عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۲۴
درین عالم که جز وحشت نباشد
چه سازد کس اگرخلوت نباشد
درین آشوبگاه وحشت افزا
حصاری بهتر از عزلت نباشد
اگر دارالامانی در جهان هست
بغیر از گوشه خلوت نباشد
گلابی خشک مغزان جهان را
به از پاشیدن صحبت نباشد
پریشان کی شود سی پاره دل
در آن محفل که جمعیت نباشد
نداند قدر وحدت هیچ سالک
اگر هنگامه کثرت نباشد
دل خود را کسی چون جمع سازد
در آن کشور که امنیت نباشد
مشو از پاس نقد وقت غافل
که بخل اینجا کم از همت نباشد
بود تیر خطا در کیش عارف
نگاهی کز سر عبرت نباشد
ز قید بندگی آزاد گردد
پرستاری که کم خدمت نباشد
مشو غافل که برق گرم رفتار
سبک جولانتر از فرصت نباشد
پریشان می شود اوراق هستی
اگر شیرازه غفلت نباشد
شود هر قطره ای دریای گوهر
ز ریزش گر غرض شهرت نباشد
کجا شبنم رسد در وصل خورشید
اگر بال وپرغیرت نباشد
به دست آید ز دولت هر دو عالم
اگر سرمایه نخوت نباشد
ز اخلاق بزرگان هیچ خلقی
به از احسان بی منت نباشد
مدار از حسن نیت دست صائب
که اکسیری به از نیت نباشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵۱
چندان که خواب صبح بود بر جوان لذیذ
بیداری شب است به صاحبدلان لذیذ
پیکان آبدار تو چون میوه بهشت
گردیده است زخم مرا در دهان لذیذ
هست از طعام لذت اطعام بیشتر
بر میزبان خورش شود از میهمان لذیذ
از باده جنون سر هر کس که گرم شد
سنگ ملامت است چو رطل گران لذیذ
آن تیغ آبدار در آغوش زخم من
در کام تشنه است چو آب روان لذیذ
اندیشه از عتاب ندارم که می شود
دشنام تلخ ازان لب شکر فشان لذیذ
در پای نخل میوه دهد لذت دگر
دشنام روبرو بود از دلستان لذیذ
ماهی ز آب بحر ندارد شکایتی
باشد شراب تلخ به میخوارگان لذیذ
این چاشنی که دست ترا هست می شود
چون نیشکر خدنگ تو در کام جان لذیذ
هر کس به کیمیای قناعت رسیده است
در کام او بود چو هما استخوان لذیذ
در کام قانع آب حیات است نان خشک
بی نان خورش به منعم اگر نیست نان لذیذ
آن مست ناز سوخت دلم را ز انتظار
غافل که این کباب بود خونچکان لذیذ
صائب ز فیض چاشنی عشق گشته است
اشعار آبدار تو در هر دهان لذیذ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵۳
آب گوهر از تهی چشمان نمی شوید غبار
نقش، جوی خشک باشد در عقیق آبدار
هست در دست فلاخن نبض سر گردانیم
چون رگ سنگ است در دستم عنان اختیار
شش جهت ار پنجه شیرست بر من تنگتر
گشته جوی شیر بر تن استخوانم از فشار
نه ز کار خود، نه از مردم گشایم عقده ای
برده است آزادگی چون سرودستم را ز کار
گرد من بسته است نقش از ناتوانی بر زمین
زآستین افشانیم آسوده چون خط غبار
زخم تیر راست از کج بیش در دل می خلد
سخت می ترسم شود بامن مساعد روزگار
حجت سیری بود از میهمان بوالفضول
میزبان تلخرو را سفره بی انتظار
خرقه پوشان را ز مردم بردباری لازم است
رخت حمالی برون کن چون نداری تاب بار
در تلافی کوه غم بردارمش صائب ز دل
چون سبوی باده هر دوشی که آرم زیر بار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۶۳
