عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱۱ - در تهنیت عید مولود
ای که در خم گیسو بسته‌ای به زنجیرم
کرده‌ای غم خود را سد راه تدبیرم
بر سرم بنه پایی کز غمت زمین گیرم
چیست ای نگار آخر غیر عشق تقصیرم
چند یاد مژگانت بر جگر زند تیرم
چند هجر ابرویت بر سرم شود جلاد
شد بهار و عشرت یافت از وصال گل بلبل
این منم که محرومم عیش ر از جزء و کل
باشدم حرام ای گل بی‌تو گر بنوشم مل
عاشقم به روی تو فارغم ز باغ و گل
ترک من بیفشان مو تا خجل شود سنبل
سرو من بیارا قد تا نگون شود شمشاد
خاصه موسمی کز دل خاک لاله رویاند
ابر در فرو پاشد باد گل بر افشاند
مجمع طیور الحق جشن شاعران ماند
قمر یک ز سرمستی حال خود نمیداند
مختلف قوافی را دال و ذال میخواند
بی‌خبر که بر نظمش شاعران کنند ایراد
من که در جهان همدم نیمدم نمی‌بینم
عمر را گذر آنی بی‌ندم نمی‌بینم
هر طرف که رو آرم غیر غم نمی‌بینم
جز جفا نمی‌یابم جز ستم نمی‌بینم
جز بلا نمی‌جویم جز الم نمی‌بینم
پس چگونه با این غم می‌نخورده باشم شاد
خیز ای بهشتی رو بادهٔ طهور آور
زان مئی که آن باشد به ز وصل حور آور
تا بری غمم از دل مایهٔ سرور آور
در کف ای بلورین تن ساغر بلور آور
هرکجا که داری می‌جمله در حضور آور
بیم محتسب تا کی می‌بیار بادا باد
خاصه در چنین فصلی عیش و باده را شایان
خاصه در چنین ماهی کان چه مه مه شعبان
خاصه یکشبش کانرا نیمه بشمرد دوران
کاندران در این عالم شد تجلی یزدان
واجبی تولد یافت از مشیمهٔ امکان
کامدش ز جان جبریل از پی مبارکباد
در نکوترین میلاد از نکوترین مولود
شد جهان ظلمانی رشگ جنت موعود
بدر فیض شد طالع نور غیب شد مشهود
رفت جان باستقبال آمد آنکه بد مقصود
گشت فیض کل شامل بر عباد از معبود
مرحبا بر این مولود آفرین بر این میلاد
آیتی هویدا شد بلکه ام الایاتی
در حدوث شد ظاهر با قدم قرین ذاتی
روی خلق و خالق را شد پدید مرآتی
معدن فیوضاتی منبع عنایاتی
مصدر مکافاتی مظهر کراماتی
هم عباد را منذرهم لکل قوم هاد
صاحب‌الزمان مهدی هادی هدایت‌خواه
بی‌بیان الا لا بهر او بلا اکراه
هست لااله از آن اوفتاده الا الله
جز طریق او باطل جز براه او بیراه
گرچه حق او دارد اختلاف در افواه
لیک گر شوی منصف حق ز کف نخواهی داد
آنکه دادخواه از جان بهر آل یاسین است
در کرامت و معجز وارث النبین است
در زمان او موقوف از ملل قوانین است
نی هزار گون مذهب نی‌هزار آئین است
یک کتاب و یک ملت یک خدا و یک دین است
زان یگانگی گردد عالم خراب آباد
در ظهور او عالم طشت پر ز خون گردد
هر نهان شود پیدا هر درون برون گردد
بس نگون بپاخیزد بس بپا نگون گردد
درد و محنت نااهل از فزون فزون گردد
شرح اینحکایت را چون دهم که چون گردد
آنچنان شود کانرا هیچکس ندارد یاد
در زمان او عالم سر بسر گلستانست
دور دور شیطان‌نی عهد عهد رحمن است
وقت ظلم و زحمت نی‌گاه عدل و احسانست
جان فدای دورانش زانکه راحت جانست
میر مرحمت حاکم شاه عدل سلطانست
عدل را کند بنیان ظلم را کند بنیاد
دوره سلیمان را هم دلیل دورانش
وین که دیو ودد باشد سر بسر به فرمانش
صاحب‌الزمان را هم عهد اوست برهانش
در تمامی اشیاء جاری است سلطانش
گر صغیر مینالد روز و شب ز هجرانش
نیست رسم مهجوران غیرناله و فریاد
