عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۳۲
ما طالع جمعیت اسباب نداریم
روزی که هوا هست می ناب نداریم
روی دل ما در حرم کعبه بود فرش
در ظاهر اگر روی به محراب نداریم
فریاد که از گردش بیهوده درین بحر
جز خار و خسی چند چو گرداب نداریم
آه قدر انداز به فرمان دل ماست
در قبضه اگر تیغ سیه تاب نداریم
قانع به هواداری دریا چو حبابیم
ما حوصله گوهر سیراب نداریم
چون ماهی لب بسته درین بحر پر آشوب
اندیشه ز گیرایی قلاب نداریم
کفران بود از فتنه خوابیده شکایت
ما شکوه ای از بخت گرانخواب نداریم
آن بلبل مستیم درین باغچه صائب
کز شور محبت خبر از خواب نداریم
روزی که هوا هست می ناب نداریم
روی دل ما در حرم کعبه بود فرش
در ظاهر اگر روی به محراب نداریم
فریاد که از گردش بیهوده درین بحر
جز خار و خسی چند چو گرداب نداریم
آه قدر انداز به فرمان دل ماست
در قبضه اگر تیغ سیه تاب نداریم
قانع به هواداری دریا چو حبابیم
ما حوصله گوهر سیراب نداریم
چون ماهی لب بسته درین بحر پر آشوب
اندیشه ز گیرایی قلاب نداریم
کفران بود از فتنه خوابیده شکایت
ما شکوه ای از بخت گرانخواب نداریم
آن بلبل مستیم درین باغچه صائب
کز شور محبت خبر از خواب نداریم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۳۷
اشک است درین مزرعه تخمی که فشانیم
آه است درین باغ نهالی که رسانیم
گرد سفر از جبهه ما شسته نگردد
تا رخت چو سیلاب به دریا نکشانیم
از ما گله بی ثمری کس نشنیده است
هر چند که چون بید سراپای زبانیم
در باغ چناری به کهنسالی ما نیست
چون سرو اگر در نظر خلق جوانیم
بر گوهر سیراب نباشد نظر ما
ما حلقه بگوش صدف پاک دهانیم
بیداری دولت به سبکروحی ما نیست
هر چند که چون خواب بر احباب گرانیم
از ما مگذر زود کز اندیشه نازک
شیرازه یاقوت لبان چون رگ کانیم
چون تیر مدارید ز ما چشم اقامت
کز قامت خم گشته در آغوش کمانیم
موقوف نسیمی است ز هم ریختن ما
آماده پرواز چو اوراق خزانیم
گر صاف بود سینه ما هیچ عجب نیست
عمری است درین میکده از درد کشانیم
با تازه خطانیم نظر باز ز خوبان
صد شکر که از جمله بالغ نظرانیم
پیری نتوان یافت به دل زندگی ما
باقامت خم صیقل آیینه جانیم
از ما خبر کعبه مقصود مپرسید
ما بیخبران قافله ریگ روانیم
باشد زر گل راز فلک در نظر ما
هر چند چو نرگس به ته پا نگرانیم
چندین رمه را برگ و نواییم ز کوشش
هر چند که بی برگ تر از چوب شبانیم
عمری است که در خرقه پرهیز چو صائب
سر حلقه رندان خرابات جهانیم
آه است درین باغ نهالی که رسانیم
گرد سفر از جبهه ما شسته نگردد
تا رخت چو سیلاب به دریا نکشانیم
از ما گله بی ثمری کس نشنیده است
هر چند که چون بید سراپای زبانیم
در باغ چناری به کهنسالی ما نیست
چون سرو اگر در نظر خلق جوانیم
بر گوهر سیراب نباشد نظر ما
ما حلقه بگوش صدف پاک دهانیم
بیداری دولت به سبکروحی ما نیست
هر چند که چون خواب بر احباب گرانیم
از ما مگذر زود کز اندیشه نازک
شیرازه یاقوت لبان چون رگ کانیم
چون تیر مدارید ز ما چشم اقامت
کز قامت خم گشته در آغوش کمانیم
موقوف نسیمی است ز هم ریختن ما
آماده پرواز چو اوراق خزانیم
گر صاف بود سینه ما هیچ عجب نیست
عمری است درین میکده از درد کشانیم
با تازه خطانیم نظر باز ز خوبان
صد شکر که از جمله بالغ نظرانیم
پیری نتوان یافت به دل زندگی ما
باقامت خم صیقل آیینه جانیم
از ما خبر کعبه مقصود مپرسید
ما بیخبران قافله ریگ روانیم
باشد زر گل راز فلک در نظر ما
هر چند چو نرگس به ته پا نگرانیم
چندین رمه را برگ و نواییم ز کوشش
هر چند که بی برگ تر از چوب شبانیم
عمری است که در خرقه پرهیز چو صائب
سر حلقه رندان خرابات جهانیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۴۲
قسم به ساقی کوثر که از شراب گذشتم
زباده شفقی همچو آفتاب گذشتم
حجاب چهره مقصود بود شیشه و ساغر
نظر بلند شد، ازعالم حجاب گذشتم
کشیده بود به دام فریب، عالم آبم
صفای دل مددی کرد، همچو آب گذشتم
ز هر چه داشت رگ تلخیی، امید بریدم
چه جای باده گلگون، که از گلاب گذشتم
به خون شرم و حیا می پرید چشم حبابش
هزار شکر کز این خونی حجاب گذشتم
اگر چه موج سراب است شیشه خانه مشرب
رسید جان به لبم تا ازین سراب گذشتم
ز شیشه چون گذرد رنگ می به گرم عنانی؟
ز شیشه خانه مشرب به آن شتاب گذشتم
به زور جذبه توفیق و پایمردی همت
چو برق و باد ز رطل گران رکاب گذشتم
شراب، خون روان و کباب، خون فسرده است
هم از کباب بریدم، هم از شراب گذشتم
عجب که پیرخرابات نگذرد ز گناهم
که من ز باده گلرنگ در شباب گذشتم
امید هست که در حشر زرد روی نگردم
چو من به موسم گل صائب از شراب گذشتم
زباده شفقی همچو آفتاب گذشتم
حجاب چهره مقصود بود شیشه و ساغر
نظر بلند شد، ازعالم حجاب گذشتم
