عبارات مورد جستجو در ۵۱۱ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۱
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۳
خوش است بر لبِ قلزم نشسته در باکو
به یادِ رویِ تو ساغر به دست امّا کو
شرابِ راوق و آوازِ چنگ و ضربِ اصول
من و تو و دو حریفِ دگر دریغا کو
به کامِ دل ز فلک داد عیش بستانیم
به یک صبوح ولی مجلسی مهیّا کو
چه چاره کردم و دریا نمی شود مغلوب
که در کشم به دمی کشتیِ چو دریا کو
شدم نزار چو سوزن در انتظارِ خلاص
سری ز رشتۀ این انتظار پیدا کو
ز هر مراد توان بهره برگرفت به صبر
بلی به صبر ولی خاطر شکیبا کو
اگر ثباتِ قدم را به خویشتن داری
دلی به کار شود، دل کجاست ما را کو
سیاه شد جگرم بس که خویشتن دیدم
ز خویشتن بَسَم آخر دلِ مصفّا کو
به نقدِ وقت قناعت کنم که «اَین الوقت»
گذشت دی و نزاری امیدِ فردا کو
به یادِ رویِ تو ساغر به دست امّا کو
شرابِ راوق و آوازِ چنگ و ضربِ اصول
من و تو و دو حریفِ دگر دریغا کو
به کامِ دل ز فلک داد عیش بستانیم
به یک صبوح ولی مجلسی مهیّا کو
چه چاره کردم و دریا نمی شود مغلوب
که در کشم به دمی کشتیِ چو دریا کو
شدم نزار چو سوزن در انتظارِ خلاص
سری ز رشتۀ این انتظار پیدا کو
ز هر مراد توان بهره برگرفت به صبر
بلی به صبر ولی خاطر شکیبا کو
اگر ثباتِ قدم را به خویشتن داری
دلی به کار شود، دل کجاست ما را کو
سیاه شد جگرم بس که خویشتن دیدم
ز خویشتن بَسَم آخر دلِ مصفّا کو
به نقدِ وقت قناعت کنم که «اَین الوقت»
گذشت دی و نزاری امیدِ فردا کو
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
شد دهان شکرگو هر زخم نخجیر ترا
صید پیکانخورده داند لذت تیر ترا
جز حدیث بیستون در بزم شیرین نگذرد
آفرین ای ناله فرهاد تاثیر ترا
جور کن چندان که بتوانی که روز بازخواست
بر زبان شکوه شکر آید عنانگیر ترا
از چه خاکی ای دل ویران که از روز ازل
هیچکس از پیش خود نگرفت تعمیر ترا
بر در دیوانگی زد بر سر کوی تو دل
تا به گردن افکند زلف چو زنجیر ترا
صید دل نزدیک و تیر غمزه دائم در کمان
ای شکارانداز باعث چیست تاخیر ترا؟
گر خطایی رفت قدسی حرف نومیدی مزن
کی کریمان بر تو میگیرند تقصیر ترا
صید پیکانخورده داند لذت تیر ترا
جز حدیث بیستون در بزم شیرین نگذرد
آفرین ای ناله فرهاد تاثیر ترا
جور کن چندان که بتوانی که روز بازخواست
بر زبان شکوه شکر آید عنانگیر ترا
از چه خاکی ای دل ویران که از روز ازل
هیچکس از پیش خود نگرفت تعمیر ترا
بر در دیوانگی زد بر سر کوی تو دل
تا به گردن افکند زلف چو زنجیر ترا
صید دل نزدیک و تیر غمزه دائم در کمان
ای شکارانداز باعث چیست تاخیر ترا؟
گر خطایی رفت قدسی حرف نومیدی مزن
کی کریمان بر تو میگیرند تقصیر ترا
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
نیست نومیدی گر از حد انتظار ما گذشت
ناقه مجنون نه روزی از همین صحرا گذشت؟
گر جفایی آید از ارباب دنیا بر دلت
بگذران، چون عاقبت میباید از دنیا گذشت
غنچه بر روح قدح خندید کامشب در چمن
مستی بوی گلم از باده حمرا گذشت
گر بود صد کوه از آهن، کجا تاب آورد
آنچه بر من دوش از هجران او تنها گذشت
هر سر خاری که میبینم، به مجنون دشمن است
ناقه لیلی مگر روزی ازین صحرا گذشت؟
نامهای کش عشق طغرا شد، مخوان تا آخرش
زانکه هر مضمون که خواهی یافت، در طغرا گذشت
ناقه مجنون نه روزی از همین صحرا گذشت؟
گر جفایی آید از ارباب دنیا بر دلت
بگذران، چون عاقبت میباید از دنیا گذشت
غنچه بر روح قدح خندید کامشب در چمن
مستی بوی گلم از باده حمرا گذشت
گر بود صد کوه از آهن، کجا تاب آورد
آنچه بر من دوش از هجران او تنها گذشت
هر سر خاری که میبینم، به مجنون دشمن است
ناقه لیلی مگر روزی ازین صحرا گذشت؟
نامهای کش عشق طغرا شد، مخوان تا آخرش
زانکه هر مضمون که خواهی یافت، در طغرا گذشت
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