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱۲ - غدیریه ورودیه در ورود مسعود حضرت صابر علیشاه
صد شکر که کام دل مهجور برآمد
شد روز وصال و شب هجران بسر آمد
آن طالع فرخنده میمون ز درآمد
آن یار سفرکردهٔ ما از سفر آمد
نی‌نی که بدل بود و کنون درنظر آمد
چشم همه روشن شد از آن مطلع انوار
چندی به میان بود اگر بعد مراحل
ما را نبد آن مرحله‌ها پرده و حایل
چشم و دل ما هست بر آن ماه دو منزل
از دیده اگر رفت مکان بودش در دل
زین خانه بدان خانه شد آنشمع محافل
حالی شد از آن خانه بدین خانه دگر بار
خوش آمد و آمد غم احباب بپایان
وین طرفه که آن عید دل افروز محبان
با عید غدیر از نجف آمد به صفاهان
سوغاتی از این به نتوان یافت بدوران
سازیم نثار وی و سوغات وی ار جان
داریم از این همت کم خجلت بسیار
باری شده سیل نعم حضرت باری
اندر حق ما سوختگان ساری و جاری
بر نعمت دیدار کنم شکرگذاری
یا در صفت عید کنم صفحه‌نگاری
یا شرح دهم از نفس باد بهاری
کزوی شده پر لاله و گل دامن گلزار
هان عید غدیر آمده‌ای ساقی مهوش
وز خامه قدرت شده گل کشت منقش
ما راست ز غم دل چو دو زلف تو مشوش
بر خرمن غم خیز و بزن ز آب می‌آتش
تا پیش گل روی تو با نغمه دلکش
بلبل صفت از عید کنم تهنیت اظهار
در طرف چمن بین که چسان طوطی و طغرل
دراج و تذرو و بط و موسیجه و صلصل
از نغمه مستانه در انداخته غلغل
بر رسته ز گل ختمی و خیری و قرنفل
غم می‌برد از دل به تماشا ورق گل
چون دفتر مدح شه دین حیدر کرار
سلطان نجف شیر خدا شاه ولایت
داماد نبی شمع شبستان هدایت
کش امر دو کونستی در کف کفایت
قرآن به مدیحش ز خدا آیت آیت
در دین خدا گر نبدش سعی و حمایت
بالله نه ز دین بود نشانی نه ز دین‌دار
موجود جهان گشته برای علی و بس
گردون شده گردان به هوای علی و بس
خورشید بود بنده رای علی و بس
آندل که دلست آمده جای علی و بس
دین نزد خدا هست ولای علی و بس
هان آیه اکملت مرا شاهد گفتار
از اوست بپا طارم ایوان معلق
وز اوست بجا هیأت افلاک مطبق
بازار وجود از کرمش یافته رونق
این نکته مرا گشته به تحقیق محقق
هرکس کند انکار شئون علی الحق
دارد به خدائی خدا شبه و انکار
من در خم چوگان وی افتاده چو گویم
وز لطمه چوگانش دوان سوی بسویم
نی چون دگران در بدرو کوی بکویم
عمری است نصیری وی و بنده اویم
عار آیدم از اینکه نهان کرده نگویم
امید که محفوظ و مصون داردم از نار
صابر علی آن شاه که بی‌شبه و نظیر است
هر سال مهیا زوی این جشن غدیر است
با همت والای وی اندیشه قصیر است
بر قدرت او مات نه خود عقل صغیر است
کاین مسئله شامل به صغیر و بکبیر است
من قدرته فاعتبروا یا اولی الابصار
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱۷ - غدیریه در مدح زوج بتول ابن عم رسول علی‌ علیه‌السلام
امروز من اندر سر سودای دگر دارم
درباره می‌خوردن تجدید نظر دارم
خشت از سر خم خواهم یکمرتبه بردارم
سرهشته در آن نوشم تا هوش بسر دارم
در میکده مست افتم بی‌زحمت هشیاری
ای مرغ طرب بالی بگشای و معلق زن
پائی ز سر مستی بر گنبد ازرق زن
حق حق زن و هوهو کن هوهو کن و حق‌حق زن
بر بیخبران تسخر بر بی‌بصران دق زن
کان خلوتی غیبی شد شاهد بازاری
با اهل زمین بر گو کز عرش بشیر آمد
