عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 قوامی رازی : دیوان اشعار
                            
                            
                                شمارهٔ  ۵۳ - در غزل است
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خورشید رخ تو را غلام است
                                    
بی روی تو عاشقی حرام است
ماهی تو ولی ز نور رویت
در گردن آفتاب فام است
چون زلف تو را گره گشایند
گوئی که زمانه تیره فام است
بی روی تو بامداد روشن
تاریکتر از نماز شام است
آنجا که «ز» لب تو نقل بخشی
جان بر کف عاشقان چو جام است
ماهی تو و نیکوان ستاره
این فخر من و ترا تمام است
نادیده شناسدت ازیرا
داند همه کس که مه کدام است
ماندی به سفر مقیم و عاشق
از عهد تو هم بر آن مقام است
نامه مفرست اگر چه ما را
در نامه تسلی سلام است
غمهای تو بهترین رسول است
سودای تو خوشترین پیام است
هر چند قیامت است حسنت
از عشق قوامیش قوام است
                                                                    
                            بی روی تو عاشقی حرام است
ماهی تو ولی ز نور رویت
در گردن آفتاب فام است
چون زلف تو را گره گشایند
گوئی که زمانه تیره فام است
بی روی تو بامداد روشن
تاریکتر از نماز شام است
آنجا که «ز» لب تو نقل بخشی
جان بر کف عاشقان چو جام است
ماهی تو و نیکوان ستاره
این فخر من و ترا تمام است
نادیده شناسدت ازیرا
داند همه کس که مه کدام است
ماندی به سفر مقیم و عاشق
از عهد تو هم بر آن مقام است
نامه مفرست اگر چه ما را
در نامه تسلی سلام است
غمهای تو بهترین رسول است
سودای تو خوشترین پیام است
هر چند قیامت است حسنت
از عشق قوامیش قوام است
                                 قوامی رازی : دیوان اشعار
                            
                            
                                شمارهٔ  ۵۴ - در غزل است
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای صلح بتان غلام چنگت
                                    
گل بنده روی لاله رنگت
آن تازه گلی که نیست خارت
وان آینه ای که نیست زنگت
گوژم چو کمان به عشقت اندر
دل کرده نشانه خدنگت
از دیده چو آهوئی و بینم
با کبر پلنگ روز جنگت
آهو چمشا بگوی تا خود
در تخمه که بود پلنگت
گر نام و نشان بنده جوئی
شاید که نباشد ایچ ننگت
در کنج تنگ تنگدستی است
دل تنگتر از دو چشم تنگت
دی پای ز ما تو برگرفتی
کاندر سر ما نبود رنگت
نزد دگران شتاب داری
هرگز نبود برم درنگت
آهو چمشی ولی به غمزه
شیران نبرند جان ز چنگت
بر آخر تازیان تازان
گشت است قوامی خر لنگت
                                                                    
                            گل بنده روی لاله رنگت
آن تازه گلی که نیست خارت
وان آینه ای که نیست زنگت
گوژم چو کمان به عشقت اندر
دل کرده نشانه خدنگت
از دیده چو آهوئی و بینم
با کبر پلنگ روز جنگت
آهو چمشا بگوی تا خود
در تخمه که بود پلنگت
گر نام و نشان بنده جوئی
شاید که نباشد ایچ ننگت
در کنج تنگ تنگدستی است
دل تنگتر از دو چشم تنگت
دی پای ز ما تو برگرفتی
کاندر سر ما نبود رنگت
نزد دگران شتاب داری
هرگز نبود برم درنگت
آهو چمشی ولی به غمزه
شیران نبرند جان ز چنگت
بر آخر تازیان تازان
گشت است قوامی خر لنگت
                                 قوامی رازی : دیوان اشعار
                            
                            
                                شمارهٔ  ۵۵ - در غزل است
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        زلف تو شب است و روی تو روز
                                    
