عبارات مورد جستجو در ۸۹۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۶
حذر کنید ز چشمی که آسمان گون است
که همچو سبزه شمشیر تشنه خون است
ز گریه ای که به دامان دشت مجنون ریخت
هنوز داغ لاله کشتی خون است
دل رمیده من گرد کاروان غزال
جنون دوری من گردباد هامون است
ز مرگ، صولت دیوانگان نگردد کم
که چشم شیر چراغ مزار مجنون است
ز شکر، جرأت اهل هوس فزون گردد
زبان شکوه عشاق نعل وارون است
گرفته اند بر او همچو طوق فاخته تنگ
به جرم این که درین باغ سرو موزون است
نشانه تنگ کند بر خدنگ میدان را
دلی که نیست هوایی همیشه محزون است
به عشق حسن چو پیوست آرمیده شود
که خوابگاه غزالان کنار مجنون است
تو ز انتظار هما استخوان خود بگداز
که در خرابه ما جغد نیز میمون است
کسی که سر به گریبان خم کشد صائب
سرآمد همه آفاق چون فلاطون است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۳
سفر نکردن ازان کشور از گرانجانی است
که مرگی دل و قحط غذای روحانی است
لب محیط به بانگ بلند می گوید
برهنه شو که گهر مزد دست عریانی است
سفر خوش است که بی اختیار روی دهد
سپند، منتظر آتش از گرانجانی است
به نان خشک قناعت نمی توان کردن
چه نعمتی است که افلاک سر که پیشانی است!
ز آرمیدگی ظاهرم فریب مخور
اگر چه ساکن شهرم، دلم بیابانی است
ز جوش وحش چه غوغاست بر سر مجنون؟
اگر نه داغ جنون خاتم سلیمانی است
همیشه آب به چشم پیاله می گردد
جبین پیر خرابات بس که نورانی است
دلی که از سخن تازه شد جوان، داند
که سبزی پر طوطی، گل سخندانی است
جواب آن غزل است این که نقد حیدر گفت
ازو چه شکوه کنم، عالم پریشانی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۰
هر غنچه زین چمن دل در خون نشانده ای است
هر شاخ نرگسی نظر بازمانده ای است
هر شاخ گل که فصل خزان جلوه می کند
از رنگ و بوی عاریه، دست فشانده ای است
از عقل درگذر، که چراغی است بی فروغ
دست از جنون بدار، که نخل فشانده ای است
در دور تیغ غمزه او نقطه زمین
چون داغ لاله، دیده در خون نشانده ای است
مجنون که بود قافله سالار وحشیان
در عهد ما پیاده دنبال مانده ای است
صائب به دور عارض عالم فروز او
از لاله دم مزن، که چراغ نشانده ای است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۲
زجوش مغز هر دم از سرم دستار می افتد
کف اندازد به ساحل بحر چون سرشار می افتد
به بیکاری برآوردم زکار خود جهانی را
عجب سیری است چون دیوانه در بازار می افتد
جنون تا هست ناقص کوه و صحرا وسعتی دارد
شود زندان بیابان چون جنون سرشار می افتد
قبول تربیت در هر کف خاکی نمی باشد
وگرنه پرتو خورشید بر دیوار می افتد
مرا دلبستگی در قید زندان فلک دارد
برون ناید زسوزن چون گره بر تار می افتد
مشو از جنبش مژگان گرد آلود او غافل
که تیغ خاکساران سخت لنگر دار می افتد
دلی را گر به فریاد آوری اهل دلی، ورنه
زهر نالیدنی آوازه در کهسار می افتد
در ایام توانایی به نشتر چشم می سودم
کنون از سایه مژگان به چشم خار می افتد
وداع آخرت کن گر به دنیا مایلی صائب
که هر جانب که مایل می شود دیوار می افتد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸۱
زخون خویش تیغ دشمن من رنگ می گیرد
دلیر آن است کز دشمن سلاح جنگ می گیرد
نبندد صورت از یکرنگ دشمن، دوستی هرگز