خیزید باستقبال آن عرش سریر آمد
بر خیل خراباتی ده مژده که پیر آمد
با جلوه اللهی در خم غدیر آمد
تا حشر ز اهل دل دل برد بعیاری
معشوق ازل از رخ برداشته برقع را
هر دیده کجا بیند آن ماه ملمع را
خفاش شناسد کی خورشید مشعشع را
آری چو کند در برشه دلق مرقع را
هر دیده ظاهر بین افتد به غلط کاری
از وجه هویت بین نی نسبت تمثالی
وجه علی اعلی وجه علی عالی
ای موسی بن عمران جای تو کنون خالی
تا کام دلت یابی از آن ولی والی
جای لن از او بینی صدگونه وفاداری
از خاک رهش گردون اندوخته گوهرها
آراسته گیتی را ز افروخته اخترها
تنها نه کنون باشد او ملجأ مضطرها
هنگام بلا از او جستند پیمبرها
این یک ظفر و نصرت آن یک مدد و یاری
گر او نه همی کردی در حق رسل احسان
تا حشر نیاسودی نوح از الم طوفان
یوسف نشدی آزاد از زاویه زندان
یعقوب نمی‌کردی طی مرحله هجران
ایوب نمی‌رستی از بستر بیماری
استاد ملایک شد جبرئیل ز تعلیمش
خاک ره او گردید امکان پی تکریمش
اشیا رقم هستی خواندند ز ترقیمش
چون روز ازل گردون خم گشت بتعظیمش
زان یافت چنین رفعت در عین نگونساری
هرکس بغلامانش داخل شد و محرم شد
می‌زیبد اگر گوئی او داخل آدم شد
آدم هم از این رتبت انسان مکرم شد
صورت ز علی آورد آنگونه معظم شد
ورنه که سجود آرد بر کهگل فخاری
ای قبله حق‌جویان محراب دو ابرویت
روی دل مشتاقان از هر طرفی سویت
نه گنبدگردون را پر کرده هیاهویت
در دیر و حرم مجنون بر سلسله مویت
هم مؤمن تسبیحی هم کافر زناری
تبلیغ محمد (ص) را در کارتو می‌بینم
سر تا سر فرقان را اسرار تو می‌بینم
روشن همه عالم را ز انوار تو می‌بینم
در معنی صورتها دیدار تو می‌بینم
خوابی است خوش این یارب یا معنی بیداری
ای پادشه عالم ما خیل غلامانت
گر باشدمان دستی داریم به دامانت
ما را بکن از احسان خود قابل احسانت
هر عیب و گنه داریم ای ما همه قربانت
می‌پوش به ستاری می‌بخش بغفاری
نعمت علی آن اختر کز برج تو تابان شد
در دوده شه صابر بر فقر نگهبان شد
مر جشن غدیرت را ساعی ز دل و جان شد
بس مشگل مسکینان کز لطف وی آسانشد
آسان گذران از وی هر سختی و دشواری
من گرچه صغیر استم با وصف تو دمسازم
پر کرده جهانی را در مدح تو آوازم
شه صابر از این نعمت کرده است سرافرازم
هرکس بکسی نازد من هم بتو مینازم
تا ناز که خود گردد مقرون بسزاواری
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۲۷ - تضمین غزل خواجه حافظ علیه‌الرحمه
سرشگ دیده دو صد درد را دوا بکند
دل شکسته تن از قیدها رها بکند
دمی حوائج صدساله را روا بکند
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
دعای نیمه‌شبی دفع صدبلا بکند
چو صعوه مست مباش و همی ترانه بکش
چو مور بهر خزان دانهٔی بخانه بکش
به شکر بار رضای خدا به شانه بکش
عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش
که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند
کسان ز چهره دل گر نقاب برگیرند
ز چشم دل رمد انقلاب برگیرند
بود که بهردل از دیده خواب برگیرند
ز ملک تا ملکوتش حجاب برگیرند
هر آن که خدمت جام جهان نما بکند
نشان درد دو چیز است با یقین نزدیک
چو کهر با رخ زرد و چو موتن باریک
تو از طبیب مرنج و بخود نظر کن نیک
طبیب عشق مسیحا دمست و مشفق لیک