کشیده بود به دام فریب، عالم آبم
صفای دل مددی کرد، همچو آب گذشتم
ز هر چه داشت رگ تلخیی، امید بریدم
چه جای باده گلگون، که از گلاب گذشتم
به خون شرم و حیا می پرید چشم حبابش
هزار شکر کز این خونی حجاب گذشتم
اگر چه موج سراب است شیشه خانه مشرب
رسید جان به لبم تا ازین سراب گذشتم
ز شیشه چون گذرد رنگ می به گرم عنانی؟
ز شیشه خانه مشرب به آن شتاب گذشتم
به زور جذبه توفیق و پایمردی همت
چو برق و باد ز رطل گران رکاب گذشتم
شراب، خون روان و کباب، خون فسرده است
هم از کباب بریدم، هم از شراب گذشتم
عجب که پیرخرابات نگذرد ز گناهم
که من ز باده گلرنگ در شباب گذشتم
امید هست که در حشر زرد روی نگردم
چو من به موسم گل صائب از شراب گذشتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۴۴
مکش ز حسرت تیغ خودم که تاب ندارم
ز هیچ چشمه دیگر امید آب ندارم
بغیر دل که به دست خداست بست و گشادش
دگر امید گشایش ز هیچ باب ندارم
خوشم به وعده خشکی ز شیشه خانه گردون
امید گوهر سیراب ازین سراب ندارم
درین محیط که بی لنگرست باد مخالف
بغیر کسب هوا کار چون حباب ندارم
چرا خورم غم دنیا به این دوروزه اقامت؟
چو بازگشت این منزل خراب ندارم
در آن جهان ندهد فقر اگر نتیجه، در اینجا
همین بس است که پروای انقلاب ندارم
دلیل قطع امیدست آرمیدگی من
ز نارسایی این رشته پیچ و تاب ندارم
مبین به موی سفیدم، که همچو صبح بهاران
درین بساط به جز پرده های خواب ندارم
ترا که هست می ازماهتاب روی مگردان
که من زدست تهی روی ماهتاب ندارم
درین ریاض من آن شبنم سیاه گلیمم
که روی گرم توقع ز آفتاب ندارم
مرا ز روز حساب ای نفس دراز مترسان
که خود حسابم و اندیشه حساب ندارم
مساز روی ترش از نگاه بی غرض من
که همچو نامه بی مطلبان جواب ندارم
ز فکر صائب من کاینات مست و خرابند
چه شد به ظاهر اگر در قدح شراب ندارم
ز هیچ چشمه دیگر امید آب ندارم
بغیر دل که به دست خداست بست و گشادش
دگر امید گشایش ز هیچ باب ندارم
خوشم به وعده خشکی ز شیشه خانه گردون
امید گوهر سیراب ازین سراب ندارم
درین محیط که بی لنگرست باد مخالف
بغیر کسب هوا کار چون حباب ندارم
چرا خورم غم دنیا به این دوروزه اقامت؟
چو بازگشت این منزل خراب ندارم
در آن جهان ندهد فقر اگر نتیجه، در اینجا
همین بس است که پروای انقلاب ندارم
دلیل قطع امیدست آرمیدگی من
ز نارسایی این رشته پیچ و تاب ندارم
مبین به موی سفیدم، که همچو صبح بهاران
درین بساط به جز پرده های خواب ندارم
ترا که هست می ازماهتاب روی مگردان
که من زدست تهی روی ماهتاب ندارم
درین ریاض من آن شبنم سیاه گلیمم
که روی گرم توقع ز آفتاب ندارم
مرا ز روز حساب ای نفس دراز مترسان
که خود حسابم و اندیشه حساب ندارم
مساز روی ترش از نگاه بی غرض من
که همچو نامه بی مطلبان جواب ندارم
ز فکر صائب من کاینات مست و خرابند
چه شد به ظاهر اگر در قدح شراب ندارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶۵
از عزیزان رفته رفته شد تهی این خاکدان
یک تن از آیندگان نگرفت جای رفتگان
عالم از اهل سعادت یک قلم خالی شده است
زان همایون طایران مانده است مشتی استخوان
نیست جز سنگ مزار از نامداران بر زمین
نقش پایی چند بر جا مانده است از کاروان
زیر گردون راست کیشان را نمی باشد قرار
منزل آسایش تیرست بیرون از کمان
باز می گردد به جان بی نفس سوی عدم
هر که در ملک وجود آید ز روشن گوهران
ما به این ده روزه عمر از زندگی سیر آمدیم
خضر چون تن داد، حیرانم، به عمر جاودان؟
پیش ازین بر رفتگان افسوس می خوردند خلق
می خورند افسوس در ایام ما بر ماندگان
مستی غفلت شعور از خلق صائب برده است
تا که پیش از مرگ برخیزد ازین خواب گران؟
یک تن از آیندگان نگرفت جای رفتگان
عالم از اهل سعادت یک قلم خالی شده است
زان همایون طایران مانده است مشتی استخوان
نیست جز سنگ مزار از نامداران بر زمین
نقش پایی چند بر جا مانده است از کاروان
زیر گردون راست کیشان را نمی باشد قرار
منزل آسایش تیرست بیرون از کمان
باز می گردد به جان بی نفس سوی عدم
هر که در ملک وجود آید ز روشن گوهران
ما به این ده روزه عمر از زندگی سیر آمدیم
خضر چون تن داد، حیرانم، به عمر جاودان؟
پیش ازین بر رفتگان افسوس می خوردند خلق
می خورند افسوس در ایام ما بر ماندگان
مستی غفلت شعور از خلق صائب برده است
تا که پیش از مرگ برخیزد ازین خواب گران؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶۷
سالکان را کی دل از اسباب می گردد گران؟
خار و خس کی بر دل سیلاب می گردد گران؟
شرط طاعت چشم گریان و دل سوزان بود
شمع خامش بر دل محراب می گردد گران
می شکافد جوشن ابر سیه را تیغ برق
کوه غم کی بر دل بی تاب می گردد گران؟