تا چند از پی دل شیدا رود کسی
دنبال او نکوست که تنها رود کسی
مرهمطلب مباش چو داغی نسوختی
دست تهی چگونه به سودا رود کسی؟
کس بیطلب نرفته، اگر دیر، اگر حرم
خواری کشد، نخوانده به هرجا رود کسی
گیرایی کمند تو، میآردش به زیر
بر بام چرخ اگر چو مسیحا رود کسی
بگشا ز رخ نقاب، که زاهد نگویم
از ره چرا به زلف چلیپا رود کسی
ای چشم ناشکیب، دمی پاس گریه دار
تا کی ز بحر، روی به صحرا رود کسی؟
شاید، به راه کعبه ز شوق قدمزدن
چون خار اگر در آبله پا رود کسی
دنبال او نکوست که تنها رود کسی
مرهمطلب مباش چو داغی نسوختی
دست تهی چگونه به سودا رود کسی؟
کس بیطلب نرفته، اگر دیر، اگر حرم
خواری کشد، نخوانده به هرجا رود کسی
گیرایی کمند تو، میآردش به زیر
بر بام چرخ اگر چو مسیحا رود کسی
بگشا ز رخ نقاب، که زاهد نگویم
از ره چرا به زلف چلیپا رود کسی
ای چشم ناشکیب، دمی پاس گریه دار
تا کی ز بحر، روی به صحرا رود کسی؟
شاید، به راه کعبه ز شوق قدمزدن
چون خار اگر در آبله پا رود کسی
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
میکنم در بوستان با عندلیبان شیونی
ورنه گل را کی پسند افتد نوای چون منی
تا دم مردن فغانم در هوای یک گل است
نیستم بلبل که باشم هر نفس در گلشنی
تو نکونامی و من بدنام و مردم عیبجو
همرهی عیب است عیب، از چون تویی با چون منی
بیخودم دارد، اگر یک قطره، گر یک ساغرست
دل چو سوزد، خواه از یک شعله، خواه از گلخنی
صبر آنم کو، که شام هجر گیرم گوشهای؟
دست آنم کو، که صبح وصل گیرم دامنی؟
یوسف من بوی پیراهن ز من دارد دریغ
پیر کنعان ورنه بویی یافت از پیراهنی
ورنه گل را کی پسند افتد نوای چون منی
تا دم مردن فغانم در هوای یک گل است
نیستم بلبل که باشم هر نفس در گلشنی
تو نکونامی و من بدنام و مردم عیبجو
همرهی عیب است عیب، از چون تویی با چون منی
بیخودم دارد، اگر یک قطره، گر یک ساغرست
دل چو سوزد، خواه از یک شعله، خواه از گلخنی
صبر آنم کو، که شام هجر گیرم گوشهای؟
دست آنم کو، که صبح وصل گیرم دامنی؟
یوسف من بوی پیراهن ز من دارد دریغ
پیر کنعان ورنه بویی یافت از پیراهنی
قدسی مشهدی : مطالع و متفرقات
شمارهٔ ۳۷
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
جمع باش ای دل که این وقت پریشان بگذرد
گرچه مشکل مینماید لیک آسان بگذرد
چشم یعقوب از نسیم پیرهن روشن شود
وز سر یوسف بلای چاه و زندان بگذرد
هیچ حالی را بقایی نیست بی صبری مکن
چون شب صحبت دراید روز هجران بگذرد
شاخ امیدت شود سر سبز و روی عیش سرخ
باز در جوی مودت آب حیوان بگذرد
در غم و شادی بباید ساختن با روزگار
زانکه از دور زمان هم این و هم آن بگذرد
تازه گردد باغ عیشت از نسیم اعتدال
بوی جانبخش بهار آید زمستان بگذرد
ای کمال از غربت و حرمان مشو غمگین که زود
محنت غربت نماند ذل حرمان بگذرد
گرچه مشکل مینماید لیک آسان بگذرد
چشم یعقوب از نسیم پیرهن روشن شود
وز سر یوسف بلای چاه و زندان بگذرد
هیچ حالی را بقایی نیست بی صبری مکن
چون شب صحبت دراید روز هجران بگذرد
شاخ امیدت شود سر سبز و روی عیش سرخ
باز در جوی مودت آب حیوان بگذرد
در غم و شادی بباید ساختن با روزگار
زانکه از دور زمان هم این و هم آن بگذرد
تازه گردد باغ عیشت از نسیم اعتدال
بوی جانبخش بهار آید زمستان بگذرد
ای کمال از غربت و حرمان مشو غمگین که زود
محنت غربت نماند ذل حرمان بگذرد
صامت بروجردی : مختصری از اشعار افصح الشعراء (میرزا حاجب بروجردی)
شمارهٔ ۸ - در شکایت زمانه و استغاثه به امام عصر(عج)
ای دل افسرده از غم در ملالی تابکی
با حوادثهای گردون در جدالی تابکی
انقلابات جهان در قیل و قالی تا یکی
در شکایت پیش هر کس در مقالی تابکی
از ظهور درد و غم افسرده حالی تابکی
این همه آشفتگی سرمایه سامان تست
گر رسد روزی تر ارنجی به دوران غم مخور
خانه صبرت شود از غصه ویران غم مخور