چو درد در تو نه بیند که را دوا بکند
ببین مقام توکل که چون خلیل فکار
گرفت در دل آتش سمند را نه قرار
شد از برای وی آتش بامر حق گلزار
تو با خدای خود انداز کار و دل خوشدار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند
مرا که نیست چو من در قفس گرفتاری
بود که مرغ حزینی بطرف گلزاری
رهاندم ز غم از سوز ناله زاری
ز بخت خفته ملولم بود که بیداری
بوقت فاتحه صبح یک دعا بکند
چه غم که از غم جانان صغیر جان بسپرد
که کس شهید وفا راز مردگان نشمرد
ولی فغان که می‌از جام وصل یار نخورد
بسوخت حافظ و بوئی ز زلف یار نبرد
مگر دلالت این دولتش صبا بکند
صغیر اصفهانی : ترجیعات
شمارهٔ ۱
مدتی بود در سرای وجود
چشم من خیره بر لقای وجود
داشتم خوش به دیدهٔ عبرت
سیر بستان با صفای وجود
می‌شکفتم چون غنچه می‌دیدم
هر گل از باغ دلگشای وجود
می‌رسیدم به گوش جان هر دم
نغمهٔ دلربا ز نای وجود
روز و شب گوش هوش خود از شوق
داشتم باز بر نوای وجود
اندک اندک کشید میل دلم
جانب بانی بنای وجود
گفتم البته بایدم دانست
که بود صاحب سرای وجود
نزد پیرمغان شدم گفتم
ای وجود منت فدای وجود
در پس پرده دست قدرت کیست
که بپا دارد این لوای وجود
ریخت جام میم به کام و بگفت
گوش دل دار بر ندای وجود
آن زمان این ترانهٔ دلکش
بشنیدم ز ذره‌های وجود
که بنای وجود را بانی
نیست غیر از علی عمرانی
نقطه‌ای مایهٔ حروف هجاست
خواهی ار امتحان کنی تو رواست
چون سر خامه روی نامه نهی
زیر آن خامه نقطه‌ای پیداست
چون قد یارش ار کشی الف است
که قد او به سرو ماند راست
چون قد ما گرش کشی دالست
که قد ما ز بار عشق دوتاست
الغرض نقطه مایه ی ایجاد
بهر هر حرف از الف تا یاست
شود از نقطه حرفها ظاهر
پس به ترکیب حرف‌ها اسماست
همچنین نقطه وجود علی
بهر ایجاد منشأ و مبداست
نقطه وحدتی که این کثرت
از وجود شریف او برپاست
نقطه ثابتی که غیر از آن
همه گر محو گردد او برجاست
کارهای خدا به دست وی است
دست وی بی‌گزاف دست خداست
هرچه می‌آید از عدم به وجود
به لسانی بدین سخن گویاست
که بنای وجود را بانی
نیست غیر از علی عمرانی
نیست جز عشق بی‌بدل ز عدم
به وجود آورندهٔ عالم
عشق آمر بود به ارض و سما
عشق حاکم بود به لوح و قلم
عشق آرد مواصلت به میان
تا همی زاید آدم از آدم
عشق باشد به هر کسی مونس
عشق باشد به هر دلی همدم
شور عشق است اینکه می نگری
در کلیسا و در کنشت و حرم
کس نرفته است بر مقام رفیع
تا نکرده است عشق را سلم
هیچ کاری نمی رود از پیش
ننهد عشق اگر به پیش قدم
کار عشق است کارهای جهان
همه از جزء و کل ز بیش و ز کم
لاجرم از نسیم عشق نگر
بوستان وجود را خُرَّم
مطلبم در بیان عشق اینجاست
عشق کل مرتضی بود فَافهَم
گفتم این‌ها مگر شوی ای دوست
تو به اسرار این سخن محرم
که بنای وجود را بانی
نیست غیر از علی عمرانی
روز و شب مدح بوالحسن گویم
مدح مولای خویشتن گویم
وصف آن جان پاک احمد را
تا که جان باشدم به تن گویم
نیست کارم به خلق روی زمین
همه زان خسرو زمن گویم
همه ز آنشاه ذوالکرم خوانم
همه زان سر ذوالمنن گویم
نزنم دم ز غیر او که خطاست
حق از وثن گویم
تا بود خاک درگهش بی‌جاست
گر من از نافهٔ ختن گویم
خواهم از رزم گر سخن رانم
همه زان میرصف شکن گویم