نیست خون بی گناهان بار بر دل حسن را
از شفق کی مهر عالمتاب می گردد گران؟
قلقل مینا مرا در چشم می ریزد نمک
خواب هر چند از صدای آب می گردد گران
میکشان را می شود بر خاطر نازک سبک
جام هر چند از شراب ناب می گردد گران
حرف تلخ ناصحان افسانه خوابش شود
هر که را سر از شراب ناب می گردد گران
بستر نرم است خار پیرهن دل زنده را
گرز مخمل دیگران را خواب می گردد گران
روشنایی رهروان شوق را بال و پرست
غافلان را خواب در مهتاب می گردد گران
از سبکروحان دل روشن گرانی می کشد
بر دل آیینه ام سیماب می گردد گران
پیش روشن گوهران هر کس لب خود وا کند
چون صدف از گوهر سیراب می گردد گران
سالک از کلفت نیندیشد که گردد تندتر
هر قدر از گرد ره سیلاب می گردد گران
دولت سنگین دلان را نعل در آتش بود
در زمین نرم پای آب می گردد گران
صائب از زخم زبان سرگشتگان را باک نیست
خار و خس کی بر دل گرداب می گردد گران؟
خار و خس کی بر دل سیلاب می گردد گران؟
شرط طاعت چشم گریان و دل سوزان بود
شمع خامش بر دل محراب می گردد گران
می شکافد جوشن ابر سیه را تیغ برق
کوه غم کی بر دل بی تاب می گردد گران؟
نیست خون بی گناهان بار بر دل حسن را
از شفق کی مهر عالمتاب می گردد گران؟
قلقل مینا مرا در چشم می ریزد نمک
خواب هر چند از صدای آب می گردد گران
میکشان را می شود بر خاطر نازک سبک
جام هر چند از شراب ناب می گردد گران
حرف تلخ ناصحان افسانه خوابش شود
هر که را سر از شراب ناب می گردد گران
بستر نرم است خار پیرهن دل زنده را
گرز مخمل دیگران را خواب می گردد گران
روشنایی رهروان شوق را بال و پرست
غافلان را خواب در مهتاب می گردد گران
از سبکروحان دل روشن گرانی می کشد
بر دل آیینه ام سیماب می گردد گران
پیش روشن گوهران هر کس لب خود وا کند
چون صدف از گوهر سیراب می گردد گران
سالک از کلفت نیندیشد که گردد تندتر
هر قدر از گرد ره سیلاب می گردد گران
دولت سنگین دلان را نعل در آتش بود
در زمین نرم پای آب می گردد گران
صائب از زخم زبان سرگشتگان را باک نیست
خار و خس کی بر دل گرداب می گردد گران؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۷۸
از رخش خواهند جای بوسه نافهمیدگان
در حرم محراب می جویند این نادیدگان
شوق را افسرده می سازد وصال دایمی
می برند از وصل لذت بیش هجران دیدگان
می شوند از سادگی در بوته خجلت گلاب
چون گل بی درد در باغ جهان خندیدگان
عیب دنیا را نمی بینند با صد چشم خلق
گر چه بی پرده است در چشم نظرپوشیدگان
نیستند از روی میزان قیامت منفعل
با دو چشم عاقبت بین خویش را سنجیدگان
در شبستان لحد خواب فراغت می کنند
در دل شبها ز بیداری به خود پیچیدگان
هر که دستار تعین از سر خود وا نکرد
در صف مردان بود کمتر ز سر پوشیدگان
می شوند از لاغری در هفته ای پا در رکاب
از فروغ عاریت چون ماه نوبالیدگان
چون گل رعناست می را زردرویی در قفا
سرخ رو باشند دایم خون دل نوشیدگان
قدر درویشی کسی داند که شاهی کرده است
راحت ساحل شود ظاهر به طوفان دیدگان
از خموشی های اهل فهم در تحسین شعر
می خلد افزون به دل تحسین نافهمیدگان
با کمال بی بری باشند صائب تازه رو
در گلستان جهان چون سرو دامن چیدگان
در حرم محراب می جویند این نادیدگان
شوق را افسرده می سازد وصال دایمی
می برند از وصل لذت بیش هجران دیدگان
می شوند از سادگی در بوته خجلت گلاب
چون گل بی درد در باغ جهان خندیدگان
عیب دنیا را نمی بینند با صد چشم خلق
گر چه بی پرده است در چشم نظرپوشیدگان
نیستند از روی میزان قیامت منفعل
با دو چشم عاقبت بین خویش را سنجیدگان
در شبستان لحد خواب فراغت می کنند
در دل شبها ز بیداری به خود پیچیدگان
هر که دستار تعین از سر خود وا نکرد
در صف مردان بود کمتر ز سر پوشیدگان
می شوند از لاغری در هفته ای پا در رکاب
از فروغ عاریت چون ماه نوبالیدگان
چون گل رعناست می را زردرویی در قفا
سرخ رو باشند دایم خون دل نوشیدگان
قدر درویشی کسی داند که شاهی کرده است
راحت ساحل شود ظاهر به طوفان دیدگان
از خموشی های اهل فهم در تحسین شعر
می خلد افزون به دل تحسین نافهمیدگان
با کمال بی بری باشند صائب تازه رو
در گلستان جهان چون سرو دامن چیدگان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۹۰
در کهنسالی نفس را راست نتوان ساختن
راست ناید با کمان حلقه تیر انداختن
از سبکروحان نیاید با گرانان ساختن
چون تواند کشتی خالی به لنگر تاختن؟
گریه هم زنگ کدورت می برد از دل مرا
گر به تردستی توان آیینه را پرداختن
سخت نامردی است گر تیغ از نیام آرد برون
هر که سازد کار دشمن از سپر انداختن
در خطرگاهی که تیر از خاک می روید چو نی
گردن دعوی نباید چون هدف افراختن
گفتگوی سخت با ممسک ندارد حاصلی
بر درخت بی ثمر تا چند سنگ انداختن؟
