عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
هیچ دانی چه به من کرده غمت
در برم دل شده خون از ستمت
هم پریشان دلم ازطره تو
هم قدم خم شده از ابروی خمت
برده اند از تن من تاب وتوان
قهر بسیار توولطف کمت
نه مگر با من دل خسته بسی
رام بودی دگر از چیست رمت
نیش کز دست تو نوش است مرا
می خورم گر که به جام است سمت
الغرض رفتهام از پای مگر
دستگیری بنماید کرمت
گفته بودی که بیایی به برم
سر وجانم به فدای قدمت
گفتم از عشق هلاکم گفتا
چه تفاوت به وجود وعدمت
گفتم از چیست بلند اقبالم
گفت ازخشک لب وچشم نمت
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
دلبر ما نه همی طره پر خم با اوست
هر چه حسن است در آفاق مسلم با اوست
مشمر ای دل صفت حسن که دارد همه را
مهربانی بود وبس که همی کم با اوست
همه بیمار از آنیم که یار است طبیب
همه مجروح دلانیم که مرهم با اوست
چشمت از مژه اگر لشکر توران دارد
دل ما فتح کندشوکت رستم با اوست
یک محرم به همه سال بود با دو ربیع
چهر و زلف تو ربیعی دو محرم با اوست
می چونوشی وشوی مست عذارت ز عرق
به نظر تازه گلی هست که شبنم با اوست
دلم ازعشق رخ دوست بلنداقبال است
با وجودی که غم ومحنت عالم با اوست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
چشم ما را نور از دیدار توست
جان ما را شور از گفتار توست
هر که منظور تو شد منصور شد
وآنکه منصور توشد بردار توست
شهرت حسن تو شد از عشق ما
عشق ما راگرمی از دیدار توست
مغز ما پیوسته سال وماه عمر
درزکام از زلف عنبر بار توست
یوسف مصری بدان حسن جمال
درحقیقت بنده سر کار توست
بسکه احسان کرده ازمرحمت
هر که را بینم به زیر بار توست
اینکه باشد سرو بستان پا به گل
گوئیا از حسرت رفتار توست
اینکه عالمتاب آمد آفتاب
پرتوی از جلوه رخسار توست
اینکه شیرین گشته است اشعار من
ز التفات لعل شکر بار توست
اینکه شد قند وشکر ارزان به فارس
ای بلند اقبال از اشعار توست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
قدمن کاین سان خمیده است از خم ابروی توست
و این پریشان حالی من از غم گیسوی توست
این سیه بختی که دارم باشد از چشمان تو
واین گره هایی که درکار من است از موی توست
اینکه مغزم دائما دارد مرارت از زکام
ازحرارت نیست ازتأثیر عطر بوی توست
تو چو خورشیددرخشانی ومنحربا صفت
رو به هر سوئی که آری روی من هم سوی توست
کس نگیرد شیر را با چنگ هرگز اینکه تو
می زنی چنگم به دل از قوت بازوی توست
اینکه نور آمد سفید و اینکه ظلمت شد سیاه
این سیاه از موی تو گشت آن سفید از روی توست
کوثر و طوبی بود اسمی ز لعل و قدتو
و آن بهشتی را که می گویند گویا کوی توست
گشت رخسار تو ماه وشد دل من چون قصب
هست گیسوی تو چوگان و سر من گوی توست
می سزد خلق ار بلند اقبال خوانندش چو من
آنکه را هر همچوگیسوی تو بر زانوی توست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
آیه والشمس وصف روی توست
سوره واللیل شرح موی توست
وصف طوبی را که زاهد می کند
شمه ای از قامت دلجوی توست
جنت از کوی تو باشد قصه ای
حصه ای دوزخ ز سوزان خوی توست
تو چوخورشید ودل حربا صفت
روی دل هر جا تو باشی سوی توست
اینکه بینی گشته خم قد هلال
بهر تعظیم خم ابروی توست
گر هوای گوی وچوگان باشدت
زلف توچوگان دل من گوی توست
دم ز خوشبوئی زد از بس مشک چین
روسیه از خجلت گیسوی توست
هم منور چشم من از روی تو
هم معطر مغز من از بوی توست
گربلند اقبال وفرخ طالعم
از تووعشق رخ نیکوی توست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
کس نگوید ختن وتبت وتاتاری هست
به کف صبحدم از زلف تو تا تاری هست