خواهم از بزم گر کنم صحبت
همه زان شمع انجمن گویم
وصف آن راز دان سر و علن
گه به سرگاه در علن گویم
او به ارض و سما بود خالق
وین سخن گفت خود نه من گویم
این بگفتم ز قول او که بعید
ننماید چو این سخن گویم
که بنای وجود را بانی
نیست غیر از علی عمرانی
بگذر از جسم تا به جان برسی
این رهاساز تا به آن برسی
این مکان زیر پای همت نه
تا به اقلیم لامکان برسی
این قفس جای چون تو بلبل نیست
پر گشا تا به آشیان برسی
ای به ره مانده غافل از رهزن
جهد کن تا به کاروان برسی
راست رو بر نشان اهل طریق
تا بدان یار بی‌نشان برسی
چون صبا ره به پا و سر طی کن
تا به کویش کشان کشان برسی
تا بهار است برگ عیشی چین
زود باشد که بر خزان برسی
خویش را امتحان نما زان پیش
که به میزان امتحان برسی
در گذر از جهان و جهدی کن
که به دارندهٔ جهان برسی
ساز کامل یقین خود که اگر
به یقین روزی ار گمان برسی
نیست حاجت بدین که من گویم
خویش بر کشف این بیان برسی
که بنای وجود را بانی
نیست غیر از علی عمرانی
گویمت از مقام درویشان
تا کنی احترام درویشان
از مقاماتشان یکی این بود
توسن نفس رام درویشان
کامشان هست چون رضای خدا
چرخ گردد به کام درویشان
مرغ دولت به بامداد الست
کرد منزل به بام درویشان
آسمان بلند راست قیام
به طفیل قیام درویشان
بر دوام جهان بود علت
ذکر و فکر مدام درویشان
چشم دل برگشای تا نگری
شوکت و احتشام درویشان
خواهی از هر بلا امان یابی
حرز خود ساز نام درویشان
ور به دارَین خواجگی جویی
باش از جان غلام درویشان
فارغ آئی ز کثرت ار نوشی
می وحدت ز جام درویشان
بر تو این نکته واضح و روشن
گردد ار اهتمام درویشان
که بنای وجود را بانی
نیست غیر از علی عمرانی
بستهٔ روی و موی جانانم
فارغ از قید کفر و ایمانم
هست عمری که آن پری دارد
همچو گیسوی خود پریشانم
گاه مسرورم و گهی غمگین
گاه خندان و گاه گریانم
گاه دیوانه و گهی عاقل
گاه آزاد و گه به زندانم
گاه مدهوشم و گهی هشیار
گاه خاموش و گه در افغانم
گاه در وصلم و گهی در هجر
گاه معمور و گاه ویرانم
گر تودانی صلاح خود خوش باش
من که در کار خویش حیرانم
لیک شادم که در همه احوال
به علی ولی ثنا خوانم
دارم امید این که در دارین
بنوازد علی ز احسانم
به دو کونم همین بس است صغیر
که غلامی ز شاه مردانم
باری از آنچه بایدم دانست
دانم این و جز این نمی‌دانم
که بنای وجود را بانی
نیست غیر از علی عمرانی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴
زین سر و نشان یافتم آن سر و نشان را
آن سر و نشان نازم و این سرونشان را
زلفش بر بود از من و خلقی دل و دانم
نستانم از او چون دگران من دگر آن را
چشم و مژه و ابروی او یا دو کمان‌دار
بر قصد هم آورده به کف تیروکمان را
رفتیم پی گندم خالش من و آدم
او داد مکان از کف و من کون و مکان را
بر خلق جهان تنگ شکر جای کند تنگ
آرد به شکر خنده چو آن تنگ دهان را
در آتش رخ دانیش آن خط سیه چیست
دودیست که بنموده سیه روز جهان را
نتوان سر موئی به میان فرق نهادن
با موی بسنجی اگر آن موی میان را
برخاسته‌ام از سر جان بر سر آنم
تا سازمش ایثار به مقدم سر و جان را
آری نشود گر سر من خاک ره دوست
بر دوش کشم بهر چه این بار گرانرا
بین پایهٔ نازش چه بلند است که بر خاک
