عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
جنوم را فزود از بسکه آن رفتار و قامت هم
نمیگنجد درین صحرا به صحرای قیامت هم
به دیر آ یکره و جامی بکش زاهد چه کیفیت
تو را از منبر وعظ و ز محراب امامت هم
چنان گر با دلم کاوش کند آن نشتر مژگان
چه جای دل که نگذارد بجا از دلت علامت هم
نهادم پا در آن بزم و بسر چون شمع می‌لرزم
که میدانم نخواهد بود خیر آنجا سلامت هم
ندارم شکوه گر با من نپردازد گر آن بدخو
نیم شایسته جور و سزاوار کرامت هم
رقیبان تیغ بر کف از پی و از پیش ره بسته
گذشتن مشکلست از کوی او ما را اقامت هم
مده مشتاق پندم بیش از این دیوانه عشقم
که از پند کسی عاقل نگردم وز ملامت هم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
یارا کجا یاران کنند آزار یاران بیش از این
دشمن نه‌ئی خصمی مکن با دوستداران بیش از این
سنگین ز دردت بار من آسوده تو از کار من
باشند یاران یار من در فکر یاران بیش از این
خاکم سموم قهر تو بر باد داد ای تندخو
آتش نه‌ئی تندی مکن با خاک‌ساران بیش از این
چندم ز تو ای نخل تر نبود بجز حسرت ثمر
زامیدگاهان برخورند امیدواران بیش از این
در جان سحاب وصل تو زد آتش حسرت مرا
زآن ابر بود این دانه را امید باران بیش از این
تا چند داری شمعسان عشاق را آتش بجان
مپسند سوزند از غمت شب‌زنده‌داران بیش از این
شد مدتی کافتاده‌ام در دامت و آگه نه‌ئی
دارند فکر صید خود عاشق‌شکاران بیش از این
آماده صد خفتنم هر دم ز تو هرگز کجا
خواری‌کشی خاری‌کشد از گلعذاران بیش از این
مشتاق وقت آمد که جان بسپارم از هجر بتان
خوردن کجا غم می‌توان بیغمگساران بی شاز این
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
چشم دام تو پر از خون دل از زاری من
تو ز من فارغ و از رنج گرفتاری من
کشتی از جورم و من بر سر عهد تو ببین
بجفاکاری خویش و به وفاداری من
کرده‌ام خوی بجورت بجفا کوش که نیست
جز دل‌آزاری من ترک دل‌آزاری من
چون در این ره نکنم شکر تجرد کاخر
رهبرم گشت بمقصود سبکباری من
گرشناسی هوس و عشق در آن بزم مپرس
باعث عزت غیر و سبب‌خواری من
تو که خورشید منی ذره خود را بنواز
ذره‌ام من چه بود مهر من و یاری من
صد غمم از تو و این غم کشدم از همه بیش
که تو بیرحم نداری سر غمخواری من
منکه بیمار توام خود تو بحالم وارس
مپسند اینکه کند غیرپرستاری من
گرچه از خار بسی خارترم خار توام
چون گل عزت من نشکفد از خواری من
چند بیهوده درین بادیه نالم مشتاق
که بجایی نرسد همچو جرس زاری من
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
گشت یارم یار غیر آئین یاری را ببین
شد بدشمن دوست رسم دوستداریرا ببین
ساخت عمری با رقیبان و دمی با ما نساخت
سازگاری را نگر ناسازگاری را ببین
کشت‌زار آخر بجرم زاریم آن سندگل
زاریم کرد این اثر تأثیر زاری را ببین
از گل‌افزون پیش آن گل عزت اغیار و ما
خوارتر در راهش از خاریم خواری را ببین
اوستاند جان بقهر و من سپارم جان بعجز
جان‌ستانیرا نظرکن جان‌سپاری را ببین
گشت آن امیدگاه امیدواران را وز او
من هنوز امیدوار امیدواری را ببین
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
کشد گر هر دمم صدبار افزون کن خدای من