زعکس طوطیان آیینه من زنگ می گیرد
گرانی می کند بر دل مرا حرف سبک مغزان
اگرچه از هوا دیوانه من سنگ می گیرد
زهمچشمان گزیری نیست خوبان را که در گلشن
گل از گل رنگ می بازد، گل از گل رنگ می گیرد
به همت می توان از سربلندان یافت کام دل
که از خورشید تابان لعل آب و رنگ می گیرد
اگرچه از سیاهی هیچ رنگی نیست بالاتر
دل از من بیش چشم آسمانی رنگ می گیرد
ز اقبال لب پیمانه خونها در جگر دارم
که گاهی بوسه ای زان لعل آتش رنگ می گیرد
نگنجد گر قبا در پیرهن از شوق، جا دارد
که در آغوش آن سیمین بدن را تنگ می گیرد
به یک تلخی زصدتلخی قناعت کردن اولی تر
مرا از صلح مردم بیش دل از جنگ می گیرد
گریبان چاک سازد ابر را برق سبک جولان
عبث صائب لباس غنچه بر گل تنگ می گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۳
دل ما بر سیه روزان فقر از خود فزون سوزد
چراغ خانه ما در برون بیش از درون سوزد
به چشم روشنم از اشک خواهد شد سیه عالم
به این عنوان اگر در دل مرا چون لاله خون سوزد
ندارد رنگی از بال سمندر آتش سوزان
کجا آن پرده شرم از شراب لاله گون سوزد؟
بود دست حمایت عشق حسن آتشین خو را
که لرزد شمع بر خود بیشتر پروانه چون سوزد
اگر نعلش در آتش نیست از خورشید رخساری
چرا هر شب ز انجم داغ چرخ نیلگون سوزد؟
برآرد سر چو دود از خیمه گستاخانه لیلی را
نفس چون گردباد آن را که در دشت جنون سوزد
ندارم شکوه ای از طالع وارون، به این شادم
که می آید به پایان زود چون شمعی نگون سوزد
نشوید خواب اگر از چشم شیران گریه مجنون
که در شبها چراغی بر سر اهل جنون سوزد؟
برآید روز حشر از بوته صائب چون زر خالص
به درد و داغ عشق آن کس که در اینجا فزون سوزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶۷
یاقوت با لب تودم از رنگ می زند
این خون گرفته بین که چه بر سنگ می زند
مرغی که آگه است زتعجیل نو بهار
در تنگنای بیضه بر آهنگ می زند
هر چند مازعجز درصلح می زنیم
آن از خدا نترس درجنگ می زند
از روی تازه اش گل بی خار می کنم
خاری اگر به دامن من چنگ می زند
روی شکفته از سخن سخت ایمن است
کی بر در گشاده کسی سنگ می زند
چون شعله می شود پروبال نگاه من
خارم به چشم اگر خط شبرنگ می زند
خط صلح داد شعله وخاشاک را به هم
آن سنگدل هنوز در جنگ می زند
سودا ز بس چو شیشه مراخشک کرده است
بر پهلویم تپیدن دل سنگ می زند
خواهد کشید اشک ندامت ازو گلاب
آن گل که خنده بر من دلتنگ می زند
در عالمی که خوردن خون است بیغمی
صائب چو بیغمان می گلرنگ می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷۵
می رود با قامت خم در پی دنیی هنوز
با چنین محراب، داری پشت برعقبی هنوز
برده است از راه، صبح کاذب دعوی ترا
غافلی از نور صبح صادق معنی هنوز
می کند هر چند از هر مو سفیدی راه مرگ
دل نمی افتد به فکر توشه عقبی هنوز
گر چه دست از رعشه می لرزد چو اوراق خزان
همچنان چسبیده ای بر دامن دنیی هنوز
از علایق رشته الفت بریدن مشکل است
می پرد بی خواست چشم سوزن عیسی هنوز
شیراز اقبال جنون گردنکشی از سر گذاشت
می کند خون در دل مجنون، سگ لیلی هنوز
طاق کسری بازمین هموار شد، و زفیض عدل
طاق گردون است پرآوازه کسری هنوز
گر چه جای سنگ طفلان بر تن مجنون نماند
برکبودی می زند خال رخ لیلی هنوز
عمرها رفت و همان لرزد به خود چون برگ بید