نادیده کسی سایهٔ آن سر و روانرا
عیبی به وجودش نتوان یافت صغیرا
جز این که وفا نیست مر آن روح روان را
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶
چو من آراستم ز آیینه دل جلوه‌گاهش را
ز مهر افکند در آن عکس روی به ز ماهش را
سپاه غمزه در هر ملک دل کانشه برانگیزد
بویران ساختن اول دهد فرمان سپاهش را
نه تنها بر دلم تیر نگاه انداخت کز مژگان
هزاران تیر آمد در قفا تیر نگاهش را
بهشتی رو بتی دارم که بهر سرمهٔ چشمان
بزلف عنبرین روبند حوران خاک راهش را
چو من دانم خراب و مات و بیخود گردی ای ناصح
اگر چون من ببینی عشوه های گاه گاهش را
بدشت عشق ای یاران کدامین ابر میبارد
که غیر از درد و رنج و غم نمیبینم گیاهش را
کسی گر خواهد از حال صغیر آگه شود برگو
بپرس از ماهی و مه داستان اشک و آهش را
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷
هر گه بیفشانی برخ زلف سیاه خویش را
مانند شب سازی سیه روز من دلریش را
خویشان دهندم پند و من بیگانه ام ز ایشان بلی
عشق تو هر جا پا نهد بیگانه سازد خویش را
شاهان عالم را بود گاهی نظر سوی گدا
ای خسرو خوبان ببین یکره من درویش را
بی شک ببازد دین و دل زنار بندد بر میان
زاهد ببیند گرچو من آنزلف کافر کیش را
نوش است وصل آنصنم نیش است طعن بیخبر
خواهی اگر آن نوش را آماده شو این نیش را
جز یار کو جز یار کو عاشق شو و او را ببین
ای فلسفی یکسو بنه این عقل دوراندیش را
آن اصل هر بیش و کمت خواهی درآید در نظر
بیرون کن از دل ای صغیر آمال کم یا بیش را
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹
از آن ندیده کسی آفتاب روی تو را
که پرده گشته تجلی رخ نکوی تو را
توان گذشت ز هر آرزو ولی هرگز
ز دل بدر نتوان کرد آرزوی تو را
کسی که نیست اسیر تو کو که من بجهان
بگردن همه بینم کمند موی تو را
مراد رهرو دیر و کنشت و کعبه توئی
که جمله در طلب افتاده اند کوی تو را
کجا بغیر دهد فتنه جهان نسبت
کسی که دیده چو من چشم فتنه جوی ترا
سواد چین و ختا را دهم بشکرانه
بچنگ آرم اگر زلف مشگبوی ترا
چنان که بلبل شوریده وصف گل گوید
صغیر ورد زبان کرده گفتگوی ترا
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
شبی فرهاد اگر بیند به خواب آن لعل نوشین را
ز لوح سینه با ناخن تراشد نقش شیرین را
ز چین زلف خم در خم زنی رسم جهان بر هم
همه مشک آورند از چین تو از مشک آوری چین را
دل ما را قراری نیست جز در حلقهٔ زلفت
بلی در زیر زنجیر است آرامش مجانین را
مجو ای شیخ از ما جز طریق عشق و شیدایی
چه داند عاشق دلداده رسم کیش و آئین را
مرا گویند پنهان کن غم عشق و نمیدانم
چسان پنهان کنم رخسار زرد و اشک خونین را
جان آئینهٔ فکر تو است از زشت و از زیبا
نه بینی بد بعالم گر به بندی چشم بدبین را
صغیر از نور حکمت می‌شود چشم دلت روشن
اگر جانت شود نائل مقام حلم و تمکین را
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
تا بود زلف تو اسباب پریشانی ما
رو به سامان ننهد بی سرو سامانی ما
نه تو رحم آوری و نی اجل آید ما را
ار دل سخت تو فریاد و گران جانی ما
دید هرکس رخ تو واله و حیران تو شد
نه همین حسن تو شد باعث حیرانی ما
ز آستین اشگ بیفزود و ز دامان بگذشت