سایه بال هما ز افتادگی گردد بلند
صرفه نبود حرف ما را بر زمین انداختن
کرد خرج آب و گل کوتاه بینی ها مرا
پیشتر از خانه می بایست خود را ساختن
گوشه چشمی اگر باشد ازان نقش مراد
می توان صائب دو عالم را به داوی باختن
نیکی از آب روان چون تیر برگردد ز سنگ
زیر تیغ یار صائب می توان جان باختن
راست ناید با کمان حلقه تیر انداختن
از سبکروحان نیاید با گرانان ساختن
چون تواند کشتی خالی به لنگر تاختن؟
گریه هم زنگ کدورت می برد از دل مرا
گر به تردستی توان آیینه را پرداختن
سخت نامردی است گر تیغ از نیام آرد برون
هر که سازد کار دشمن از سپر انداختن
در خطرگاهی که تیر از خاک می روید چو نی
گردن دعوی نباید چون هدف افراختن
گفتگوی سخت با ممسک ندارد حاصلی
بر درخت بی ثمر تا چند سنگ انداختن؟
سایه بال هما ز افتادگی گردد بلند
صرفه نبود حرف ما را بر زمین انداختن
کرد خرج آب و گل کوتاه بینی ها مرا
پیشتر از خانه می بایست خود را ساختن
گوشه چشمی اگر باشد ازان نقش مراد
می توان صائب دو عالم را به داوی باختن
نیکی از آب روان چون تیر برگردد ز سنگ
زیر تیغ یار صائب می توان جان باختن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۹۷
چند بزم باده پنهان از حریفان ساختن؟
خویش را آراستن، آیینه پنهان ساختن
پنجه خورشید را در آستین دزدیدن است
عشق را در پرده ناموس پنهان ساختن
کار بر شیرازه زلف تو مشکل می شود
ورنه آسان است دلها را پریشان ساختن
می تواند مور، اگر بخت سخن یاری کند
پایتخت خویش از دست سلیمان ساختن
می چکد جای عرق خون از جبین آفتاب
نیست آسان سنگ را لعل بدخشان ساختن
از جوانمردی است با یک قرص همچون آفتاب
عالمی را بی نیاز از خوان احسان ساختن
چون صدف پیش ترشرویان برای قطره ای
دست خود را کاسه دریوزه نتوان ساختن
پیش دانا از تمام علم ها بالاترست
خویش را با دانش سرشار نادان ساختن
یا ز سیلاب حوادث رو نباید تافتن
یا نباید خانه در صحرای امکان ساختن
بر سر گفتار صائب را قدح می آورد
کار آیینه است طوطی را سخندان ساختن
خویش را آراستن، آیینه پنهان ساختن
پنجه خورشید را در آستین دزدیدن است
عشق را در پرده ناموس پنهان ساختن
کار بر شیرازه زلف تو مشکل می شود
ورنه آسان است دلها را پریشان ساختن
می تواند مور، اگر بخت سخن یاری کند
پایتخت خویش از دست سلیمان ساختن
می چکد جای عرق خون از جبین آفتاب
نیست آسان سنگ را لعل بدخشان ساختن
از جوانمردی است با یک قرص همچون آفتاب
عالمی را بی نیاز از خوان احسان ساختن
چون صدف پیش ترشرویان برای قطره ای
دست خود را کاسه دریوزه نتوان ساختن
پیش دانا از تمام علم ها بالاترست
خویش را با دانش سرشار نادان ساختن
یا ز سیلاب حوادث رو نباید تافتن
یا نباید خانه در صحرای امکان ساختن
بر سر گفتار صائب را قدح می آورد
کار آیینه است طوطی را سخندان ساختن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۹۹
تا چون درویشان توان با گاه گاهی ساختن
از سبک مغزی است با زرین کلاهی ساختن
خاک در چشمش، اگر گردد به ظاهر گوشه گیر
هر که بتواند پناه از بی پناهی ساختن
در تلاش نام نتوان چون عقیق ساده لوح
با دل پر خون به ننگ رو سیاهی ساختن
بستر و بالین ز خشت و خاک کن در زندگی
عاقبت چون خوابگاه از خاک خواهی ساختن
از برای طعمه چون قلاب گردن کج مکن
تا به آب خشک بتوان همچو ماهی ساختن
بهر قطع راه عقبی بال سامان دادن است
سیم و زر را پیشتر از خویش راهی ساختن
در هوای جذب دنیای خسیس ای سست مغز
رنگ خود چون کهربا تا چند کاهی ساختن؟
می تواند غوطه در دریای آتش زد دلیر
هر که بتواند به قرب پادشاهی ساختن
از محیط آفرینش فلس اگر داری طمع
با هزاران خار می باید چو ماهی ساختن
از گرانجانان به چوگان گوی سبقت بردن است
قامت خود خم به فرمان الهی ساختن
نیست ممکن صائب از روباه آید کار شیر
مصلحت نبود رعیت را سپاهی ساختن
از سبک مغزی است با زرین کلاهی ساختن
خاک در چشمش، اگر گردد به ظاهر گوشه گیر
هر که بتواند پناه از بی پناهی ساختن
در تلاش نام نتوان چون عقیق ساده لوح
با دل پر خون به ننگ رو سیاهی ساختن
بستر و بالین ز خشت و خاک کن در زندگی
عاقبت چون خوابگاه از خاک خواهی ساختن
از برای طعمه چون قلاب گردن کج مکن
تا به آب خشک بتوان همچو ماهی ساختن
بهر قطع راه عقبی بال سامان دادن است
سیم و زر را پیشتر از خویش راهی ساختن
در هوای جذب دنیای خسیس ای سست مغز
رنگ خود چون کهربا تا چند کاهی ساختن؟
می تواند غوطه در دریای آتش زد دلیر
هر که بتواند به قرب پادشاهی ساختن
از محیط آفرینش فلس اگر داری طمع
با هزاران خار می باید چو ماهی ساختن
از گرانجانان به چوگان گوی سبقت بردن است
قامت خود خم به فرمان الهی ساختن
نیست ممکن صائب از روباه آید کار شیر
