عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی امیرالمؤمنین علی علیه السلام
شمارهٔ ۴ - مدیحة الامیر علیه السلام فی یوم الغدیر
باده بده ساقیا ولی ز خم غدیر
چنگ بزن مطربا ولی به یاد امیر
تو نیز ای چرخ پیر بیا ز بالا به زیر
داد مسرت بده ساغر عشرت بگیر
بلبل نطقم چنان قافیه پرداز شد
که زهره در آسمان به نغمه دمساز شد
محیط کون و مکان دایرهی ساز شد
سرور روحانیان هو العلی الکبیر
نسیم رحمت وزید، دهر کهن شد جوان
نهال حکمت دمید پر ز گل ارغوان
مسند حشمت رسید به خسرو خسروان
حجاب ظلمت درید ز آفتاب منیر
وادی خم غدیر منطقۀ نور شد
یا ز کف عقل پیر تجلی طور شد
یا که بیانی خطیر ز سر مستور شد
یا شده در یک سریر قران شاه و وزیر
شاهد بزم ازل شمع دل جمع شد
تا افق لم یزل روشن از آن شمع شد
ظلمت دیو و دغل ز پرتوش قمع شد
چه شاه کیوان محل شد به فراز سریر
چون به سر دست شاه شیر خدا شد بلند
به تارک مهر و ماه ظل عنایت فکند
شوکت فر و جاه به طالعی ارجمند
شاه ولایت پناه به امر حق شد امیر
مژده که شد میر عشق وزیر عقل نخست
به همت پیر عشق اساس وحدت درست
به آب شمشیر عشق نقش دوئیت بشست
به زیر زنجیر عشق شیر فلک شد اسیر
فاتح اقلیم جود به جای خاتم نشست
یا به سپهر وجود نیر اعظم نشست
یا به محیط شهود مرکز عالم نشست
روی حسود عنود سیاه شد همچو قیر
صاحب دیوان عشق عرش خلافت گرفت
مسند ایوان عشق زیب و شرافت گرفت
گلشن خندان عشق حسن و لطافت گرفت
نغمهی دستان عشق رفت به اوج اثیر
جلوه به صد ناز کرد لیلی حسن قدم
پرده ز رخ باز کرد بدر منیر ظلم
نغمهگری ساز کرد معدن کل حکم
یا سخن آغاز کرد عین اللطیف الخبیر
به هرکه مولی منم علی است مولای او
نسخۀ اسما منم علی است طغرای او
سر معما منم علی مجلای او
محیط انشا منم علی مدار و مدیر
طور تجلی منم سینهی سینا علی است
سیر انا الله منم آیت کبری علی است
ذرهی بیضا منم لؤلؤ لالا علی است
شافع عقبی منم علی مشار و مشیر
حلقهی افلاک را سلسله جنبان علی است
سید لولاک را علی وزیر و ظهیر
دایرهی کن فکان مرکز عزم علی است
عرصهی کون و مکان خطهی رزم علی است
در حرم لامکان خلوت بزم علی است
روی زمین و زمان به نور او مستنیر
قبلهی اهل قبول غرهی نیکوی اوست
کعبهی اهل وصول خاک سر کوی اوست
قوس صعود و نزول حلقه ابروی اوست
نقد نفوس و عقول به بارگاهش حقیر
طلعت زیبای او ظهور غیب مصون
لعل گهر زای او مصدر کاف است و نون
سر سویدای او منزه از چند و چون
صورت و معنای او نگنجداند و ضمیر
یوسف کنعان عشق بندهی رخسار اوست
خضر بیابان عشق تشنهی گفتار اوست
موسی عمران عشق طالب دیدار اوست
کیست سلیمان عشق بر در او؟ یک فقیر!
ای به فروغ جمال آینهی ذوالجلال
مفتقر خوش مقال مانده به وصف تو لال
گرچه براق خیال در تو ندارد مجال
ولی ز آب زلال تشنه بود ناگزیر
چنگ بزن مطربا ولی به یاد امیر
تو نیز ای چرخ پیر بیا ز بالا به زیر
داد مسرت بده ساغر عشرت بگیر
بلبل نطقم چنان قافیه پرداز شد
که زهره در آسمان به نغمه دمساز شد
محیط کون و مکان دایرهی ساز شد
سرور روحانیان هو العلی الکبیر
نسیم رحمت وزید، دهر کهن شد جوان
نهال حکمت دمید پر ز گل ارغوان
مسند حشمت رسید به خسرو خسروان
حجاب ظلمت درید ز آفتاب منیر
وادی خم غدیر منطقۀ نور شد
یا ز کف عقل پیر تجلی طور شد
یا که بیانی خطیر ز سر مستور شد
یا شده در یک سریر قران شاه و وزیر
شاهد بزم ازل شمع دل جمع شد
تا افق لم یزل روشن از آن شمع شد
ظلمت دیو و دغل ز پرتوش قمع شد
چه شاه کیوان محل شد به فراز سریر
چون به سر دست شاه شیر خدا شد بلند
به تارک مهر و ماه ظل عنایت فکند
شوکت فر و جاه به طالعی ارجمند
شاه ولایت پناه به امر حق شد امیر
مژده که شد میر عشق وزیر عقل نخست
به همت پیر عشق اساس وحدت درست
به آب شمشیر عشق نقش دوئیت بشست
به زیر زنجیر عشق شیر فلک شد اسیر
فاتح اقلیم جود به جای خاتم نشست
یا به سپهر وجود نیر اعظم نشست
یا به محیط شهود مرکز عالم نشست
روی حسود عنود سیاه شد همچو قیر
صاحب دیوان عشق عرش خلافت گرفت
مسند ایوان عشق زیب و شرافت گرفت
گلشن خندان عشق حسن و لطافت گرفت
نغمهی دستان عشق رفت به اوج اثیر
جلوه به صد ناز کرد لیلی حسن قدم
پرده ز رخ باز کرد بدر منیر ظلم
نغمهگری ساز کرد معدن کل حکم
یا سخن آغاز کرد عین اللطیف الخبیر
به هرکه مولی منم علی است مولای او
نسخۀ اسما منم علی است طغرای او
سر معما منم علی مجلای او
محیط انشا منم علی مدار و مدیر
طور تجلی منم سینهی سینا علی است
سیر انا الله منم آیت کبری علی است
ذرهی بیضا منم لؤلؤ لالا علی است
شافع عقبی منم علی مشار و مشیر
حلقهی افلاک را سلسله جنبان علی است
سید لولاک را علی وزیر و ظهیر
دایرهی کن فکان مرکز عزم علی است
عرصهی کون و مکان خطهی رزم علی است
در حرم لامکان خلوت بزم علی است
روی زمین و زمان به نور او مستنیر
قبلهی اهل قبول غرهی نیکوی اوست
کعبهی اهل وصول خاک سر کوی اوست
قوس صعود و نزول حلقه ابروی اوست
نقد نفوس و عقول به بارگاهش حقیر
طلعت زیبای او ظهور غیب مصون
لعل گهر زای او مصدر کاف است و نون
سر سویدای او منزه از چند و چون
صورت و معنای او نگنجداند و ضمیر
یوسف کنعان عشق بندهی رخسار اوست
خضر بیابان عشق تشنهی گفتار اوست
موسی عمران عشق طالب دیدار اوست
کیست سلیمان عشق بر در او؟ یک فقیر!
ای به فروغ جمال آینهی ذوالجلال
مفتقر خوش مقال مانده به وصف تو لال
گرچه براق خیال در تو ندارد مجال
ولی ز آب زلال تشنه بود ناگزیر
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
هر کس که بعهد وفا نکند
پس دعوی صدق و صفا نکند
عشق تو قرین بسی رنجست
رنجور تو فکر دوا نکند
تلخی ز تو ای شیرین جهان
سهلست، ولیک خدا نکند
با این همه بی سر و سامانی
دل جز کوی تو هوا نکند
لعل نمکین ترا حقی است
تا کس نمکیده ادا نکند
با غمزۀ تو دل غمزده ام
یک لحظه امید بقا نکند
امید که دست مرا تقدیر
از دامن دوست جدا نکند
تا مفتقر از تو رعایت دید
بیمی از فقر و فنا نکند
پس دعوی صدق و صفا نکند
عشق تو قرین بسی رنجست
رنجور تو فکر دوا نکند
تلخی ز تو ای شیرین جهان
سهلست، ولیک خدا نکند
با این همه بی سر و سامانی
دل جز کوی تو هوا نکند
لعل نمکین ترا حقی است
تا کس نمکیده ادا نکند
با غمزۀ تو دل غمزده ام
یک لحظه امید بقا نکند
امید که دست مرا تقدیر
از دامن دوست جدا نکند
تا مفتقر از تو رعایت دید
بیمی از فقر و فنا نکند
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
مست صهبای تو در هر گذری نیست که نیست
زانکه سودای تو در هیچ سری نیست که نیست
سینه گنجینۀ عشق تو و از لخت جگر
لعل رمانی و والا گهری نیست که نیست
همتی بدرقۀ راه من گمشده کن
راه عشقست ز هر سو خطری نیست که نیست
نخل شکر بر تو زهر غم آورده ببار
سرو آزاد ترا برگ و بری نیست که نیست
دست بیداد بیند ای فلک سفله پرست
ورنه این مظلمه را دادگری نیست که نیست
صبح امید مرا تیره تر از شام مکن
که مرا شعلۀ آه سحری نیست که نیست
عشق در پرده اگر باخته ام می دانم
با چنین شور و نوا پرده دری نیست که نیست
گرچه از بزم تو مهجور و بصورت دورم
لیکم از عالم معنی خبری نیست که نیست
مفتقر خود بنظر بازی اگر می نازد
تا بدانند که صاحب نظری نیست که نیست
زانکه سودای تو در هیچ سری نیست که نیست
سینه گنجینۀ عشق تو و از لخت جگر
لعل رمانی و والا گهری نیست که نیست
همتی بدرقۀ راه من گمشده کن
راه عشقست ز هر سو خطری نیست که نیست
نخل شکر بر تو زهر غم آورده ببار
سرو آزاد ترا برگ و بری نیست که نیست
دست بیداد بیند ای فلک سفله پرست
ورنه این مظلمه را دادگری نیست که نیست
صبح امید مرا تیره تر از شام مکن
که مرا شعلۀ آه سحری نیست که نیست
عشق در پرده اگر باخته ام می دانم
با چنین شور و نوا پرده دری نیست که نیست
گرچه از بزم تو مهجور و بصورت دورم
لیکم از عالم معنی خبری نیست که نیست
مفتقر خود بنظر بازی اگر می نازد
تا بدانند که صاحب نظری نیست که نیست
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
گرچه عمریست که دل از غم عشقت ریش است
لیک چندیست که این غائله بیش از پیش است
بهرۀ من همه زان نخل شکر بر زهر است
قسمت من همه زان چشمۀ نوشین نیش است
هر که شد طرۀ هندوی ترا حلقه بگوش
گر بگویند عجب نیست که کافر کیش است
عاشق اندیشه ندارد ز بدو نیک جهان