گر یکی باشد غمت گر صدهزاران غم مخور
هست در این پرده پس اسرار پنهان غم مخور
درد نبود بیدوا از بهر درمان غم مخور
این همه درد پیاپی باعث درمان تست
تا نگردی واله و حیران به صحرای مجاز
از حقیقت کی دری بر روی تو سازند باز
از تب حرمان بسوز و با غم هجران بساز
عاقبت یابی شفا از این بلای جانگداز
بر سرت آید طبیبی روحبخش و جاننواز
یک دم عیسی دمش احیا کن صد جان تست
گر جهان از فتنه گردد پر ز شور و غلغله
و رفتد در پنج حس و چارار کان ولو برای او
شش جهت چون کشتی بیبادبان در زلزله
از تنگ ظرفی نگردد تنگ بر تو حوصله
چون تو دوری از ره حکمت هزاران مرحله
عقل را کن رهنما چون نقل تو لقمان تست
صبر مفتاح فرج گردید جانا شو صبور
شادمان شو کز پس این غم تو را آید سرور
غیبتی خواهد که تا ظاهر شود قدری حضور
بعد از این ظلمت برآید آفتابی پر ز نور
صد چو موسی بهر وصلش گشته سرگردان بطور
منت ایزد را که آنجان جهان جانان تست
حامی حکم خدا و حافظ شرع مبین
شهریار ملک امکان خسرو اقلیم دین
واقف اسرار پنهان کاشف شک و یقین
در نخستین کرد نورش جلوه اندر ماء وطین
روح را زین جلوه شد بر قالب خاجی مکین
پس چه غم داری که این شه مهدی دوران تست
ای شه دنیا و دین پرگشته عالم از فساد
از شرف اسلام و شرع انور از رونق فتاد
کرده بر پا دشمنان دین لوای شر نهاد
وقت آن شد ای پناه بیپناهان کزوداد
عرصه ایجاد را مملو کنی از عدل و داد
چون به امر حق تمام امر در فرمان توست
هر که را می بود در سر دعوی پیغمبری
اشقیا کردند بردار فنا از خودسری
کرده از بهر ریاست هر کسی بیرون سری
آن کند از کفر کیشی دعوی پیغمبری
دین حق کن یک سر از تیغ دو سر زین سرسری
چون سر هر سرکشی گوی خم چوگان توست
یا غیاث المستغیثین حق یزدان الغیاث
یا امان الخائفین از ظلم و عدون الغیاث
حق اسماء جلال حق سبحان الغیاث
حق توریه و زبور و صحف و قرآن الغیاث
حرمت طه و یاسین اصل ایمان الغیاث
وقت یاری نوبت غمخواری و احسان تست
ای معین بیمعینان ای ولی دادگر
ای دلثیل گمرهان ای هادی جن و بشر
صنحه آفاق پر شد از نفاق و شور و شر
خیز و بر پا کن لوای نصرت و فتح و ظفر
برزن از تیغ دو سر بر پیکر اعدا شرر
دست ما بیچاره بهر چاره بر دامان تست
یک طرف روسی گشاید دست تخریب از جفا
بر رواق و گنبد پرنورشاه دین رضا
یک طرف بانی کند قانون شرع مصطفی
از ره شیطان پرستی برخلاف مدعا
این همه صبر تو بر افعال زشت اشقیا
نیست نقصان دال بر حقیقت ایمان توست
ای ولی الله اعظم ای شه مالک رقاب
ای سلیل احمد و ای جانشین بوتراب
نی وجودت کرده حق از کل اشیاء انتخاب
فتنه دجال و شیطان کرده عالم را خراب
دست زن بر تیغ و نه پای سعادت در رکاب
رونق دین بر دم شمشیر خون افشان توست
آرزوی دیدنت دارند جمعی دوستان
گرچه نبود حضرتت را دوستی اندر جهان
گر ترابد دوستانی از چه میگشتی نهان
ای صفاتت همچو ذات حضرت باری عیان
لطف عامت فیض بخش دوستان و دشمنان
ماسوالله بر سر خوان کرم مهمان توست
از نخستین خلقت بر اوصیا خاتم شدی
فخر آباء کرام خویش در عالم شدی
وارث هر درد و غم از خلقت آدم شدی
مرجع هرگونه رنج و محنت و ماتم شدی
شد غمت افزون و مادم لحظه کی کمشدی
قلب احبابت گداز ار حزن بیپایان تست
«اعن الله جزاک فی المصائب والبلا»
خاصه از جدت حسین و واقعات کربلا
کی فراموشت شود زان خسرو و بیاقربا
روز و شب پیوسته داری منبر ماتم بپا
منقب از ندبهات گرد همه ارض و سما
خون فشان چشم فلک از دیده گریان تست
یاد آید چون تو را آن سرو قامت اکبرش
یاد از آن ششماهه طفل شیرخواره اصغرش
یا جدا از تن دو دست یاور آب آور
یا ز تیغ شمر و آن خشکیده کام و حنجرش
یا ز خولی برسنان بنموده راس اطهرش
عرصه ایجاد بیت الحزنی از احزان تست
چون به خاک افتاد از زین جسم پر تاب و تبش
در خیام آمد ز میدان مرکب بیصاحبش
الظلیمه الظلیمه صیحه زن ورد لبش
از حرم اهل حرم یک سر بدور مرکبش