وصل تو چو روزگار نوروز
بر وصل تو «کس» نشد مظفر
بر دولت کس نگشت پیروز
گشتست دلم چو کبک جانباز
زلفین تو همچو باز کین توز
با زلف مگو که صید دل کن
سقا بچه را شنا می آموز
کردی دل بنده تیرباران
زان چشم کمان کش جهانسوز
تا چند زنی ز چشم آخر
بر جان برهنه تیر دل دوز
ای مهر گسسته دوش و رفته
بنشین و بیا و کین میندوز
تا چشم ستاره بار دوشین
خورشیدپرست باشد امروز
مادر به خجسته روز زاد است
آن روی چو خورشید دل افروز
گوئی که کدام روز بود است
آن روز که آفرین بدان روز
دیر است که «تا» دل قوامی
از زلف تو ساختست جان بوز
                                                                    
                            وصل تو چو روزگار نوروز
بر وصل تو «کس» نشد مظفر
بر دولت کس نگشت پیروز
گشتست دلم چو کبک جانباز
زلفین تو همچو باز کین توز
با زلف مگو که صید دل کن
سقا بچه را شنا می آموز
کردی دل بنده تیرباران
زان چشم کمان کش جهانسوز
تا چند زنی ز چشم آخر
بر جان برهنه تیر دل دوز
ای مهر گسسته دوش و رفته
بنشین و بیا و کین میندوز
تا چشم ستاره بار دوشین
خورشیدپرست باشد امروز
مادر به خجسته روز زاد است
آن روی چو خورشید دل افروز
گوئی که کدام روز بود است
آن روز که آفرین بدان روز
دیر است که «تا» دل قوامی
از زلف تو ساختست جان بوز
                                 قوامی رازی : دیوان اشعار
                            
                            
                                شمارهٔ  ۵۶ - در غزل است
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بنگر که چه روزگار دارم
                                    
کان چهره چون نگار دارم
در دل غم و غم سگال سوزم
در بر می و می گسار دارم
نشگفت که باغ وار خندم
تا وصل چو تو بهار دارم
خورشید به صیدگاه مشرق
زان زلف خوشت شکار دارم
ای عشق تو دم شمار عاشق
غمها ز تو بیشمار دارم
منگر تو به باغ وصل امسال
کز هجر تو داغ پار دارم
سوگند مخور به نیک عهدی
کز جور تو دل فگار دارم
گر کوفه خوری به جای سوگند
حاشا گرت استوار دارم
از بهر یکی سخن دو سه ماه
چون دیده برانتظار دارم؟
آغاز کنم حدیث گوئی
بسیار مگو که کار دارم
ای جان قوامی به دل اندر
غمهات قیامه وار دارم
                                                                    
                            کان چهره چون نگار دارم
در دل غم و غم سگال سوزم
در بر می و می گسار دارم
نشگفت که باغ وار خندم
تا وصل چو تو بهار دارم
خورشید به صیدگاه مشرق
زان زلف خوشت شکار دارم
ای عشق تو دم شمار عاشق
غمها ز تو بیشمار دارم
منگر تو به باغ وصل امسال
کز هجر تو داغ پار دارم
سوگند مخور به نیک عهدی
کز جور تو دل فگار دارم
گر کوفه خوری به جای سوگند
حاشا گرت استوار دارم
از بهر یکی سخن دو سه ماه
چون دیده برانتظار دارم؟
آغاز کنم حدیث گوئی
بسیار مگو که کار دارم
ای جان قوامی به دل اندر
غمهات قیامه وار دارم
                                 قوامی رازی : دیوان اشعار
                            
                            
                                شمارهٔ  ۵۸ - در غزل است
                            
                            
                            
                        
                                 قوامی رازی : دیوان اشعار
                            
                            
                                شمارهٔ  ۵۹ - در غزل است
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        لشکر کشید عشق و مرا در میان گرفت
                                    
خواهند مردمانم از این در زبان گرفت
اندر زبان خلق فتادم ز دست عشق
تابایدم بلا به دراین و آن گرفت
جانا غلام عشق تو گشتم به رایگان
می بایدت مرا به عنایت عنان گرفت
آزاد و پادشاه تن خویشم ای نگار
آخر مرا به بنده همی بر توان گرفت
نالنده گشت بلبل عشقم که مر تو را
طاوس حسن بر سر سرو آشیان گرفت
با آفتاب و ماه و ستاره است آسمان
گوئی که نسخت رخ تو آسمان گرفت
چون خط دمید گر درخت عشق نعره زد
کامد سپاه زاغ وصف بوستان گرفت
برکند عشق خیمه و از لشکر جمال
ترکان گریختند که هندو جهان گرفت
ایمن نشسته بودم در کنج عافیت
آمد بلای عشق و مرا ناگهان گرفت
از گوشه ای برآمد از این شوخ دلبری
بربود دل زدستم و پای از میان گرفت
باز شکار جوی قوامی ندیده ای؟
شاهین عشق کبک دلت را چنان گرفت
                                                                    