مصلحت نبود رعیت را سپاهی ساختن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۰۷
پیچ و تاب عشق را نتوان ز جان برداشتن
نیست ممکن موج از آب روان برداشتن
چون صدف من هم ز گوهر دامنی می داشتم
می توانستم اگر دست از دهان برداشتن
خانه خالی پر و بالی است بهر سالکان
تیر را آسان بود دل از کمان برداشتن
هر که از دل بار بردارد، گران بر دوش نیست
از سبوی می گرانی می توان برداشتن
نیست در دریای شورانگیز عالم موج را
هیچ تدبیری به از دست از عنان برداشت
از خدا تا کی به دنیای دنی قانع شدن؟
چند از خوان سلیمان استخوان برداشتن؟
برنمی گردد به ابر از گوهر شهوار آب
نیست ممکن دل ز لعل دلستان برداشتن
پسته بی مغز در لب بستگی رسواترست
نیست حاجت پرده از کار جهان برداشتن
خوشتر از صد باغ و بستان است کنج عافیت
با قفس سهل است دل از گلستان برداشتن
می توان برداشت دل صائب به آسانی ز جان
لیک دشوارست دل از دوستان برداشتن
نیست ممکن موج از آب روان برداشتن
چون صدف من هم ز گوهر دامنی می داشتم
می توانستم اگر دست از دهان برداشتن
خانه خالی پر و بالی است بهر سالکان
تیر را آسان بود دل از کمان برداشتن
هر که از دل بار بردارد، گران بر دوش نیست
از سبوی می گرانی می توان برداشتن
نیست در دریای شورانگیز عالم موج را
هیچ تدبیری به از دست از عنان برداشت
از خدا تا کی به دنیای دنی قانع شدن؟
چند از خوان سلیمان استخوان برداشتن؟
برنمی گردد به ابر از گوهر شهوار آب
نیست ممکن دل ز لعل دلستان برداشتن
پسته بی مغز در لب بستگی رسواترست
نیست حاجت پرده از کار جهان برداشتن
خوشتر از صد باغ و بستان است کنج عافیت
با قفس سهل است دل از گلستان برداشتن
می توان برداشت دل صائب به آسانی ز جان
لیک دشوارست دل از دوستان برداشتن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۰۸
راز را در سینه دشوارست پنهان داشتن
ورنه آسان است اخگر در گریبان داشتن
گوی توفیق از خم چوگان گردون بردن است
گوشه کردن از جهان، سر در گریبان داشتن
ابر هیهات است بیرون آید از تسخیر برق
عشق عالمسوز را پوشیده نتوان داشتن
می کند از مهر خاموشی تراوش راز عشق
مشک را در نافه ممکن نیست پنهان داشتن
سینه ها را می کند گنجینه گوهر چو کوه
زیر تیغ از سخت جانی پا به دامان داشتن
از زمین شور باشد زعفران کردن طمع
دلگشایی چشم از صحرای امکان داشتن
ترک خواهش کن که می سازد صدف را دل دو نیم
کاسه دریوزه پیش ابر نیسان داشتن
هست باران داشتن از کاغذ ابری طمع
چشم ریزش از کف خشک لئیمان داشتن
خوار می گردد عزیزان را کند هر کس که خوار
از بصیرت نیست یوسف را به زندان داشتن
بهتر از گنج گهر بی خواست بخشیدن بود
پاس آب روی سایل از کریمان داشتن
از شکست دل دو جانب را رعایت کردن است
پیش زنگی در بغل آیینه پنهان داشتن
لرزش بیدل به جان در زیر تیغ آبدار
هست چون پاس نفس در آب حیوان داشتن
می کند دل را چو سرو آزاد از دلبستگی
چشم پیش پا چو نرگس در گلستان داشتن
زیر سرو و بید دامان طمع وا کردن است
کاسه دریوزه پیش این خسیسان داشتن
قطره ناچیز را تشریف گوهر می دهد
یاد گیرید از صدف آیین مهمان داشتن
صد دل آشفته را شیرازه می باید شدن
نیست معشوقی همین زلف پریشان داشتن
دیدی از اخوان چه خواری ها عزیز مصر دید
چشم دلجویی نمی باید ز اخوان داشتن
این جواب آن غزل صائب که راقم گفته است
گنج پابرجاست پای خود به دامان داشتن
ورنه آسان است اخگر در گریبان داشتن
گوی توفیق از خم چوگان گردون بردن است
گوشه کردن از جهان، سر در گریبان داشتن
ابر هیهات است بیرون آید از تسخیر برق
عشق عالمسوز را پوشیده نتوان داشتن
می کند از مهر خاموشی تراوش راز عشق
مشک را در نافه ممکن نیست پنهان داشتن
سینه ها را می کند گنجینه گوهر چو کوه
زیر تیغ از سخت جانی پا به دامان داشتن
از زمین شور باشد زعفران کردن طمع
دلگشایی چشم از صحرای امکان داشتن
ترک خواهش کن که می سازد صدف را دل دو نیم
کاسه دریوزه پیش ابر نیسان داشتن
هست باران داشتن از کاغذ ابری طمع
چشم ریزش از کف خشک لئیمان داشتن
خوار می گردد عزیزان را کند هر کس که خوار
از بصیرت نیست یوسف را به زندان داشتن
بهتر از گنج گهر بی خواست بخشیدن بود
پاس آب روی سایل از کریمان داشتن
از شکست دل دو جانب را رعایت کردن است
پیش زنگی در بغل آیینه پنهان داشتن
لرزش بیدل به جان در زیر تیغ آبدار
هست چون پاس نفس در آب حیوان داشتن
می کند دل را چو سرو آزاد از دلبستگی
چشم پیش پا چو نرگس در گلستان داشتن
زیر سرو و بید دامان طمع وا کردن است
کاسه دریوزه پیش این خسیسان داشتن
قطره ناچیز را تشریف گوهر می دهد
یاد گیرید از صدف آیین مهمان داشتن
صد دل آشفته را شیرازه می باید شدن
نیست معشوقی همین زلف پریشان داشتن