حالجو از حال آن مرکب به افغان زینبش
کای فرس حالش عیان از حال جانسوزان تست
سوی میدان شد شتابان زینب زار و حزین
دید با شمشیر بران از جفا شمر لعین
کرده جا بر سینه بیکینه سلطان دین
به افغان شد نزد ابن سعد کای کافر ببین
کام عطشان زاده زهرا به زیر تیغ کین
سبط احمد تشنه لب در این زمین مهمان تست
ماند بیکس جد پاکت ای ولی کردگار
در زمین کربلا بییاور و بیغمگسار
با لب عطشان و کام خشک و قلب داغدار
سر برید از پیکرشک شمر لعین نابکار
نوح سان بنما شهاد در کشتی ماتم قرار
بحر نیکان یک نیمی از دیده گریان توست
آمد اندر قتلگهچون زینب بیخانمان
کرد جابر روی نعش شهریار انس و جان
گفت یا رب کن قبول این کشته در خون طپان
سوی جدش کرد رو پس با دو صد آه و فغان
گفت ای جدا گرامی بین ز جور ناکسان
این تن در بحر خون غلطان در غلطانتست
دید در خون پیکر اعوان و اخوان یک طرف
غارت اموال یکسو آه طفلان یک طرف
پس نمود از بیکسی رو جانب ملک نجف
کای پدر این زمین از جور اعدا وااسف
بین حریم بییکست بهر اسیری بسته صف
این زان موپریشان عترت ویلان توست
در بقیع بنمود رو آنگاه به چشم اشکبار
کرد با مادر خطاب از سوز قلب داغدار
مادرا بین دخترانت بیکس و بیغمگسار
از گلستان جنان در کربلا پایی گذار
بین زمین گردیده از خون حسینت لالهزار
این به خون آغشته پیکرزینت دامانتست
ای سلیل طیب پیغمبر(ص) امی نسب
زاده شیر خدا ای شهریار ذوالحسب
از ستم بستند در زنجیر با رنج و تعب
حضرت زینالعبا را با تن پرتاب و تب
تیغ نصرت برکش و کن روز اعدا را چو شب
رخش همت ای شها امروز زیر ران تست
بهر بییاری جدت ای ولی ذوالجلال
چشم (حاجب) گرید از غم صبح و اشم و ماه و سال
داغ صامت کردهاو را در جهان بشکسته بال
با جناب حاج اسدالله آن نیکو خصال
هر دو را احاجت روا کن حق ذات لایزال
حاجت آنها به دوران بودن از یاران توست
با حوادثهای گردون در جدالی تابکی
انقلابات جهان در قیل و قالی تا یکی
در شکایت پیش هر کس در مقالی تابکی
از ظهور درد و غم افسرده حالی تابکی
این همه آشفتگی سرمایه سامان تست
گر رسد روزی تر ارنجی به دوران غم مخور
خانه صبرت شود از غصه ویران غم مخور
گر یکی باشد غمت گر صدهزاران غم مخور
هست در این پرده پس اسرار پنهان غم مخور
درد نبود بیدوا از بهر درمان غم مخور
این همه درد پیاپی باعث درمان تست
تا نگردی واله و حیران به صحرای مجاز
از حقیقت کی دری بر روی تو سازند باز
از تب حرمان بسوز و با غم هجران بساز
عاقبت یابی شفا از این بلای جانگداز
بر سرت آید طبیبی روحبخش و جاننواز
یک دم عیسی دمش احیا کن صد جان تست
گر جهان از فتنه گردد پر ز شور و غلغله
و رفتد در پنج حس و چارار کان ولو برای او
شش جهت چون کشتی بیبادبان در زلزله
از تنگ ظرفی نگردد تنگ بر تو حوصله
چون تو دوری از ره حکمت هزاران مرحله
عقل را کن رهنما چون نقل تو لقمان تست
صبر مفتاح فرج گردید جانا شو صبور
شادمان شو کز پس این غم تو را آید سرور
غیبتی خواهد که تا ظاهر شود قدری حضور
بعد از این ظلمت برآید آفتابی پر ز نور
صد چو موسی بهر وصلش گشته سرگردان بطور
منت ایزد را که آنجان جهان جانان تست
حامی حکم خدا و حافظ شرع مبین
شهریار ملک امکان خسرو اقلیم دین
واقف اسرار پنهان کاشف شک و یقین
در نخستین کرد نورش جلوه اندر ماء وطین
روح را زین جلوه شد بر قالب خاجی مکین
پس چه غم داری که این شه مهدی دوران تست
ای شه دنیا و دین پرگشته عالم از فساد
از شرف اسلام و شرع انور از رونق فتاد
کرده بر پا دشمنان دین لوای شر نهاد
وقت آن شد ای پناه بیپناهان کزوداد
عرصه ایجاد را مملو کنی از عدل و داد
چون به امر حق تمام امر در فرمان توست
هر که را می بود در سر دعوی پیغمبری
اشقیا کردند بردار فنا از خودسری
کرده از بهر ریاست هر کسی بیرون سری
آن کند از کفر کیشی دعوی پیغمبری
دین حق کن یک سر از تیغ دو سر زین سرسری
