عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳
هر جان که بر لب آمد، واقف از آن دهان شد
هر سر که از میان رفت، آگاه از آن میان شد
هر دوستی که کردم تاثیر دشمنی داد
هر خون دل که خوردم از دیده‌ام روان شد
سنبل ز بوی زلفت بی صبر و بی سکون شد
نرگس به یاد چشمت رنجور و ناتوان شد
در وصف تار مویت یک مو بیان نکردم
با آن که در تکلم هر موی من زبان شد
از لعل پر فسونت گویا شدیم، آری
گر سامری تو باشی گوساله می‌توان شد
پای طلب کشیدم از کعبه و کلیسا
روزی که سجده‌گاهم آن خاک آستان شد
دیدی که زاهد شهر در کوی شاهد ما
دی لاف سلطنت زد، امروز پاسبان شد
در دور چشم ساقی بخت جوان کسی راست
کز فیض جام باقی پیرانه‌سر جوان شد
فرش طرب بگستر چون باد نوبهاری
فراش بوستان گشت نقاش گلستان شد
از دولت گدایی کردیم پادشاهی
هر کس که بندگی کرد آخر خدایگان شد
در گلشن محبت منعم ز ناله کم کن
خاموش کی نشیند مرغی که نغمه‌خوان شد
گفتی ز گریه یک دم فارغ نشین فروغی
برهم نمی‌توان زد چشمی که خون فشان شد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴
آن که در عشق سزاوار سر دار نشد
هرگز از حالت منصور خبردار نشد
نقشی از پرده ایجاد پدیدار نشد
کز تماشای رخت صورت دیوار نشد
آن که بوسید لب نوش تو شکر نچشید
وان که خسبید در آغوش تو بیدار نشد
طرب انگیز گلی در همه گل‌زار نرست
که به سودای غمت بر سر بازار نشد
مو به مو حال پراکنده دلان کی داند
آن که در حلقه موی تو گرفتار نشد
هر چه گفتند مکرر همه در گوش آمد
بجز از نکتهٔ توحید که تکرار نشد
گر نگفتم غم دیرینهٔ دل معذورم
که میان من و او فرصت گفتار نشد
آن که نوشید شراب از قدح ساقی ما
مست گردید بدان گونه که هشیار نشد
آن که در جمع خرابات نشینان ننشست
در حرم خانهٔ حق محرم اسرار نشد
زلف شاهد ز سر طعنه به زاهد می‌گفت
حیف از آن رشته تسبیح که زنار نشد
هر که را خون دل از دیده فروغی نچکید
قابل دیدن آن مشرق انوار نشد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵
کو جوانی که ز سودای غمت پیر نشد
کو وجودی که ز جان در طلبت سیر نشد
مالکی نیست که در عهد تو مملوک نگشت
کشوری نیست که در دست تو تسخیر نشد
خاطری شاد از آن کوی شکرخند نشد
گرهی باز از آن جعد گره گیر نشد
حلق ما لایق آن حلقهٔ فتراک نگشت
خون ما قابل آن قبضهٔ شمشیر نشد
بخت برگشتهٔ من بین که ز مژگان کجش
هدف سینه‌ام آماجگه تیر نشد
تا کنون صورتی از پرده نیامد بیرون
که ز معنی رخش صورت تصویر نشد
تا ز مجموعهٔ زلف تو پریشان نشدم
مو به مو خواب پریشانم تعبیر نشد
هیچ دیوانه ز سر حلقهٔ عشاق نخاست
کز خم سلسله‌ات بستهٔ زنجیر نشد
من از آن روز که بیچارهٔ عشق تو شدم
چارهٔ کار من از نالهٔ شب گیر نشد
اثر از نالهٔ شب گیر مجو در ره عشق
که ز صدناله یکی صاحب تاثیر نشد
سالک آن نیست که صد گونه ملامت نکشد
عارف آن نیست که صد مرتبه تکفیر نشد
در همه عالم ایجاد فروغی کس نیست
که دلش رنجه ز سر پنجهٔ تقدیر نشد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶
زان غنچه‌دهان دلم به تنگ آمد
وز دیده سرشک لاله رنگ آمد
هر گوشه که گوش دادم از عشقش
آواز نی و نوای چنگ آمد
بس چنگ زدم به دامن پاکان
تا دامن پاک او به چنگ آمد