آری اندیشه گری پیشۀ دور اندیش است
هر که در حلقۀ آن زلف پریشان زده دست
پای او بر سر هر تفرقه و تشویش است
کامرانیّ دو گیتی طمع خام بود
همت عاشق دلسوخته از آن بیش است
روی در خلوت دل کن که تو بیگانه نئی
آنچه سالک طلبد گر نگرد در خویش است
مفتقر همت پاکان ز قلندر مطلب
هر که در فقر و فنا زد قدمی درویش است
لیک چندیست که این غائله بیش از پیش است
بهرۀ من همه زان نخل شکر بر زهر است
قسمت من همه زان چشمۀ نوشین نیش است
هر که شد طرۀ هندوی ترا حلقه بگوش
گر بگویند عجب نیست که کافر کیش است
عاشق اندیشه ندارد ز بدو نیک جهان
آری اندیشه گری پیشۀ دور اندیش است
هر که در حلقۀ آن زلف پریشان زده دست
پای او بر سر هر تفرقه و تشویش است
کامرانیّ دو گیتی طمع خام بود
همت عاشق دلسوخته از آن بیش است
روی در خلوت دل کن که تو بیگانه نئی
آنچه سالک طلبد گر نگرد در خویش است
مفتقر همت پاکان ز قلندر مطلب
هر که در فقر و فنا زد قدمی درویش است
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
مژدۀ باد زندان را قاصد صبا آمد
حضرت سلیمان را هدهد سبا آمد
مژده بادت ای بلبل می دمد به صحرا گل
شور و فتنه داد گل موسم نوا آمد
کوفت کوس آزادی آسمان به صد شادی
یا که شاخ شمشادی با قد رسا آمد
صبح شام غم سرزد آفتاب خاورزد
یار حلقه بر در زد بوی آشنا آمد
زهره نغمه زد آزادد مشتری دل از کف داد
از پی مبارک باد چرخ در صدا آمد
شد جوان زندانی بر سریر سلطانی
بهر پیر کنعانی کجل توتیا آمد
گرچه موج بی پایان زد بکشتی دوران
نیست با کی از طوفان نوح ناخدا آمد
طالب حقیقت را نوبت تجلی شد
سالک طریقت را خضر رهنما آمد
باز کن دو چشم دل بین که کیف مدالظل
مفتقر مشو غافل سایۀ هما آمد
حضرت سلیمان را هدهد سبا آمد
مژده بادت ای بلبل می دمد به صحرا گل
شور و فتنه داد گل موسم نوا آمد
کوفت کوس آزادی آسمان به صد شادی
یا که شاخ شمشادی با قد رسا آمد
صبح شام غم سرزد آفتاب خاورزد
یار حلقه بر در زد بوی آشنا آمد
زهره نغمه زد آزادد مشتری دل از کف داد
از پی مبارک باد چرخ در صدا آمد
شد جوان زندانی بر سریر سلطانی
بهر پیر کنعانی کجل توتیا آمد
گرچه موج بی پایان زد بکشتی دوران
نیست با کی از طوفان نوح ناخدا آمد
طالب حقیقت را نوبت تجلی شد
سالک طریقت را خضر رهنما آمد
باز کن دو چشم دل بین که کیف مدالظل
مفتقر مشو غافل سایۀ هما آمد
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
رموز عشق تا با ما نیامیزی نیاموزی
که گوهر تا خزف از کف نیندازی نیندوزی
شهود شاهد هستی نمی شاید ز هر پستی
که شمع جمع را تا قد نیفرازی نیفروزی
اگر با شمع رخسارش بسازی همچو پروانه
بقربانی بسوزی تا نمی سازی نمی سوزی
ندارد جام جم بی می نمایشهای گوناگون
نه هم بی بادۀ صافی صفائی باد نوروزی
بروی و موی جانان کی توانی دیده کردن باز
تو که چشم طمع از جان نمی بندی نمی دوزی
برو فرزانه از این گنبد فیروزه گون بالا
که در فرزانگی باشد هزاران فرّ و فیروزی
نگیری روزه تا از آرزوهای جهان عمری
نگردد مفتقر! روزی ترا دیدار او روزی
که گوهر تا خزف از کف نیندازی نیندوزی
شهود شاهد هستی نمی شاید ز هر پستی
که شمع جمع را تا قد نیفرازی نیفروزی
اگر با شمع رخسارش بسازی همچو پروانه
بقربانی بسوزی تا نمی سازی نمی سوزی
ندارد جام جم بی می نمایشهای گوناگون
نه هم بی بادۀ صافی صفائی باد نوروزی
بروی و موی جانان کی توانی دیده کردن باز
تو که چشم طمع از جان نمی بندی نمی دوزی
برو فرزانه از این گنبد فیروزه گون بالا
که در فرزانگی باشد هزاران فرّ و فیروزی
نگیری روزه تا از آرزوهای جهان عمری
نگردد مفتقر! روزی ترا دیدار او روزی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۰
بقای عمر در این خاکدان فانی نیست
جهان پر از غم و امید شادمانی نیست
گل مراد از این آب و گل چه میجوئی
که در ریاض جهان بوی کامرانی نیست
برای صحبت یاران مهربان کریم
خوش است عمر دریغا که جاودانی نیست
چو غنچه بسته دهن خون خور و مخند چو گل
که اعتماد بر این پنج روز فانی نیست
دوام عیش و بقا میوه ایست بس شیرین
ولی چه سود که در باغ زندگانی نیست
مرا تحمل جور زمانه هست ولیک
ز دوست طاقت دوری چنانکه دانی نیست
بیا و از سر جان خیز ورنه رو بنشین
که کار اهل وفا غیر جان فشانی نیست
بهار عمر به وقت خزان رسید حسین
دگر حلاوت نوباوه ی جوانی نیست
جهان پر از غم و امید شادمانی نیست
گل مراد از این آب و گل چه میجوئی
که در ریاض جهان بوی کامرانی نیست
برای صحبت یاران مهربان کریم
خوش است عمر دریغا که جاودانی نیست
چو غنچه بسته دهن خون خور و مخند چو گل
که اعتماد بر این پنج روز فانی نیست
دوام عیش و بقا میوه ایست بس شیرین
ولی چه سود که در باغ زندگانی نیست
مرا تحمل جور زمانه هست ولیک
ز دوست طاقت دوری چنانکه دانی نیست
بیا و از سر جان خیز ورنه رو بنشین
که کار اهل وفا غیر جان فشانی نیست
بهار عمر به وقت خزان رسید حسین
دگر حلاوت نوباوه ی جوانی نیست
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۴
گر پریچهره مه پیکر من باز آید
روشنائی ببصر جان ببدن باز آید
پرتو نور تجلی رسد از جانب طور
نفس رحمت رحمان ز یمن باز آید
از سر طره آن ترک خطائی بمشام
نکهت نافه آهوی ختن باز آید
همه کار من دلسوخته چون زر گردد
اگر آن سنگدل و سیم ذقن باز آید
مردم دیده من درج پر از در دارد
همچو غواص که از بحر بدن باز آید
خوش بود گر ز جفای کاری و بیدادگری
آن بت عشوه ده عهدشکن باز آید
طوطی طبع من از چه دهن نطق ببست
بگشاید اگر آن پسته دهن باز آید
دارم امید که بر رغم حسودان ز سفر
مونس جان حسین ابن حسن باز آید
روشنائی ببصر جان ببدن باز آید
پرتو نور تجلی رسد از جانب طور
نفس رحمت رحمان ز یمن باز آید
از سر طره آن ترک خطائی بمشام
نکهت نافه آهوی ختن باز آید
همه کار من دلسوخته چون زر گردد
اگر آن سنگدل و سیم ذقن باز آید
مردم دیده من درج پر از در دارد
همچو غواص که از بحر بدن باز آید
خوش بود گر ز جفای کاری و بیدادگری
آن بت عشوه ده عهدشکن باز آید
طوطی طبع من از چه دهن نطق ببست
بگشاید اگر آن پسته دهن باز آید
دارم امید که بر رغم حسودان ز سفر
مونس جان حسین ابن حسن باز آید
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۲
دلبر برفت و درد دلم را دوا نکرد
آن شوخ بین که بر من مسکین چه ها نکرد
زان نور چشم، چشم وفا داشتم دریغ
کز عین مردمی نظری سوی ما نکرد
گفتم هزار حاجت جانم روا کند
ناگه روانه گشت و یکی را دوا نکرد
خون دل شکسته ی من بی بهانه ریخت
واندیشه نیز از دیت خون بها نکرد
اینم ز هجر صعب تر آمد که آن صنم
وقت رحیل یاد من مبتلا نکرد
او شاه ملک حسن و جمالست و من گدا
از شه غریب نیست که یاد گدا نکرد
مهر و وفا مجوی حسین از مهی که او
با هیچ کس چو عمر گرامی وفا نکرد
آن شوخ بین که بر من مسکین چه ها نکرد
زان نور چشم، چشم وفا داشتم دریغ
کز عین مردمی نظری سوی ما نکرد
گفتم هزار حاجت جانم روا کند
ناگه روانه گشت و یکی را دوا نکرد
خون دل شکسته ی من بی بهانه ریخت
واندیشه نیز از دیت خون بها نکرد
اینم ز هجر صعب تر آمد که آن صنم
وقت رحیل یاد من مبتلا نکرد
او شاه ملک حسن و جمالست و من گدا
از شه غریب نیست که یاد گدا نکرد
مهر و وفا مجوی حسین از مهی که او
با هیچ کس چو عمر گرامی وفا نکرد
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۷۲
یاری که ز جان دوسترش داشته بودم
وندر دل و جان تخم غمش کاشته بودم
وز بندگی آن شه خوبان زمانه
صد رایت اقبال برافراشته بودم
از بهر شرف خاک قدمهاش چو سرمه
در چشم جهان بین خود انباشته بودم
دامن ز جهان و بر دامان هوایش
از دست دل غمزده نگذاشته بودم
پنداشته بودم که شود مونس جانم
اکنون نه چنانست که پنداشته بودم
انگاشته بودم که شوم محرم رازش
بودست خطا آنچه من انگاشته بودم
بگذاشت مرا همچو حسین و بدلش هم
نگذاشت که آشفته دلی داشته بودم
وندر دل و جان تخم غمش کاشته بودم
وز بندگی آن شه خوبان زمانه
صد رایت اقبال برافراشته بودم
از بهر شرف خاک قدمهاش چو سرمه
در چشم جهان بین خود انباشته بودم
دامن ز جهان و بر دامان هوایش
از دست دل غمزده نگذاشته بودم
پنداشته بودم که شود مونس جانم
اکنون نه چنانست که پنداشته بودم
انگاشته بودم که شوم محرم رازش
بودست خطا آنچه من انگاشته بودم