چون سر هر سرکشی گوی خم چوگان توست
یا غیاث المستغیثین حق یزدان الغیاث
یا امان الخائفین از ظلم و عدون الغیاث
حق اسماء جلال حق سبحان الغیاث
حق توریه و زبور و صحف و قرآن الغیاث
حرمت طه و یاسین اصل ایمان الغیاث
وقت یاری نوبت غمخواری و احسان تست
ای معین بیمعینان ای ولی دادگر
ای دلثیل گمرهان ای هادی جن و بشر
صنحه آفاق پر شد از نفاق و شور و شر
خیز و بر پا کن لوای نصرت و فتح و ظفر
برزن از تیغ دو سر بر پیکر اعدا شرر
دست ما بیچاره بهر چاره بر دامان تست
یک طرف روسی گشاید دست تخریب از جفا
بر رواق و گنبد پرنورشاه دین رضا
یک طرف بانی کند قانون شرع مصطفی
از ره شیطان پرستی برخلاف مدعا
این همه صبر تو بر افعال زشت اشقیا
نیست نقصان دال بر حقیقت ایمان توست
ای ولی الله اعظم ای شه مالک رقاب
ای سلیل احمد و ای جانشین بوتراب
نی وجودت کرده حق از کل اشیاء انتخاب
فتنه دجال و شیطان کرده عالم را خراب
دست زن بر تیغ و نه پای سعادت در رکاب
رونق دین بر دم شمشیر خون افشان توست
آرزوی دیدنت دارند جمعی دوستان
گرچه نبود حضرتت را دوستی اندر جهان
گر ترابد دوستانی از چه میگشتی نهان
ای صفاتت همچو ذات حضرت باری عیان
لطف عامت فیض بخش دوستان و دشمنان
ماسوالله بر سر خوان کرم مهمان توست
از نخستین خلقت بر اوصیا خاتم شدی
فخر آباء کرام خویش در عالم شدی
وارث هر درد و غم از خلقت آدم شدی
مرجع هرگونه رنج و محنت و ماتم شدی
شد غمت افزون و مادم لحظه کی کمشدی
قلب احبابت گداز ار حزن بیپایان تست
«اعن الله جزاک فی المصائب والبلا»
خاصه از جدت حسین و واقعات کربلا
کی فراموشت شود زان خسرو و بیاقربا
روز و شب پیوسته داری منبر ماتم بپا
منقب از ندبهات گرد همه ارض و سما
خون فشان چشم فلک از دیده گریان تست
یاد آید چون تو را آن سرو قامت اکبرش
یاد از آن ششماهه طفل شیرخواره اصغرش
یا جدا از تن دو دست یاور آب آور
یا ز تیغ شمر و آن خشکیده کام و حنجرش
یا ز خولی برسنان بنموده راس اطهرش
عرصه ایجاد بیت الحزنی از احزان تست
چون به خاک افتاد از زین جسم پر تاب و تبش
در خیام آمد ز میدان مرکب بیصاحبش
الظلیمه الظلیمه صیحه زن ورد لبش
از حرم اهل حرم یک سر بدور مرکبش
حالجو از حال آن مرکب به افغان زینبش
کای فرس حالش عیان از حال جانسوزان تست
سوی میدان شد شتابان زینب زار و حزین
دید با شمشیر بران از جفا شمر لعین
کرده جا بر سینه بیکینه سلطان دین
به افغان شد نزد ابن سعد کای کافر ببین
کام عطشان زاده زهرا به زیر تیغ کین
سبط احمد تشنه لب در این زمین مهمان تست
ماند بیکس جد پاکت ای ولی کردگار
در زمین کربلا بییاور و بیغمگسار
با لب عطشان و کام خشک و قلب داغدار
سر برید از پیکرشک شمر لعین نابکار
نوح سان بنما شهاد در کشتی ماتم قرار
بحر نیکان یک نیمی از دیده گریان توست
آمد اندر قتلگهچون زینب بیخانمان
کرد جابر روی نعش شهریار انس و جان
گفت یا رب کن قبول این کشته در خون طپان
سوی جدش کرد رو پس با دو صد آه و فغان
گفت ای جدا گرامی بین ز جور ناکسان
این تن در بحر خون غلطان در غلطانتست
دید در خون پیکر اعوان و اخوان یک طرف
غارت اموال یکسو آه طفلان یک طرف
پس نمود از بیکسی رو جانب ملک نجف
کای پدر این زمین از جور اعدا وااسف
بین حریم بییکست بهر اسیری بسته صف
این زان موپریشان عترت ویلان توست
در بقیع بنمود رو آنگاه به چشم اشکبار
کرد با مادر خطاب از سوز قلب داغدار
مادرا بین دخترانت بیکس و بیغمگسار
از گلستان جنان در کربلا پایی گذار
بین زمین گردیده از خون حسینت لالهزار
این به خون آغشته پیکرزینت دامانتست
ای سلیل طیب پیغمبر(ص) امی نسب
زاده شیر خدا ای شهریار ذوالحسب
از ستم بستند در زنجیر با رنج و تعب
حضرت زینالعبا را با تن پرتاب و تب
تیغ نصرت برکش و کن روز اعدا را چو شب
رخش همت ای شها امروز زیر ران تست
بهر بییاری جدت ای ولی ذوالجلال
چشم (حاجب) گرید از غم صبح و اشم و ماه و سال