می پرستان رابه دل ننشیند از دشمن غبار
زود بردر می زند ازخانه روشن غبار
کار مشکل رابه همت می توان ازپیش برد
می کند درکشور ما رخنه درآهن غبار
آن سیه روزم که از هر جا که خیزد سیل غم
در مصیبت خانه ام افشاند از دامن غبار
خاکساران از دل ما زنگ کلفت می برند
در دیار ما کند آیینه را روشن غبار
بس که راه عشق راافتان وخیزان می روم
می رود در هر قدم سبقت کند بر من غبار
یک نظر دزدیده در صبح بنا گوش تودید
پرتو خورشید شد در دیده روزن غبار
چون شوم صائب غبار خاطریاران ،که من
شسته ام بااشک شادی از رخ دشمن غبار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷۵
خون دل تا هست چشم تر نمی گیرد قرار
تا بود درشیشه می ساغرنمی گیرد قرار
جان چو کامل شد تن خاکی بود زندان او
در صدف غلطان چوشد گوهر نمی گیرد قرار
خرده جان رابود درجسم آتش زیرپا
این سپند شوخ در مجمر نمی گیرد قرار
تابه دریا قطره خود رانسازد متصل
آب روشن دردل گوهر نمی گیرد قرار
دست کوته دار ناصح از دل پر شور من
کشتی دریایی از لنگر نمی گیرد قرار
می برد از آسمان بیرون دل روشن مرا
اخگر من زیر خاکستر نمی گیرد قرار
زیر گردون نیست ممکن بی کشاکش زیستن
موج در دریای بی لنگر نمی گیرد قرار
چرخ از گردش نیفتد تانریزد خون خلق
هست تا در شیشه می ساغر نمی گیرد قرار
تا پر کاهی ز خرمن هست در کشت وجود
از پریدن دیده اخترنمی گیرد قرار
داد نرگس از سبک مغزی سر خود را به باد
بر سربی مغز،تاج زر نمی گیرد قرار
می شود طالع هلال خط ز طرف روی یار
درنیام این تیغ خوش جوهر نمی گیرد قرار
زلف آن دلدار بی پروا مگر رحمی کند
ورنه دل درعالم دیگر نمی گیرد قرار
خون چو گرددمشک از گرداب ناف آید برون
دل چو سودایی شود دربر نمی گیرد قرار
کرد گردون رازانجم پاک صبح خوش نسیم
در بساط باددستان زر نمی گیرد قرار
برق هیهات است نشکافد لباس ابر را
حسن عالمسوز در چادر نمی گیرد قرار
می کند خشت از سرخم باده چون پرزورشد
برتن پرشور عاشق سرنمی گیرد قرار
دانه دل راجدا ناکرده از کاه بدن
آه در دلهای غم پرور نمی گیرد قرار
هرکه چون شبنم نظر دارد به وصل آفتاب
گر چه سازندش ز گل بستر نمی گیرد قرار
در نبندد خلق خوش صائب به روی سایلان
زیر دریا چون صدف گوهر نمی گیرد قرار
برد صائب رفتن دل صبر وعقل و هوش من
شاه چون راهی شود لشکر نمی گیرد قرار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷۷
اهل دل رایاری دوران نمی آید به کار
تیغ را همواری سوهان نمی آید به کار
در بساط آفرینش، مردم آگاه را
هیچ غیر از دیده حیران نمی آید به کار
نور مطلق بی نیاز از پرده های چشم ماست
آتش خورشید را دامان نمی آید به کار
عقده دل از درون چون غنچه خودوامی شود
این گره راناخن ودندان نمی آید به کار
عشق می خواهد دل مجروح و چشم اشکبار
کشت بی نم، ابر بی باران نمی آید به کار
قدر خط سبز را سوداییان دانند چیست
چشم خواب آلود راریحان نمی آید به کار
هر سحابی از دل عاشق نمی شوید غبار
تشنه دیدار را باران نمی آید به کار
خاطر آسوده خواهی ،چشم از عالم بپوش
دیده روشن درین زندان نمی آید به کار