بگذاشت مرا همچو حسین و بدلش هم
نگذاشت که آشفته دلی داشته بودم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۵۹
ای در اقلیم معانی زده کوس شاهی
بنده امر و مطیع تو ز مه تا ماهی
هر که خاک ره تو تاج سر خود نکند
پیش ارباب معانی بود از بی راهی
هست افکار تو مشاطه ابکار غیوب
که ز اسرار سراپرده غیب آگاهی
خلق دنیا چو طفیلند و توئی حاصل کون
اهل معنی همه خیلند و تو شاهنشاهی
درع حکمت چو بپوشی و درآئی در صف
شیر در بیشه معنی کندت روباهی
آنقدر هست قبول تو در آن در که رسد
هر دم از حکم قضا آنچه تو در میخواهی
از همه فضل و عنایات الهی نه بس است
این سعادت که تو شایسته آن درگاهی
گر بدامان وصالت نرسد نیست عجب
دست امید حسین از جهة کوتاهی
بنده امر و مطیع تو ز مه تا ماهی
هر که خاک ره تو تاج سر خود نکند
پیش ارباب معانی بود از بی راهی
هست افکار تو مشاطه ابکار غیوب
که ز اسرار سراپرده غیب آگاهی
خلق دنیا چو طفیلند و توئی حاصل کون
اهل معنی همه خیلند و تو شاهنشاهی
درع حکمت چو بپوشی و درآئی در صف
شیر در بیشه معنی کندت روباهی
آنقدر هست قبول تو در آن در که رسد
هر دم از حکم قضا آنچه تو در میخواهی
از همه فضل و عنایات الهی نه بس است
این سعادت که تو شایسته آن درگاهی
گر بدامان وصالت نرسد نیست عجب
دست امید حسین از جهة کوتاهی
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۵۶ - آمدن رام در کوه رک مونک
چو در رک مونک کوه آن کوه تمکین
علم بر زد چو سیاح جهان بین
فراشی دی د اندر دامن کوه
کزان گشتی فراموش از دل اندوه
غم و اندیشه ننگ آن زمین بود
نشاط افزای فردوس برین بود
ز نام غم هوایش بود بیزار
که نگشاید ارم بر کافران بار
سوادش باغ رضوان را نمونه
درو گلها شکفته گونه گونه
دران گلگشت جا عابد زنی د ید
کزان باغ خدایی گل همی چید
به وحدانیت حق معترف بود
کنار حوض پنهان معتکف بود
چو گل خندان و سوری نام آن زن
شکفته چون گل سوری به گلشن
دلش دریافت ی در آن غم اندیش
ضیافت را نهاده میوه در پیش
کنار حوض برد و گفت با رام
که ای غمدیده آب ما بیاشام
فزاید در دل و جان بی غمی را
نشاط و سور بخشد ماتمی را
مشو غمگین کنون در هجر دلدار
که نزدیک آمده تدبیر این کار
پی سگریو میمون تیز بشتاب
که او هم گه گهی آید برین آب
توقف کن زمانی جست و جو را
هم اینجا یافت خواهی نیز او را
به حیرت زان جواب حاضر او
که چون دریافت راز خاطر او
سخن معقول شد در خاطر رام
دران گل بوم چندی کرد آرام
علم بر زد چو سیاح جهان بین
فراشی دی د اندر دامن کوه
کزان گشتی فراموش از دل اندوه
غم و اندیشه ننگ آن زمین بود
نشاط افزای فردوس برین بود
ز نام غم هوایش بود بیزار
که نگشاید ارم بر کافران بار
سوادش باغ رضوان را نمونه
درو گلها شکفته گونه گونه
دران گلگشت جا عابد زنی د ید
کزان باغ خدایی گل همی چید
به وحدانیت حق معترف بود
کنار حوض پنهان معتکف بود
چو گل خندان و سوری نام آن زن
شکفته چون گل سوری به گلشن
دلش دریافت ی در آن غم اندیش
ضیافت را نهاده میوه در پیش
کنار حوض برد و گفت با رام
که ای غمدیده آب ما بیاشام
فزاید در دل و جان بی غمی را
نشاط و سور بخشد ماتمی را
مشو غمگین کنون در هجر دلدار
که نزدیک آمده تدبیر این کار
پی سگریو میمون تیز بشتاب
که او هم گه گهی آید برین آب
توقف کن زمانی جست و جو را
هم اینجا یافت خواهی نیز او را
به حیرت زان جواب حاضر او
که چون دریافت راز خاطر او
سخن معقول شد در خاطر رام
دران گل بوم چندی کرد آرام
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۶۰ - بیان کردن سگریو زور بال را
ز زور بال گویم با تو یک حرف
همی کوهی که همرنگ است با برف
ز دیوی مانده مشتی استخوانست
که درمد نظر الوند سانست
به میدان بال انسان دیو را کشت
به ضرب تیغ نه، کز ضرب یکمشت
ز جا این کوه را بال قوی چنگ
به پشت پا در اندازد دو فرسنگ
نجنباند کسی جز بال یا من
به دیو و دام و دد گشته مع ین
تو هم این کوه را از جای بردار
به یک ناوک ب دوز این هفت تا تار
به من این امتحان بنمای حالی
که تا دانم حریف جنگ بالی
ز آه خود به پیکان تیری آموخت
درخت هفت تار از تیر خود دوخت
به کندی تیرش از کوه برین رفت
زمین بشکافت در زیر زمین رفت
به سگر پا بر آورد از سرخاک
نهاده چون دعایش رو به افلاک
اجازت خواه بگشاده زب ان را
بفرما تا شکافم آسمان را
به کوه از پشت پا نه دل بپرداخت
به یک انگشت چ ل فرسخ در انداخت
به زورش کرد سگریو آفرین ها
نموده عزم کسکندا از آنجا
که آید بال چون بر جنگ من رام
به تیری کار او را سازد اتمام
به غار بال نعره زد برادر
بر آمد بال چون شیر دلاور
برادر تاخته بر قصد جانش
به مشتی بال پر خون شد دهانش
ز مشت او برادر رفت از کار
به سرعت باز در شد بال در غار
به میدان خسته از کرده سوی رام
زبان بگشاد تا سرحد به دشنام
مرا بهر چه افکندی به محنت
نبودت گر سر نیروی هم ت
به کشتن دادیم بی موجب اینجا
نکردی سعی در میدان هیجا
به میمون زین سخنها بر نیاشفت
زبان دان رام، درِ معذرت سفت
که ای نادان مزن این طعنه هر دم
کنم خاطر نشانت زان نکردم
مشابه بود با تو بال چندان
که نتوان فرق کرد از هر دو آسا ن
ازان بر زه نماندم تیر تدبیر
مبادا بر تو آید زخم آن تیر
ز بهر امتیاز دوست دشمن
ترا گلدسته اندازم به گردن
چو زین گلها من از وی باز دانم
دگر خصم ترا زنده نمانم
هماندم چیده گلها را ز صحرا
نکو گلدسته ای کرده مهیا
به گل بستن به گردن کردش آگاه
که رفتم خار دامنگیرت از راه
به غار بال سگریو آمده باز
به دشمن بار دیگر داد آواز
به جنگش خواست بال آید دگر بار
نشد راضی زنش تارا به پیکار
که اکنون گشت سگریو از تو مغلوب
همین دم باز آمد، نیست این خوب
همانا بهر ا مدادش کسی هست
که در نیرو بود از تو ز بردست
چنان دانم که کردش رام امداد
برافتاد تو می خواهد ز بنیاد
تو اکنون زین عداوت دل بپرداز
برادر را شریک ملک خود ساز
و یا ترک وطن یکچند بنمای
رود چون رام ازینجا پس تو باز آی
به تنها دشمنت گردد هراسان
به زور از وی ولایت باز بستان
نکو تدبیر دیگر می دهم یاد
بباید پیش رام انگد فرستاد
گهرهایی که کردی جمع چون کان
نثار رام باید کردن از جان
چو راضی گردد از ایث ار گوهر
تو هم رو خدمتش کن چون برادر
ازین هر سه سخن باید یکی کرد
نباید رفت لیکن بهرناورد
نکرده گوش پندی رأی زن بال
دژم رو گشت زان مانع سخن بال
بگفت ای زن مرا دیگر مده پند
زبان ژاژخای خویش بربند
بود تدبیر زن نامردی آموز
محالست این که رو گردانم امروز
زبونی کفر دانم پیش دشمن
اگر جانم رود گو می رو از تن
همی کوهی که همرنگ است با برف
ز دیوی مانده مشتی استخوانست
که درمد نظر الوند سانست
به میدان بال انسان دیو را کشت
به ضرب تیغ نه، کز ضرب یکمشت
ز جا این کوه را بال قوی چنگ
به پشت پا در اندازد دو فرسنگ
نجنباند کسی جز بال یا من
به دیو و دام و دد گشته مع ین
تو هم این کوه را از جای بردار
به یک ناوک ب دوز این هفت تا تار
به من این امتحان بنمای حالی
که تا دانم حریف جنگ بالی
ز آه خود به پیکان تیری آموخت
درخت هفت تار از تیر خود دوخت
به کندی تیرش از کوه برین رفت
زمین بشکافت در زیر زمین رفت
به سگر پا بر آورد از سرخاک
نهاده چون دعایش رو به افلاک
اجازت خواه بگشاده زب ان را
بفرما تا شکافم آسمان را
به کوه از پشت پا نه دل بپرداخت
به یک انگشت چ ل فرسخ در انداخت
به زورش کرد سگریو آفرین ها
نموده عزم کسکندا از آنجا
که آید بال چون بر جنگ من رام
به تیری کار او را سازد اتمام
به غار بال نعره زد برادر
بر آمد بال چون شیر دلاور
برادر تاخته بر قصد جانش
به مشتی بال پر خون شد دهانش
ز مشت او برادر رفت از کار
به سرعت باز در شد بال در غار
به میدان خسته از کرده سوی رام
زبان بگشاد تا سرحد به دشنام
مرا بهر چه افکندی به محنت
نبودت گر سر نیروی هم ت
به کشتن دادیم بی موجب اینجا
نکردی سعی در میدان هیجا
به میمون زین سخنها بر نیاشفت
زبان دان رام، درِ معذرت سفت
که ای نادان مزن این طعنه هر دم
کنم خاطر نشانت زان نکردم
مشابه بود با تو بال چندان
که نتوان فرق کرد از هر دو آسا ن
ازان بر زه نماندم تیر تدبیر
مبادا بر تو آید زخم آن تیر
ز بهر امتیاز دوست دشمن
ترا گلدسته اندازم به گردن
چو زین گلها من از وی باز دانم
دگر خصم ترا زنده نمانم
هماندم چیده گلها را ز صحرا
نکو گلدسته ای کرده مهیا