                            خواهند مردمانم از این در زبان گرفت
اندر زبان خلق فتادم ز دست عشق
تابایدم بلا به دراین و آن گرفت
جانا غلام عشق تو گشتم به رایگان
می بایدت مرا به عنایت عنان گرفت
آزاد و پادشاه تن خویشم ای نگار
آخر مرا به بنده همی بر توان گرفت
نالنده گشت بلبل عشقم که مر تو را
طاوس حسن بر سر سرو آشیان گرفت
با آفتاب و ماه و ستاره است آسمان
گوئی که نسخت رخ تو آسمان گرفت
چون خط دمید گر درخت عشق نعره زد
کامد سپاه زاغ وصف بوستان گرفت
برکند عشق خیمه و از لشکر جمال
ترکان گریختند که هندو جهان گرفت
ایمن نشسته بودم در کنج عافیت
آمد بلای عشق و مرا ناگهان گرفت
از گوشه ای برآمد از این شوخ دلبری
بربود دل زدستم و پای از میان گرفت
باز شکار جوی قوامی ندیده ای؟
شاهین عشق کبک دلت را چنان گرفت
                                 قوامی رازی : دیوان اشعار
                            
                            
                                شمارهٔ  ۶۱ - در غزل است
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        حساب عشق تو ای دوست سخت بار نجست
                                    
حساب عشق تو گوئی حساب شطرنجست
لب ملیح کم آوازت ارچه روح افزاست
ز مکر چشم دغل باز تو دل آهن جست
تو گنج حسنی و زلف تو مار خم در خم
بدیع نیست اگر مار بر سر گنجست
لبت بهای دل و جان دهد به گاه سخن
کز آن دو کفه یاقوت گون گهر سنج است
نه آب و آتش و خاک و هوائی از خوبی
اگر طبایع چار است زان تو پنج است
مرا پیاده عشق تو چون به دیوان خواند
دلم به رنج گرو کرد گفت بی رنج است
اگر قوامی با توست هیچ عیب مدار
ترنج دانی جانا که جفت نارنج است
                                                                    
                            حساب عشق تو گوئی حساب شطرنجست
لب ملیح کم آوازت ارچه روح افزاست
ز مکر چشم دغل باز تو دل آهن جست
تو گنج حسنی و زلف تو مار خم در خم
بدیع نیست اگر مار بر سر گنجست
لبت بهای دل و جان دهد به گاه سخن
کز آن دو کفه یاقوت گون گهر سنج است
نه آب و آتش و خاک و هوائی از خوبی
اگر طبایع چار است زان تو پنج است
مرا پیاده عشق تو چون به دیوان خواند
دلم به رنج گرو کرد گفت بی رنج است
اگر قوامی با توست هیچ عیب مدار
ترنج دانی جانا که جفت نارنج است
                                 قوامی رازی : دیوان اشعار
                            
                            
                                شمارهٔ  ۶۲ - در غزل است
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        رنگ گل گوبی ز خون عندلیب آمیختست
                                    
عندلیب از عشق گل نالان به حلق آویختست
بوستان در دولت گل گرد گلبن شاهوار
تاج یاقوتین ز تخت زمردین انگیختست
گل به گلبن بر درفشان با کلاه لعل فام
راست گوئی بر قبای آبگون می ریختست
از گیاه و مرغ ماو یار ما کمتر نه ایم
کاین درو آویختست و او ز ما بگریختست
گرچه آموزم فراوانش نیاموزد همی
وان گل ناموخته با عندلیب آمیختست
گر ز ما بگریختست آن دلنواز ما چرا
خویشتن را عشق او یک باره در ما بیختست
زاتش عشق ای قوامی آبروی خود مبر
کانکه پیمود است باد او خاک بر خود بیختست
                                                                    