تیغ کوه طور از گستاخی موسی هنوز
خامه صائب زانشای سخن بس کی کند؟
از هزاران گل یکی نشکفته از طوبی هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸۰
گر چه از دریا به ظاهر چون گهر بگسسته ام
ازره پنهان به آن روشن روان پیوسته ام
در سرانجام جهان از بی دماغیهای من
می توان دانست دل بر جای دیگر بسته ام
چون شود مانع مرا از سیر زنجیر جنون
من که از بند فرنگ عقل بیرون جسته ام
آشنا جویان عالم خویش را گم کرده اند
فارغم از آشنایان تا به خود پیوسته ام
در شکست کشتی من موج خونخواری شده است
هر لب نانی که بر خوان فلک بشکسته ام
گر چه عالم منتظم از فکر باریک من است
درنظر بیقدرتر از رشته گلدسته ام
بگذرانم چون سلام آشنایی را ز خود
از دهان شیر پندارم مسلم جسته ام
می شمارد عشق صائب از تن آسانان مرا
گر چه از درد طلب هرگز ز پا ننشسته ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۱۶
مومنی را می کند آزاد از قید فرنگ
هرکه می سازد درین محفل ز خود بیگانه ام
تا به کی در خوردن دل روزگارم بگذرد
چند چون پرگار باشد مرکز خود دانه ام
از کتان صد پیرهن بنیاد من نازکترست
می کند مهتاب کار سیل در ویرانه ام
در سر شوریده من عقل سودا می شود
می کند گرد یتیمی درد را پیمانه ام
کوه غم رطل گران طبع خرسند من است
چون گهر در سنگ سیراب است دایم دانه ام
عشق او کرد این چنین شوریده مغزم ورنه بود
سرنوشت آسمانها ابجد طفلانه ام
خشکسال زهد نم درجوی من نگذاشته است
تشنه یک هایهای گریه مستانه ام
شمع نازکدل غبار آلود غیرت می شود
ورنه برمی آورد آتش ز خود پروانه ام
هر چراغی صائب از جا درنمی آرد مرا
سینه بر شمع تجلی می زند پروانه ام
کس نگردد از جنون گرد دل دیوانه ام
چون کمان از زور خود دارد نگهبان خانه ام
شیر می بازد جگر از شورش سودای من
حلقه از داغ جنون دارد در غمخانه ام
کیست مجنون تا نتواند هم ترازو شد به من
می شمارد سنگ طفلان کوه را دیوانه ام
بارها از افسر خورشید سر دزدیده ام
داغ دارد آسمان را همت مردانه ام
خانه پردازی مراپیوسته در دل ساکن است
سیل مار گنج گردیده است درویرانه ام
در بنای صبر من غم رخنه نتواند فکند
من نه آن تیغم که هر سنگی کند دندانه ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۷۹
فارغند از قید چرخ نیلگون دیوانگان
رفته اند از حلقه ماتم برون دیوانگان
هر دم از بی اختیاری صورتی بر می کنند
مهره مومند در دست جنون دیوانگان
سنگ طفلان چیست، کز جان و دل سختی پذیر
کوه را سازند بی صبر و سکون دیوانگان
در بیابانی که باشد لاله زارش بوی خون
مست گردند از شراب لاله گون دیوانگان
تا ز چشم شور ارباب خرد ایمن شوند
می زنند از داغ، نعل واژگون دیوانگان
بلبلان دیوانه اند و بوی گل از اتحاد
می دود در کوچه و بازار چون دیوانگان
می کند باد مخالف شور دریا را زیاد
می شوند آشفته صائب از فسون دیوانگان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۱۸
گر نخارد ناخن مرغان سر مجنون من
کیست پردازد به جسم لاغر مجنون من؟
از خمار چشم لیلی همچنان خون می خورم
گر شود ناف غزالان ساغر مجنون من
مانع طوفان نگردد جوش گوهر بحر را
کی شود سنگ ملامت لنگر مجنون من؟
می تپم در خون چون داغ لاله از بی طاقتی
گر بود در دامن لیلی سر مجنون من
حلقه انصاف در گوشش کشم از پیچ و تاب