داغ صامت کردهاو را در جهان بشکسته بال
با جناب حاج اسدالله آن نیکو خصال
هر دو را احاجت روا کن حق ذات لایزال
حاجت آنها به دوران بودن از یاران توست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۹
ما در این شهر ملولیم و از این قوم نغور
دور از این جمع پریشان و ز دلها شده دور
بکه بندم دل و در روی که بگشایم چشم
به دلارام رفیقی نه حریفی منظور
غیبتی نیست در این لیک بغایت برسید
غیت اهل دل از صحبت ارباب حضور
دور دور گل و ایام نشاط است و بهار
چون توان بود در این وقت ز باران مهجور
رو به راه آر چو مردان و ز سر ساز قدم
ورنه حقا که تو از عقل نباشی معذور
منم از روح بماند از پی آن حور برفت
آه از این خسته چه آید بجز از عجز و قصور
نورم از دیده برفته ست چو یوسف برود
لاجرم دیده بعقوب بماند بی نور
ناامید از کرم حق نتوان بود کمال
ماه پنهان شده را هم برسد وقت ظهور
عاقبت عاقبت کار بخیر انجامد
آخر الأمر مبدل شود این غم به سرور
ناشناسی در سه گوساله پرستند چه سود
صبر کن تا برسد موسی عمران از طور
دور از این جمع پریشان و ز دلها شده دور
بکه بندم دل و در روی که بگشایم چشم
به دلارام رفیقی نه حریفی منظور
غیبتی نیست در این لیک بغایت برسید
غیت اهل دل از صحبت ارباب حضور
دور دور گل و ایام نشاط است و بهار
چون توان بود در این وقت ز باران مهجور
رو به راه آر چو مردان و ز سر ساز قدم
ورنه حقا که تو از عقل نباشی معذور
منم از روح بماند از پی آن حور برفت
آه از این خسته چه آید بجز از عجز و قصور
نورم از دیده برفته ست چو یوسف برود
لاجرم دیده بعقوب بماند بی نور
ناامید از کرم حق نتوان بود کمال
ماه پنهان شده را هم برسد وقت ظهور
عاقبت عاقبت کار بخیر انجامد
آخر الأمر مبدل شود این غم به سرور
ناشناسی در سه گوساله پرستند چه سود
صبر کن تا برسد موسی عمران از طور
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
در کوی تو نقش قدمم، حالتم این است
برخاستنم نیست ز جا، طاقتم این است
با عشق تو زادم من و با درد تو بودم
با مهر تو در خاک روم، ملّتم این است
از غیرت شوق است که چون رنگ پریده
خود نامه و خود نامه برم، عادتم این است
هم دل شنود پرده سراییدن دل را
می گویم و خود می شنوم، صحبتم این است
پرورده ز بس ذائقه را عشق به تلخی
شربت نهم و زهر کشم، لذّتم این است
جایی که شود بستر راحت، دم شمشیر
میدان به تپیدن ندهم، فرصتم این است
بیزارم از آن کفر که آموختنی شد
بت، برهمنان را چه کند؟ غیرتم این است
صد پیرهن صبر قبا گشت و ز ناموس
دستی به گریبان نزدم، حسرتم این است
از انجمن کثرت خود نیست گزیری
گاهی مگر از خویش روم خلوتم این است
شطرنجی ایّامم و در ششدر گیتی
دانگی ز حریفان نبرم، خصلتم این است
از شور شکر خنده ی آن خون وفا نوش
کردم لب زخمی نمکین، عشرتم این است
صعب است حزین گر نکشم سر به گریبان
از هر دو جهان زاویهٔ عزلتم این است
برخاستنم نیست ز جا، طاقتم این است
با عشق تو زادم من و با درد تو بودم
با مهر تو در خاک روم، ملّتم این است
از غیرت شوق است که چون رنگ پریده
خود نامه و خود نامه برم، عادتم این است
هم دل شنود پرده سراییدن دل را
می گویم و خود می شنوم، صحبتم این است
پرورده ز بس ذائقه را عشق به تلخی
شربت نهم و زهر کشم، لذّتم این است
جایی که شود بستر راحت، دم شمشیر
میدان به تپیدن ندهم، فرصتم این است
بیزارم از آن کفر که آموختنی شد
بت، برهمنان را چه کند؟ غیرتم این است
صد پیرهن صبر قبا گشت و ز ناموس
دستی به گریبان نزدم، حسرتم این است
از انجمن کثرت خود نیست گزیری
گاهی مگر از خویش روم خلوتم این است
شطرنجی ایّامم و در ششدر گیتی
دانگی ز حریفان نبرم، خصلتم این است
از شور شکر خنده ی آن خون وفا نوش
کردم لب زخمی نمکین، عشرتم این است
صعب است حزین گر نکشم سر به گریبان
از هر دو جهان زاویهٔ عزلتم این است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