                            عندلیب از عشق گل نالان به حلق آویختست
بوستان در دولت گل گرد گلبن شاهوار
تاج یاقوتین ز تخت زمردین انگیختست
گل به گلبن بر درفشان با کلاه لعل فام
راست گوئی بر قبای آبگون می ریختست
از گیاه و مرغ ماو یار ما کمتر نه ایم
کاین درو آویختست و او ز ما بگریختست
گرچه آموزم فراوانش نیاموزد همی
وان گل ناموخته با عندلیب آمیختست
گر ز ما بگریختست آن دلنواز ما چرا
خویشتن را عشق او یک باره در ما بیختست
زاتش عشق ای قوامی آبروی خود مبر
کانکه پیمود است باد او خاک بر خود بیختست
                                 قوامی رازی : دیوان اشعار
                            
                            
                                شمارهٔ  ۶۳ - در غزل است
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        پیوسته می سگالم؛ تاخود کجائی ای جان
                                    
چشمم به راه باشد؛ تا کی در آئی ای جان
آخر درآی روزی ؛ رازی بگوی با من
با ما بباش یک دم ؛ گر یار مائی ای جان
با هر کسی بگوئی ؛کان توم نباشی
معلوم کن رهی را؛کاخر کرائی ای جان
جز خط و عارض تو ؛ نشنیدم و ندیدم
تاریکئی که خیزد؛ از روشنائی ای جان
ای عندلیب جانها؛ بر شاخهای دلها
بسرای که این غزل را ؛خوش می سرائی ای جان
شاهین عشق مائی؛ دلها ترا کبوتر
بربای دل که الحق؛ چابک ربائی ای جان
گفتی که عاشقان را؛ در عشق آزمایم
این آزمودگان را؛ چند آزمائی ای جان
پیوسته از جفاها؛ همواره از ستمها
دردم فزائی ای بت؛ رنجم نمائی ای جان
در غیبت قوامی ؛ تا کی کنی شکایت
تنها شوی بداور؛پیروز آئی ای جان
                                                                    
                            چشمم به راه باشد؛ تا کی در آئی ای جان
آخر درآی روزی ؛ رازی بگوی با من
با ما بباش یک دم ؛ گر یار مائی ای جان
با هر کسی بگوئی ؛کان توم نباشی
معلوم کن رهی را؛کاخر کرائی ای جان
جز خط و عارض تو ؛ نشنیدم و ندیدم
تاریکئی که خیزد؛ از روشنائی ای جان
ای عندلیب جانها؛ بر شاخهای دلها
بسرای که این غزل را ؛خوش می سرائی ای جان
شاهین عشق مائی؛ دلها ترا کبوتر
بربای دل که الحق؛ چابک ربائی ای جان
گفتی که عاشقان را؛ در عشق آزمایم
این آزمودگان را؛ چند آزمائی ای جان
پیوسته از جفاها؛ همواره از ستمها
دردم فزائی ای بت؛ رنجم نمائی ای جان
در غیبت قوامی ؛ تا کی کنی شکایت
تنها شوی بداور؛پیروز آئی ای جان
                                 قوامی رازی : دیوان اشعار
                            
                            
                                شمارهٔ  ۶۴ - در غزل است
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آن خط دمیده بر بناگوش
                                    
ماه است ز شب شده زره پوش
درد دل عاشقان بی صبر
رنج تن بی دلان مدهوش
ای روز به روز فتنه باتو
در راه نهاده دوش با دوش
از شرم تو چون نگار دیوار
خوبان همه ساکت اند و خاموش
از خلق مکن دریغ بوسه
اکنون که همی خرند بفروش
گفتند که بوسه ای به جا نیست
ای دوست نکو ببین و به کوش
گفتی که امروز گوش می دار
گر وعده خلاف کرده ام دوش
باور مکناد عاشقت را
کاین «ه» مسکین هست دست بر گوش
یاد تو خورد قوامی ار چند
یک باره ش کرده ای فراموش
                                                                    
                            ماه است ز شب شده زره پوش
درد دل عاشقان بی صبر
رنج تن بی دلان مدهوش
ای روز به روز فتنه باتو
در راه نهاده دوش با دوش
از شرم تو چون نگار دیوار
خوبان همه ساکت اند و خاموش
از خلق مکن دریغ بوسه
اکنون که همی خرند بفروش
گفتند که بوسه ای به جا نیست
ای دوست نکو ببین و به کوش
گفتی که امروز گوش می دار
گر وعده خلاف کرده ام دوش
باور مکناد عاشقت را
کاین «ه» مسکین هست دست بر گوش
یاد تو خورد قوامی ار چند
یک باره ش کرده ای فراموش
                                 قوامی رازی : دیوان اشعار
                            
