عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
به دستم کرد گل تا داغهای آتشین من
ز جوش بلبلان گرداب خون شد آستین من
دلم از سوختن خود را دمی فارغ نمی دارد
کباب شعله خوبان است داغ دلنشین من
ز فکر زلف او از بسکه روز تیره یی دارم
کند تکلیف هندم بخت خاکسترنشین من
نباشد برق را بر حاصل روشندلان دستی
به گرد خرمنم از دور گردد خوشه چین من
ز وصل آن پری هرگز نشد کام دلم شیرین
سلیمانم ولی زهر است در زیر نگین من
مده زین بیش بهر سجده ام درد سرای زاهد
چو صندل سوده شد بر آستان او جبین من
بدیدم سیدا تا در کنار شانه زلفش را
گمانهایی که با او کرده بودم شد یقین من
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
به دور خط رخسارت دو چندان گشت آه من
شد آخر سبزه پشت لبت مهر گیاه من
مرا طاق دو ابروی تو محراب دعا باشد
مگردان روی از من کعبه من قبله گاه من
من بیخانمان غیر از تو عرض دل که را گویم
تو هم میری و هم سلطانی و هم پادشاه من
مرا چون گردباد آخر بیابان مرگ خواهی کرد
نگار من قلندر مشرب من کج کلاه من
به هر جا قصد رفتن می کنم پیش تو می آیم
فلک سوی تو واکرد است از هر کوچه راه من
دلم را گه در آب و گه در آتش می زند خشمت
به دست ظالمی افتاده طفل بی گناه من
هدف از شست پاک قادراندازان حذر دارد
بترس ای جنگجو هنگام صبح از تیر آه من
زبانت درد من چون مغز بادام است در شکر
بود خال لبت ای رشک گل قند سیاه من
طبیبا بر سر بالینم از بهر چه می آیی
توان فهمید حال زارم از نبض نگاه من
ز کنج خانه خود سیدا بیرون نمی آیم
مبادا پی برد اغیار از حال تباه من
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۵
جنونم دشت پیما شد کن ای مجنون حذر از من
بیابان داغها چون لاله دارد بر جگر از من
من آن صیدم که خاطرجویی صیاد می سازم
قفس کی می تواند کرد قطع بال و پر از من
ملامت گوی را از شکوه اش گرم است بازارش
زبان تیز و روی سرخ دارد نیشتر از من
زلیخا کرد انشا نامه ای از مصر با کنعان
که تا باشیم در عالم پسر از تو پدر از من
به وقت سوختن در انجمن پروانه می گوید
اگر هست اهل دردی پا گذارد پیشتر از من
به عزم کعبه بستم رخت در بتخانه افتادم
ندارد این بیابان رهروی گمراه تر از من
به بلبل گفت وقت رحلت گل از چمن شبنم
فغان از باغبان و ناله از تو چشم تر از من
به یاد زلف او شب تا سحر پرواز می سازم
نمی بیند به خواب آسایشی بالین پر از من
چسان چشم از تماشای جمالش کام برگیرد
پریرویی که غایب می شود در یک نظر از من
به گوش غنچه حرفی گفت گل وقت وداع او
ز تو زاری و آه از سرو و زور از خار و زار از من
زدم بر آب بعد از سوختن خاکستر خود را
جنون افگند شوری عاقبت در بحر و بر از من
مرا از چوب صندل ای طبیبان نیست بهبودی
مکش امروز چون راحت پرستان دردسر از من
مرا با اهل دل چون حلقه زنجیر پیوند است
جز از خویش دارد هر که می گیرد خبر از من
به جستجوی او گردم به یک دم گرد عالم را
غبارآلوده گردد مهر هنگام سفر از من
مرا از مادر ایام پندی هست در خاطر
شنو ای یوسف جان ها به ارواح پدر از من
به مطرب سیدا در بزم او میگفت از مستی
نوا از زنی ترنم کردن از تو شعر تر از من
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
این چه رنگ و رخسار است گلشن جمال است این
این چه قدر و رفتار است غایت کمال است این
پیش روی تابانت جلوه تجلی چیست
آفتاب و ماه است آن پرتو هلال است این