نه بجز ذکر تو در روز وشبم کاری هست
نه به جز فکر تو در سال و مهم کاری هست
می توان گفت که دارد ز دل من خبری
هر کجا درقفسی مرغ گرفتاری هست
نتوانم که تو راهمدم غیری بینم
گر چه هر جاست گلی همره او خاری هست
مگر ازگیسوی تو شانه گشاده است گره
که دکان بسته به هر دکه که عطاری هست
چشم مست تو بدین سان که ببرد ازمن هوش
نتوان گفت که درعهد تو هشیاری هست
ای دل اندر بر آنچشم سیه ناله مکن
که ننالد کس اگر در بر بیماری هست
مردم ازبسکه بزد از مژه خنجر به دلم
چشم مست تو عجب کافر خونخواری هست
حال آشفته دلم در شکن طره ی تو
داندآن صعوه که اندر دهن ماری هست
نه عجب بر سر مشک ار بنهی پا کز مشک
زیر هر چین وخم زلف تو خرواری هست
نیست درعهد شه روی زمین ناصر دین
به جز از طره ات ار رهزن و طراری هست
وصف روی تو و اشعار بلنداقبال است
صحبتی گر سر هر کوچه وبازاری هست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
گفتم که تو را نیست وفاگفت کمی هست
گفتم به منت هست نظر گفت دمی هست
گفتم صنما از غم عشق توهلاکم
گفتا ز هلاک چوتوما را چه غمی هست
گفتم که بود بینی وابروی تو رامثل
گفتا که بلی سوره نون والقلمی هست
گفتم صنما چون توبه بتخانه چین نیست
گفتا شمن ما است به هرجا صنمی هست
گفتم منم از راهروان ره عشقت
گفت الحذر از چاه که در هر قدمی هست
گفتم مکن اینقدر ستم بر من بی دل
گفتا که ز معشوق به عاشق ستمی هست
گفتم که چوزلف توام اقبال بلند است
گفتا که بلی لیک در او پیچ وخمی هست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
ای دل ار یار منی با دگران کارت چیست
مرو از خانه برون کوچه وبازارت چیست
همنشینی به سر زلف بتان تا کی وچند
به پریشانی خود این همه اصرارت چیست
جا چو اندر خم آن طره مشکین داری
وصف چین و ختن وتبت وتاتارت چیست
عشق آن دلبر ترسا اگرت نیست به سر
سوی بتخانه روی بهر چه زنارت چیست
چون بهزخم من از احسان نگذاری مرهم
نمک ازبهر چه می پاشی وآزارت چیست
می نهی بر سر دوشم غمی از نوهر دم
بس گران آمده بارم ز توسربارت چیست
دردها داری وپوشیده ز من می داری
ور نه شب تا به سحر یا رب هموارت چیست
زعفران را نه مگر خاصیت خنده بود
چو به چهرم نگری گریه بسیارت چیست
اگر از وصل رخ دوست بلند اقبالی
می کنی ناله چرا شکوه ز دلدارت چیست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
روزگاری است که هیچم خبری از دل نیست
به کسی کار دل اینگونه چو من مشکل نیست
باشد از حال من آنغرقه به دریا آگه
که امیدی دگر اندر دلش از ساحل نیست
گفتم ای دوست کیم وصل میسر گردد
گفت آن لحظه که جانهم به میان حائل نیست
گفتم از عشق تو دادم سر وجان و دل ودین
گفت آسوده نشین رنج تو بی حاصل نیست
به فدای سر دلبر دل ودین لایق نه
به نثار ره جانان سرو جان قابل نیست
خلق گویند که درعشق تو من مجنونم
خود بر آنم که به عهد تو کسی عاقل نیست
گر چه در مجمع عشاق بلند اقبالم
لیک چون من کسی از عشق پریشان دل نیست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
بی وفایی چو تو درعالم نیست
حاصل از عشق توام جز غم نیست
غمی از مردن ما نیست تو را
زآنکه در خیل توچون ما کم نیست
به ز درد تو مرا درمان نی
به ز زخم تو مرا مرهم نیست
غم دل با تو بگویم نه به غیر
که به غیر از تو مرا محرم نیست
نیست چون عارض توماه که ماه
به رخش زلف خم اندر خم نیست
هست چشم تواگر پور پشنگ
دل من نیز کم از رستم نیست
هر که را عشق تو بر سر نبود
هست نسناس بنی آدم نیست
همه شب تا به سحر بی تو مرا
به جز از ناله کسی همدم نیست
دلم ازعشق بلنداقبال است
