عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۲
بر نام تو چون نام رهی املی شد
نامم ز پی شعر تو بر شعری شد
مخدوم چو خوانی ام که از گردش بخت
خی نقطه بینداخت و دالم ری شد
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۷
پستم کردی به محنت ای چرخ بلند
تا چند به بند و حبسم آخر تا چند
شیرین طبعم ولی نباشم نی قند
کز بند به تنگ افتم و از تنگ به بند
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۸
گریانم از اندوه و عدو بر من چند
دشمن به مراد و دوستان اندر بند
ای دست اجل شدم به تیغت خرسند
بخرام و مرا بدین شماتت مپسند
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۷۴
تا کی بود این فریب و مکر ای بد ساز
تا چند بود این غم و هجران دراز
از من همه صبر و صبر و پندار و امید
وز تو همه وعده وعده عشوه و ناز
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۱۹
رسوا شدم از دیده و شیدا از دل
مهجور ز دلدارم و تنها از دل
نه دوست وفا کرد و نه دل پای بداشت
یارب گله از دوست کنم یا از دل
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۰
ای کرده پر از خاک جفا مفرش دل
وی داده به باد عیش های خوش دل
می ترسم ازان دعا که در وقت سحر
من باشم و آب دیده و آتش دل
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۹ - تجدید مطلع
باری ازین عمر سفله سیر شدم سیر
تازه جوانم ز غصه پیر شدم پیر
پیر پسند ای عروس مرگ! چرائی؟
من که جوانم، چه عیب دارم «بی پیر»؟
زود به من هر چه می کنی، بکن ای دهر!
آنچه ز دست آید، مباد کنی دیر!
از چه بر اوضاع کائنات نخندم؟
مسخره بازیست این جهان زبر و زیر!
آخر انصاف برده، ای فلک انصاف!
اندک وجدان، ای آسمان مه و تیر!
گرسنه من، نجل نان مدام خورد خر
برهنه من، پوستین خز، تن خنزیر؟
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
بی‌تو مرگ آسوده سازد اضطراب دل مرا
آنچه گردابست عالم را بود ساحل مرا
ناید از دستم گشاد عقدهای دل که هست
ناخنم سست و هزاران عقده مشکل مرا
در محیط عشق کز وی نیست امید نجات
این بسم کز دورافتد چشم بر ساحل مرا
برنخوردم زآنچه در کشت محبت کاشتم
کز زمین تارست رزق برق شد حاصل مرا
روز و شب اکنون بپویم در رهت کی دیده کس
رسته از رنج ره و آسوده در منزل مرا
بر تنم زخمی نه و غلطم بخون دیدی چسان
کشت از تیغ تغافل عاقبت قاتل مرا
نیستم پروانه کایم از چراغان در سماع
شعله رخساری به از صد شمع در محفل مرا
نیست ممکن در محبت اوج گیرد کوکبم
جز شبی کاید فرود آن ماه در منزل مرا
هرگزم نشکفت از وصلت گلی بعد از وفات
جز گل حسرت دمد آیا چه گل از گل مرا
آه تا کی با رقیبان می‌کشی وز تاب می
خون چکد از رخ ترا و خون چکد از دل مرا
گرنه از محمل نشینم تنگ دل مشتاق چیست
چون جرس این ناله زار از پی محمل مرا
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
جانی و بکنه تو کسی پی نبرد جانا
چه عامی و چه عارف چه جاهل و چه دانا
ظاهر نگرد عامی ز آن روی بدام افتد
از طره و دستار و دراعه مولانا
من شکوه ز بیدادت هرگز نکنم لیکن
بر بنده روا نبود جور این همه سلطانا
نائی بسرم هرگز میرم که پس از مردن
شاید گذر اندازی بر خاک من احیانا
از حال دلم خاموش دور از تو دلی دارم
از خون جگر خط‌ها بر صفحه رو خوانا
از هجر و وصال تست گه مرده و گه زنده
مشتاق بغیر از جان گوید چه ترا جانا
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
جز جور کار طبع بکین مایل تو نیست
تخمیست دوستی که در آب و گل تو نیست
آن صید افکنی تو که روح‌القدس سزد