                            
                                شمارهٔ  ۶۶ - در غزل است
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای دل پی یار خویشتن دار
                                    
در حلقه زلف او وطن دار
در راه مراد تاختن کن
اسبان نشاط گام زن دار
از عشق وصال روی آن بت
درخدمت پشت چون شمن دار
ازبهر کلاه فضل یزدان
روزی دو قبای اهرمن دار
گر خارزن آمد است عشقش
تو روی بدان گل و سمن دار
ور عهدشکن شد است زلفش
تو چشم به حلقه و شکن دار
گر مهجوری ز باغ وصلش
از خار نسیم یاسمن دار
ور یعقوبی ز عشق یوسف
اومید به بوی پیرهن دار
اندر سر زلف او مزن دست
ای شیفته گوش دل به من دار
تو پای عتاب او نداری
هان دست به جای خویشتن دار
سیم آر به چنگ ای قوامی
پس صحبت یار سیمتن دار
                                                                    
                            در حلقه زلف او وطن دار
در راه مراد تاختن کن
اسبان نشاط گام زن دار
از عشق وصال روی آن بت
درخدمت پشت چون شمن دار
ازبهر کلاه فضل یزدان
روزی دو قبای اهرمن دار
گر خارزن آمد است عشقش
تو روی بدان گل و سمن دار
ور عهدشکن شد است زلفش
تو چشم به حلقه و شکن دار
گر مهجوری ز باغ وصلش
از خار نسیم یاسمن دار
ور یعقوبی ز عشق یوسف
اومید به بوی پیرهن دار
اندر سر زلف او مزن دست
ای شیفته گوش دل به من دار
تو پای عتاب او نداری
هان دست به جای خویشتن دار
سیم آر به چنگ ای قوامی
پس صحبت یار سیمتن دار
                                 قوامی رازی : دیوان اشعار
                            
                            
                                شمارهٔ  ۶۸ - در غزل است
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کسی را نیست چون تو دلستانی
                                    
نکو روئی ظریفی خوش زبانی
هرآنکو را بود نزد تو آیی
کجا خرد همه عالم بنانی
همی گردم ز عشقت گرد عالم
که تا یابم مگر هم داستانی
به بستان جمالت زلف دارد
ز عنبر هر گلی راپاسبانی
ز خوزستان عشق آید لبت را
ز شکر هر زمانی کاروانی
مرا در پادشاهی جز دلی نیست
که از رنج تو ناساید زمانی
اگر فرمائی آرم پیش خدمت
دلی خود کی دریغ آید ز جانی
وصالت را اگر هجران نبودی
کجابودی ز هر عاشق فغانی
ولیک از اتفاق روزگار است
که باشد هر ظریفی را گرانی
قوامی بر زبان تا راند نامت
فتاد از عشق تو در هر دهانی
از آن بر بام عشقت پاسبان است
که در عالم ندارد ناودانی
                                                                    
                            نکو روئی ظریفی خوش زبانی
هرآنکو را بود نزد تو آیی
کجا خرد همه عالم بنانی
همی گردم ز عشقت گرد عالم
که تا یابم مگر هم داستانی
به بستان جمالت زلف دارد
ز عنبر هر گلی راپاسبانی
ز خوزستان عشق آید لبت را
ز شکر هر زمانی کاروانی
مرا در پادشاهی جز دلی نیست
که از رنج تو ناساید زمانی
اگر فرمائی آرم پیش خدمت
دلی خود کی دریغ آید ز جانی
وصالت را اگر هجران نبودی
کجابودی ز هر عاشق فغانی
ولیک از اتفاق روزگار است
که باشد هر ظریفی را گرانی
قوامی بر زبان تا راند نامت
فتاد از عشق تو در هر دهانی
از آن بر بام عشقت پاسبان است
که در عالم ندارد ناودانی
                                 قوامی رازی : دیوان اشعار
                            
                            
                                شمارهٔ  ۷۰ - در غزل است
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در عشقم آرزوست که دل را طرب دهم
                                    