از خانهٔ آن کمان ابرو بود
تیری که به سینه بی‌درنگ آمد
آهم به دلش نکرد تاثیری
فریاد که تیر من به سنگ آمد
ساقی به مذاقم از ازل کرده
شهدی که مقابل شرنگ آمد
چشمش پی صید دل مهیا شد
آهو به گرفتن پلنگ آمد
جز عاشق پاک دیده نشناسد
یاری که به صد هزار رنگ آمد
بازیچهٔ آن بت شکر لب شد
هر مغبچه‌ای که از فرنگ آمد
من بندهٔ خواجه‌ای که در معنی
آسوده ز قید صلح و جنگ آمد
تا میکده مسکن فروغی شد
فارغ ز خیال نام و ننگ آمد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷
تا خیل غمش در دل ناشاد من آمد
هر جا که دلی بود به امداد من آمد
سودای سر زلف کمندافکن ساقی
سیلی است که در کندن بنیاد من آمد
هر سیل که برخاست ز کهسار محبت
اول به در خانهٔ آباد من آمد
هر جا که بیان کرد کسی قصهٔ یوسف
حال دل گم گشته خود یاد من آمد
هر شب که فلک زان مه بی مهر سخن گفت
یک شهر به فریاد ز فریاد من آمد
زلفش به عدم گر کشدم هیچ غمی نیست
کاین سلسله سرمایهٔ ایجاد من آمد
از چنگل شاهین اجل باک ندارد
هر صید که در پنجهٔ صیاد من آمد
پیداست که از آب بقا خضر ندیده‌ست
آن فیض که از خنجر جلاد من آمد
فریاد که داد از ستمش می‌نتوان زد
بیدادگری کز پی بیداد من آمد
یک آدم عاقل نتوان یافت فروغی
شهری که در آن شوخ پری زاد من آمد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸
ز اختران جگرم چند پر شرر ماند
خدا کند که نه خاور نه باختر ماند
ز شام گاه قیامت کسی نیندیشد
که در فراق تو یک شام تا سحر ماند
ز سر پرده غیب آن کسی خبردار است
که با حضور تو از خویش بی خبر ماند
دلی که زد به دو زلف تو لاف یک رنگی
چو نافه غرق به خونابهٔ جگر ماند
هزار فتنه ز هر حلقه‌ای برانگیزد
شبی که عقرب زلف تو بر قمر ماند
دلت به سینهٔ سیمین ز سنگ ساخته‌اند
که تیر نالهٔ عشاق بی اثر ماند
چو شام زلف تو سر منزل غریبان است
دل غریب من آن به که در سفر ماند
گر اعتقاد به دامان محشر است تو را
مهل که دامنم از خون دیده که ماند
من از وجود تو غافل نی‌ام در آن غوغا
که بی خبر پدر از حالت پسر ماند
ز نارسایی طومار عمر می‌ترسم
که وصف جعد رسای تو مختصر ماند
فتد به روی تو ای کاش دیده یوسف را
که محو حسن تو در اولین نظر ماند
چه دانه‌ها که نکشتیم در زمین امید
دریغ و درد گر این کشته بی‌ثمر ماند
خواص باده ز آب حیات بیشتر است
علی‌الخصوص که در شیشه بیشتر ماند
از آن شراب مرا کاسه‌ای بده ساقی
که سر نماند و کیفیتش به سر ماند
پرستش صنمی کن که روی روشن او
برای انور گنجور نامور ماند
ستوده خان معیر که در ممالک شاه
به مهر او همه جا گنج معتبر ماند
یگانه گوهر درج شرف حسین علی
که بحر با کف او خالی از گهر ماند
خدا یمین ورا آفریده بهر همین
که زر فشاند و از زر عزیزتر ماند
قدم به خاک فروغی نهد پی درمان
به درد عشق جگر خسته‌ای که در ماند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹
گر بدین گونه سر زلف تو افشان ماند
هر چه مجموعه دل هاست پریشان ماند
چو درآیم خم زلف تو به چوگان بازی
ای بسا گوی که در حسرت چوگان ماند
واقف از معنی خورشید ازل دانی کیست
آن که در صورت زیبای تو حیران ماند
حال در ماندهٔ عشق تو نمی‌داند چیست
دردمندی که در اندیشهٔ درمان ماند