به گل بستن به گردن کردش آگاه
که رفتم خار دامنگیرت از راه
به غار بال سگریو آمده باز
به دشمن بار دیگر داد آواز
به جنگش خواست بال آید دگر بار
نشد راضی زنش تارا به پیکار
که اکنون گشت سگریو از تو مغلوب
همین دم باز آمد، نیست این خوب
همانا بهر ا مدادش کسی هست
که در نیرو بود از تو ز بردست
چنان دانم که کردش رام امداد
برافتاد تو می خواهد ز بنیاد
تو اکنون زین عداوت دل بپرداز
برادر را شریک ملک خود ساز
و یا ترک وطن یکچند بنمای
رود چون رام ازینجا پس تو باز آی
به تنها دشمنت گردد هراسان
به زور از وی ولایت باز بستان
نکو تدبیر دیگر می دهم یاد
بباید پیش رام انگد فرستاد
گهرهایی که کردی جمع چون کان
نثار رام باید کردن از جان
چو راضی گردد از ایث ار گوهر
تو هم رو خدمتش کن چون برادر
ازین هر سه سخن باید یکی کرد
نباید رفت لیکن بهرناورد
نکرده گوش پندی رأی زن بال
دژم رو گشت زان مانع سخن بال
بگفت ای زن مرا دیگر مده پند
زبان ژاژخای خویش بربند
بود تدبیر زن نامردی آموز
محالست این که رو گردانم امروز
زبونی کفر دانم پیش دشمن
اگر جانم رود گو می رو از تن
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۱۴ - منع کردن زاهد لو و کش را از ریاضت بسیار و دادن او کمانها به دست ایشان و دعا کردن او در حق ایشان
که فرزندان ! شما شهزادگانید
چو من خود را ز درویشان ندانید
به جان بندید دل در افسر و تخت
که درویشی بود کار عجب سخت
نیارد کرد سوزن کار شمشیر
به کَه قانع چو آهوکی شود شیر
نه بازیچه است ترک نعمت و ناز
حواس از آرزوها داشتن باز
شکم را جای لقمه سنگ دادن
هوا را دل به نومیدی نهادن
ز روی نازنینان دیده بستن
ز موی مه جبینان دل شکستن
نظر در دیده جان در تن فشردن
که چون در زندگی بی مرگ مردن
شکستن خارها در چشم پرخواب
ز نغمه ریختن در گوش سیماب
دماغ از بوی گل آشفته ماندن
چمن زار هوس نشکفته ماندن
شما را حق جوانمرد آفریده است
برای تخت و افسر آفرید ه است
چو بی محنت نصیب کس شود گنج
چرا بیهوده باید بردنش رنج
دل طفلان به گفتن کرد ارشاد
به دست هر یکی ، تیر و کمان داد
که این فن بهتر از طاعت شماراست
ریاضت پیشگی زیبنده ماراست
سلاح زاهدان زهد و صلاح است
صلاح پادشاهان از سلاح است
بگیرید این کمانها را ز دستم
که پشت د شمنانتان بر شکستم
دعا کردم که از شست شما تیر
شود همچون دعایم آسمان گیر
خدنگ آن کم از تیر قضا نیست
که مر تیر دعایم را خطا نیست
قدم خم نه خم تان بس کمان است
که کحل از دیده، وسمه ز ابروان است
کمان بگرفته در پایش فتادند
چو ابرو بر سر دیده نهادند
کمان ابرو جوانان کمانها
چو چار ابرو نمایان بی گمانها
کمانها داد و دادش علم آن یاد
چو آدم را شده جبریل استاد
به تیر انداختن ممتاز گشتند
چو ترک غمزه حکم انداز گشتند
به شادی هر دو فارغ دل ز اندوه
همی گشتند صید افکن دران کوه
چو من خود را ز درویشان ندانید
به جان بندید دل در افسر و تخت
که درویشی بود کار عجب سخت
نیارد کرد سوزن کار شمشیر
به کَه قانع چو آهوکی شود شیر
نه بازیچه است ترک نعمت و ناز
حواس از آرزوها داشتن باز
شکم را جای لقمه سنگ دادن
هوا را دل به نومیدی نهادن
ز روی نازنینان دیده بستن
ز موی مه جبینان دل شکستن
نظر در دیده جان در تن فشردن
که چون در زندگی بی مرگ مردن
شکستن خارها در چشم پرخواب
ز نغمه ریختن در گوش سیماب
دماغ از بوی گل آشفته ماندن
چمن زار هوس نشکفته ماندن
شما را حق جوانمرد آفریده است
برای تخت و افسر آفرید ه است
چو بی محنت نصیب کس شود گنج
چرا بیهوده باید بردنش رنج
دل طفلان به گفتن کرد ارشاد
به دست هر یکی ، تیر و کمان داد
که این فن بهتر از طاعت شماراست
ریاضت پیشگی زیبنده ماراست
سلاح زاهدان زهد و صلاح است
صلاح پادشاهان از سلاح است
بگیرید این کمانها را ز دستم
که پشت د شمنانتان بر شکستم
دعا کردم که از شست شما تیر
شود همچون دعایم آسمان گیر
خدنگ آن کم از تیر قضا نیست
که مر تیر دعایم را خطا نیست
قدم خم نه خم تان بس کمان است
که کحل از دیده، وسمه ز ابروان است
کمان بگرفته در پایش فتادند
چو ابرو بر سر دیده نهادند
کمان ابرو جوانان کمانها
چو چار ابرو نمایان بی گمانها
کمانها داد و دادش علم آن یاد
چو آدم را شده جبریل استاد
به تیر انداختن ممتاز گشتند
چو ترک غمزه حکم انداز گشتند
به شادی هر دو فارغ دل ز اندوه
همی گشتند صید افکن دران کوه
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۴ - در بیان آنکه ظاهر آدم محسوس است و مجسم، مقامش هم لایق او باشد محسوس و مجسم و روح را که معنوی است و بیچون مقامش هم معنوی و بیچون باشد. آسمان و زمین خانۀ اجسام است و عالم بیچون که اصل هستیهاست مقام ارواح است پس این عالم آخر باشد و عالم آخرت سرا از آن جهت پیغامبر علیه السلام جسم را مرکب خواند که نفسک مطیتک فارفق بها پس عیسی علیه السلام بر این صورت نرفته باشد بر آسمانی رفته باشد که آن بر این حاکم است و آن آسمان انوار و صفات خداست. و در تقریر آنکه شرط است دوبار زائیدن آدمی را یکی از مادر و بار دیگر از تن و هستی خود. تن مثال بیضه است گوهر آدمی باید که در این بیضه مرغی شود از گرمی عشق و از تن بیرون آید و در جهان جاویدان جان که عالم لامکان است پران شود که اگر مرغ ایمان او از هستی او نزاید حک
مصطفی گفت تن بود مرکب
روح یا عقل کی شود مرکب
مرکبی دان بقول او تن را
در سرای بقا مجو تن را
پس یقین شد که آسمان و زمین
گشت آخر برای نفس مهین
گر تو مرکب نئی از این آخر
بدرآ همچنانکه از یم در
قطره چون گشت در صدف گوهر
کی بماند در آن صدف دیگر
بچۀ مرغ را چو روید پر
شکند بیضه را بر آرد سر
گر بود صعوه ور بود عنقا
فکند بیضه را پرد بسما
چونکه نه ماهه شد بچه ز شکم
بدر آید رهد ز تنگی و غم
ور نیاید برون تو مردهش دان
در شکم یا که نیست خود بچه آن
همچو بادی بود درون جگر
باد را زن گمان ببرده پسر
گر بدی آن پسر زدی خوش سر
اندر این عالم از تن مادر
در جهان بزرگ با پهنا
که شد آراسته ز ارض و سما
بی شمار است کوه و صحراهاش
بی کنار است آب و دریاهاش
ور تو هم حاملی از آن انوار
زین جهان ظلام سر بدر آر
از تن همچو مریم ای جویا
عیسئی زای بی پدر گویا
هین ممان در خودی چو زان کانی
دل بر این تن منه اگر جانی
جنبشت در شکم اگر زولاست
بی گزاف و عبث چو باد هواست
بار دیگر برآ ز جسم جهان
شو روان در جهان عقل و روان
همچو از معدنی که آری خاک
بود آمیخته بنقرۀ پاک
باشد آن نقره اندر او پنهان
خاک چون تن عیان و نقره چو جان
چون برآید زخاک کان نقره
ماند از خاک خوار و بی بهره
بهر نقره است خاک را مقدار
ورنه بی نقره خاک باشد خوار
گرچه آن خاک شد ز کان بیرون
نشود همچو نقره آن موزون
تا نزاید ز خویش بار دگر
ماند آن خاک در خودی ابتر
هیچگونه بکار ناید آن
کی شود چون درم عزیز و روان
یا مثال صدف که از دریا
بدر آید درست ای دانا
تا نزاید از آن صدف گوهر
کی خرندش بنقره و ب ا زر
قیمتش کی شود چنان پیدا
پیش هر پیر و نزد هر برنا
پس رو از خود بزای بار دگر
همچنانکه ز خاک نقره و زر
تا رهی از خطر شوی ایمن
در پناه خدای شو ساکن
چون ملک بر فلک شوی باقی
حقت از خمر جان شود ساقی
خاک کانی چو رفت در آتش
بگدازید و گشت کارش خوش
رست از خواری و عزیز شد آن
خاک بد بسته نقره گشت روان
هم تو گر طالبی در آتش عشق
بگداز اندر کورۀ صدق
تا رهی از حجاب این هستی
تا کنی از می خدا مستی
چون دوبار است شرط زائیدن
یک ز مادر یک از خود ای پر فن
یک بزادن در این جهان غرور
یک شدن زی ظلام تن سوی نور
زادن اولین چو شد حاصل
دردوم کوش تا شوی واصل
جان خود را بیار در ره حق
تا بری از اله درس و سبق
بهرجانی بری هزاران جان
عوض دانۀ دو صد بستان
عوض خار زار گلزاری
عوض پشگ مشگ تاتاری
آن چنان که بپیش آن عالم
همچو چاهی است تنگ و تار شکم
پیش آن ملک و عالم پادار
کاندر آن است مسکن احرار
این جهان تنگتر ز آن چاهست
هرکه زین بو نبرد گمراهست
اینقدر نسبتش نباشد هم
هیچ ماند بشاد کامی غم
شرط صحت مجوی هیچ از رنج
کی دهد بی نوا خبر از گنج
کی بود کور آگه از دیدار
یا ز ذوق سخن در و دیوار
آن جهان چون حیات محض آمد
خاک مرده از او می آشامد
زنده و تازه این جهان همه زوست
ورنه بی نور اوست مرده و پوست
نیست با مرده زنده را نسبت
کو جحیم و کجا بود جنت
آن همه روشنی و عیش و بقاست