دیدی از اخوان چه خواری ها عزیز مصر دید
چشم دلجویی نمی باید ز اخوان داشتن
این جواب آن غزل صائب که راقم گفته است
گنج پابرجاست پای خود به دامان داشتن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۱۱
موج دریا را نباشد اختیار خویشتن
دست بردار از عنان گیر و دار خویشتن
زهد خشک از خاطرم هرگز غباری برنداشت
مرکب نی بار باشد بر سوار خویشتن
خاک باشد از مصافم چشم دشمن را نصیب
کرده ام تا خاکساری را حصار خویشتن
خار دیوار گلستانم که از بی حاصلی
می کشم خجلت ز اوج اعتبار خویشتن
خلوتی چون خانه آیینه داری پیش دست
بهره ای بردار از بوس و کنار خویشتن
گوهر از گرد یتیمی می شود کامل عیار
بیش ازین دامن مکش از خاکسار خویشتن
می توانی آتش شوق مرا خاموش کرد
گر دلت خواهد، به لعل آبدار خویشتن
دیدن آیینه را موقوف خواهی داشتن
گر بدانی حال من در انتظار خویشتن
گر دهم ملک سلیمان را به موری بی سؤال
همچنان باشم ز همت شرمسار خویشتن
بس که چون آیینه صائب دیده ام نادیدنی
می شمارم زنگ کلفت را بهار خویشتن
دست بردار از عنان گیر و دار خویشتن
زهد خشک از خاطرم هرگز غباری برنداشت
مرکب نی بار باشد بر سوار خویشتن
خاک باشد از مصافم چشم دشمن را نصیب
کرده ام تا خاکساری را حصار خویشتن
خار دیوار گلستانم که از بی حاصلی
می کشم خجلت ز اوج اعتبار خویشتن
خلوتی چون خانه آیینه داری پیش دست
بهره ای بردار از بوس و کنار خویشتن
گوهر از گرد یتیمی می شود کامل عیار
بیش ازین دامن مکش از خاکسار خویشتن
می توانی آتش شوق مرا خاموش کرد
گر دلت خواهد، به لعل آبدار خویشتن
دیدن آیینه را موقوف خواهی داشتن
گر بدانی حال من در انتظار خویشتن
گر دهم ملک سلیمان را به موری بی سؤال
همچنان باشم ز همت شرمسار خویشتن
بس که چون آیینه صائب دیده ام نادیدنی
می شمارم زنگ کلفت را بهار خویشتن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۲۸
می شود نقل مجالس چون شود شیرین سخن
همچو خون پنهان نمی ماند چو شد رنگین سخن
از تأمل می شود شایسته تحسین سخن
پیچ و تاب فکر سازد غنچه را رنگین سخن
هر که را آن غمزه خونریز در دل بگذرد
تا قیامت می تراود از لبش خونین سخن
سبزه نورس چسان آید برون از زیر سنگ؟
از لب لعلش برون آید به آن تمکین سخن
طوطیان را زنگ خواهد بست در منقار حرف
خوار گردد در نظرها گر به این آیین سخن
آهوی چین کاسه دریوزه سازد ناف را
گر ز زلف و کاکل او بگذرد در چین سخن
با کمال تیره روزی می شود عالم فروز
آه اگر می داشت شمعی بر سر بالین سخن
کوته اندیشی است میل چشم بینایی مرا
ورنه دارد در گره هر نقطه ای چندین سخن
تلخی ایام را صائب شکر در چاشنی است
طفل چون از شیر لب شوید، شود شیرین سخن
همچو خون پنهان نمی ماند چو شد رنگین سخن
از تأمل می شود شایسته تحسین سخن
پیچ و تاب فکر سازد غنچه را رنگین سخن
هر که را آن غمزه خونریز در دل بگذرد
تا قیامت می تراود از لبش خونین سخن
سبزه نورس چسان آید برون از زیر سنگ؟
از لب لعلش برون آید به آن تمکین سخن
طوطیان را زنگ خواهد بست در منقار حرف
خوار گردد در نظرها گر به این آیین سخن
آهوی چین کاسه دریوزه سازد ناف را
گر ز زلف و کاکل او بگذرد در چین سخن
با کمال تیره روزی می شود عالم فروز
آه اگر می داشت شمعی بر سر بالین سخن
کوته اندیشی است میل چشم بینایی مرا
ورنه دارد در گره هر نقطه ای چندین سخن
تلخی ایام را صائب شکر در چاشنی است
طفل چون از شیر لب شوید، شود شیرین سخن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۴۰
عاقبت این مرغ وحشی زین قفس خواهد شدن
با نواسنجان قدسی همنفس خواهد شدن
پرتو خورشید را زنجیر کردن مشکل است
از همان راهی که آمد بازپس خواهد شدن
چون گل این هنگامه خوبی که بر خود چیده ای
از خزان زیر و زبر در یک نفس خواهد شدن
از فغان دردمندان بیضه فولاد تو
عاقبت پر رخنه مانند جرس خواهد شدن
تیغ بی رحمی خط سبز از میان خواهد کشید
روزگار دار و گیر زلف بس خواهد شدن
این لب شیرین که می داری دریغ از طوطیان
روزی موران و پامال مگس خواهد شدن
این گل رویی که می گردد ز شبنم داغدار
زخمی تیغ زبان خار و خس خواهد شدن
زهر در پیمانه لعل تو خواهد کرد خط
چشم بدمستت گرفتار عسس خواهد شدن
همچو بار طرح، آخر ساعد سیمین تو
بار دوش و گردن اهل هوس خواهد شدن
آن لب میگون که آب خضر از وی می چکد
ناگوارا چون شراب نیمرس خواهد شدن
در خزان ناامیدی ها دل سنگین تو
بر مراد صائب آتش نفس خواهد شدن
با نواسنجان قدسی همنفس خواهد شدن
پرتو خورشید را زنجیر کردن مشکل است
از همان راهی که آمد بازپس خواهد شدن
چون گل این هنگامه خوبی که بر خود چیده ای
از خزان زیر و زبر در یک نفس خواهد شدن
از فغان دردمندان بیضه فولاد تو