هر نظرباز که بیند لب خندان تو را
تا قیامت سرانگشت به دندان ماند
یک سحر کاش که در دامن گل‌زار آیی
تا گل از شرم رخت سر به گریبان ماند
بی تو از هیچ دلی صبر نمی‌باید ساخت
کاین محال است که در عالم امکان ماند
گفتم آباد توان ساخت دلم را گفتا
حسن این خانه همین است که ویران ماند
جز ندامت ثمری عشق ندارد آری
هر که شد در پی این کار پشیمان ماند
کف بزن کام بجو باده بخور ساده بخواه
کادمیزاده دریغ است که حیوان ماند
گر به تحقیق تویی قاتل صاحب نظران
نیک بخت آن که سرش بر سر میدان ماند
راستی جز خم ابروی تو شمشیری نیست
که به شمشیر شهنشاه سخن دان ماند
ظل حق ناصردین ماه فلک، شاه زمین
آن که در بزم به خورشید درخشان ماند
مدحت خسرو اسلام فروغی بسرای
تا همی نام تو بر صفحه دوران ماند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱
هیچم آرام دل از زلف دل آرام نماند
نازم این حلقه کزو هیچ دل آرام نماند
بس که مرغ دلم از ذوق اسیری پر زد
غیر مشتی پر ازو در شکن دام نماند
سروقدی دلم از طرز خرامیدن برد
که مرا در پی او قوت رفتار نماند
گر بت من ز در دیر درآید سرمست
از حرم بانگ برآرند که اسلام نماند
نام نیک ار طلبی گرد خرابات مگرد
که در این کوچه کسی نیست که بدنام نماند
جهد کن تا اثر خیر تو ماند باقی
که درین میکده جم را به جز از جام نماند
خلوت خاص تو مخصوص دل خاصان است
خاصه وقتی که در آن رهگذر عام نماند
آن چنان آتش سودای تو افروخته شد
که دل سوخته‌ام در طمع خام نماند
با وجود تو لب و چشم نظربازان را
هوس شکر و اندیشهٔ بادام نماند
فصل گل فارغی از عیش فروغی تا چند
در پی شاهد و می کوش که ایام نماند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲
تا حریفان بر در می‌خانه ماوا کرده‌اند
خانه غم را خراب از سیل صهبا کرده‌اند
میگساران چنگ تا در گردن مینا زدند
دعوی گردن کشی با چرخ مینا کرده‌اند
تا به یادش ساقی از مینا به ساغر ریخت می
میکشان از بی خودی صدگونه غوغا کرده‌اند
می به کشتی نوش کن کز فیض پیر می‌فروش
قطره می از خجالت بخش دریا کرده‌اند
تا ز مستی شکرافشان شد دهان تنگ او
آرزوی تنگ‌عیشان را مهیا کرده‌اند
موی او تا با میان نازکش الفت گرفت
تا صف دیوانگانش را تماشا کرده‌اند
پیر کنعان را قرار از حسن یوسف داده‌اند
شیخ صنعان را طرب از عشق ترسا کرده‌اند
سودها بردند تجاری که در بازار عشق
نقد جان را با متاع بوسه سودا کرده‌اند
صحبت نوشین لبان دل مردگان را زنده کرد
کز دم جان بخش اعجاز مسیحا کرده‌اند
ساختند از بهر جانان خانه‌ای در کفر و دین
گاه نامش را حرم، گاهی کلیسا کرده‌اند
دانهٔ تسبیح از آن خال معنبر ساختند
حلقهٔ زنار از آن زلف چلیپا کرده‌اند
گرم شد بازار استغنای یوسف طلعتان
تا تماشای خود از چشم زلیخا کرده‌اند
التفاتی نیست خوبان را به حال عاشقان
تا مثال خویش در آیینه پیدا کرده‌اند
گر بتان خوردند خون ما، فروغی دم مزن
کانچه با ما کرده‌اند این قوم، زیبا کرده‌اند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳
قتل ما ای دل به تیغ او مقدر کرده‌اند
غم مخور زیرا که روزی را مقرر کرده‌اند
هر کجا ذکری از آن جعد معنبر کرده‌اند
مشک چین را از خجالت خاک بر سر کرده‌اند