از سبکروحی و تمکین آدمی را چاره نیست
تیر چون شد بی پروپیکان، نمی آید به کار
تا نگردیده است دل افسرده، کاری پیش گیر
دانه پوسیده، ای دهقان نمی آید به کار
گر نخواهد شد سپند روی آتشناک او
چون شرار این خرده های جان نمی آید به کار
دست وپایی می زند بهر حضوردیگران
ورنه صائب راسر و سامان نمی آید به کار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸۱
از فروغ لاله آتش زیر پاداردبهار
چون گل رعنا خزان رادر قفا دارد بهار
باکمال آشنایی می رمد بیگانه وار
گوییا بویی ازان نا آشنادارد بهار
گوش گل از شبنم غفلت گران گردیده است
ورنه در هر پرده ای چندین نوادارد بهار
گر چه گوهر می فشاند در کنار خار و خس
جبهه ای دایم تر از شرم سخا دارد بهار
سبحه دور افکن درین موسم، که سنگ تفرقه است
جام پیش آور که چشم رونمادارد بهار
خاکیان را از شکر خواب عدم بیدار کرد
سرخط جان بخشی از صبح جزا دارد بهار
درد و صاف عالم امکان به هم آمیخته است
آبها نا صاف باشد تاصفا دارد بهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸۵
سنبل او می خرامد دست بر دوش بهار
تاکند در وقت فرصت حلقه درگوش بهار
از نگاه اولینم چشم او دیوانه کرد
نشأه جام نخستین است سر جوش بهار
در چمن تا قامت موزون او پیدا نشد
در کشاکش بود از خمیازه آغوش بهار
کی توانستی ز شور عندلیبان خواب کرد؟
از شکوفه گر نبودی پنبه در گوش بهار
خط دمید و همچنان رنگینی حسنش به جاست
درخزان ننشست این گلزار از جوش بهار
صائب از چندین هزاران خرمن امید خلق
دانه بی حاصلی باشد فراموش بهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰۲
ناقص از کامل برد لذت ز دنیا بیشتر
دیده احول کند عیش دو بالا بیشتر
زشت راآیینه تاریک باشد پرده پوش
می رسد آزاربد گوهربه بینا بیشتر
گوشه گیران را مسلم کی گذارد روزگار؟
از گرانان می کشد آزار،عنقا بیشتر
هیچ باغ دلگشا چون جبهه واکرده نیست
می کشد صاحبدلان را دل به صحرا بیشتر
عمر در برچیدن دامن سرآمد سرو را
می کنند آزادگان وحشت ز دنیا بیشتر
چون زمین نرم از من گرد بر می آورند
می کنم هر چند بامردم مدارا بیشتر
آب گوهر می فزاید تشنگی چون آب شور
می تپد از تشنگان برخاک دریابیشتر
در سر بی مغز باشد باده را شور دگر
درنیستان می شود این شعله رعنا بیشتر
تلخ شد از کوهکن بر چشم شیرین خواب ناز
کارشیرین دل برد از کارفرما بیشتر
گشت از دشنام شوق آن لب میگون زیاد
گردد از تلخی می لعلی گوارا بیشتر
درسیاهی می توان گل چید از آب حیات
گریه راباشد اثر دامان شبها بیشتر
خانه های کهنه صائب مسکن مارست ومور
درکهنسالان بود حرص وتمنابیشتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰۳
نیست بیصورت جدال زاهدان باصوفیان
می کندآیینه رسوا زنگیان رابیشتر
عمرپیران از جوانان زودتر طی می شود
قرب منزل گرم سازد رهروان رابیشتر
پشت هر شاخی که خم از بارمنت گشته است
از بهاران می کند شکر خزان رابیشتر
هرکه ازتن پروری زآیینه دل غافل است
پاس می دارد زگرد آیینه دان رابیشتر