تا صد هزار بوسه بر آن چشم و لب دهم
از رشگ این دو دیده و از رشگ آن دو لب
هم نقل طرفه سازم و هم می عجب دهم
دل را که سغبه تو کنم بی غرض کنم
جان را که مالش تو دهم بی سبب دهم
منشور آفتاب ز درگاه آسمان
آنکه رسد که حسن تو را من لقب دهم
چون شاخ رز به فصل خزان زرد و لاغرم
تاگفته ای که از خم زلفت عنب دهم
دل بی ادب شدست تقاضا همی کند
تا من ز باده لبت او را طرب دهم
گیرم که مستئی ندهی دلبرا مرا
چندان بده که در خور این بی ادب دهم
گفتی قوامیا چه دوی گرد من به روز
من بار عاشقان جفاکش به شب دهم
ای یار مهربان پس اگر عاشقان تو
ور زند مهر دل نه که من مهر لب دهم
                                                                    
                            تا صد هزار بوسه بر آن چشم و لب دهم
از رشگ این دو دیده و از رشگ آن دو لب
هم نقل طرفه سازم و هم می عجب دهم
دل را که سغبه تو کنم بی غرض کنم
جان را که مالش تو دهم بی سبب دهم
منشور آفتاب ز درگاه آسمان
آنکه رسد که حسن تو را من لقب دهم
چون شاخ رز به فصل خزان زرد و لاغرم
تاگفته ای که از خم زلفت عنب دهم
دل بی ادب شدست تقاضا همی کند
تا من ز باده لبت او را طرب دهم
گیرم که مستئی ندهی دلبرا مرا
چندان بده که در خور این بی ادب دهم
گفتی قوامیا چه دوی گرد من به روز
من بار عاشقان جفاکش به شب دهم
ای یار مهربان پس اگر عاشقان تو
ور زند مهر دل نه که من مهر لب دهم
                                 قوامی رازی : دیوان اشعار
                            
                            
                                شمارهٔ  ۷۱ - در غزل است
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نکنی ای بت ستمکاره
                                    
چاره عاشقان بی چاره
از پی آن که سغبه تو شدیم
چه کنیمان ز عالم آواره
شیرخواره که روی خوب تو دید
بر تو عشق آورد ز گهواره
چه شود گر ز آه و ناله من
تر کنی زاب دیده رخساره
بر سماع هزار دستان گل
جامه تن همی کند پاره
ای قوامی تو را بخواهد کشت
به تهور نگار خونخواره
اره بر سر نهاد عشق تو را
زیر تیشه گرفت یک باره
                                                                    
                            چاره عاشقان بی چاره
از پی آن که سغبه تو شدیم
چه کنیمان ز عالم آواره
شیرخواره که روی خوب تو دید
بر تو عشق آورد ز گهواره
چه شود گر ز آه و ناله من
تر کنی زاب دیده رخساره
بر سماع هزار دستان گل
جامه تن همی کند پاره
ای قوامی تو را بخواهد کشت
به تهور نگار خونخواره
اره بر سر نهاد عشق تو را
زیر تیشه گرفت یک باره
                                 قوامی رازی : دیوان اشعار
                            
                            
                                شمارهٔ  ۷۲ - در غزل است
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چون تو که عزیز باشد ای جان
                                    
آن را که تمیز باشد ای جان
در عشق فدای کرد «جا»ن چیست
جان کمتر چیز باشد ای جان
آن پیماید طریق وصلت
کش دل بقفیر باشد ای جان
عاشق شود از وصل مبارز
هر چند که حیز باشد ای جان
کودک به نشاط باشد آن جان
که آنجای مویز باشد ای جان
بود است قوامی ازتو خرم
نشگفت که نیز باشد ای جان
در تو نتوان . . . حت که دانم
وقت تو عزیز باشد ای جان
                                                                    
                            آن را که تمیز باشد ای جان
در عشق فدای کرد «جا»ن چیست
جان کمتر چیز باشد ای جان
آن پیماید طریق وصلت
کش دل بقفیر باشد ای جان
عاشق شود از وصل مبارز
هر چند که حیز باشد ای جان
کودک به نشاط باشد آن جان
که آنجای مویز باشد ای جان
بود است قوامی ازتو خرم
نشگفت که نیز باشد ای جان
در تو نتوان . . . حت که دانم
وقت تو عزیز باشد ای جان
                                 قوامی رازی : دیوان اشعار
                            