تا ز خونت نگذری، مگذار پا در کوی عشق
زان که اینجا خاک را با خون مخمر کرده‌اند
عاشقانش را به محشر وعدهٔ دیدار داد
ساده لوحی بین که این افسانه باور کرده‌اند
با لب لعل بتان هیچ از کرامت دم مزن
زان که اینان معجز عیسی مکرر کرده‌اند
هر سر موی مرا در دیدهٔ بدبین او
گاه نوک خنجر و گه نیش نشتر کرده‌اند
تا شب هجرانش آمد روشنم شد مو به مو
آن چه با تقصیرکاران روز محشر کرده‌اند
تا به بازار تو جان دادم نکو شد کار من
سودمندان کی ازین سودا نکوتر کرده‌اند
تو به ابرو کرده‌ای تسخیر دلها گر مدام
خسروان از تیغ عالم را مسخر کرده‌اند
تو ز مژگان کرده‌ای با قلب مشتاقان خویش
آن چه جلادان سنگین دل ز خنجر کرده‌اند
صورتی را کاو ز کف دین فروغی را ربود
معنیش در پردهٔ خاطر مصور کرده‌اند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴
می فروشان آن چه از صهبای گلگون کرده‌اند
شاهدان شهر ما از لعل میگون کرده‌اند
می‌پرستان ماجرا از حسن ساقی کرده‌اند
تنگ دستان داستان از گنج قارون کرده‌اند
در جنون عاشقی مردان عاقل، دیده‌اند
حالتی از من که صد رحمت به مجنون کرده‌اند
از بلای ناگهان آسوده خاطر گشته‌ام
تا مرا آگاه از آن بالای موزون کرده‌اند
من نه تنها بر سر سودای او افسانه‌ام
هوشمندان را از این افسانه افسون کرده‌اند
جوی خون از چشم مردم می‌رود بی‌اختیار
بس که دل را در غمش سرچشمهٔ خون کرده‌اند
حال من داند غلامی کاو به جرم بندگی
خواجگانش از سرای خویش بیرون کرده‌اند
خلق را از لعل میگون تو مستی داده‌اند
عقل را از چشم فتان تو مفتون کرده‌اند
مرغ دل در سینه‌ام امشب فروغی می‌تپد
لشکر ترکان مگر قصد شبیخون کرده‌اند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵
مستان بزم عشق شرابی نداشتند
در عین بی خودی می نابی نداشتند
هرگز به غیر خون دل و پارهٔ جگر
شوریدگان شراب و کبابی نداشتند
قربان قاتلی که شهیدان عشق او
جز آب تیغ حسرت آبی نداشتند
با قاتل از غرور ندارد سر حساب
با کشتگان عشق حسابی نداشتند
قومی به فیض پیر خرابات کی رسند
کز جام باده حال خرابی نداشتند
آنان که داغ و درد تو بردند زیر خاک
خوف جحیم و بیم عذابی نداشتند
تمکین حسن بین که به کوی تو اهل عشق
بعد از سؤال چشم جوابی نداشتند
ز آشفتگی به حلقهٔ جمعی رسیده‌ام
کز حلقه‌های زلف تو تابی نداشتند
تا چشم بند مردم صاحب نظر شدی
شب ها ز سحر چشم تو خوابی نداشتند
در مکتب محبت آن مه فروغیا
الا کتاب مهر کتابی نداشتند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷
ای بندهٔ بالای تو زرین کمری چند
منت کش خاک قدمت تاجوری چند
سر منزل عشاق تو جا نیست که آن جا
بالای هم افتاده تنی چند و سری چند
هم از سر عشاق و هم از سینهٔ مشتاق
عشق از پی شمشیر تو دارد سپری چند
بر روی کسی بخت گشاید در دولت
کو منظر زیبای تو بیند نظری چند
مست آمدم از میکدهٔ عشق تو بیرون
تا واقف از این نکته شود بی خبری چند
تا بر غم روی تو گشادم در دل را
بر روی من از عیش گشادند دری چند
فریاد که شد از دل سنگین تو نومید
آهی که در آن بود امید اثری چند
یا تلخ مکن کام من از زهر تغافل
یا آن که بیار از لب شیرین شکری چند
اکنون که تر و خشک جهان قسمت برق است
آن به که فراهم نکنی خشک و تری چند