هر که را حرفی بود در جوهر مجنون من
صفحه مشق جنون دشت پیمایان عشق
هست فرد باطلی از دفتر مجنون من
فرصت خاریدن سر نیست مجنون مرا
مرغ می خارد به پاگاهی سر مجنون من
درد و داغ عشق را از سینه گر بیرون دهم
می شود عالم سیاه از لشکر مجنون من
شیر ناخن می گذارد، بال می ریزد عقاب
از شکوه عشق در بوم و بر مجنون من
نیست ممکن از غرور عشق سر بالا کنم
محمل لیلی گر آید بر سر مجنون من
چون فلاخن کز گرانسنگی سبک جولان شود
سنگ طفلان می شود بال و پر مجنون من
جلوه آتش کند صائب به چشم شبروان
بس که سوزد ز آتش سودا سر مجنون من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۴۱
مرا از عشق داغی بر دل افگار بایستی
چراغی بر سر بالین این بیمار بایستی
نمی شد فرصت خاریدن سر باددستان را
به مقدار خرابی گر مرا معمار بایستی
غلط کردم نیفتادم به فکر ظاهرآرایی
به جای عقل در سر طره دستار بایستی
نباشد تکیه گاهی غنچه را بهتر ز شاخ گل
سر منصور را بالین ز چوب دار بایستی
جنون را می نماید چون فلاخن سنگ دست افشان
دل دیوانه ما بر سر بازار بایستی
به آبم راند غفلت، ورنه این عمر گرامی را
که در گفتار کردم صرف، در کردار بایستی
دهان مور را پر خاک دارد بی زبانی ها
مرا تیغ زبان چون مار بی زنهار بایستی
نشد از چشم شوخ او نگاهی قسمتم هرگز
مرا هم بهره ای زین دولت بیدار بایستی
یکی صد شد ز تسبیح ریایی عقده کارم
مرا از خط ساغر بر کمر زنار بایستی
به تار اشک صائب می کشیدم ریگ هامون را
به قدر جرم اگر تسبیح استغفار بایستی
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۹۰
تا خیال زلف او ره در دل دیوانه داشت
از پر و بال پری جاروب این ویرانه داشت
شیشه ناموس من تا بر کنار طاق بود
هر که سنگی داشت از بهر من دیوانه داشت
می شکست از خون من دایم خمار خویش را
چشم مخموری که در هر گوشه صد میخانه داشت
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۲
چرخ می داند عیار آه پرتاثیر را
می توان در زخم دیدن جوهر شمشیر را
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۴۸
بر زمین خط از خیال سرو قدی می کشیم
اول مشق جنون ماست، مدی می کشیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۵
چشم فسونگر تو که داد فسون دهد
دانا زمام عقل به دست جنون دهد
خونابه می خورم ز غم و گریه می کنم
آری، شراب گوهر هر کس برون دهد
غم در دل و جگر خورد ار وی بدان بود
هر کو نهال را بدل آب خون دهد
مست نشاط و عیش کجا گردد آدمی؟
دور فلک چو باده به جامش نگون دهد
گفتی برون مده غم خود، چون نهان کنم؟
چون رنگ رخ گواهی حال درون دهد
اجرای جور می کنمت بر خود، ای عجب
شیشه فروش سنگ به دیوانه چون دهد
خسرو ز بهر آنکه خورد سنگ بر درت
خود را میان حلقه طفلان زبون دهد
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - در صفت لشکر سلطان محمود و خلعت دادن بدانان
هر سپاهی را که چون محمود باشد شهریار
یمن باشد بر یمین ویسر باشد بریسار
تیغشان باشد چو آتش روز و شب بد خواه سوز
اسبشان باشد چوکشتی سال و مه دریا گذار
از عجایب خیمه شان با شد چو دریا وقت موج
وز غنایم خانه شان چون کشتی آکنده ز بار
شاخ کرگانشان بود میخ طویله در سفر
چنگ شیرانشان بود تعویذ اسبان در شکار
بگذرند از رودهای ژرف چون موسی ز نیل