وین همه ظلمت و عنا و فناست
حاصل اینست کز خودی بگذر
تا کنی در خدا مدام نظر
پاک شو ار غرور و از هستی
تا که بی جام و می رسد مستی
بی حر تن برآی چون عیسی
بر فلک ها و بگذر از موسی
رخت دل را بر آسمان کش هین
بی حجابی جمال مه را بین
نی بر این آسمان و چرخ کبود
که شد آن هست از بخار و ز دود
بل بر آن آسمان که حاکم اوست
آن چو مغز است و این بود چون پوست
نی سنائی که بد بحکمت فرد
در کتابش بیان این را کرد
کاسمانهاست در ولایت جان
کارفرمای آسمان جهان
پس بر آن آسمان رود دانا
نی بر این چرخ گنبد مینا
فلک الروح مجلس الاحرار
فوقه یسبحون فی الانوار
نظر الحس لا یراه مدا
صورة الجسم حائل ابدا
بصر الحس ناظر الاشباح
نظر العقل شاهد الارواح
فلک الجسم جمرة و دخلن
فلک الروح روضة و جنان
فلک الروح لامکان له
ما جری منه لا زمان له
فلک الدهر فی هواه یدور
یغتدی من ضیائه و ینور
فلک الکون هالک فانی
کل من قال دائم جانی
آسمان صورت است و معنی نیست
آسمان کی مقام اهل هویست
آسمان و زمین که فانی اند
هفتشان پست گشت و هفت بلند
صورت ار شد بلند پست شود
عاقبت جز سوی عدم نرود
قدرتی هست کان بلند از اوست
وین پستی نیازمند از اوست
بی مکان است قدرت یزدان
گرچه اندر مکان شده است روان
در مکانش بحس توان دیدن
بی مکانش شود بجان دیدن
هرکه از حس و از جهت برهید
یار را دید و از خطر بجهید
چون صور پرده اند نی مقصود
پرده را عقل کی کند معبود
پس بر این آسمان نرفت مسیح
او ملیح است رفت سوی ملیح
حق جمیل و جمال منظر او
غیر خوبی نگشت در حور او
بی گمان خوب پیش خوب آید
زشت با زشت هم بیاساید
طیبین سوی طیبات روند
هم خبیثین بجنس خود گروند
یطلب المرء ما یجاش ه
عند تلقائه یؤان س ه
صنف شیئی بصنفه بقوی
حین لقیائه به یروی
اجتماع المیاه و القطرات
جمعها یرتقی یصیر فرات
هکذا النار و الهوا اعلم
کل شیئی بجنسه یفخم
عکس هذا لقاء غیر الجنس
ذاک کاالجن فی هلاک الانس
جنس از جنس میشود افزون
جنس از غیر جنس ناموزون
جنس خود را چو یافت جوینده
گرچه لال است گشت گوینده
لیک دریاب نیک ای دانا
که نه هر جنس در خور است ترا
دو صفت هست در تو چشم گشا
یک ز فرش و یکی ز عرش علا
اهل فرش از سپهر جان دوراند
عرشیان همچو خور پر از نوراند
رو بعرشی گرو کز آن جنسی
سوی جنی مرو اگر انسی
چون دو جنس آمد این گزین به را
ترک که کن چو یافتی مه را
دائماً عاشقان حق را جو
هرچه گوئی همیشه زیشان گو
عشقت از عاشقان شود افزون
چون شدی یارشان شوی موزون
ای برادر بغیر جنس مشین
تا بری ره بسوی منزل دین
روح یا عقل کی شود مرکب
مرکبی دان بقول او تن را
در سرای بقا مجو تن را
پس یقین شد که آسمان و زمین
گشت آخر برای نفس مهین
گر تو مرکب نئی از این آخر
بدرآ همچنانکه از یم در
قطره چون گشت در صدف گوهر
کی بماند در آن صدف دیگر
بچۀ مرغ را چو روید پر
شکند بیضه را بر آرد سر
گر بود صعوه ور بود عنقا
فکند بیضه را پرد بسما
چونکه نه ماهه شد بچه ز شکم
بدر آید رهد ز تنگی و غم
ور نیاید برون تو مردهش دان
در شکم یا که نیست خود بچه آن
همچو بادی بود درون جگر
باد را زن گمان ببرده پسر
گر بدی آن پسر زدی خوش سر
اندر این عالم از تن مادر
در جهان بزرگ با پهنا
که شد آراسته ز ارض و سما
بی شمار است کوه و صحراهاش
بی کنار است آب و دریاهاش
ور تو هم حاملی از آن انوار
زین جهان ظلام سر بدر آر
از تن همچو مریم ای جویا
عیسئی زای بی پدر گویا
هین ممان در خودی چو زان کانی
دل بر این تن منه اگر جانی
جنبشت در شکم اگر زولاست
بی گزاف و عبث چو باد هواست
بار دیگر برآ ز جسم جهان
شو روان در جهان عقل و روان
همچو از معدنی که آری خاک
بود آمیخته بنقرۀ پاک
باشد آن نقره اندر او پنهان
خاک چون تن عیان و نقره چو جان
چون برآید زخاک کان نقره
ماند از خاک خوار و بی بهره
بهر نقره است خاک را مقدار
ورنه بی نقره خاک باشد خوار
گرچه آن خاک شد ز کان بیرون
نشود همچو نقره آن موزون
تا نزاید ز خویش بار دگر
ماند آن خاک در خودی ابتر
هیچگونه بکار ناید آن
کی شود چون درم عزیز و روان
یا مثال صدف که از دریا
بدر آید درست ای دانا
تا نزاید از آن صدف گوهر
کی خرندش بنقره و ب ا زر
قیمتش کی شود چنان پیدا
پیش هر پیر و نزد هر برنا
پس رو از خود بزای بار دگر
همچنانکه ز خاک نقره و زر
تا رهی از خطر شوی ایمن
در پناه خدای شو ساکن
چون ملک بر فلک شوی باقی
حقت از خمر جان شود ساقی
خاک کانی چو رفت در آتش
بگدازید و گشت کارش خوش
رست از خواری و عزیز شد آن
خاک بد بسته نقره گشت روان
هم تو گر طالبی در آتش عشق
بگداز اندر کورۀ صدق
تا رهی از حجاب این هستی
تا کنی از می خدا مستی
چون دوبار است شرط زائیدن
یک ز مادر یک از خود ای پر فن
یک بزادن در این جهان غرور
یک شدن زی ظلام تن سوی نور
زادن اولین چو شد حاصل
دردوم کوش تا شوی واصل
جان خود را بیار در ره حق
تا بری از اله درس و سبق
بهرجانی بری هزاران جان
عوض دانۀ دو صد بستان
عوض خار زار گلزاری
عوض پشگ مشگ تاتاری
آن چنان که بپیش آن عالم
همچو چاهی است تنگ و تار شکم
پیش آن ملک و عالم پادار
کاندر آن است مسکن احرار
این جهان تنگتر ز آن چاهست
هرکه زین بو نبرد گمراهست
اینقدر نسبتش نباشد هم
هیچ ماند بشاد کامی غم
شرط صحت مجوی هیچ از رنج
کی دهد بی نوا خبر از گنج
کی بود کور آگه از دیدار
یا ز ذوق سخن در و دیوار
آن جهان چون حیات محض آمد
خاک مرده از او می آشامد
زنده و تازه این جهان همه زوست
ورنه بی نور اوست مرده و پوست
نیست با مرده زنده را نسبت
کو جحیم و کجا بود جنت
آن همه روشنی و عیش و بقاست
وین همه ظلمت و عنا و فناست
حاصل اینست کز خودی بگذر
تا کنی در خدا مدام نظر
پاک شو ار غرور و از هستی
تا که بی جام و می رسد مستی
بی حر تن برآی چون عیسی
بر فلک ها و بگذر از موسی
رخت دل را بر آسمان کش هین
بی حجابی جمال مه را بین
نی بر این آسمان و چرخ کبود
که شد آن هست از بخار و ز دود
بل بر آن آسمان که حاکم اوست
آن چو مغز است و این بود چون پوست
نی سنائی که بد بحکمت فرد
در کتابش بیان این را کرد
کاسمانهاست در ولایت جان
کارفرمای آسمان جهان
پس بر آن آسمان رود دانا
نی بر این چرخ گنبد مینا
فلک الروح مجلس الاحرار
فوقه یسبحون فی الانوار
نظر الحس لا یراه مدا
صورة الجسم حائل ابدا
بصر الحس ناظر الاشباح
نظر العقل شاهد الارواح
فلک الجسم جمرة و دخلن
فلک الروح روضة و جنان
فلک الروح لامکان له
ما جری منه لا زمان له
فلک الدهر فی هواه یدور
یغتدی من ضیائه و ینور
فلک الکون هالک فانی
کل من قال دائم جانی
آسمان صورت است و معنی نیست
آسمان کی مقام اهل هویست
آسمان و زمین که فانی اند
هفتشان پست گشت و هفت بلند
صورت ار شد بلند پست شود
عاقبت جز سوی عدم نرود
قدرتی هست کان بلند از اوست
وین پستی نیازمند از اوست
بی مکان است قدرت یزدان
گرچه اندر مکان شده است روان
در مکانش بحس توان دیدن
بی مکانش شود بجان دیدن
هرکه از حس و از جهت برهید
یار را دید و از خطر بجهید
چون صور پرده اند نی مقصود
پرده را عقل کی کند معبود
پس بر این آسمان نرفت مسیح
او ملیح است رفت سوی ملیح
حق جمیل و جمال منظر او
غیر خوبی نگشت در حور او
بی گمان خوب پیش خوب آید
زشت با زشت هم بیاساید
طیبین سوی طیبات روند
هم خبیثین بجنس خود گروند
یطلب المرء ما یجاش ه
عند تلقائه یؤان س ه
صنف شیئی بصنفه بقوی
حین لقیائه به یروی
اجتماع المیاه و القطرات
جمعها یرتقی یصیر فرات
هکذا النار و الهوا اعلم
کل شیئی بجنسه یفخم
عکس هذا لقاء غیر الجنس
ذاک کاالجن فی هلاک الانس
جنس از جنس میشود افزون
جنس از غیر جنس ناموزون
جنس خود را چو یافت جوینده
گرچه لال است گشت گوینده
لیک دریاب نیک ای دانا
که نه هر جنس در خور است ترا
دو صفت هست در تو چشم گشا
یک ز فرش و یکی ز عرش علا
اهل فرش از سپهر جان دوراند
عرشیان همچو خور پر از نوراند
رو بعرشی گرو کز آن جنسی
سوی جنی مرو اگر انسی
چون دو جنس آمد این گزین به را
ترک که کن چو یافتی مه را
دائماً عاشقان حق را جو
هرچه گوئی همیشه زیشان گو
عشقت از عاشقان شود افزون
چون شدی یارشان شوی موزون
ای برادر بغیر جنس مشین
تا بری ره بسوی منزل دین