در خاک و خون طپد که چرا بسمل تو نیست
گفتی چه جوئی از در دلها عبث مرا
کو در جهان دلی که در آن منزل تو نیست
در طاقت آبگینه بخارا نمیرسد
ظالم جفا بسست دل ما دل تو نیست
سرگشته روز و شب چو جرس میکنم فغان
در وادیی که رهگذر محمل تو نیست
کردم ز مهر قطع نظر ساختم بجور
چند از تو جویم آنچه در آب و گل تو نیست
مشتاق از و توقع مهر و وفا مدار
کین شیوه کار دلبر سنگین دل تو نیست
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
تو را که چرخ به کام من از جفا نگذاشت
به کام غیر ندانم گذاشت یا نگذاشت
فغان که بلبل آن گلشنم که هرگز گوش
گلشن به ناله ی مرغان بی‌نوا نگذاشت
ز دیر و کعبه به کوی تو ره برد هیهات
کسی که لطف تو راهیش پیش پا نگذاشت
به من گذر به غلط کردی و شکفت دلم
تو میگذاشتم تنگ دل خدا نگذاشت
هزار مرتبه مشتاق خواست از کویت
رود ز جور تو چون دیگران وفا نگذاشت
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
ننالم در قفس ایگل ز جور خار هجرانت
از آن نالم که نالد مرغ دیگر در گلستانت
جفا بس رحم کن بر این تن نازک مباد ایگل
برسم دادخواهان خاری آویزد بدامانت
درین وادی ز هر مشت گل آید بوی خون گویا
صبا افشانده هر سو گردی از خاک شهیدانت
کشیدم زیر تیغت ناله اما چه میکردم
خدا ناکرده گر میکرد از قتلم پشیمانت
مکن مشتاق ترک او ز رشگ مدعی ورنه
بزودی میکشد صبر کم و درد فراوانت
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
دلم ز خاک ره آن غیرت پری برداشت
ز دستم این گهر افتاد و گوهری برداشت
از آن بداغ جنون سرخوشم که نتواند
زمانه از سرم این تاج سروری برداشت
فغان ز جنس گساد وفا که می‌یابد
ز سود آن نظر از قحط مشتری برداشت
ز ترک مهر مه من بخواجه ماند
که دست از روش بنده‌پروری برداشت
رهین منت دون همتان مشو که بتن
ز پیله‌ور نتوان نازجوهری برداشت
بتی که چاشنی لطف داشت بیدادش
ز ما چه دید که دست از ستمگری برداشت
باین خوشم که پس از قتل خویشتن مشتاق
که خون ما پی آن ترک لشگری برداشت
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
ز ناز هرگزت از من اگر سئوالی نیست
بدین خوشم که بدل از منت ملالی نیست
اگر بخاک نیفتم ز آشیان چکنم
مراکه قوت پرواز هست و بالی نیست
مجو نشاط طبیعت ز محفلی کانجا
میانه دو نگه گفتگوی حالی نیست
کی آن ز حال سیه‌بخت عشق آگاه است
که تیره‌روز ز سودای خط و خالی نیست
مجو ز بلبل دستان سرای عشق نوا
در آن ریاض که مرغ ضعیف نالی نیست
چه داند آنچه به پیرانه سرکشم از عشق
کسیکه شیفته طفل خوردسالی نیست
زند بخرمن هستی گر آتشم چه عجب
مزاج سرکش او را که اعتدالی نیست
ز وصل یار وگر فال میزنی مشتاق
بگوبگو که ازین به خجسته فالی نیست
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
عالم خراب از نگه می پرست تست
زآن می فغان که در قدح چشم مست تست
سر رشته طپیدن دل نیست در کفم
چون نبض اضطراب و سکونم بدست تست
من با تو همچو شاخ درختم یکی بدار
دست از شکستنم که شکستم شکست تست
من در خمار حسرت یکبوسه و مدام
لب جام باده را بلب می‌پرست تست
مشتاق از آن چه شکوه که در کوی او شدی
با خاک اگر برابر از اقبال پست تست
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
زحی لیلی از ناز بیرون نیاید
ورآید بسر وقت مجنون نیاید
نگهداری کس ز گردون نیاید
که ضبط می از جام وارون نیاید
گرفتم نگریم ز جور تو اما
نه زخمیست زخمم کز و خون نیاید
کسیرا که عشق تو دیوانه سازد
علاجش ز عقل فلاطون نیاید
بت ماست لیلی نژادی که هرگز
بپرسیدن حال مجنون نیاید