لیک یکدم به جهان خرم نیست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
عاشق روی تو صاحب نظری نیست که نیست
خاک درگاه توکحل بصری نیست که نیست
نه همی جلوه کند حسن تو در دیده من
جلوه گر حسن تو درخشک وتری نیست که نیست
نه من دل شده تنها ز غمت خون جگرم
خون ز عشق رخت اندر جگری نیست که نیست
نه همی من به رهت خاک نشین هستم وبس
صد چومن خسته به هر رهگذری نیست که نیست
دل آشفته رنجور من از زلف ورخت
شام در آه و فغان تا سحری نیست که نیست
خود ندانم ملکی یا پری و حور ولی
هستم آگه که غلامت بشری نیست که نیست
کاروان مشک ز چین از چه به شیراز آرد
درخم طره تومشک تری نیست که نیست
گاهی از حال من خون شده دل گیر سراغ
ناگه آگه شوی از من اثری نیست که نیست
با رقیبان منشین باده مخور بوسه مده
که برما ز تودایم خبری نیست که نیست
پیش تو بی هنر و پست بلند اقبال است
ورنه اورا به حقیقت هنری نیست که نیست
پادشه کرده مگر طبع مرا مخزن خود
که در او هر چه بخوانی گهر نیست که نیست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
مشکی عجب ز گیسو آن ترک ماه رو داشت
من درختن ندیدم مشکی که چین اوداشت
نه پا شناسم از سر نه خیر دانم از شر
درحیرتم که ساقی امشب چه درسبوداشت
دیوانه کرد وبنمود دل را به زلف زنجیر
دل هم به دل همین را پیوسته آرزو داشت
دیشب ز عشق آن ماه خوابم نبرد تا روز
دل با من از فراقش از بس که گفتگو داشت
گفتا شدم اسیرش گفتم چگونه گفتا
از خال دانه واز زلف دامی زچار سوداشت
گفتم که زخمت ای دل کرده است از چه ناسور
گفتا ز بوی مشکی کان زلف مشکبوداشت
گفتم که زلف جانان بود از چه رو پریشان
گفتا خبر ز حالت از بسکه موبه مو داشت
گفتم کهطره یار مانند صولجان بود
گفتا بلی مرا هم درپیش اوچوگوداشت
اقبال هر که درعشق چون من بلندگردید
در پیش زلف دلبر او نیز آبرو داشت
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
چنگم از زلف به دل آن بت دلبر زد ورفت
بود شهبازی وخود رابه کبوتر زد و رفت
آن مه چارده آیا ز کجا کردطلوع
که ز رخ طعنه به خورشیدمنور زد ورفت
که بدآن ترک وچه کین داشت که ناگه ز کمین
جست و برخسته دلم ازمژه خنجر زد ورفت
این همان کافر خونخوار بود کز ابرو
به دل پیر و جوان تیغ مکرر زد ورفت
به برم آمد و بنشست ومیش دادم وخورد
مست گردید ومرا سنگ به ساغر زد و رفت
گفتم ای مه بنشین باده بنوش از سر ناز
دست بر زلف وهمی پای به عنبر زد و رفت
آب برد از شکر و ریخت به روز شکر آب
از شکر خنده ز بس طعنه به شکر زد ورفت
گر نبرده است لب او زشکر شیرینی
مگس از پیش شکر پس ز چه بر سر زد و رفت
رفت تا از برم آن قوت روان قوت جان
مرغ روح از قفس تنگ تنم پر زد ورفت
گفتم ای دوست ز عشقت که بلنداقبال است
گفت آن کس که زدست غم من در زد ورفت
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
دوشم آن ترک پریچهره به بر آمد ورفت
تندوآهسته تر از باد سحر آمد ورفت
زیست نمود دمی تاکه ببینم رخ او
چون خیالی که درآید به نظر آمد ورفت
رفت واز رفتنش از دیده خون افشانم
سیل خوناب جگر تا به کمر آمد ورفت
وه که خوب آمد وبد رفت چه خون ها که مرا
از غم دوری رویش به جگر آمد ورفت
وعده می داد که ماند به برم تا به سحر
چه خطا دید که چون راهگذار آمدورفت
بت من همچو قمر بود ولی کلبه من
نه فلک بود که مانند قمر آمد ورفت
گفتم او رابنشین پیش بلند اقبالت
گفت منعمر توام عمر به سر آمدو رفت
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
گرد رویتخط سیاه گرفت
یا خسوف است وقرص ماه گرفت
هاله درچرخ گرد ماه گرفت
یا به آیینه زنگ آه گرفت