عاقبت پر رخنه مانند جرس خواهد شدن
تیغ بی رحمی خط سبز از میان خواهد کشید
روزگار دار و گیر زلف بس خواهد شدن
این لب شیرین که می داری دریغ از طوطیان
روزی موران و پامال مگس خواهد شدن
این گل رویی که می گردد ز شبنم داغدار
زخمی تیغ زبان خار و خس خواهد شدن
زهر در پیمانه لعل تو خواهد کرد خط
چشم بدمستت گرفتار عسس خواهد شدن
همچو بار طرح، آخر ساعد سیمین تو
بار دوش و گردن اهل هوس خواهد شدن
آن لب میگون که آب خضر از وی می چکد
ناگوارا چون شراب نیمرس خواهد شدن
در خزان ناامیدی ها دل سنگین تو
بر مراد صائب آتش نفس خواهد شدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۴۲
ای که چون گل خنده بر اوضاع عالم می زنی
مستعد گوشمال خار می باید شدن
همچو صائب صحت جاوید اگر داری طمع
خسته آن نرگس بیمار می باید شدن
چون سیاهی شد ز مو هشیار می باید شدن
صبح چون روشن شود بیدار می باید شدن
عمرها کار تو با گفتار بی کردار بود
بعد ازین کردار بی گفتار می باید شدن
برنخیزد هر که در قید تن آسانی فتاد
صد بیابان دو ازین دیوار می باید شدن
گوهر آسودگی در حلقه تسبیح نیست
در کمند وحدت زنار می باید شدن
تا شوی چشم و چراغ عالمی چون آفتاب
خاکمال کوچه و بازار می باید شدن
چشم ها از شبنم گل وام می باید گرفت
واله آن آتشین رخسار می باید شدن
تا نگردی فانی از میخانه پا بیرون منه
زین مکان بی جبه و دستار می باید شدن
چون زمین یک جا ستادن می کند دل را سیاه
همچو مه گرد جهان سیار می باید شدن
مستعد گوشمال خار می باید شدن
همچو صائب صحت جاوید اگر داری طمع
خسته آن نرگس بیمار می باید شدن
چون سیاهی شد ز مو هشیار می باید شدن
صبح چون روشن شود بیدار می باید شدن
عمرها کار تو با گفتار بی کردار بود
بعد ازین کردار بی گفتار می باید شدن
برنخیزد هر که در قید تن آسانی فتاد
صد بیابان دو ازین دیوار می باید شدن
گوهر آسودگی در حلقه تسبیح نیست
در کمند وحدت زنار می باید شدن
تا شوی چشم و چراغ عالمی چون آفتاب
خاکمال کوچه و بازار می باید شدن
چشم ها از شبنم گل وام می باید گرفت
واله آن آتشین رخسار می باید شدن
تا نگردی فانی از میخانه پا بیرون منه
زین مکان بی جبه و دستار می باید شدن
چون زمین یک جا ستادن می کند دل را سیاه
همچو مه گرد جهان سیار می باید شدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۴۵
پیش مستان از خرد بیگانه می باید شدن
چون به طفلان می رسی دیوانه می باید شدن
مدتی در خواب بی دردی به سر بردی، بس است
این زمان در عاشقی افسانه می باید شدن
هرزه خندی آبروی شیشه را بر خاک ریخت
باده چون خوردی، لب پیمانه می باید شدن
دامن بخت بلند آسان نمی آید به دست
در زمین خاکساری دانه می باید شدن
عاشقی و کوچه گردی در جوانی ها خوش است
پیر چون گشتی وبال خانه می باید شدن
نیست آسان در حریم زلف او محرم شدن
بی زبان با صد زبان چون شانه می باید شدن
خصم سرکش را توان ز افتادگی تسخیر کرد
شیشه چون گردن کشد، پیمانه می باید شدن
روزگاری شعله آواز مطرب بوده ای
مدتی هم شمع ماتمخانه می باید شدن
آشنای معنی بیگانه گشتن سهل نیست
صائب از هر آشنا بیگانه می باید شدن
چون به طفلان می رسی دیوانه می باید شدن
مدتی در خواب بی دردی به سر بردی، بس است
این زمان در عاشقی افسانه می باید شدن
هرزه خندی آبروی شیشه را بر خاک ریخت
باده چون خوردی، لب پیمانه می باید شدن
دامن بخت بلند آسان نمی آید به دست
در زمین خاکساری دانه می باید شدن
عاشقی و کوچه گردی در جوانی ها خوش است
پیر چون گشتی وبال خانه می باید شدن
نیست آسان در حریم زلف او محرم شدن
بی زبان با صد زبان چون شانه می باید شدن
خصم سرکش را توان ز افتادگی تسخیر کرد
شیشه چون گردن کشد، پیمانه می باید شدن
روزگاری شعله آواز مطرب بوده ای
مدتی هم شمع ماتمخانه می باید شدن
آشنای معنی بیگانه گشتن سهل نیست
صائب از هر آشنا بیگانه می باید شدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۴۹
چند سرگردان درین دریای بی لنگر شدن؟
چون حباب از پرده ای در پرده دیگر شدن
لامکانی شو، ز دار و گیر چرخ آسوده شو
تا به کی چون عود خواهی خرج این مجمر شدن؟
از بصیرت نیست در دامان ابر آویختن
قطره را تا هست ممکن در صدف گوهر شدن
گر نریزی آبروی خویش پیش هر خسیس
در همین جا می توان سیراب از کوثر شدن
پیرو از زخم زبان اعتراض آسوده است
شمع در هر گام سر می بازد از رهبر شدن
از کشاکش نیست فارغ نخل تا دارد ثمر
ایمن است از سنگ طفلان بید از بی بر شدن
نیست مفلس را ز قرب اغنیا جز پیچ و تاب
رشته از گوهر ندارد بهره جز لاغر شدن
ابر عالمگیر غفران گر نگردد پرده پوش
سخت رسوایی است در هنگامه محشر شدن
خودنمایی مانع است از چشمه حیوان ترا
