخسار تو در سوز و گداز است
                                                                    
                            عالم همه را بردر تو روی نیاز است
دارم گله از زلف تو بسیار ولیکن
گر، بازنمایم سر این رشته درازاست
ارباب بصیرت همه دانند که محمود
کحل بصرش خاک کف پای ایاز است
هرچند نیم لایق بخشایشت امّا
چشم طمعم بر در احسان تو باز است
خود قبله و چشم سیهت قبله نما شد
وان طاق دو ابروی تو محراب نماز است
از هر دو جهان قبله ی کوی تو گزیدیم
روسوی تو داریم که بهتر زحجاز است
چشم تو به هر، بی سر و پا بر سر لطف است
جز با من دلخسته که پیوسته به ناز است
دیگر مزن آتش به دل زار «وفایی»
کز آتش رخسار تو در سوز و گداز است
                                 وفایی شوشتری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تاجر عشقم و عشق تو مرا، در بار است
                                    
بین به چشمم که زهجر تو چسان دُر بار است
چند از خون دل ما ننمایی پرهیز
نرگس چشم تو آخر نه مگر بیمار است
سخن از زلف تو گر باز کنم در همه عمر
یکسر مو نکنم زانکه سخن بسیار است
هر دلی گشت گرفتار کمان ابرویی
از هدف بودن پیکار بلا، ناچار است
می توان بر حذر از تیر قضا بود ولی
حذر از ناوک مژگان بتان دشوار است
هر دل آشفته ی زلفی و خم گیسویست
تیره بختی و پریشانی اش اندر کار است
ما خرابیم و خرابی بود آبادی ما
کاین خرابی هم از استادی آن معمار است
واعظ ار، منع کند می مخور ازوی مشنو
حرف بیهوده و هذیان به جهان بسیار است
می بخور، می غم بیهوده ی ایّام مخور
کاین جهان در بر صاحبنظران مردار است
از خرابی مکن اندیشه که در هر عُسری
یُسرها، هست که هر گنج قرین با مار است
بسکه خو کرده «وفایی» به جفا کاری یار
خار اندر نظرش چون گل و گل چون خاراست
                                                                    
                            بین به چشمم که زهجر تو چسان دُر بار است
چند از خون دل ما ننمایی پرهیز
نرگس چشم تو آخر نه مگر بیمار است
سخن از زلف تو گر باز کنم در همه عمر
یکسر مو نکنم زانکه سخن بسیار است
هر دلی گشت گرفتار کمان ابرویی
از هدف بودن پیکار بلا، ناچار است
می توان بر حذر از تیر قضا بود ولی
حذر از ناوک مژگان بتان دشوار است
هر دل آشفته ی زلفی و خم گیسویست
تیره بختی و پریشانی اش اندر کار است
ما خرابیم و خرابی بود آبادی ما
کاین خرابی هم از استادی آن معمار است
واعظ ار، منع کند می مخور ازوی مشنو
حرف بیهوده و هذیان به جهان بسیار است
می بخور، می غم بیهوده ی ایّام مخور
کاین جهان در بر صاحبنظران مردار است
از خرابی مکن اندیشه که در هر عُسری
یُسرها، هست که هر گنج قرین با مار است
بسکه خو کرده «وفایی» به جفا کاری یار
خار اندر نظرش چون گل و گل چون خاراست
                                 وفایی شوشتری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تا که ابروی ترا، با مژگان ساختهاند
                                    
بهر صید دل ما تیر و کمان ساختهاند
خال هندوی ترا، آفت دلها کردند
چشم جادوی تو غارتگر جان ساختهاند
نیست گر نقطهٔ موهوم به جز، وهم و خیال
دهن تنگ ترا، بیشک از آن ساختهاند
چون که دیدم قد و بالای ترا، دانستم
آفت جان و دل پیر و جوان ساختهاند
به علاج دل بیمار من آن روز نُخست
خال چون خرفه و عنّاب لبان ساختهاند
قدّ دلجوی تو چون سرو روانی ماند
کاندر آن سرو روان روح روان ساختهاند
روی زیبای ترا، آیینهٔ جان کردند
وندر آن مردم چشمم نگران ساختهاند
نظم شیرین «وفایی» به گهر، میماند
مگرش از لب و دندان بتان ساختهاند
بلکه چون در صفت گوهر پاک تو بود
میتوان گفتنش از جوهرِ جان ساختهاند
                                                                    
                            بهر صید دل ما تیر و کمان ساختهاند
خال هندوی ترا، آفت دلها کردند
چشم جادوی تو غارتگر جان ساختهاند
نیست گر نقطهٔ موهوم به جز، وهم و خیال
دهن تنگ ترا، بیشک از آن ساختهاند
چون که دیدم قد و بالای ترا، دانستم
آفت جان و دل پیر و جوان ساختهاند
به علاج دل بیمار من آن روز نُخست
خال چون خرفه و عنّاب لبان ساختهاند
قدّ دلجوی تو چون سرو روانی ماند
کاندر آن سرو روان روح روان ساختهاند
روی زیبای ترا، آیینهٔ جان کردند
وندر آن مردم چشمم نگران ساختهاند
نظم شیرین «وفایی» به گهر، میماند
مگرش از لب و دندان بتان ساختهاند
بلکه چون در صفت گوهر پاک تو بود
میتوان گفتنش از جوهرِ جان ساختهاند
                                 وفایی شوشتری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دل چو به زلفت اسیر دام بلا شد
                                    