تن سختی کشم نزار دل است
کمر کوه زیر بار دل است
دل از آن طرّه در پریشانی است
سر این فتنه در کنار دل است
نکند ناوک دعا اثری
گره مدّعا، به کار دل است
چشم تا کار می کند ما را
گل اشک است و نوبهار دل است
چمن عشق را خزانی نیست
گل پاینده، خار خار دل است
عرق شرم ابر، از دریاست
دیده تا هست شرمسار دل است
صف دشمن، زبان بسته شکست
لب خاموش ذوالفقار دل است
می گدازد چو رشتهٔ گوهر
ناتوانی که زیر بار دل است
ز دم، آیینه پاس دار حزین
نفس پاک هم غبار دل است
کمر کوه زیر بار دل است
دل از آن طرّه در پریشانی است
سر این فتنه در کنار دل است
نکند ناوک دعا اثری
گره مدّعا، به کار دل است
چشم تا کار می کند ما را
گل اشک است و نوبهار دل است
چمن عشق را خزانی نیست
گل پاینده، خار خار دل است
عرق شرم ابر، از دریاست
دیده تا هست شرمسار دل است
صف دشمن، زبان بسته شکست
لب خاموش ذوالفقار دل است
می گدازد چو رشتهٔ گوهر
ناتوانی که زیر بار دل است
ز دم، آیینه پاس دار حزین
نفس پاک هم غبار دل است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
پای بستند و ره سعی نشانم دادند
دست و بازو بشکستند و کمانم دادند
جان سختم حذر از دوزخ جاوید نداشت
خانه در کوچهٔ آسوده دلانم دادند
العطش زاست درین وادی تفسیده دلم
جگری گرمتر از ریگ روانم دادند
بر رخ خرقه کشان هم در رحمت باز است
بار در انجمن باده کشانم دادند
شمعها برده ام از صدق به خاک شهدا
تا دل و دیدهٔ خونابه چکانم دادند
اجر صبری که به حرمان گلستان کردم
چمن آرایی آن سرو روانم دادند
همّت از ابر نمی گشت طلبکار حزین
رگ ابر قلم ژاله فشانم دادند
دست و بازو بشکستند و کمانم دادند
جان سختم حذر از دوزخ جاوید نداشت
خانه در کوچهٔ آسوده دلانم دادند
العطش زاست درین وادی تفسیده دلم
جگری گرمتر از ریگ روانم دادند
بر رخ خرقه کشان هم در رحمت باز است
بار در انجمن باده کشانم دادند
شمعها برده ام از صدق به خاک شهدا
تا دل و دیدهٔ خونابه چکانم دادند
اجر صبری که به حرمان گلستان کردم
چمن آرایی آن سرو روانم دادند
همّت از ابر نمی گشت طلبکار حزین
رگ ابر قلم ژاله فشانم دادند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۹
نگذاشت نی به هوشم، از نالهٔ رسایی
بیگانه ام ز خود کرد، آواز آشنایی
در باغ می سراید، هر مرغ با نوایی
دارد دم بهاران، پیغام آشنایی
گویند کیست در شهر، غارتگر شکیبت
سروی ست سرفرازی، شوخی ست خوش ادایی
گرگان یوسف جان، ابنای روزگارند
مردیم از غریبی، ای بی کسی کجایی؟
بازوی زال دنیا، چند افکند به خاکت؟
بی درد، پشت دستی، نامرد، پشت پایی
دامن کشان گذر کرد، یار از سر مزارم
ای ناله های و هویی، ای گریه های هایی
تا آب رفتهٔ جان بازآوری به جویم
قاصد بگو حدیثی، از لعل جانفزایی
از خون دیده در عشق، ساقی پر است جامم
یا حبّذا نعیمی، فی جنهٔ الولایی
گفتی حزین بیدل، با دوریم بسازد
الصّبرُ منک صعب یا منتهی منایی
بیگانه ام ز خود کرد، آواز آشنایی
در باغ می سراید، هر مرغ با نوایی
دارد دم بهاران، پیغام آشنایی
گویند کیست در شهر، غارتگر شکیبت
سروی ست سرفرازی، شوخی ست خوش ادایی
گرگان یوسف جان، ابنای روزگارند
مردیم از غریبی، ای بی کسی کجایی؟
بازوی زال دنیا، چند افکند به خاکت؟
بی درد، پشت دستی، نامرد، پشت پایی
دامن کشان گذر کرد، یار از سر مزارم
ای ناله های و هویی، ای گریه های هایی
تا آب رفتهٔ جان بازآوری به جویم
قاصد بگو حدیثی، از لعل جانفزایی
از خون دیده در عشق، ساقی پر است جامم
یا حبّذا نعیمی، فی جنهٔ الولایی
گفتی حزین بیدل، با دوریم بسازد
الصّبرُ منک صعب یا منتهی منایی
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۴۰
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۵۴
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۴۳