بمن جور و جفای او باو مهر و وفای من
براه عشق گوید پیرو من از قفای من
که سرگردان‌تر است از من درین ره رهنمای من
ببزمت غیر و من در کنج غم یگره چه خواهد شد
که من باشم بجای او و او باشد بجای من
من و دل کشته تیغ جفایت گوشه چشمی
که آن باشد بهای خون او این خوبهای من
چسان از قید عشق او رهم کاین رشته را باشد
سری در دست صیاد و سری دیگر بپای من
ز کارم عقده هجران بیا بگشا که نتواند
گشاید مشکل من جز تو کس مشکل‌گشای من
بمن یار و منش نشناسم از حیرت چه حالست این
که من بیگانه او باشم و او آشنای من
ز نخل آرزو اکنون نیم بی‌بهره کی بودی
نوا زین گلبن بی‌برگ مرغ بینوای من
نیم شایسته تا خواهم وصالت از خدا ورنه
ز کف ناجسته آید بر نشان تیر دعای من
همان به کز فغان مشتاق لب بندم درین وادی
که هرگز نشنود محمل‌نشین بانک درای من
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
دلم افسرده آه سرد من بین
ز بی‌دردی بدردم دردمن بین
رود چون در رهت بر باد خاکم
پریشان در هوایت گرد من بین
چمنها از تو سبز ای ابر رحمت
بحرمان گیاه زرد من بین
نخواهی گر کشی از درد رشکم
بدرد غیر منگر درد من بین
درین دشت از پی چابک‌سواران
شتابان گرد صحرا گرد من بین
دلم افسرده است اما بیادت
فروزد آتش آه سرد من بین
رساند او را بمن مشتاق آهم
بیا و گنج باد آورد من بین
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
ای که با اهل هوس نرد وفا باخته‌ای
منم آن مهره که در ششدرم انداخته‌ای
محفل‌افروز جهانی تو که داری چون شمع
رخ افروخته‌ای و قد افراخته‌ای
یکره ار جلوه کند سرو تو در باغ وگر
آشیان بر سر سروی ننهد فاخته‌ای
طرفه حالیست که عشاق سپاه تو و تو
هرنفس بر صفشان توسن کین تاخته‌ای
دل مشتاق بخون میطپد از غیرت باز
پی قتل که دگر تیغ جفا آخته‌ای
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
بنگاهی ز خودم بی‌خبر انداخته‌ای
دل من خوش که بحالم نظر انداخته‌ای
پرتو مهر توام نیست عجب کز خاکم
شام برداشته‌ای و سحر انداخته‌ای
گشته‌ای یار رقیب آه که بهر قتلم
رنگ نوریخته طرح دگر انداخته‌ای
بس جگرسوز بود داغ توزین آتش آه
که من سوخته را در جگر انداخته‌ای
خواهی ای شمع که گرد تو چو پروانه پرم
آتشم بهر چه بر بال و پر انداخته‌ای
گرم قتل منی و گشته فروتن برقیب
تیغ برداشته‌ای و سپر انداخته‌ای
پرگهر ساخته‌ای حقه یاقوت و زرشک
عقدها در دل درج گهر انداخته‌ای
کرده خونها بدل غیر ز غیرت نظری
که بحال من خونین جگر انداخته‌ای
توئی آن خانه برانداز که هرجا چون برق
کرده‌ای جلوه بسی خانه برانداخته‌ای
کی بمن ناو کی افکنده‌ای از جور که تو
پی آن تیر نه تیر دگر انداخته‌ای
ایکه دانی هوس از عشق به افسوس که تو
سنگ برداشته‌ای و گهر انداخته‌ای
کرده مشتاق که در وادی عشقت نالان
کز فغان شور درین بوم و بر انداخته‌ای
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
شبی بر بام ای ماه بلند اختر نمی‌آئی
ز برج طالع ما تیره‌روزان بر نمی‌آئی
چو رفتی رفت جانم تا شوم ا حیا چرا هرگز
چراغ کشته‌ام را شعله‌سان بر سر نمی‌آئی
نخواهم از ره جوروجفا هرگز عنان تابی
که میدانم بسویم از ره دیگر نمی‌آئی