با دهان می نوشت نیست غنچه را نسبت
چشمه حیاتست آن ساغر سفال است این
می کنی گه استغنا می کنی گهی دشنام
شیشه شراب است آن شربت وصال است این
از خود انجمن کردن می ز خون دل خوردن
بزم پایدار است آن عیش بی زوال است این
از زمین چه می جویی وز فلک چه می خواهی
گنبد طلسم است آن چادر خیال است این
از غمت چو نقش پا خاک می کنم بر سر
وه چه روزگار است آن آه این چه حال است این
همنشین مرا با تو هر که دید می گوید
پیر کهنه کار است آن شوخ خردسال است این
هر کجا تو می باشی سیدا بود آنجا
یوسفی و مصر است آن هندو خاکمال است این
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
نمی آیی به بالینم نمی گیری خبر از من
الهی دل به بی رحمی دهی گردن بتر از من
به کنج خانه امشب از غمت چندان فغان کردم
که در فریاد شد همچون جرس دیوار و در از من
من آن مرغم که در صحن گلستان بود پروازم
تمنای وصالت ریخت آخر بال و پر از من
چه خواهی کرد اگر فردای محشر دامنت گیرم
چرا امروز می پیچی تو همچون غنچه سر از من
مرا کشتی و در آتش زدی و خشمگین رفتی
چه دیدی گوی ای بیرحم ای بیدادگر از من
نه من بازم نه تو صیدی نه من شیرم نه تو آهو
چرا ای بی مروت می گریزی این قدر از من
ز سودای تو در شهر انقدر افسانه گردیدم
که می خوانند مردم قصه ها در رهگذر از من
به مادر داده ام از خط رویت خط بیزاری
شده از دوستی های تو رو گردان پدر از من
محبت عاشقان را مستجاب الدعوه می سازد
عزیز مصر گردد هر که می یابد نظر از من
نگه را داده ام تا آب از روی عرقناکت
نمی گردد جدا تا روز محشر چشم تر از من
به چشم کم مبین ای آب حیوان طفل اشکم را
صدف در بحر عمان می شود عالی گهر از من
ز معشوقیست تمکین وز عاشق گرد سرگشتن
ز تو ایستادگی ای سرو چون قمری سفر از من
تو و چون جام می خرم من و چون گل دل پاره
شراب لعل فام از تو بود خون جگر از من
مکن از شکوه اهل غرض آزرده خاطر را
مرنج از گفته سیماوران این سیمبر از من
صدف بر موج آب این نقش گرد و داد بر گوهر
فراموشم کن هر کس شود صاحب هنر از من
مپرس ای سیدا امروز احوال سر و پایم
جدا گشتند از بهر سراغش پا و سر از من
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۸
خانه ام از روی او امشب چمن خواهد شدن
شمع مجلس میل چشم انجمن خواهد شدن
بوستانی را که ماه من تماشا کرده است
غنچه هایش یوسف گل پیرهن خواهد شدن
ناله گر از سیه بختی به گلشن سر کنم
سرمه آواز مرغان چمن خواهد شدن
مرده پروانه را پیچند در فانوس شمع
پرده معشوق عاشق را کفن خواهد شدن
خال او در موسم خط کاروان ها می زند
دزد شد چون صاحب چشم راهزن خواهد شدن
خسروا مغرور تاج و تخت و گنج خود مشو
روز محشر خونبهای کوهکن خواهد شدن
نوخط من گر به شعر و شاعری دارد سری
با من آخر چون قلم یار سخن خواهد شدن
می رساند هر که چون سوسن زبان بر حرف ما
غنچه آسا مهرش آخر بر دهن خواهد شدن
وقت طفلی گرد او گردیده می گفتم به خود
آخر این آتش بلای جان من خواهد شدن
روزگاری شد که می گردیم همچون آفتاب
تا کدامین سرزمین ما را وطن خواهد شدن
سیدا گر آورد از زلف او بویی نسیم
کوچه های شهر صحرای ختن خواهد شدن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
کجا رفتی ز آغوش تماشا ای نگار من
نگه فواره خون شد به چشم انتظار من
به حاکم هر که اندازد نظر خاموش می گردد
به سنگ سرمه پهلو می زند سنگ مزار من