در سبوی کهنه ممکن نیست گرددآب سرد
دل خنک می گردد از دنیا جوان رابیشتر
درد برعضو ضعیف از عضوهاریزدفزون
پیچ وتاب از زلف باشد آن میان را بیشتر
کور مادرزاد ازخواب پریشان فارغ است
می گزد وضع جهان روشندلان رابیشتر
در سبک مغزان اثر افزون کند رطل گران
برق در فریاد آرد نیستان رابیشتر
سردمهریهای معشوق است بر عاشق گران
پرتو مهتاب می سوزد کتان رابیشتر
از توکل گر به حفظ حق سپارد گله را
گرگ غمخواری کند از سک شبان رابیشتر
عارفان راجوز پوچ چرخ نتواند فریفت
می فریبد این سبکسر کودکان رابیشتر
صیقل جانهای تاریک است صائب جستجو
سبز سازد کاهلی آب روان رابیشتر
باده دارد بر سر پامیکشان رابیشتر
زندگی از آب باشد ماهیان رابیشتر
چین زابروی توزور باده روشن نبرد
گرچه آتش نرم می سازد کمان رابیشتر
غفلت من بیشتر گردید از موی سفید
صبح سنگین می کندخواب گران رابیشتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰۷
یارنو خط زنگ از دل می زداید بیشتر
برگ عیش از نوبهاران می فزاید بیشتر
مستی چشمش یکی صدگشت دردوران خط
دربهاران آب ازسر چشمه زاید بیشتر
درلباس لطف، دل را قهر افزون می گزد
تلخی بادام در شکر نماید بیشتر
لب گشودن رخنه در ناموس همت کردن است
ازکریمان بی طلب حاجت برآیدبیشتر
زخم خصم ناتوان است از قوی جانکاهتر
نیشتر از تیغ خون رامی گشاید بیشتر
آرزو را صبح بیداری بود موی سفید
حرص درایام پیری می فزایدبیشتر
گر چه لبهای شکر گفتار می چسبد به دل
دل ز من چشم سخنگو می رباید بیشتر
قسمت تن پروران از تنگدستی کاهش است
آسیا بی دانه چون گردید ساید بیشتر
می کند صائب زبان عیبجویان را دراز
کوته اندیشی که خود را می ستاید بیشتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳۱
می شود طی در ورق گرداندنی دیوان عمر
داغ دارد شعله جواله را دوران عمر
از نسیمی می شود زیر وزبر شیرازه اش
چون قلم گردیده ام صدبار بر دیوان عمر
هست بر چرخ مقوس جلوه تیر شهاب
در زمین طینت ما خاکیان جولان عمر
نقطه آغاز باشد چون شرر انجام او
دل منه چون غافلان بر چهره خندان عمر
گر چه از قسمت بود صدسال بر فرض محال
طی به یک تسبیح گرداندن شود دوران عمر
مانع است از سبز گردیدن روانی آب را
ترمکن چون خضر لب از چشمه حیوان عمر
موجه ریگ روان را نعل در آتش بود
ساده لوح آن کس که می پیچد به کف دامان عمر
در جوانی خاکساری پیشه کن آسوده شو
برزمین چون نقش خواهی بست درپایان عمر
نیست جز خون روزی اطفال صائب در رحم
می توان بردن به پایان راه از عنوان عمر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳۴
کی ز خواریهای غربت می کند پرواگهر؟
دایه از گردیتیمی داشت در دریا گهر
خاکساری قسمت صاحبدلان امروز نیست
در صدف گرد یتیمی داشت برسیماگهر
جوهر ذاتی به نور عاریت محتاج نیست
درشب تار از فروغ خود شود پیدا گهر
ماه کنعان رابرابر می کند باسیم قلب
درترازو آن که می سنجد سخن راباگهر
از تجردپایه روشندلان گرددبلند
جای بر سر می دهندش چون شود یکتاگهر
روزی روشندلان از عالم بالابود
آب از دریا نمی گیرد ز استغنا گهر