بیداد بتان خون مرا ریخت فروغی
افغان که شدم کشتهٔ بیدادگری چند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸
کاش می‌داد خدا هر نفسم جانی چند
تا به گام تو می‌کردم قربانی چند
چشم بد دور ز حسن تو پریچهره که کشت
حسرت خاتم لعل تو سلیمانی چند
چه غم از کشمکش گردش دوران دارد
هر که با چشم تو ساغر زده دورانی چند
ساقی چشم تواش باده به پیمانه نکرد
هر که بشکست در این میکده پیمانی چند
کسی از کافر چشم تو نپرسید آخر
کز چه روی ریخته‌ای خون مسلمانی چند
آه اگر دامن پاک تو نیارند به دست
خستگانی که دریدند گریبانی چند
از سر زلف پریشان تو معلومم گشت
که چرا جمع نشد حال پریشانی چند
بر نمی‌خورد دل از عمر گران‌مایهٔ خویش
که نمی‌خورد ز مژگان تو پیکانی چند
ای دریغا که به دامان تو دستم نرسید
با وجودی که زدم دست به دامانی چند
مژده ای دل که ز دیوان محبت امروز
از پی قتل تو صادر شده فرمانی چند
تا فروغی هوس چهرهٔ نیر دارد
پای تا سر شده آمادهٔ نیرانی چند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹
ای به دل ها زده مژگان تو پیکانی چند
منت ناوک دل‌دوز تو بر جانی چند
گوشه چاک گریبانت اگر بگشایی
بشکنی رونق بازار گلستانی چند
تا بریدند بر اندام تو پیراهن ناز
بر دریدند ز هر گوشه گریبانی چند
جمع کن سلسلهٔ زلف پریشانت را
تا مگر جمع کنی حال پریشانی چند
یوسف دل که شد از چاه زنخدانت خلاص
از خم زلف تو افتاد به زندانی چند
تنگ شد جای ز بسیاری مرغان قفس
بودی ای کاش مرا قوت افغانی چند
ناصحا منع فروغی ز محبت تا کی
گو به آن مه نکند عشوهٔ پنهانی چند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲
کام من از آن کنج دهان هیچ ندادند
جز رنجم از این گنج نهان هیچ ندادند
در وصف دهانش همه را ناطقه لال است
اینجاست که تقریر زبان هیچ ندادند
آتش زدگان ستم یار خموشند
اینجاست که یارای فغان هیچ ندادند
باریک تر از موی شدند اهل دل اما
آگاهی از آن موی میان هیچ ندادند
از بوالهوسان مسالهٔ عشق مپرسید
زیرا که در این مرحله جان هیچ ندادند
یک باره سبک‌بار شد از غصهٔ دوران
آن را که به جز رطل گران هیچ ندادند
آسایشی از مغبچگان هیچ ندیدم
آسایشم از دیر مغان هیچ ندادند
رفتم به سراغ دل گم گشته به کویش
زین یوسف گم گشته نشان هیچ ندادند
چون شاد نباشم که دل غمزده‌ام را
غیر از غم آن سرو روان هیچ ندادند
در مردن آن شمع برافروخته ما را
الا نفس شعله‌فشان هیچ ندادند
تیری به نشان دل ما هیچ نینداخت
انصاف بدان سخت کمان هیچ ندادند
از خوان قضا قسمت ابنای جهان را
بی همت دارای جهان هیچ ندادند
بخشنده ملک ناصردین آن که به خصمش
آسودگی از دور زمان هیچ ندادند
فریاد که ترکان ستم‌پیشه فروغی
در کشتن عشاق امان هیچ ندادند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴
ای خوش آنان که قدم در ره میخانهٔ زدند
بوسه دادند لب شاهد و پیمانه زدند
به حقارت منگر باده‌کشان را کاین قوم
پشت پا بر فلک از همت مردانه زدند
خون من باد حلال لب شیرین دهنان
که به کام دل ما خندهٔ مستانه زدند
جانم آمد به لب امروز مگر یاران دوش
قدح باده به یاد لب جانانه زدند
مردم از حسرت جمعی که از آن حلقهٔ زلف
سر زنجیر به پای دل دیوانه زدند