خون شد و فارغ ز قید چون و چرا شد
چند کنی جامه را حجاب تن ای گُل
جامه براندام گل ز رشک قبا شد
از لب عنّاب گون و خرفه ی خالت
درد دل عاشقان زار دوا شد
چون زوفا ساختند خانه ی دل را
وقف بتان شد از آن دمیکه بنا شد
نیست جمال ترا، به دهر نظیری
شاهد یکتایی تو زلف دوتا شد
فتنه ی چشمت نخفته بود، که ناگه
فتنه ی دیگر زقامت تو بپا شد
جز، به می و ساقی ام دگر سروکاری
نیست به کس زانک می تمام صفا شد
حاصل مهر و وفا چه بود «وفایی»
جور و جفا حاصلم ز مهر و وفا شد
                                                                    
                            خون شد و فارغ ز قید چون و چرا شد
چند کنی جامه را حجاب تن ای گُل
جامه براندام گل ز رشک قبا شد
از لب عنّاب گون و خرفه ی خالت
درد دل عاشقان زار دوا شد
چون زوفا ساختند خانه ی دل را
وقف بتان شد از آن دمیکه بنا شد
نیست جمال ترا، به دهر نظیری
شاهد یکتایی تو زلف دوتا شد
فتنه ی چشمت نخفته بود، که ناگه
فتنه ی دیگر زقامت تو بپا شد
جز، به می و ساقی ام دگر سروکاری
نیست به کس زانک می تمام صفا شد
حاصل مهر و وفا چه بود «وفایی»
جور و جفا حاصلم ز مهر و وفا شد
                                 وفایی شوشتری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        لعل شکر افشانم گفتا نمکین باشد
                                    
گفتم نمکم گفتا حقّ نمک این باشد
بخت من و زلفینش همرنگ همند، آری
یکرنگی اگر باشد با، ماش همین باشد
ماه من و گردون را، فرقی که بود این است
کان ماه فلک امّا این ماه زمین باشد
چون دختر رز، ما را خود پرده در افتاده
بی پرده به ساغر، به تاپرده نشین باشد
دارد دل من نسبت با چین سرزلفش
چون مشک بود از خون چون زآهوی چین باشد
زینسان که کند چشمت هر لحظه به من لطفی
خوب است ولی خواهم قدری به از این باشد
عاشق زغم جانان باشد به دلش پنهان
آن داغ که زاهد را پیدا، به جبین باشد
گویند «وفایی» را، مهرش بزدای از دل
بزدایمش از دل چون کان نقش نگین باشد
                                                                    
                            گفتم نمکم گفتا حقّ نمک این باشد
بخت من و زلفینش همرنگ همند، آری
یکرنگی اگر باشد با، ماش همین باشد
ماه من و گردون را، فرقی که بود این است
کان ماه فلک امّا این ماه زمین باشد
چون دختر رز، ما را خود پرده در افتاده
بی پرده به ساغر، به تاپرده نشین باشد
دارد دل من نسبت با چین سرزلفش
چون مشک بود از خون چون زآهوی چین باشد
زینسان که کند چشمت هر لحظه به من لطفی
خوب است ولی خواهم قدری به از این باشد
عاشق زغم جانان باشد به دلش پنهان
آن داغ که زاهد را پیدا، به جبین باشد
گویند «وفایی» را، مهرش بزدای از دل
بزدایمش از دل چون کان نقش نگین باشد
                                 وفایی شوشتری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ناظران رخت ای ماه مقیم حرمند
                                    
خادمان حرمت جمله ملایک خدمند
عَلَم حُسن بر افراز و برافروز جهان
تا بدانند که شیران همه شیر علمند
سایهٔ سرو قدت گر، به چمن باز افتد
سروهای چمن از بار خجالت بچمند
زاهدا، در گذر از جنّت و فردوس و نعیم
که جز او هرچه به خاطر گذرانی صنمند
پیرو پیر مغان شو که نقوش قدمش
دیده گر، باز نمایی همه چون جام جمند
گر، به جامی بنوازند، مرا باده کشان
عجبی نیست که این طایفه اهل کرمند
ای «وفایی» به سر کوی وفا باش مقیم
تا زانفاس مسیحا، به وجودت بدمند
                                                                    
                            خادمان حرمت جمله ملایک خدمند
عَلَم حُسن بر افراز و برافروز جهان
تا بدانند که شیران همه شیر علمند
سایهٔ سرو قدت گر، به چمن باز افتد
سروهای چمن از بار خجالت بچمند
زاهدا، در گذر از جنّت و فردوس و نعیم
که جز او هرچه به خاطر گذرانی صنمند
پیرو پیر مغان شو که نقوش قدمش
دیده گر، باز نمایی همه چون جام جمند
گر، به جامی بنوازند، مرا باده کشان
عجبی نیست که این طایفه اهل کرمند
ای «وفایی» به سر کوی وفا باش مقیم
تا زانفاس مسیحا، به وجودت بدمند