نیم‌زان با ضعیفی خوش که ای ترک شکارافکن
پی صیدم ز ننگ این تن لاغر نمی‌آئی
چه دارم چون صدف غیر کف خاکی عجب نبود
بدستم گر تو ای سنگین بها گوهر نمی‌آئی
ز گلشن در قفس کن نقل مشتاق آشیان خود
که با سرکش نهالان گلستان بر نمی‌آئی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
ز وصل او که من پیوسته می‌پنداشتم روزی
دلی دارند یاران خوش که منهم داشتم روزی
ثمرها خورده‌ام زین دانه‌افشانی کنون اشکم
نه آن تخم است پنداری که من میکاشتم روزی
زآهم رفت اثر افغان که در کارم شکست آمد
از این رایت که بهر فتح می افراشتم روزی
کنون حاصل ندارد تخم اشکم ورنه زین دانه
بروی هم چه خرمنها که می انباشتم روزی
کنم هر دم بیان شوق و گریم این مکافاتش
که حرف عشق را افسانه می‌پنداشتم روزی
ننالم چون ز جورت آه رفت آن طاقتم کز تو
جفا میدیدم و نادیده می‌انگاشتم روزی
مجو بی‌طلعت آن مهروش مشتاق تاب از من
ندارم طاقت اکنون ذره‌ای گرداشتم روزی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
تلخ کامم من از شکر خندی
که ز هر خنده بکشند قندی
او بمن رام شد ببین با هم
سست عهدی و سخت پیوندی
تلخ کامان عشق را چه علاج
جز شکر خنده شکر خندی
از اسیری چه خوشتر است مباد
صیدی آزاد گردد از بندی
سوخت هجران مرا چنانکه نسوخت
پدری از فراق فرزندی
خواه ما را ببخش و خواه بسوز
ما همه بنده تو خداوندی
سوزدم حسرت از تو چون یابد
آرزوی دل آرزومندی
بینی آخر ازو وفا مشتاق
گر کنی صبر بر جفا چندی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
چون رفتی افکندی، بر خاکم از خواری
وقت آمد بازآئی، از خاکم برداری
بر خاکم افتاده، در راهت از خواری
تا کی تو رحم آری، از خاکم برداری
از زخمی هر لحظه، چندم جان آزاری
یا رحمی بر حالم، یا زخمی بس کاری
چندم دل آشامد، خون بیتو وقت آمد
بر حالم بخشائی، بر جانم رحم آری
تا الفت با دشمن، داری تو دارم من
گه ناله گه شیون، گه گریه گه زاری
ما گریان دل نالان، چند از تو گاهی کن
هم ما را دلجوئی، هم دل را دلداری
چون از کف ندهم دل، زان غمزه زان عشوه
این شغلش مکاری، و آن کارش عیاری
ای شبها تو خفته، رحمی کن کز هجرت
در جانم آتش زد، شمع‌آسا پنداری
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
تا دامن مطلبم بچنگ آمده است
با من ز جفا بخت بجنگ آمده است
از شیشه نکرده می بساغر پایم
لغزیده و شیشه‌ام بسنگ آمده است
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲
این سرکشی ایسرو سهی بالا چیست
زینگونه تغافلت بگو با ما چیست
هرچند که نزا لازم دلبریست
مردیم آخر اینهمه استغنا چیست
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۸
جز خون جگر ز شومی اختر خویش
چون لاله ندیده‌ایم در ساغر خویش
خونابه‌کش محفل خویشیم وزنیم
دوری دو پیاله از دو چشم تر خویش
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۵
یک چند منت دوست گمان میکردم
وز شوق فدایت دل و جان میکردم
از تیغ جفا عاقبتم کشتی و کاش
زآغاز ترا من امتحان میکردم
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۸
هرگز ز توام غیر دل‌آزاری نه
خون گشته دل مرا ز تو دلداری نه
ظالم خونم نگویم از جور مریز