چند چون آیینه سد راه اسکندر شدن؟
زندگانی بر مراد اهل عالم مشکل است
دردسر بسیار دارد صاحب افسر شدن
نیست صائب صید فرقه را دعای جوشنی
در کمینگاه حوادث، بهتر از لاغر شدن
چون حباب از پرده ای در پرده دیگر شدن
لامکانی شو، ز دار و گیر چرخ آسوده شو
تا به کی چون عود خواهی خرج این مجمر شدن؟
از بصیرت نیست در دامان ابر آویختن
قطره را تا هست ممکن در صدف گوهر شدن
گر نریزی آبروی خویش پیش هر خسیس
در همین جا می توان سیراب از کوثر شدن
پیرو از زخم زبان اعتراض آسوده است
شمع در هر گام سر می بازد از رهبر شدن
از کشاکش نیست فارغ نخل تا دارد ثمر
ایمن است از سنگ طفلان بید از بی بر شدن
نیست مفلس را ز قرب اغنیا جز پیچ و تاب
رشته از گوهر ندارد بهره جز لاغر شدن
ابر عالمگیر غفران گر نگردد پرده پوش
سخت رسوایی است در هنگامه محشر شدن
خودنمایی مانع است از چشمه حیوان ترا
چند چون آیینه سد راه اسکندر شدن؟
زندگانی بر مراد اهل عالم مشکل است
دردسر بسیار دارد صاحب افسر شدن
نیست صائب صید فرقه را دعای جوشنی
در کمینگاه حوادث، بهتر از لاغر شدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۵۱
عمر اگر باشد ز قید تن رها خواهم شدن
بی گره چون موجه آب بقا خواهم شدن
بینوا سازد مرا گر چند روزی برگریز
در بهاران صاحب برگ و نوا خواهم شدن
می کند بر مدعای من فلک ها سیر و دور
گر چنین بی مطلب و بی مدعا خواهم شدن
چون لباس غنچه دارد چرخ مینایی خطر
گر به قدر آنچه گشتم غنچه، وا خواهم شدن
هوشمند و میکش و دیوانه و عاقل شدم
تا ز نیرنگ جهان دیگر چها خواهم شدن
غافل از مرکز نگردد گردش پرگار من
ساکن آن آستانم هر کجا خواهم شدن
از بصیرت نیست مردم را نیاوردن به چشم
من که در اندک زمانی توتیا خواهم شدن
برندارد خاکساری دست از دامن مرا
بر زمین گر نقش بندم، نقش پا خواهم شدن
گر چنین فکر تو از خود می برد بیرون مرا
حلقه بیرون این ماتم سرا خواهم شدن
داشتم چون سرو از آزادگی امیدها
من چه دانستم چنین سر در هوا خواهم شدن
گشت خط آشنارو پرده بیگانگی
با تو حیرانم دگر کی آشنا خواهم شدن
منزل اول گرانباری به خاکم می کند
گر به این سامان حسرت زو جدا خواهم شدن
زود خواهم کرد صائب حلقه نام خویش را
گر به این عنوان ز پیری ها دو تا خواهم شدن
بی گره چون موجه آب بقا خواهم شدن
بینوا سازد مرا گر چند روزی برگریز
در بهاران صاحب برگ و نوا خواهم شدن
می کند بر مدعای من فلک ها سیر و دور
گر چنین بی مطلب و بی مدعا خواهم شدن
چون لباس غنچه دارد چرخ مینایی خطر
گر به قدر آنچه گشتم غنچه، وا خواهم شدن
هوشمند و میکش و دیوانه و عاقل شدم
تا ز نیرنگ جهان دیگر چها خواهم شدن
غافل از مرکز نگردد گردش پرگار من
ساکن آن آستانم هر کجا خواهم شدن
از بصیرت نیست مردم را نیاوردن به چشم
من که در اندک زمانی توتیا خواهم شدن
برندارد خاکساری دست از دامن مرا
بر زمین گر نقش بندم، نقش پا خواهم شدن
گر چنین فکر تو از خود می برد بیرون مرا
حلقه بیرون این ماتم سرا خواهم شدن
داشتم چون سرو از آزادگی امیدها
من چه دانستم چنین سر در هوا خواهم شدن
گشت خط آشنارو پرده بیگانگی
با تو حیرانم دگر کی آشنا خواهم شدن
منزل اول گرانباری به خاکم می کند
گر به این سامان حسرت زو جدا خواهم شدن
زود خواهم کرد صائب حلقه نام خویش را
گر به این عنوان ز پیری ها دو تا خواهم شدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۵۸
از خموشی مشت خاک بر دهان قال زن
تا قیامت خیمه در دارالامان حال زن
روزگاری رشته تاب آرزو بودی، بس است
چند روزی هم گره بر رشته آمال زن
چون حباب از بیضه هستی قدم بیرون گذار
در فضای بحر با موج سبکرو بال زن
مطربان را پست کن، از بار منت گل بچین
ساقیان را مست گردان، رطل مالامال زن
هر دل گرمی که بینی گرد او پروانه شو
هر لب خشکی که یابی بوسه چون تبخال زن
آنقدر با تن مدارا کن که جان صافی شود
خرمنت چون پاک گردد پای بر غربال زن
دانه یکدست می خواهند صائب روز حشر
کشت خود را بر محک از دیده غربال زن
این جواب آن که می گوید حکیم غزنوی
گر ترا درد دل است از دیدگان قیفال زن
تا قیامت خیمه در دارالامان حال زن
روزگاری رشته تاب آرزو بودی، بس است
چند روزی هم گره بر رشته آمال زن
چون حباب از بیضه هستی قدم بیرون گذار
در فضای بحر با موج سبکرو بال زن
مطربان را پست کن، از بار منت گل بچین
ساقیان را مست گردان، رطل مالامال زن
هر دل گرمی که بینی گرد او پروانه شو
هر لب خشکی که یابی بوسه چون تبخال زن
آنقدر با تن مدارا کن که جان صافی شود
خرمنت چون پاک گردد پای بر غربال زن
دانه یکدست می خواهند صائب روز حشر
کشت خود را بر محک از دیده غربال زن
این جواب آن که می گوید حکیم غزنوی
گر ترا درد دل است از دیدگان قیفال زن