به رقص آورده چون فرهاد و مجنون کوه و صحرا را
گل داغ جنون من نسیم لاله زار من
چه روی آتشین است این چه قد شعله خیز است این
شرار خرمن برق است آغوش و کنار من
لب لعلت سرکویت خط سنبل خریدارت
شراب بی خمار من بهشت من بهار من
تویی درمان و درد من طبیب سیدای من
متاع خان و مان من چراغ روزگار من
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۱
تا به او روشن کنم سوز نهان خویشتن
می زنم چون شمع در آتش زبان خویشتن
عمرها شد پیش تیرش چون هدف ایستاده ام
تا کند حال مرا خاطرنشان خویشتن
در بناگوش خط مشکین او می گفت زلف
هیچ کس قدری ندارد در زمان خویشتن
از حیا برآستان خانه پا ننهاده یی
نیستی کوته زبان از پاسبان خویشتن
در چمن تا از فغان خود سخن سرکرده ام
عندلیبان رفته اند از آشیان خویشتن
در پی زلفش حواسم را پریشان ساختم
هیچ کس غارت نکرده کاروان خویشتن
هر زمان چون موی آتش دیده می پیچد به خود
یاد کرده زلف او هندوستان خویشتن
آشنای با خط و رخسار او صورت نه بست
تا نکردم همچو مو کلک زبان خویشتن
وا شود مانند بال قمریان آغوش ها
سرو من روزی که بگشاید میان خویشتن
نیست غیر از باده دل روزیی اهل حجاب
غنچه دارد مشت خونی در دهان خویشتن
خویش را یوسف گذارد در ترازو همچو سنگ
حسن او روزی که بگشاید دکان خویشتن
بی طلب ای سیدا مقصد نمی آید به دست
جا به مجلس می کند نی از فغان خویشتن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
کرده ام چون غنچه سر در آستین خویشتن
بخیه بر لب دارم از چین جبین خویشتن
داغ همچون لاله دارد آرزوی دل مرا
سوختم از آتش پهلونشین خویشتن
گر می افسانه ام چون شمع چشمم را گداخت
آب گشتم از زبان آتشین خویشتن
رهنمایی می کنم بر خرمن خود برق را
می روم خود پیش پیش خوشه چین خویشتن
سیدا پر خون کنم چون گل دهان خصم را
سنگ بر کف دارم از فکر متین خویشتن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
کرده ام بالین آسایش ز دست خویشتن
خفته ام در سایه دیوار بست خویشتن
تا به کی ای پسته مغزم را پریشان می کنی
رفته ام من هم به سودای شکست خویشتن
ساقی ایام مهیا کرده جام انتقام
تکیه ای نرگس مکن بر چشم مست خویشتن
پنجه بر رو می زدم زین پیش طفل توبه را
می گزم چون غنچه اکنون پشت دست خویشتن
می روم زین بحر آخر سیدا با دست خشک
غیر مأیوسی نمی بینم به پشت خویشتن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
اگر یک دم شود خالی ز موج می سبوی من
نفس چون حلقه های دام پیچد بر گلوی من
هوای کوچه گردی نیست فرزند مرا بر سر
نمی آید به بیرون از حریم غنچه بوی من
مرا یک ره نمی آید به بر سرو روان او
ثمر هرگز نمی بندد نهال آرزوی من
دهد با تشنگان آب خدایی ساغر خشکم
شوند آسوده خلق از سایه نخل کدوی من
ز خود رم خورده در دام فریب کس نمی افتد
مشو ای گردباد آشفته بهر جستجوی من
گل رعنا برد رشک خزان و نوبهارم را
نمی سازد ز یکدیگر جدایی رنگ و بوی من
ز صحبت دست شستم روی تا در خلوت آوردم
طهارت می کنند این قوم با آب وضوی من
زبان خامه ام ای سیدا تا شعله افشان شد
به خود چون موی آتشدیده می پیچد عدوی من
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
شبی ای شمع در آغوش ما جا می توان کردن
چو گل در گلشن ما سینه را وا می توان کردن
چرا یک ره نظر بر عالم ای نوخط نمی سازی
بهار آمد گلستان را تماشا می توان کردن
دکان واکرده در بازار محتاج خریداریم