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۵ - در بیان آنکه حق تعالی خلق را از ظلمت آفرید و مراد از ظلمت آب و گل است که حیوانیست و بخواب وخور میزید نور خود را بر آن ظلمت نثار کرد که ان اللّه تعالی خلق الخلق فی ظلمة ثم رش علیهم من نوره و در تقریر آنکه حق تعالی چون آدمی را آفرید قابلیت آنش دادکه او را بشناسد پس از هر صفت بی پایان خود اندک اندک در او تعبیه کرد تا از این اندک آن بسیار و بینهایت را تواند فهم کردن چنانکه از مشتی گندم انباری را و از کوزۀ آب جوئی را اندکی بینائی داد شود که همه بینائی چه چیز است و همچنین شنوائی و دانائی و قدرت الی ما نهایه همچون عطاری که از انبارهای بسیار اندک در طبلهها کند و بدکان آورد همچون حنا و عود و شکر و غیر آن تا آن طبلهها انموذج انبارها باشد از این روی میفرماید که و مااوتیتم من العلم الا قلیلا
خلق را چو ساخت در ظلمت
نورشان ریخت بر سر از رحمت
نور خود را نثار بر سرشان
کرد تا شد لقاش در خورشان
کرد ترکیب جسم را ز چهار
ایزد از خاک و باد و آب و ز نار
دل و جان را ز بحر معنی کرد
بعد از آن اندرون جسم آورد
اندر ایشان نهاد گوهرها
از صفات قدیم و علم و سنا
قهر و لطف و جفا و حلم و وفا
بیحد و بیشمار از آن دریا
تا تو در خود صفات او ببینی
وز صفتهاش ذات او بینی
همچو عطار کو ز هر انبار
آورد در دکان و در بازار
از حنا و ز عود و از شکر
از گلاب و ز مشگ و از عنبر
اندکی آورد نه بسیار او
همه را ناورد بیکبار او
باشد انبارها ورا بسیار
پر و در هر یکی دو صد خروار
نهد از هر یکی بطبلۀ خود
قدر هر طبله ای بکلبه برد
گر چه در طبله ها بود اندک
عاقلی زین بداند آن بیشک
هست دکان حق تن انسان
اندرونش صفات الرحمن
پس تو در خود ببین صفات خدا
گرچه اندک بود بدان ز صفا
تا چسان است آن صفات منیر
سیر کن زین قلیل سوی کثیر
نی ز یک کوزه آب ای عطشان
میشوی واقف از فرات روان
هم ز یک دو مویز ای برنا
میشوی بر ت ما م آن دانا
همچنین گندم و حبوب دگر
اندکش میکند ز جمله خبر
در نبی آنچه گفت اوتیتم
هست اندک چو قطره از قلزم
علم من بیحد است اندک از آن
بشما دادم از برای نشان
تا از آن اندکی بدانیدم
از سر اطلاع خوانیدم
هست اسمای من سمیع و بصیر
عالم و عادل و غفور و خبیر
بنگر در خود این همه اوصاف
تا شناسی مرا و گردی صاف
خود صفاتم اگرچه بیحد است
آن صفات قلیل از آن عد است
زین توانی شدن بر آن عالم
پس تو از خود مرا بدان عالم
گرچه زان بحرهای بی پایان
گه صفات منند در دو جهان
اندکی داده ام از آن بتو من
صبر کن اندر آن بعلم و ب ف ن
تا ببینی چگونه متصل است
با صفاتت صفات من ز الست
هیچوقتی نبوده است جدا
از صفاتت صفات من بخود آ
آنچنان کافتاب در خانه
میزند روشنیش در خانه
گرچه در خانه تابشش اندک
اوفتد قدر روزن هر یک
نبود تاب از آفتاب جدا
نیست پوشیده هست این پیدا
همچنان دان صفات حق را تو
متصل کژ مخوان ورق را تو
زین سبب گفت حق که آدم را
آفریدیم ما بصورت ما
همچو آن طبله ها که در دکان
سر انبارها کنند بیان
نی دکان گشت صورت انبار
گرچه انبار بیحد است و کنار
زین صفات قلیل روسوی اصل
مکن اندر میان هر دو فصل
لیک اینجا دقیقه ایست بدان
سر بنه تا شود بر تو عیان
جز صفات خدا صفات دگر
متصل نیست همچو نور بخور
جزوش از کل خود جداست بدان
گرچه جزوش چو کل بود یکسان
مشت گندم نه دور از انبار است
اندکش گرچه عین بسیار است
گشت از کل جدا بصورت آن
گرچه عین وی است ای ره دان
هست بسیار این مثال و نظیر
فکر کن تا شوی تمام خبیر
دل بحق ده اگر دلی داری
چون از او میرسد ترا یاری
عمر و هستی و صحتت همه زوست
آب حوض درون توزان جوست
چون زجوی وئی بجوی او را
سوی بیسوی رو بهل سورا
مرغ آبی بسوی آب رود
مرغ خاکی سوی تراب رود
دل بیدار از زمین و سما
گذرد خوش رود سوی بالا
جان بیجا کجا گزیند جا
لانۀ پشه کی سزد بهما
آسمان و زمین بود زندان
جان آراد کی گزیند آن
روح را آسمان جناب حق است
مستیش دائم از شراب حق است
قطرۀ نور آنچنان دریا
چون از آنجاست هم رود آنجا
آب دریا بهر کجا که بود
بیگمان سوی اصل خویش رود
چون ولی را خلاصه آن نور است
کی از آن نور جان او دور است
آسمانش یقین بود آن نور
می نگردد ز غیر آن مسرور
پس بر این آسمان مدان او را
جنس آن نیست چون رود آنجا
آ سمان صورتست و جان معنی
سوی معنی رود روان معنی
جز که بر نور نور ن ن شیند
دیو هرگز بحور ننشید
موج دریا رود سوی دریا
گ رد گردد ز باد در صحرا
آب را باد سوی آب برد
خاک را جانب تراب برد
فرعها سوی اصل خویش روند
زانکه اجزا ب کل خود گروند
جزو جنت رود بسوی نعیم
جز ودوزخ رود بسوی جحیم
نورشان ریخت بر سر از رحمت
نور خود را نثار بر سرشان
کرد تا شد لقاش در خورشان
کرد ترکیب جسم را ز چهار
ایزد از خاک و باد و آب و ز نار
دل و جان را ز بحر معنی کرد
بعد از آن اندرون جسم آورد
اندر ایشان نهاد گوهرها
از صفات قدیم و علم و سنا
قهر و لطف و جفا و حلم و وفا
بیحد و بیشمار از آن دریا
تا تو در خود صفات او ببینی
وز صفتهاش ذات او بینی
همچو عطار کو ز هر انبار
آورد در دکان و در بازار
از حنا و ز عود و از شکر
از گلاب و ز مشگ و از عنبر
اندکی آورد نه بسیار او
همه را ناورد بیکبار او
باشد انبارها ورا بسیار
پر و در هر یکی دو صد خروار
نهد از هر یکی بطبلۀ خود
قدر هر طبله ای بکلبه برد
گر چه در طبله ها بود اندک
عاقلی زین بداند آن بیشک
هست دکان حق تن انسان
اندرونش صفات الرحمن
پس تو در خود ببین صفات خدا
گرچه اندک بود بدان ز صفا
تا چسان است آن صفات منیر
سیر کن زین قلیل سوی کثیر
نی ز یک کوزه آب ای عطشان
میشوی واقف از فرات روان
هم ز یک دو مویز ای برنا
میشوی بر ت ما م آن دانا
همچنین گندم و حبوب دگر
اندکش میکند ز جمله خبر
در نبی آنچه گفت اوتیتم
هست اندک چو قطره از قلزم
علم من بیحد است اندک از آن
بشما دادم از برای نشان
تا از آن اندکی بدانیدم
از سر اطلاع خوانیدم
هست اسمای من سمیع و بصیر
عالم و عادل و غفور و خبیر
بنگر در خود این همه اوصاف
تا شناسی مرا و گردی صاف
خود صفاتم اگرچه بیحد است
آن صفات قلیل از آن عد است
زین توانی شدن بر آن عالم
پس تو از خود مرا بدان عالم
گرچه زان بحرهای بی پایان
گه صفات منند در دو جهان
اندکی داده ام از آن بتو من
صبر کن اندر آن بعلم و ب ف ن
تا ببینی چگونه متصل است
با صفاتت صفات من ز الست
هیچوقتی نبوده است جدا
از صفاتت صفات من بخود آ
آنچنان کافتاب در خانه
میزند روشنیش در خانه
گرچه در خانه تابشش اندک
اوفتد قدر روزن هر یک
نبود تاب از آفتاب جدا
نیست پوشیده هست این پیدا
همچنان دان صفات حق را تو
متصل کژ مخوان ورق را تو
زین سبب گفت حق که آدم را
آفریدیم ما بصورت ما
همچو آن طبله ها که در دکان
سر انبارها کنند بیان
نی دکان گشت صورت انبار
گرچه انبار بیحد است و کنار
زین صفات قلیل روسوی اصل
مکن اندر میان هر دو فصل
لیک اینجا دقیقه ایست بدان
سر بنه تا شود بر تو عیان
جز صفات خدا صفات دگر
متصل نیست همچو نور بخور
جزوش از کل خود جداست بدان
گرچه جزوش چو کل بود یکسان
مشت گندم نه دور از انبار است
اندکش گرچه عین بسیار است
گشت از کل جدا بصورت آن
گرچه عین وی است ای ره دان
هست بسیار این مثال و نظیر
فکر کن تا شوی تمام خبیر
دل بحق ده اگر دلی داری
چون از او میرسد ترا یاری
عمر و هستی و صحتت همه زوست
آب حوض درون توزان جوست
چون زجوی وئی بجوی او را
سوی بیسوی رو بهل سورا
مرغ آبی بسوی آب رود
مرغ خاکی سوی تراب رود
دل بیدار از زمین و سما
گذرد خوش رود سوی بالا
جان بیجا کجا گزیند جا
لانۀ پشه کی سزد بهما
آسمان و زمین بود زندان
جان آراد کی گزیند آن
روح را آسمان جناب حق است
مستیش دائم از شراب حق است
قطرۀ نور آنچنان دریا
چون از آنجاست هم رود آنجا
آب دریا بهر کجا که بود
بیگمان سوی اصل خویش رود
چون ولی را خلاصه آن نور است
کی از آن نور جان او دور است
آسمانش یقین بود آن نور
می نگردد ز غیر آن مسرور
پس بر این آسمان مدان او را
جنس آن نیست چون رود آنجا
آ سمان صورتست و جان معنی
سوی معنی رود روان معنی
جز که بر نور نور ن ن شیند
دیو هرگز بحور ننشید
موج دریا رود سوی دریا
گ رد گردد ز باد در صحرا
آب را باد سوی آب برد
خاک را جانب تراب برد
فرعها سوی اصل خویش روند
زانکه اجزا ب کل خود گروند
جزو جنت رود بسوی نعیم
جز ودوزخ رود بسوی جحیم
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۲۵ - دربیان آنکه چون خدا خواهد که قومی را هلاک کند خصمان را در نظر ایشان خوار و بیمقدار و اندک نماید اگرچه بسیار و بیشمار باشند و یقللکم فی اعینهم لیقضی الله امراً کان مفعولا