بنده حضرت شاهی شدم از دولت عشق
که گدایان درش افسر شاهانه زدند
عاقبت یک تن از آن قوم نیامد به کنار
که به دریای غمش از پی دردانه زدند
هیچ کس در حرمش راه ندارد کانجا
دست محرومی بر محرم و بیگانه زدند
گرنه کاشانهٔ دل خلوت خاص غم تست
پس چرا مهر تو را بر در این خانه زدند
کس نجست از دل گم گشتهٔ ما هیچ نشان
مو به مو هر چه سر زلف تو را شانه زدند
آخر از پیرهن شمع فروغی سر زد
آتشی را که نهان بر پر پروانه زدند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵
بر زلف تو باید که ره شانه ببندند
یا مشک‌فروشان در کاشانه ببندند
آن جا که تویی جای نظر بستن ما نیست
گو اهل نصیحت لب از افسانه ببندند
خرم دل قومی که به یاد لب لعلت
پیمان همه با گردش پیمانه ببندند
عیشی به از این نیست که از روی تو عشاق
برقع بگشاند و در خانه ببندند
بگشا گرهی از شکن جعد مسلسل
تا گردن یک سلسله دیوانه ببندند
بنمای به مرغان چمن دانهٔ خالت
تا دل به خریداری این دانه ببندند
شاید که به تحصیل تو ای گوهر شهوار
شاهان جهان همت شاهانه ببندند
کیفیت چشم تو کفاف همه را کرد
گو باده‌فروشان در میخانه ببندند
بیرون نرود رنج خمار از سر مردم
گر دیده از آن نرگس مستانه ببندند
اهل نظر از زلف تو خواهند کمندی
تا دست عدوی شه فرزانه ببندند
کوشنده محمدشه غازی که سپاهش
دست فلک از بازوی مردانه ببندند
ای شاه فروغی به تجلی گه آن شمع
مپسند رقیبان پر پروانه ببندند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷
مرا با چشم گریان آفریدند
تو را با لعل خندان آفریدند
جهان را تیره‌رو ایجاد کردند
تو را خورشید تابان آفریدند
خطت را عین ظلمت خلق کردند
لبت را آب حیوان آفریدند
خم موی تو را دیدند بر روی
قرین کفر و ایمان آفریدند
پریشان زلف تو تا جمع گردید
دل جمعی پریشان آفریدند
سرم گوی خم چوگان او شد
چو گوی از بهر چوگان آفریدند
من از روز جزا واقف نبودم
شب یلدای هجران آفریدند
به مصر آن دم زلیخا جامه زد چاک
که یوسف را به کنعان آفریدند
به چه افتاد وقتی یوسف دل
که آن چاه زنخدان آفریدند
زمانی سرو را از پا فکندند
که آن قد خرامان آفریدند
صف عشاق را روزی شکستند
که آن صف های مژگان آفریدند
فروغی را شبی پروانه کردند
که آن شمع شبستان آفریدند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸
چینیان گر به کف از جعد تو یک تار آرند
آن چه خواهی به سر نافهٔ تاتار آرند
زال گردون به کلافی نخرد یوسف را
گر بدین حسن تو را بر سر بازار آرند
روز روشن ندهد کاش فلک جمعی را
کز مه روی تو شمعی به شب تار آرند
کشتگان تو کجا زندگی از سر گیرند
که نه بر تربتشان مژدهٔ دیدار آرند
مردم آخر همه مردند ز بیماری دل
به امیدی که تو را بر سر بیمار آرند
گر به کیش تو گناه است محبت، ترسم
که جهان را به صف حشر گنه کار آرند
اندکی صبر کن از قابل صاحب نظران
تا ز میدان غمت کشتهٔ بسیار آرند
ناله هم در شکن دام تو نتوان که مباد
خط آزادی مرغان گرفتار آرند
بلبل از شاخ گل افتد به زمین از مستی
گر سحر بوی خوشت جانب گل‌زار آرند
سخت بی چشم تو در عین خمارم، ای کاش
یک دو جامم ز در خانه خمار آرند
خون بها را نبرد نام فروغی در حشر
اگرش بر دم تیغ تو دگر بار آرند