آه از این سیل که دارد سر ویرانی ما
همچو خورشید عیانست که در ملک جهان
مهوشی نیست چو دلدار صفاهانی ما
کافری سخت شد از سستی ما در رده دین
سبب رونق کفر است مسلمانی ما
روز محشر چو سر از خاک لحد برداریم
نام نیکوی تو نقش است به پیشانی ما
نبرد صرفه یقین روز جزا ای زاهد
زهد فاش تو ز می ‌خوردن پنهانی ما
ما صغیر از پی زاهد سوی مسجد نرویم
مسجد ارزانی او میکده ارزانی ما
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
جانا ز که آموختی این عشوه گری را
عشاق کشی خانه کنی پرده دری را
سرو از تو خجل گشت چو سیب زقنت دید
آری چه کند سرزنش بی ثمری را
هر لحظه دلم در خم موئیت کند جای
خوش کرده فلک قسمت او در بدری را
تا کی بفراق گل رخسار تو هر شب
هم ناله شوم نالهٔ مرغ سحری را
جور فلک و طعنه اغیار و غم یار
یا رب چه کنم این همه خونین جگری را
از بی خبری مدعیان بی خبرانند
زان خرده گرفتند بمن بی خبری را
در دست مرا چون هنری نیست همان به
بر حضرت او عرضه دهم بی هنری را
آباد شدم از نظر پیر خرابات
نازم روش رندی و صاحب نظری را
دیوانه شود همچو صغیر آن که به بیند
از چشم سیه غمزه آن رشگ پری را
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
شد بزلف یار هر که مبتلا
پا نمیکشد از سرش بلا
هر که را بخویش خواند از کرم
بهر کشتنش می‌زند صلا
بسکه میکشد عاشقان خود
گشته کوی او دشت کربلا
دل نهان کند عشق او ولی
راز دل کند دیده بر ملا
هر کسی شود غرق بحر عشق
کار افتدش با نهنگ لا
ترک می‌مکن زانکه میدهد
دیده را ضیا سینه را جلا
شد ز عشق یار حاصل صغیر
غصه و الم رنج و ابتلا
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
گر نبینم روزی آن مهر جهان افروز را
تیره تر از شب به بیند چشم من آن روز را
دل بشوق تیر مژگانش کشد از دیده سر
تا مگر گردد هدف آن ناوک دل دوز را
خواست تا خلق جهانش بنده فرمان شوند
زان خدایش داد این حسن جهان افروز را
شد سر نالایقم خاک ره پیر مغان
اختر مسعود بین و طالع فیروز را
دایمم در نیستی رغبت فزاید آنچنانک
حرص افزاید حریص سیم و زراندوز را
چنگ از من یاد دارد این خروش دلخراش
نی زمن آموخته این نالهٔ جان سوز را
کس به عالم کی شود استاد در کاری صغیر
تا نکو شد خدمت استاد کارآموز را
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
موشکافی به جهان گرچه بود پیشهٔ ما
به میان تو نبرده است ره اندیشهٔ ما
ما که داریم بعشق تو عنان تا چه کند
دل چون سنگ تو با این دل چون شیشهٔ ما
هر کسی را هنری پیشه و کاری در پیش
نیست جز عشق تو ای رشک پری پیشهٔ ما
اگر از فتنهٔ چشم تو بیابیم امان
نیست از فتنهٔ دور فلک اندیشهٔ ما
با چنین اشگ روان سرخوش و خرم دایم
چون نباشیم که در آب بود ریشهٔ ما
مدعی تیشهٔ ما آه بود ریشهٔ خود
رو نگهدار و بپرهیز از این تیشهٔ ما
زاهوی چشم بتانیم در اندیشه صغیر
با وجودی که رمد شیر نر از بیشهٔ ما
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
جانا ز روی خویش بر افکن نقاب را
تا کی نهان به ابر کنی آفتاب را
مغرور حسن خود شده خوبان شهر مصر
ای یوسف از جمال برافکن نقاب را
بنشسته ام به راه که شاید من گدا
گویم سلامی آن شه مالک رقاب را