آن شنیدی که قوم بد طالع
بر سر بام مسجد جامع
در یکی قلعه ای نشسته بدند
گرچه آن قلعه بود سخت بلند
گرد قلعه ز هر طرف تاتار
آن گره را گرفته بد بحصار
بر سر بام نیز قوم از بیم
راست کردند منجنیق عظیم
میکشیدند سنگ بر تاتار
باز میگشت سنگشان هر بار
بر سر خانه شان همی افتاد
جمله را میفکند از بنیاد
پس یکی گفتشان ز اهل خرد
با چنین جنگ سر کسی نبرد
باژگون سنگ برشماست روان
یک نرفته از آن سوی خصمان
طالع خصمتان قوی است بسعد
بانگ از چه همیزنید چو رعد
چون خدایار آن گروه شده است
کمترین کاهشان چو کوه شده است
نشنیدی که مرغک بابیل
ک شت با سنگ خرد خود صد پیل
سنگک کوچکی ز منقارش
کمتر از فندقیست مقدارش
چون زدی بر سر چنان لشکر
کشته گشتی امیر و هم چاکر
ای خنک آنکه حق بود یارش
گرم باشد همیشه بازارش
اندک از حق بنفع بسیار است
پیش آن ذره خور قوی خوار است
یک تنه هر رسول بر عالم
زود شد پادشاه در عالم
هر یکی بر هزار غالب شد
چون خدا را بصدق طالب شد
همه عالم زبون او گشته
هرکه از او سر کشید شد کشته
تا بدانی عنایت است بکار
نه دلیری و لشکر بسیار
راست گفت آن صحابی سرور
بروایت ز قول پیغمبر
هر که برد از عنایت حق بو
گربه و شیر یک بود براو
یک درم نزد او و یک دینار
هم یکی باشد ای پسر هشدار
حق چو در یک درم نهد برکت
از زر آن بیشتر دهد برکت
ور از آن زر ستاند او برکت
نکند کار یک درم بصفت
گربه را برتو حق چو بگمارد
کندت پاره زنده نگذارد
ور نخواهد ز شیر برتو گزند
نگزد گر ب ب ندیش بکمند
چون خدا گ ر به را دهد نصرت
غالب آید ز شیر در قدرت
نی ز یک پشه کشته شد نمرود
هیچ لشکر نکرد او را سود
صد هزاران خدا چنین بنمود
گمرهان را بجز عمی نفزود
بر سر بام مسجد جامع
در یکی قلعه ای نشسته بدند
گرچه آن قلعه بود سخت بلند
گرد قلعه ز هر طرف تاتار
آن گره را گرفته بد بحصار
بر سر بام نیز قوم از بیم
راست کردند منجنیق عظیم
میکشیدند سنگ بر تاتار
باز میگشت سنگشان هر بار
بر سر خانه شان همی افتاد
جمله را میفکند از بنیاد
پس یکی گفتشان ز اهل خرد
با چنین جنگ سر کسی نبرد
باژگون سنگ برشماست روان
یک نرفته از آن سوی خصمان
طالع خصمتان قوی است بسعد
بانگ از چه همیزنید چو رعد
چون خدایار آن گروه شده است
کمترین کاهشان چو کوه شده است
نشنیدی که مرغک بابیل
ک شت با سنگ خرد خود صد پیل
سنگک کوچکی ز منقارش
کمتر از فندقیست مقدارش
چون زدی بر سر چنان لشکر
کشته گشتی امیر و هم چاکر
ای خنک آنکه حق بود یارش
گرم باشد همیشه بازارش
اندک از حق بنفع بسیار است
پیش آن ذره خور قوی خوار است
یک تنه هر رسول بر عالم
زود شد پادشاه در عالم
هر یکی بر هزار غالب شد
چون خدا را بصدق طالب شد
همه عالم زبون او گشته
هرکه از او سر کشید شد کشته
تا بدانی عنایت است بکار
نه دلیری و لشکر بسیار
راست گفت آن صحابی سرور
بروایت ز قول پیغمبر
هر که برد از عنایت حق بو
گربه و شیر یک بود براو
یک درم نزد او و یک دینار
هم یکی باشد ای پسر هشدار
حق چو در یک درم نهد برکت
از زر آن بیشتر دهد برکت
ور از آن زر ستاند او برکت
نکند کار یک درم بصفت
گربه را برتو حق چو بگمارد
کندت پاره زنده نگذارد
ور نخواهد ز شیر برتو گزند
نگزد گر ب ب ندیش بکمند
چون خدا گ ر به را دهد نصرت
غالب آید ز شیر در قدرت
نی ز یک پشه کشته شد نمرود
هیچ لشکر نکرد او را سود
صد هزاران خدا چنین بنمود
گمرهان را بجز عمی نفزود
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۳۰ - باز گستاخی و حسد کردن مریدان بعد از آنکه توبه و استغفار کرده بودند
باز شیطان بصورتی دیگر
زد در ایشان کدورتی دیگر
بعد چندین صفا و کشف عطا
بعد چندین عروج سوی علا
مکر شیطان ببین که چونشان باز
کرد بیزار از نمازو نیاز
رخت اعمال جمله را دزدید
هر یکی زاعتقاد بر گردید
بازگشتند همچو اول بار
می و مستی گذشت و ماند خمار
روشنی شد بدل بتاریکی
صحت تن برنج باریکی
چشم زخمی رسید از غیرت
تا شود جمله خلق را عبرت
تا که خایف بوند در ره دین
نشوند ایمن از ابلیس لعین
تکیه بر زهد و بر عمل نکنند
شادمانی بهر امل نکنند
گرچه گردند از عمل دریا
جمله باشند خایف و جویا
عاجزانه روند این ره را
نهلند از کف خود آگه را
هیچ بی پیشوا قدم ننهند
دامنش را ز دست خود ندهند
گرچه آن خمرشان کند مسرور
نشوند از بله بدان مغرور
حال آن جمع یادشان آید
ترسشان هر نفس بیفزاید
گر رسدشان ز حق هزار عطا
نشوند ایمن از کمین قضا
قوت و زور زارشان دارد
در عبادت بکارشان دارد
در تنعم کنند مسکینی
گاه شادی و عیش غمگینی
زان چنان چشم زخم روز و شبان
ترس ترسان بوند ناله کنان
هله ای زاهدان شب بیدار
هله ای عالمان خوش رفتار
هل ای رهروان ز پیر و فتی
هله ای صادقان بی همتا
هله ای بندگان آن حضرت
هله ای طالبان آن دولت
هله آنها که که از جهان رستید
از چنین دام بی امان جستید
هله آنها که پاک بازانید
هر یکی در شکار بازانید
هله آنها که فارغ از خلقید
شده قانع بکهنۀ دلقید
هله آنها که بی خورش سیرید
در چنین بیشه هر یکی شیرید
هله آنها که بر شما آتش
همچو گل شد لطیف و تازه و خوش
هله آنها که بر شما طوفان
گشت چون جسر تا روید بر آن
هله آنها که بر هوا رفتید
سبک ار چه بتن قوی زفتید
ترس ترسان روید این ره را
تا ببینید روی آن شه را
دشمن جانتان چو شیطان است
نبود ایمن آنکه ان س ان است
دشمن خرد نیست زو ترسید
مکر او را ز رهروان پرسید
صدهزاران هزار چون ما را
قصد کرد از برای یغما را
همچو آدم که اصل و بابا بود
جد هر مؤمنی و ترسا بود
انبیا و اولیا ز پشت وی اند
گرچه از مصر و از عراق وری اند
مقتدا و خلیفۀ یزدان
هر فرشته اش سجود کرده ز جان
با چنین آدم علیم صفی
با چنین پیشوا و یار وفی
مکرها کرد و عاقبت او را
کرد بیرون ز جنة المأوی
از کمین نقل نقل کرد از عهد
گندمی را نمود بیش از شهد
دام ر ا زیر دانه پنهان کرد
تا ورا صید همچو مرغان کرد
با تو مسکین که کم ز عصفوری
چه کند فکر کن چه مغروری
دشمن آدم است بچگانش
کو کسی کو نشد پریانش
باز چون شمس دین بدانس ت این
که شدند آن گروه پ ر از کین
آن محبت برفت از دلشان
باز شد دل زبون آن گلشان
عقلشان شد اسیر نفس و هوی
مؤمنان گشته از هوا ترسا
ن فسهای خبیث جوشیدند
باز در قلع شاه کوشیدند
گفت شه با ول د که دیدی باز
چون شدند از شقا همه دمساز
که مرا از حضور مولانا
که چو او نیست هادی و دانا
فکنندم جدا و دور کنند
بعد من جملگان سرور کنند
خواهم این بار آنچنان رفتن
که نداند کسی کجایم من
همه گردند در طلب عاجز
ندهد کس نشان ز من هرگز
سالها بگذرد چنین بسیار
کس نیاید ز گرد من آثار
چون کشانم دراز گویند این
که ورا دشمنی بکشت یقین
چند بار این سخن مکرر کرد
بهر تأکید را مقرر کرد
زد در ایشان کدورتی دیگر
بعد چندین صفا و کشف عطا
بعد چندین عروج سوی علا
مکر شیطان ببین که چونشان باز
کرد بیزار از نمازو نیاز
رخت اعمال جمله را دزدید
هر یکی زاعتقاد بر گردید
بازگشتند همچو اول بار
می و مستی گذشت و ماند خمار
روشنی شد بدل بتاریکی
صحت تن برنج باریکی
چشم زخمی رسید از غیرت
تا شود جمله خلق را عبرت
تا که خایف بوند در ره دین
نشوند ایمن از ابلیس لعین
تکیه بر زهد و بر عمل نکنند
شادمانی بهر امل نکنند
گرچه گردند از عمل دریا
جمله باشند خایف و جویا
عاجزانه روند این ره را
نهلند از کف خود آگه را
هیچ بی پیشوا قدم ننهند
دامنش را ز دست خود ندهند
گرچه آن خمرشان کند مسرور
نشوند از بله بدان مغرور
حال آن جمع یادشان آید
ترسشان هر نفس بیفزاید
گر رسدشان ز حق هزار عطا
نشوند ایمن از کمین قضا
قوت و زور زارشان دارد
در عبادت بکارشان دارد
در تنعم کنند مسکینی
گاه شادی و عیش غمگینی
زان چنان چشم زخم روز و شبان
ترس ترسان بوند ناله کنان
هله ای زاهدان شب بیدار
هله ای عالمان خوش رفتار
هل ای رهروان ز پیر و فتی
هله ای صادقان بی همتا
هله ای بندگان آن حضرت
هله ای طالبان آن دولت
هله آنها که که از جهان رستید
از چنین دام بی امان جستید
هله آنها که پاک بازانید
هر یکی در شکار بازانید
هله آنها که فارغ از خلقید
شده قانع بکهنۀ دلقید
هله آنها که بی خورش سیرید
در چنین بیشه هر یکی شیرید
هله آنها که بر شما آتش
همچو گل شد لطیف و تازه و خوش
هله آنها که بر شما طوفان
گشت چون جسر تا روید بر آن
هله آنها که بر هوا رفتید