متاع کم بها داریم و سودا می توان کردن
ز جوی شیر آمد رخنه ها در بیستون پیدا
به نرمی کوه را از جای بیجا می توان کردن
قدح را تا کی ای ساقی نهان در آستین داری
گهی سوی حریفان دست بالا میتوان کردن
در گلزار را ای باغبان تا چند بربندی
به حال عندلیبان گاه پروا میتوان کردن
باشک سرخ و رنگ کهربای سیدا بنگر
لبالب دامن از گلهای رعنا میتوان کردن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
به خاک افتاده گرد سرمه چشم سیاهت من
به خون غلطیده صید بسمل تیغ نگاهت من
اسیر غنچه خندان لعلت صد قفس بلبل
گریبان پیرهن چاک گل طرف کلاهت من
به گلشن بنده آزاد سرو قامتت قمری
غلام حلقه در گوش خط سنبل پناهت من
گدای مفلس بی خان و مان پیر تهیدستی
ز پا افتاده از خود رفته سرهای راهت من
به بزم دلبران گر دعویی شیرین لبی سازی
چو کوه بیستون امروز پا بر جا گواهت من
نگه بر عارضت چون سیدا دزدیده می سازم
چو پشت آئینه شرمنده روی چو ماهت من
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
گذشتی مست با غیر و زدی آتش به داغ من
کجا رفتی بیا ای شبنم گلهای باغ من
به سوی کلبه من پاگذار و خانه روشن کن
پریده رنگ چون پروانه از روی چراغ من
به هر جا می روم بوی کباب آید ز اعضایم
نمی دانم که افگندست این آتش به داغ من
ز شب تا روز بر گرد سرم کاشانه می گردد
ز سنگ آسیا آورده آتش را چراغ من
به بوی سنبل زلفش نفس پرورده مغزم را
پریشانی نخواهد رفت بیرون از دماغ من
تو را چون بوی گل کردست در بر غنچه ام پنهان
منادی می کند باد صبا در کوچه باغ من
به سوی کلبه ام دیشب نظر کردی و بگذشتی
زیارتگاه شد پروانه را پای چراغ من
بسروقتم نمی آییی خزان گشتم نمی پرسی
بهشت من بهار من گل رعنای باغ من
چه کردم من چه گفتم من چه دیدی از چه رنجیدی
مه من کوکب من نور چشم من چراغ من
تکلم نی تبسم نی نگاهی نی ادایی نی
گل من شبنم من غنچه من بیدماغ من
به رخسارت عرق را سیدا دیدست می گوید
نگردد تا قیامت دور آب از روی باغ من
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
غریبم نیست همچون لاله دلسوزی به داغ من
ز شب تا روز بی پروانه می سوزد چراغ من
گل نشکفته ام عمریست سر در پیرهن دارم
تماشای چمن رفتست بیرون از دماغ من
به تکلیفم اگر آید برون از راه برگردد
نفس کوتاه گردد صبحدم را از سراغ من
هوس کردم ز لعلت نوشدارو نیشها خوردم
مشبک گشته همچون خانه زنبور داغ من
غلط کردم علاج خویش جستم از تو ای لاله
تو هم چون گل نهادی داغ بر بالای داغ من
گلستان مرا آباد دارد سست بنیادی
نه آساید کسی در سایه دیوار باغ من
به ناخن دست بیعت داده زخم سینه ام چون گل
نمی یابم طبیبی تا نهد مرهم به داغ من
عصا بر کف مهیا کرده است از شمع پروانه
ز شب تا روز سرگردان بود بهر سراغ من
به بوی روغن آب است شبها خانه ام روشن
دل پروانه می سوزد به احوال چراغ من
چراغان می کنم هر شام و بخت تیره می آید
تماشا می توان کردن به شبها گشت زاغ من
شود از آب یک سرچشمه چندین کشتها حاصل
رساند لاله و گل نسبت خود را به داغ من
ز دوران آنقدر ای سیدا آزردگی دارم
نمک را می شمارد مرهم کافور داغ من
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
خوش آن روزی که می نوشیده می رفتی به باغ من
چمن می ریخت شبها روغن گل در چراغ من
نمی دانم چه داری امشب ای بدخوی در خاطر
گه از شمع و گه از پروانه می سازی سراغ من