حالی که لاله را قدح باده بر کف است
ساقی مکن دریغ زمستان شراب را
ما درس معرفت ز خط یار خوانده ایم
بگذار در مقابل زاهد کتاب را
دیدم به خواب خنجر خونین بدست یار
جویا شدم ز ابروی او شرح خواب را
گفتا صغیر قتل تو تعبیر خواب توست
آورده بود کاش به فعل این جواب را
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
عشق تو با خاک ره ساخته یکسان مرا
پای به سر نه کنون از ره احسان مرا
تا به هم آویخته باد صبا طره ات
کرده از این ماجرا سخت پریشان مرا
من بتو حیران و شد واله و حیران من
هر که بدید اینچنین واله و حیران مرا
هر چه که خواهی بکن هر چه که خواهی بگو
دادن فرمان تو را بردن فرمان مرا
کعبه من کوی تو قبله ام ابروی تو
غیر ولای تو کو مذهب و ایمان مرا
کافر عشق توام باک ندارم ز کس
گو که ندانند هم خلق مسلمان مرا
وصف جنان بر صغیر این همه واعظ مخوان
روضه رضوان ترا صحبت جانان مرا
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
شکرلله که شده جای تو اندر دل ما
بعد از این هیچ نباشد به میان حایل ما
فخر ما خاک نشینان به ملایک این بس
که زدی خیمه تو ای شاه در آب و گل ما
هر کسی حاصلی از عمر جهان دارد و نیست
جز غم عشق تو ای جان جهان حاصل ما
سرفکندیم بپای تو و داریم امید
که قبول افتدت این تحفه ناقابل ما
حالیا سرخوش و مستیم و نداریم خبر
که چه بود و چه شود ماضی و مستقبل ما
تا کی از سر بهوائی به سما می‌نگری
ای خداجوی خداجوی ز عرش دل ما
باغ فردوس نخواهیم و گلستان ارم
تا سر کوی خرابات بود منزل ما
شکر لله که نشستیم چو در کشتی عشق
گشت چون نوح بیابان نجف ساحل ما
حل مشکل همه از شاه نجف خواه صغیر
که جز از همت او حل نشود مشکل ما
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
اگر به جرم محبت کنند پوست مرا
نمی‌رود به در از سر هوای دوست مرا
رضای دوست گزیدم به خود چو دانستم
که هرچه دوست پسندد همان نکوست مرا
بخواب خوش همه شب مهر و ماه می‌بینم
ز بسکه در نظر آن یار ماه روست مرا
قدش به چشم پرآبم مدام جلوه گر است
چه احتیاج به سرو کنار جوست مرا
چو من به هر دو جهان پا زند ز سرمستی
هرآنکه نوشد از این می که در سبوست مرا
نمانده در دل من هیچ آرزو لیکن
چو عرش خاک نجف گشتن آرزوست مرا
صغیر کرد غلامی حیدرم آزاد
بلی چه باک ز حشرم که خواجه اوست مرا
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
ویرانهٔ آن گنج نهان است دل ما
گنجینهٔ سر دو جهان است دل ما
تا گشته خریدار تو ای گوهر مقصود
فارغ ز غم سود و زیانست دل ما
احوالی از او پرس که اندر خم زلفت
باز آمده از کون و مکانست دل ما
ما را بجنان شیخ همی خواند و غافل
کز یاد رخت باغ جنانست دل ما
پر ساخته از نام و نشان گر چه جهانرا
در کوی تو بی نام و نشانست دل ما
از چشم یقین روی تو دیده است دو صد شکر
وارسته ز هر شک و گمانست دل ما
مقصود دل ما همه مقصود دل توست
رائی که بر آنی تو بر آنست دل ما
چون با همه یکرو شده در ظاهر و باطن
زان محرم اسرار نهانست دل ما
دیریست که از لطمهٔ چوگان محبت
چون گو به سر خویش دوانست دل ما
عمریست که سیرش همه در عرش الهیست
یعنی همه در خود نگرانست دل ما
تا مهر علی کرده در او جای صغیر!
یک شیشه پر از جوهر جانست دل ما