سبک ار چه بتن قوی زفتید
ترس ترسان روید این ره را
تا ببینید روی آن شه را
دشمن جانتان چو شیطان است
نبود ایمن آنکه ان س ان است
دشمن خرد نیست زو ترسید
مکر او را ز رهروان پرسید
صدهزاران هزار چون ما را
قصد کرد از برای یغما را
همچو آدم که اصل و بابا بود
جد هر مؤمنی و ترسا بود
انبیا و اولیا ز پشت وی اند
گرچه از مصر و از عراق وری اند
مقتدا و خلیفۀ یزدان
هر فرشته اش سجود کرده ز جان
با چنین آدم علیم صفی
با چنین پیشوا و یار وفی
مکرها کرد و عاقبت او را
کرد بیرون ز جنة المأوی
از کمین نقل نقل کرد از عهد
گندمی را نمود بیش از شهد
دام ر ا زیر دانه پنهان کرد
تا ورا صید همچو مرغان کرد
با تو مسکین که کم ز عصفوری
چه کند فکر کن چه مغروری
دشمن آدم است بچگانش
کو کسی کو نشد پریانش
باز چون شمس دین بدانس ت این
که شدند آن گروه پ ر از کین
آن محبت برفت از دلشان
باز شد دل زبون آن گلشان
عقلشان شد اسیر نفس و هوی
مؤمنان گشته از هوا ترسا
ن فسهای خبیث جوشیدند
باز در قلع شاه کوشیدند
گفت شه با ول د که دیدی باز
چون شدند از شقا همه دمساز
که مرا از حضور مولانا
که چو او نیست هادی و دانا
فکنندم جدا و دور کنند
بعد من جملگان سرور کنند
خواهم این بار آنچنان رفتن
که نداند کسی کجایم من
همه گردند در طلب عاجز
ندهد کس نشان ز من هرگز
سالها بگذرد چنین بسیار
کس نیاید ز گرد من آثار
چون کشانم دراز گویند این
که ورا دشمنی بکشت یقین
چند بار این سخن مکرر کرد
بهر تأکید را مقرر کرد
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۳۹ - بازآمدن مولانا قدسنا الله بسره العزیز دویم بار بقونیه از طلب شمس الدین تبریزی عظم الله ذکره
بعد از آن بازگشت جانب روم
تا زند بر چنین شیر رقوم
سرزد از چرخ روح آن خورشید
تاسها را کند پر از ناهید
گفت چون من ویم چه میجویم
عین اویم کنون زخود گویم
وصف حسنش که میفزودم من
خود همان حسن و لطف بودم من
خویش را بوده ام یقین جویان
همچو شیره درون خم جوشان
شیره از بهر کس نمیجوشد
در پی حسن خویش میکوشد
زانکه آن حسن در وی است نهان
میکند جهد تا نماید آن
مرتضی بهر آن چنین فرمود
گوهر نفس را چو می بستود
هر که دانت خود خدا دانست
هرچه گفتند انبیا دانست
نرسی اندر این بقیل و بقال
سر این بازجوی از ره حال
این بتبدیل نفس اماره است
تا شود ماه آنچه استاره است
چونکه گردد ز خود تمام آگه
عرف ربه شود آنگه
همچو مس کان ز کیمیا شد زر
یا چو قطره که شد زیم گوهر
یا چو غوره که شد تمام انگور
یا چو نطفه که شد بصورت حور
یا مثال هلال کان شد بدر
یا چو عامی که شد ز دانش حبر
چون ترقی کند چنین در خویش
پس شود پیش و بگذرد در پیش
فضل حق نیک بعد از آن داند
مرکب شکر را ز جان راند
لایق بخشش است شکر بدان
باقیش را ز لوح دل برخوان
بی چنین حال اگر کند دعوی
دانکه دعوی اوست بیمعنی
آنچنانکه بگفت مولانا
در بیان چنین سرای دانا
هرکه او از سماع مست نشد
وز خوشی و طرب ز دست نشد
منکرش دان اگرچه کرد اق رار
سخنش را بیکجوی مشمار
معنی دیگر این بود ای جان
هست نوری درون دل پنهان
که نباشد جدا ز ذات خدا
همچو نور خور از خور ای برنا
چیزها را بدان کند تمییز
نشود زو نهان بعالم چیز
اینچنین نور دروی است مدام
غافل از وی همیشه جاهل و خام
نور خود را چو بیند آن جویا
دیده باشد خدای را پیدا
معنی دیگر آن بود که ولی
هست از معرفت غنی و ملی
ذات او سر بسر همه نور است
زینت جنت است و هم حور است
مظهر حق وی است در عالم
پادشاه و خلیفه چون آدم
سجده گاه ملک شده قدمش
میدمد نور کبریا ز دمش
دانش اوست دانش یزدان
هیچ منگر بخویش او را دان
دایم او را ببین مبین غیری
تا شود سوی حق ترا سیری
شیخ خود را چو آ ن صفادانی
بی حجابی خدای را دانی
دانش حق شود ترا مقدور
بی ظلامی شود سراسر نور
هست اسرار حق عظیم نغول
گشت آن را نفوس خلق حمول
یک از آن این بود نکو بشنو
تا که کشفت شود از این سر نو
تا زند بر چنین شیر رقوم
سرزد از چرخ روح آن خورشید
تاسها را کند پر از ناهید
گفت چون من ویم چه میجویم
عین اویم کنون زخود گویم
وصف حسنش که میفزودم من
خود همان حسن و لطف بودم من
خویش را بوده ام یقین جویان
همچو شیره درون خم جوشان
شیره از بهر کس نمیجوشد
در پی حسن خویش میکوشد
زانکه آن حسن در وی است نهان
میکند جهد تا نماید آن
مرتضی بهر آن چنین فرمود
گوهر نفس را چو می بستود
هر که دانت خود خدا دانست
هرچه گفتند انبیا دانست
نرسی اندر این بقیل و بقال
سر این بازجوی از ره حال
این بتبدیل نفس اماره است
تا شود ماه آنچه استاره است
چونکه گردد ز خود تمام آگه
عرف ربه شود آنگه
همچو مس کان ز کیمیا شد زر
یا چو قطره که شد زیم گوهر
یا چو غوره که شد تمام انگور
یا چو نطفه که شد بصورت حور
یا مثال هلال کان شد بدر
یا چو عامی که شد ز دانش حبر
چون ترقی کند چنین در خویش
پس شود پیش و بگذرد در پیش
فضل حق نیک بعد از آن داند
مرکب شکر را ز جان راند
لایق بخشش است شکر بدان
باقیش را ز لوح دل برخوان
بی چنین حال اگر کند دعوی
دانکه دعوی اوست بیمعنی
آنچنانکه بگفت مولانا
در بیان چنین سرای دانا
هرکه او از سماع مست نشد
وز خوشی و طرب ز دست نشد
منکرش دان اگرچه کرد اق رار
سخنش را بیکجوی مشمار
معنی دیگر این بود ای جان
هست نوری درون دل پنهان
که نباشد جدا ز ذات خدا
همچو نور خور از خور ای برنا
چیزها را بدان کند تمییز
نشود زو نهان بعالم چیز
اینچنین نور دروی است مدام
غافل از وی همیشه جاهل و خام
نور خود را چو بیند آن جویا
دیده باشد خدای را پیدا
معنی دیگر آن بود که ولی
هست از معرفت غنی و ملی
ذات او سر بسر همه نور است
زینت جنت است و هم حور است
مظهر حق وی است در عالم
پادشاه و خلیفه چون آدم
سجده گاه ملک شده قدمش
میدمد نور کبریا ز دمش
دانش اوست دانش یزدان
هیچ منگر بخویش او را دان
دایم او را ببین مبین غیری
تا شود سوی حق ترا سیری
شیخ خود را چو آ ن صفادانی
بی حجابی خدای را دانی
دانش حق شود ترا مقدور
بی ظلامی شود سراسر نور
هست اسرار حق عظیم نغول
گشت آن را نفوس خلق حمول
یک از آن این بود نکو بشنو
تا که کشفت شود از این سر نو
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۵۳ - در بیان این حدیث مصطفی صلی اللّه علیه و اللّه و سلم موتوا قبل ان تموتوا
هرکه او پیشتر ز مرگ بمرد
زنده گشت از خدا و جان را برد
رمز موتوا رسول از آن فرمود
خنک او را که امر حق بشنود
مردنش زندگی جاوید است
گر سها بود به ز خورشید است
هرکه او مرد پیشتر از مرگ
گر گدا بود یافت صد بر و برگ
در لقا رفت و از فنا برهید
وز چنین دام پر عنا بجهید
زین جهان فنا چو کرد سفر
گشت ایمن ز سوز نار سقر
صدر جنت شدش همین جا جا
نسیه اش نقد شد ز داد خدا
پیش او شد معاینه موعود
گشت موجود هرچه بد مفقود
نفس و هم مال را بحق چو فروخت
برد جنت عوض وزان افروخت
در چنین بیع چون که کرد او سود
گشت جانش غنی و خوش آسود
مرگ تبدیل خلق بد باشد
خلق بد غفلت از احد باشد
نی تواضع بخلق و خوش بودن
دوستان را بلطف افزودن
آنچنان خلق این جهانی است
بهر این خلق و زندگانی است
خلق نیکو بحق مؤانست است
این چنین خلق از مجانست است
روز و شب در حضور و در طاعت
یافتن صد سرور و صد راحت
دایم از صدق و عشق بالیدن
روز و شب ز اشتیاق نالیدن
غرضم زین نماز ظاهر نیست
آن نداند کسی که طاهر نیست
زنده گشت از خدا و جان را برد
رمز موتوا رسول از آن فرمود
خنک او را که امر حق بشنود
مردنش زندگی جاوید است
گر سها بود به ز خورشید است
هرکه او مرد پیشتر از مرگ
گر گدا بود یافت صد بر و برگ
در لقا رفت و از فنا برهید
وز چنین دام پر عنا بجهید
زین جهان فنا چو کرد سفر
گشت ایمن ز سوز نار سقر
صدر جنت شدش همین جا جا
نسیه اش نقد شد ز داد خدا
پیش او شد معاینه موعود
گشت موجود هرچه بد مفقود
نفس و هم مال را بحق چو فروخت
برد جنت عوض وزان افروخت
در چنین بیع چون که کرد او سود
گشت جانش غنی و خوش آسود
مرگ تبدیل خلق بد باشد
خلق بد غفلت از احد باشد
نی تواضع بخلق و خوش بودن
دوستان را بلطف افزودن
آنچنان خلق این جهانی است
بهر این خلق و زندگانی است
خلق نیکو بحق مؤانست است
این چنین خلق از مجانست است
روز و شب در حضور و در طاعت
یافتن صد سرور و صد راحت
دایم از صدق و عشق بالیدن
روز و شب ز اشتیاق نالیدن
غرضم زین نماز ظاهر نیست
آن نداند کسی که طاهر نیست