من کشتنیم ولی باین زودی نه
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۸
از جام وصال غیر و مستی تا کی
وز هجر من و محنت هستی تا کی
ای بخت زبون اینهمه کوتاهی چند
ای طالع دون اینهمه پستی تا کی
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۹
با یار رقیب می پرستی تا کی
در میکده وصال مستی تا کی
از دامن او مرا بآن زلف ترا
کوته‌دستی و درازدستی تا کی
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱۰۲
ربوده ای زمن ای گل لباس برنایی
تویی که جز دل و جان عزیز نربایی
زمن جز آنکه هوای من است نستانی
به من جز آنکه بلای من است ننمایی
سودا موی مرا تا بدل زدی به بیاض
بیاض رست مرا در سواد بینایی
رخم زآمدن آن بیاض صفراوی است
دلم زگم شدن ان سودا سودایی
روان بپژمرد چون در رسید موی سپید
وداع کرد مرا در وداع برنایی
سیاهیی که وطن داشت در محاسن من
به نامه گنهم رفت اینت رسوایی
سپیدی آمد و آورد ناتوانی و رنج
برفت با سیهی راحت و توانایی
زمن گسست جوانی چو یوسف از یعقوب
مرا سزد دل ایوب و آن شکیبایی
موکلان فلک روز و شب سیاه و سپید
زمن به جهد ستردند فر و زیبایی
تو ای فلک چو شب آمد ز روز نندیشی
مشاطه وار سر زلف شب بپیرایی
زمان زمانش به دیگر ستاره روشن
مدد فرستی و آرایشی در افزایی
شب جوانی من بی ستاره خوب تر است
شب مرا به ستاره همی چه آرایی
ز من به خشم چرایی چو موسی از قارون
مگر هلاک شوم تا مزن بیاسایی
از این سپس به گه ذکر شکر شمس الدین
شکایت تو نگویم دگر چه فرمایی
سر سعادت مسعود بوعلی یحیی
که هست در سخن او حیات دانایی
بزرگ بار خدایی که جود و مکرمتش
به خاصیت همه ابری کنند و دریایی
سپهر با همه اختر زمانه با همه خلق
کمند در هنر از کلک او به تنهایی
همی کند به کفایت زبهر دشمن و دوست
گهی به سیر کلیمی و گه مسیحایی
ز بهر فایده زایران به بذل و عطا
چو معن زایده آمد چو حاتم طایی
زه ای زمانه مهیا به نور طلعت تو
که در لباس ثنا سال و مه مهیایی
چو تیغ روز مصاف و چو میغ وقت بهار
ز بهر مصلحت دین و ملک دربایی
ار آفتاب درفشان زآسمان تابد
تو آفتاب عطایی و آسمان رایی
ور آفتاب فلک را نظیر و همتا نیست
چو آفتاب فلک بی نظیر و همتایی
چون وقت جود بود بحر بی مضایقه ای
چو گاه بذل بود ابر بی محابایی
مگر مساحت گردون به قدر همت توست
که هر زمانش به همت همی بپیمایی
لب امید بخندد چو کلک برداری
در نیاز ببندی چو دست بگشایی
گرت زمانه نخوانم سبب در آن باشد
که هست در سر و طبع زمانه رعنایی
زمانه جز به بد اهل فضل نگراید
تو جز به تربیت اهل فضل نگرایی
عجب کنی که زمانه مرا نبخشاید
تو از زمانه بهی چون مرا نبخشایی
منم که مدح و ثنا جز بدیع نارایم
تویی که مدح و ثنای بدیع را شایی
مدیح من که رود جز به جایگه نرود
که هیچ قدر ندارد مدیح هر جایی
مرا همی غم و رنج نیاز بگزاید
غم نیاز مرا چون به جود نگزایی
اگر عطای به موقع یکی هزار بود
عطای من نرسانی کرا همی بایی
سرم ز فخر به جوزا رسد چو این خدمت
به مجلس تو بخواند عزیز جوزایی
همیشه تا تن و جان از زمانه آساید
به کام خویش بزی تا زمانه فرسایی
بقای عمر به ذکر است و من به شعر بدیع
چنان کنم که به عمر از زمانه بیش آیی