بر شوند از کنده چون شاهین بدیوار حصار
کوکب ترکش کنند از گوهر تاج ملوک
وز شکسته دست بت بردست «بت رویان » سوار
از سر بت بند مصحف ها همی زرین کنند
وز دو چشم بت دو گوش نیکوانرا گوشوار
تیغ ایشان دست یابد با اجل در یک بدن
اسبشان بازی کند با شیر دریک مرغزار
هر که چون محمود پشتی دارد اندر روز جنگ
چون سر لشکر مقدم باشد اندر کار زار
لشکر او پیش دشمن ناکشیده صف هنوز
او بتیغ از لشکر دشمن بر آورده دمار
من ملک محمود را دیدستم اندر چند جنگ
پیش لشکر خویشتن کرده سپر هنگام کار
مردمان گویند سلطان لشکری دارد قوی
پشت لشکر اوست در هیجا بحق کردگار
پیش ایزد روز محشر خسته بر خیزد ز خاک
هر که از شمشیر او شد در صف دشمن فکار
نیست از شاهان گیتی اندرین گیتی چو او
وقت خدمت حق شناس و وقت زلت بردبار
هر زمان افزون ز خدمت شاه پاداشی دهد
خادمان خویشرا، وینرا عجب کاری مدار
آنچه کرده ست از کرم با بندگان امروز او
با رسولان کرد خواهد ذوالمنن روز شمار
هر یکی را در خور خدمت ثیابی دادخوب
خلعتی کو را بزرگی پود بود و فخر تار
زنده گردانید یکسر نام خویش و نام فخر
نیست گردانید یک یک نام ننگ و نام عار
جان شیرین را فدای آن خداوندی کنند
کز پس ایزد بودشان بهترین پروردگار
از رضای او نتابند و مر او را روز جنگ
یکدل و یک رای باشند و موافق بنده وار
وقت فتح از بخشش نیکو بودشان ملک ومال
وقت بزم از خلعت نیکو بودشان یادگار
بخششی کان دخل شاهان بودی اندر باستان
خلعتی کان خسروان را بودی اندر روزگار
پیش خسرو روز خدمت چون خزان اندر شود
باز گردند از فراوان ساز نیکو چون بهار
از نوازشهای سلطان دل پر از لهو و طرب
وز کرامتهای سلطان تن پر از رنگ و نگار
بر میانشان حلقه بند کمرها شمس زر
زیر ران با ساز زرین مرکبان راهوار
از تفاخر وز بزرگی و زکرامت بر زمین
زیر نعل مرکبانشان مشک برخیزد غبار
زینهمه بهتر مر ایشان راهمی حاصل شود
چیست آن، خوشنودی شاه و رضای کردگار
با چنین نیکو کرامت ها که می بینند باز
بیش ازین باشد کرامتشان امید از شهریار
وانگهی زیشان نباشد نعمت سلطان دریغ
نعمتی کو را بر آن کرده ست یزدان کامگار
نعمتش پاینده بادو دولتش پیوسته باد
دولت او بیکران و نعمت او بی کنار
بندگان وکهتران را حق چنین باید شناخت
شاد باش ای پادشاه حقشناس حقگزار
راست پنداری خزینه خسروان امروز شاه
بر رسولان عرضه کرد و بر سپه پاشید خوار
کز در میدان او تا گوشه ایوان او
مرکب سیمین ستامست و بت سیمین عذار
هر نو آیین مرکبی زان کشوری کرده پریش
هر بتی زان صد بت زرین شکسته در بهار
آن بکشی زینت میدان خسرو روز جنگ
وین بخوبی شمسه ایوان خسرو روز بار
آن برزم اندر نبشته پیش او دشت نبرد
وین ببزم اندر گرفته پیش او جام عقار
از فراوان دیدن هرای زر امروز گشت
دیده اندر چشم هر بیننده ای زر عیار
کی بود کردار ایشان همبر کردار او
کی تواند بود تاری لیل چون روشن نهار
ای یمین دولت عالی و ملت را امین
دولت از تو با سکون و ملت از تو با قرار
عزم تو کشور گشا و خشم تو بدخواه سوز
رمح تو پولاد سنب و تیغ تو جوشن گذار
موی بر اندام بدخواهت زبان گردد همی
از پی آن تا زشمشیر تو خواهد زینهار
یک سوار از خیل تو، وز دشمنان پنجاه خیل
یک پیاده از تو وز گردنکشان پانصد سوار
هم سخاوت را کمالی هم بزرگی را جمال
هم شجاعت راجلالی هم شریعت را شعار