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱
به سر انگشت نما زاهد انگشت نما را
منظر دوست که تا سجده کند صنع خدا را
گر درین هر دو سرا خاک کف او به کف آرم
التفاتی نکنم حاصل این هر دو سرا را
آتشی دارم از آن سان که اگر برکشم آهی
جز سمومی نبود خاصیت باد صبا را
هیچ کس نیست که حال دل ما با تو بگوید
که چه سان می گذرد روز گرفتار بلا را
تو جفا کن وگرت میل وفا نیست چه باک
من نه آنم که تحمّل نکنم بار جفا را
مگس از شهد برآساید و پروانه ز آتش
زانکه از اهل جفا نیست خبر اهل وفا را
رفتن از کوی تو یک گام که را قوّت و طاقت
و آمدن بر سر کوی تو که را زهره و یارا
هر که در دام تو افتد نکند یاد رهایی
هر که را درد تو باشد نبرد نام دوا را
این خیال است که روزی به عیادت برم آیی
کاین سعادت نبود طالع شوریده ی ما را
گر به پا دور شوم باز به سر پیش تو آیم
صد ره ار زانکه برانند من بی سر و پا را
نشکند عهد و وفای تو جلال ار تو شکستی
پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را
منظر دوست که تا سجده کند صنع خدا را
گر درین هر دو سرا خاک کف او به کف آرم
التفاتی نکنم حاصل این هر دو سرا را
آتشی دارم از آن سان که اگر برکشم آهی
جز سمومی نبود خاصیت باد صبا را
هیچ کس نیست که حال دل ما با تو بگوید
که چه سان می گذرد روز گرفتار بلا را
تو جفا کن وگرت میل وفا نیست چه باک
من نه آنم که تحمّل نکنم بار جفا را
مگس از شهد برآساید و پروانه ز آتش
زانکه از اهل جفا نیست خبر اهل وفا را
رفتن از کوی تو یک گام که را قوّت و طاقت
و آمدن بر سر کوی تو که را زهره و یارا
هر که در دام تو افتد نکند یاد رهایی
هر که را درد تو باشد نبرد نام دوا را
این خیال است که روزی به عیادت برم آیی
کاین سعادت نبود طالع شوریده ی ما را
گر به پا دور شوم باز به سر پیش تو آیم
صد ره ار زانکه برانند من بی سر و پا را
نشکند عهد و وفای تو جلال ار تو شکستی
پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۰۱
من نشنیدم که خط بر آب نویسند
آیت خوبی بر آفتاب نویسند
هجر کشیدیم تا به وصل رسیدیم
نامه رحمت پس از عذاب نویسند
صبر طلب می کنندم از دل شیدا
همچو خراجی که بر خراب نویسند
شرح رخ خوب و زلف غالیه بویت
بر ورق گل به مشک ناب نویسند
قصّه خون ریز این دو دیده بیدار
کاج بر آن چشم نیم خواب نویسند
حال پریشان این دل پُرتاب
کاج بر آن زلف نیم تاب نویسند
قصّه درد جلال مردم دیده
بر رُخش از روشنی چو آب نویسند
آیت خوبی بر آفتاب نویسند
هجر کشیدیم تا به وصل رسیدیم
نامه رحمت پس از عذاب نویسند
صبر طلب می کنندم از دل شیدا
همچو خراجی که بر خراب نویسند
شرح رخ خوب و زلف غالیه بویت
بر ورق گل به مشک ناب نویسند
قصّه خون ریز این دو دیده بیدار
کاج بر آن چشم نیم خواب نویسند
حال پریشان این دل پُرتاب
کاج بر آن زلف نیم تاب نویسند
قصّه درد جلال مردم دیده
بر رُخش از روشنی چو آب نویسند
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
عشق بیدردسر نمیباشد
بحر بیشور و شر نمیباشد
نکند جا به هر دلی غم دوست
هر صدف را گهر نمیباشد
عاشقان را به جز شهید شدن
آرزوی دگر نمیباشد
چه کنی منعم از پریدن رنگ
بیدلان را جگر نمیباشد
یا بکش یا خلاص کن ما را
صبر ما اینقدر نمیباشد
چشم ریزش ز هر خسیس مدار
خار و خس را ثمر نمیباشد
ای دل از دیدنش ز خویش برو
بهتر از این سفر نمیباشد
یار قصاب را بخواهد کشت
خوبتر زین خبر نمیباشد
بحر بیشور و شر نمیباشد
نکند جا به هر دلی غم دوست
هر صدف را گهر نمیباشد
عاشقان را به جز شهید شدن
آرزوی دگر نمیباشد
چه کنی منعم از پریدن رنگ
بیدلان را جگر نمیباشد
یا بکش یا خلاص کن ما را
صبر ما اینقدر نمیباشد
چشم ریزش ز هر خسیس مدار
خار و خس را ثمر نمیباشد
ای دل از دیدنش ز خویش برو
بهتر از این سفر نمیباشد
یار قصاب را بخواهد کشت
خوبتر زین خبر نمیباشد