                            
                                شمارهٔ  ۷۳ - در غزل است
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دلم ز عشق تو هرگز محال نندیشد
                                    
وگر ز هجر بمیرد وصال نندیشد
ترا دهم بدل خود هر آنچه هست مرا
کسی که جان به تو بخشد ز مال نندیشد
ز جان و مال به عشق تو در نیندیشم
که مرغ سوخته از پر و بال نندیشد
دلی که یابد عشق تو جاودان ماند
کسی که یافت بهشت از زوال نندیشد
دلم ز هجر تو هرگز نترسد ای دلبر
از آنکه چهره زنگی ز خال نندیشد
تو را از طعنه بدخواه هیچ باکی نیست
گل از ملامت باد شمال نندیشد
مرا به وصل چو سیمرغ تو امیدی نیست
هرآنکه عاقل باشد محال نندیشد
قوامیت چو شد اندر وصال نیک اندیش
دلش ز فرقه باطل سگال نندیشد
وصال جوی ز رنج فراق نهراسد
فراخ روزی از قحط سال نندیشد
                                                                    
                            وگر ز هجر بمیرد وصال نندیشد
ترا دهم بدل خود هر آنچه هست مرا
کسی که جان به تو بخشد ز مال نندیشد
ز جان و مال به عشق تو در نیندیشم
که مرغ سوخته از پر و بال نندیشد
دلی که یابد عشق تو جاودان ماند
کسی که یافت بهشت از زوال نندیشد
دلم ز هجر تو هرگز نترسد ای دلبر
از آنکه چهره زنگی ز خال نندیشد
تو را از طعنه بدخواه هیچ باکی نیست
گل از ملامت باد شمال نندیشد
مرا به وصل چو سیمرغ تو امیدی نیست
هرآنکه عاقل باشد محال نندیشد
قوامیت چو شد اندر وصال نیک اندیش
دلش ز فرقه باطل سگال نندیشد
وصال جوی ز رنج فراق نهراسد
فراخ روزی از قحط سال نندیشد
                                 قوامی رازی : دیوان اشعار
                            
                            
                                شمارهٔ  ۷۵ - در غزل است
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        باتو خواهیم ویحک ای دلبر
                                    
غم بسیار و اندک ای دلبر
بندگانند ناخریده تو را
عاشقان تو یک یک ای دلبر
نعل اسب تو بر سپهر شدست
ماه راتاج تارک ای دلبر
عارضت خط نو پدید آورد
باد بر تو مبارک ای دلبر
آرزوی جهان و راحت جان
از تو یابند بی شک ای دلبر
بی جمال تو لحظه ای بودن
نتوانند ویحک ای دلبر
وقت خوش کرده ای قوامی را
طیب الله عیشک ای دلبر
                                                                    
                            غم بسیار و اندک ای دلبر
بندگانند ناخریده تو را
عاشقان تو یک یک ای دلبر
نعل اسب تو بر سپهر شدست
ماه راتاج تارک ای دلبر
عارضت خط نو پدید آورد
باد بر تو مبارک ای دلبر
آرزوی جهان و راحت جان
از تو یابند بی شک ای دلبر
بی جمال تو لحظه ای بودن
نتوانند ویحک ای دلبر
وقت خوش کرده ای قوامی را
طیب الله عیشک ای دلبر
                                 قوامی رازی : دیوان اشعار
                            
                            
                                شمارهٔ  ۷۶ - در غزل است
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تا تو باشی مرا جهان چه بود
                                    
تابود بوسه تو جان چه بود
با جمال تو ماه را چه خطر
با کمال تو آسمان چه بود
چون لب لعل فام بگشائی
گوهر اندر میان کان چه بود
چون رخ لاله رنگ بنمائی
گل تازه به بوستان چه بود
عشق بی نام و بی نشانم کرد
عاشقی را جز این نشان چه بود
درد دل با تو شرح نتوان داد
تو چه دانی که این و آن چه بود
سود کرد قوامی از غم تو است
باتو در بند سوزیان چه بود
من چه دانم که چیست قیمت تو
خر چه داند که زعفران چه بود
                                                                    