تا درخت نار نارد عنبر و کافور بر
تا درخت گل نیارد سنبل و شمشاد بار
تا ز دیبا بفکند نوروز بر صحرا بساط
تا ز دریا بر کشد خورشید بر گردون بخار
دیر باش و دیر زی وکام جوی وکام یاب
شاه باش و شاد زی و مملکت گیر و بدار
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - در مدح سلطان محمود بن ناصر الدین گوید
بخندد همی باغ چون روی دلبر
ببوید همی خاک چون مشک اذفر
بسبزه درون لاله نو شکفته
عقیقست گویی به پیروزه اندر
همه باغ کله ست و اندر کشیده
بهر کله ای پرنیانی معصفر
همه کوه لاله ست و آن لاله زیبا
همه دشت سبزه ست و آن سبزه درخور
بهارا بآیین و خرم بهاری
بمان همچنان سالیان و بمگذر
بصورتگری دست بردی زمانی
چو در بتگری گوی بردی آزر
چه صحرا و چه بزمگاه فریدون
چه بستان و چه رزمگاه سکندر
ز نقاشی و بتگریها که کردی
ز تو خیره مانده ست نقاش و بتگر
ز نسرین در آویختی عقد لؤلؤ
زگلبن در آویختی عقد گوهر
بهر مجلسی از تو رنگی دگر گون
بهر باغی از تو نگاریست دیگر
عجب خرم و دلگشایی و لیکن
نه چون مجلس شهریار مظفر
جهاندار محمود بن ناصر الدین
خداوند و سلطان هر هفت کشور
بآزادگی پیشرو چون بمردی
بمخبر پسندیده همچون بمنظر
خداوند فضل و خداوند دانش
خداوند تخت و خداوند افسر
همه سرکشان امر او را متابع
همه خسروان رای اورا مسخر
ایا از همه شهریاران مقدم
چو از اختران آفتاب منور
جهان را بشمشیر چون تیر کردی
سپه بردی از باختر تا بخاور
خلافت که جست از همه شهریاران
که نه شهر او پست کردی سراسر
خلاف تو رانده ست مأمونیانرا
به ارگ و به طاق سپهبد مجاور
خلافت تو رانده ست یعقوبیانرا
ز ایوان سام یل و رستم زر
خلاف تو مالید گرگانجیانرا
به جوی هزار اسب و دشت سدیور
خلاف تو برکنده سامانیانرا
ز بستانها سرو و از کاخها در
خلاف تو کرد اندر ایام ایلک
بدشت کتر خیل خان را مبتر
خلافت جدا کرد چیپالیانرا
ز کتهای زرین و شاهانه زیور
خلاف تو کرده ست نندائیانرا
بی آرام بی هال و بیخواب و بیخور
زهی ملک را پادشاهی موفق
زهی خلق را شهریاری مشهر
تو کردی تهی حد هندوستانرا
ز مردان جنگی و پیلان منکر :
چو بالا پسند تناور که چون او
نتابد ز بالای گردون سه خواهر
چو هروان و جیله شبیه الوهه
چو مولوش وسوله و چون سور کیسر
چو کلنی کردکالپی نمرد حنانک
چو جود هپولی و چون لولو پیکر
چو سرپنج دیر و چو سرها سنیمر
چو یک لوله پیل و چو سند و چو سنگر
چو حیکوب و چون سد مل و رنده مالک
چو در چنبل و سیمگنین سور بابر
امرتین دارم و کبته بهتن
زبد هول سجاره و چون سنیبر
بدین ژنده پیلان کشی گنج کسری
بدین ژنده پیلان کنی قصر قیصر
زمین را فرو شستی از شرک مشرک
جهان را تهی کردی از کفر کافر
سکون یافت از جنبش تو زمانه
قوی شد ز تو پشت دین پیمبر
به روم و به چین از نهیب تو یکشب
همی خوش نخسبند فغفور و قیصر
ز شاهان و گردنکشان و دلیران
که یارد شدن با تو زین پس برابر
بسا جنگجویا که پیش تو آمد
سیه کرد بر سوک او جامه مادر
بسا گنج هایی که تو بر گرفتی
پر از گنج دینار و صندوق گوهر
بسا بیشه هایی که اندر گذشتن
تهی کردی از کرگ و ببر و غضنفر
بسا سرکشا نامدارا سوارا
که سر در کشد از نهیبت بچادر
بسا تاجدارا که تو از سر او
بشمشیر برداشتی تاج وافسر
بسا دشتهایی که چون پشته کردی
ز پشت و بر کافر کوفته سر
بسا پشته هایی که تو دشت کردی