شبی بی‌تو ممکن نباشد که شهری
ز سیل سرشگم بهامون نیاید
ترا دارم از چرخ یاری چه جویم
که آنچه از تو آید ز گردون نیاید
چه نسبت بهم فیض عشق و خرد را
که کار می ناب ز افیون نیاید
چنان شد حصاری هم آتش که آهم
که بیرون شراری ز کانون نیاید
چه سودم ز وصلت که از سرکشیها
در آغوشم آن‌قد موزون نیاید
چسان مفلس عشق کام از تو گیرد
که این کار از گنج قارون نیاید
ز کوی تو چون طایر تیر خورده
که آید که غلطیده در خون نیاید
نشد از جفای تو مشتاق یکشب
بکویت رود شاد و محزون نیاید
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
باز چه شد که با من او هیچ سخن نمیکند
ور گله ازو کنم گوش بمن نمیکند
رسم قدیم باشد این هرکه گرفت یار نو
یاد دگر ز صحبت یار کهن نمیکند
بی‌تو ز بس فتاده‌ام از نظر جهانیان
آینه‌گر شوم کسی روی بمن نمیکند
کس نکند جز آشنا فهم زبان آشنا
از چه بمن نگاه او هیچ سخن نمیکند
در ره لشکر غمت کیستم آنکه خانه‌ام
بسکه خراب شد در او جغد وطن نمیکند
زانچه ز محنت وطن میکشم آگه ار شود
مرغ اسیر در قفس یاد چمن نمیکند
مژده وصل او اگر در ته خاک بشنود
روز جزا کسی برون سر ز کفن نمیکند
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
در گلشن عشق تو جفاکار ندیدم
یک گل که از آن زحمت صدخار ندیدم
از کوی تو یکره نگذشتم که بهرگام
بر خاک ره افتاده بسیار ندیدم
این با که توان گفت که در کوی محبت
از یار جفا دیدم و زاغیار ندیدم
جائی که درین باغ توان زد پروبالی
جز در قفس ای مرغ گرفتار ندیدم
برقع برخ افکنده گذشتی ز من آخر
افغان که ترا دیدم و دیدار ندیدم
در سینه‌ام از تنگی جا بود که هرگز
الفت بمیان دل و دلدار ندیدم
بهر صنمی نگسلم از کفر وگرنه
از سبحه چه دیدم که ز زنار ندیدم
مشتاق من و شغل محبت که بگیتی
کاری که بودخوشتر ازین کار ندیدم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
نیامد بر لبم آهی ز سوز عشق تا بودم
سراپا سوختم اما بکس ظاهر نشد دودم
قدح‌پیما تو با اغیار دوش و تا سحر هر دم
من از حسرت ز خون دل چه ساغرها که پیمودم
سزد اشک ار بدامن بستر دیار از رخم اکنون
که صدره دامن پاکش بخون دیده آلودم
ز عمر کوتهم در آخر بزم فلک شمعی
که دیرم آسمان افروخت اما میکشد زودم
بس اینم کز خریداران یوسف طلعتی باشم
سر موئی ز سودای محبت نبود ارسودم
براه وعده بودم مضطرب عمری چو یار آمد
بپایش از نشاط افتادم و جان دادم آسودم
میفکن همچو نقش پابراهش از جفاروئی
که بر پای سگ کوی تو عمری از وفا سودم
ننالم گر به خفت راندی از بزمم از این نالم
که مقبول تو اغیار و من بدبخت مردودم
فغان از سرکشیهای تو ای سروسهی کاخر
برآمد جانم اما برنیامد از تو مقصودم
ندارم بهره از لطف عامت لیک جور تو
باین گز دیگران مخصوص من شد از تو خشنودم
نشد صاف می وصلت نصیبم هرگز و عمری
چه خونها کز غمت از پردهای چشم پالودم
نترسم از فنا مشتاق کز اعجاز عشق آمد
که صد ره گر شوم معدوم سازدباز موجودم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
گرنه از وصل تو در هجر گهی یاد کنم
بچه تقریب دگر خاطر خود شاد کنم
کودک مکتب عشقم بجفا خوش دارم
هرگز اندیشه کی از سیلی استاد کنم
گر ز جور تو خموشم ز شکیبائی نیست
نیست آن قوتم از ضعف که فریاد کنم
من نه آنم که بود طالع وصل تو مرا
از نگاهی بخیالی دل خود شاد کنم
خود بدام افکنم از ذوق اسیری خود را
نیم آن صید که خون در دل صیاد کنم
از خرابی شده آن گنج نهان را مسکن
دل ویران شده را بهر چه آباد کنم
هیچ باک از ستم یار ندارم مشتاق
بلبلم کی ز گل اندیشه بیداد کنم