ترک چشمت برای غارت دل
فوج فوج از مژه سپاه گرفت
مست چشم توام نه از باده
شحنه دوشم به اشتباه گرفت
چشم مستت به جادویی وفسون
دل ز دست گدا وشاه گرفت
ز آتش عشق تو بسوخت تنم
یا که برقی به مشت کاه گرفت
شده آسوده دل بلند اقبال
تا به زلفت دلش پناه گرفت
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
ذکری که تا سحر دوش صوفی به های وهو گفت
من می شنیدم امشب می از دل سبوگفت
گفتم بهشت روزی خواهد شد ازچه طاعت
شیخی بگفت روزه مستی به حسن خو گفت
عنبر ز بوی مویت بنگر شده نصیری
کافتاده زیر زلفت گوید هر آنچه اوگفت
گفتا دلم به زلفت کاشفته ای چرا گفت
از همنشینی توگفت وعجب نکوگفت
گفتم دل ازکفم رفت گفتی خبر ندارم
ز آشفته حالی اوزلف توموبه موگفت
کر کردگوش ها را دل در سراغ دلبر
کوکو ز بس چوقمری پیوسته کو به کو گفت
گفتا شنیده ام یار دادی به غیر دل را
بر ماچه تهمتی بودکان شوخ روبرو گفت
آخر بلنداقبال مغزش زکام بگرفت
از بس همی حکایت زآن زلف مشکبو گفت
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
زقامت کرده ای بر پا قیامت
قیامت قامتی ای سروقامت
به پایت کس نکرد ار جانفشانی
گران جانی نموده است از لئامت
چوازحسن تو زاهد با خبر نیست
ز عشقت می کندما را ملامت
تورامأموم گردد شیخ وزاهد
کنی از روی مستی گر امامت
به پیغامی دهی جان مردگان را
تعالی الله از این فضل وکرامت
گذشته ز اشک سرخ و چهره زرد
بود با عاشقانت صد علامت
بلند اقبال اگر عاشق نمی بود
ز جان و زندگی بودش ندامت
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
ز من بخت سیه برگشته چون برگشته مژگانت
دلم آشفته تر گردیده از زلف پریشانت
الا ای شوخ سنگین دل سلامت جان برم مشکل
از این شمشیر ابرویت وز آن پیکان مژگانت
کنارم پر در و مرجان شداز بس گشته ام گریان
ز مهر روی چون ماهت به عشق لعل خندانت
دلم پیوسته می موید به بختم فتنه می جوید
به یادموی مشکینت زهجر چشم فتانت
دهد شیخ ریا پیشه مرا از محشر اندیشه
نمی داند که صبح محشرم شد شام هجرانت
به دامانم کی از این پس رسد از کبر دست کس
مرا گر پای بوست دست بدهد همچودامانت
سر سودایی ما را نباشد چاره ای یارا
به جز عناب لبهایت مگر لیموی پستانت
بیا ای باغبان بگشا در بستان به روی ما
که چیزی از تماشایی نگردد کم ز بستانت
بهر دم کاش در دوران مرا بد صد هزاران جان
که تا همچون بلنداقبال می کردم به قربانت
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
رشک می آیدم ز پیرهنت
که زندبوسه هر زمان به تنت
مده از پیرهن به تن آزار
نکنم چاک دل چو پیرهنت
می درد پیرهن ز غنچه صبا
دیده بی پرده تاگل بدنت
مرغ دل را کنی ز دانه خال
بسته دام زلف پر شکنت
بر لب چشمه بقا خضر است
یا که خال است گوشه دهنت
جان به رنج از ترنج غبغب تو
دل پر آسیب سیب بر ذقنت
می کندصید صد هزاران شیر
به یکی جلوه آهوی ختنت
ز آب وگل نیستی سرشت تو چیست
ای فدا صد هزار همچو منت
نبود هرگز ای بلنداقبال
قندرا طعم شکر سخنت
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
از بی وفایی یار دارم بسی شکایت
کومحرمی که گویم در پیش او حکایت
ای یار بر من زار رحم ورعایتی کن
کز شاه بر رعیت لازم بود رعایت
گفتم به دل میسر گردد وصال دلبر
گفتا بلی نماید طالع اگر حمایت
گمراه وخوار وزاریم حیران و بی قراریم
یا هادی المضلین ما را بکن هدایت
ای ساقی ار دهی می خم رانمای ساغر
کاین باده ها به مستی ندهد به ما کفایت
از یار ناامیدیم از عارفی شنیدیم
« یارب مباد کس رامخدوم بی عنایت»
گفتی که تا چه حد است عشق بلنداقبال
چون حسن یار نبود در عشق او نهایت