زنعل سم شولک و خنگ اشقر ،
بسا رودهایی که تو عبره کردی
که آنرا نبوده ست پایاب و معبر
بسا خانه هایی که بی مرد کردی
بشمشیر شیر افکن ملک پرور
بسا صعب کوها و تیغ بلندا
که راهش بده بر نبردی کبوتر
نه بر تیغ او سایه افکنده شاهین
نه بر گرد او راه پیموده رهبر
که تو زو بیکساعت اندر گذشتی
بتوفیق و نیروی یزدان گرگر
بسا قلعه هایی که از برج هر یک
سر پاسبانان رسیدی به محور
بسا شهرهایی که بر گرد هر یک
ربض که بدو پارگین بحراخضر
همین و همانجای گردان صف کش
همان وهمین جای شیران صفدر
که چون از پس یکدگر ناوک تو
روان شد همه برزد آن یک بدیگر
کنون هر که آن جایگه دیده باشد
به عبرت همی گویدالله اکبر
همی تاببالای معشوق ماند
بباغ اندرون برکشیده صنوبر
همی تا برخسار معشوق ماند
گل تازه باز ناکرده از بر
طربرا قرین باش و با خرمی زی
جهانرا ملک باش و از عمر برخور
بطبع و بروی و به دل هر سه تازه
بگنج و بمال و بلشکر توانگر
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۰ - در مدح یمین الدوله سلطان محمود غزنوی
به فرخی و به شادی و شاهی ایران شاه
به مهرگانی بنشست بامداد پگاه
برآن که چون بکند مهرگان به فرخ روز
به جنگ دشمن واژون کشد به سغد سپاه
به مهر ماه ز بهر نشستن و خوردن
به تابخانه فرستند شهریاران گاه
خدایگان جهان آنکه از خدای جهان
جهانیان را پاداشنست و باد افراه
چو مهرگان بکند خانه را ز سر فکند
به جنگ و تاختن دشمنان بودشش ماه
گهی سپه به فرازی برون برد که به چشم
چو زو نگاه کنی مه نماید اندر چاه
گهی به ژرف نشیبی سرای پرده زند
چنانکه ماهی از افراز آن نماید ماه
همه زمستان در پیش برگرفته بود
رهی دراز دراز و شبی سیاه سیاه
همی گشاید گیتی همی کشد دشمن
به مردمی که جهان راجز او نزیبد شاه
زهی شهی که مه و سال در پرستش تو
همی کنند شهان بزرگ پشت دوتاه
به شهریاری کس چون تو بسته نیست کمر
به خسروی چو تو کس نیست بر نهاده کلاه
تویی که مردی را نام نیک تست فروغ
تویی که رادی را دست رادتست پناه
ز پادشاهان کس را ستوده نام نبود
بجز ترا که نکوهیده شد به تو بدخواه
به گاه کینه کند ناو تو از گل گل
به روز رزم کند خنجر تو از که کاه
هزار شیر شناسم که پیشت آمد و تو
در او چنان نگریدی که شیر در روباه
زمین اگر چه فراخست جای نیست درو
که تو درو نزدی بیست راه لشکر گاه
نشستگان شهان باغ و کاخ و خانه بود
نشستگاه تو دشتست و خوابگه خرگاه
بسا شها که نیارد ز خرد جوی گذشت
تو چند راه گذشتی چنین ز رود بیاه
تو ز آبهایی بگذشته ای به شب که ازو
به روز پیل نیارد برون شدن به شناه
ز پادشاهان نگرفت جز تو در یک روز
ز کرگ سی و سه، وز پیل پانصد و پنجاه
ایا ستوده به مردی، چو پیش بین به خرد
ایا زدوده ز آهو چو پارساز گناه
خدایت از پی جنگ آفرید و ز پی جود
بسیج رزم کن و جنگ جوی و دشمن کاه
همیشه تا چو گل از گل بروید و ندمد
ز روی آتش سوزنده سبز و تازه گیاه
همیشه تا نتواند شد ایچ کس به جهان
زر از ایزد همچون زر از خویش آگاه
خدایگان جهان باش و پادشاه زمین
ستوده بر کش و از بندگان ستایش خواه
چو نو بهار به تو چشمها همه روشن
چو روزگار ز تو دستها همه کوتاه
خجسته بادت و فرخنده جشن و فخر باد
به سغد رفتن و بیرون شدن ز خانه به راه
تباه کرده هر کس همی شود به تو راست
مباد کس که کند راست کرده تو تباه