به زخم سینه چون گل روی بهبودی نمی بینم
چرا ای بی ترحم می زنی آتش به داغ من
دماغت امشب از هنگامه من تازه خواهد شد
چو شمع مهر و مه بی دود می سوزد چراغ من
چو مستان غنچه را در باغ بی روی تو بو کردم
به رنگ شیشه می می رود خون از دماغ من
گلستان مرا بر خاک یکسان کردی و رفتی
گریبان چاک از دست تو باشد کوچه باغ من
ندارد طاقت صاحب هنر هم پیشه عاجز
به صحرا لاله ها رفتند از سودای داغ من
سیه پوشیده شبها ماه من عزم کجا داری
زند هر شام بخت تیره پهلو بر چراغ من
به دل چون غنچه گل دارم از بوی تو پیغامی
نسیم صبح می سازد ز گلشنها سراغ من
ره کاشانه ام پروانه را رفتست از خاطر
نمی ریزد کسی عمریست روغن در چراغ من
به بویت گلشنم را انتظاری آنقدر دارم
گل خار سر دیوار شد گلهای باغ من
بیابان ختن ای سیدا گردیده گلزارم
گذر کردست آن نوخط مگر از کوچه باغ من
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
ای دل چو بلبل از پی آن بی وفا مرو
از دست ما پریده چو رنگ حنا مرو
محراب ز انتظار تو آغوش کرده وا
بر خانه دل ز برای خدا مرو
در بزم گلرخان سبکی سنگ تفرقه است
ای بوی گل بهر نفسی چون صبا مرو
هر جا روی چو سایه به دست آر همرهی
چون آفتاب سرزده بی رهنما مرو
با قمریان حیات خود ای سرو بگذران
زینهار از نوای هزاران ز جا مرو
تا کی به ما سخن ز سر زلف می کنی
پیوسته ز سایه بال هما مرو
بیگانه وار حرف به گوش کسان منه
بیرون ز خود بهر سخنی آشنا مرو
ای سیدا تو پاس دل خود نگاه دار
تا سر بود به جای در آن کو بپا مرو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
خامه می پیچد به خود از خط چون زنجیر او
می کشد شرمندگی نقاش از تصویر او
خنجر عشق کشی دارد نهان در آستین
بوی خون کوهکن آید ز جوی شیر او
اهل تقوی بر دهن دارند ذکر ناوکش
زاهدان را چوب مسواک است چوب تیر او
در کمند سرمه آلود نگه کردست بند
هوشمندان را فریب چشم پرتدبیر او
آستین مدعا جویای دست بیخودیست
پای خواب آلوده خواهد گشت دامنگیر او
ای زلیخا زود یوسف را سوی کنعان فرست
مگذران از حد بیاندیش از دعای پیر او
سیدا از حال دل امروز پیش کس مگوی
خانه چون ویران شود مشکل بود تعمیر او
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۷
مجلس افروزیی رخساره نیکویت کو
کاکل افشانی آن قامت دلجویت کو
طایر ناوک مژگان تو پر ریخته شد
قادر انداز کمانداریی ابرویت کو
لیلی حسن تو چادر شب خط پوشیده
اضطراب دل مجنون سر کویت کو
دو جهان بود شهید نگه جادویت
فتنه نرگس مردمکش جادویت کو
آنکه از هیچ سبب رام نمی شد به کسی
ناشده رام کس آن تندی آهویت کو
آب می کرد به نظاره دل مردم را
پادشاهانه نظر کردن آهویت کو
حرف پهلوزده می گفت همه عمر به ما
آنکه چون بند قبا بود به پهلویت کو
می کشیدی به یک انداز کمان همه کس
قامتت گشت کمان قوت بازویت کو
خوی بیگانه وشی پیش گرفتی ورنه
سیدا از دل و جان بود دعاگویت کو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۸
ای سرمه صید کشته چشم سیاه تو
باشد کمند گردن آهو نگاه تو
سیلی زند خرام تو موج سراب را
صیاد را فریب دهد جلوه گاه تو
از دست برد شبنم آفت منزه است
چون برگ غنچه دامن عصمت پناه تو
عمریست همچو چشم گدا کوچه باغها
ایستاده اند منتظر گرد راه تو
طفلان بی پدر هوس تاج زر کنند
دل بسته است غنچه بطرف کلاه تو
از بس که انتظار هلاکم چو سیدا
چشمم شدست جوهر تیغ نگاه تو