زیر پای خود نبیند همت سرشار من
گر مرا ریزند چون دریا به زیر پاگهر
بی سخن کش هم سخن می آید از دل بر زبان
گر به پای خویش بیرون آید از دریاگهر
نیست ممکن از روانی اشگ رامانع شدن
دارد از بی دست وپایی در گره صد پا گهر
ماه کنعان از غریبی شدعزیز روزگار
پای می پیچد به دامان صدف بیجاگهر
می کند از ساده لوحیها همان یادوطن
گر چه درخاک غریبی می شود بیناگهر
خاکساری کم نسازد صائب آب روی مرد
از بهای خود نمی افتد به زیر پا گهر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۴۲
بوسه را کنج دهان یار دارد گوشه گیر
گوشه های دلنشین بسیاردارد گوشه گیر
سربه صحرا دادحشر آسودگان خاک را
همچنان ماراخیال یار داردگوشه گیر
نیست ازعزلت غرض زهاد را جز صید خلق
عنکبوتان را مگس در غار دارد گوشه گیر
سخت می گیرد فلک برمردم روشن گهر
لعل را خورشید درکهسارداردگوشه گیر
حسن عالمگیر او خورشید عالمتاب را
از حیا در رخنه دیوار دارد گوشه گیر
از تریهای فلک دل درحجابت غفلت است
در نیام این تیغ رازنگارداردگوشه گیر
می کنند از فتنه مردم گوشه گیری اختیار
فتنه راآن نرگس خونخوار دارد گوشه گیر
از گزند خال زیرزلف او ایمن مباش
زهررادرمهره اینجامارداردگوشه گیر
از ملامت اهل دل صائب به عزلت ساختند
غنچه را زخم زبان خار دارد گوشه گیر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۴۸
شراب زندگی درخاکساریهاست بی غش تر
بود نخل برومند از زمین نرم سرکش تر
به خون آرزویی می تپدهر ذره ازخاکم
ندارد گرد بادی دشت عشق ازمن مشوش تر
جهانسوزی کزاومن منصب پروانگی دارم
گل رخساراو درعالم آب است آتش تر
بهشتی کزخیالش خواب زاهدتلخ می گردد
نداردگوشه ای از گوشه چشم تو دلکش تر
نلغزد چون زبان طوطی من ،کان شکرلب را
بررویی است از آیینه ادراک بی غش تر
فلک درکاربی رویان کند هرزینتی دارد
که پشت آیینه را ازروی می باشدمنقش تر
در ایام خزان صاف است آب جویها صائب
زلال زندگی درموسم پیری است بی غش تر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵۵
فریب دل مخور از دیده شیرانه اخگر
که از یک قطره (می)پر می شود پیمانه اخگر
دل عشاق دریک پله دارد شادی و غم را
به یک نرخ است عود و خس به وحدتخانه اخگر
اگر چون گل گریبان چاک سازد جای آن دارد
زدل آن را که درپیراهن افتد دانه اخگر
فضایی همچو آب زندگانی درنظر دارد
شرر راکی نشیند دل به ماتمخانه اخگر؟
ز داغ لاله درتابم که بااین تنگ ظرفیها
جگر دارانه بر سر می کشد پیمانه اخگر
زدلسوزی به چشم روشن خود می دهد جایش
اگر خاشاک می آید به مهمانخانه اخگر
دل ما می جهد آخر ز قید چرخ بر انجم
سپند ما نخواهد مانددر غمخانه اخگر
چه آتش بود عشق انداخت در دامان این صحرا
که شد هر دانه زنجیر مجنون دانه اخگر
بررویی که من زان آتشین رو دیده ام صائب
به یک صحبت سمندر راکند بیگانه اخگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۶۴
کار دنیا کن و اندیشه عقبی مگذار
تابه عقبی نرسی دامن دنیا مگذار
خود حسابی خط پاکی است ز دیوان حساب
آنچه امروز توان کرد به فردا مگذار