                            تابود بوسه تو جان چه بود
با جمال تو ماه را چه خطر
با کمال تو آسمان چه بود
چون لب لعل فام بگشائی
گوهر اندر میان کان چه بود
چون رخ لاله رنگ بنمائی
گل تازه به بوستان چه بود
عشق بی نام و بی نشانم کرد
عاشقی را جز این نشان چه بود
درد دل با تو شرح نتوان داد
تو چه دانی که این و آن چه بود
سود کرد قوامی از غم تو است
باتو در بند سوزیان چه بود
من چه دانم که چیست قیمت تو
خر چه داند که زعفران چه بود
                                 قوامی رازی : دیوان اشعار
                            
                            
                                شمارهٔ  ۷۷ - در غزل است
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای زلف تو همچو شاخ شمشاد
                                    
وی قد تو همچو سرو آزاد
هر چند مرا زهر دو رنج است
بااین همه تا بود چنین باد
اشک من و روی خویشتن بین
گر دجله ندیده ای و بغداد
زلف تو اگر دلی ز من برد
لبهای تو صد هزار جان داد
گوئی که زبان تو که بستست؟
آن بست که آب دیده بگشاد
پرسی که تو را که زد چه گویم
آن زد که عقیله ای چو تو زاد
شادی برسد مرا ز وصلت
از شیرین غم رسد به فرهاد
از دست تو خواستم چو کردن
فریاد کم از تو بود بیداد
شیرینی یاد کرد آن لب
اندر گلوم شکست فریاد
رفت آن که تو بودی و قوامی
دیگر نشود ز وصل تو شاد
کی باز شود به جای هرگز
خشتی که ز کالبد بیفتاد
                                                                    
                            وی قد تو همچو سرو آزاد
هر چند مرا زهر دو رنج است
بااین همه تا بود چنین باد
اشک من و روی خویشتن بین
گر دجله ندیده ای و بغداد
زلف تو اگر دلی ز من برد
لبهای تو صد هزار جان داد
گوئی که زبان تو که بستست؟
آن بست که آب دیده بگشاد
پرسی که تو را که زد چه گویم
آن زد که عقیله ای چو تو زاد
شادی برسد مرا ز وصلت
از شیرین غم رسد به فرهاد
از دست تو خواستم چو کردن
فریاد کم از تو بود بیداد
شیرینی یاد کرد آن لب
اندر گلوم شکست فریاد
رفت آن که تو بودی و قوامی
دیگر نشود ز وصل تو شاد
کی باز شود به جای هرگز
خشتی که ز کالبد بیفتاد
                                 قوامی رازی : دیوان اشعار
                            
                            
                                شمارهٔ  ۷۸ - در غزل است
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای عشق غم شد از تو مرا شادی
                                    
چون از همه جهان به من افتادی
بنده شد از تو مردم آزاده
روی از تو نکرد کس آزادی
سرمایه بخش روی چو گلبرگی
پیرایه دار زلف چو شمشادی
گه پاسبان لاله سیرابی
گه پرده دار سوسن آزادی
عقل سخن شناس جهان دیده
شاگرد تو است با همه استادی
دیرینه یار غار توم گفتی
بیزارم از تو گر همه همزادی
از رفتن تو شادی مرا زاید
کز زادن تو مردمرا شادی
در عاشقی ز عشوه گلبرگی
ما را چه خار بود که ننهادی
گفتی قوامیا چه زیان کردی
تا دست را به صحبت ما دادی
عشقا من از تو داغ بسی دارم
هیچ اندهت مباد چو من بادی
                                                                    
                            چون از همه جهان به من افتادی
بنده شد از تو مردم آزاده
روی از تو نکرد کس آزادی
سرمایه بخش روی چو گلبرگی
پیرایه دار زلف چو شمشادی
گه پاسبان لاله سیرابی
گه پرده دار سوسن آزادی
عقل سخن شناس جهان دیده
شاگرد تو است با همه استادی
دیرینه یار غار توم گفتی
بیزارم از تو گر همه همزادی
از رفتن تو شادی مرا زاید
کز زادن تو مردمرا شادی
در عاشقی ز عشوه گلبرگی
ما را چه خار بود که ننهادی
گفتی قوامیا چه زیان کردی
تا دست را به صحبت ما دادی
عشقا من از تو داغ بسی دارم
هیچ اندهت مباد چو من بادی