سر در این بادیه چون ریگ روان ریخته است
بی تائمل به بیابان جنون پا مگذار
می کنی گوشه نشینان جهان را بدنام
اثر از نام در این نشأه چو عنقا مگذار
گوهر از بحر نیاید به رعونت بیرون
تاز سر پا نکنی روی به دریا مگذار
بهترین پند بزرگان طریقت این است
که ز کف دامن دریوزه دلها مگذار
سنگ راه تو شود بار به هر دل که نهی
تابه منزل برسی بار به دلها مگذار
دیده شیر بود لاله صحرای جنون
پای گستاخ به این دامن صحرا مگذار
نگه تندگران است به روشن گهران
بار سوزن به دل نازک عیسی مگذار
سیل را مانع رفتار نمی گردد موج
من سودازده را سلسله بر پا مگذار
می شود شهپرتوفیق ،سبکباری خلق
بار مردم بکش و بار به دلها مگذار
گوشه ای گیر در ایام کهنسالی ها
خرمنت پاک چو گردید به صحرا مگذار
گر سر صحبت آن لیلی عالم داری
پای بیرون ز سیه خانه سودا مگذار
حسن ازآینه تار گریزد صائب
دل غفلت زده را پیش دلارا مگذار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۷۷
چشم آرام مدارید ز سر منزل عمر
که سبک‌سیرتر از موج بود ساحل عمر
سیل از کوه گرانسنگ به تعجیل رود
خواب غفلت نشود سنگ ره محمل عمر
همچو برگی که پریشان شود از باد خزان
نیست غیر از کف افسوس مرا حاصل عمر
از نسیم پر پروانه شود پا به رکاب
بی ثبات است ز بس روشنی محفل عمر
نتوان ریگ روان را ز سفر مانع شد
دل مبندید به آسودگی منزل عمر
دایم از داغ عزیزان جگرش پرخون است
هرکه چون خضر دراین نشأه بود مایل عمر
خبر عمر ز هم بی‌خبران می گیرند
هیچ کس نیست که گیرد خبر از حاصل عمر
کیسه چون غنچه براین خرده چه دوزی صائب؟
که درخشیدن برق است چراغ دل عمر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸۸
بیاکه عقده زکارجهان گشاد بهار
بهشت سربه گریبان غنچه دادبهار
نهشت یک دل افسرده درقلمروخاک
برات عیش به خلق ازشکوفه دادبهار
زخرمی درودیوارگلستان شدمست
زهرگلی درمیخانه ای گشاد بهار
به روشنایی مهتاب گل نشد قانع
چراغ لاله به هر رهگذرنهاد بهار
کشید دشنه برق ازنیان ابر برون
به خرمن غم بی حاصلان فتادبهار
گشت آنکه زدی طبل رعد زیرگلیم
صلای عیش به بانگ بلند داد بهار
برآر سرزگریبان خامشی صائب
کنون که غنچه منقارها گشاد بهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۲۵
از سعی، کار عشق شود خام بیشتر
پیچد به مرغ بال فشان دام بیشتر
از خط فزود شوخی آن چشم پر خمار
درنوبهار دور کند جام بیشتر
تا بر محک زدم می شیرین و تلخ را
دارم ز بوسه رغبت دشنام بیشتر
از سنگها عقیق به همواریی که داشت
تحصیل نام کرد درایام بیشتر
پیران تلاش رزق فزون از جوان کنند
حرص گدا شود صرف شام بیشتر
از اوج اعتبار نیفتد اهل خلق
مست غرور افتد ازین بام بیشتر
موی سفید مرهم کافوری دل است
بیمار را سحر بود آرام بیشتر
از زاهدان سرد نفس پختگی مجوی
در سردسیر میوه بود خام بیشتر
مانند آب چشمه ز کاوش فزون شود
چندان که می خوری غم ایام بیشتر
از ره مرو به ظاهر هموار مردمان
در خاکهای نرم بود دام بیشتر
صائب به گریه کوش که از دیده سفید
آن کعبه راست جامه احرام بیشتر